من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

پست شله قلم کار!!!!!

تا آخر این هفته هستم ولی بعدش یه هفته ای نیستم.دلتون تنگ نشه یه وقت ها؟!!!!!!

*********************

وایییییییی!!! من بلاخره تونستم  جلسه دوم آموزشی برم تو عمیق شنا کنم!!!)فقط یه نکنه کنکوری کوشولو  رو دلم نمیاد نگم: پشت سرم مربی ام در حالیکه دستش دور من حلقه نمی شد چون مشکل از دست اونه نه دور من!!!!! پا به پام داشت شنا میکردّ! ها  !!!!)

البته اینا دلیلی نمیشه من ذوق نکنم الان.آیییییییی حال داد.آی حال داد.تازه  شیرجه استارت نشیسته و ایستاده  رو هم بهم یاد داد و منم با حدود ۹۰ کیلو وزن شاتالاپی  خودم رو مینداختم توی آب و عینک شنام دو متر اون ورتر پرت می شدو خودم هم دو سه لیتری آب میخوردم و علیرغم این ها  با لبخند پیروزمندانه به مربی م نگاه میکردم.یارو کف کرده بود از اینهمه استعداد در حد پیاز داغ من!!!!وسط های شنا یا به عبارتی لنگ و اقد انداختن من بود که یهو دیدم یکی روی دماغم همچین ناخن کشید که مردم از درد!!! یه دختره لندهور!!! با مامانش  اومده بودن و لامصب انگار تو اب  موتور قایق روشن بود از بس این دو تا دست و پای الکی میزدن و خلاصه دماغ خوشگل منم به پره موتوره گیر کرد و یک خراش قرمز بزرگ روش افتاد!!!حالا کی ؟ فقط دو ساعت مونده تا مهمونی آش پارتی دوست مامان جون!!!!  چکار میتونستم بکنم؟ فقط خندیدم بهش و گفتم دور و بر من دیگه آفتابی نشه وگرنه کلا میبرمش زیر اب و روش میشینم همون جا!!!!!!تا خفه شه!!!! البته این آخری هاش رو تو دلم گفتم و فقط اون لبخنده رو بلند گفتم بهش!!!!

***********************

آقا خلاصه دماغه رو با انواع ترفند های پودری و  کرمی صافکاری کردیم و رفتیم مهمونی که قرار بود فقط خانم صاحب خونه با دخترهاش باشن!! تا رفتیم تو دیدیم اوفف!! عجب صدای موزیکی میاد و تا در رو باز کردیم انواع و اقسام خانوم های بزک دوزک کرده رو با البسه فول پارتی!!!!دیدیک که سبیل در سبیل نشستن و به ما خیره شدم یهو!!! باز خوبه من لباس رسمی پوشیده بودم و یکم بیشتر از حد لازم به خودم رسیدم ولی طفلی جاری جون که فقط یه تاپ تنش بود و حتی وقت نکرده بود موهای بلندش رو خشک کنه.من و عطی (خواهر علی) سریع موهاش رو باز کردیم و ریختیم دورش و با یه گیره بالاش رو روبرها کردیم و کمی موی کتاه هم کج ریختیم روی صورتش و همچین به سبک مکروفری!!!! درستش کردیم!! خب عطی هم که همیشه تاپ حلقه و شلوار جین میپوشه ومشکلی نداره کلا.

جای بد ماجرا اونجا بود که منو میخواستن به زور برا رقص قاسم ابادی!!!(شمالی) بلند کنن!!!حالا ما تو همین قر و کمر ساده اش داریم لنگ میزنیم اینا میخوان من شمالی برقصم براشون.!!! خلاصه به همون دو دقیقه ساده رضایت دادن ومم پاشدم و خداییش چون خیلی اهل رقص نیستم و اون محیط هم خیلی غریبه وار!!!! بود با شرمندگی یه دوری زدم و تا خواستم بشینم آهنگ بعدی یعنی عربی شروع شد!!!!! نیش مادر شوهرم هم باز که خب برقص عزیزم!! معطل چی هستی؟!!! انگار مثلا من دوره تکمیلی عربی دیدم!!!منم گفتم شرمنده الان آمادگی ندارم!!! و تا نشستم یه نیشگون از پای مامان جون گرفتم و گفتم بلاخره که ما میریم خونه و مهمنی هم که بلاخره تموم میشه !!!!!!! گفت خواستم اذیتت کنم!!! ربون دستتون مامان جون!!

************************

بعد مراسم آش خورون شروع شد!! اییییییییییییی! آش رشته نبود که!! آش ماست شمالی بود که من دوست ندارم خیلی .تازه توش باقالی هم بود که بدترین بخش ماجراست.منم سرم رو  به نون تازه و پنیر و گردو و سبزی خوردن بند کردم و البته شما باور نکنین!! چون نمیخوام ونمیخورم من منتهی به خوردن دو ملاقه کامل از اون اشه شد و لامصب عجب خوشمزه بود دلتون نخواد البته!!!حالی بردیم عظیم !تازه ظرف برای خونه خودمون ومامانم اینا و مادر شوهرم هم جدا و جاری جون و بقیه هم دادن که بیاریم!! خلاصه مهمونی خوبی بود.به جز بخش بحث داغ مربوط به چرا بچه ندارین شما وای خدا مرگم بده صمیم جون!!!!!! (همش یه جمله میشد اینایی که گفتم!!) منم خیلی محلشون ندادم و گذاشتم انواع و اقسام حدسیاتشون رو با هم در میون بذارن و با دختر صاحب خونه که اونم تازه شوهر دومی رو رد کرده بود و اصلا دلش بچه نمیخواست شروع به گپ زدن کردیم!! فقط یه جا گفتم به قول گیلی!!!!! بچه ساختن که عرضه نمیخواد عزیزم.بزرگ کردنش مرد میخواد!!!! دختره با تعجب گفت گیلی کیه؟ منم زود سر و ته سوتی ام رو جمع کردم و گفتم  دکتر حسین گیلی!!! مشاور خونواده بود که چند روز پیش تو تلیوزیون برنامه داشت!!!! و سریع کانال صحبتمون رو عوض کردم!!! به خیر گذشت!!!!

*********************

روند کاهش سایز من داره با سرعت پیش میره و به جون خودم دلم نمیاد چیزی ننویسم ازش!!! حتی شده همین دوخط! دارم  خیلی حال میکنم تو لباس هام.خدا قسمتتون کنه !!!!

 

نوشته های قبل از غیبت صغری !!!!

دیشب یکی از لباس های راحتی تو خونه که البته در زمان خودش اصلا هم راحت نبود رو پوشیدم و به معنی واقعی دهنم باز موند!!!!!!!!!! پس کو اون همه گوشتی که اونهمه!!! براشون زحمت کشیده بودم!؟ البته این جمله اصلا از سر حسرت نبود ها!!! بلکه ز سر رضایت و کف کردگی بیان شد !!

ببینیند من اصلا دوست ندارم توی خونه بیشتر از یه لباس یکسره سبک چیز دیگه ای بپوشم.چون حدود ۹-۸ ساعت در روز مانتو و شلوار و مقنعه سرمه و  تنمه و واقعا خسته میشم.ضمنا لباس تو خونه ایم اصلا و ابدا نباید آستین و یقه داشته باشه و زیر زانو هم که اصلا نرسه!!! خب درد بگیری پس چی میشه پوشید؟!!! این رو الان لب خونی کردم از روی دهنتون!! گفتم بگم تا نگین نفهمید!!!!

آقا من در کثر مواقع یه دامن راحت و سبک و خوشکل رو تنم میکنم و اون بالاش یعنی دور کمر ش  رو میارم بالاتر!!! جوری که مثل حوله میشه دور تن آدم!! و اونوقت نه آستین داره و نه یقه و نه بلنده و نه گرمه و خیلی هم شیک میشه!! برای همین ما خیلی کم لباس تو خونه کثیف داریم و خب از لباس شستن هم یه جورایی راحتیم دیگه!!! اینا رو گفتم تا بدونید اون لباس فیرزه ای دیشبم اونقدررررررررررررر برام اندازه و خوشگل و راحت شده بود که حد نداشت.یه لباس آستین حلقه اندامی ( اون موقهع ها تنگ!!!)تا روی زانو بود .ولی دیشب که هویجوری پوشیدمش دیدم به به!!! شده تا زیر زانو(چون گوشت های اضافی به قول مامانم ریختن!!!!!) و ماهههههههههههههه شده بودم توش.خودم رو هی میددیم جلوی آینه و کیف میکردم.کمرم خیلی باریک به نظر می رسید و پشتم هم صاف! 

کوفتتتتتتتتتتتتت!!!!!! نخندین به من. دیگه!!!ممکنه خیلی هاتون از اول عمر فقط خوش تیپی و مانکنی اتون رو یادتون باشه ولی من نه!خلاصه که روزهای قشنگی رو دارم پشت سر میذارم.

***********************

رفته بودم استخر ولی جلسه آزاد بود و می خواستم تمرین کنم.کلی ذوق زده شده بودم چون شناور شدن و پشت و رو شنا کردن و چرخش دست (تمرین های ائلیه کرال) رو خوب یاد گرفته بودم.اون جلسه خیلی ها بودند که واقعا از آب میترسیدن و با احتیاط !!آب بازی میکردن تو همون 1 یا 1.5 متری!! خلاصه منم کنار لبه استخر پام رو به دیوار فشار میدادم و در حالیکه به پشت خوابیده بودم با اون نیروی اولیه کلی رو اب سر میخوردم و دهن طفلی ها از این کارهای آماتوری من باز مونده بود!!! به قول علی اگه جیگر داشتی میرفتی یک کیلومتری !!! عمیق و از این افه ها میومدی!!اون ور تر مربیم داشت از بیرون همه رو نگاه میکرد و اصلا الا به من محل نمیذاشت!! چون جلسه خصوصی که نبود که!! خلاصه دو تا خواهر بودند که یکشون به حد مرگ از آب میترسید .منم جو گیر شدم و در حالیکه هنوز فقط یک جلسه آموزش رفته بودم خودم!!!! نقش معلم رو برای اون ایفا کردم.دختر بیچاره رو با دستام روی آب نگه داشتم و گفتم آفرین!! حالا خودت رو شل کن و باپاهات پا بزن!!!! اونم در حالیکه چشماش به سقف چسبیده شده بود از ترس!! میگفت نمیتونم!! نمیتونم!!!! ولم کن!!! ولم کن!! منو برگردون جای اولم!!! و منم اصرار که نه عزیزم!! ببین من چی خوب میرم و یهو دختره بیچاره رو ول کردم و خودم شیرجه زدم اون ور تر تا نشونش بدم!!! یک آن برگشتم دیدم دختره نیس!!!! بعد دیدم یه صدایجیغ بنفش اومد و یه نفر  مثل ترمیناتور که از آتیش میومد بیرون اونم از زیر آب اومد بیرون و انقدر ترسیده بود که نگو!!! مربیه هم اومد و دعواش کرد که چرا جیغ میزنه و اونم چیزی نگفت ولی یککککککک نگاه غضب آلودی به من کرد که  مردم از خجالت!!!دیگه هم طرفش نرفتم و اون هم که دید من قصدم خیر بوده به یک تکون سر( و احتمالا یک تکون شصتش زیر آب) ازم تشکر!!! کرد!!!!خدا از من بگذره که داشتم دستی دستی مربی شنا میشئم برای خودم!!! ایششششششششششش!!! آدم  اینقدر ترس از آب !!!!( شماها که ترس منو از آب یادتون نیس دیگه!! نه؟)

***********************

این روزها به خاطر برنامه غذاییم زیاد نمیتونم برم خونه مامان جون اینا.بخصوص که علی هم هر روز ظهر برای ناهار میتونه خونه باشه و منم از شب قبل بیشتر کارام رو میکنم تا برای فردا خیلی منتظر نشیم. خلاصه که مامان جون شک کرده من چرا نمیرم اون جا و منم که حاضر نیستم حالا حالا ها به کسی بگم رژیم دارم!!! ولی روز در میون عصرها میرم و تمم میوها ی صبح و ظهرم رو نمیخورم تا اونجا کسی شک نکنه.دوست دارم یهو سورپریز شن وقتی منو تو یه لباس  خوشگل و خوش اندامی ببینن!!!( راستی  خربزه با خیار کی میاد بازار!!این بزی ما  از بهار منتظره و ممکنه بمیره!!!)

پنجشنبه هم یکی ازدوستای مامان جون منو به آش پارتی!!!! دعوت کرده و موندم اون جا چه جوری بند رو به اب ندم!!!!! از اون مهمونی هاست که باید یه بیست نفر بگی من و همسرم اصلا آمادگی بچه دار شدن نداریم هر چند عرضه اش رو داریم!!!( گیلی در جریان این جور عرضه ها کاملا هست!!) و بعد هم انتخاب لباس!!!! به خاطر من دو هفته است مهمونیش رو تاخیر میندازه و تازه من دیشب که به مامان جون گفتم شاید  نتونم این هفته بیام نزدیک بود کله خوشگلم کنده بشه !!!!! که خوشبختانه با دو سه تا کلمه نه!! مطمئن باشین.ردیفه!!‌حلش میکنم!! جون سالم به در بردم. من بگردم این جبروتتتتتتتتتتتتتتتتت رو!!!

همگی در امان خدا باشید (و تا نگفتم کسی  یه وقت بیرون نیاد!!!!)

خیالتون جمع.هر چقدر خواستین اون جا بمونین.مگه من بخیلم!؟!( نیششششششششش)

 

بالا.....بالا...بالاتر.......

شده تا حالا اتفاق ضایعی  جلوی جمع یا یکی که باهاش رو در واسی دارین براتن بیفته که بخواین آب شین برین تو زمین؟!!!! الهیییییییییی بمیرم که مردم از خجالت!!! اونم کجا؟ تو کلاس ورزشی که هنوز فقط دو جلسه اش رو رفتم و کلاس نگو بگو سالن رقص با البسه آخرین مدل و خانوم های خدا مرگم!! خیلی یه جوری!!!!!!!!!یعنی یه چیزی میگم یه چیزی میشنوین ها!!! بعضی هاشون نی قیلون و بعضی هاشون ماشالهه دوتای من ولی این یه کف دست پارچه ای که عقب جلوشون  میبندن با اون کفش های ورزشی   خیلی جالبه دیگه!!!! بابا یا لباس بپوش یا راحت کن خودتو و برو استخر  تا لاغر شی!! خلاصه ما که قبل از شرکت در این کلاسه جو گیر شدیم و رفتیم یه تی شرت نارنجی جیغ!! با یه شلوار ورزشی  استخون دار که با دو تا بالا پایین پریدن زوارش در نره!!!و کفش خریدیدم و رفتیم تو سالن.مربی مون یه خانوم شل و ول ولی بامزه است که  عشق رقصیدن با آهنگ های عربی و بخصوص نانسی رو داره  و من بدبخت با این قد و هیکلم باید اول یه دور کردی برقصم با آهنگ های انتخابی ایشون و بعد یهو کانال عربی میشه و منم رنگ لبو  شده لپام و بدو بدو باید دنبال این قافله عشوه گر و طناز راه بیفتم و برقصم باهاشون.رقص که چه عرض کنم  مثل چوب خشک دست و پام رو تکون بدم!!!!! بعد میرسیم به کششی ها و بعدش روی  تشک میخوابیم و دراز و نشیت و حرکات آکروباتیک!!!! که من رسما خواهر مادر مربیه رو مورد الطاف خاص خودم البته در دل!!! قرار میدم و لبخند گشاد میزنم!!! جلسه قبل نی ساعت آخر  روی تشک خوابیدیم و مربیه گفت پاها بالا!! حالا باز کنین!! بازتر!! بازتر!!! بازم !! ها باریکلا بازم!!! و من هم شرایط زمانی و مکانیم رو فراموش کردم و لنگ هام رو خوب بردم بالا و هی زاویه رو بیشتر کردم و چشمام رو هم بستم تا خندم نگیره که خدای من!!!! یهو  یک صدای جررررررررت وحشتناک شنیدم و تا چشمام رو باز کردم دیدم آخیش!!!! چقدر زیرم خنک شد!!! انگار هوای خنک سالن از یه جایی!!!! داره به زیر پاهام میخوره و خوش خوشانم میشه!!!! و بعد تازه عمق فاجعه رو فهمیدم!!! الهییییییییییییی بمیرم من!!! خشتک شلوار به اون کلفتی  از وسط دو تیکه شده بود و لنگ های من از ترس و شوکه شدن و شرمندگی تو هوا همون جور خشک شده بود!!! خلاصه زود آوردمش پایین و بازرسی!!!! که کردم دیدم بعلهههههههههه!! اصلا چیزی به اسم خشتک دیگه اون وسط وجود خارجی نداره .به روی خودم نیاوردم و پاهام رو به هم چسبوندم و یه سانتیمتر هم بازش نکردم.حالا شانس ما این مبریه هم ااومد صاف جلوی م واستاد و جلوی همه رو کرد به من که عزیزم!!!!! خسته شدی!!!؟ منم لال شده بودم از خجالت و موندم چی بگم!! گفتم نه!!! گفت پس یکم پاهاتو از هم باز کن !!! و همراه  ما حرکات رو انجام بده!!! من هووجور که به پشت خوابیده بودم آروم بلند شدم و گفتم نمیشه آخه!!!یارو هم گیر و کم کم توجه بچه ها هم جلب شده بود.بهش گفتم یه مشکلی پیش اومده و اذیت !! میشم اگه انجام بدمش. اونم گفت بذار من کمکت کنم!! حالا چرا اینقدر پاهات رو چسبوندی به هم!!!! راحت باش!! ریلکس!! منم تا یه ذره پاهام رو باز کردم و شلوار بدون خشتکم یادم اومد خیلی آروم بهش گفتم آخه همین دو ثانیه پیش  خشتک شلوارم کلا از جاش کنده شد!!!!!! مربیه تا دو سه ثانیه فقط خیره به چشمام و بعد یواش یواش به پاهام و موضع کنده شدگی !!! نگاه کرد و فورا روش رو برگردوند و من فقط لرزیدن شونه اش رو میدیدم و دیدم که فوری از سالن خارج شد و آنچنان بلند تو رخت کن خندید که همه موندن من چی گفتم بهش مگه!!! خلاصه که من زودتر از بقیه اومدم بیرون و داشتم میمردم از خجالت!!! یکم خودم رو دلداری دادم و رفتم ساختمون دیگه که یکم شنا کنم و تخلیه احساسی!!! بشم..جاتون خالی وقتی رفتم تو و یه ساعت توی اب شلنگ تخته انداختم و اومدم بیرون تازه یادم افتاد خاک عالم!!! اصلا حوله نیاورده بودم با خودم.فک کم با یک تیکه لباس ناموسی  اون تو موندم و نه راه رفت دارم نه برگشت!!!!! حالا بماند که چه جوری اومدم بیرون و بدو بدو خودم رو به کمدم رسوندم و جلوی چشمان از حدقه در آمده بقیه بدون حوله و با یک قطعه پارچه کش دار!!! تو دل برو!!! خودم رو خشک کردم و رفتم خونه و کپیدم تو تخت و تا چند دقیقه فقط قهقهه میزدم از یاد آوری صحنه قیافه مربیه و خشتک پاره و استخر بدون حوله!!!!!

حالا موندم چه جوری جلسه بعد برم تو روش نگاه کنم !!!! خدا برا هیچ کس نیاره مادر حتی دشمن خونی آدم!!!!!!! چه برسه به شماها!!! فقزط مدیونین اگه تجسم خلاقتون رو کار بندازین و منو سه بعدی  تصور کنین!!!!

 

پ.ن.

دیروز رفتم استخر و به دوستم گفتم حالا خوبه این جا آشنا ببینیم.هنوز تفم خشک نشده بود که  یک خانومه خوش تیپ با مایوی  مکش مرگ ما صدام کرد و با نیش باز خوب بالا تا پایینم رو ورانداز کزد!! ای کور شه چشماش الهی!!!! میدونین کی بود؟ یکی از همکارای دانشگاه که بیسسسسیاررررررررررر بیسیارررررررررررررر باهاش رودر واسی دارم!!!!نه شما بگین واقها چند ده کیلو!!!! کم کردن می ارزه به اینهمه آبرو ریزی!!؟

کوتاه.....

قالب روعوض کردم.همون ساده خودم رو بیشتر دوست دارم.بهم بیشتر میچسبه.از همراهی تون ممنونم واسه اون قبلیه.

در راستای جهت دهی به عملیات متمرکز کاهش وزنم!!!! این جا (وبلاگ رژیمی ام )رو آپ کردم.رژیمی هاش از دست ندن!!!

 

 

خوشم خوشم......

صبح با صدای رویایی  و زیبایی  از خواب بیدار شدم.آقا نشسته پشت  کامپیوتر و داره آهنگ گوش میکنه.چند دقیقه قبلش اومد آروم صدام کرد و گفتم بذار 5 دقیقه دیگه بخوابم و نامرد بیست دقیقه بعد دوباره صدام کرد ولی با صدای دلنواز راستین  :

 خوشم خوشم  چونان خوشم    که غصه هامو می کشم ........همه ته  ته سفر ... فقط منم که چاووشم......

خلاصه صبح که از در اومدم بیرون این ترانه محبوبم رو تو ذهنم و زیر لب هم میخوندم و تصمیم گرفتم چون وقت دارم با اتوبوس برم سر کار  که حدودا 20-15  دقیقه ای طول می کشه.تا سوار شدم چشمام از خوشحالی برق زد چون اتوبوس خلوت بود و  من میتونستم بشینم و  راحت شعرم رو زمزمه و همچنان مزه مزه  کنم برای خودم.تو حال خودم بودم که دختر صندلی جلو یهو برگشت و چند ثانیه همین طور تو چشمای من زل زد خدایا این چرا اینطوری نگاه میکنه؟ وایییی باور نمیکنم خانم فلانی شما هستید؟ و همه با شنیدن صدای جیغ  هیجان زده اون برگشتن و به ما نگاه کردن! آخ صمیم  زود باش ! زود باش!یادت بیاد دیگه.ترو خدا این کی بود.از شاگردامه؟ از دوستای قبلی کلاس زبانی که خودم میرفتم؟ از دانشجوهای  سابقمونه؟ همکاری چیزیه؟ دختره همینطور شروع کرد به حرف زدن و همه بیوگرافی منو ریخت  جلوی روم و هی گفت و از اینکه هنوز ماجرای ازدواج من یادشه و  همیشه میخواسته از زبون خودم هم بشنوه و چقدر دوران خوبی با هم داشتین و اون هیچ وقت نتونست منو فراموش کنه ( چقدر هم خوشحال شده بودم از این همه تعریف!!!خودمونیم ها!) و چه روز هایی بود و راستی الان چکار میکنم و هزار تا سوال دیگه و همه  این ها در حالی بود که  من واقعا هنوز یادم نمیود  این دختر خانوم تو کدوم دسته از آشناهای من قرار میگیره و بدتر اینکه حتی اسمش هم تو ذهن دیب دمینی من نبود!!!!!فقط میدونستم فاصله زمانی سال 82 تا الان باید باشه.و بی شرف همه چیزهایی هم که میگفت توی به همه گروه های آشناهای من میخورد.میگم بیا یه اسمی بندازم الکی  تا اسمش رو بگه شاید افاقه کنه!!! میگم فروغ جون!!! از خودت برام بگو!!!! همچین نیگام کرد اینگار فحش  118 + سال بهش دادم!!!!خانوم فلاننننننننننی!!!! من سیمینم نه فروغ!!!! فروغ همونی بود که  از شما خوشش نمیومد و همش از زیر دستتون در میرفت!!!!! خدایا این  دیگه چه ریخت آدرس دادنه؟ مگه من دنبال مردم میکنم تا بهشون... لا اله الا الله!!!!  سیمین ؟ کدوم سیمین منظورشه؟ خدایا به دادم برس ! آبروم رفت! اوا شرمنده سیمین جون ! یادته من همون موقع هم همیشه تو رو با فروغ اشتباه میگرفتم بس که دو تای تون بامزه بودین!!!!!!! و خوشبختانه این یکی گرفت و سیمین خانوم لبخند زد. خب  سیمین جون؟ از برو بچه ها چه خبر!!!؟ هیچی بعد از اون مراسمی که براتون گرفتیم ( کدوم مراسم رو میگه این ؟ ) و سورپریزتون کردیم دیگه بچه ها از هم بی خبر شدن فقط بلافاصله قضیه ازدواجتون مثل بمب ترکید و همه رو شوکه کرد!!! اوا راست میگی؟ چه جالب!!!!( ای کوفت بگیری  خنگ خدا با این حافظه در پیتت!!!!)  و تازه یادتونه اون روز هممون رو شیرینی دادین و ما هم براتون یه هدیه خیلی خوردنی   گرفتیم و شما میخواستین  همونجا درسته بخورینش!!!( ای خداااااا!!! ساندویچ بود اون هدیه هه  یعنی ؟!!! دوستام و شاگردام  همیشه منو سورپریز میکردن  خب بگو کدومشونی دیگه!!!) آره فروغ جون و چقدر هم چسبید بهم!!!! با تعجب نگام کرد و گفت چه بامزه!!! چسبیدن فعل بامزه ای بود برای  اون!!!( آخ!! که باز گند زدم انگار !!) راستی چه خبر از مجید!! ( جانم؟!!!!! مجید دیگه کیه!؟‌نکنه از فامیل های شوهر دختر خالمه این؟ نه!!   با خونواده اون مجید اقا اونقدر ها هم خودمونی  نیستم ) خوبه خوبه! سلام میرسونه!!! و اینجا دیگه فروغ طاقت نیاورد و آنچنان خندید  و رو شونه های من زد که دیگه از هر چی آبرو بود ناامید شدم!!! فدات شم خانوم فلانی!!! همیشه همین طور با مزه بودی!!! خدایا میگه مجید سلام رسوند!! هاه هاه چه بامزه این شما!!! اینجا بود که اسم مجید منو یاد یکی از عروسک هام انداخت و در کمال  ناباوری یه چیز هایی تو ذهنم  جرقه زد و یادم اومد این سیمین چزو بچه های همون کلاسی بود که روز معلم سال 82  برای من جشن گرفتن تو کلاس زبان و همشون با هم پول گذاشته بودن و یه پسر کوچولوی بامزه  برام خریده بودن و منم اسم اون عروسک رو همون جا مجید گذاشته بودم و همشون کلی خندیده بودن  و فروغ  هم یکی از بچه های مشکل داری بود که از خندیدن ها و جوک های من خوشش نیمومد  و از بس غد بود  نتونستم باهاش رابطه صمیمی  برقرار کنم  و بعد ها فهمیدم شوهرش دفتر و کتاب های زبانش رو پاره میکنه تا اون نتونه بیاد سر کلاس و فروغ علیرغه همخه این ها با روحیه ای درب و داغون ولی مصمم به اومدن ادامه میداد و خنده های ما سر کلاس  واقعیت حضور اون آدم خشن رو تو زندگیش بیرحمانه نشونش میداد و این سیمین هم از بچه هایی بود که همیشه دنبال شماره من بود و من همیشه از زیرش یه جوری شونه خالی میکردم  و بعد تموم بچه های اون کلاس  اومدن تو ذهنم ( چه عجب بابا!!!!) و تمام روزهای قشنگ اون سال ها تا امسال و اینجا بود که محکم سیمین رو بغل کردم و در حالیکه با چشم های گرد شده نگام میکرد گفت نمیدونستم اینقدر دوست داشتین منو ببینین ( الهی بمیرم عزیزم ! ولی راستش بیشتر  از این خوشحال شدم که بلاخره یادم اومد!!!) و شماره ام رو بهش دادم و گفتم با هم در تماس باشیم و بعد نفس بلندی از سر فراغ خیال کشیدم و بدو بدو رفتم تو اداره در حالیکه هنوز تو ذهنم داشتم میگفتم‌:

 

 

خوشم خوشم چنان خوشم که غصه هام و می کشم
خوشم که از تو پر شدم جایی که دستات خالیه
وقتی که رویا میبافم اسم تو نقش قالیه
خوشم که تا تو میرسم صاحب این ضیافتم
خوشم خوشم چنان خوشم که غصه هامو می کشم
همه ته ، ته سفر فقط منم که چاوشم
خوشم که آزادیه تو به دست خنده‌ی منه
به وقت تلخ بیخودی عشقه که دل دل میزنه
خوشم که سایه های ما دلیل رقص آتشه
پاکیه تو پاکیه من حکایت سیاوشه
خوشم که همسایه شدم با شب آفتابی تو
خوشم که رویای توام دلیل بیخوابی تو
تو هم به وقت ناخوشی باید به رویا بزنی
در شب بی حرفی ما باید سکوت و بشکنی...

آرام....

این متن رو تو وبلاگ سرزمین کانگوروها خوندم و اونقدر خوشم اومد که به خودم اجازه دادم بذارم تو این صفحه.بودنش منو آروم میکنه و رها از  خیلی چیزها......

 

اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است, لباسهام رو عوض کردم و بعد بهش گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟! اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی.اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟ اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, 30درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد. زنی که بیش از 10 سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون 10 سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم. بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه! این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم. خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه. اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم. وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت: به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره. مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم. هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم. پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره. جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود 10متر مسافت رو طی کردیم. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو! نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از اون مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که اثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود! برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟! روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم. این زن, زنی بود که 10 سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره. من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عظله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند. و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم. پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزئ شیرین زندگی اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم, درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم. انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم: من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم. اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم, تردید کنم. "دوی" در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟ من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم. زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم. من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت. من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم. دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟ و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم: از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای عشق راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه.....

تا بعد ....

..........

استراحت می کنم چون نیاز دارم.....

فعلا!

جعبه رنگ باخته......

....

......

.........

.............

نق نق نق.....

آقا کسی دلش نخواد سیزده به در بره تو دومن طبیعت و اونجا رو به جیش!!!! بکشه و درب و داغون و خسته و در حال ترکیدن!!!! برگرده خونه کی رو باید ببینه آخه؟!!!!!!!!!!!!!!!!
من دلم میخواد امروز که دارم از زور کمر درد و ... میممیرم فقط دراز بکشم رو تخت راحت و دوست داشتنی ام و کتاب بخونم و متکاهای سفید و نرم رو هم زیر سرم بذارم و آرامش داشته باشم و صدای علی رو هم دور و برم بشنوم و خیالم جمع باشه که هست پیشم!
نه آخه این یعنییییییییییی چی که آدم رو به زور میبرن سیزده اش رو در کنه.حالا این ها رو گفتم تا نگین نگفتی!!!
من دلم خونه خودمون رو میخواد!!
مامانننننننننننننننننننننن


خیالم جمع باشه که هست پیشم!
نه آخه این یعنییییییییییی چی که آدم رو به زور میبرن سیزده اش رو در کنه.حالا این ها رو گفتم تا نگین نگفتی!!!
من دلم خونه خودمون رو میخواد!!
مامانننننننننننننننننننننن


اضافه شده در ساعت 10 شب
نامردا برداشتن ما روبردن روز سیزده ای موزه مار و کروکودیل و سوسمار. اونم اجرای زنده !! وای که از جیغ و داد این زن های مزخرف وقتی مار گندهه از رو شونه پسر بچه هه افتاد رو زمین و جمعیت داشت از ترس سکته میکرد به معنایی واقعی منو دق داد!!!! آدم اونقدر وحشت میکنه از دست این مارهای هیکل و گنده که نحسی سیزده پیشش لنگ میندازه!!!! واقعا مستفیض شدیم!!!!
بعد میخواستیم ناهار رو بیرون باشیم که مامان گفت برای شب شامش رو از ظهر حاضر کرده و دلتون نخواد باقالی پلو با مزغ درست کرده و علی یهو ویارش گرفت وگفت من برای ناهار میخوام و این مامان هم کشون کشون ما رو برداشت برد ساعت 3 سر ظهر خون خودشون تا علی جونش!!!!! ویارش برورده بشه!!!ما هم که نقش پشم نشیمن گاه اون کروکودیل رو کلا ایفا مینمودیم امروز!!! واقعا من الان دارم از اینهمه لذت و طبیعت گردی!!!!! میمیمرم امشب.

راستی جهن از دل در اوردن مامان خانوم یه تیشرت آبی خوشگل که سوغتی مالزیش بود بهم داد و نذاشت دست های آلوده!!!!! سهیل بهش برسه !!! خداییش تو خونه ای که بابا و پسر و دختر خوشگلشون!!!! تقریبا هم سایز باشسن راز بقا درست میشه سر چار تا تیشرت و شلوارک!!!! تو خود حدیث مفصل بخوان عزیز دلم............


من نمیخوام فردا برم سر کار!!!! مگه زوره!!!
نق نق نق نق زر زر زر زر ا پیف پیف پیف پیف اه اه اه اه

اضافه شده ساعت ۴ صبح!

آقا من خوابم نمیبره.دلم میخواد فردا تا لنگ ظهر بخوابم اصلا کی گفت من کارمند بشم!؟  خدایا ناشکری نمیکنم ها ولی درسته که  فقط ۲ ساعت کله مو بچسبونم به متکا و زینگ زینگ از خواب بیدار شم.بیشتر به سوک سوک شبیهه تا خواب!!!!

خدایا بابت داده ها و نداده هات شکر......

آقای صاد و اشک های من.....

این روزها جوک بازاری داشتیم با مهمون های عیدمون.خدا نصیب نکنه خواهر! صبا که خوش بحالش شد و چند روز مونده به عید با فامیل شوهرش شونصد تا ماشینه راه افتادن رفتن ایران گردی البته بیشتر کویر و مرکز گردی!!!! موند علی و حوضش! یعنی من و مامان با دسته دسته مهمون هایی که از شمال و مرکز و این ور و اون ور رهسپار منزل ما میشدن برای زیارت امام رضا!!!!! قربونتون برم خوب اشکال نداره اومدین ولی دیگه بساط قیلون و مشروب و دود و دمتون رو باور کنیم یا نیت زیارتتون رو!!!! عروس تازه یکی از دوستای شمالی بابا اینا اومده بود با خونواده خوش مشرب! شوهرش اینا تا اولین بار چشمش به مشهد روشن شه.خب تا اینجاش که عالی بود این کار.قدمون هم روی چشم من و مامان و بابا.بعد یهویی مثلا داره راه میره میبینی شاتالاپی میفته روی برادر شوهره و تو بغل اون غش و ضعف میکنه و یخورده که مالشش میدن یهو بهوش میاد!!!!!منظورهم شونه هاشه البته!بعد دست این برادر شوهره همش رو بخش تحتانی ایشون گروپ گروپ جهت تنبیه عروس جان فرود میامد و همه این ها هم شوخی شوخی بود ها!!! من که خیلی از این جلف بازی ها بدم میاد به خدا.زشته بابا دیگه! هر شوخی و خواهر برادری دارین بذارین خونه خودتون!!!راستیش یه جورایی از وقتی فهمیدم دختره بشکه بشکه  آب شنگولی میره بالا ازش بدم اومد.دختر ظاهرا خوبیه ولی کلا صدو پنجاه پله از هر نظر از خونواده شوهرش اینا بالاتره و اونام برای اینکه امل و عقب مونده نامیده نشن!!!! دنباله رو و مشوق مسخره بازی های این دختره شدن! خیلی از خودشون فاصله گرفته بودن.من که آرزوی خوشبختی کردم براشن هر چند تو این مورد خاص چشمم خیلی آب نمیخوره!!!!! طفلی نماز بلد نبود بخونه و این مامان من در نقش کشیش محله!!! میرفت و براش کتاب آموزش نماز و احکام میخرید و زرت و زرت انواع مهر و تسبیح های ژیگولی پیگولی و قر و فر دار تا بلکه توجه بچه جلب شه ولی در کل دل پاکی داشت .از اینش خوشم اومد.تازه تا هنمین جاش هم که در موردش تو دلم قضاوت کردم پشیمونم وللهه!!!

 

نیمه اول تعطیلات برا اینا گذشت.مامان طفلی خیلی خسته شده بود ومن چند دفعه ای  تو خونه شام و ناهار درست میکردم و میبردم اون جا تا زیاد روش فشار نیاد.مامان دیگه اون آدم سابق نیست که 40 تا مهمون رو یه تنه بیست روز بتونه جواب بده و خم به ابروش نیاد.الانم از ضعف یه وقتایی فقط میشینه و رنگش میپره.خلاصه اینا که رفتن منم دیدم وقت خیلی خوبیه که برای 7 فروردین که تولدمه ( و همین جا از همه دوستای خوبی که شرمنده ام کردن تشکر میکنم) یه مهمونی بگیرم.دیدم اینا اینقدر این  چند روز برنج و خورشت خوردن که شکل سس شدن همگی!! سس مرغ  منظورمه البته!خلاصه بساط یه سالاد الویه مشت رو بپا کردم و کیک و از این سوسول بازی ها خریدم و همه مواد رو آماده گذاشتم تو یخچال تا فردا صبحش  همه رو برای شب آماده کنم و خودمونی ها یعنی مامان باباها و سهیل(برادرم) و  خانومش و اینا رو هم دعوت کردم.ولی چشمت روز بد نبینه مادر!!!!!شب یک عدد شیطان به بزرگی ننه ابلیس!!!! هی دور اتاق  میچرخید.....خلاصه فقط اینجوری بگم که  تا خود صبح من هی بالا آوردم و علی همپای من بیدار موند و ده بار به اورژانس زنگ زد و هی اونام گفتن چیزی نیست طبیعیه!!!!!ای کوفت بگیرین که چیزی نیست!!! دل و روده من در اومد از بس هر نیم ساعت پریدم تو دسشویی!!!  علی که دید من بهتر نشدم و بدتر هم شدم و قرص های متروچی چی (ضد تهوع) هم اثر نکرد چون تو معده ام نمیموند زنگ زد به مامانم که بیایین دخترتون رو ببرین خونه باباش!!!!! دختره از اول مریض بوده و به من هیچی نگفتین!!!!!! این چرت و پرت ها رو میگفت تا مامان هول نکنه .منم رنگم شده بود عین ماست و گفتم بهش بگو سردیش کرده حتما!!! خلاصه مامان از پشت تلفت ذوق کرده بود که من دارم میام ولی مطمئنم این ویار کرده!!!!!! منم دارم از حرص میمیمرم که اگه یه روز عطسه هم بکنه شوهرذ ما این بنده خدا میگه حتما تو ویار کردی که این عطسه میکنه!!!! خلاصه مامان اومد و تو دستش هم یه آمپول گنده!!!!منو میگی!!!!! چشمام سیاهی رفت تا آمپوله رو دیدم!!! از بس جیغ و داد زدم که من نمیذارم و اونام گفتن تو غلط زیادی میکنی  چون به زودی  قراره سوراخ سوراخ شی!!!! دیگه صدام گرفته بود.خلاصه دو تایی منو که که مثلا مریض هم بودم و توان نداشتم!!!! انداختن رو تخت و کشیدن پایین!!!!! منم هی داد میزدم که آیییییییییییی ملت!! بی ناموس شدم رفت!!!! اینا دارم روز روشن شلوار آدم رو میکشن پایین و همین طور که علی با  لبخند پست و شیطانی اش بالا سرم داشت هر و هر میکرد و مامان به سقف اشاره میکرد و میگفت ای واییییییییی!!! این سقف چرا اینقدر نم زده !!! و من داشتم دنبال نم سقف میگشتم یهو دیدم مامان گفت بلند شو جمع کن !!! تموم شد!!!!! من خ شحال از اینکه آخ جون اصلا درد نیومد تا خواستم بلند شم مامان گفت یه کم دیگه همین جور بخواب تا سرت درد نگیره و بعد که داشتم زیر دستش برا خودم واییییییییییی مریضم!!! واییییییییییییییی مردم از مریضی!!! میگفتم به آن دیدم  نشیمنگاه محترمم به ایکی ثانیه بین دو انگشت مامان قرارا گرفت و آمپول تازه اون وقت بود که وارد بدنم شد تا بیام بگم داری چیکار میکنی و جیغ و داد کنم دیدم علی گفت بلند شو بچه!!! حالا تمم شد!! اون دفعه الکی گفتیم تا تو ترست بریزه!!!!  ایییییییییی حرص خوردم!!! حرص خوردم چون اصلا نذاشتن من درد رو بفهمم و جیغ جیغ را بندازم!!! آخه میدونین علت هم دارهو.من کلا سه بار فک کنم تو عمرم آمپول خوردم!!! یکیش واکسن هفت سالگی مدرسه مون. یکی هم سوم راهنمایی برای  تهییین گروه خونی و آزمایش چک آپ و یکی هم روز تولدم! البته از اون دفعه هایی که برای چک آپ میرم و سوزنش خیلی درد نداره فاگتور میگیرم به عنوان داروی درد این دفعه اولم بود!!!!خلاصه تا آمپول رو خوردم خوابیدم و ساعت سه بیدار شدم و بدو بو کارهای شب رو کردم.

شب مامان اینا که اومدن گفتن آقای صاد رو هم دعوت کردیم بیاد بالا ولی نیومد.حالا این آقای صاد رییس آژانس نزدیک مامان ایناست که یه جورایی بهتره بگم راننده شخصیشون چون موبایلش رو دارن و مثلا مامان زنگ میزنه میه منو ببر پیش سپهر و آقای صاد خودش میره و مامان رو اون جا پیده میکنه و گل و آب مبیره و خودش همه کارا رو میکنه تا مامان از سر خاک برگرده و تو راه نون هم براشون میگیره و مامان هم خیلی خوش به حال آقای صاد میکنه و چون آدم خیلی خوبیه دوبله سوبله بهش میدن و اصلا ازش نمیپرسن چقدر شد و میذارن جلوی ماشینش!!! خلاصه  من و علی خواستیم بریم باگت هامون رو بگیریم که بابا گفت صبر کنین هنوز آقای صاد دور نشده بگم برگرده و برسونه شما رو!موقعی که ما خریدمون تموم شد و رسیدیم خونه یه تعارفی کردیم و گفتیم دوست داریک حتما بیاد بالا و تو دلمون هم گفتیم بنده خدا یه کیکی شیرینی میخوره و میره دیگه!!!!! اونم از خدا خواسته چون خانومش اینا رفته بودن مسافرت و این تنها بود قبول کرد و اومد بالا .هی ماینشستیم و منتظر تا این نیم ساعت یه ساعت بعد پاشه بره و من بتونم لباس راحت بپوشم و موهای جدیدم!! رو افشون کنم وچند تا عکس باحال بگیریم ولی نرفت که نرفت!!! خداییش هم دلم به حالش میسوخت و هم  دلم میخواست بدون مانتو و روسری عکس بگیرم.آخر سر ساعت 11.30 وقتی دیگه همه کادوها باز شده و کیک بریده شده بود و خوراکیهای  روی میز ها تهش بالا اومده بود و الویه هایی که اونقدر قشنگ تزیینش   کرده بودم هم خورده شده بو.د و از ریخت افتاده بود و کلا دیگه عکس گرفتن حتی بدون روسری دیگه ارزش نداشت آقا بلند شد که بره.منم دیدم غذا زیاده برای همشون کیک و سالا د و نون باگت تازه و سس و ... گذاشتم و دادم بردند!خلاصه که زد ضد حالی اون شب خورد به تولد من! هر چند علی میگه دلش رو شاد کردیم و نذاشتیم اون شب تو خونه تنها باشه!

راستی آقای صاد همون آقایی بود که قبلا گفته بودم آقای دکتر اینا که اومده بودن این تو لابی هتل جلوتر از ما راه میرفت و تیم استقبال رو هدایت میکرد و شلپ شلپ میبوسید بنده خدارو!!!!

کادوهام هم بیشتر پول نقد بود و لباس و دیوان شعر و .... واقعا زحمت میکشن اینقدر دنبال رنگ و مدل اسکناس میرن این خونواده من!!!! تا مورد پسند من قرار بگیره!!! ولی  در کل شب خیلی خوبی بود.

این چند روزه هم همش مهمون داشتم و یک بار هم مهمونی رفتیم.راستی  معلم نقاشیم بلاخره موفق شد دیشب منو به شوهرش نشون بده!!!! ماجرای استخر یادتونه که!

برا بعد از عیدم تصمیم دارم برم کلاس ورزش.هر چند این اواخر اصلا نذاشتم وزنم زیاد بشه ولی از ثابت موندنش هم خسته شدم. تنبل شدم یه جورایی.

 

اگه یه جاهای این متن مفهوم نبود  دیگه شرمنده!!! پرده های حیا به اندازه کافی دریده شده اند این روزها !! بیشتر جرش ندم من!!!!!!!!!!!!!! قربون همگی.

به پاس همه خوبی هایت......

۷ فروردین روز تولد منه و امشب همون شبی بود که یکسال منتظرش بودم و به زیبایی تمام برگزار شد و توهم کنارم بودی پس  میخوام برای تو بنویسم و پست تولدم رو بهت هدیه کنم.

خیلی وقت بود که میخواستم پستی مخصوص تو بنویسم مخصوص تو و برای تو.میدانی! آدم هایی مثل تو خیلی کم این روزها پیدا می شوند.آدم هایی که هر چند روزگار بر خلاف میلشان جاری بوده ولی هرگز ماهی های دیگر را کنار آب نمیتوانند در حال جان دادن ببینند و هرگز کاری نمیکنند که جریان بی رحم آب ماهی کوچک و بی پناهی را حتی لحظه ای خارج از اب پر از اکسیژن حیاتش بیاندازد.میدانی وقتی به دست های کار کرده و پوسته پوسته شده ات نگاه میکنم  و میشنوم  تمام آن سال های سخت چقدر در رنج زخم زبان های مادر شوهرت بودی و حالا پس از چهل و چند سال زندگی مشترک هنوز مادر شوهرت را (خانم گل)) صدا میکنی و روبرویش دو زانو مینشینی و با اشاره دستش  تنهایش میگذاری که یعنی برو و الان میخواهم تنها باشم.وقتی فکر میکنم این پیرزن چروک خورده و مچاله شده دیگر ابهتی ندارد که اسمش را ترس بگذارم از خود میپرسم پس چرا اینهمه صبوری میکنی و درد دلت را برای یکبار هم که شده پیش مادر شوهرت بر زبان نمی آوری و حتی نمیگذاری کسی نازک تر از گل به گل بوته خانم تو بگوید.آن وقت است که   با خود میگویم مگر میشود به تو جز  به دیده احترام و تحسین  نگاه کرد؟ نه! خودت بگو !آیا میتوانم همه آن صبوری ها و احترام ها را ببینم و اندکی فقط اندکی  از تو درس زندگی نگیرم؟.تو علیرغم همه آنچه که در مورد نخندیدن ها وعبوس بودن هایت شنیده ام هرگز جز با لبخندی به شیرینی شکر و زیبایی گل در را برویم باز نکردی.چه ساعت ها که مرا کنار خود نشاندی و برایم ناگفته های تمام آن سال هایت را گفتی.نگفته هایی که حتی به مادر و خواهر خودت هم نمیتوانستی بگویی چون چوب سرزنش آن ها بود که بر پیکر تکیده ات باریدن میگرفت. تو شوهرت را دوست داری و من از هر فرصتی استفاده میکنم تا تو را وادار کنم  با کلمات زیبا نشانش دهی هر چند خودش-شوهرت را میگویم- هم میداند دختری که با اجازه برادر بزرگش راضی شد شبانه با عاشق سینه چاکش پس از خواندن خطبه توسط همان برادر بزرگ به جنگل پناه ببرد و از فردایش در کلبه ای کوچک ولی پر از عشق زندگی اش را شروع کند جز عشق و قداست آن نمیتوان اتظاری دیگر داشت.و صد البته فرزندانی آشنا با عشق در دامانت پروراندی.....

شاید خودت هم ندانی چقدر مرا سرشار از شادی میکنی وقتی با اشتیاق به لب های من نگاه میکنی وقتب برای صدمین بار داستان های محبت های بی پایان تو را در زندگی ام برای دیگران تعریف میکنم و با نگاهی قدر شناسانه فقط با تمام روحی که در چشمهایت جاری است به من نگاه میکنی و دستت را روی دست هایم میگذاری و میگویی تو برایم عزیز تر از این کارهای کوچک هستی دختر!بس کن اینقدر زبان نریز برایم!! و من نگاهت میکنم و میدانی در چشمهایم و میخوانی تشکر را در همه وجودم.

آن اوایل که با تو آشنا شده بودم  بدون آنکه حتی لحظه ای فکر کنی ممکن است من جنبه اش را نداشته باشم(یا از آن قماش آدم ها باشم) به من گفتی شیطان کوچک! محبت تو همان جلسه اول به دلم نشست و من باز هم لبریز از خوشبختی شدم.هرگز فراموش نمیکنم روزی را که به مادرم گفتی این دختر برای من هم خواهر است هم دختر هم مادر هم پدر و هم محرم و همه کس وکار من است و من برق شادی را در نگاه مادرم دیدم و دیدم چگونه در خود نمیگنجد و گفت شما خود آنقدر مهربان هستید که وظیفه دخترم بیشتر از این حرف هاست!میدانی! در این دنیایی که مادرانش اگر چه نباید بگویم همه ولی میگویم بیشترشان فرزند خود را روی چشم میگذارد و مال دیگری را زیر پا تو یک جواهری.من تمام آن بارهایی که مخصوص من و همسرم جداگانه در ظرفی کوچک برنج و قورمه سیزی میپختی و یواشکی وقتی میدانستی هنوز سر کار هستم میدای شوهرت (همان مرد مهربانی که خوبی هایش را از همه اطرافیانتان  هزاران بار شنیده ام) بیاورد  روی گاز خانه ام بگذارد و برای اینکه حتی یک درصد هم در آینده منت دخترت روی سرم نباشد از او هم پنهان میکردی بزرگواری هایت را ...و تمام آن بارهایی که سبزی تازه باغچه ات را برایم میچیدی ومیفرستادی  و یا در میهمانی هایم نمیگذاشتی ماست بخرم و  ماست خانگی وخوشمزه خودت رابرایم میاوردی بدون اینکه حتی انتظار داشته باشی قاشقی غذا از غذاهای میهمانی ام برایت بفرستم یا تو را هم دعوت کنم که اگر هم میکردم نمی آمدی و بزرگوارانه میگفتی  وقت زیاد است راحت باشید ...... من تمام آن بارها برای سلامتی تو و سالم ماندنت دعا کردم و خدا را شکر کردم که  تو را دارم تو را در کنار پدر و مادرم و گاهی حتی شاید کمی خیلی کم بالاتر از آن ها میگذاشتم چون تو وظیفه ای نداشتی و من فرزندت نبودم تا از سر مهر مادری خودت را اینگونه فدایم کنی. میدانی من هم گاهی حس میکنم با تو که هستم گذشت زمان را نمیفهمم.من هم چنان غرق بودن با تو میشوم که یک لحظه  سرم را بلند میکنم و میبینم همسرم با لحنی شوخی میگوید این حرف های شما دو نفر پس کی تمام میشود؟ و تو میگویی باز ما دو دقیقه نشستیم و این پسره سر رسید!!!!! و به من چشمک میزنی و  میخندیم.در این دنیایی که حرف زدن از عشق  و مهربانی باعث میشود عده ای خیال باف و رویا پردازت بخوانند من تصمیم گرفتم از تو بنویسم.... از تو که جواهر من هستی......مشوق من هستی درهمه زندگی ام و دعاهایت دلگرمم میکند و لبخند هایت امیدوارترم.

میدانی چرا اینهمه رشک انگیز وار !! با من خوبی؟ چون من به تو فرصت دادم آن کسی که همه عمر دلت میخواست باشی بشوی برایم.من بدون هیچ پیش داروی و زمینه ذهنی تو را به دنیایم راه دادم و اعتمادت را جلب کردم و نشان دادم ارزش اعتماد و محبتت را دارم.من حتی اگر از خواهر خدم هم گله ای در دلم باشد فقط به تو میگویم و حتی ممکن است رویم مشود به همسرم بگویم و تو همیشه با مهربانی اول به همه درد و دل هایم گوش میکنی  و بعد میگویی عزیزم! شما فقط دو تا خواهر هستید نه صد تا! نگذار این دل چرکین بودن ها  تو رااز او دور کند و به شوهرانتان فرصت دهد پشت سر خواهر دیگر حرف بزنند و بعد شماره خواهرم را میگیری  و پس از حال و احوال پرسی گرم گوشی را به من میدهی و با اخم میگویی دیگر نشنوم! و من با مهربانی که ازر تو یاد گرفته ام در تمام این مدتی که با تو بودم با او نیز  گرم و مهربان صحبت میکنم و همان ذره غبار را هم از دلم بیرون میکنم چون تو با کینه مخالفی و همیشه میگویی ذره ذره این غبارها ست که قلبت را می پوشاند و وقتی به خودت میایی زیر سنگینی نفرت له شده ای!

چقدر خوشحال میشوی وقتی با غذا. کیک یا دسری که خودم به شوق شنیدن تعریف های بی پایانت دوان دوان برایت میآورم  از راه میرسم و تو با افتخار به همه میگوییکه من غذاهای  هر روزه را هم چنان آب و تاب میدهم و تزیین میکنم که آدم هوس مسکند ظرفش را هم بخورد! و من غرق غرور میوشم از داشتن تو.میدانی! هرگز فراموش نمیکنم صدایت را آن روز که در اتاقت تلفنی داشتی با دوستت در شهر دیگر صحبت میکردی و به او میگفتی نمیدانی خانم سرهنگ!که اگر این دختر با من و در زندگی من  نبود من دیوانه میشدم زیر بار زندگی و بودنش و خنده ها و شیطنت هایش مرا امید میدهد و بعد کمی آرام تر گفتی باور کن گاهی فکر میکنم از دختر خودم هم بیشتر دوستش دارم! و من یواشکی آمدم پشت در اتاقت و یکهو پریدم داخل و یک پخخخخخخخخخخ بلند گفتم و تو دستت را روی قلبت گذاشتی و گفتی اوههههه اوههههه نمیدانی تازه مرا سکته هم میدهد و فالگوش هم میاستد ورپریده بلا نگرفته!!!! و غش غش میخندیدی و من یک آن با خودم میگفتم  یعنی این همان هیولایی است که بعضی ها از تو برای خود میسازند و براساس آن سرمشق   خط یعدی را جلو میروند؟

یادت هست آن روزی که زنگ زدی وهنوز سلام نگفته بودم گفتی چیزی شده دختر؟ و من هر چه کردم نتوانستم از تو پنهان کنم وپس از مدتی اصرار از زیر زبانم کشیدی که همسرم قصد دارد خانه ای که ثبت نام کرده بودیم را بفروشد و وقتی شنیدی که همسرم  انقدر برایم عزیز است که هیچ نگفته ام به او و دارم میگذارم تصمیمش را اجرا کند  چون توان دیدن ناراحتی اش را ندارم به فاصله یک ساعت بعد  خودت و شوهر مهربانت آمدید خانه امان و صدایت را روی شوهرم بلند کردید که مگر این دختر بی صاحب است که  هر بلایی!!! میخواهی سرش میاوری و حالا که پدر و مادرش او را به توسپرده اند مگر ما مرده ایم که تمام پس اندازتان رامیخواهی به باد دهی و حتی صلاح مشورت هم  با کسی نمیکنی و بعد شوهر مهربانت فردای همان روز  با پاکتی پر از پول آمد خانه مان و گفت قرض کرده ام برایتان.هر وقت داشتید بدهیبد و تو هم گفتی دختر! نبینم دیگر تنهایی کنج اتاقت بنشینی و ماتم بگیری ومرا بی خبر بگذاری! و شوهرم فقط نگاهم کرد و گفت خوششششششش به حالت! خیلی پشت تو هستند انگار! و  وقتی شما رفتید مرا بغل کرد و گفت تو چرا این ها را بهخودم نگفتی عزیزم و من آرام گفتم وقتی دارم بال زدن هایت را در قفس میبینم چطور بگویم راضی نیستم و همسرم مرا محکم تر به خود فشرد و من فقط گفتم باور کن نمیخواستم بهشان بگویم ومثل همه این ما هها و سال ها  قانون زندگی مان ((خوشی مان برای خودما ن و   مردم اما  غممان فقط  برای خودمان باشد)) را رعایت کردم ولی او زیرک تر از من است وحتی صدایم مرا لو میدهد و بعد پشت سر تو گفتم انگار از پشت تلفن هم مرا میبینی و صدایم را نگاه میکنی.....

.

.

.

.

.

.

.

.

و حالا امروز که روز تولد من است و دیشب که به میهمانی کوچکم آمدی و مرا غرق شادی کردی با هدیه های مهربانی ات برای تو این پست مخصوص را میگذارم هر چند میدانم هرگز  آن را نخواهی خواند چون تو سواد نداری ولی  میخواهم همه بدانند تو خیلی بیشتر از علامه های دهر این دنیای کوچک معرفت و محبت داری و در انتها فقط میگویم: مامان جون عزیزم!مادر  شوهر مهربان و دوست داشتنی من! عزیز من! بیشتر از رشته های سپید مویت که به اصرار من رنگ میکنی تا زیباتر شوی دوستت دارم و از خدا میخواهم تا من زنده ام حضور گرمت کنارمان باشد و محبت های  بی پایانت را بتوانم جبران کنم چون من وتو معتقدیم  زندگی آن حقیقتی  است که خودمان میسازیم نه آنچه همه دنیا در باره اش  تئوری میدهند ......

پس به پاس همه خوبی هایت یک  بوسه بر دستان مهربانت که خود خوبی و همسری به این خوبی و مهربانی  به من هدیه دادی.

                                  قربانت

عروس همیشه  شیطان و بلای تو

                                                                                                             صمیم

 

یا مقلب القلوب و الابصار....

هنوز دو ساعت و خرده ای تا تحویل قشنگ سال نو مونده و ما دارم حاضر میشم آخرین صبحانه دلچسب  سال ۸۶ رو بخورم و بعد..... بعد..... بعدش بریم پیشش......میدونین الان دلم هوای نگار رو کرده.همون سبک وزن همشهری عزیزم و همه اون کسانی که ایران نیستن ولی دوست داشتن الان و تو این لحظه ها یش اون باشن. از وقتی من و علی ازدواج کزدیم هر سال رو روبروی  گنبد طلایی و قشنگش در حالیکه اشک تو چشمامون حلقه زده  و داریم برای همه دعا میکنیم  زبر لب همراه اونهمه آدمی که بهمون چسبیدن میخونیم:

یا مقلب القلوب و الابصار

یا مدبر الیل و النهار

یا محول الحول و الاحوال

حول حالنا  الی احسن الحال.....

و من امسال باز هم روبروی گنبد قشنگ امام رضا برای همه دعا میکنم برای همه دوستای خوبم تا بهترین ها رو داشته باشن.....

از تبریک همگی ممنونم و سال نوی همتون مبارک 

نوروز مبارک

سلام به همه دوستان خوبم

آخرین پست سال 86 رو مینویسم د رحالیکه یکسال قبل برای من سرشار بود از خوشبختی آشنایی با خیلی از دوستان جدید و درس هایی که این دنیای  بزرگ و مجازی به من داد.

به من یاد داد میتونم بعضی چیزها رو به میلم نشنوم و نبینم

به من صبوری و استقامت رو نشون داد

اینجا به من یاد داد میتونم همه رو دوست داشته باشم

و به من فهموند قدر همه کسانی که حتی یک ثانیه برای من وقت گذاشتن رو بدونم

من شادی و زیبا  دیدن همه دنیا هر چند اگه موافق میل من نباشه رو یاد گرفتم از همتون.

من شور و شوق نوشته های شمارو در دلم حس کردم و در این فرصت کوتاه فقط مخوام بگم برای همتون دعا میکنم تا در سال جدید اونقدر اتفاقات زیبا و طلوع ها و مهتاب های رویایی رو شاهد باشین تا  همگی ایمان بیاوریم به اینکه  چیزی جز زیبایی در این دنیا نیست چون از آفریننده زیبا و زیبایی دوست ما جز این انتظاری نیست.....

همتون رو به دستان مهربان او میسپارم و در تعطیلات باز هم بریتان خواهم نوشت .

خدا نگهدار  و نوروز زیبایتان از هم اکنون  و برای همیشه مبارک

ارادتمند همگی شما

استاد استخر!!!!

یادتونه یه پست نوشتم در مورد فواید دوست تپل من جمله اینکه آدم اگه باهاش بره استخر اعتماد به نفسش میره آسمون هفتم!!! ؟ مال ما که رفت ولی نه اعتماد به نفسمون!! بلکه خود روحمون!!!!!!

خب اون دوست تپل ما حتی با بلیط  اهدایی یک عدد صمیم هم راضی نشد بیاد و مشکل بروز نقص فنی!!!! رو بهانه کرد و چهار تا هم فحش  نسبتا ابدار که ربطی به خواهر مادر نداشت هم شنید و با نیش باز  خداحافظی کرد و فقط جمله آخر گفت فقط به این فکر کن که بین اونهمه اندام مانکنی چه افتضاحی  میشه حضور سبز تو!!!!! و  ای درد بگیری اشاللهی هم شنید و مکالمه زیبای ما تمام شد.بعد چون اصلا نمیخواستم این استخر و  فوبیای عریان شدگی در جمع منو از رو ببره!!!فوری زنگ زده به سارا جونی و گفتم بدو بدو که یک بلیط  برات جور کردم و بریم.در کمال ناباوری من فوری قبول کرد و گفت نی نیشون رو میده شوهرش نگه داره و با من میاد.داشتم ذوق میکردم از خوشی که گفتم بذار با اون یکی بلیطم این مونا دوست یار و غارم روهم دعوت کنم تا حالی ببریم .سارا و مونا هر دو مانکن ۵۵ کیلویی تشریف دارند و البته در مقابل ۹۰ و خورده ای!!!!! وزن من حضورشون و شوخی های بامزه اشون به من روحیه که میداد حداقل!!!

خلاصه خوشحال عین  روز اول مدرسه ها وسایلم رو گذاشتممرتب بالای سرم و شب خوابیدم و مشتاقانه منتظر جمعه موندم.  ظهر سارا زنگ زد که صمیم!!! من با اینکه تمتم دیشب رو بیدار بودم و اپیلاسیون !!! میکردم و بهت فحش میدادم ولی میخواستم منو معذور کنی از حضور در کنار خودت!!!!! چون شوهرم به شدت سرما خورده و باید بمونم تا خوبش کنم روز جمعه ای!!!!!میخواستم پشت تلفن یه چنگی به گیس هاش  بکشم که تموم موهاش دوباره از ترس در بیاد!!(واله تا جاییکه منم میدونم  مو از ترس میریزه ! حالا شما اینو بی خیال شین دیگه!!) و توی دلم گفتم باشه سارا!!!!!! دارم برات!!!!!!خلاصه زنگ زدم ببینم مونا که  انشالله هانه مهانه ای نداره که اونم گفت دارم اتاقم رو مرتب میکنم و اضافه کرد صمیم تو که میدونی اتاق من اندازه  کل خونه زندگی تویه؟ البته راست میگه یه اتاق  80 متری داره  که خودش و شوهرش که تو عقدن فقط برای خودشون او نتو بدو بدو میکنن و هندی میرقصن!!! فقط همین رو کم داشتم!!! بهش گفتم اگه نیاد نه عیدی خونمون راهش میدم و نه آبرویی جلوی شوهرش میذارم!!  و ایشالله انقدر هم تو عقد بمونه تا دندوناش کرم خورده شه مثل مخ معیوبش!!!!! خلاصه مونا که با تهدید و ارعاب راضی شد کارش رو نیمه کاره ول کنه ووبیاد.موند جایگزین سارا. نمیدونم چی شد که یهو  یه نفر جای من ولی با دست من شماره تلفن معلم نقاشیم!!!! رو گرفت و انو به استخر دعوت کرد و ایشون هم خیلی خوشحال و بیشتر از این خوشحال که نمایی!!! دیگر از ما را میبیند موافقت خود را اعلام کرد!!!! تا گوشی رو گذاشتم  گومبی زدم تو سر خودم و گفتم این چه کاری بود من کردم!!!!؟ اینهمخ قیافه جلوی استاد گرفتیم و کلاس بالا حرف زدیم حالا بیا و درستش کن!! خلاصه ساعت که تا اون لحظه جونش در میومد تا بگذره همچین پتیکو پتیکو گذشت و تا چشم باز کردم دیدم دم در استخرم.حالا کجا؟ یکی از  مجهز ترین استخرهای  مشهد ( آستان ...قد..س) .اینم بگم که شش سالی میشد پام رو تو استخر نذاشته بودم و آخرین بار هم داشتم خفه میشدم تو نیم متری که درم آوردن و انداختنم گوشه استخر تا به هوش بیام!!!! جون خودم این یکی  چاخان نیست و هر وقت یادش میافتم غش و ترس  و خنده با هم میاد تو دلم!!!!! خلاصه رفتیم و  کلید کمد ها رو برداشتیم و از اینجا سیکل گند زدن های من مسلسل وار شروع شد جوریکه این دو تا همراه من رو نمیشد از رو زمین جمع کرد!!!!!

1-  این استاد نقاشی!کلید مچ بند رو انداخت مچ پاش و گفت تو دست و صورتت آدم نمیره و راحت تری!!! منم بدون در نظر گرفتن تفاوت  مساحت خودم و  اون زررررتی!! مچ بند رو انداختم دور پام و در مقابل چشمان گرد استاد و خنده های ریز و مسخره مونا دیدم بعله!! به هم نمیرسه این مچ بنده!! جالبه من مچ دستام نسبت به وزنم خیلی باریکه و بر عکس مچ پاهام ارثی پت و پهنه!!!! خلاصه  اونو با مسخرگی و خنده در اوردم و گفتم استاد ببنده دور مچم!! الحق خانم خیلی بامزه و خوب و جنبه داریه و با اینکه از ما کوچیکتر بود ولی خیلی محترم و باز هم میگم بامزه بود!

2- مونا یهو گفت ای واییییییییی کلاهم روی تختم جا موند و من خوشحال از اینکه دو تا کلاه آوردم اون یکیش که ضد اب بود ولی روی کله که میذاشتی انگار زیر کلاه خربزه گذاشتن رو با میل و رغبت دادم مونا بپوشه!!!!  الهی بمیرم که قیافش عین عقب مونده ها شده بود.اونم کلاه رو انداخت  توی صورتم  و گفت اون یکی رو رد کن بیاد!!!!! منم حالا هر چی گشتم دیده نیست که نیست!!!نگو بنده هم اونو روی تخت جا گذاشتم و خلاصه دو تا کلا ه خریدیم اونجا و صد البته به حساب مونای بیچاره!!!!

3- خلاصه  با هیکل های ورزشکاری مون( اون دو تا:  دو میدانی و من هم وزنه برداری قدرتی!!) رفتیم طرف آب. به خیال اینکه حد اقل شناور بودن رو یادم میاد پریدم تو آب  همون استخر حدود  یک و نیم متریه و یهو  کلی اب بود که تو چشم و دماغ و دهنم رفت و من تلو تلو خوران باز هم از آب بیرون کشیده شدم و مونا که رسما زیر آب قلپ قلپ میخندید به من!!!! خلاصه منو با همدیگه روی آب شناور نگه داشتن و سعی کردن یادم بدن یا بیارن که چه جوری روی آب بمونم. تازه گرم شده بودم و خوشم اومده بود که یه دستی شترق خورد توی صورتم!!!! یه حاچ خانوم که  وقتی شنا میکرد انگاری  فشفشه چهار شنبه سوری توی اب  راه انداخته بود!!!! منم راه رو برای عبور ماشین های سنگین باز کردم و رفتم طرف سونای خشک!! تا رسیدم همچین روی نیمگت خودم رو ول کردم که از آییییییییییی و وای بلند خودم! خودم هم تعجب کردم.در  حالیکه نشیمن گاه محترم به شدت یهو سوخت روی چوب های داغ سریع اومدم بیرون و عضو محترم  خودم رو توی جکوزی سرد گذاشتم و سعی کردم به  خنده ها و اداهای مونای  ورپریده اهمیت ندم!!!

4- بعد وارد سونای بخار شدیم .تا رفتم تو دیدم ای وای جنگل مه آلو دشد!! و فقط چند تا تنه پنج هزار ساله اون تو نشستن و دارن به من نگاه میکنن!! به روی خودم نیاوردم و دیدم یه جایی هست که هیچ کس طرفش نمیره و خیلی خلوته.خوشحال شدم و صاف روی اون بخش سکو نشستم و دیدم چند تاشون به هم نگاهی کردن و مشتاقانه به من زل زدن!!! تا اومدم تمرکز کنم و توی دلم بگم ولشون کن یهو یک صدای مهیب اومد و فقط دیدم  لز زیر نشیمن گاه بیچاره ام همین وطر بخار داغه که میزنه بیرون و دوباره من بودم که بدو بدو اومدم بیرون و باز توی جکوزی سرد فرو رفتم!!!!!!

5- دیدم این مونای خل رفته توی اتاق ماساژ خالی دراز کشیده و منتظر که ماساژور بیاد!!! چند دقیقه بعد با ناز و عشوه از خانم متصدی پرسید پس کو این ماساژور؟ و اون هم نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداخت و گفت  نمیبینین امروز تعطیله و نوشتیم اونجا!!!!!! و  اونوقت من بودم که هر و هر بهش میخندیدم!! خلاصه تا ما در بیاییم از اون تو کل ملت بهمون خندیدن و ما هم به روی  خودمون نیاوردیم و رفتیم زیر دوش آخر کار!!! یه آن دیدم خدا مرگم!!! از تو اتاق  شیشه ای بغلی!!!!! صدای قل قل آب و گاز میاد با بوی دل انگیز بادمجون پخته!!!!!!!  بعد از تلاش دو ساعته در آب!!!!!سریع اومدم بیرون و رفتم توی اتاق رخت کن تا لباسام رو عوض کنم. خلاصه هنگام بیرون رفتن دیدم نوشیدنی های بسیار خوشگل!!( ساندیس!!!!!) گذاشتن روی پیشخوان و نمیدونم با اینکه چرا اینقدر تشنه ام بود ولی صبر کردم تا خانمه بهم تعارف کنه و اونم بر و بر فقط نگام کرد و من هم عین منگول ها دست خالی اومدم بیرون!!!!! جالبه که  اولین بار بود که دلم خیلی خواست نوشیدنی سرد بخورم و ناکام موندم.(قابل توجه اونایی که انگ با کلاسی و شیکی!!!! رو همش به من میچسبوندن!!!!!!) خلاصه که رفتیم دنبال علی و اون رو هم برداشتیم و تا زسیدم خونه از خستگی غش کردم افتادم و سه ساعت خوابیدم!!!!!

6- استاد انقدر از خل بازی های من خوشش اومد که مصرانه ازم قول گرفت حتما عیدی بریم خونشون تا منو به شوهرش هم معرفی کنه!!!!!! هر چند علی میگه  استادت میخواد یک نوع کمیاب نیمه انسان-نیمه انسان نما!!!!! رو به شوهرش نشون بده و عید و اینا هم بهونه است!!!!!!

7- دارم میمیرم برای  نوبت بعدی استخر!!! جون خودم خیلی خوش گذشت!! جای همه مونثات خالی و مذکر هاش هم برن بخش آقایون مستفیض شن!!!!!!

قربونتون.

کیفیت توپپپپپپپپ!!!!

یادمه اون زمون ها!!!!! قبل از اختراع سی دی  ، ویدئو که نگاه میکردیم وقتی فیلمش خیلی صاف بود بابا میگفت اوفففففف!! یه فیلم گرفتم آینههههههههه!!! شیشه!!! صاف صاف!!! بشینین با هم ببینیم.چقدر دلم سوخت برای خودمون که اونهمه سال سی دی  می دی !! نبود.حالا چرا ایاد این افتادم یهویی؟ چون ....چون..... چون  بعضی خاطرات با علی برام مثل آینه است که هین شیشه!!!! تصویر رو نشون میده و کیفیت بیست بیسته!

وسط هال دراز کشیدم کنار سفره و با چشم های نیمه باز دارم لقمه های علی رو میشمرم!!!!(البته نه اینکه بشمارم ها!!!! خوشم میاد به قاشقش که پر میشه نگاه کنم و بعد که یهوووووو تو دهنش بار ماشین! خالی میشه  رد یابی کنم و ببینم کی به معده اش میرسه!!!!!!) و خودمم مثلا میل نداشتم به غذا  جون خودم ( چون قبلش ته بندی کرده بودیم  داداش!) و در نقش همراهی کننده پیشش بدم تا غذا به جیگرش و جونش و روح و جسمش!! بشینه!) .هم زمان هم شترق شترق به فاصله سه ثانیه یک بار میزدم روی گردن و صورت و پای خودم!! امان از این مورچه ها که یهویی وسط خونه تکونی من پیداشون شد!! و هنوز وقت نکردم برم تو لونه اشن سیر بوگندو بذارم!!!!( آقا یه بار سیر گذاشتم نامردا از بس وحشی بودن تا تهش رو خوردن و راهکار من به تاریخ پیوست!!! و شوهر جان کلی به من خندید که خوب بود نون باگت با نفت نریختی تو خونشون!!!! خب مثل آدم برو اون پودر مورچه رو بریز دیگه!!!!!) برگشتم به علی میگم تو چرا جدیدا اینقدر زود به زود دلت برای من تنگ میشه؟ همچین منو محکم به خودت فشار میدی این روزها انگاری قراره بمیرم ! علیییییییی! نکنه دارم میمیرم و تو دلت از حالا برام تنگ شده!؟ فقط نگام میکنه و با چشم های  پر از خنده  که تا ته دلم رو قلقلک  میده فقط سکوت و عشق رو بهم انتقال میده.یهو  برگشتم گفتم علیییییییی!!! من شنیدم مردایی که دارن غلط زیادی میکنن یهو مهربون میشن تا رد گم گنی شده باشه و طرف نفهمه زیر سر مرده قلمبه شده!!! آرهههههههههه؟!!!!! و اون فقط محکم تر منو بین بازوهاش فشار میده و آروم  گوشه لب هام رو میبوسه. من نمیدونم چرا اینقدر در مواقع رمانتیکی مثل این دوست دارم یهوووو جفتک بندازم و بیتیکو بیتیکو کنم رو احساسات رقیق شده همسرم!!!!!!   دنگی زدم تو کله اش و گفتم حالا پاچو بجای این کارای عفت دران!!! سفره رو جمع کن تا من برم ببینم  چقدر تا رفتن به کلاسم زمان دارم!!!! نشون به اون نشون که 35 دقیقه هم دیر رسیدم و ملت منتظر چشمشون به در خشک شد چون  آقا مشغول توضیحات در مورد  اثبات عدم وجود   هوو در رندگی این جانب بودند!!!!!

 

فک کن رفتم خونه مامان جون .همه ناهارشون روخوردن و من از سر کار رسیدم تازه. یهو دیدم به به جاری جون به اتفاق نی نی قلببه هم اونجا هستن و نی نی دست هاش دو طرفش بازه و انگار غش کرده!!!! مامان جون غذا رو میریزه تو بشقاب برام و ماست مورد علاقه من که خودش درست میکنه هم تنگ دلش و من به کیشمیش های قهوه ای و  هویج های نارنجی توی پلو نگاه میکنم و موندم بخورم یا نه؟!!!!  تازه خودم رو قانع کردم که جهنم! بخور و بگو چه خوب شده!!! که جاری جون و همزمان مامان جون هم از اون طرف شروع میکنن به شرح مفصل علت غش کردگی نی نی تپلی!!! با هر کلمه و جمله اشون با حسرت به پلوها نگاه میکردم و آب دهنم رو به زور  تو دهنم میچرخوندم تا نیاد بیرون !!! حال تعوع داشتم و اصلا نمیتونستن نیشم رو هم ببندم. سادیسم و مازوخیسم که دیگه شاخ و دم نداره که!!!

لطفا زین پس سعی کنید  سر سفره به ملت شرح  کار کردن شکم بچه دو ماهه تان رابا شرح رنگین کمان بوجود آمده در پمپرز کودک!!!!! با آب و تاب کمتری توضیح دهید!!!!!!شاید هووجوری هم دلشان پیش  غذا نباشد!!!!

 

میخوام برای عید علی  مسواک برقی بخرم!  فقط هم اسم و رسم اورال بی رو شنیدم.بچه از بس تنبله  همش این روزا میگه کاش مسواک برقی داشتم صمیم جان تا دیگه اینقدر تو دسشویی از بوهای اسد سولفوریکی تو  مجبور نبودم بایستم!!!!!!

خب چیه چرا  تا گفتم  مسواک  اینجوری  با ایششششششش نگاه میکنین؟ نمیدونین که!!! تازه از اون 16 تومنی هاش که باطری ش هم عوض میشه!!!!!! میخوام بخرم. الهی بمیرم که دم عیدی این پیش پرداخت های آپارتمان کذاییمون  ما رو تبدیل کرد به دو عدد انسان اولیه که با لباس پاره پاره و موهای سیخ و عجق وجق با  یکدونه چوب دور آتیش بدو بدو میکنن و هووووو هوووو میکنن!!!!! لامصب کفگیره از اون  ور  دیگ دبه امون در اومد این اسفندی.

 از حالا هم دارم از  فضولی میمیرم که 7 فروردین  امسال قراره چی بهم کادو بده این علی!

مامانم ورداشته از این قابلمه پیرکس  استیل ها که زیرش شمع داره ( عجب توضیح دهاتی آنه ای!!) از اون خوف خوفاش برام آورده میگه کادوی 7 فروردینت  رو پیش پیش بهت دادم!!!!! منم بزرگواری کردم نگفتم که اه مامان!! این چقدر به چشمم اشناست! همون کاوی آقای دکتر اینا نیست که امسال آوردن براتون!!!!!!!!؟؟

خدایا شکرت.! مادره منه دیگه !!!!! متخصص در آب کردن اقلامی که مورد علاقه  اش نیست یا به گروه خونیش نمیخوره!!!!!!!! تازه خانم چند وقته داره تو گوش بابایی میخونه باید به من هم که این بچه خرس  5 کیلویی رو زاییدم  هم کادو بدین!!!!!!!!انگار بچه های دیگه اش  بیست گرمی بودن !!!!!!

 

دوست جونی خوبم ! به قول گیلاسی حداقل یه تف کن تا من بتونم تاییدش کنم.منم میدوستمت عزیزم.ناراحت هم نشدم فدات.ولی چه سرعت عمل بالایی داری ها!! دختر آدمی  خدای نکرده!!!!!

 

راز قدرت!

اومدم تغییرات بدم تو قالبم کلا فوت شد اون قبلی!!! فعلا اینو داشته باشین تا ببینیم چی پیش میاد!

این روزها سرم خیلی شلوغ بود تا جایی که حتی فرصت نوشتن از اتفاقات خوشایند  اخیر رو هم نداشتم ولی تعطیلی آخر هفته فوق العاده ای داشتم که اولین فرصت حتما مبسوط!! میذارمش.و  اما:

و اما......

شاید خیلی وقت ازاون نقد کذایی وبلاگ من گذشته....... و شاید من همون وقت لازم بود پاسخ یا به عبارتی روشنگری  به نویسنده خانم  اون وبلاگ نقد کننده که بعد ها فهمیدم خودش رو اقا و کورش نام نهاده میدادم ولی تا الان خیلی لازم ندیدم . تا امروز که تغیر 360 درجه ای نویسنده در نوع سلاح بکار برده و نحوه قلع و قمع کسانی که بدلایل شخصی ازشون خوشش نمیاد  رو دیدم و همچنین نقد وبلاگ یک دختر ترشیده که چند باری خوانده ام و در طنازی نویسنده آن شکی  هم البته نیست.و بعد متاسف شدم برای کلمه نقد که آنچنان در مورد من و بقیه دوستان  به بازی گرفته شد.باور کنین اون روزی که برای اولین بار اون نقد خودم رو خوندم فقط از ته دل خندیدم .روز جمعه بود که دوستی  برام تکست فرستاد و خواست آروم  و در کمال آرامش بخونم که از خودم جز این توقعی دیگه در برخورد با اون نوشته هم نداشتم.خب خوندم و چون سابقه ذهنی داشتم از کامنت هایی که سراسر توهین و فحش بود  هضم علت اینهمه  بی انصافی برام راحت بود.  اون موقع نه بخاطر این سکوت کردم که  با نویسنده اش موافقم و نه بخاطر این الان مینویسم که دارم اذیت میشم.به عبارتی نه اون موقع ارزشی به توهین ها دادم و نه الان  با دیدن  دشنام ها یا به به  چه چه هایی که به نویسنده اون وبلاگ میشه  چیزی از خوشبختی و آرامش زندگی زیبای  من کم میشه..... من فقط اینا رو مینویسم چون به قول خانم منتقم!!!!! :  راز قدرت، شفافیت است !

 - نویسنده اون وبلاگ ادعا کرد اول از همه برای خود من کامنت محترمانه بابت اطلاع رسانی نوشتن اون نقد   گذاشت و اظهار کرد  من تاییدش نکردم.بخش دومش رو درست نوشته بود بر خلاف همه ناراستی ها در نوشتار کنونیش .ولی بخش اول رو نه! چون به کرات قبل از این اطلاع رسانی  مودبانه!!!!! با همان آی پی برایم کامنت گذاشته بود  با این مضمون که تو فقط ادای خوشبختی را درمیاوری و دروغ میگویی و من اصلا نشانی از عشق نمیبینم و همه این ها ریاکاری است و کلی توهین های دیگر که فقط با انتخاب گزینه حذف آن ها را از صفحه ذهن و نظرات وبلاگم حذف کردم و تایید هم نکردم چون لزومی نمیدیدم  به این اهانت ها بر خلاف برخی  دوستانی که مشتاقانه تکریمش کردند ارزش قایل شوم.من مطمئنم نویسنده اون نظرات خود همین خانم هستند  چون اولا کلیه نکات و توهین هایی که برای من نوشت عینا در نقد گونه نوشته اش  تکرار شد منتهی کمی با ملاحظه تر!!!! حدس زدن اینکه اگر اون نوشته ها با ملاحظه بودند پس آنچه برایم  درابتدا نوشته بود چه بود را به خودتان واگذار میکنم.و حالا برویم سر قضیه کامنت هایی که محبت بی شائبه !!!!و دور از غرض !!!!نویسنده اش را میرساند.

یک نمونه از کامنت هایی که 10 بهمن 1386به نام همکار با این آی پی  IP: 217.219.73.160   برایم  آمد  را ذکر میکنم . همان پست ولنتاین را میگویم :نمونه ای از خروار توهین هایی که به من شد و پاسخ ندادم.

صمیمی چرا اینقدر خطرناک می نویسی انگار یک جات می خاره  بعدشم اگه کسی نخواد از تو رختخواب شما بدونه باید کی رو ببینه  نظرت رو هم در مورد خیانت مرد به زن اصلا نمی پسندم اونم نسبت به علی که من می دونم چه پسر گلی است واقعا که لیاقت چنین شوهر ماهی را نداری دلم براش کباب شد در عوض من بخاطر روحیه رومانتیکی که دارم ُچه نقشه ها برای ولنتاین کشیدم آخه ولنتاین من واقعا خاصه در ضمن دوست هم ندارم از ما جراهای تو رختخواب همه جا  جار بزنم چون فکر میکنم خصوصی است  
لطفا این اصطلاحات د مد را هم ایقدر معرفی نکن اینها همه اصطلاحات old american هست که امروزه منسوخ شده است تو دستور العمل جدید ۱۳۸۶ از ما خواسته شده دیگه این اراجیف رو درس ندیم به هر حال برات ارزوی موفقییت می کنم البته تو جنبه های مفید و خارج از رختخواب زندگی ات!!!!

که خب  من ضمنی فهمیدم  که آن کامنتر  محترم خودش در دانشگاه حتما تدریس میکند !!!و حتما خیلی من بی ادبم و ایشان خیلی خوب تر و ضمنا لایق تر برای همسری همچون علی ......

ضمنا قضیه رختخواب بنده هم همون توصیف  بازی  قلمرو من و قلمرو علی و اینکه روی هوا با پا وارد قلمرو همدیگه میشیم و بازی میکنیم و اینا بود که انتهای پست ولنتاین نوشته بودم و خب الحمدلله  فهمیدیم ذهن برخی از خواننده ها از کجاها به کجاها پرواز میکند!!!!

بعد کامنت های دیگری با نام همکار صمیمی آمد با این آی پی : 217.219.73.164  که در مورد همسرم بسیار حرف زد و او را علی عزیز من (یعنی کامنتر) خطاب کرد واینکه من حتما با این هیکل گنده ام مشکل نازایی دارم و غلط میکنم ادعا میکنم که در روابط خودم با همسرم  کامل و عالی هستم چون این هیکل زشت( که  بماند چگونه آن کامنتر نسبتا محترم!!!! از پشت مانیتورش رویت کرده) برای هیچ مردی جذابیت ندارد و حال  هر شوهری را بهم میزند....!!!!!!!!!!!!!

کامنت های دیگری  بخصوص با   آی پی   75-39-107-87   توهین های بسایر زشتی را مینوشتند و از اینکه من انقدر احمقم که با  تن ماهی و سیب زمینی سرخ کرده(که غذای مورد علاقه همسرم هست ) هم حتی پز میدهم : کامنتی که دقیقا برای خودم هم آمده بود و در کامنت دانی خانم منتقم هم بود:  واقعا" بهترین غذایی که در منزل شما سرو میشه کنسرو ماهی تن هستش؟!!!!!!!! پیشنهاد می کنم "لااقل" در این فضای مجازی آبروی خودتونو حفظ کنید!!!!!!!

شما ببینید چطور بعضی ها از یک حرف شما سر از کجا در می آورند.مثلا من که گفته ام برای ولنتاینم غذای محبوب همسرم را درست میکنم چگونه منجر به این شده که آبرویم در وبلاگستان که بند یک تن ماهی بود این طوری بر باد برود!!!!

میدانید قصدم این نیست که بگویم همه این ها کار یک نفر است  و مظلوم نمایی هم نمیکنم چون نه مظلومم و همانطور که تا بحال هم فهمیده اید به هیچ کسی  اجازه نمیدهم سوار من شود ولی نکته جالبی را الان دیگر لازم میدانم شما هم بدانید

با دیدن یکی از  کامنت های توهینی به خودم با تعجب آدرس را هم دیدم.وقتی رفتم ببینم نویسنده اش چه مرگش است دیدم خانمی است که از زندگی زناشویی خود اصلا راضی نیست و دائم تکرار میشد کاش ازدواج نمیکردم و زندگی خودم را میکردم و من و همسرم دیگر گرمای اول را نداریم و ..... .کامنتی نوشتم که حالا فهمیدم علت همه این بغض و کینه ها چه بود و کاش  به خوشبختی بهتر و بیشتر فکر میکردی و خواستم سند کنم که دیدم آن نویسنده حتی ارزش این را هم ندارد و بدون گذاشتن کامنت خارج شدم .میدانید آدرس آن وبلاگ چه بود/ شاید برایتان جالب باشد.  سر از وبلاگ (( تو را من چشم در راهم))   البته لطفا با وبلاگ فیروزه قشنگه عزیزم  که نامش مشابه ولی آدرسش  http://2nimeyeroya.blogsky.com/ است اشتباه نشود)به آدرس   http://www.binam.blogfa.com/  ( این  لینک ) در آوردم. طبیعی است وقتی  آن نقد بیرحمانه را در مورد خودم خواندم نام نویسنده اش هی مرا یاد چیزی میانداخت و وقتی با سراغ  آن وبلاگی که برایش کامنت نگذاشتم رفتم با صفحه خالی و آرشیو پاک شده آن مواجه شدم و دلیلی ندیدم پیگیری کنم چون همه چیز برایم روشن بود و  برای خودم جالب بود شاید برای شما هم باشد

و اما چند نکته:

1- چطور کلمه سر در وبلاگ  آن مثلا منتقد یهو از نام (( نقد وبلاگ های خاله زنکی و اجتماعی و سیاسی و ).... به نقد و برسی وبلاگ های رده شخصی  تغییر یافت. جز اینکه نویسنده پس از استتار ناشیانه خود در  لباس و نام  کورش  و انتقاد خوانندگانش از نام وبلاگ و .... ترجیح داد شمشیرش را کمی بیشتر  زیر آستر نازکش پنهان کند؟

2-نوسنده  آن نقد به کرات سعی کرده در و دیوار وبلاگ من راپرده نقره ای تخیلات من نشان داده و  پرده ای عاریه ای برای نشان دادن عشقی که ایشان از همان پست اول!! به سطحی بودن و دروغی بودن آن پی بردند. که باز هم تکرار میکنم چسبیدن به بیخ خر یک نفر وسط خیابانی شلوغ و پرسیدن این سوال که تو به چه حقی احساس خوشبختی میکنی و من در مقام دانای همه چیز دان !!!! حس میکنم تو در عمق بدبختی و لجن بیهودگی داری دست و پا میزنی  در جامعه متمدن امروزی باورش حداقل برای من  کمی سخت است و از عقل به دور.

3- ادعا شد من در وبلاگ خود  به آموزش معا....شقه  .... و راهکارهای  داشتن روابط زناشویی  شیرین!!!!!! می پردازم که بسی باعث شعف و شادی من می شود اگر کسی از لابلای روز نگارهای من (و نه روز مرگی ها که هیچ روز من روز مرگی نبود در کنار همسرم) به چنان مطالبی پی برد چون حداقل لازم میبینم یکبار هم که شده درهمین جا هم ذکر کنم که بله دوستان! علت عشق گرم و پایدار نه تنها  من و همسرم   بلکه اکثر زوج های خوشبخت و شاد حداقل در  95 در صد داشتن روابط گرمی است که نه توضیح خود آن ها بلکه نمود آن گرما را خودم بارهاا نوشته ام و کتمان نمیکنم اما اگر شما در جایی کلمه عشق را بکار ببرید  لزوما  نباید اولین کلمه ای که به ذهن آک شما خطور میکند عشق بازی باشد!!!!!!و یا بی شرمانه نوشتن از دسشویی رفتن من (که همان  در آوردن شلوار و راحت رفتن به دسشویی  که بارها گفته ام منظورش می باشد) بی حرمتی بود بس بزرگ به ساحت با ادبیات!!! این بزرگ زن کوچک  افکار!!!!!

4-.ایشان خود هم نمی داند بلاخره ما را  خوشبخت تصور کند یا نه :

علی رغم اینکه نویسنده تمام تلاش خود را برای بیان تخیالات خود بکار برده، باز هم نتونسته حس خوبی در خواننده ایجاد کنه، هرچند شاید واقعا آدمهای خوشبختی باشن و ایشون قلم خوبی نداشته باشن و بالعکس عمل کرده باشن ولی چندین سال وبلاگ نویسی نویسنده راجع به زندگی مشترکش نشون داده که خلاف این امر صادق است.

اگر منظور چندین سال وبلاگ نویسی خود منتقد بود که ما همان چند ماهش را خواندیم و فهمیدیم موضع قضاوت ایشان  کدام اندامشان می باشد!!! حداقل مطمئن شدیم کله اشان نمی باشد.و اگر از کل آرشیو من فقط گوزیدنش را به یاد آورده که بهتر است در مورد تعداد سلول های خاکستری همچین منتقدی  دیگر چیزی نگویم که میترسم با باد یکی از همان ها بر باد برود!!!!!

5- بنده متهم شدم که:

ایشون پرده دری و وقاحت رو با طنز اشتباه گرفته اند و گاها به خاطر تقلید از وبلاگهای دیگر که نویسنده های طنازی و هنرمندی دارند، سبک نوشته خودشون رو هم فراموش کردند

که خدا راشکر هنوز  زنده ایم و منظور ایشان که گیلاسی عزیزم میباشد را هم دیدم که چگونه حق انصاف را در باره ایشان نیز همچون ما کامل بجا آوردند!!!!!بجاست به کامنتی دیگر هم اشاره کنم که در آن خطاب به من گفته شد: خیلی حال میکنی از گیلاسی تقلید میکنی و  جالب که هرگز همچین چیزی را نشنیده بودن تا اینکه باب این مقوله گهر بار از سوی این منتقد برای دیگران  باز شد!!!!

6- میگفت من به ریش همه میخندم و سعی میکنم خودم را آداب دان و با کلاس معرفی کنم و حتی به خانواده خودم هم در مسخره کردن رحم نکردم و ....

خب از کسی که  نوشتن شرح گوزیدن من را یکی از نشانه های تلاش برای آداب دان نشان دادن خودم میداند و یا به کرات توضیح دادن نحوه دسشویی رفتنم را حجتی میداند برای  آداب دان بودنم (چون به فاصله کوتاهی به بی ادبی من و سپس تلاش فراوانم برای با ادب نشان دادن خودم!!! اشاره میکند ) دیگر انتظاری  بیش از این نمیرفت و نمی رود.خب نوشتن از انگشتر خرکی (منظورش البته همان کله نشان که من میگفتم بود که هول کرد و پایش لیز خورد و هو وسط خیابون چپ کرد بنده خدا!!!!) من هم به مسخره گرفتن شعور شما خواننده ها و دوستانم بوده و نیست که یهویییییییییی تالاپی از آسمون این وبلاگ افتاد زمین و هیچ کس نوع نوشتن و شوخی کلام من را نم فهمید !!! این شد که مثل ایشان همه متعجب و ناراحت شدند از اینهمه بی ادبی و بی لیاقتی من که باز هم شکر خدا ایشان همچون فرستاده ای بر حق بر ما نازل شده و ما را در راه درست نوشتن و با ادب بودن و بی تربیت نبودن!!!!! ارشاد کردند و کماکان میکنند هر چند بنا به گفته خودش پرونده آن جنایت!!!!! (نقد ایشان) دیگر بسته شده است!!!! و خاک میخوورد روی تاقچه!!!

7- ضمنا من ارتباطی بین چاقی خودم و نقد نوشته هایم نمیبینم !!!شما اگر یافتید به ما هم نشان دهید.

 و اما: این هم دوربین مخفی  ما !!! (اصطلاح مضحکی که  منتقد –البته صحیحش منتقم می باشد!!---بنده خدا برای رد یابی عکس العمل من ابداع کرد)

*- هیچ اجازه ای از من گرفته نشد (علیرغم ادعای  نویسنده در ابتدا) و با توجه به اینکه نوشته بود اصلا لزومی به اجازه گرفتن نیست و نویسنده آن نقدها!!! هر که را صلاح بداند به پای میز محاکمه اش!!!!! می کشاند عین کلام خطاب به یک کامنتر: ضمن شما به هیچ صورت نخواهید توانست جلوی ورود مرا به وبلاگتان بگیرید و یا حتی نقد وبلاگتان را، این به خود من ربط داره به کدوم وبلاگ با ارزش و کدام وبلاگ زاقارت بروم و ربطی هم به کسی ندارد. و یا خطاب به خانم شکیبا که گفه بودند باید از آن فرد اجازه گرفت بعد در موردش نقد نوشت گفت: قرار نیست از منتقد دعوت به عمل بیاد !!!!!بنابراین دوستان!نهایتا اگر من یا شما یا هر کسی در این دنیای مجازی اگر  دلش نمیخواهد مورد هجوم قرار بگیرد باید برود و در دفترچه یادداشت دارا و سارایش بنویسد و همه حتی شما!!!! حق دارید که در حریم افراد پای کوبان و دست افشان وارد شوید و یکباره پپتیکو پتیکو کنان از رویش رد شوید و بگویید میخواست وسط پیاده رو راه نرود و فکر گاری های حمل زباله را هم میکرد!!!!! که به علت مدرنیته بودن شهر ها چون نمیتوان از خیابان گذشت به پیاده روی امن و ایمن  دیگران میتازند!!!!!

 

*- در پاسخ به فردی که معترض بود و نوشته بود نقد شما توهین بود و نه انتقاد سازنده !! منتقد نسبتا محترم به گفتن اینکه نه توهین بود!!!!( خدایا شکرت!!) و نه انتقاد سازنده !!!!( احتمالا منظورش این بوده که برای درست کردن لواشک پخته  دست به نوشتن این در ها و گهر ها!! میزند!) اکتفا نمود.و هدف نقد را بسی بر همگان روشن نمود!!!!

 

*-  آن خانم مثلا منتقد  نوشت : (((حداقلش من تو نوشته ام فحش و توهینی در مورد نویسنده اون وبلاگ بکار نبردم، بلکه دقیقا به نوشته ها و کلمات خود ایشون رجوع کردم))) و من(صمیم) الان  در حالیکه در ادبیات فارسی ام و معانی که از کلمات دارم تو ذهنم را  باید تجدید نظر کنم  !! داوری را بر عهده خودش میگذارم.!

*یا در پاسخ به  فردی که گفته بود هدف نویسنده بدنام کردن وبلاگ من بوده این چنین پاسخ داد:

باور کنید من به جز نوشته های وبلاگشون، ایشون رو نمی شناسم و هیچ غرض ورزی و دشمنی نسبت به کسی که نمیشناسمش ندارم ( که کاملا مشخص بود !)و حتی در کامنتی که برای خود ایشون گذاشتم که تایید هم نشد بهشون گفتم که شاید من بد برداشت کردم ولی بعضی نکات قابل اغماض نمی باشد.

در حالیکه من  نه کامنتی از آن خانم  بابت اطلاع رسانی از نقد وبلاگم در یافت کردم ( البته به جز آن توهین ها) و نه نوشته ای مبنی بر بد برداشت کردن او دیدم.و این دروغ و ریا کاری ها و هر جا کم آوردن ها نوشتن اینکه مجاز به وارد کردن بیشتر از دو هزار حرف نیستند( د رحالیکه به بعضی ها هم یک کلام حسابی پاسخ ندادند ) خیلی کریه به نظرمی آید.

 

*یا در پاسخ به فردی که به یکی از نوشته های من اشاره کرده بود گفت: راست میگویید کاش در نقدم به زیبایی پست "شیرین" اشاره میکردم چون نوشته ی دلنشینی بود و یکی از حقایق اجتماع رو گوشزد میکرد. که برای خالی نبودن عریضه  هم که شده میتوانست این را در نقد اصلی نه کامنت بعد از آن متذکر شود.!!!!یا اینکه؛شاید حق با شما باشه و من باید نقاط مثبت رو هم می نوشتم ولی اگه بگم در تمام این وبلاگ هیچ حس خوبی به من دست نداد و هیچ نکته مثبتی ندیدم دروغ نگفتم خب چرا وقت ظاهرا ارزشمندش را به این کارآگاه بازی ها اختصاص داد و می دهد؟ چرا به خودش خمپاره میبندد و سر راه وبلاگ های شخصی  دیگران قرار میدهد؟!! تا بگویند فهمیده است؟ ( از آن لحاط البته!!!)

*  منتقم پس از اینکه دید من عکس العمل مطابق میل و پیش بینی شده اش را نشان ندادم  و سایر دوستان را به آرامش دعوت کردم و هنوز هم میگویم در آن زمان و حتی حالا هم ارزشی به نوشت ههای سخیفش حداقل در مورد خودم! قائل نبودم عنوان کردند: خدا را شکر که توانستیم لبخند بر لب نویسنده وبلاگ مذکور بیاوریم و سبب خیر شده تعداد بازدیدهای ایشان را از 20 نفر به 21 نفر بیافزاییم!!!!!!

خب اگر وبلاگ من نمونه بارز یک وبلاگ خاله زنک بود چرا از وبلاگ های بهتر شروع نکرد!!؟

پاسخ: فقط من احساس کردم لازمه به همین وبلاگهای پیش پا افتاده و یا روزمره نویسی بپردازم، چون واقعا روند بدی رو داره طی میکنه و به شدت لوث شدن  (اینجا منتقد در نقش رابین هود ظاهر میشود!!)

و یا باز هم در پاسخ به فردی که نوشته بود حداقل از ویلاگی شروع میکردی که مورد علاقه خودت بود نوشت: در مورد وبلاگ اولی که هیچی !!!ولی میتونم بگم در شاید 70 یا 80 درصد وبلاگهایی که نقد خواهم کرد علاقه شخصی خودم هم وجود داشته  و اینجا بود که من متوجه شدم نقدی که در مورد مثلا گیلاسی نوشته از طرف یکی از علاقمنداش با دوز 70 درصد به بالا بوده!!!!!خدایا باز هم شکرت!!!

اگر وبلاگ من اینقدر خواننده( نه کامنت گذار) در روز دارد چرا از وبلاگ های پر طرفدار و پر مخاطب شروع نکرد؟

اگر کانتر پایین وبلاگ عدد 86.600 را برای فقط 90   پست  آنهم در 8 ماه نشان میدهد با کمی محاسبه میتوان فهمید آمار بازدید کنده ها حداقل کمی!!!!! فقط کمی !!!!! بیشتر از 20 نفر در روز بوده است.شاید به آمار بازدید های وبلاگ های پر خواننده ای چون  گیلاسی عزیزم نرسد(که منتقم جایی عنوان کرد شاید هم سبک های این دو نفر مثل هم باشد و تقلید نباشد: در پاسخ به خانم ساجده) ولی حداق 360 الی 370 بازدید در روز را داشته است. و مهم تر اینکه آمار این جا روی خوشبختی و گرمی بین من و همسرم تاثیری ندارد هر چند مرا بی اغراق باید بگویم صد البته به نوشتن دلگرم تر میکند.البته این جا باید خدا را شکر کرد که آمار وبلاگ خودخانم منتقم!!  به صدقه سر این گرد و خاک ها!!! رقمی رو به افزایش را نشان میدهد که این پیروزی بزرگ و هدف اخلاقی!!!  جای تبریک دارد!!!!!

نحوه برخورد منتقم با کامنت گذاران  نشان می داد چه  فشار عصبی روی ایشان هست که کماکان  کتمان میکرد و اینگونه پاسخ فردی که گفته بود این نوشته ها نظر شخصی شما بود  را داد که؛


به من اینطور القا شد که شما دارای حالتهای عصبی می باشید و تنها هدفتون جوسازی و جبهه گیری هست، از ادامه ی بحث با شما معذورم مگر در پست های آتی

 

این ها همه نمونه ای از خروار بود تا حداقل برای خودم بیشتر ثابت شود مثلا نقدی !!! که بر  خود من و نه نوشته های من وارد شد از سر بغض و کینه بود دلیل این کینه هم  هر چه هست نمیدانم فقط میدانم  اولین نفر در دنیای مجازی  نبود و آخرین هم نخواهد بود. این جور نوشتن ها فرصتی میدهد به شغالان  و کرکس ها و مردار خواران تا به بهانه نقد خانم منتقد، بر هم بتازند و محیط آرام وبلاگستان را به آتش کشند.به قول یکی از دوستانم آدم ها اصلا آن چیزی که نشانت میدهند نیستند .

و چند کلمه حرف با خوانندگانم:

ذات و ماهیت نقد کوباندن شخصیت یک فرد نیست .شما  اگر به تشنه ای  قطره ای اب بدهید ممنونتان می شود چون نیازش را برطرف کرده اید آن هم  در زمان و مکانی مناسب ولی اگر وسط  زمستان که هوا سرد است به کسی که دارد از شدت پر بودن مثانه میترکد   داخل یک آفتابه  کثیف و بدبو اب تعارف کردی و طرف نه تنها قبول نکرد که نگاهی  عاقل اندر سفیه هم به شما انداخت حق را به خود نده چون در مکان و زمانی  نا مناسب و در ظرفی توهین آمیز و در حالی که آن فرد هیچ کمکی از شما نداشت خواسته اید  مرهون لطفی کنیند او را که جز دشمنی  بار و ثمری ندارد.من اگر نقاشی هایم را پیش استاد نقاشی ببرم هر چه بگوید با جان و دل در مورد نقاط ضعفم میپذیرم ولی به کسی که حتی توان کشیدن خطی صاف  و یکدست  را بر بوم نقاشی ندارد اجازه نمیدهم اثر من را زیر سوال ببرد و اگر هم برد نشان از نشناختن ظرف زمان و مکان  مناسب  دارد.پس خانم منتقم: شاید الان با تغییر رویه خود و از آن طرف بام افتادن و مجیز عده ای را گفتن و به حق و شاید ناحق همه  نکات را مثبت دیدن و خود را دلسوز نشان دادن ، محبوبیتی کسب کرده باشی ولی همه این ها فقط در دنیای مجازی است و کم شدن کامنت رهای افرادی که به آن ها تاخته ای یا زیاد شدن آمار خوانند ههایشان نه سودی برای تو دارد و نه سود و زیانی برای آنها ولی درک خوشبختی بین بازوهای  همسری که چشم هایش را بر صورتت میدوزد و ارام در گوشت زمزمه میکند تو هدیه  زندگی من هستی و بعد در آغوشش میلغزی و همه تهمت ها و دروغ های مجازی را با عشقی صمیمی و گرم و  مهم تر از همه واقهی عوض میکنی چیزی است که افراد مغرض از آن محرومند و حجب حرمان سخت و خسران جبران ناپذیری........

همه این ها را نوشتم در حالیکه بیش از پیش به قدرت عشق  و جریان سیال آن در زندگی ایمان دارم و بر این باورم عشق در انسان نیرویی پدید می آورد که هزار ناملایمت را توان رویارویی با آن نخواهد بود...........

 اهورای عشق همیشه محافظ قلب و روحتان باد......

 

 

 

 

مهمان دار مخصوص!!!!!

1-به علی میگم حالا که استخدامم رسمی شده این اداره بیمه خدمات در مانی فقط  تا سال 1396 (شمسی) بیمه ام رو تمدید کرده برام!!!!!!از اون نگاه ها میکنه و با نهایت احساس میگه: اصلا ببین تا اون موقع زنده هستی که از الان جوش  10 سال دیگه ات رو میزنی و از همه مهم تر!!: اصلا ببین تا اونوقت  نگه ات میدارن اونجا !!!!!! و من در حالیکه اشک شوق تو چشمام گیر کرده!!! و از داشتن این همسر عاشق  که منو به زندگی و آینده روز به روز بیشتر امیدوار میکنه!!!!!!! دلم میخواد مثل گاو تو یونجه زار های سرسبز فقط بدوم و دمم رو تو هوا تکون بدم و ماااااااااااا مااااااااااا کنم!!!!!! تو دلم میگم: هیییییییییییییییییییییییی روزگار!!!!!!

 

2- فک کنم بزرگترین گند ممکنه رو زدم!!دوست علی با خانمش که خودش و لباساش و آرایش رو صورتش کلهم 40 کیلو هم نمیشد!!!! اومدن خونمون مسافرت!!!! چهار روزه بمونن!! با هم رفتیم خرید و من از تو سبد یکی از این لاک پشت هایی که دست و پاهاشون آویزونه رو برداشتم به مانا  میگم: ای واییییییییی چقدر این خوشگله.نگاه کن!!اصلا صورت نداره!!!! فقط یه تیکه ابر نرمه این صورتش!! و بعد جلوی نگاه های متعجب فروشندهه و علی و دوستش و چند نفر دیگه که داشتن نگاهمون میکردن گفتم: چقدر ساده و قشنگ درستش کردن!!! با اینکه اصلا صورت نداره اما نگاه کن! گردنش به یه نخ وصله و شل و ول بودنش آدم رو میکشه!! علییییییییییییییی!!!! بیا اینو برام بخر!!! و هنوز دهنم باز بود تا کلمه بعدی رو پرتاپ کنه بیرون که دیدم ملت دارن هوووجور بهم میخندن و سر تکون میدن!!!!

فک میکنین من چکار کرده بودم!!!! این لاک پشت بدبخت رو چپه دستم گرفته بودم و پاش رو فکر کرده بودم صورتشه و احتمالا صورت گنده اش رو هم اصلا ندیده بودم!!!!! و بهد از پاش آویزونش کرده بودم و همش میگفتم چقدر گردن لق لقویی داره!!!!!!  این دختره مانا انقدر بهم خندید که نزدیک بود  تو شلوارش کف درست بشه!!!!!!فک کنین این تازه اولین روز مهمون داری من بود!!!!!

3- روز دوم هر چی به این خنگول ها میگفتم برین حداقل دوش بگیرین تا خستگی راه از تنتون در بیاد!( چشمک!) دیدم انگار روشون نمیشه!!! موقع حرم رفتن گفتم بابا! ما غسل زیارت هم داریم ها!!!!! گفتن واجبه؟ نه بابا! مستحبه! تودلم: خاک تو سرتون نشه !!!! چقدر  دلتون طاقت داره!!!!! و بعد عصری که همه خواب بودن پاور چین پاورچین خودم رفتم دوش بگیرم اونم فقط بخاطر اینکه روسری که سرم باشه حالت تمیزی  موهام زود بهم میریزه و بدم میاد!!!کور شم  اگه دروغ بگم!!!!خلاصه همه خواب بودند و علی هم نبود! منم زود پریدم تو حموم و زودی دوش گرفتم و خدا خواست که لباسام رو هم با خوده برده بودم بر عکس همیشه!!! و  تا از در اومدم بیرون و اومدم که طرف اتاق بدوم دیدم ای داد بیداد!!!! تو هال سبیل در سبیل آدم نشسته و همشون هم نیششون بازه و  دارن به گل های قالی !! نگاه میکنن و سعی میکنن به روم نیارن که چرا اونهمه برای  غسل زیارت بهشون اصرار میکردم!!!!!! حالا شده بود قضیه   آ ش نخورده و دهن سوخته!!! نگو من که اون تو بودم همشون از خواب بیدار شدن و چند تا دیگه از دوستای مجرد علی هم اومده بودن دیدن این دو تا مهمون و اونام در رو باز کردن و همگی دور هم مشغول پذیرایی از خودشون بودن!!!!!!که یهو در باز میشه و صمیم با لپ های گل منگولی و  حوله دور کله اش و شلوارش با دستش تو هوا نگه داشته !!!! میاد بیرون! حالا همگی با  دستای بالا بخونین: گل در اومد از حموم..... صمیم در اومد از حموم...... دست به شلوارش نزنین .........به یه نخی بنده    بابا   !!!! بادا بادا مبارک بادا .....ایشالا نمیره بابا!!!!!!

 

4- یه  شیرین کاری دیگه هم کردم که  دود از کله علی بلند میشه هر وقت یادش میاد!!!!!!اونم به حموم رفتن های دیوانه وار من مربوط میشه!!! باور کنین نمیدونم  چه حسیه کهوقتی آشپزی میکنم و قاعدتا بوی غذا میگیره آدم حس میکنم دارم تو لباسم خفه میشم و سریع باید برم حتی شده یه دوش دو دقیقه ای هم بگیرم.خلاصه بعد از ناهار مهمونا خوابیدن و منم چون خیلی خسته بودم خوابیدم  و به محض اینکه بلند شدم دیدم نمیتونم تحمل کنم و حتما باید بوی  آشپزی( که فقط خودمم میفهمم و همه میگن بوئ نمیدی بابا!!!!) از م دور شه!!خلاصه لای در اتاق رو باز کردم و سرک کشیدم دیدم در اتاق مهمونا هم بسته است و علی هم نیست! خب چون حوصله نداشتم کلی لباس تنم کنم (معمولا سبک میخوابم)  یه محاسبه کوچولو !! کردم که گه من از دم در اتاق خودمون بدو برم طرف حموم و درش رو باز کنم و خودم رو بندازم توش احتمالا 5 ثانیه بیشتر طول نمیکشه و بعد طی یک اقدام کاملا دور از عقل بدون لباس و هوووجور بی ناموسی در رو باز کردم و خودم رو پرتاپ کردم طرف در حموم!!!! حالا در اتاق مهمون ها هم کاملا  روبروی  در حمومه  و فقط کافی بود در رو باز کنن تا ائن صحنه فجیع رو ببینن!!! میدونین چی داشت منو سکته میداد!!!!؟ اینکه در حموم از داخل قفل بود و من نه راه پس داشتم و نه راه پیش!!!!! همونجور وسط هال مونده بودم و مغزم قفل کرده بود!!! گومب گومب به در حموم کوبیدم که بعد از 10 ثانیه زجر آور دیدم علی در رو باز کرد و با چشمای گرد به زن گردترش که داشت سکته میکرد زل زد و گفت خاک بر سرتتتتتتت!!! این چه وضعیه!!!! و من که قلبم تو دهنم اومده بود از ترس گفتم حالا چرا در رو قفل کردی ؟ نمیگی هر آن  ممکم بود مهمونا در اتاقشون رو باز کنن و بیان بیرون!!!!  نگو این وشهره داشته اصلاح میکرده و گفته بهتره در رو ببنده!!!! خلاصه خطر از بیخ گوشم گذشت!! هر روقت فکر میکنم که از صدای کوبوندن در توسط من اگه بیدار میشدن چه فاجعه ای رخ میتونست بده ایا!!!!!!!!!!خداییش خیلی خدا رحم کرد به همین یه ذره آبروی مونده از اون قضیه لاک پشت ها!!!!!

 

خلاصه که ماجرا زیاد داشتم این چند روز. بر میگردم.

اندر احوالان ما.....

.به سلامتی مهمان ها  ها رفتند  و کنکور فوق برگزار شد و خا نه ما تکا نده شد و رو مبلی های جدید توسط شوهر جان و مامان جان بدون همراهی  حتی  حضور چغندر گونه!!! ما خریداری شد و توسط مامان خانم دورش دوخته شد و روی مبل ها پهن شد و به سلامتی میهمانی  میهمانان ویژه آقاجان  ما هم به خیر و خوشی  در منزل ما برگزار گردید و خانم دکتر از کدبانو گری ما خوششان آمد و کلی از دست پختمان تعریف کردند و به سلیقه مان احسنت گفتند و کادویی بس زیبا و شکیل از این ظروف  آبستره گونه  سرامیکی  که توی مجله های آشپزی تویشان غذاهای اوجور اوجور!!!!! میریزند هم برایمان آورد و حالی عظیم بردیم و بنا به توصیه دوستان کمی هم هوای جیب آقا جانمان را داشتیم و خودمون را خراب نمیکردیم همش روی سر و کولش!!!! و تازه میخواستیم بعد از اینهمه کار کمی استراحت کنیم  که یهوووووو هواشناسی شمال اعلام کرد یک توده هوای خطر ناک به سمت ما در حرکت است و این یعنی دوست شوهر جانمان به اتفاق خانم زیبا و لاغر و قرتی شان دارند اربعین  تشریف میاورند خانه ما  و ما باید آن دو روز آخر هفته را هم مهمان داری کنیم و بعد پاسشان بدهیم به مادر شوهرمان که با این دوست شوهر جانمان خیلی شیش هستند!!! و در این هاگیر واگیر ( که ما راستی هنوز  واکسن گاز زدگی!! نزده ایم!! ) صاحبخانه محترممان اعلام فرمودند شب جمعه آپارتمان ما را برای مراسم  دهایشان به روال سنوات قبل در ختیارشان بگذاریم و این لحنی هم نگفت و تقریبا ما حالیمان شد یا خانه مان را آن شب میدیهیم یا فردایش رختخوابمان وسط آسفالت!! پهن خواهد بود و آفتاب خواهیم گرفت و ما هر چه سعی کردم به زبان خوش حالی اش کنیم که همان داریم و اولین باری است که خانه ما میایند و باید آبرویمان حفظ شود آخر هم حرف خودش را زد و فرمود یک کاریش بنماییم دیگر!!!! البته این لند لورد (صاحبخانه)  ما از بس خوب است خودمان خیلی دلمان میخواهد یک کاری برایش انجام دهیم ولی میترسیم با مهمان ها  زیر تریلی برویم نصفه شبی!!!! چون توی کوچه که جای خوابیدن نیست آخر مرد حسابی!!!!

خلاصه در این چند روزه رنجی بردیم بس عظیم از بی خوابی و  جالب تر این است که دیشب  اتفاقی افتاد که ما مردیم از خنده و با تعجب با شوهرمان به علت آن فکر میکردیم!!! ما شب هایی که خیلی خسته هستیم وقت نمیکنیم لباس راحتی مان را از تن خارج کرده و با دست ها و دهان باز  خودمان را روی تخت ولو میکنمی و تا شوهر جانمان هنوز شب بخیر نگفته ما نصف خوابمان را هم دیده ایم و اوج داستانش را هم رد کرده ایم!!!!!! دیشب هم ما چون کمبود 70 ساعتی خواب داشتیم به محض اینکه چهار دست و پا خودمان را به تخت رساندیم ولو شدیم و حتی وقت نکردیم روی خودمان پتو بکشیم و فقط یادمان هست شوهر جانمان دهانش راباز کرد تا ((ش) اول شب بخیر عزیزم را بگوید که عین فیلم ها همه جا ابر آلود و تار شد و ما گوممممممبی خوابمان برد!!!! حالا صبح که از خواب پاشیده شدیم!!! دیدیم ای خاک بر سر بی ناموسمان!!!! پس کولباس کاموایی که شب تنمان بود!!! !!!   در حالیکه تا آخرین لحظه یادمان میاید با پوشش اسلامی خوابیده بو دیم و انقدرها  هم که نشان میدهیم گاگول نیستیم  که یادمان نیاید وسط خوابیدن  درش اورده ایم!!! خلاصه با نگاهی اخم آلود که شیر سکته میزند به شوهر جانمان نگاهی کردیم و گفتیم تو واقعا خجالت نمیکشی از ما که کارمند این دولت هستیم و نان آور  نصف ناندونی این خانه!! حتی  ما در خواب هم نباید آسایش و امنیت  جان و روان داشته باشیم!!؟  بعد دیدیم که ایشان دست پیش گرفته اند و میگویند راستی تو چجوری شلوارک ما را از تنمان در آوردی و ما نفهمیدیم؟!!!! و ما با چشمان گرد و شهلایمان نگاهش کردیم که یعنی برو خودتیییییییییییییییی!!! ولی دیدیم واقعا انگار ایشان هم فی الواقع از این امر بی ناموسی بی اطلاع هستند و جالب ناک تر اینکه این دفعه دومی است که ما به سبک انسان های اولیه خودمان رو بی ناموسی روی  تخت پیدا میکنیم!!!!!! به شوهر جان میگویم میترسم نصفه شب  برویم  وسط خیابان  به زن و شوهر  مردم بچسبیم  و فردایش که توی هلفدونی امان  انداختند اظهار بی اطلاعی کنیم !!! تازه  از صبح داریم به خودمان نهیب!! میزنیم که خاک توی سرت که  کله ات را  هم بکنند  در خواب نمیفهمیم  واقعا آیا؟!!!!!

خدا  کار ما را  به نخ شلوار شاید هم دامن این حوری های بهشتی اش بند میکند و انقدر کش میده که هر آن احتمال میدهیم الان است که رشته کار ما و تنبان حوریه خانوم با هم پاره شود!!! ولی انقدر خود خدایمان با معرفت است که به حرمت پشتک واروهایی که به اسم نماز این روزها برای خودمان میزنیم انگار دلش نمیاید کشه رو تا ته ول کند و رها کند تا دردمان بیاید از بی کسی مان !!دمت گرم قربانت.

در جریان کنکور کارشناسی ارشد یکی از دوستانمان که 10 سال است همدیگر را گم کرده ایم  را یافتیدیم!!! از بس ذوق کردیم یادمان رفت شخصیت والایی در این ازمون داریم  و ملچ مولوچ راه انداختیم  و قربان هم رفتیم  و بلافاصله این دوستمان را که هفده سال است شوهر داری میکند و زبان اجنبی فغانسه!!! خوانده است و پسرش دارد به سن دامادی می رسد و از ما هم فقط  5 سال است بزرگ تر است !!!!! (و ما خنگ خدا هنوز در حسرت فوق داریم بال بال میزنیم !!!!!!!) را دعوت نمودیم خانه مان تا بقایای اطعمه  و اشربه میهمانی  میهمان های  ناز پرورده آقاجانمان را به خوردش بدهیم و حالی ببریم احوالی!!!

ضمنا ما تا میخواهیم برویم استخر این ته استخر سوراخ میشود انگار!! تا گفتیم میرویم این جمعه آب بازی ، یهوووووووو میهمانان عزیز روی سرمان خراب میشوند!!! باز هم البته دمت گرم !!

بعد شما بگویید و غر بفرمایید!! که چرا ما زود تر ننوشتیم!! خب شما هم اگر چای ما  بودید و از هفته پیش تا الان دقیقا هفت روز  شام و ناهارتان شامی کباب های مادر شوهرتان بود و سوپی که به سفارش شما برایتان پزیده و آورده بودن را میخوردید زبان بلبلی تان مثل ما قفل می شد!!!!!

آقا جانمان اینا.....

کامنت ها را جواب خواهیم داد.

سرمان کچل شد از بس کارمان زیاد شده این روزها.حالا مجبور بودید همه تان ارشد امتحان بدهید؟!!!!!

 

راستی دیشب البسه مستهجن شنا به همراه لوازم جانبی خریدیم و آن اقاهه فروشندهه همچین نگاهمان کرد گویی خدمات پس از فروش و نصب رایگان در محل هم انگاری دارد!!!! ای درد بگیرد مرتیکه!!!!بعد هم در منزل پرو کردیم و دیدم سایزش برایمان بزرگ است و چون این البسه تعویض ناشدنی اشت تصمیم گرفتیم چاق (تر!!) شویم تا داخل  آن جا شویم!!!خدا قبول کند از ما.

 

مهمانان ویژه ما (همان هایی  که آقا جانمان  خودشان را برایشان پر پر میکند ) دیروز مشرف شدند به شهر زیبای ما و آقا جانمان زنگولیند که آهای اهل و عیال!!! بشتابید که اینک منتظر حضور گرمتان هستم و در اقدامی شرمنده کنانه از طرف ما هم شیرینی و گل ابتیاع فرمودند و کمیته استقبال!!!! به سوی هتل خانم و آقای دکتر که دبیر همایشی در شهر ما شده اند  رهسپار گردید!!!ما هم سریع رفتیم و آبی به تن رسانیدیم و بزک دوزک مناسب و ملایمی کردیم و بعد از تعویض چهار تا شلوار!!(کلا همین قدر بیشتر نداریم !!!!) و انتخاب یک عدد خشتک بلندش!!! رهسپار مکان قرار که همان درب خانه ما بود شدیم .اندر فواید داشتن  این جور مهمان های ویژه این است که آقا جانمان خودش را به قتل میرساند از بس به فکر راحتی و آسایش میهمانان خاصی مانند این هاست و در همان بدو ورود هر ساعت شبانه روز که باشد خودش را به طیاره خانه!! یا  قطار دانی!!! می رساند و با گل به استقبال ایشان میرود چون این پسر عمو ستاره اش در بین همههعموزاده ها با شدت هر چه تمام تر در دل آقا جان ما میدرخشد!!!که خدا همه شان را حفظ کند برای ما.خلاصه به سالن هتل هما پانهادیم و اینجا باید اضافه کنیم که آقا جان ما در همچین مواقعی یک راننده استخدام میکند تا خودش و ماشینش و جد و آبادش در بست در اختیار میهمانان باشند و دم در هتل  پاسبانی دهد تا هر وقت ایشان با انگشت، تکسی !!! خواستند سریع برود و به مقصد برسانندشان!!!اینها را گفتم تا این کاوه خان مستطاب الدوله هی پلقی نزند زیر خنده و از کرایه های 500 هزار تومنی آژانش آقا جان ما خنده اش نگیرد و به فیل های آسمان نگاه نکند!!!!!!خب ما قواره مان در پول خرج کردن اندازه عرق چین شماست داداش!!

این راننده آقا جان در همچین مواقعی از شدت خوشحالی با ماشینش تک چرخ میزند و دور خودش میچرخد و بوق بوق میکند!!!!خدایی ما هم حاضر بودیم در ماشین نداشته امان بخوابیم و اینگونه  در آمد حاصل فرماییم!!!! از بس ایشان به میهمانان ما از دفعه قبل ارادت ورزیده بودن که وقتی ما وارد لابی شدیم دیدیم ایشان ماشین را پارک کرده و نکرده پریدند بیرون و جلوتر از ما به سمت محل میهمان ویژه ما دوان دوان شدند!!!! آی خنده امان گرفته بود.خلاصه ما هم پشت سر ایشان!!! وارد شدیم و روی مبل های گنده لابی که  خوشبختانه الان دیگر داخلش جا میشویم نشستیم و این بنده خدا هم از بغل آقا جان ما تکان نمیخورد!!! الهی بمیریم برای دل مهربانش که تا از دور آقای پسر عمویمان  را دید آنچنان به طرفش شیرجه رفت و لپ های گوگوری مگولی آن بنده خدا را ماچ مالی کرد که حضور خانوادگی  ما کلا به پشم تبدیل شد آن جا!!!!و وقتی رضایت داد که از آغوش مهربان آن موجب رزق و روزی!!! جدا شود ما را به فامیلمان معرفی کرد.!!!!و وقتی دید ملت دارد با چشمان گرد و گشاد به او زل میزند و تسبیح حق را بابت داشتن ایشان بجای میاورد رضایت داد از جمع صمیمی ما جدا شود ووبرود در همان ماشینش منتظر بماند تا ما برگردیم.

ما البته هر چه گشتیم چشممان به جمال خانم دکتر روشن نشد و وقتی جویای حضورشان شدیم فرمودند در حال نماز هستند و ما بالفور فهمیدیم نماز همان آرایش برای رضای حق می باشد!!!!!دقایق سپری می شد و همسر خانم نمازی!!!! هی به ساعت نگاه میکرد و ما در دلمان میگفتیم عجب تعقیباتی داشت این نمازه !!!!و در همان حال به زیر گوش شوهرمان  آرام میگفتیم یاد بگیر !!!! ملت یکساعت منتظر متعلقه اشان میشوند و آنوقت تو ما را به زور از سرویس بهداشتی بیرون میکشی  تا بچه همسایه  دلش اب نبات نخواهد!!!(چه رابطه منطقی و زیبایی!) خلاصه خانم نمازی !!!! قدم رنجه کرده و ما دیدیم آرایشی که یک ساعت و پانزده دقیقه ای به نظر برسد اصلا روی رخ نامبره مشاهده نمی شود.و نتیجه گرفتیم  مراحل مالش کرم شب و نصفه شب و کرم نافله اشان حتما طولانی بوده .تقبل اللهی گفتیم و همگی به صرف روبوسی دعوت شدیم!!! این آقا جان ما انگار داشت  با رضا خان بزرگ  سخن میفرمود!! تصور کنید در کافی شاب هتل همگی دست به سینه جلوی آقا جانمان نشسته ایم و با خنده ملایم بر لب به دهان میهمانان خاص نگاه میکنیم !!!!و  آقا جانمان با نهایت ادب و خوشگویی ذاتی خود در حال صحبت با اقای دکتر  در مورد خطرات پرواز با طیاره های قراضه ایران و مقایسه این بلبشو !! با فرودگاه فرانکفورت بود  که یهو دیدم شوهر ما در حال بشکن زدن و قر نیمه نشسته !!! پرید وسط حرف آندو و چشمان همه یک لحظه سیخ بر جای ایستاد و ما هم چشمانمان از عظمت این گند چند لحظه سیاهی رفت و یکهو دیدم صدای خنده اطرافیان و آق جانمان به اسمان مسقف هتل  پر کشید!!!!!فقط بگویم که اگر شوهر صبا طفلک این کار را کرده بود در جا  توسط آقا جانمان از لوستر بزرگ وسط سالن آویزان شده بود تامایه عبرت گردد و پوست خشک شده اش را هم آقا جانمان میداد پر از  کاه کنند و سر در وردی مشهد نصب نمایند تا دیگر کسی نگاه  چپ به پسر عموی محترم نکند!!به شوهرمام میگوییم چکاری بود گفت یاد پرواز کیشمان افتادم که با چشم خودم دیدم بال در عقب!!! داشت کنده میشد و من از ترس به بشکن و رقص افتاده بودم بس که قلبم تالاپ تولوپ میکرد و البته برای حفظ روحیه ما هیچ چیزی نگفته بود به ما!!! و حالا یادش افتاده بود و یهو قر آن لحظه ها در کمرش جاری شده بود و تخلیه قر به سلامتی انجام  شد!!!!!بعد ما رسیدیم به مرحله سفارش  اطعمه و اشربه و نمیدانیم چر هوس کردیم نوشیدنی مورد علاقه مان یعنی شیر انبه میل کنیم و بقیه هم بستنی!!! و اسپرسو و کیک و چای و قهوه  و از این سوسولنجججججججججج!!! بازی ها!!!!!سفارش دادند و آوردند برایمان.ال الهی  بیل غیب!!! بخورد تخت سینه مسولان آن کافی شاپ!!! برداشته اند دو قاشق مربا خوری آب انبه (نه شیر انبه) آنهم از نوع پاکتی اش ریخته اند کف یک گیلاس و رویش را هم یک نی اندازه مجموع مماخ   ما!!! و پینوکیو گذاشته اند  و میگویند کوفت کن!!!! این وسط فقط شوهرمان حال کرد با قهوه و کیک شکلاتی اش که ما دائم چشممان به داخل آن بود و آب دهانمان را به فواصل دو ثانیه یکبار شللپپپپپپپ!!!! قورت میدادیم و رویمان نمیشد انگولک کنیم !!!بقیه هم به جز آن صاحب کیک سیب که حالش را برد از همان کیک های سه تا صد تومن!!!!! نصیبشان شد که خادمان محترم هتل با سرانگشت تدبیر پاکت کیک ها ی 500 تومانی را باز کرده و به قیمت 3200 تومان در پاچه ملت جا کردند.ای کلنگ بخورد به مغزشان با این سرویس دهی!!!!! البته ما با همکاران و دوستان محترم یک بار مشرف شده بودیم به این هتل و شیشلیک مخصوصش را نوش جان کرده بودیم ولی  چون بهایی نپرداختیم و مهمان بودیم اصلا جایمان درد نگرفته بود!!!ولی دیشب  دیدیم  آقا جانمان جیب درد شدند!! البته ایشان چون در مواقع حضور میهمانان ویژه  هنوز گرم هستند و داغ و احتمالا  بعدا متوجه بوی دود مشوند ما از همین الان مراتب تسلیت خود را ابراز میداریم!!!!ضمنا ما هم از سر چهار راه دوشاخه گل  مریم زیبا شاخه ای ده هزار ریال!!!(برای گنده نشان دادن مبلغ این استراتژی  سوق الجیشی ماست!!!) خریدیم و روی بقیه هدایا تقدیم بانوی اول  پریدنت کازین آقا جانمان کردیم!!!! باشد قبول گردیده شده باشد!!!

 

اندر فواید دوست تپل!!

1-دیروز کلی خونه مامان جون نی نی بازی کردم و لپ های نرم و ناز یاسی(ن) کوشولو رو نوازش کردم.بچه به این آرومی خدایی محشره.علی هم چپ چپ نیگاه میکرد بهم و وقتی اومدیم خونه تموم مدت بین بازوهای من بود و دائم خودشو میچسبوند  به من تا موهاش رو با سرانگشتام نوازش کنم و خلاصه  از دلش در اومد حضور یه رقیب!!!!! خدا به داد من برسه اگه تکثیرشم!!!!!رسما باید تخت بچه رو تو کوچه بذارم تا قلب باباش نگیره!!!یه کادوی خوشگل هم برا نی نی خریدم شامل لباس چند تیکه و کلاه خوشگل پخ پخو!!! و جوراب های رنگ کلاه و لباس.خیلی خوشش اومد مامان نی نی.من کلا عاشق خریدن جینگولی ها برای نی نی هام.تا 8 سال هم نی نی محسوب میشن برام.!!!!

2-شب جمعه رفتیم یه دوری بزنیم بیرون ببینیم بقیه برای ولنشون چیکار کردن!! پیاده روهای تنها خیابون کمی آدم وار مشهد!!!! که پر بود از دخترو پسر ها با رنگ و روغنن های  عجیب غریبی که به خودشون مالیده بودن.خدایی خیلی ضایع است که یارو با اون قیافه و چشمای تا گوش سبز شده و خط آبی و قرمز کشیده شده!!! دست تو دست یه بچه دبیرستانی 19 ساله که هنوز ریش هم درنیاورده راه بره!!! بعد هم که این دختر فیفیلی ها همچین خرس های گنده تر از خودشون رو بغل کرده بودن و با عروسک های ولنتاینشون رو ابرا سیر میکردن که واقعا بامزه شده بود قیافه هاشون.دلتون نخواد شام  رو رفتیم جوجه تنوری  زدیم تو رگ و خیلی حال داد.یه کیک سیب هم برا علی خریدم تا جمعه صبح که همیشه صبحانه اش با روزهای دیگه باید فرق داشته باشه خوش بحالش بشه!!!!شام مخصوص که بهتون گفته بودم رو هم گذاشتم برا بعد.به علی میگم گیلاسی بهم گفته یه وقت چشم نخوری با این فداکاری و تن ماهی درست کردنت برا علی!!!! مرده بود از خنده و میگه این دوستت خوب شناخته تو رو!!!! خلاصه که عزیزم به هوادارات یکنفر دیگه اضافه شد که رسما از همین جا اعلام میکنم رستمتیم آبجی!!!!!! بلایند شود هر آیزی که اگزش نمیتونه  تو رو سین کنه!!!!!

3- از دهنم در رفت به علی میگم راستی ولنتاین ما ایرانی ها روز 29 یهمنه یعنی دوشنبه و ظاهرا رسم بوده خانم ها برای شوهراشون کاو میخریدن و میدادن بهشون!! آقا اینو گفتم و بلا گفتم.از اون روز هی  روز دوشنبه داره به من یادآوری میشه !!!!!!! راستی  آخر هفته فوق العاده ای داشتم.به تمام سلول های  روح و جسمم گرمی ولنتاین سبک خودم رو درک کردم.خدا قسمت کنه خواهر!!!(چشمک!)

4- سهیل رفته یه دسته گل گنده خریده برای مامان و مسخره مثل این  برده ها هی جلوش تعظیم میکنه و دست و پای مامان رو میبوسه و میگه ننه!!! حلالم کن!!! و ما هم میخندیم و دامبی تو کله اش میزنیم!!! میگه بهم الهام شده قراره تیر تو پر شم!!! منم بهش گفتم احتمالا چون  به برگزاری مراسم عروسیت داری نزدیگ میشی(حالا خوبه هنوز تاریخش رو خودش هم نمیدونه وما هم ایضا!!)  طلب حلالیت میکنی از همه!!!!بعد مامان هم جو گیر شد و چند تیکه به جهاز شازده اضافه کرد!!!!! بعد جلوی علی همش این داداش آبرو بر ما از خاطرات آبرو بری  دوران کودکیمون حرف میزد و علی فقط نگام میکرد که صمیم!!! واقعا؟!!!!

5-اینجا یه بارونی اومد که بوی بهار رو تا ته بلعیدم از تو قطره هاش.خیلی قشنگ و زیبا!من امسال عاشقانه منتظر بهار هستم.زمستون طولانی داره حوصله ام رو  سر میبره.آییییییییییی یکی نیست بهار رو زودتر بدستم برسونه!!؟

6- رفتم مایو بخرم  هر چی میخوام به اینا حالی کنم من فنر دار میخوام و کاپ دار دوست ندارم حالی این فروشنده ها نمیشه!! نهایتا قراره تو این هفته بخرم.دعا کنین زودتر ردیفش کنم فعلا پاش رو هم پیدا کردم.یکی از دوستامه که دو تای من هیکل داره!!!! گفتم بیا پول بلیط استخرت رو هم خودم میدم و تو فقط نقش دلگرم کننده و حس خوش تیپی به من هدیه کن!!!!!! ببین به چه کارهایی افتادیم آخر عمری!!!!