من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

آیم بک!!!

 

 

سلام به همه دوست جونی های خوبم

اصلا فکر نمیکردم گرفتگی خورشید تابان پرچونگی های  من اینقدر مهم باشه که اینهمه کامنت بذارین برام.ممنون.و خیلی ذوق داشت آدم بدونه با شلغم بنفش!!! فرق داره برا ملت.متشکرم که حس ببعی بودن بهم ندادین.اون قضیه هم بهتره اصلا در موردش حرف نزنم که باز میرم تو خسوف ها!!!!

یادتونه گفته بودم هوس کردن برم از این زنجیر های حاچ خانومی بگیرم!!!!که تا ناف آدم میاد و حس زنجیر چرخ  تو زمستون سیاه!! به آدم دست میده!!!!؟ خب دیشب برا بهبود روحیه ظریف و حساسم!!!رفتم و یدونه ازش خریدم از بقالی!!!!!خیلی خوش خوشانم شد .البته به اون گل و گنده ای نیست ها ولی باعث شده من هنوز تو فاز حال و خود شیک –پولدار بینی!!!!! به سر ببرم!! حالا اینا در شرایطیه که صاحب خونمون چشمش به آیفونش خشک شده تا حالا و اجاره ای بابت این ماه دریافت نکرده!!!ولی خب بهتره بعد از 36 ماه اجاره اول ماه تو پاکت سفید و دو دستی تقدیمی!!! یه خورده حال و روز ما رو درک  کنه و بفهمه کی به کیه!!!!!تازه آقامون اینا هم دیشب بعد 2578954126002/458 سال نوری ما رو بردن رستورانت!!!!چون مردم از بس به خاطر این رژیمه کوفتی پامو تو فست فود و رستوران نذاشتم!!!!حالا فکر کنین یه مرغ سرخ کرده خوشگل و مامان و آب تو دهن جمع کن!!!گذاشتن جلوتون و شما با خوردن یه لنگه بالش!( که من عاشق اون پاچینشم!!) حس کنین دارین خفه میشین و حسرت خوردن اون رون تپلاش بمونه به دلتون!!!!ای کوفت بگیره این شیکم من که با چق ذرع!!!!!!(از اصطلاحات صباست!) غذا پر شد!! علی فکر میکرد دارم ادا در میارم و میگفت حالا هی بگو منو ببر بیرون .خب من چقدر میتونم بخورم ؟!!!!!ترکیدم!!!! و جلوی چشمان من مرغ و چیپس های خوشگل موندن تو ظرف!!!!کوفت اون گربه ها بشه الهی!!!!!!

 

 

خب میخوام منم به پیروی از شراره جون(سلی ییییییییییییییییییییییییییمممم!!!) و در راستای خوابوندن کنجکاوی ها و شوق وافر برخی از خواننده نماها!!!!! (چطوری  م! جون ) در مورد داستان ازدواج انگشت فرسایی!!! کنم ولی نه خودم و علی بلکه مامانو بابام.مامان من اون موقع ها موهای بلند و شرابی مایل به قرمز داشته و قد بلند ولی لق لقو بده!!!دختره هنوز 14 سالش نشده بودکه که این بابایی ما به خاطر چه دعواها به پسرای محله مامان میکرده و شرق شرق میزده تو گوش پسرای بدبختی که سهوا!!!!! چشمشون به یه دختر خانوم باحال میافتاده  و شپلق شپلق هم احیانا نوش جون میکرده و به روی خودش نمی آورده.

بابایی من تک فرزند پدر و مادرش بوده (باز نیاین بگین همین تازگی ها از عموت حرف زدی!!!خب !زدم که زدم!!! دلیل نمیشه مامان بزرگ من دو تا شوهر نداشته باشه بوده!!!) و پدر بزرگم خیلی روی باباییم  حساس بوده  و بابا یی هم خب عاشق مسشه و نمیشه دوچرخه اش رو از جلوی دبیرستان مامان اینا جمع کرد دیگه!!خلاصه این بابایی یه روز یه نامه مینویسه وقلب و تیر و نارنجک و خمپاره و شلوار کردی!!! میکشه و زیرش  هم  مینویسه (آی لاو یو ) و میده دوست مامان برسونه دستش.آخه مامان خیلی قد بوده و اصلا به التماس های بابایی که من فقط میخوام باهاتون صحبت کنم و به خدا از اون بی پدر مادرها!!!!!! نیستم هم توجه نمیکنه!!!(آخ که من عاشق ادبیات بین دختر و پسرهای اون موقع ام!) و مامان هم نامردی نمیکنه و وقتی بابایی داشته با ذوق از دور نگاش میکرده که الان نامه رو میخونه و چکار میکنه و .. همچین خوشگل نامه رو  نخونده ریز ریز میکنه و و به دوستش میگه کجاست اون ؟!!! و صاف میره طرف بابایی و ریز ریزه های  نامه رو سرش  میریزه و میگه اگه دفعه بعد مزاحم بشی خودم آدمت میکنم!!!!!! و بابایی همون جا وا میره !!(چه فیلم هندی ای داشتن!) مامان بعد ها برامون تعریف کرد که تا چند شب به خودش فحش میداده و حرص میخورده و میمیرده از کنجکاوی که حداقل کاش میخوند ببینه یارو چی نوشته و کی هست!!! خلاصه این با دست پس  زدن ها و با پا و عشوه و چشم و ابرو پیش کشیدن ها  انقدر ادامه پیدا میکنه تا مامان میشه 17 ساله و در این برحه از زمان خاله کوچیکه نامه های بابا رو میبرده به مامان میرسوند و  کارمزد از طرفین اخذ میکرده نامرد!!!خلاصه که بابایی کاری میکنه که هیچ پسر بدبختی دیگه حق نداشته از شعاع  پونصد متری دبیرستان مامان اینا رد شه چه برسه به اینکه  بخواد دست از پا خطا کنه!مامان تو نوجوونی پدرش رو که فقط 39 سال داشته از دست میده و شوهر خاله  نقش پدر و بزرگتر رو براشون داشته .و خیلی هم  هواشون رو داشته و قضیه به گوش مامانشون و خاله ها میرسه و اونام همشون هوادار پر و پا قرص بابایی بودن ولی مامان مامان که ما بهش میگفتیم مادر جان اصلا روی خوش به بابایی نشون نمیده.خلاصه که خاله ها میشینن با مامانشون صحبت میکنن که به نظر ما بهتره اینا بیان و تو خونه جلوی چشم خودمون با هم حرف بزنن و  بیرون نرن!!تازه خبر نداشتن که اینا کافه  و رستورانی نمونده که با هم نرفته باشن.این وسط مامان بابایی به شدت مخالفت میکرده و پدر بابایی میگفته اونقدر عقل داره که بتونه خودش تصمیم بگیره.بابایی دانشکده کشاورزی قبول میشه و  سختی درس ها و دوری مامان و مخالفت مامان خودش حسابی  بهم ریختش میکنه!!کلی هم با هم سینما و کافه قنادی و بازار و ..میرفتن و خوش میگذروندن.خلاصه بابای بابایی یه دوستی داشته که پسرش بعدنا شد معلم خصوصی من و صبا و اونم یادم باشه براتون بگم که ما دو تا چطوری اشک این  بشر رو در آوردین سر ریاضی یاد گرفتنمون!!!!!اون بنده خدا به همراه مامان و بابای داماد و خود شاذده میرن خواستگاری!!!!بابایی کلی به خاله ها میسپاره که هوای مامانم رو داشته باشین تا بهونه دستش نیاد و بذارین معامله جوش بخوره!!!!!! مامان بزرگ مرحوم من که فوق العاده مهربون و نوه دوست بود و ما عاشقش بودیم اون موقع ها تو اوج جوونی و خوشگلی بوده و مامان من هم که زبون دراز و رک!!!! به قول بابا شده بود نبرد گودزیلا علیه گودزیلا!!!!!!البته اینا رو دور از چشم مامان میگه ها!!!مامان بزرگ مبره و خیلی شمرده و آروم میگه میخوام با خود دختر صحبت کنم!!! بابایی و بقیه خوشحال که چه عجب نرم شد این مامان دوماد و میرن تو اتاق دیگه که مامان بزرگ به مامانم رو میکنه و میگه  اگه پاتو از کفش پسر یکی یدونه من بیرون نکشی خودم یه بلایی  سرت میارم که به روز سیاه بشینی و مامان من هم بهتریج قباش بر میخوره و همونجا میگه اتفاقا میدونستین  هنوز از مادر زاده نشده اونی که بخواد منو به روز سیاه بنشونه!!!!؟ و به مامان در حال انفجار دوماد هم توصیه میکنه که بهتره پسرش رو از جلو دبیرستا ن دخترانه جمع کنه تا دیگه مزاحمش نشه!!!و بیرون میاد از اتاق!!! خلاصه مراسم خواستگاری  به مراسم ختم دل بابایی ختم!!میشه و میان بیرون.در این مدت هم بابایی رفت و آمد داشته با خونواده مامان و با رعایت کلیه موازین شرعی!!!!!!! لاو میترکوندن. یه مدت که میگذره بابا دختر داییش رو که تهرون بوده دعوت میکنه اینجا و ازش میخواد ریش سفیدی کنه و اون بنده خدا به هر طریقی بوده عمه خانوم رو راضی میکنه تا دوباره اقدام به خواستگاری رسمی کنن.این بار هم قرار میشه یه چسب گنده بزنن رو دهن مامان  و یه گوشه خونه بندازنش تا مراسم رو به هم نریزه!!!!!!خلاصه مامان میره تو آشپزخونه  تا برا مادر شوهر گرام چای بریزه که بابایی خودشو به یه بهانه میندازه اون تو و از پشت مامان رو بغل میکنه و محکم فشارش میده تا به قول خودش قوت قلب  بده بهش و آرومش کنه !!(آره جون خودش!!) که در همین حین یهو دایی جان از راه میرسن و برا بار دوم مراسم  داشته به عزا تبدیل میشده که خاله ها پا در میونی میکنن و میگن  دوماد از هولش نفهمیده و احتمالا میخواسته سماور رو بغل کنه!!!!!(ای تابلو  ها!!) و خان دایی به روی خودش نمیاره.خلاصه همون جا به مامان دوماد فرصت نمیدن و خیلی فوری قرار عقد و بله برون رو میذارن و بابایی جلوی چشم های خون گرفته خان دایی در گوش مامان میگه پس شب میتونم بمونم دیگه!!!!!! که با سقلمه محکم مامان زود  سر جاش میشینه و سرشو میندازه پایین!!!! مامان از بابا دیوونه تر و عاشق تر بوده ولی نیمخواسته به قول خودش بند رو اب بده جلو مادر شوهر و تا لحظه آخر عقد هم نمیگه چقدر بابا رو دوست داره و حاضره برا رسیدن بهش با همه دنیا بجنگه!

الان تو فامیل ما کسی نیست که از مدل ازدواج این دو تا خاطره ای چیزی یادش نباشه چون یا فامیل دوماد میشده و شونصد بار برا راضی کردن مامان دوماد رفته بوده خونشون یا فامیل عروس که شونصد میلیون بار سعی کرده اونو نصیحت کنه تا اینقدر به پر و پاچه مادر شوهر نپیچه!!!! البته اینم بهتره بدونین که مامان بزرگ   بنا به گفته مامان تا سالها هنوز تلاش خودش رو میکرده تا پسره رو سر عقل بیاره!!! و لی وقتی دیده دختره محکم تر از این حرفاست خودش به یکی از دوستان نزدیک  این زوج عاشق  تبدیل میشه!الان بگو مگوی مامان بابا خیلی شنیدنیه وقتی دارن سر این بحث میکنن که اولین باری که رفتن فلان کافه کدوم صفحه موسیقی پخش میشده و رو کدوم صندلی ها نشستن و اون موقعی که خبر تولد صبا  رو به بابا دادن و اون سر جلسه امتحان دانشکده بوده شیش متر پریده هوا یا پنج متر و نود سانت!!!!!!!!!!!!

بابایی  یه دونده  و دوچرخه سوار و شناگر حرفه ای بوده و بچمون از هر انگشتش هنر میباره الان. کودکی من کنار بابا و مامان عاشق گذشت که مثل خیلی زندگی ها هم روز های خوش داشتن و هم روز های ابری ولی هیچ وقت یادن نمیره دختر خالم گریه میکرد جلو من و صبا و با حسرت میگفت کاش بابایی منتم اینقدر شوخ و شاد بود .چون بابایی یه شو من واقعیه و به قدری جوک ها و لهجه ها رو قشنگ تعریف میکنه و تقلید صدا میکنه که همیشه  ملت با کله خونه ما مهمونی میاومدن و به زور باید مینداختیمشون بیرون!! بس که خوش میگذروندن اونجا.من صدای بابایی وقتی بوی گندم داریوش رو میخوند هیچ وقت ازیاد  نمیبرم و الان سهیل شده کپی بابایی تو ادا و اطوار و فقط اون جنم بابایی رو نداره البته!!!اون چیزی که تو قدیمی ها بوده و الان تو همه نمیشه پیداش کرد.مامان من واقعا برا زندگیش جنگید وقتایی که بابایی مااموریت بود مامان همه زندگی و خونه رو میچرخوند و روزایی که میرفت بیمارستان و صبحش حتی فرصت نمیکرد یه چرت بخوابه ووبه درس و مشق های من و صبا میرسید رو هم از یاد نمیبرم کلا مامان خیلی روحیه جنگجویانه و مقاومتی و مردونه ای داره و با همه اینا اینقدر مهربونه  که نمیشه از گفتن حقیقت گذشت.کلی هم کارای مردونه میکنه و با  خریدن  واشر و شیر آلات و سیمان و گچ همچین حال میکنه  که آدم  دهنش رو باید با بیل از رو زمین جمع کنه!!ولله!!!!!

پ.ن.

1- بنا به حضور اطفال زیر 5۹  سال  از نوشتن جزییات عشقولانه ای  ابوی و خانم والده خودداری میشود!!!

2-سروری که ازش وصلم نمیدونم چکار کرده که نمیتونم جواب کامنت ها رو بدم و هنگام کلیک روی پاسخ به کامنت گومبی سرم به دیوار و در بسته میخوره!!!!!

3-از همتون بابت دلداری بازم ممنون .از یار دبستانی گلم هم که حس مهم بودن رو به من القا میکنه هزار تا مرسی!خنگ بازی و آرتیست بازی شاخ و دم نداره که قربونت!!!

نظرات 34 + ارسال نظر
خانومی پنج‌شنبه 6 دی 1386 ساعت 00:46 http://www.eshgh-bazi-asemoooon.blogsky.com/

سلااااااااااااااااااااااااااااام
آی قربونت بشم صمیم
دلمو شاد کردی
به خدا اینقده روحیمو عوض کردی که الان تووووپم
عجب ازدواج عشقولانه ای !!!!! به به
اون موقه ها چه خبرای بوده ما نمیدونستیم ...
از همچین مامان بابای گلی صمیم گلی مثل تو اصلا بعید نیست ...
چه مامان بابای عاشقی خوش به حالشون ... خدا هر دوشونو برات نگه داره همیشه سالم و تندرست
بیا از خواستگاری و عشق خودت و علی اقا بنویس ... مطمئنا اینم خیلییییییییییی شنیدنیه ...
منتظرم ها
بازم پیشم بیا
بوس بوس بوس

ممنونم عزیزم
من عژهمه رو تو وبلاگ قبلیم که لینکش سمت راست هست نوشتم.توصیه میکنم دوست داشتی اونجا رو هم بخون.

[ بدون نام ] چهارشنبه 5 دی 1386 ساعت 23:58

salam samim jan inke poste gilasi bod na?:D

مطمئنی اونم همچین هدیه ای داشته؟
نرفتم بخونمش هنوز.
ولی من کپی از کار کسی نمیکنم اینجافقط واقعیت رو مینویسم .

یاسی چهارشنبه 5 دی 1386 ساعت 15:07 http://yasijun.blogfa.com

سلام. چطوری؟ ایشالا... خدا پدر . مادر تو واست نگه داره. ایشالا... خودتونم مثه اونا عاشق بمونید. قربونت برم.
بووووووووووووووووووووووووووووس

بهار چهارشنبه 5 دی 1386 ساعت 13:13 http://nashenase-hamdel.blogsky.com

خیلی بامزه بود. انشالله همیشه شاد و عاشق باشن. همچنین شما.

آشیانه سبز ما چهارشنبه 5 دی 1386 ساعت 13:12

واای خیلی باحال تعریف کردی
چققققدر بابات شیطون بوده مخصوصا اون قسمت بغل کردن مامانت:))

آره.خیلی.

[ بدون نام ] چهارشنبه 5 دی 1386 ساعت 12:12

سلام گله!خوش اومدی.آیم بکت منو کشت بابا.
ما جعبه ی زنجیر چرختم هستیم.
خواننده نما دیگه،نه؟!!!
مگه من دستم به لنگه دمپایی خوشگلت نیفته صمیمیک!
البته حالا این بار به لطف الطاف بزرگوارانه ی خودمون و اطاعت دستورمان و تبدیل تو به حاج خانوم توسط یک عدد زنجیر چرخ عفو می کنییییییییییییم!
چه زود به خواسته ی من لبیک گفتی.شاخ در آوردم.بابا فرز.بابا رستورانت.این ت آخرش منو کشت به خدا!
با این نوشتت اینقدر یاد اون وبلاگت افتادم که نگو.با حال و هوای اون وبلاگ نوشتی.تو این وبلاگ بلاگ اسکایت نوشتنت فرق داره با اون وبلاگه ها.جدی می گم.
به جون ننم حرف جدی هم من بلتم بزنم.
مردم از خنده.خیلی وقت بود اینقدر این مدلی نخندیده بودم.خاطرتو دو بار خوندم بس که قشنگ تعریف کرده بودی.
من از بچگی عاشق خاطره های شما بودم.
از عنفوان طفولیت به وبلاگ شما سر می زدم و خاطره هاتونو می خوندم.من کشته مرده ی شمام.من آی لاو یو شما!
بسه بسه غش و ضعف.نمی دونستم ایتقدر بی جنبه ای.
مرسی که پیشنهادمو نه ردیدی.یعنی رد نکردی.
وای صمیم اینقدر به اون شلوار کردیه خندیدم که نگو.مامان بابات تو کرمونشاه زندگی می کردن اون موقع ها.نه؟
ولی معلوم شد تو به کی بردی.به خاله کوچیکت دیگه.همون پورسانت گیره.
من از بابات خیلی خوشم اومد.چه خوب قوت قلب می داده به سماورای اون موقع ها.ایول ایول.پرشش سر جلسه ی امتحان هم واقعا جای تقدیر داشته بوده.
حالا تا یادت نرفته قضیه ی معلم خصوصی تونو تعریف کن.
(مهسای دست به زیر چونه زده)

ا داره جواب مبده به کامنت این سیستمه!!!!آخ جون!!!

سلام مهسا!
دختر چه پا قدمی داری چون تا همین الان نمیتونستم به کامنت ها جواب بدم و شانسکی زدم چکش کنم! و اما:
قربونت برم.مگه شک داشتی به اجابت خواسته هات از سوی من.؟تو عزیز منی مهربونم
اون شلوار کردیه برا این بود که مامان بفهمه بابا کرده! اون موقع هم تو مشهد بودن فدات شم.
اون خاله کوچیکه آخه چه ربطی به من داره تو این وضعیت!!!!!؟
اونم به چشم.
بوس بوس.

جیلی بیلی چهارشنبه 5 دی 1386 ساعت 11:06 http://vasleh.blogfa.com/

خوب من میخواهم بدونم بچه این پدر و مادر چه جوری عاشق شد ... بگو دیگه ....... PLZ

خانم مدی چهارشنبه 5 دی 1386 ساعت 11:03 http://hmdvamd.persianblog.ir/

سلام صمیم جون
خوچحالللللللم که برگشتی و بازم شاد و پر انرژیییی هستی
چقدررررررر کیف می کنم و قتی میشنوم داستان های عشق های عشقولانه پدرو مادرا رو که همچنان هم عاشقند و از عشق حرف هایی دارند که به بچه هاشون که حالا بزرگ شدند بزننند و مثل بعضی پدرومادرا که خیلی سنتی و حتی از روی اجبار با هم ازدواج کردند حرف بچه هاشونو که اونا عاشق شدند و نمی فهمند و همش میگن زشته زشته زشته و شاید تو دلشون حسرت بخورند
خداکنه من ووحامی هم همیشه عاشق بمونیم و این حسو به بچه یا بچه هامون نشون بدیم وایییییییییییییییی!!!!
تو که فهمیدی منظورمو؟؟؟؟؟!!!!!

رها(ستایش) چهارشنبه 5 دی 1386 ساعت 10:47

این دیگه نوبرش بود

نوشتن عشق مامان و بابا

ای جانم

پس عاشقی تو خونواده شما مورثیه

همیشه عاشق باشید

نوشی چهارشنبه 5 دی 1386 ساعت 10:32

وای شما خانوادتا شاهکارید!!!!!خیللللللللللللللللللللی باحال بود!!!!
بخصوص سماوره!!!!!!
کلی خندیدم

پرند نیلگون چهارشنبه 5 دی 1386 ساعت 10:31

وای صمیم ! خیلی ناز و باحال بود ! چه بابایی و مامانی گلی ! دوستشون دارم . ایشالله سال های سال در کمال صحت و سلامت در کنار فرزندان عزیزتر از گلشون شاد و خوشبخت و خندون باشن .
راستی ، این وسط شلوار کردی چه ربطی به تیرکمون و قلب و اینا داره ؟ من کله م مو درآورد از بس فک کردم ! هه هه
آهان ! می گم چرا صمیم ساکت مونده ها ! نگو کامنت دونی خراب بوده . آره بابا ! تو همون صمیم خودمونی که همه رو تو کامنت دونی ناک اوت می کنه !
خب مرغه رو میاوردین خونه که هر موقع سیر شدی بعدا بتونی بقیه شو خورد خورد بخوری . آخه مرغای بیرونی گاهی خیلی می چسبن لامصبا !
خیلی با حالی ! من که معده م همچنان منو در نبردهای سفره ای رو سفید می کنه ! ای کارد ....
مراقب خودت باش .بوس

سارا چهارشنبه 5 دی 1386 ساعت 10:23 http://attitmani.blogfa.com

سلام
خوشحالم که مثل همیشه سرحالی
راستی زنجیر چرخت هم مبارککککک

خانم حلزون (نیاز) چهارشنبه 5 دی 1386 ساعت 09:58 http://niyaz5959.blogsky.com

خیلی توپ بود .
چه حالی کردن دمشون گرم .

هیما چهارشنبه 5 دی 1386 ساعت 09:40 http://hima77.blogfa.com

به به !!! چه مامانی و بابایی باحالی !!‌کیف کردم
پس صمیم جون به بابایش رفته

فرناز چهارشنبه 5 دی 1386 ساعت 09:14 http://bahane83.persianblog.ir

وای چه خوب شد که اومدی
امروز اومدم بنویسم بیا دیگه دلمون گرفت که دیدم خوشبختانه پست جدید گذاشتی .
ماجرای مامان اینا جالب بود .سر کار هستم و با چشمان خواب آلود داشتم می خوندم که رسیدم به قسمت سماور و زدم زیر خنده
حالا یکی از همکارهام هم اینجا بود چشماش گرد شده

رز چهارشنبه 5 دی 1386 ساعت 07:49 http://rosaceous.blogfa.com/

سلام.
چه ماجرای عشقولانه بامزه ای!
ولی صمیم جون خودمونیم ها، بابای شما هم چه دل و جراتی داشته، شب خواستگاری رفته مامان رو بغل کرده، حل الخالق:))))))))))))))))))) واقعا چه شهامتی!

زهرا چهارشنبه 5 دی 1386 ساعت 02:08 http://777rosesorkh.blogfa.com

وای صمیم جون خیلی خوشگل بود ..لذت بردم ...
حالا میفهمم صمیم جون تو عشق و عاشقی به کی رفته ... ژنتیکیه مادر!

رعنا سه‌شنبه 4 دی 1386 ساعت 23:41

وای چه عشقول
مامان بزرگت حال مامانتو نمی گرفت بعدا؟
چه صبری داشته مامانت
اما خوش به حالشون
زندگی با عشق خیلی قشنگه

شاذه سه‌شنبه 4 دی 1386 ساعت 23:30 http://shazze.blogsky.com

خیییییییییییییلی بامزه بود مرسی!

مریم پاییزی سه‌شنبه 4 دی 1386 ساعت 23:02 http://man0o-del.blogfa.com

سلام عزیزم
من پستی رو که حذف کردی نخوندم و نمیدونم چیه واسه همین اصلا فک نکنی دارم از فضولی میمیرماااااا :((((
مامان بابات چه عشقولانه بودن . فک کنم تو دوران انقلاب و قبل از اون بوده نه؟ این کارا تو اون موقع ها احتمالا حکم اعدام داشته نه :)) اینقد دوست دارم زندگیهایی که اینجوری با علاقه شروع میشه . یه جور انرژی مثبت تو زندگیشون جاری میشه و نتیجه ش میشه صمیم خانومی گل گلاب که خیلی دوسش میدارم
بوووووووووس

X سه‌شنبه 4 دی 1386 ساعت 16:42 http://stillness.blogfa.com

پس نمکت به بابات رفته!
ولی خداییش خیلی با حال بودنا! کاش ننه بابای مام یه خورده جریانات داشتن! شایدم دارن ولی رو نمی کنن!

خانومی سه‌شنبه 4 دی 1386 ساعت 16:27 http://www.khoneye-ma.blogfa.com

الهی چه قشنگ بووووووووود
چه زوج کوچولو و عاشقش
بچه های اون دوره و زمونه هم باحال بودنا !!!!!!!!!!!
خدا همیشه برات نگهشون داره صمیم جونی
بوس

یار دبستانی سه‌شنبه 4 دی 1386 ساعت 16:23

سلام
خوندم و لذت بردم .نمیدونم خودتون متوجه شدین که چرا این قدر نوشته هاتون طرفدار داره و شیرین و جذابه ؟و از نبودنتون ناراحت ؟
مطمئنم که میدونید . در ضمن این رو از صمیم قلب میگم که به خداوندی خدا شما مهم هستید من نخواستم القا کنم من واقعیت رو گفتم .
همیشه همیشه همیشه شاد باشید و بانشاط و در پناه لطف خدا

نرجس سه‌شنبه 4 دی 1386 ساعت 16:03

آخی............... چه عشقولانه ای

یاردبستانی سه‌شنبه 4 دی 1386 ساعت 16:02

باور کنی تو بی نظیری
محشری
ه هنوز نخوندم واجب دونستم قبل از این که برم و متنتون رو بخونم تشکر کنم بعد از این که کامنت گذاشتم میرم می خونم مطمئنم که عالیه .
در ضمن تمام وبلاگتون رو از زمان تاسیسش تا حالا یعنی فکر کنم خرداد 85 تا به امروز رو خوندم و تمومش کردم بعضی از اونا رو دوبار یا سه بار و یکی دو تاش رو هم 4 بار خوندم .
ممنون به خاطر این همه نوشته خوب.
موفق موید و سربلند باشید

نادیا سه‌شنبه 4 دی 1386 ساعت 16:00

به پای هم پیر شن الهی!!! سایه شون هم بالا سر شما باشه . دیگه از کوچه ما رد هم نمیشی. دوستت ندارم.

شیطونک شاکی سه‌شنبه 4 دی 1386 ساعت 15:51

فعلن زنبیل می ذارم

کسی جام رو نگیره

می رم بخونم بیام




بستنی زیاد بخور

موفق باشی

شکیبا سه‌شنبه 4 دی 1386 ساعت 15:08 http://shakiba-a.blogfa.com

صمیم جان الان آیم بکتو دیدم. ول کام عزیزم.
خیلی جالب بود. میگم چرا این صمیم اینقدرعاشقه نگو بچه همچین مامان و بابایی هست. خدا هر دوشونو برات نگه داره همیشه سالم و تندرست.

مهرو سه‌شنبه 4 دی 1386 ساعت 15:01

راستی من که بالای ۵۹ سال دارم و ایضا بقیه ...

مهرو سه‌شنبه 4 دی 1386 ساعت 15:00

سلام. ببین هر چی قصه عشقولانه از خواهر و مادر شوهر و خواهرشوهر و داداش و ..... بلدی باید برامون تعریف کنی . نه این که فکر کنی ما بی جنبه ایم ها. نه. اصلا.
فقط برای سرحالی خودت می گم

شکیبا سه‌شنبه 4 دی 1386 ساعت 14:54 http://shakiba-a.blogfa.com

صمیم جان سلام
چقدر خوب کردی که نوشتی . عزیزم دلم برات یه ذره شده بود.
حالا برم بخونم بعد میام نظرمو میگم.
دوست دارم.

T سه‌شنبه 4 دی 1386 ساعت 14:51

سلام بابا عشقولانه تو دیگه جزییاتی هم مونده بود که نگی نه واقعا مونده؟
میخوای منم بگم شب خواستگاریم چی شد ما رفتیم تو اتاق که مثلا حرف بزنیم ولی حرفامونو قبلا زده بودیم بعد اون تو هی خوش خوشانمون شد حرف زدیم و خندیدیم تا طول کشید و ما نیومدیم بیرون بعد یهو رضایت دادیم گفتیم بسه دیگه همه منتظرن الان شک میکنن که یهو اقاهه گیر داد تو رو خدا بذار یکی ببوسمت تازه این بوس داشت تموم میشد که خواهر شوهره در زده ونزده پرید تو اتاق بیاین همه منتظرن می خوان قرار عقدو بذارن هر سه تامونم سوتزنان رفتیم وماجرا ختم به خیر شد

[ بدون نام ] سه‌شنبه 4 دی 1386 ساعت 14:38 http://hasanazar.blogsky.com

سلام
وبلاگ زیبایی دارید.یه سری هم به بلاگ من بزنید.

[ بدون نام ] سه‌شنبه 4 دی 1386 ساعت 14:38 http://www.pouyasazan.org/?MzEy

سلام
بسیار جالب بود
بلاگ من منتظر شماست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد