-
کفش
چهارشنبه 24 شهریور 1389 12:07
یکی از خواب های ثابت (حداقل) سالی یک بار زندگی من خواب کفش خریدن است.همیشه هم یا یک لنگه اش نبود یا نمی شد پرو کنم یا وسط خرید از خواب بیدار می شدم.این مساله لعنتی تا همین سال های اخیر اذیتم میکرد.خواب دیدن را نمی گویم ها! کفش خریدن را میگویم. خب اگر تو دختری هستی که سایز پاست 37 و از این سوسول سایز هاست! امید هیچ درک...
-
مرداد ماندگار
سهشنبه 23 شهریور 1389 17:18
. 15 مرداد که گذشت با هم بودن ها و با هم نفس کشیدن ها ُ با هم خندیدن ها و با هم تاب آوردن های من و علی وارد هفتمین سال خود شد.آن روز اشاره ای نکردم اینجا ولی مگر می شودیادم نباشد و در گذر پرسرعت این روزهایم کمرنگ شود؟ برای من خاطره های گرم وروشن آشنایی امان ..خواستگاری و زندگی امان هنوز پر رنگ و زنده است.من دخترکی...
-
مادر شدن
دوشنبه 22 شهریور 1389 19:13
مادر شدن یعنی ظهر بیایی خانه و دلت برای کمی خواب لک بزند . یعنی خب خدا را شکر پسرکت خوابیده و تو میتوانی دو دقیقه کتاب بخوانی و سریع بخوابی تا بیدار نشده. مادر شدن یعنی تا کتاب را میبندی و چشم هایت دیگر دارد دو تایی میبیند دنیا را از شدت خواب و تازه گرم می شود چشم هایت ناگهان یک آدم کوچولو روی صورتت خم می شود و گونه...
-
فرصت..
سهشنبه 16 شهریور 1389 11:56
برای درد و دل حس و دلی نیست اگر هم هست اینجا همدلی نیست . . . البته شماها که هستید همدل ، ولی روح من هنوز به رکودش داره ادامه میده و روحیه ام هم برای نوشتن اینجا هنوز آمادگی نداره. از صبوری هاتون ممنونم. خوبیم .واقعا مشکلی نیست. فقط از نوشتن دور شدم...به محض نزدیک شدن به صمیم شما ،حتما دوباره مینویسم. قبل از آخر...
-
هزار وعده خوبان....
شنبه 30 مرداد 1389 09:09
خوبم.بهترم. به زودی میام.
-
موشرابی
دوشنبه 11 مرداد 1389 12:43
این مامان من خیلی آدم بی شیله پیله و صافی هست.آنچنان که گاهی میخوای سرت رو بکوبی کف دستت و بگی ای روزگاررر!! نصف زندگیش رو هم در خواب هاش دیده و این وسط یه خواب های مصلحتی هم میبینه!! که مگه میشه گفت نه ! الکی بوده ..خواب واقعی نبوده. مثلا اول به هزار روش غیر مستقیم بهت حالی میکنه که چرا بچه نداری هنوز ( مال اون موقع...
-
میووووو
شنبه 9 مرداد 1389 07:29
چند وقتی بود کامنت هایی داشتم مبنی بر کمک به حیوانات و بخصوص تاکید بر اینکه کمی از غذای خود را هر شب برای گربه ها بگذارید.خب ایده زیبا و منصفانه ای بود. فقط مشکل این بود که علی شب ها دیر می اید خانه و حتما گربه های مادر مرده یا تا آن وقت شب مرده اند از گرسنگی و یا کسی مهربان تر که شوهرش هم سر شب خانه می آید برایشان یک...
-
مخاطب دارد.
دوشنبه 4 مرداد 1389 11:18
من اصولا در رابطه های دوستی آدم راحت گیری هستم. به آدم ها زود اعتماد میکنم و پیش فرض من صداقت و قابل اعتماد بودن آدم ها است. افراد به راحتی در دایره دوستان من قرارمیگیرند ولی تا نزدیک شدن به من هنوز فاصله هست.آدم ها به سختی ممکن است از چشم من بیفتند و آن هم در صورتی خواهد بود که تکه تکه های اعتمادی که به آن ها کردم را...
-
خداوند نزدیک
دوشنبه 28 تیر 1389 09:22
روی ملافه سفید کنار تخت پسرک دراز کشیده ام و به بازی کردنش با جاروبرقی نگاه میکنم. به جارونزیک تر می شود و با چشم های پرسشگرش به من نگاه میکند و به من میفهماند این جارو با مدل خانه مامان جون فرق دارد و دست هایش را باز میکند به علامت چرا؟ میخندم و کتاب بالای سرم را بر میدارم.به جلدش نگاه میکنم. چند قطره اب در بالای...
-
نعمات هوا- به- زمین
یکشنبه 27 تیر 1389 11:53
فک کنم اونقدر این اعتراف شوک دهنده بود که هنوز کسی باور نکرده ..تعداد کامنت ها که این رو میگه .پس بریم یه پست جدید. خونه مامان بودیم و برادرم با خانمش هم آنجا بودند. سهیل از من چهار سال کوچیکتره و اتفاقا او نروز خواهرم صبا هم بود. نشسته بودیم و از قدیم ها حرف میزدیم و از شیطنت های بچگی. من توی ذهنم داشتم سبک سنگین...
-
عکس
چهارشنبه 23 تیر 1389 13:26
این هم قولی که دادم. تولد را منزل مامان جون گرفتیم تا همان تعداد معدودآدم ها جاشوند!! یکسالگی عکس
-
مادر جدید
سهشنبه 22 تیر 1389 13:33
صبح ها وقتی پسرک را مهد میگذارم گاهی نگاهی میکند به سقف و می خواهد همه پروانه هاو عروسک های کاغذی را برایم تعریف کند و گاهی تا می اید برگردد و دلش برایم تنگ شود زود خارج میشوم تا نگاهمان به هم گره نخورد...تحمل دیدن چشم های سیاهی که آغوشم را میخواهد و آغوشم نیست..باید برود ...را ندارم. من هیچ گاه لحظه ای شک نکردم به...
-
سفر
سهشنبه 15 تیر 1389 10:36
دوستی به نیت این نوشته برایم فال حافظ گرفت...خواندم..بارها و بارها خواندمش و فهمیدم سپهر از من چه میخواهد..باشد..هر چه تو بگویی سپهرکم..اصلا من فقط میخندم به این بازی روزگار که تو را برد و یونا را اورد برایم.....باشد...میخندم. بنال بلبل اگر با منت سر یاریست که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاریست در آن زمین که نسیمی وزد ز...
-
پدر
دوشنبه 7 تیر 1389 13:19
تصویر پدر توی ذهن سال های کودکی من بابایی بود که صبح میرفت سر کار و قبل از دو خونه بود و ناهار با صدای اخبار ساعت 14 اقای حیاتی خورده می شد و گاهی هم صبح پدر به شبش گره میخورد و استقبال از پدر با یک لیوان چای داغ تازه دم خستگی رو از تنش در می آورد. پدر من تصور ایده آل هر کودکی بود. مردی که همیشه غبطه بچه های فامیل رو...
-
بوی ناب زندگی
دوشنبه 31 خرداد 1389 13:26
توضیح : پرسیده بودید قضیه چیه؟کیان چکار کرده بود مگه؟ من از سال 85 این وبلاگ رو درست کردم و برای سالگرد ازدواجمون به علی هدیه دادمش. علی هم گفت راحت باش و مطمئن که من نمیخونم در واقع علی علاقه زیادی به وبلاگ خونی در کل نداره و البته این از اهمیت هدیه من کم نمیکرد .خلاصه برای روز تولد علی که اون مطلب رو نوشتم شب علی با...
-
خردادی های من
شنبه 29 خرداد 1389 13:23
علی مهربونم ۲۹ خرداد . . . توی ذهنم خاطره اولین هدیه من به تو پر رنگ میشه..رنگی و گرم و واقعی ..مثل همونی که بود..اولین بوسه من روز تولدت ..یادته؟ امروز اما من میدونم و تو میدونی از حرف هایی که دیشب بین ما گذشت...توی پارک..دست تو دست هم و برای اولین بار بعد از یک سال جسارت تنها گذاشتن یونا پیش بقیه رو به خودم دادم اون...
-
عشق
چهارشنبه 26 خرداد 1389 10:41
اولین باری که عاشق شدم نمیدونم عاشق چی شدم..اصلا انگار خود عاشق شدن مهم تر از طرف بود برام. یه پسری بود دراز و لاغر و بلند که لقبش تو فامیل نردبون دزدای دریایی!!! بود .وقتی میخندید این دهنش کناراش چین میخورد وردیف دندونای سفیدش پیدا می شد .من و صبا و یکی دیگه از دخترهای فامیل همزمان عشق رو توی وجود این بنده خدا دیدیم...
-
محله گاوی (۱)
پنجشنبه 20 خرداد 1389 11:54
تقریبا هفت ساله بودم که به علت تغییر مکان خونه و آماده نبودن خونه جدید قرار شد بطور موقت یه جایی حدود 4-3 ماه ساکن بشیم. خونه موقتی مون تقریبا پایین شهر حساب میشد و بابا دلش رو خوش کرده بود که زمان کوتاهه و تابستونه و به مدرسه ها هم نیمخوره این همزمانی و میشه چند ماه رو صبر کرد...خلاصه این اقا معمار عزیز اونقدر پروژه...
-
سراب...
چهارشنبه 19 خرداد 1389 08:03
بعدا نوشت: کیان ممنونم از پاسخت..تو لیاقتت خیلی بیشتر از این حرفها و کلمات هست..خودت هم میدونی. به کیان: دوست صبور و دوست داشتنی ام سلام کیان نمیدونم بلاخره اینجا رو خوندی یا نه..نمیدونم جواب سوالت رو پیدا کردی یا نه؟ نمیدونم آروم تر شدی یا نه..من این روزها خیلی چیزها رو در مورد تو نمیدونم..چیزهایی که انگار همه عمرم...
-
حوا...
یکشنبه 16 خرداد 1389 11:32
عکس ( برداشته شد) لطفا اشتباه نکنید... این فقط یه داستانه که من نوشتم........نه غرض کوچک جلوه دادن حواست و مقصر دونستن اون و نه تحریف قرآن... فقط تشابه اسمی هست ..میشه از خوندنش فقط لذت ببرید؟ حوا دستش را بر بازوان آدم فشار داد و او را به سمت خود کشید و در گوشش به نجوا گفت: بیا برویم..بیا ..زیاد دور نیست...و آدم خود...
-
آقای شیک ...خانم زیبا....
چهارشنبه 29 اردیبهشت 1389 13:27
نوش نوش جونم به زودی برات میل میزنم...قربونت بشم. چیه ..چرا اینطوری نگا میکنی؟ نیمتونیم پنجره خونه خودمون رو هم رو باز کنیم به همساده!! بغلی یه پیغام بدیم؟ وقتی خروسک هنوز از گلوی کوچولوش بیرون نرفته بود که پسرک تب کرد و سه روز جز کمی شیره جان چیز دیگه ای نتونست بخوره ..وقتی ویروس میهمانی شد که زو به زود به تن نازک...
-
از این ور اون ور
یکشنبه 19 اردیبهشت 1389 09:10
روبروی میز ارایش نشستم و دارم به آینه نگاه میکنم...موهام رو دوست دارم. رنگ قهوه ای تیره اش رو که جدیدا مشکی کردم.ابروهام رو ..گونه هایی که دوست علی خیلی تعریف میکرد و میگفت اینا لپ نیستن ..گونه ان ..فرق دارن با لپ!!!. چونه ام رو .. گردی صورتم و ایضا گردی هیکلم رو!!!کلا من خیلی خودم رو دوست دارم...جدی میگم.غیر از...
-
نگاه من
سهشنبه 7 اردیبهشت 1389 10:35
گاهی فکر میکنم چقدر زندگی ما به نگاهمون بستگی داره ...به زاویه ای که به مسائل نگاه میکنیم... به برداشت هامون از افراد...به حال و روزی که موقع اون تفسیر داریم...خیلی وقت بود دلم میخواست در مورد رابطه با مادر شوهر براتون بنویسم و بگم که چطور یه نفر میتونه مادر شوهری فرشته باشه یا دراکولایی که به خون طرف تشنه است..البته...
-
کباب دیگی
چهارشنبه 18 فروردین 1389 21:45
وایییی نمیدونین چقدر ذوق داره اینهمه آدم خوشحال سلامتی دوباره تو باشن و بدونی که نگرانت شدن چون دوستت داشتن. آقا حال ما شکر خدا خیلی بهتره.. از زندگی ما همین بس که این آقامون اینا از صبح رفتن و شب برگشتن و ما خونه ننه آقامون اینا تنها بودیم و از بس به در و دیوار نگاه کردیم چشمامون کلا راه راه میبینه و از بس این مادر...
-
زندگی دوباره
شنبه 14 فروردین 1389 13:24
عید امسال من خلاصه شد تو بیمارستان و درد و تزریق مخدر و باز هم درد و بیخوابی و بی تابی و ترس تنهایی همسر و پسرکم...... از خدا ممنونم که هنوز زنده ام..که هر چند هنوز رنگ آسمون بهار رو ندیدم و توی تخت بودم همه مدتش رو ...ولی محبت شماها هست همیشه دور و برم..ممنونم از همه تبریکات و ممنونم از جوجویی تنها کسی که تولدم رو...
-
صمیم معرفی میکند
دوشنبه 2 فروردین 1389 15:05
سلام...سلام... وای چه هوایی...داریم میمیریم از ذوق!! اینجا امروز داره برف میاد و اونقدرررررررررررر سرده که بچه با ننش کنار بخاری یخ میبنده!! جای همه کسانی که نیومدن امسال عید مشهد تا از سرما یخ بزنن خالی!!! لحظه تحویال سال سه تایی کنار هفت سین تو خونه برای همه دعا کردیم..ممنونم از تبریکات همگی و منم ارزو میکنم سالی...
-
بهارتون باقلوا
چهارشنبه 26 اسفند 1388 07:32
قول داده بودم یه پست بهاری بنویسم ...نوشتم ها ولی سنجاق پیدا نکردم !!!! ( ا ا ا اون چغوکه!!(گونگیشکه) رو نیگا..چه دمبی!! داره لامصب!!!) خوشبختانه من هنوز زنده ام!!! این مامان خدا خیرش بده الان دو هفته ای هست که من و علی و پسرک رو تو خونه اشون گروگان گرفته و درها رو قفل کرده و صبح به صبح منو دست راننده آژانس تحویل میده...
-
ددم وای ..بازم قول
چهارشنبه 12 اسفند 1388 10:39
کرکره ها بالا..... بوی بهار میاد..بوی بارون و زمین خیس و آسمون ابری بهاری ... میگن اسب ها مست میشن توی بهار ...البته ببعی ها همینطور!! امممم فک کنم باقی جک و جونور ها هم ایضا! ما که اسبیم و همینجوریش هم یازده ماه تو سال ایییییییییییییهههه میکنیم واسه خودمون..حالا دیگه پیتیکو پتوکومون هم بهش اضافه میشه و دم یه کره...
-
مینویسم تا رها شم از حس این لحظه
چهارشنبه 5 اسفند 1388 09:01
به کامنت های تایید نشده دارم جواب میدم.جاشون محفوظه. (12 اسفند) انتظار...توقع...دلنگرانی...همه و همه زمانی بوجود می اد که کسی برات مهم باشه..تا حالا فکر کردی چرا از یه آدم غریبه که داره توی خیابون برای خودش راه میره هیچ انتظاری نداری؟ اخمش و خشمش و خنده اش برات فرقی نداره؟ چون اون آدم هیچ جایگاهی توی زندگیت نداره..چون...
-
یا خدا....
سهشنبه 27 بهمن 1388 12:05
نه خداییش نمیشه آدم از قول بقیه اتفاقی رو تعریف کنه؟ یعنی دیگه حدسی نمونده بود که نزده باشین...ممنونم از حسن نظرتون به چوقذرع!! ابروی بنده....بابا ملت دیگه مینی مینی نمینویسم ها....( این الان تهدید بود ایا ؟!!!) داستان مینیمال : فک کن طرف ولنتاین خونه مامانشه بعد وقتی یه کادوی توپپپپپ به همسرش میده و اونم همونطور عالی...