من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

خاطره ی مرتبط

 

 به مناسب  تقارن ایام الله  دهه  فجر  با  شانزدهم الی  بیست و دوم  بهمن!! من یک خاطره تعریف  می کنم تا یادی  بشه از  عزیزانی که به هر  دلیل یک وقتایی یک کارایی  می کنند که به عقل جن هم نمیرسه .. 

 

پسرک تازه به دنیا اومده بود. اوایل تیر ماه بود و نمایشگاه عکس دوست عزیزی بود که با تمام وجود  منتظر  برگزاریش بودیم.  نی  نی  هفت روزه  بود و  من اولین جای  عمومی  بود که میخواستم بعد از  تولد  پسرکمون برم. مانتوی  راحتی  پوشیدم و اماده شدم که راه بی افتیم..نمیدونم چرا یک استرس  خاصی  داشتم ..شاید چون فکر  میکردم الان  چه ریختی  شدم و  این همه آشنا قراره ببینم  چی  میشه ..!!؟ خلاصه سوار شدیم و  من پسرک رو بغلم کردم و جلو نشستم...مسیر طولانی بود و  من وعلی  حرف  میزدیم و  کلی  با نگاه به قیافه بچه ذوق  میکردیم . بلاخره رسیدیم ..درد بدی  تو بخش  شکمم که تازه عمل کرده بودم حس  میکردم...  همش فکر  میکردم یک چیزی  غیر  عادی  هست  تو ماشین.. خلاصه موقعی که خواستم پیاده شم  فهمیدم چه سوتی  دادم..یعنی  اگه هم هی  عمرم هم توی شهر  زندگی  نکرده بودم   از  هر  گونه تماس  با بنی  بشر و  تلویزیون و  غیره هم محروم بودم باز  هم توجیهی  نداشت  اون کارم!! بنده  قبل از سوار شدن  رفته بودم صندلی  عقب   رو  به عنوان صندلی  کودک   اماده کرده بودم  و کمربند و بیس و  چمدونم چی  چی  رو هم بسته بودم بعد  نشسته بودم  صندلی  جلو کنار  علی  و   مثل  اوسکول ها   در  هاله ای  از  نور  مادرانه دور سرم!! کریر به اون سنگینی  که خالیش  هم  چند کیلو هست رو با بچه ی  توش  گذاشته بودم روی  این شیکمم و   هی  توی  این دست اندازها  این کریر  تکون میخوردو  بالاش  به حلقم فرو می شد و پایینش  به شکمم فشار  می اورد!!! و من باز هم شعورم نرسیده بود  خو  این رو بردارم از  روی  شکمم.!!! بعدش  دو لا دو لا  راه می رفتم  و  تا مدت ها هر وقت یادم می ا فتاد چی  شد که خون اینقدر  ضایع به مغزم نرسید ومن اون کار رو کردم واقعا قاه قاه میترکیدم از خنده!!!   این همسر بدتر  از  من هم اصلا نمی  دونست  ملت چیز سنگین  بعد از  رایمان روی  خودشون نمیذارن اصولا  یا این که بچه رو می شد  گذاشت با مادرش  عقب  بنشینند و  راحت باشند و  دل مادره هم تخت و اسوده ... بچه اولمون بود دیگه!! امان از  بی  تجربگی!!! 

 

  

  

پ.ن. 

  

صمیمکم... ریز ریز  خنده های  دو نفری  تون رو دیشب  دوست داشتم خیلی ..تو خیلی  زیبا می تونی یک تلفن  ناخوشایند رو به موضوعی  تبدیل کنی که از فرط  خنده به غش و ضعف  بیافتید  چند ساعت بعدش ..اسمش  نه دلقک بازی  هست  و نه سبک دونستن زندگی ..اسمش  هنر  پل زدن بین اونچه که دوستش  نداریم یا اون چه که می تونیم دوستش  داشته باشیم هست ...اسمش   کشیدن روح زیبایی  از  درون چیزهایی  هست که ظاهرا ناخوشایند اند .. 

تو این هنر رو به زیبایی و  کمال داری  .. 

تحسینم تقدیم همه ی  این خوبی هایت صمیم قدرتمند...

نظرات 21 + ارسال نظر
مریم توپولی چهارشنبه 19 بهمن 1390 ساعت 02:44 http://man-va-to-va-ma.blogsky.com

ناراحت نشو همه ما گاهی تو زندگی خون به مغزمون نمی رسه مطمئن باش

صمیم جونم یعنی من عاشق این ( صمیم ام ) هایی هستم که آخر پست هات می نویسی.

زهرا سه‌شنبه 18 بهمن 1390 ساعت 09:42 http://tahmineh63.persianblog.ir

:D

رها سه‌شنبه 18 بهمن 1390 ساعت 09:24 http://newvision88.blogfa.com

نه عزیزم اتفاقا این خود نوشته های آخر متن خیلی شیرین و خوبه...کلا نوشته هات باعث میشه آدم یک نگاه دوباره به خودش و زندگیش داشته باشه

مریم و علی سه‌شنبه 18 بهمن 1390 ساعت 09:04 http://alidelam.blogfa.com

تحسینت میکنم صمیمی
این یه جمله رو دوست دارم
پل زدن بین اونچه که دوستش نداریم یا اون چه که می تونیم دوستش داشته باشیم

کمالی سه‌شنبه 18 بهمن 1390 ساعت 00:37 http://katebane.persianblog.ir/

خیلی خاطره ات باحال بود ازون باحال تر شپش کشونی بود که راه انداختی دختر خوب واقعا چه جوری تونستی چنین کاری کنی!!!!!!!!!!!!!!!!
کلک نکنه دم عیدی میخواستی زیرکانه همه لباسارو بندازی دور؟

پ.ا دوشنبه 17 بهمن 1390 ساعت 23:37 http://apaya.blogfa.com

عاشق اون کلمه ی صمیمکم شدم
یعنی تو جیگری هلویی باقلوایی عزیزدلی پس چی که هستی باش و باش شاد و موفق درکنارخانوادت

کوزه گر دوشنبه 17 بهمن 1390 ساعت 15:02 http://www.goodideas.persianblog.ir

سلام صمیم جان
خاطره جالبی بود. همیشه شاد باشی. راستی خیلی وقته لینکت کردم. خوشحال میشم به من سر بزنی و لینکم کنی.

تسنیم دوشنبه 17 بهمن 1390 ساعت 14:57 http://www.taninezendegieman.blogfa.com

ما که معنی اون تقارن رو تو اولین جمله نفهمیدیم یعنی چه؟!
خاطره جالبی بود عزیزم.ایشالا در بچه های بعدی این موضوع مهم رو رعایت کنید!!!دی:

لیلی دوشنبه 17 بهمن 1390 ساعت 12:28

واییییییییی.خییییییییلی خنده دار بود.فکر کنم از عوارش بعد از بیهوشی بود صمیم جان.راستی سلام.

آهو دوشنبه 17 بهمن 1390 ساعت 12:01 http://www.lahzehayeman1.blogfa.com

=))))
چی بگم از دست تو صمیم!!!از بس تصورت کردم تو اون حالت و خندیدم که شکم منم درد گرفت:D

ملودی دوشنبه 17 بهمن 1390 ساعت 10:48

سلااام به صمیم گل من با این خاطره مرتبط یا یوم الله !!!!!! ای داد بیداد صمیم جون تو که زدی اون بخیه ها رو ناکار کردی دختر !!! ولی واقعا شهامت داشتی که روز هفتم بلند شدی رفتی . من که تا مدتها از جام تکون نمیخوردم مبادا بخیه های اپاندیسم که مربوط به قبل بود یهو بعد از زا××یمان بترکه !!!! حالا خوبه طبی×عی بودم وگرنه ببین چه کولی بازی در میاوردم . حاج خانوم هم گاهی اوقات حق دارن والا !!!! عروس هم انقدر لوس و ننر و ادا اصولی ؟؟؟؟!!!!! ولی دور از شوخی درسته که تو برای ما شیرین تعریف کردی اما حس میکنم اون موقع چه دردی کشیدی کلی ناراحت میشم . بمیرم الهی . حالا ایشالا سر بچه ی بعدی پروفشنال میشی خواهر!!!چرا میزنی؟؟؟؟؟

ملوووووووووووووودی؟!!!!!!


خدمتتون خواهم رسید !! برای عرض ادب بانو!!!!

هنگامه دوشنبه 17 بهمن 1390 ساعت 09:38

سلام عزیزم
از خواننده های پرو پا قرصتم بارک الله صمیم جونی ایول حالا خوبه بعدش فهمیدی من از این کارا زیاد کردم و الان که تو نوشتی فهمیدم (فکر کنم اصلا خون تو بدنم نیست که به مغزم برسه)
راستی تو مسافرتا با بچه چی کار میکنی ؟ قبلا و الان که بزرگتره منظورم هست یا حتی داخل شهر
راستش دختر من چند ماهی ازز یونا کوچکتره ولی همیشه با خودم جلو یا عقب ماشین میشینه به هر حال همراهیم ولی دوست دارم مستقل بشه و منم کمی راحت تر باشم میترسم عقب بزارم بیفته یا ... بنظرت چطوری باید متقاعدش کنم جدا صندلی عقب بشینه ؟ اصلا درسته بچه ۲ ساله را تنها نشوند تو ماشین؟
نظرت خیلی برام مهمه لطفا برام بگو

صندلی کودک رو در ماشین بذار خیلی راحته..اگر بچه عادت نداشت ( در مسافرت و راه طولانی تر) کف ماشین رو ( عقب) زیر انداز و پتوی مناسب پهن کن با بالش برای دیواره ها که ضربه گیر باشه و درها رو هم حتما قفل مرکزی بزنید تا بچه راحت برای خودش اونجا بازی کنه ..خطر افتادن هم نداره . بعضی بچه ها به کمر بند عادت ندارند ( مثلا اون موقع ماشین نداشتن والدین) و کم کم باید بهشون قانونش رو یاد بدی .

براش اسباب بازی مورد علاقه اش رو بذار عقب یا بگو الان تو عقب می شینی و وقتی رسیدیم من بهت جایزه میدم ..با هم اهنگ بخونید یا بگو جلو جای تو کم و تنگ میشه و یا اینکه آقای پلیس به بچه هایی که عقب بشینند و کمر بند ببندند احرتام میذاره ۰ بر اسا شعر ما پلیس رو دوست داریم بهش ا حترام میذاریم ) و اداش رو در بیار ..حتی شده با یکپلیس یا سرباز سر چها راه هماهنگ کنید که بیاد به بچه بگه آفرین عزیزم که عقب نشستی و کمر بند بستی ..از این ففیلم و سیانس ها دیگه...

بچه دو ساله هم میتونه مراقب خودش باشه به شرطی که هه چیز امن باشه . ژیشنهاد دومم اینه که میتونی از اول خودت باهاش بشینی عقب چند بار و اون توی صندلی خودش با کمر بند و تو کتاب مورد علاقه اش رو بخونی ..بعد دفعات بعدی کم کم بری جلو و باز هم کتابش رو بخونی و نهایتا عادت می کنه.تشویق کودک یادت نره ... باپدرش اول هماهنگی کن که اگر بچه جیغ زد یا مقاومت کرد اون نگه ولش کن بچه ام رو!! بی ا جلو بابا جون!!!

[ بدون نام ] دوشنبه 17 بهمن 1390 ساعت 08:44

عجب
واقعا ادم گاهی چه کارایی میکنه ها
البته به نظر من بچه دار شدن انقدر حواس ادم رو پرت میکنه که اینا طبیعیه

هما دوشنبه 17 بهمن 1390 ساعت 00:07 http://alone55555.blogfa.com/

صمیم جون تو لایق بهترین هایی چون خودت یکی از بهترینایی
ممنون که با خاطراته بامزت دل مارو هم شاد میکنی خیلی دوستت دارم
از طرف من یونای عزیزو ببوس گلم

فاطمه یکشنبه 16 بهمن 1390 ساعت 21:09

خدایا از دست تو:)راستی پیرو سوالت تو پست قبلی,میدونی از وقتی این عاشقانه ها رو واسه خودت مینویسی من چقد کیف میکنم و چقد به بقیه تعریفشو کردم و چقدر در نظرم فهمیده تر عاقل تر و... شدی و چقد بیشتر قاشقت شدم و چقد به روند سریع هر روزه ی پیشرفت ذهنی و روحیت غبطه میخورم و چقد.....بگم بازم بگم؟:)

نور یکشنبه 16 بهمن 1390 ساعت 17:18

.....اسمش نه دلقک بازی هست و نه سبک دونستن زندگی ..اسمش هنر پل زدن بین اونچه که دوستش نداریم یا اون چه که می تونیم دوستش داشته باشیم هست ...اسمش کشیدن روح زیبایی از درون چیزهایی هست که ظاهرا ناخوشایند اند ......

عاااااااااااااااااااااااااااااالیییییی :* :*

نگاه مبهم یکشنبه 16 بهمن 1390 ساعت 16:35

سلام

من عاشق این صمیم قدرتمند هستم.

آرنوشا یکشنبه 16 بهمن 1390 ساعت 16:24 http://arnoosha1364.blogfa.com

چند تا از پستای آخرتو خوندم خیلی خوب نوشتی خوشحال می شم به منم سری بزنی

هستی شمال یکشنبه 16 بهمن 1390 ساعت 13:39 http://www.red888.blogfa.com

این نشون میده حتی بچه دار شدن هم تورو از زندگی نرمال وتکاپو عقب ننداخت.منظورم همون که با وجود درد تو نهمین روز بارداری بیرون رفتی.
راستی صمیم جان با اجازه لینکت کردم.

ساره یکشنبه 16 بهمن 1390 ساعت 13:10

یعنی عاشق این کاراتم بعد خودتم با مزه می تعریفی فک نمیکنی آدم اینا رو جلوی چارتا غولتشنگ میخونه بعد هره کره میکنه میگن دیوونه س به خدا ولو شدم رو زمین تو شرکت از دستت. بانو همه جوره قابل تحسینی صمیم گل

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد