من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

قابل توجه دوستان ساروی

بچه های  ساری ...ساکن خود ساری  میشه ایمیلتون رو بهم بدید ؟ یک زحمتی براتون داشتم !! اگر  لطف  کنید  خودتون رو هم کلی معرفی  کنید    ممنون میشم ...یک درخواست تقریبا شخصی  هست ... ترجیح میدم بدونم مخاطبم برای اون کار  کی  هست . در واقع یک سوال دارم ازتون . 

 

منتظرم .  

 

 ممنونم از  همه ی  کسانی که بهم گفتند  هستند و میتونم روی کمکشون حساب  کنم .راستش  اصل قضیه منتفی شد در کل .و من چه  خوب  درس هایی  گرفتم ازش ...ترجیح میدم رویکردم رو گاهی  عوض  کنم در این وبلاگ .

پدر و بچه ...

 

پیرو  برنامه ها و بامبول هایی که همسر و پسرک  سر ما در آوردند، دیشب به همسری  گفتم این بچه به  پدر  و گرمی  اون نیاز  داره!!!!! بیا برو امشب بخواب  تو  اتاقش و براش  قصه بوگو!! تو رو کم داره این روزها  عزیزم!!! چشمام رو هم نم نمی  کردم و بهش  نیگاه کردم و  کلا جو رومانتیک ملودرام کمی رمانس !! شد!!!آقو  ایشون هم  که نمی دونست  داستان  شب ما چی  هست و فیلم و سریال های  این بچه کدومه وسط  هال و اتاق  واستاد و برگشت رفت تو اتاق  پسرک و  من هم پریدم روی  تخت و تا خرخره رفتم زیر  ملافه سفیدم و   با دقت گوش  دادم .. چند دقیقه اول صدای باباهه خوشحال و  مهربون و  گرم بود .یک خرده که گذشت  کلافه شد ..بعد نیم ساعت   گفت عزیزم ....پسرم ... برو آروم مامانت رو ناز  کن بیاد بقیه اش رو  بگه برات!!! بدو برو فدات شم ...منم سریع چشمامو بستم   یعنی  هفت   پادشاه خوابم ..!!!  پسرک اومد و گفت مامانی  خوابیده .. خیلی  خوابیده!!! منو قلقلک داد به زور  خودمو نگه داشتم  تا بیدار  نشم مثلا و ببینم ماجرا به کجا  میرسه ... خلاصه بازرگانی و ایناش رو یادمه  که سوار  کشتی شد ولی  آقا  از  شانس   ما از بس  خسته بودم  نفهمیدم کی  خوابم برد ..فقط یادمه همسر  دوب دوب  پاهاش رو میزنه زمین و با حرص  نیمدونم ساعت چند  اومد  تو  تخت و  با سرو صدا  خوابید ..منم تو   خواب و بیداری  بازوش رو بغل کردم و از لای  چشمم نیگا کردم ببینم ددر  چه حاله ... دیدم  یا خدا ...این چرا  سیاه شده رنگش!!! بععععععععله ..شازده جناب پدر رو  تا مرز  تیمارستان برده بودند و برگردونده بودند .. حالا این همسری  انقدر  صبوره با بچه ..به جان خودم خیلی وقت میذاره براش ..وقتایی که من تا شب سر  کارم  نمیذاره اب  تو دلش  تکون بخوره ..برنامه دوچرخه سواری  دارند ...با حوصله هست همیشه براش  ولی  خب  کم خوابی  واقعا اذیتش  کرده بود اون شب و  مثل من قاطی  کرده بود دیگه ....  البته لازم بود  از  نزدیک در  جریان قصه های شبانه ما باشه که شکر  خدا قرار  گرفت!!    

 

راستی  : 

کاربر گرامی به اطلاع میرسانیم به منظور بارگزاری نسخه جدید سایت بلاگ اسکای از بامداد سه شنبه 14 خرداد 92 دسترسی شما به پنل مدیریت وبلاگتان قطع خواهد شد. این به روز رسانی طبق تخمین های انجام گرفته حداقل 48 ساعت به طول خواهد انجامید. قابل ذکر است در طول این مدت وبلاگهای شما بدون اشکال باز خواهند شد ولی امکان درج نظر توسط بازدیدکنندگان وبلاگتان وجود ندارد.  تمام تلاش خود را خواهیم کرد این به روز رسانی در حداقل زمان ممکن انجام شود.
پیشاپیش از صبر و شکیبایی شما سپاسگزاریم  

 

 

ماجراهای مادر و بچه

میگم انقدر  این  کامنت جواب  دادن ها  مونده بود که دستم نمیرفت پست جدید بذارم .برای  همین با اجازه  شما به همون تعدادی که جواب  دادم اکتفا کردم  و  بقیه رو بدون پاسخ تایید کردم و  ممنونم از  همگی برای  انتخاب و  لطفاشون به این وبلاگ . دلم میخواست این مطلب رو زودتر  نمایش بدم براتون دل همگی شاد شه .. 

************************************* 

  

با نزدیک شدن به 4 سالگی  این بچه (آقا یک چیزی  تو  پرانتز  بگم:  بچه وقتی 4 سالش   تموم  بشه  میگن  4 سال و یک ماه ..4 سال و دو ماه .. چون وقتی  ما متولد میشیم  یک ساله که نیستیم از روز  اول ... .. 12 ماه میگذره تازه میگن یک سال و یک ماه مثلا ..یک سال و  دو ماه ..یعنی  طرف بین 13 ماهگی تا 24 ماهگی  هنوز  یک ساله محسوب  میشه ..درسته ؟  اوههههه ..پس  بچه ما هم 4 ساله هست دیگه !! من درست میگم ؟  خودمو کشتم به باباش بگم تولد 4 سالگی نه 5 سالگی!!!!!متولد 88 هست . ) خلاصه با 4 ساله شدن پسرک که نزدیکه دیگه ..آقا   بازی با کلمات اونم از  نوع آبدارش!! براش  مفرح شده خیلی ...مثلا به من میگه ..نیگاه کن مامانی !!! خنگ ....خب ؟  بیشعور ...خب .؟  دیوانه!! خب ؟ احمق ... خب ؟ هی آب  دهنش رو هم این وسط  قورت میده لپ های  یک کیلو و نیمی اش بالا پایین میشن!! بعد مامانی  اینا حرف بدن ..من نمیگم آهای ..بابایی  خنگ!! زود باش بیا ..(چشم های  من هی  گردتر و گردتر  میشه!!) به تو  نیمگم بیییییییییییییییییییشور!!! چون تو  عقل داری ..فکر  میکنی ....اینا حرف بد هستند ..میگم آره مامانی ..فقط  هی  تکرار نکن ..درسته ..تو معنی  همشون رو میدونی ..افرین ..و میدونی  اینا حرف زشت هستند ...بعد یکهو  میپره وسط  حرفام و  با هیجان میگه ..ولی  خب  میتونم بگم دزد بی شعوووووووووووووووور ..بی شرف!!(این یکی  دست پخت مامان خانمه!!) دزده که اشکال نداره!! میگم اوکی ..دزد بد هست ولی  نباید  از  دهن ما حرف بد در بیاد..توماشالله خیلی باهوش و زرنگی ..دقیقا میدونی  حرف بد  چی  هست و  معنیش  چیه ... و میدونی نباید اصلا به کسی بگی ..حتی آدم بد ... اون  دزدها رو پلیس  دستگیر  میکنه می اندازه زندان  تا ادب بشن ..نه این که ما بی ادب  بشیم!! میگه تازه مامانی  من به کسی  نمیگم ک.ووووووووووووووووووووون!!!! یا پیغمبر!!!  اینا چیه این میگه ..بعد میگم آره مامان ...اسمش   با ..سن هست ..اسم بی ادبیش    همون که گفتی ..با خوشحالی  میگه چه جالب مامانی ...دو تا اسم داره!! مثل تو!! که هم مامانی  هستی  هم صمیم ...میگم قربون دست و پنجه ات مادر  !!  بیا بریم به اردکی  سبزی بدیم ..بیا مادر .. و در افق  محو میشم از  این  دستپخت هنریم!!! یعنی  ببین نمردیم بچمون ما رو با چی  مقایسه کرد ..خدایا شکرت ...شکرت ها ..گرفتی  منظورم رو که خودت دیگه!!!

اون روز میگه مامانی   امروز  متین تو مهد  بهم گفت  گنده بک!  میگم   چه حرف بدی زده ..اولا بهش  بگو من گنده بک نیستم ...من قوی  هستم ..گوشت میخورم ..غذا میخورم ...ورزش میکنم قدم بلند شه ..من ورزشکارم ..نه گنده بک ..گنده بک یعنی  کسی که خیلی  چاقه و  هیکلش  گنده هست  و قدش  خیلی بلنده ..تازه این حرف روبهش  نمیگیم که ...بهش  میگیم سالار!!  گنده بک مامان جان ...میخوام بگم حرف زشته ...دشنامه ..که میپره وسط  حرفم میگه آررررررررررررره ...مامانی  درسته ..گنده  بک مثل دایی جون ....همسری از  اون طرف یک وری  کج میشه رو مبل و غش  میکنه!! هیچ وقت اینقدررررررررر  ذوق  نکرده بود لامصب  !!  دارم براش !  اخمای  من تو  هم میره .. خب  البته بچه هم کاملا  درست گفته!! دایی با 190 قد و  صد و خورده ای ووزن  یک گنده بک تمام و  کمال هست ...اخم میکنم میگم  من میگم حرف زشته تو میگی  دایی  جون!!!؟ میگه خب  اون گنده بک هست .ولی بهش  نمیگم که ..و اولین کلمه موقع دیدار با دایی  جان! سلاممممممممممممممم.تو گنده بک نیستی  ها!!!  تو سالاری!! یا خدا ..اومدم ابروش رو دست کنم  زدم کورش  کردم کلا!!!!

این یک وجب  قدی  دقیقا  از ما دونفرآدم عاقل و گنده و رسیده عقل!!  سو استفاده میکنه ... مثلا شش ماه قبل  که رفته دکتر  عمو دکتر بهش گفته عزیزم  بعد از  غذا خوردن  بخصوص ناهار سریع نخوابی ها .برای معده ات خوب  نیست ..یک  کم بشین ..استراحت کن بعد بخواب ...که غذاها توی  معده ات  نخوابند ..بیدار بمونند  هضم شن تو قوی تر شی ..اوکی .ایشون هم  دقیقا  همون وقتی که بهش  میگیم عزیزم ..دیگه وقت  خوابه ..بریم  لالا ...میپره یک لقمه نونی  چیزی  میکنه تو دهنش  میگه هیییییییییییییییییییییع مامانی .....آقای دکتر  چیییییییییییییییی  گفت ؟!!  می مونم حیرون که منظورش  چیه ..میگم چی گفت عسلی مامان ؟ میگه مگه نگفت بعد از  غذا نخواب ..من الان باید یک کم بیدار بشینم بعد بخوابم ..معده ام درد  میگیره ها ..همسری  کلا  وسط  خونه داره  لوله میشه از  خنده این طور وقت ها ...من  هم  خنده ام رو به زور وشگون  و بخیه دهن و  دندان!! قورت میدم و میگم اوکی ...چند لحظه استراحت کن بشین ..بعد بخوابیم .. ولی  کارتون نمیتونی  نگاه کنی ..فقط  استراحت کن . 

دیشب  میگه مامانی برام قصه ی  مرزبان بگو ..میگم عزیزم ..دارم کج میشم از  خواب ..بخوابیم فردا صبح ..میگه وا مامانی!! قصه برای  قبل از  خوابه ..نه بعد از  خواب .میگم خیلی خب ...با دهنی که از شدت خمیازه داره جرررررر میخوره میگم روزی بود و روزگاری بود ...سه تا گاو بودند ..یکی  مشکی ..یکی  سفید ..یکی قهوه ای ...توی  یک  دشت سبز و بزرگ ..که علف های   آبدار  و   خوشمزه داشت  و  آسمونش  آبی بود و رودخونه ی  پر  از  ماهی  هم داشت  این سه تا گاو با هم دوست بودند و  مراقب هم بودند ...یک شیر و یک روبا ه هم  اونجا بودند ..روباهه همش  میخواست این گاوها رو بخوره ..ولی اونا با هم دوست بودند ..با هم مهربون بودند ..عقل داشتند و  مراقب بودند دشمن بهشون حمله نکنه ...با هیجان بلند میشه میشینه وسط  تاریکی  میگه شاخ هم داشتند مامانی ؟ یا خدای  من ..آره ..داشتند ..بخواب  مادر  جان!!!  بخواب ..باز  دراز  میکشه ..میگم خلاصه .یک روز  روباهه به شیره گفت  آقای  سلطان جنگل ... شما واقعا نمیتونی  اینا رو بگیری  دور  هم یک شام حسابی بخوریم ؟ شما چه سلطانی  هستید آخه!! شیره هم گفت اینا با همن روباه جان ...اینا مراقب هم هستند ..متحدهستند ..شاخ دارند  خطرناک اند ..باز  با هیجان وسط  خواب!! بلند میشه میشینه و  تو تاریکی  و نو ر چراغ خواب  میگه خب شاخش بزنند بمیره  شیر بی شعورررررررررررر!!!  میگم اوهوی  آقای  محترم!! شما لطفا بخواب ..مراقب  گل و بلبل حرفاتون هم باش ..خلاصه ...خمیاززززززززززززززززززه خودم هم  این وسط  ده بار ...  خلاصه روباهه میگه اوکی ..من میرم  اونا رو کلک میزنم ..گول میزنم ..بهشون دروغ میگم  دیگه با هم دوست نباشند ..میارمشون تو این کلبه ی  شما ..شما بگیر وبا هم بخوریمشون ... میره پیش  گاوها ...شب  که میشه   یواش  در  گوش   گاو سیلاهه و گاو قهو های میگه  میگم چیزه ..این گاو سفیده هم  آدم خوبیه ها ..فقط  این رنگش  خیلی بده ..سفید سفید ..خب  تو  تاریکی  دشممن ما رو راحت پیدا میکنه ها ..سوژه مورد نظر  باز  با هجان این بار  کلا می ایسته ریوی  تخت و میگه  مامانیییییییییییییییی ..روباهه میخواد گولشون بزنه ..نهههه؟!!! میگم  د بخواب  مادر جان ..باز اون روی  من رو می آری بالا ها ..بخواب  تا بگم برات ..آره .میخواد  گولشون بزنه .. تو دلم یک فحش  ابدار  به خودم میدم و  ادامه میدم :  خلاصه  به اونا میگه شما  خودتون رو به خواب بزنید  تا من برم  این   گاو سفیده رو ردش  کنم بره ..میگه از  خیابون ردش  کنه !! ؟ مگه کور بوده گاوه!! ای  خدا ..گناه من چیه!!؟  همسری   کوفتت بشه خوابت . الهی!!  میگم  نه ..مادر  جان ...ردش  کنم بره  یعنی  یک کلکی بزنم بهش که از  دستش  راحت شیم ..خلاصه گاو سفیده رو به یک کلکی  میکشه میبره  طرف  لونه ی شیر . به گاوه میگه بیا من برم روی  گردنت و بپرم روی  این پشت بومه و یک مرغی بگیرم بخورم ..زود برگگردیم ..بعد هم از سوراخ پشت بوم یواش  به شیره میگه  پیس ..پیس ..اقا شیره ...طرف رو اوردم ... بگیرش ..شیره هم میاد بیرون و  یکهو  گاو  ساده رو میگیره  و دوتایی با هم میخورنش و  استخون هاش رو هم قایم میکنند ...روباهه برمیگرده و ......قصه به نزدیک ی  های آخرش  میرسه ..ده بار  سوژه مورد نظر بلند شد  نشست ابراز  هیجان کرد و  من در  حالی که صدای  خرررررررررر و پف شیرین همسری رو می شنیدم از  اتاق  دیگه ..سوژه رو دعوت به خواب  کردم و  ادامه دادم ..حالا قصه به خیر و خوشی  تموم شده و  روباه حیله گر و شیر  جنگل  توسط اقای شکارچی  گرفتار شدند و سه تا گاوه هم با  جدا شدن از  هم  خورده شدند ..که آقا میفرمایند ..ببین مامانی ...یک حرف خوب!!(یعنی  پیشنهاد خوب  دارم من ) و  بسته پیشنهادیش رو روی  میز  مذاکره میذاره!!!  از شدت خواب  نا ندارم حتی  گریه کنم به حال خودم ..میخوام مقاومت کنم .ولی بیهوده است ..میدونم بچه این قصه شنیدن رو چقدر  دوست داره ..و چقدر   کلماتش رو با دقت  گوش  میکنه ..سوژه مورد نظر  پیشنهاد دادند  حالا یک بار  دیگه قصه رو  از  اول بگو ..ولی  این بار  گاوها  گول نمیخورن مامانی ..با شاخاشون  شکم شیره رو سوراخ میکنند  و  دوست می مونند ...اوکی ..اشک هام هم حتی  خشک شدند از خواب!! صدای ناله ی  خفیفی به معنای باشه عزیزم از  حلقومم میاد بیرون ...از  اول ..با سانسور و  زدن از سر و تهش  قصه رو میگم ..مدلی  که بچه دوست داره .و فکر  میکنم پدر سوخته ..نتیجه گیریش هم بامزه  هست ..آخر  داستان دومی و  دروغکی!! شیره و روباهه کلک میخورند و شیر  تو  تله ی  شکارچی  می افته و  گاوها خوشحال و خرم هی  علف میخورن  هی  دنبال هم میدون و بازی  میکنندو به سلامتی سال بعد هم سه تایی  میرن مدرسه ..آقا اینو گفتیم غلط  گفتیم ..اصلا غلط  کردیم گفتیم ..باز شروع میشه ..مربیشون کیه ؟  خانم مدیر  مهدشون  چه شکلیه!!؟ کفشاش قرمزه ؟ چاشت  چی  میخورن آقا گاوها !! میتن هم دارند!!!؟ باباشون کی  میاد دنبالشون  ظهر ؟!  مامانشون دانشگاه  میره هر روز!!!؟  میگمممممممممممممممممم مامانی!!! یک چیزی ! اینا  چجوری روی  صندلی  میشینند!!!؟ گنده بک اند که!! من در  حالی که قطره های  اشک لای  چشمام دیگه خشک شدن و  یک وری  با دهن باز و دست آویزون از  تخت غش  کردم و  یک اوهومی  میگم و  خوابم میگیره میبینم سوژه مورد نظر بلند شد  کاملا  هوشیار  نشست  گفت مامانی میگم بیا این بار  قصه ی  مهد کودک  آقا گاوا رو بگو!!!!   با تمام توان نیم خیر  میشم  با صدایی  شبیه  صدای  جا رو برقی در  حال سوختن!! میگم  یا  همین الان میخوابی  یا من میدونم و تو و  گاوات!! ...و تالاپی  سرم می افته روی  متکا ....و بیهوش  میشم ... حس  میکنم چند  لحظه بعد یک دست  نرم و تپلی  دور  گردنم حلقه شد ...یک  لپ نیم کیلویی بوسم کرد و  صدای  تنفسش آروم و آروم تر شد ...به تخت خودمون فکر  میکنم .به ملافه های خنکم ....به همسری که الان چقدر  حسابی  کیف  میکنه  چارتاق ضربدری  میخوابه برای  خودش!! به روزهایی که ساعت 10 شب  دلم میخواست  میخوابیدم ..  و به خودم که لبه تخت بچه آویزون شدم و  مطمئنم بمیرم هم حاضر  نیستم بلند شم خواب شیرینم خراب بشه ...و به دست های  نرم و  تپل و  کپلیش که دنیا روعوض نیمکنم باهاشون ....الان هم خدا رو شکر صبح رو تونستم ببینم و زنده موندم  الان هم فقط  یک نردبون به جای  آتل بستم به کمرم که بتونم بشینم یا صاف  بایستم!!! گاوتر  از  خودم هم سراغ ندارم  تو انتخاب  موضوع برای  قصه قبل از  خواب بچه!!! ننه ملنگ  هم که میگن دیدین دیگه به سلامتی !!..خود  خودمم..والله  به خدا ...

پ.ن.

یعنی از وقتی مجموعه کامل قصه های خوب برای بچه های خوب رو گرفتم برای سال های بعدی پسرک انقدرررررررررررر موضوع های قشنگ و خوب دارم برای قصه گفتن که حد نداره ..خدا رحمتت کنه اقای آذر یزدی ...من که همیشه قدر دان این قلمت هستم .روحت شاد مهربون .

..

تو نمایشگاه کتاب سری کاملش رو خریدم 25 تومن ....8 جلد ..خودم قورتشون دادم بعد از سال ها دوباره ... دیدید حتما بگیرید برای بچه هاتون ..قصه های قرآنیش که دیگه معرکه هست ..برای اطلاعات دینی و عمومی خودمون هم خوبه .

روی ابرام این روزها

 خوبم . دارم لابلای این روزهای شلوغ به کامنت ها  پاسخ میدم . دلم تنگ شده  برای نوشتن ..خیلی ...برای این همه محبت و  حس خوب ازتون ممنونم ... 

 

دیشب  با دوستی گران قدر   از  جنس  آیینه و  وفا  انقدر  ساعت های  خوشی  رو گذروندم که هنوز ذهنم مزه مزه میکنه اون شیرینی های  خوشمزه رو با چای و نعنای تازه باغ که با دست های  نازنین خودش  چید برامون ...چرا اینقدر  دوست داشتنی  هستی  تو ؟ چرا گاهی فکر  میکنم سهم من از  تو این قدر  کم نباید باشه ..چرا گاهی  حس میکنم  شنیدن صدات هم میتونه  روزم رو بسازه چه برسه به دیدار روی  نازنین و مهربونت .. 

ممنونم ازت برای بودنت ..برای این دوستی  عمیقی که بهم میدی  همیشه ... 

 

اومدم چیزی بنویسم  حرفم نیومد . دو سه روزه دارم تو دریایی شنا میکنم که هنوز  انگشتام  نوکش  فقط .شاید  کمی   خیس شده باشه ..ده ها وبلاگ..ده ها مقاله ..چقدر  شیرینه این رشته ..زبان شناسی   رو میگم ..بهترین  انتخاب  همه ی  این سال هام بود به نظرم ...این روزها دارم باهاش  عاشقی میکنم ..دارم مزه مزه اش  میکنم . کلاس های رسمی من از  مهر  شروع میشه  البته . این ها دست گرمی  مطالعه های  شخصی  خودمه ...دیروز  پشت میز اداره..تو ساعت تنهایی و خلوتی ... برای   خودم لکچر  میدادم .حس میکردم دارم پایان نامه ام رو ارائه  میدم ..حس  میکردم دارم  برای  جمعیت کلاس  حرف میزنم ..دلم  چقدر  تنگ شده برای  این لکچر دادن ها ... حس میکردم نشستم پشت میز ..به قیافه تک تک همکلاسی هام دارم نگاه میکنم و  هی مثال میزنم برای  حرفام ... 

یکی از رشته ای  مورد  علاقه من  پزشکی قانونی  هست ..انقدر من به این مقوله علاقه دارم ..که احتمال داره  یک تحقیق میان رشته ای  رو استارت بزنم از  همین الان  در  ذهنم ...استفاده از  زبان شناسی برا  کشف حقیقت و کمک به قاضی و محکمه برای  اثبات عدالت و واقعیت ....هوم .. جالبه ..نه ؟ 

اینم دلم خواست یهویی بگم ... همین جوری ...مهریه من (بخشیش البته)  514 کتاب به انتخاب  خودم  هست ..منتظر روزی هستم که کتاببخونه مهرم رو  شروع کنم به چیدن ...و در  کنارش  یادم بیاد چرا این قدر  این مرد رو همیشه دوست داشتم و دارم ... 

انتخاب با شما ...

این یک هدیه کوچک است از من-صمیم- به همسر خوبم علی. من این وبلاگ رو قراره به عنوان هدیه سورپریز ازدواج (دومین سالگرد) به علی هدیه کنم و اینجا از خودمون بنویسم و اینکه چطور شد عشق ما توی تمام این ۱۰۵۰ روز یا به عبارتی ۳۵ ماهی که از اشناییمون میگذره همچنان گرم و محکم تر از روز اول باقی مونده اونهم نوشتنی بدون خود سانسوریو بدون نگرانی از خوندن یادداشتهام به دست غریبه ها.

علی هنوز از این هدیه خبر نداره و قراره ۱۵ مرداد ۸۵ ببینتش. من با خوندن وبلاگهای بقیه یه وبلاگ خون حرفه ای شدم و با تلخ و شیرین های دلهاشون آشنا.و این جوری بود که تصمیم گرفتم منم لحظه هامو ثبت کنم.از وبلاگ نویسی هم سررشته ای ندارم و اگه نظر یا کمکی دارین ممنون هم میشم.

پس به سلامتی تولد وبلاگ عاشقونمون روز ۳۰/۲/۸۵ برا همتون شادی آرزو میکنم و دعوت میکنم بازم به کلبه بی ریای ما سر بزنین.

لینک
۸۵/۲/۳۰ - صمیم

      ۳۰  اردیبهشت  85 که شروع به نوشتن کردم اینجا  نمیدونستم نوشتن روزی  همه چیزم میشه. بعضی  چیزها و هنرها  رو تست کرده بودم ولی به قول معروف  دستم بهشون نچسبیده  بود . من میدونستم  نوشتن رو دوست دارم ولی  هیچ وقت  تا اون موقع نفهمیده بودم توانایی  اش رو هم دارم ..این طوری قوی و منسجم ....تجربه های  پراکنده ام  متمرکز روی  شعر  قطعه و  نظم بود .روی  دفتر  و جزوه بچه های  دانشگاه ..روی  سوالات سر  جلسه کنکور  دانشگاه آزاد ..روی  برگه ایی که مامان هنوز داره بعضی هاشون رو ...این ارث رو از  پدربزرگم دارم ..توانای نوشتن و اینکه نوشت های  ارزشمندش رو بعدها روی  ورق های کوچیک و  دفترچه های  دست ساز  پیدا کردند ..منسجم نشد  هیچ وقت . ولی  من وقتی  نوشتم ..دیدم یک چیزی   جوونه زد . اولین پست من در  وبلاگ نویسی   برای وقتی بود که تازه دو سال بود  خونه ی  خودم بودم .سه سال بود با همسری  اشنا شده بودم و  الان ده ساله ...ده سال ... و  هفت ساله که می نویسم ..مرتب ..کم و زیاد ..ولی  مستمر ...الان اون جوونه ی  کوچولو  به سن یک بچه بامزه کلاس اولی  رسیده ..اولین هفت رو گذرونده ..من با نوشتن  اینجا و  در  وب  قبلیم که گاهی  از  خوندن نوشته های  خودم حتی شرمسار  هم میشم  از  نوع نوشتنم ..کلماتم و..و بعد به خودم میگم ببین  آدم شدی  انگار  کمی ...من با نوشتن با دنیایی از  ادم ها ..تجربهه ا ....راستی  ها و  کژی ها  آشنا شدم ...اذیتم کردند ..دروغ گفتند بهم ..تهمت زدند .. قهر  کردند ...فحش  دادند ..ولی  کنارش  بسیار بیشتر و بیشتر بودند کسانی که دست تو دست هم قدم زدیم ...من گریه کردم ..اون ها  گریه کردند ..من خندیدم ..صدای  خنده هاشون تا اینجا هم رسید ..چقدرررررررررررررر ایمیل و  کامنت خصوصی  داشتم که از شعف  شنیدن این حرف ها و تاثیر من روی  اون ها  حس کردم بزرگترین نعمت خدا رو دارم  تو دستام ..توی  دلم ..چقدر  تشکر  قلبی و زبونی  کردم از  اونایی که بهم بال و پر  دادند ..تشویقم کردند ... هلم دادند جلو ..و گفتند  تو میتونی ..برو ..بنویس ..من مادر شدم با من بودید ..باردار بودم  لحظه لحظه هام رو گفتم بهتون ...برای مادرم ..برادرم..همسرم نوشتم ..خوندید و تسلی  دادید و  شادباش  گفتید و  تبریک ... ولی  نوشتن در دنیای مجازی غیر واقعی رو همسرم فقط مجازی و  غیر واقعی مید  ونه ...خیال پردازی های آدم های  حسرت زده میدونه .  میگه چه اعتمادی  هست که فلانی راست بگه..زندگیش همین باشه ..من هیچ وقت تشویق نشدم برای  این توانایی بزگم از طرفش ..  

اون سالی که مسابقه وبلاگ نویسی برگزار شد و من بدون اینکه لینکی بدم یا درخواستی  کنم رتبه هفتم یا هشتم شدم رو  یادمه . هنوز  هم اعتقاد دارم خیلی  ها ناشناخته موندن که بهتر  می نوشتند ...که اسیر  بی عدالتی شدند ..که جاشون  رو گرفتم ..ولی  سرم رو بالا بردم جلوی  همسرم ...کمی باورم کرد ...نگاهش  عوض شد ...کمی  البته ..بعد  د ر مسابقه بعدی که به من سرویس  چینی  دادند ..لوح سپاش و  سکه گرمی ....من سرویس رو هدیه دادم  حتی طرحش رو ندیدم ...همون تهران  دادم دوستی رسوند به صاحب اصلیش ....و سکه رو کادو  دادم به مناسبتی به یکی  از  آشنایان ..و لوح رو نگه داشتم ..همسرم بعد از  اون جدی  تر  بهم نگاه کرد ..به این بخش  بسیار با اهمیت از زندگی  من ..بسیار  مهم ..که توش  انعکاس  خودم رو می دیدم ... نهایت  سالی  شاید یک یا دو بار بخونه اینجا رو ..شاید هم بیشتر  ..نمیدونم..مطمئن نیستم ...نشون نمیده هنوز که اهمیت خاصی  میده ..نگاهش  اما کمی  عوض شد ..کمی بیشتر ...تا اینکه  یک روز  گفت اگر  خواستی  کتاب بنویسی ..روی  من حساب کن ... قبلا همیشه بهم میگفت هنر رو باید بشه به چند نفر نشون داد ..این تابلوی  نقاشی ..این شعر ...این  کار هنرمندانه ..ولی  من چطوری  می تونم وبلاگ تو رو به بقیه معرفی کنم وقتی  تمام زندگی  مون رو نوشتی  و میدونی چقدر  اسیب پذیر میشه در  دنیای  واقعیت  ها؟ ...شاید حق داشت ..ولی وقتی شعرهام رو به مربی موسیقیش  نشون داد و اون گفت به همسرتون بگید حتما ادامه بدن ..من باز سرد شدم ..من برای دل خودم می نوشتم ..نه  کاسبی و  بیزنس  کسی ...وقتی برای برنامه رادیویی  گفتند متن بنویسم براشون و  مصاحبه دادم و  تایید شد  باز  هم ننوشتم ..من برای  دل خودم میخوام بنویسم ..من بارها از محبت شماهایی که رفتید و رای  دادی  استفاده کردم ... حتی سو استفاده کردم ..باید بهتون بگم ..باید  اعتراف  کنم در  جاهایی بوده که گفتم بله ..من می نویسم ...بانوی نویسنده  هشتم ( یا مثلا نهم )ایران شدم  و لوح تقدیر دارم ...میدونم توصیف کاملی  نیست .. میدونم قمپز  در  کردنه بوده  بیشترش ..ولی  وقتی  این جمله رو میگم و تحسین رو توی  چشم های طرف میبینم ..یاد  شماها می افتم ...ولی  میخوام اوج این ارزش رو بگم براتون ..بله ..کسی من رو در  دنیای واقعیت  هنوز  تشویق  نکرده برای قلمم ..برای  توصیفم ..برای  طنز  کلامم ..من بسیار  حقیقت نویس هستم ..دروغ نمی نویسم..همهی  راستی  ها رو هم نه البته ..حتی  خواهرم نمیدونه وب دارم ..مادرم ..خاله ام ..نزدیکانم ..بیشتر  دوستانم .. و این سخت هست خیلی ...اما ..اما ..شماها انقدر بهم گفتید که بیشتر و بیشتر باورم شد ...و شدید ارزشمندترین داشته های من ..گله  هم بکنیم ..شکایت ..غر  هم بزنیم ...باز  هم هم رو دوست داریم ..من شماها رو .شما نوشته های من رو ..شاید  خودم رو هم ... ..علیرغم این همه باز هم احترام قائلم برا همتون  ..انگشت شمار بوده قهرهای  وبلاگی  دوستان با من ..ولی  میدونند که من تعریف های خودم رو دارم ..ممکنه یک روز  رمزی بنویسم ...بیشتر  از  خودم و دنیام بنویسم ..زاویه های  تاریکم رو ... ولی باید  حس امنیت داشته باشم اول از  همه ..برای  نشون دادن یا ندادن یک عکس  گاهی  اونقدر  با دوستی  چونه میزنم که خسته میشیم  جفتمون ..ولی حسم به اینجا عوض نمیشه  .من به شما ها نیاز  دارم ..به نوشتن ..هنوز بعد از  8-7 سال تعداد کامنت ها ذوق زده ام میکنه ..بعضی  نوشته هاتون مدت ها درگیرم میکنه ..ذهنم رو ...زندگیم رو حتی ...باور  کنید من خیلی وقت میذارم برای فکر کردن  به اونایی که از من سوال میکنند و راهنمایی  میخوان .این لطف و  اعتمادشون رو میرسونه ولی  من در  مقابل  شماها حس مسوولیت هم دارم ..شاید  نشون ندم ..جواب  کامنت ندم  همیشه ...لینک نکنم  همه رو ..حتی اونایی که هفته ای  حتما بهشون سر میزنم ...ولی  وقتی  بگید صمیم ..میگم جانم ...چکار کنم برات ... 

  

برای  من سخته خیلی ..که برم وب حتی دوستی رو بخونم و ازش رمز بخوام ...غرو  نیست ..باور  کنید ..خواستن آسون نیست برام ...ولی  این بار از شماها میخوام اگر  فکر  می کنید  من و نوشته هام ارزش  رای دادن رو داره   رای بدید ..من در  دنیای بیرون به لوح های  حتی  دلخوش کنکی   هم دلخوشم ...دوست دارم همسرم ببینه حرف های  الکی و  خاله زنک و بیخود و وقت هد ر دادنی نیست حرف های  من و شماها ...الان تایید اون شاید  برام اون اهمیت  و اولویت خیلی مهم  رو نداشته باشه ولی بی اهمیت هم نیست  ...دوست دارم ببینه من دیده شدم ..شناخته شدم ..تشویق شدم  ..حتی  اگر  کسی  اسم و رسم واقعیم رو ندونه ... حتی اگر  بواسطه دوستی و اشنایی با من اشنا شده باشند ..حتی اگر شده یک صلوات همراهی  کردند و رفتند ...اگر  باعث شدم لبخند بزنی ..اگه دلت باز شده حتی باری یک لحظه ..اگه به خودت و رابطه ات کمی  متفاوت نگاه کردی  حتی  ساعتی ..اگه من تاثیری داشتم  یا فکر کردی  دوست داشتی  نوشته هامو ...  

  اینجا سر بزنید برای رای  دادن به وبلاگ مورد  علاقه تون در  مسابقه بهار  92 پرشین بلاگ ...(با صدای رها اعتمادی ) ...صمیم  منتظر  رای  شماست ... 

 

http://www.persianweblog.ir/articles/show.aspx?id=1108 

 

 

 

بعدا اضافه شد : 

 

درباره نظر سنجی وبلاگی کمی بیشتر بدانیم

این نظر سنجی بهترین وبلاگ وب فارسی از نظر مخاطبان توسط سایت پرشین وبلاگ و به حمایت سایت وبلاگ فستیوال و پرشین بلاگ برگزار میشود

شرایط شرکت در نظر سنجی به شرح زیر میباشد

  1. هر شخصی حتی اگر وبلاگ نویس نباشد میتواند در این نظر سنجی شرکت کند
  2. هر وبلاگی از هر وبلاگ سرویسی میتواند در این نظر سنجی شرکت داده شود
  3. وبلاگهایی که بر روی دامنه .COM ، .IR و غیره هستند میتوانند در این نظر سنجی شرکت داده شوند
  4. وبلاگهایی در نظر سنجی شرکت داده میشوند که فیلتر نشده باشند و یا با قوانین جمهوری اسلامی ایران منافاتی نداشته باشند
  5. هر شخص با یک ایمیل میتواند به پنج وبلاگ رای دهد
  6. هر شخص نمیتواند به یک وبلاگ بیش از یک بار رای دهد.   

   برای  شروع به این  صفحه برید :  

http://vote.persianweblog.com/Voter/Create 

 

اول ایمیل خودتون رو وارد کنید . 

بعد به وبلاگ یا وبلاگ هایی که دوست دارید رای بدید . 

(به هر وبلاگ فقط یک بار رای  دهید  )   

http://alisa50-50.blogsky.com
http://alisa5050.persianblog.ir

 

 

فقط  من مرحله سوم که تایید ایمیل خودمون بود رو ندیدم ... 

بچه ا هنوز  مشکلی هست ؟ 

اوه متوجه شدم .بعد وارد ایمیل  خودتون میشید و تایید  می کنید که اون ایمیل از طرف شما بوده ... اسپم باکس رو هم چک کنید  حتما .شاید اونجا رفته باشه.(مرسی مامان نیکان)

خونواده هست داریم ؟

یعنی یک روز  ما تصمیم گرفتیم ادای این خونواده مهربون بعضی  دوستان وبلاگی رو دربیاریم ..دوستمون همیشه تعریف میکرد که عصرها همگی سینی  چایی  میذاشتن وسط و دور  هم میگفتند و میخندیدند و حرف میزدند و  چای  میخوردن و چه روزهایی بود ...توی  حیاط  خونه و اینا ... .ما هم گفتیم با این کاکوتی هایی که خانم سرهنگ داده بهمون یک چای   خوشمزه ساعت 8 شب درست کنیم با شوهر  بچه وسط  فرش سینی رو بذاریم و دور هم چای بخوریم ..اصلا دلم  چایی  وسط  گردالی!!(جمع دورش) هوس کرده بود .خب  خدا رو شکر  که  همسری  غیر از  چای صبحانه چای  دیگه ای  نمیخوره ..فقط  دمنوش  گیاهی  مخصوص  میل میکنه ..بچه مون هم که چایی  خور  نیست . ولی باز هم مهم نبود ..مهم تصمیم مبود ...علیرغم اینکه میدونستم میل نداره به همسری گفتم چای طعم دار بریزم بخوریم دور هم ؟ با کاکوتی  ها!! گفت من عمری  تو  خوابگاه با دوستا م میخوردم ..میدونم خوشمزه هست ..ولی  نه ...یکربع بعد  باز  گفتم گلی  چاییی حاضره .الان بیارم  یا بعد از  اخبار ؟!! گفت  اوکی .الان بیار  ..دور  هم میخوریم ..من هم حس   نوستال پوستالم عود کرد و سینی  چهار  استکانی  به دست با چهار  تا  شوکو رول بیسکوییتی  (از این شکلات سفیدها) اومدم نشستیم با هم بیست و سی  نگاه کردیم ..من در  هفته هم  مجموعا  یک ساعت تی وی  نمیبینم ..آنتن هم نداریم خدا رو سپاس ..همین شبکه های  خانگی و  دیجیتالی  ایران هستند ..خلاصه چای رو خوردیم و  کمی  حرف زدیم  یکهو بچه دستش  خورد این  چایی  کمپلت چپه شد وسط  سینی ..اومدم یک عربده بکشم که هوییییییییییییی . ممد علیییییییییییی!!! چته بچه جان!!! گفتم ولش  کن ..الان باباهه فکر  میکنه من همیشه داد میزنم تو خونه ...جان من این صمیم خیلی به لکه روی  فرش  حساسه ..خلاصه به خیر  گذشت ..بعد  پسرک  شروع کرد با چایی  های  تو سینی  بازی  کردن ..منم باز صبوری  کردم  و  داشتم چای  خودم رو میخوردم ... یک ذره زینندیگانی  داشت  گرم و گل و بلبلی  میشد که همسری  جلوی  تی  وی  دراز  کشید ورزش های  کمرش رو انجام بده ..چند جلسه هست فیزیوتراپی میره برای  کمرش ..همش رو هم که من به باد دادم هفته قبل!!!! با ورجو وورجه هام ...خلاصه من بلند شدم روی  پام  و به طرف  جلو خم شدم این سینی هم دستم بود (مگه شماها اینطوری بلند نمیشید از سر  جاتون ؟ صاف که  آدم نمیتونه بلند شه ..اول به سمت جلو خم میشه دیگه!!)  و  خوب به جلو خم شدم که یکهو  لنگ مبارک همسری  وسط  انجام حرکت ورزشی  خورد وسط سینی و  چایی و مایی و  همه چیز  چپه شد روی  فرش!!  این گاوهای  گاوبازی های  اسپانیایی رو دیدین  چطوری  از  دماغشون دود در  میاد و  با غیظ  نیگاه آدم میکنند ؟ من همون شکلی شده بودم ...گفتم  اهههههههههههههه ..اینو باش !!؟  لنگ تو وسط  هوا چیکار  میکنه آخه ؟  ججناب  خونسردیان  هم همون طور   دراز  کشیده انگار  آب  خالی  ریخته روی فرش و  آب  هم روشنایی  هست  دیگه حتما!!  گفتند  یک چراغی ..راهنمایی  چیزی بده میخوای  بیای  وسط  جاده!!! بچه بدبخت دوید  دستمال خیس آورد ری فرش  کشید ..حالا دستماله چی بود؟ گاز رو باهاش  کشیده بودم گذاشته بودم کمپلت بندازمش  تو سطل اشغال!!! گفتم بده مامانی ..خودم دستمال می کشم ..همسری  یک کم نیم خیز شد  گفتم به سلامتی!! از  تو  کما در اومدی ؟!!!! میخنده میگه یه چایی  دیگه بریز بیار بخورم ..حال داد!! منو اذیت میکنه  ها!!  

 

در راستای همین  ماجراهای  چایی  خوردن آقا یک روز  صبح  جمعه من داشتم میز رو برای  صبحانه آماده میکردم ..دیدم این بچه و باباییش  طول دادند ..شروع کردم به خوردن ..یکدفعه این دستم خورد به لیوان بزرگ چایی شیرین و  لیوان چپه شد  کل نون ها خیس شد و همه چای  ها ریخت روی  مبل  و روی  فرش زیر میز و  روی  خود میز و زیر  رومیزی و  روی  زیر میزی!!! و  خلاصه همه جا کثافت مطلق شد ..از  ترس جونم  بدو بدو  دستمال آوردم ..ملاقه آوردم ..سطل اب  آوردم ..یک چشمم هم به بیرون که اینا سر  نرسن یوهویی ..اقا گندی  زده بودم اساسی ....یک جعبه دستمال کاغذی حروم شد!!! بعد که همسری  اومده  میگه تو  تمام این مدت  منتظر  بودی  نهههههههههه بابا!!! چقدر  فداکار ...منم غر زدم که بیا و خوبی کن ...والله باید میخوردم یک ذره هم نون نمیذاشتم برات!!! پسرک میگه مامانی  چرا صندلیتو  عوض کردی ؟ چرا جای  خودت ننشستی ؟ گفتم چیزه مامان ..نور  اینجا بهتره ...همسری یک وری  نگاه کرد  گفت تو الان  پشت به نوری ...نور  چی بهتره!!؟  منم گفتم ای بابا!!   چقدر  توضیح باید بدیم!! یک روفرشی سبک هم انداختم زیر پای  همسری تا خیسی رو نفهمه! میگه این چیه  انداختی ؟  مثل خونه کولی ها تیکه تیکه!!! گفتم وا ...یکوقت  چیزی  نریزه زیر پات ..بد کردم  نمیخوام فرش  لکه شه!!؟؟؟؟  خلاصه یک تیکه از  نون ها  خیس مونده بود که لو داد ..همسری میگه نونه خیسه ...جای  خودت روعوض کردی ...زیر میز  روکش  کشیدی ...حداقل این سطل اب رو برمیداشتی  خانوم  زرنگ!!!! ما نفهمیم ....منو میگی !! گفتم عوض دلداری  دادنته ؟ میگه جان خودم اگه من یا پسرک بودیم الان به سیخ سرخ کشیده بودی ما رو ..عجب رویی  دارن این مردا ها!!!!!

 

یک چیز دیگه  هم بگم ...راستش من تو بزرگی هام بخصوص خونه ی  شوهر!!  هیچ حیوونی  نداشتم ...(البته دوران کودکی بابا جان کلا باغ وحش راه انداخته بودند تو خونه .... از  لاک پشت و خرگوش و  قو و اردک و  جوجه و  کبک  بگیر  تا بره کوچولو و  مرغ و خروس و   مینا ...)من ولی  اصلا روحیه حیوون داشتن رو ندارم .. تازه تا حالا گل و گیاه هم نداشتیم تو خونمون ...به حیوون ها  هم جز  کفش دوزک  دست نمیزنم معمولا ..دیروز  یک جوجه اردک برای بچم خریدم از دست فروشه ...گفتم خب  همسری  هست  جابجاش میکنه  ...نمیخوام که بهش دست بزنم ...تو تاکسی  داشت میپرید  بیرون منم به رانندهه گفتم این بیاد بیرون باید نگه دارید ها ...  خودتون باید  بگیرینش!! میخنده..یکدفعه جوجه هه یک تکون گنده خورد تو پلاستیک ..منم هول کردم  گفتم بشین  خاله ...بشین... الان میرسیم !!!!! این ملت عقب  مرده بودند از  خنده ...اصن یه وضعی!!  فک کن  بهش  گفتم خاله!! به جوجه اردکه .! ...حالا اوردمش  خونه این بچه داشت  میترکید از  ذوق و خوشحالی ...کردیمش  اردکه رو تو  حموم و  تووان اب ...اب  نیمگرم ..اینم انگار سردش بود   بدش  اومده بود ..هی  میخواست بیاد بیرون ..بعد اومد بیرون اونم چجوری ؟ بچه مون عقب  ایستاده میگه مامانی  درش بیار .منم خودم رو از  تک و  تا ننداختم  گفتم برای  تو خریدمش  عزیزم...با تو میخواد دوست بشه ...بیا  خودت بغلش  کن درش بیار ... اونم اولش اکراه داشت .بعد  همسری رو صدا کردم .گفتیم  بابایی  تو بیا درش بیار  از اب   تا پسرم بینه چقدر  خوشگل راه میره ..همسری  یک نیگا کرد آروم به من  گفت منننننننننن؟ من بمیرم به  این حیووون دست نمیزنم .. ..خودت بگیرش ..ای  خدا ..چرا این مرد  منو  گول زد تو ازدواج ..تدلیس  کرد  تو  عقد نکاح!!!  تو تموم این سال ها  هیچ وقت نگفته بود  از  حیوون بدش  میاد ...حالا چه خاکی به سرم بریزم ..بدجنس  ایستاده بود  منو نگاه میکرد  دم حموم که با مانتو ومقنعه نشستم دارم  دور  دهنم و  حلقم رو گل میگیرم برای  این خریدم!!!! خلاصه یک کاسه خالی  کردیم زیر  این اردکه  و  از  آب  درش آوردم ..گفتم مامانی ..ببین  چقدر  قشنگ راه میره!!آقا اردکه که راه رفت  من  وا رفتم!!  همسری  مرده بود از  خنده ..گفت خاک عالم صمیم!!!! میدونین چی بود ؟  ..این اردکه کلا چلاق بود ..یعنی  به جای  اینکه پاهاش باز باشه زانوهاش به سمت داخل  بود و  تو هم تو هم راه میرفت ..خیلی  هم جدی و سور !! !!!  به روی  خودم نیاوردم ..گفتم مرد ..این امتحان الهی  هست!!!  خدا میخواد امتحانت کنه ببینه چقدر  مسوولیت پذیری !!! گفت اره جوووووووووووووون خودت!! بگو  یارو  کرد تو پاچه م!!!! منم گفتم بی لیاقت ..مردم بچه  شون اینطوری  میشه  روی  چشم بزرگش  میکنند ..این که حیوون این خونه هست ...خلاصه یادم اومد که من باید برم دوش بگیرم برم کلاس  این  اردکی رو چکار  کنم ؟ پسرک هم داشت نگاش میکرد !!خلاصه جلوی  چشمای  دو تا مرد  غریبه و  لندهور  مجبور شدیم دوش بگیریم  به پسرک گفتم تو مراقب باش اردکی  منو نگاه نکنه یک وقت !!! بزرگ شده ..زشته دیگه!!! براش  برنج ریختم .شامی  کباب  گذاشتم ..نون توی آب  خیس کردم ...یارو  لا مصب  گفته بود  هر  چی   خودتون خوردید به اینم بدیدن ..اونجا مزه پروندم گفتم پیتزا هم میخوره  پس ؟  طرف  گفت  کوفت هم میخوره خواهر!!! این هیچی نخورد ..مریض هم نیست . ها .ولی  ارومه ..خلاصه دیروز به هر  جون کندنی  وبد فقط بخاطر  پسرک که از  حیوون نترسه من این رو بلندش  کردم گذاشتم اون طرف  دیگه حمام ...وایییییییییی ...بدنش  کرکی بود ..گرم بود ..دلش ریش  شد!!! داشتم میمردم از  ترس  و هیجان ...خلاصه بچه کم کم به این دست زد نازش کرد .باباش  هم  کلا مفقود الاثر شده از دیروز!!!  اقا این رفت ت دمپایی  های  من خوابید و  اونجا رو به گند کشید ...چیکار  کنم پیچش سفت شه!!!  مدلشه فکر کنم..یادمه بچه که بودیم این اردک خرس  گندهه مون وقتی  خرابکاری  میکرد  اندازه یک موزاییک حیاط  میشد!!!! اععععههههههه .... 

 

دیشب به پسرک میگم این اردکی  مهمون هست تو  خونه ی  ما ..مامانش هر وقت بیاد دنبالش  میبرتش ..باید باهاش  مهربون باشیم ..بهش  غذا بدیم ..نازش کنیم ...مراقبش باشیم .همسری لبخند شیطانی  میزنه  از اون طرف  میگه اره  بابا جان ... تا بعضی ها یک گلی به سرشون بگیرند  تو این مدت !!!!  حالا من  موندم و  غم مونده و مشتی آرزو !!!! خودت بگو!! 

من چکار  کنم با این اردکی ... همسری  میگه این چلاق  نیست  آی  کیو!!! این  پاهاش  ظریفه کوچولو هست  اینطوری راه میره لیز میخوره رو کف  حموم  که صافه! تو فکر  میکنی  مشکل داره .یکهو میگه فهمیدم صمیم!!!!  شاید هم دوران بارداری   مامانش  زیاد تو اب  بوده این آرتروز  گرفته حیوونی!!!!  میبینید  چطوری  مسخره میکنه من رو!!!   

 

وسط این همه  گرفتاری این اردک خریدنم چی بود آخه؟!!! 

ماماننننننننننن ..... 

مهندس صمیم!

 

خب قرار بود ماجرای  آقای  حسینی رو براتون تعریف  کنم. یک همکاری  دارم که از روز اول که این اومد سر کار  ما باهاش  شوخی  میکردیم و  اذیتش  میکردیم تا همین الان . خیلی ساده و بامزه و  خوبه .یعنی  از  اونایی  هست که آدم رو خودبخود قلقلک میده که بیا  منو اذیت کن!! روزای  اولی که اومده بود رسمی  بود خیلی  با ماها . از یک مرتبه پایین تر  به اون اداره اومده بود و خیلی  مراقب  بود  کسی رو ناراحت نکنه تا بتونه بمونه . ما هم هواش  رو داشتیم . این وسط  همه میدونستند من چقدر شیطنت دارم  غیر از  اون بنده خدا . تازه با خونواده اش  و  خانمش هم دورا دور  آشنا شده بودیم .خلاصه یک روز  اوایل کارش من یک برگه رسمی  اداری برداشتم از طرف  کارگزینی یک نامه براش  نوشتم  تایپ شده و مرتب  و داخل یک پاکت گذاشتم و  دادم دبیرخونه! که روی میز آقای فلانی  بذارید نامه برای  ایشونه و اشتباهی  اومده اینجا!! اونا هم بی خبر از  همه جا . نامه اینطوری بود که جناب آقای  فلانی ..نظر به این که در این مدت کوتاه خیلی خوب  انجام وظیفه کردید و ما  از  کیفیت کار شما کاملا راضی  هستیم و کمال تشکر  رو از شما داریم !! به همین جهت ....(بنده خدا هنوز  نمی دونست اداره به کسی  از این نامه های فدایت شوم نمیده و  ضمنا  کلی  همین چند خط اول ذوق زده اش  کرده بود تا به بقیه اش برسه!!)  به همین جهت تصمیم بر آن شده که شما رو سوار  ماشین مخصوص  تشریفات اداره کنند و  در  بخش های  مختلف  اداره و سازمان های  زیربطش  بچرخونند .لذا مورخ فلان تاریخ راس  ساعت فلان دم درب  اداره نقلیه منتظر باشید  وانت آبی  تشریفات !! میاد  دنبالتون  و با کارشناس مخصوص  تشریفات عقب  می شینید و  این مراسم نیم ساعت بیشتر  نیست و بعد فورا به سر کارتون برمیگردید!! آقو  همه  کاراش رو خودم  تنهایی  کردم و این همکارهام هم مرده بودند از  خنده و  داشتند  دیوونه می شدند که عکس العمل این رو ببینند . به یک بهانه ای  از  اتاقش کشوندیمش  بیرون  و نامه رو دبیرخونه گذاشت روی  میزش  و ما همه منتظر که این بره بخونه چطور  میشه .فکر  کن چند دقیقه بعداومد ..دهنش  از  این گوش  تا اون گوش  باز(دندون های  سفید و یکدستی  داره که وقتی  میخنده کل صورتش  دهن و دندون میشه و همنیش بامزه هست خیلی !!) خلاصه گفت  ای  وای ..از  سازمان برام نامه اومده ..همه گفتیم خب  خب  باز  کن ..به سلامتی  حکمت اومد پس ...با ذوق باز  کرد و  تا نصفه خوند و ای  وای ..الهی شکر ...خدایا شکرت ...و بعد وسطاش  این اخماش رفت تو هم و دقیق  تر  شد و خوند و کبود شد و قرمز شد و  ما هم گفتیم خب  خب  چی  گفته ؟ بگید دیگه ...قطعی شد  دیگه؟ و بعد  ترکید از خنده و  سررررررررررررخ شد  گفت  فقط بگید کار  کدومتونه ؟ ما :  چییییییی؟  کدوم کار ؟  آقا بعد از  دو روز  فهمید  آتیش ها زیر  گور  کی بوده!! گفت دارم براتون!!  خلاصه از  این دست  اذیت کردن ها وشوخی  ها خیلی  داشتیم باهاش  تو تموم این سال ها .  بعد اشون مدیر یک بخشی شده الان  که ربطی به کار سازمانیش  هم نداره . اون کار  به پیسی  خورده الان و  کلی تلفن داره ایشون که اعتراض میکنند و  پولشون رو میخوان و  ما هم ضمنی  در  جریان قرار  گرفتیم با صحبت های  این ور  خط  ایشون ..خلاصه یک روز  رفتیم تو  اتاق  بغل گوش ایشون که دید داشت به اتاق  این همکارمون و  من  گوشیم رو بردم و  مقنعه ام رو گرفتم جلوی  دهنم و  صدام رو سعی  کردم  عوض کنم ..شمماره مستقیمش رو گرفتم ...گوشی رو برداشت حالا سه قدم اون طرف تر  پشت یک دیوار  نازک  من هستم ..گفتم الوووووووووو آقای  فلانی ..صدام خفه بود خیلی ..گفت بله ..بله بفرمایید ..گفتم این چه وضعشه اقا ..مسخره کردی  همه رو!!! هول کرد ..گفت ببخشید شما ..گفتم مهندش  حسینی  هستم....گفت حال شمااقای  مهندس!! به خدا ما شرمنده شما شدیم ..حالا مورد  شما چی  هست ...این همکارهام کبود و  سیاه شده زیر میز  افتاده بودند اینم وقتی  حرف  میزنه با تلفن به هیچ کس و هیچ جا نگاه نمیکنه ..اینام هی  روی  پاشون میزنند و داارن میمیرن از خنده ...قطع کردم ..خنده ام گرفته بود  خودم ..اومدم بیرون از  اتاق و سریع یک بیسکوییت بردم براش  ..گفت نه میل ندارم ..باز  یکی  زنگ زده رو اعصاب  منه ... گفتم کی بو.د ؟ گفت بذار شماره اش رو دارم اینجا ..الان زنگ میزنم ببینم این  کدوم یکی بوده!!؟  من مثل  جت رفتم گوشیم رو سایلنت کردم گذاشتم تو یقه ام!!! هر  چی  این زنگ زد  گفت ج.اب  نمیده ...گفتم خیر باشه ایشالله ..رفتم تو اتاق بغلی  سریع گفتم بعععععععععله!! گفت سلام  آقای  مهندس ..ببخشید میشع تشریف بیارید دفتر با هم حرف بزنیم ؟ این مسخره های  دیگه همکارهام بال بال داشتند میزدند و  برای من ادا در میاوردند که ادامه بده ..ادامه بده ...من هم به زور  خنده  رو خوردم و گفتم نخیر ..حسابت رو میرسم و تق ....قطع کردم و افتادم کف  اتاق از  خنده ..باز سریع اومدم بیرون و نشستم سر  جام ..اینبه من باز زنگ زد  دیگه جواب  ندادم . حالا شماره منرو توی گوشیش  داره ولی  حفظ نبود که این شماره منه . خلاصه هی با خودش  حرف زد و غر زد وگفت چی بود شماها میخندیدید ؟ تعریف کنید ..حواسم نبود با شما ..گفتیم هیچی ..الکی ..بعد من یک دقیقه  بعد رفتم سراغش  گفتم ببخشید شما با من تماس  گرفتید ؟ گفت نه ...گفتم شماره شما افتاده ..مستقیم شما ؟ گفت نه ..من به مهندس حسینی  زنگ زدم ..اینم شماره اش ..گفتم اهه ..خط روی  خط  بوده یعنی ؟ گفت ببینید این شماره رو گرفتم : و شماره من رو عدد به عدد  خوند ..همکارا گفتند این که شماره خانم فلانیه که!! تو به کی  زنگ زدی  مرد حسابی ؟  گیج شده بود ..سرش رو کج کرد گفت نه ..من به مهندس حسینی  زنگ زدم ...بخدا ..بعد  دید  هیچ کس  نیست ..همه ولو شدند روی  صندلی ..بازم نگرفت ...همکارم گفت معرفی  میکنم..اقای  فلانی  اسکول ابادی .. سرکار  خانم مهندس  حسینی ....این فهمید ..واییییییییی  این نیش  خوشگلش باز شد .همه ی  صورتش شد  دهن دوباره ..ما دیگه داشتیم قطع نفس  می شدیم از خنده ...اومده میگه دارم براتون!! همهی  اون نامه ای قبلیتون رو هم دارم!! یعنی یک ذره به من شک هم نمیکنه هر بار  ..به همسری که گفتم چکار کردیم گفت یک روز  می افتی  تو  کوزه صممیم خانوم!! نکن این شیطونی  ها رو ..گفتم نمیدونی  اون لحظه ای که میفهمه کار  من بوده چقد ر دیدنی  میشه قیافش ..بعد اصلا هم درس  عبرت نمیگیره ..باز هم اعتماد میکنه ... 

اینا نمونه ای  کوچیکی  از  کارهایی  هست که سرش  در اوردیم ...بگم که طولنی  میشه ..ولی  بسیار با جنبه هست  و هر  چی  هم تلاش کرده و زور  زده این چند سال که جبران کنه نشده که نشده!!! البته بگم فقط کافیه اون نامه ها رو بشن ..من کلا اخراج کامل به خاطر  جعل اسناد  اداری ..

از  بقیه  هنرهام!! همین رو بگم که من متخصص جعل امضا هستم ..یعنی  انقدر  امضای  طرف (حتی  رییس  بالایی )رو تمیز  جعل میکنم که هیچ کس  نمی فهمه . یکبار نبود و یک کار  مهم مونده بود برای  امضا . همکارهایی که میدونستند من تخصصم در  چی  هست  اومدند ک خانوم فلانی ..دستمون به دامنت ..بیا و امضا کن رییس  در  جریان هست ..یک سند مالی بود ..گفتم نه .. این تهمت ها چیه ؟ مگه من جاعلم؟!!! خلاصه خودشون رو کشتند ولی  امضا نکردم . کار  موند برای روز بعد . ولی بهش رسونده بودند که فلانی  میتونست و نکرد!! روز بعد منو خواست به دفترش .خیلی با هم صمیمی بودیم . گفت فلانی ..میگن  هنرهای  زیادی  داری ؟ گفتم  دکتر . .من ؟   کدوم هنرم  منظورتونه ؟ گفت  یا خدا ..دیگه چکار  میکنی  مگه ؟!! خلاصه زیر بار نرفتم جلوی  خودش  امضا کنم ...به شوخی ردش  کردم ..حتی  حواسم بود که این فقط با مشکی  امضا میکنه اونم در  نظر  داشتم . میدونی کجاها امضا میکردم؟ وقتایی که صد در صد  میدونستم امضا میکنه و  کار  دانشجو گیر امضای  ایشون بود و تا دو ساعت بعد  هم دکتر  تو جلسه ..میرفتم الکی  پشت اتاقش و  امضا می کردم خودم و  میگفتم بفرمایید ..تموم شد کارتون ...یا زنگ میزدم دکتر فلان نامه رو امضا کنم ؟ اون موقع ها  هنوز  سیستم های  اتوماسیونی  نبود  خیلی ...دستی  امضا میشد . میخندید و میگفت امضا کن ..امضا کن ...یک بار  هم امضاش رو برای ضمانت یک جایی  میخواستم و  دکتر کلاس بود . من هم عجله داشتم .بانک گفت برگرد برو اینی کی  امضاش  مونده.. از قلم انداخته بود موقع امضا کردن فرم ها ...خب  من یک دقیقه بعد برگشتم خوشحال  و   فرم امضا شده رو دادم به کارمندبانک ..یک وری  نگام کرد .. خودم رو جمع کردم و گفتم شانس  از  این بهتر ؟  همین الان دکتر  این نزدیکی بود اومد  امضا کرد و سریع رفت ...هی با هم تطبیق داد  بازم  نتونست ایرادی  بگیره ..بهش زنگ زد  گفت من همه ی  فرم ها رو امضا کردم ...بله در  جریان هستم ...کارمنده گفت این اخری رو هم امضا کردید  همین چند دقیقه پیش ؟  بدجنس رفته بودیک گوشه داشت آمار  من رو در می آورد ..دکتر  هم گفت منظورتون چیه؟ بعله ..چرا بی ربط  حرف میزنی اقا ؟ و آبروی  من رو خرید ... ته معرفت بود . میدونست  یک غلطی  کردم توش  گیر  کردم حتما!! واقعابدون اجازه خودش  هیچ وقت امضا نکردم . البته ایشو ن هم من رو می شناخت وگرنه پدرم رو میتونستند  در  بیارن .. و دیگه این کار رو برای  هیچ کس  نکردم..مدیر که عوض شد  جو    هم عوض شد خیلی  عوض شد . .. هنوز با هم دوستیم ..نیمدونم اینجارو پیدا کرده و  میخونه یا نه ..خیلی  زبله آخه ...ولی  میخوام بگم یکی از بهترین دوستان من بود و هست . هر  کاری  بتونم و بلد باشم براش  انجام میدم ... 

 

 در  پست های بعدی  شاید  کم کم از  بقیه هنرهام هم براتون گفتم!!!   

برم پلو گوشت  رو آماده کنم نزدیک ناهاره ..همسری  میخواد بیا امروز   افتخار  بده  با هم ناهار  بخوریم ...سالاد شیرازی  هم تنگش ..شربت آبلیمو رو هم حاضر  کنم تشنه هست  حتما .وقتایی که با هم ناهار  میخوریم  روی  ابرام ..روزهای  دیگه من صبحانه خیلی  مفصل میخورم و  ناهار  معمولا نمیخورم ...عصر  هم ساعت حدودای 7 شام  میخورم ..امروز  روز  خاص  ما  سه تا هست ... 

مراقب  خودتون باشید ... 

اینقدر  هم دوستاتو ن رو اذیت نکنید ...کارما  خفتتون میکنه یک روز  ها!!!!!! 

 

عاشقتوووونم ... 

 

این پست به زودی  رمزی  میشه .

مادر شوهرانه

 

یک وقتایی با خودم میگم بذار من بیشتر از بعضی چیزها بنویسم این دوستان  و  خواننده هام فکر نکنند دنیای ما گلستونه همیشه ..نا شکری  نباشه .خوب و  عالی هست ولی   بستگی  داره کدوم چشم آدم باز  باشه ..چشم خوبی  نگرش  یا چشم منفی بین ؟ خب موضوع اخیر این بود که همون هفته ای که  آخر هفته اش روز  مادر بود من یک روز با پسرک رفتم خونه  مامان همسری ... از  کلاس  میر فتم و  ضمنا کسی نمیدونه من کلاس  میرم .حتی مامانم . دلایلش بماند . حوصله نداشتم بهشون توضیح بدم . من آدم توضیح بده ای  نیستم به بقیه ضمن این که هر چقدر من اونجا عرق بریزم فکر  می کنند  کلاس وورزش  معجزه میکنه و  زرتی آدم یوهویی لاغر  میشه !! تازه دوگرم هم چاق بشی باز  میگن بهت وا چییییییییییییی شد  !!کلاس  می رفتی  که!!  اعتمادبه نفس آدم (من) کم میشه  خب . .. خلاصه بهشون گفتم از  پیاده روی  دارم میام . نیم ساعتی  صحبت کردیم و بعد  پسرک داشت بازی  میکرد ..مامان جون هی بکن ..نکن کرد . کلا مدل هول کردن و  ترسیدنشون رو اعصاب منه .یعنی  هیییییییییییییییییییییعععع ..چی شد ؟ مثلا بچه یک ذره می افته روی  زمین . من خیلی  خونسردم . اعتماد به نفس بچه رو با این حرفا  خراب  نمی کنم ولی  خب   لگوها ممکنن مثلا بخورن و  یک سانت گچ دیوار بریزه!! و  جگر آدم کنده بشه !!!! ..گفته بودم که اخلاق وسواسی دارند خیلی  که البته شخصیشون هست  و تا وقتی  وارد  حوزه من نشده من کاری به این چیزهاشون ندارم . من خواستم یکربع استراحت کنم. خیلی  خوابم می اومد چشمام گرم شده بود اما یک صدایی  همش  می اومد : وای  ..ندو ..نشین ..بشین ...نیفتی ..نخوری زمین ...سرت نخوره به مبل ...یواش  بازی  کن ..لیوان نشکنه .بذار من دستات رو بشورم .. نمیتونی ..میریزی ..خیس میکنی ..بلد نیستی ..وایییییییییییی!!!! ... 

 

من تحمل کردم ..تحمل کردم ..بعد دیگه این بچه هم عصبانی  شده بود بی قراری  میکرد . بهش گفتم بچه جان ..یا بشین سر جات و پیش من بخواب یا میبرمت خونه و مهمونی و بازی  دیگه تموم ..باز هم  مامان جون ادامه داد ..دیگه اون روی صمیم  بالا اومد!! بلند شدم دست پسرک رو گرفتم جلوی  چشمای  گرد و  هاج و واج  مامان جون گفتم بلند شو بریم ..بسه دیگه هر  چی  اعصاب  همه !! رو خورد کردی ...بلندشو ..اینم گریه که نه ..نمیخوام بیام ..میخوام بمونم ...قبلش هم دسته گلی  تو اتاق عمه اش  بهاب  داده بود که از  اون هم حرص خورده بودم. خلاصه قلبا از  رفتار  مامان جون  ناراحت بودم و  این هم مزید علت شده بود ..راه افتادیم اومدیم بیرون .هر  چی  خواهش کردند  حالا ببخشش و برگرئ مامانصمیم ...فایده نداشت ..تا خود خونه این بچه گریه کرد . من هم گفتم بهش که بهت توضیح داده بودم اونجا چکار  نکنی ...گوش  نکردی ..ومن هم روی قولم هستم ..مهمونی  تموم!! اومدم خونه ...فرداش  خونه ی  خواهرم بودم ..عمه جون زنگ زد که چی شد دیروز ..یک ذره  بهش گفتم  ناارحتم که مزاحمت ایجاد کردیم برای  همه تون!!  چه  کاری بود  خب!! می موندیم خونه مون این همه بچه و شماها!!اذیت نمی شدید ..بازش  نکردم خیلی . اجازه نمیدم بو ببره من مشکلی با مادر شوهرم دارم ..دخالت نمیدم کسی رو تو این مسادل...مامان جون ظهر زنگ زد که آره تا وقتی  رفتید من تو دلم خون بود که این بچه نتونست اینجا خوش بگذره وتو بردیش!!!  منم دیدم ای  وای  من! افتاد لنگ ما ....گفتم نه من از بچه ناارحت نیستم ..از شما ناراحتم که یک ذره تحمل نکردید من بعد از چند ماه اومده بودم یک روز  بمونم  عصر  اومجا ....ی بشین ..نکن ..دست نزن ..خب بچه رو ببندم به ستون خوبه؟!! غصه ای  اونرو خوردید در  حالی که علت ناراحتی من بیشتر رفتار  شما بود ...سکوت ...سکوت محض اون ور  خط ..نگران شدم . با صدایی  ناارحت گفتند  یعنی تو از  دست من ناراحت شدی بچه رو بردی ؟ منم گفتم بعله ..کاری  ندارید ..مزاحم نمیشیم دیگه ....خداحافظ ..تق ..تموم ..اقا حالا هی تو دلم با خودم حرف میزنم که توهم صمیم ..یک ذره تحما میکردی ؟ نمی  مردی که!! با بچه هاش  خودشون هم این طوری بودند ..یعنی  چی  همه چیر رو ریختی به هم و  نارحتی  درست کردی !!؟ باز یکی  تو دلم میگفت کار  خوبی کردی ..همش  به روشون نمیاری  این کاراشون ناراحتت میکنه و  عصبانی ..بعد اونام نمیگیرند و هی  تکرار میشه ...خب اگه بچه رو میخوان باا ین چیزاش  باید بخوان ...فرداش شد ..مامان جون زنگ نزد بهم ..من هم ..روز بعد ...به علی  گفتم اینطوری شده  موضوع اینه ..گفت بسیار  کار  خوبی کردی ..چقدربهت گفتم مستقیم بگو از  چی ناارحت میشی و هی پیچ و تابش  نده ...مهم نیست ..گفتم اخه دو روز دیگه روزمادره ..من چکار کنم ؟ گفت آروم باش ..تماس  نگیر ..حل میشه ..دیدم نمیشه . این زیادی  ریلکسه . باید خودم حلش کنم. روز بعدش زنگ زدم به مامان جون  سرد  جواب  داد ..منم سردتر ..یک سوال الکی  کردم که فلان موضوع رو شما به فلانی  گفتید !!؟ ( بهانه گیری  کردم گفته بودم که خل میشم یک وقتایی!!) اونم گفت نه و الکی  یک حرف دیگه زدم و  خداحافظ ..خب  راه بازه پس . قهر  هم بی قهر ..تایم طلایی بعد از  اختلاف نظر رو نباید از دست داد ..بعدش دیگه زخم دیر  جوش  میخوره ...نمیچسبه به هم ...ظهر  به یک بهانه ای  مامان جون زنگ زد ..یک کم بهتر  از صبح ..من هم عادی تر  حرف زدم . 

 

عصر بدون خبر دست بچه رو گرفتم رفتم اونجا ..خیلی معمولی ..ولی نه خیلی  خیلی  صمیمی...چشماشون گرد شده بود ..هیچییییییییی به روشون نیاوردم ..گفتم به بچه قول داده بودم رفتارش که بهتر شد!!! بیارمش اینجا  بازی کنه .. دیگه هم روی حرفا و کلماتشون حساس  نشدم . به خودم گفتم صمیم خانم! مامان خودت یک وقتایی کم حوصله تر  از  مادر شوهرت میشه ..بابای  خودت یک وقتایی یک کارایی  میکنه که ترجیح میدی زودتر بری از  خونه شون ..بخصوص وقتی  خوابش میاد و مزاحم هستیم!! حالا این بنده خدا یک بار  اینطوری  کرد (بیشتر  از یک بار ) تو هم که  حرفت رو زدی ..پس  تمومش  کن لطفا . عصرونه آوردند  نخوردم گفتم میل ندارم . چای  و شیرینی رو ولی  خوردم . مامان جون داشت ارزیابی میکرد من چطوری ام  الان ؟ جاری جون که زنگ زد بهش گفتم از  این کارهاشون ناراحتم ..و خیلی  حرف های  دیگه .  تازه اون هم چند کلمه گفت و درد دل کرد ..اخیش ..سبک شدم ها!! خلاصه  روز قبل از عید بهشون زنگ زدم خودم که ما یک سر کوچولومیاییم دیدنتون ..با جاری جون..شام زحمت نکشید ..و چه تدارکی  دیده بودن مامان جون ..خیلی مفصل . همه دور هم ...یک جورایی اشتی کنون بود . بدون دخالت محض  همسرها ..بدون ادامه و کش  دادن ... توی  حرفام گفتم من هر  روز که مزاحم نیستم که ..ماهی یک بار شاید ..چون مشغولیت زیاد دارم ..انتظار  دارم  کمی  سخت بهتون که میگذره ملاحظه کنیدالبته اگر  دوست دارید ... من غصه میخورم میبینم بچه فرش رو لکه کرده بیخیال نیستم خودم که اونطوری  واویلا میگید !!  بچه ترسوبار  میاد . همش  استرس  داره نکنه خرابکاری کنه و مقبول برگترها نباشه اون وقت ..گل های  زیبای رز رو که بهشون دادم محکم بغلشون کردم وتبریک گفتم ..برق زد چشماش .... 

 

مامان جون میدونه من پایگاه حمایتی بزرگی  هستم براش ...شکم همین پسرش رو سفره می کنم بخواد  حرف بی ربط  پشت سر  مامان یا باباش بزنه ... همیشه هم ازشون دفاع می کنم ...ولی به جاش  انتظاراتم رو میگم ..درد و دل هاش رو فقط به من میگن  ..اون روز به من میگن جاری جون برای روز  مادر  یک پارچه معمولی  سبک برای من خریده ..حس می کنم از سر باز کنی بوده ..نه سلیقه ی  خاصی و نه جنس خاصی بوده. بعد بهم گفته برای  مامانم پارچه کت دامنی  مجلسی خریدم ..سال قبل ترش هم یک کادوی  همچنونی برای  مامانش  خریده ..به واالله من راضی به این کادوها نیستم هیچ وقت ..حتی یک پر خالی ..میگم شماها بای  پول هاتونرو جمع کنید به زندگیتون برسید ..کادومیخواهیم ما چکار؟ولی  تفاوت میذاره ..دلم غصه خورده ..نه برای  کادو و مقدارش ..برای   ارزشی که برام قائل شده ..من کادوهای تورو میرم به همه نشون میدم و  تا حالا ده نفر از من پرسیدند فلان چیز رو از  کجا خریدی ؟ خیلی  تکه ..گفتم  صمیم جان خریده برام ...همین گل ها ..نمی شناسمت ؟ نمی دونم چقدر  نشستی  یکی یکی رو دست زدی  با وسواس  انتخاب  کردی  برام ؟ خرید کردنت رو نمیدونم؟ندیدم ؟ آقا  قند تو دل ما اب شد ...ولی  خب  ایراد بزرگ جاری  جون در این رابطه اینه که خونواده خودش رو خیلی بیشتر  سرویس میده ..مثلا ده برابر ...شوهره هم پپه ..اینجاش حقیقت بود ولی  چه میشد کرد ؟گفتم به نظرم ایراد از شوهرش هست نه از  خودش ..اون باید  تذکر بده که کادوها  ارزشمند باشند و همسان تقریبا ..نه این که مثل  آدم های  تو غار نشین دور باشه از  این مراسم ها و ندونه چیکار میکنه خانمش ..تقصیر اون دختر طفلکی هم نیست ..عادت داده شوهرش رو به این و  مقاومت یا نه گفتنی هم نشنیده ..تازه ..تقصیر  خودتون هم هست  که نمیگید  من مثلا فلان چیز رو لازم ندارم ..زحمت نکش ..بعد  همسری   تو خونه بهم میگفت  تقصیر  خنگ بازی  داداشمه که حواسش نیست ..به زبون نمیاره ..فکر  میکنه اینطوری  اختیارات بهتر  هست دست یک نفر باشه ...اون وقت من اینو که به مامان جون نگفتم که بچه اش رو خراب بکنم پیشش ..گفتم به نظر من  مردباید مدیریت داشته باشه روی  زندگی ..همین همسری من ...انقدررررررررررر  حرفش برو داره تو خونه که من  روی  حرفش حرف نمیزنم!!(آره جون خودم!!!البته تا حد زیادی  احترامش رو دارم ها .ولی خب دیگه زیادی  میدون  روبه هم نمیدیم ...وسط بازی می کنیم ...!) بعد  ادامه دادم میخواستم برای  مامانم فلان چیز رو بگیرم گفته این خیلی بیشتر  از  کادوی مامان جون میشه ..نکنه ناراحت بشن تو دلشون مقایسه کنند !!( عمرا همسری اهل این حرفا باشه !!) ولی  نشون دادم بچه هاشون هواشون رو دارند و  ضمنا همه چیز زیر سر  جاری جان نیست ..همسرش هم مقصره  خب به همون نسبت ...یعنی یک نکته منفی از یک بچه اش  گفتم یک نکته مثبت از یکی  دیگه ..دلش  نشکنه که عجب بچه هایی بزرگ کرده ...من قلبا خیلی  مادر شوهرم رو دوست دارم ... سیاستش رو هم دوست دارم . منفی به حرفاش و کاراش نگاه نیمکنم ..همیشه میگم مامان خودت بوداینومیگفت  تو خودت رو تاب  میدادی ؟!! من گله هام از مثلا مامانم یا خونواده خودم رو به مامان جون میگم همیشه ..اونم گوش  میکنه و  همدردی  میکنه فقط ..نظر  خاصی  نمیده ..زبون هم رو بلدیم حرف بزنیم . اینا موردهای  کوچیکی  هستند که حلشون کردم ..یک روزگاری بود که من سر  چهار تا لیوان  دنیا رو به هم ریختم ...به جا بود حرفم ..رفتارم ولی  نابجا ...نسنجیده ..عجولانه ..منتهی زود  جمع و جور میکنم خودم رو .. مامان جون هم آدمی  هست که تا مدت ها می تونه حرفی رو نگه داره سر جاش به آدم بزنه  ولی  می دون من بخور  نیستم..ضمن اینکه خیلی  احترام میذارم و همیشه مشا خطابشون می کنم و  همیشه مراقبشون هستم ولی  نبایداون روی  صمیم بالا بیاد ...همیشه هم میگن  من برای  پدر و مادرت دعا می کنم که زندگی رو بهتون یاد دادند ...مردم عروساشون ال اند بل اند .. .منم سریع چند تا مورد شاخدار عجیب  من در آوردی  از  مادر شوهر دوستای  خیالیم میگم بعد میگم اون وقت اونا مادر شوهرند .شمام مادر شوهر ...اصلا باید  طلا گرفت شما رو ...و  دنیا گلستون میشه با این حرفا ... 

 

آدم ها در این سن  احترام میخوان خیلی ..و این که غرورشون حفظ بشه ..مامان جون میدونه همسرم  جون منه ..جوونیم رو گذاشتم پاش ... پای  همه چیزش ..تو عمل اینا رو دیده نه تو حرف و تئوری ..برای  همین من رو خیلی  دوست داره ..چون از  پاره دلش  مراقبت  عاطفی زیادی  می کنم..چون سعی  می کنم آب تو دل همسری تکون نخوره ...چون بخاطر خودشون دوستشون دارم  نه که برای  سوریس هایی که بهم میدن ...نمیگم مامانت اینوگفت ..این کاروکرد  نمی کنم هیچ وقت ...ما اگر  دشمن هم هم بشیم   دشمن های  با انصافی میشیم ..پامون رو روی  همه چیز  نمی ذا ریم ...اینا برای  تعریف از  خودم نیست ..که اشتباهات خودم رو پر رنگ می کنم برای  خودم تا یادم بمونه ...برای  این گفتم که فکر نکنید همه مخلص و سینه چاک من اند ...احترام احترام میاره ..زیادیش  اما طرف  میچاد!!! هر  کی  میخواد باشه ...هم خون خودت یا غریبه ...این اصل رفتاری منه ...بهش  پابندم خیلی ... 

برم با این بچه یک کم بازی کنم  هی  میاد میگه منو بغل کن ...  

 

شام می خوام کوکو مرغ درست کنم ..(مرسی مریمم) شاید هم بذارم برای  فردا ..موادش رو آماده کنم امشب ...قورمه سبزی رو هم نیمه آماده کنم برای  ناهار فردامون . همسری  اعلام کردشام نمیخوره امشب ..  

دارن اذان میگن ....من برم ....التماس  دعا ...خدا خیر و خوبی و  برکت تمام دنیا رو به همتون بده ..و  تاریکی و غریبی و  غم   رو از  زندگی  همه تون دور ... 

آخییییییییییییش ...

 

میدونی ماها خیلی  چیزها هست دور و برمون که یک ذره باید فکر کنیم به داشتنشون ..شکر  کنیم ...فکر کنیم  که اگه کس  دیگه ای جای ما بود  چطوری با داشتنش  برخورد میکرد ...پیچیده شد ..میخوام بگم دیروز  سر نماز وقتی  باد می پیچید توی  چادرم ..وقتی خنکی  عصر  جمعه رو حس  میکردم از  تو اتاق ...خدا رو شکر  کردم که این خونه رو داریم ..حتی  اجاره ای ..که من میتونم توش مهمونی  بگیرم .تقریبا هر هفته شده مهمونی هام . خونواده خودم ..همسرم . اینطوری می تونم به مامانم کمک کنم.راستش من هیچ وقت برای  مهمونی های مامان کمک نمیکردم.یعنی  از  یک روز قبل  همیشه کارهاش رو خودش  میکرد .مرتب کردن ها . تمیز کردن ها و  خریدها و  غذا درست کردن ها .بعد الان مدتیه مهمونی هایی که طبیعتا خونه بزرگترها هست  رو خونه خودم میگیرم و مامانم مثل ملکه ها میاد و  خوش  میگذرونه ..حتی  شده مهمون از  راه دور  داشتند  من مهمون رو خونه خودم دعوت کردم ..پذیرایی  خوبی انجام دادم .خواهر و برادرم رو هم گفتم با مامان و بابا تا دیگه زحمتی برای مامانم نباشه .بله شده از شدت کمر  درد  همین چند روز  پیش نمی تونستم حتی  دراز  بکشم . چند روزی هست به شدت کمرم درد میکنه. یک روز  حتی مرخصی گرفتم و  استراحت مطلق کردم وبا این  وجود وقتی  میبینم مامانم آروم و بدون دغدغه کنار  پدرم مثل مهمون ها میشینه انگار  دنیا رو بهم میدن.همین کار رو  در  مورد مامان جون انجام میدم . به نظرم از یک سنی  دیگه حس  نمی کنیم ما بچه هشون هستیم .حس می کنیم ما در  موردشون مسوولیت داریم . مامان  من همه ی  عمرش  سرویس داده به ما  و بقیه . الان نوبت منه . داشتم میگفتم سر نماز شکر  کردم و گفتم دمت گرم خدا ...این خونه رو بهم دادی  من بتونم مهربونی و  مهمونی رو توش  ببینم . به من سلامتی  دادی بتونم  از  عزیزام پذیرایی کنم. اصلا یک حس خیلی خوبی بود .به مامانم گفتم یک شب  هوا گرم تر که شد حتما باید بیایید  روی  تراس ما بخوابید ..زیر سقف آسمون ..زیر ستاره ها ..اونقدر  بابا خوشحال شد ...خوشحالشون دلم رو غرق لذت میکنه . دیروز  مامان بیشتر موند  خونه مون . به سرعت وقتی خواب بودند  کیک خوشمزه ای درست کردم برای  عصرونه شون ...موقع رفتن یک قابلمه غذا دادم که مامان نخواد شام درست کنه ..براشون فیلم طنز گذاشتم و وقتی همه خواب بودند من و بابایی دو تایی  کلی فیلم  های  طنز و  قشنگ کوتاه از  اینترنت دانلود کردیم و با هم دیدیم ..این مرد برای  بزرگ کردن من ..ما ...جوونیش رو گذاشت .. مادرم برای  ما غصهه ا  خورد هر چند هی وقت نشون نداد  خیلی ...من می فهمم  ولی . بعد  یک کاری هم ردم که برای همه تعجب آور بود ولی برای خودم بی نهایت ارزشمند ..مهمانی  داشتم ...یکی از  مهمان ها که بسیار  نزدیک بود گفت میتونه با خودش  دو نفر دیگه رو هم بیاره ..حسی بهم گفت  لازم نیست  احمق فرضت کنند ..گفتم متاسفم .آمادگی  ندارم ..گفت وا مگه غذا زیاد نیست ؟ تو  که همیشه یک عالمههههههههه غذا درست میکنی ...؟ گفتم آمادگیش رو ندارم ... مساله غذا هم نیست ..اون دور و زمونه هم گذشت دیگه ..یک جریاناتی  داره ولی  خوشحالم نریختم توی دلم و  اجازه ندادم سو استفاده بشه ازم ..قرار  نیست مردم میرن جایی میخورن مهمونی شون رو خونه ی من پس بدن !! شاید سخیف و  لول  پایین باشه این حرف ولی هر  چیزی جای  خودش رو داره ... طرف حسابی  جا خورد ولی  جرات نکرد بعد در  موردش حرفی بزنه . میدونی  نباید  خیلی  توضیح بدی  این طور  وقت ها ...باید محکم بگی  نه و بعد دیگه  ادامه ندی ...شاید  یک پست خصوصی نوشتم در  مورد این قضیه . من دلم  می میره برای  مهمون داری ..عشق می کنم وقتی  سفره ی بزرگ پهن میشه توی  خونه ام ..همه از دستپختم تعریف می کنند ..همه چیز  درست و به اندازه هست ..و ارتباطات هم به قاعده و به اندازه . یک بار به دختر  خاله ام گفتم چند بار  تکرار کردی ..ولی  دفعه آخر باشه با نامزدت (الان همسرش) میای  زنگ میزنی  میگی  ما پایینیم ..باز کن ..شاید باشم و  نخوام اون لحظه کسی رو پذیرایی کنم ...بهم خبر بده ...الان اصلا ح شده اش  این شده که یک ساعت قبل زنگ میزنه میگه ..خب جای  شکرش  خالیه ...نباید اجازه بدی  بقیه به دلخواه  و طبق عادت  یا تربیت خودشون باهات رفتار کنند ..من الان بسیار  خرسندم ..بسیار  از خودم  و کاری که کردم راضی ام ...انعطاف پذیری من خیلی بالاست ولی یک وقتایی اون نه گفتنه لازمه . همسر بهم گفت  کار خوبی کردی ...مامانم  تعجب کرد ..مهمونم (همون طرف ) تعجب کرد ولی  مساله ی من غذا نیست . مستقیم به طرف گفتم همیشه توی  خوشی هاتون تنهایی  تنهایی میرید ..حالا من رو قاطی  کردی ؟ یادم نیمیاد   فلان روز که با همین مهمون هایی که میخواستند بیان امروز  اینجا رفتید بیرون و  یادی از ما کردی ؟...گفت اونا خیلی  خوشحال بودن که میخوان بیان امروز  اینجا (از قبل اوکی رو هم داده بود) گفتم متاسفانه هم  دیر  اعلام کردی هم من آمادگیش رو ندارم ..هم مایل نیستم ..دفعات دیگه انشالله ... تمام ..تازه حرف زیاد بود ولی همون قدر  کافی بود . ایشون از  طرف خود من بودند . به مامان جون گفتم اینطوری ..اونطوری و براش تعریف کردم ..بهش میگم میدونید از  چی  همسری خوشم میاد ؟ این که میشه بهش اینا رو گفت و دو روز بعد  چماق به سر  خود آدم نمیکنه ...همین طور شما ..خیلی از  این اخلاق هاتون خوشم میاد ...ذوقی کرد مامان جون که حد نداشت ... واقعا من و همسری  فامیل من ..فامیل شما نداریم با هم . نه من حساسم رو  خونواده ام  نه اون . عیب های  اونا رو به راحتی جلوی هم به زون میاریم و  در  موردش حرف میزنیم  فکر می کنیم چکار  کنیم  اون قضیه تکرار  نشه ...  

 

عزیزززززززززززززم ...همسری رفته برای  خودش  دوچرخه خریده ..بعد  پدر و پسر  در  حالی که کپلی  مامان کلاه کاسکت بامزه سرش  کرده میرن دو چرخه سواری ...دم در به باباش  میگه ببین از  الان دارم میگم!!!! جلوتر  از  من نری  من گم بشم ....مراقب من باش  ماشین بهم نزنه ....حواست پرت نشه من جا بمونم ..اروم پا بزن ....خب ؟!!! همسری  کبود شده از خنده .. بچه زبون دراز  برگشته میگه جدی  دارم باهات حرف میزنم ..الان وقت این کارهاست ؟!!! من سیاه شدم از  خنده  ..میگه  اه ...با شمام اقا جان!!! خلاصه توصیه های  ایمنی رو حسابی توصیه کرد ..عزیزم ...چقدر  این بچه حال میکنه با پدرش ..خدا سایه پدرها رو روی  سر  خونواده ها  نگه داره ..سایه محبت ماها رو هم روی سر  شوهر و بچه مون ... 

مراقب  خودتون و  خونواده تون باشید .. 

 

 

میریم اردو..هی هی ....

 

همین الان یک صمیم کوبییییییییییییییده شده ولی  قر تو کمر  از  اردو برگشت خونه ..اقا نصف تموم  این چیزایی که من برده بودم اصلا به درد نخورد ..دمپایی خودم ...ملافه ...لیوان هامون ...میوه  ها ..جا نداشتیم خب ...صبح برای یکی از بچه ها که باردار بود نون سنگگ تازه گرفتم که هوس کرده بود ..بعد دیدم همه دستشون پفکه برای  خودشون و بچه ها  گفتم وسط بیابون این بچه ما بزنه به  اون سیم که منم میخوام چه کار کنم ؟ خب  راستش منم بودم هوس  میکردم ..یک کوچولو برای  اون گرفتم و خلاصه حدودای  نه صبح رسیدیم ..بیشتر از  ۶۰ نفر بودیم ...یکی از بچه ها گفته بود خوش به حال اونایی که تو باهاشون هستی ..میخواستم عرض کنم من هنوز صمیمی نیستم با این گروه و فقط  در  حد اشنایی هست ..یعنی بود  چون با چندنفر دوست شدم ..ولی  دلم گرفت وقتی  انقدر  گشتم بین اون همه آدم اون دوست باردار رو پیدا کردم و نون داغ تازه روبهش  دادم و  بهم قول الویه داده بود  یک لقمه هم بهم نداد!!! به جان خودم تودلم  نقشه داشتم برای قولش!!اصلا نگفت من به توقول سبزی  خوردن تازه داده بودم ..قول صبحانه و اینا ..خلاصه تمامممممممممم اسنک هام رو چرخوندم و  ملت  هم اصلا دست رد نزدن به سینه ی  تعارفی و یک دونه تهش برگشت به سمت خودم که گذاشتم تو بشقاب  پسرک و ایشون هم گفت میل ندارم و بچه بغلیش  نگاه کرد به ایشون دادیم اونرو هم ...تخم مرغ ها رو تعارف کردم باز هم کسی دستم رو رد نکرد!!  اصلا یه وضعی ..بعد من چند لقمه ماست چکیده یکی که دلش به حالم سوخته بود!! رو خوردم ..یکم گوجه خیار  با نون خالی!!! یکی  دو لقمه پنیر تعارفی یک نفر ..یعنی  جان صمیم طرف  یک کیلو پنیر جلوی خودش  گذاشته بود بعد یک برش  نیم در یک سانت ته نعلبکی  گذاشته به بیست نفر تعارف میکنه ..والله من که روم نمیشه اینجوری تعارف کنم..البته عقلم هم نرسید که اول سهم خودم و بچه رو بردارم بعد تعارف کنم..از این خنگول بازی های  من هر چی بگن کم گفتن ..چه  دور  همی هایی که من هیچی  نخوردم از  سهمی که داشتم ..بگذریم ..منظورم این نیست که من چقدر  گلم بقیه واه واه ..منظورم  کسب  تجربه بود . ولی  در  مقایسه با خیلی ها دیدم فقط چندنفر با ملاحظه بودند و بقیه    مسابقه بود انگار ..خلاصه نیمه سیر شدیم و بزن و برقص شروع شد ...من قبلا هم گفته بودم وقتی  یخم باز  نشده باشه خیلی قطبم! اصلا نرصیدم ..ولی با دوستام حدودا۵ نفری میشدند با هم بودیم ..افاده ترین بچه کلاس  که من در  مرودش بد قضاوت کرده بودم شد  با معرفت ترین ..خیلی  زورم اومد از قضاوت کردنام ...درد داشت ..چطور تونسته بودم تو ذهنم یک پرونده درست کنم براش و روش هم لیبل بزنم پر افاده!! لوس ..ننر ....بعد  بمیرم از  خجالت جلوی  خودم ...بگذریم . 

 

صاحب ویلا که فول امکانات بود همه چیز  اونجا  بسیار  بانوی افتاده و متواضعی بود . خانمی جوان که مراقب بود چیزی کم و کسر نباشه ..یک زمانی  دوست یا بهتره بگم شاگرد این کلاسها بوده و الان با روی  باز از  این همه آدم و شلوغ بازی و  ریخت وپاش هاشون استقبال میکرد ..من خیلی  ساله از  خدا خواستم هروقت بهم همچین امکانی رو داد  ویلا یا باغم رو بدم به جوون ها ..به یک سری که شاید همون یک روز  کلی  حالشون رو خوش کنه ..که توش راحت باشند ...خونوادگی ...و حتی به بچه های  مدرسه ها که اردوی  مجانی باشه براشون ..خلاصه به حدی  خوش گذشت ..من خندیدم ...وسط های  کار  اداهای من شروع شد و نوبت دوستان نزدیکم بود که با دهان باز  به تعریفی های  من گوش کنند و  مبلا رو گاز بگیرن و بگن توووووو؟!!  همین خود تو ؟  نهههههههههههههههه!!! فلان کار رو  کردی ....؟ تازه من یک بیست وششم هنرهام رو رو کردم  هنوز  جا داشت که آبرو داری کنم ...آقا موقع ناهار  که شد من دادم غذام رو گرم کردند و  گذاشتم وسط ...ولی  این بار بچه ها  جبران کردندو یک زرشک پلویی  خوردم که از  خوشمزگی  (شایدم گرسنگی  من!!!) دومی  نداشت تواین سال های  اخیر ..متاسفانه خیلی ها بدون  تعارف ..بدون رعایت حال بچه هایی که دلشون هوس میکرد و کوچک تر بودند و  چشمشون تو  غذای اینا بود شروع کردند به خوردن ..بچه  ما داشت  می نشست  سر سفره که بلند  داد زد  مامان من استامبولی  میخوام!!! از اون قرمزا میخوام ...از اونایی که اون خانمه داره !!یک لحظه سکوت ....همه به طرف من ..باقالی  پلوها جلوی  من ...نیش  منم باز ...نگاه به دوست استامبولی  دار!! یک  بشقاب  داد بچه هه خورد و ساکت شد شکر  خدا!! منم گفتم برو بابا ..تعارف چیه ..خب بچه هوس کرده دیگه ...در مجموع خوب بود ...برای من که به تنهایی با بچه اردورفتم برای اولین بار  خوب بود . گذاشتم راحت باشه ..بازی کنه ..خاکی بشه ..هی  دست و پاش رو شستم خونه مردم کثیف نشه ..بعد از ناهار من ظرف  کل گروه بچه های  همسفره ای ودوستان  رو شستم ..یملت ظرف  خودشون رو می شستند میرفتند کنار ...باور  کنید سخته برام ایت رفتارها  رو بنویسم ..شاید  عرف هست ومن نمیدونم ...یکی از بچه کوچیک ها اومده میگه خاله ..تو  خیلی با مامان من دوستانه رفتار  میکنی ...مرسی ازت ...این فک من  آهههههههههه!!  شش سالش بود  یعنی ... خب  خدا روشکر ..یک اتفاق بد هم برای یک نفر افتادکه تا مرز  سکته کردن رفتیم همه و به خیر گذشت البته . داشتیم ادای  مربی مون رو جلوی  خودش در می اوردیم که چطوری بهمون ورزش میده اونم کبود شده بود از  خنده یکهو یکی از  تیم تئاتر! با مغز از پشت افتاد وکمرش  له شد وکبود شد و واقعا گفتیم رفت دیگه ..روی  سرامیک ..یک لحظه تعادلش رو از دست داده  بود ..خیلی  شک شدندهمه ...بیهوش شد ..رنگش سیاه ...بهش دست نزدیم وخیلی آروم آروم  حالش رو جا آوردندو یکی از  بچه ها که پزشک بودبه نظرم سریع فشارش رو گرفت و  آروم روی  تخت خوابوندش و  کم کم این زنده شد ..همه مون ناراحت شدیم ..این بچه از  اول تا آخر قر داده بود این وسط و  به معنی واقعی چشم خورده بود انگار ....تا آخرش هم دولا راه میرفت و مربی بدخت که  از نگرانی نفسش در  نمی اومدو همش  بالای سراین بود ...خدا به مون رحم کرد  ..بعد از  عصرونه که نوش جان کردیم و  ورق بازی  جر زنی !!(کی ؟ صمیم ؟اون بالا رو ..آخی ...چه نوکی  داره کلاغه !!) دیگه چندنفر به سرعت  خونه رو مثل دسته گل کردیم  .یکی  اتاق ها رو مرتب کرد ..یکی جارو برقی ..من آشپزخونه و  ظرف ها رو  مرتب  کردم ..و به سرعت زباله ها به بیرون منتقل شد و  برگشتیم ...حالا وسط  اتوبوس  بچه گیر  داده مامانننننننننننننن ....کو توت فرنگی هام ؟!!! یا خدا ..من الان چیکار کنم ..اروم توگوشش  گفتم اونا له شدن مامان..ته ساک بودند ..بلند از  ته حلق  گفت من لهههههههههههههه هاش رو میخوام ....ما هم دادیم له شده هاش رو خورد  بلکه دیگه یک دندگی  نکنه ...تمام دور  دهنش به شعاع نیم متر قرمز شده بود ..میگم اینا رنگ میریزن توکود توت فرنگی ها ؟ غیر عادی بود رنگ شون انگار ..نگران شدم ..بوش که مست میکرد ...

این بود  امضای من در  مورد یک روز  اردو با پسرک ..بچه هم یک دوست فابریک خوش ادا پیدا کرده بود  کلا مامان یادش رفته بود ..شماره مامان دختره رو هم گرفتم برای  روزهای آتی  و به سلامتی الان در  خدمت شومام ..با صدایی نرم و  مخملی!!! به  همسری میگم دلت برامون تنگ شده بود . نهههههههههههه؟  میگه نععععععععععععععع....بذار  دوساعت از وقت هر روز بگذره بعد من دلم تنگ شه ..ظهر  اومدم خوابیدم ..رفتم سراغ کارهام و اصلا  یادم  رفت تو نیستی!!! بهش  میگم اینهمه صداقتت منو دق  میده بلاخره ..یک کلمه بگو خیلی  عزیزم ..من اینو میخوام ..میگه بهتره واقعیت ها رو ببینی تا دروغ بشنوی ..بعد  هم بغلم میکنه مثلا دوستت دارم ...به جان خودم آدم به این  رکی و صداقت! ندیدم من ..برای همینه که وقتی بهم میگه به فلان غذات نمره ۱۹ میدم من میرم تو  کما تا دو روز و بعد  کم کم در  موسیقی متن محو میشم از ذوق !!!! 

چقدر  حرف زدم..آی  انگشتم ... 

بچه ها مرسی  از  راهنمایی هاتون ..راستی اینم بگم که یکی از  دوستان لطف کردن قابلمه باقالی  پلوهای  من رو که بازم نصفش مونده بود  ریختن تو ی قابلمه خودشون گفتند جا کمتر  میگیره اینطوری!! من در سکوت به گل های  سفره نگاه میکردم و  جلوی  هق  هق  و  کر کر قاطی  ام رو میگرفتم ...اصن یه وعععععععععععععععععععععععععضی ....خدایا این دوستان رو از ما نگیر ه... 

یه صحنه هم بچه بدوبدو  رفت در  دستشویی رو باز کرد  گفت اه مامان چرا این خانمه اینطوری  نشسته!!!  خدا مرگم ...جیغ زنه در  اومد که برووووووووووووووووو  پدر سگ!!!یک خانم مسنی بود بنده خدا در بد پوزیشینی .... این بچه در رو کلا چهار تاق باز کرد  فرار  کرد سمت من!! حالا کسی  جرات نمیکنه بره سر صحنه!! اونم جرات نمیکنه تکون بخوره از  پوزیشنش ....من هم در  اون لحظه  خودم روزدم به اون راه که مادر این بچه هه منم ....و همزمان به دوستی فکر  میکردم که  همیشه بهم میگفت این ژن های  تو حیفن محدود به یک بچه شن صمیم ...به دنیا ظلم نکن ....به فکر دومی باش!!  ژن هام و تربیتم و  مدیریت بحرانم و اینام تو  حلق  خودش ...من آمیبم مگه هی  تکثیر شم ...؟!!!  

همین الان زنگ زدم به یک مهمانی که رسیده شهر ما و  گفتم ناهار بیا با خانم خونه ما بعد برو ..یک روزه اومدن طفلی ها ...یکی  یکی  ملت دارن زنگ میزنن که صمیم جون جونی ...ما هم دعوتیم دیگه ...نه؟ دو نفرمهمان اصلی ..نفرات مدعو  تا همین الان  ۱۰ نفر ..مهمون دعوت کردنم هم تو  حلق گشاد خودم .. 

برم برنج نم کنم  ..گوشت در بیارم ...مواد رو بذارم بیرون ...ببینم چه خاکی به سرم بریزم ... 

 

حرف جدید بچه مون هم از  دیروز تا حالا  میدونی  چیه؟ بو گندووووووووووووووووووو ..با حرص و غیظ ..نمیدونه معنیش چی  میشه ..بهش  محل ندادم یک بیست باری ...بعد دیدم زیادی شد این تکرار ...لب هاش رو روی  هم با دستام گرفتم و  یک ذره فشار دادم ...باورش  نمیشد دردش آوردم ...رفت مثل اینایی که خبر  مرگ  کل فامیل رو بهش میدن خودش رو روی  تخت انداخت و آی  گریههههههههههههههههه کرد..بعد هم گفت بووووووووووووووووگندووووووووووووووووو ...یکهو ساکت شد چون من مثل جن روی سرش   ظاهر شدم .بعد ببین دقیقا اینطوری  حرف میزد ..اح ....(احمق) ..بیششششششش..(بی شعور ...بوووووووووووو(بو گندو ...) نمی تونست و  جرات نیمکرد کامل بگه ..منم گفتم ای وای مامانی  میگی  اه بیشتر بگو برام ..قصه منظورت هست که ببیشتر بگم  برات ؟بهش  فرصت دادم  از موضع خشمش بیاد پایین ......بچه بدبخت هم گفت اره آره ...برام دو تا قصه بگو امشب مامانی ...ماله کشید مثلا!! اون ماله ات هم تو حلقم مادر  که به خودم رفتی در این مورد ..تابلو ....ضایع .... فجییییییییییییییع ....  

 

این پست تا چندروز آینده رمزی میشه ...نگید نگفتی ها ... 

 

یادم بندازین ماجرای  مهندش حسینی رو براتون تعریف کنم حتما ...دوروزه یادش  می افتم دهنم کج میشه از بس  می خندم ..آی خدا دلم شاد میشه خو سر به سر  بقیه میذارم ...

 

هلپ پلیز

 

بچه ها  فردا یک اردو میخوام برم با پسرک . ودوستان  باشگاهم . صبحانه و ناهار و کلا خوراکی با خودمون هست ..میشه بگین من صبحانه و ناهار چکار کنم ؟ اصلا چقدر باید درست کنم ؟ دو برابر؟ سه برابر ؟ نمیشه که تعارف نکرد ... مشکل بعدیم اینه که دمپایی باید بردارم ؟ میریم باغ.

الویه رو دوستم پیشنهاد داد ...هواگرمه ..یک ذره اوکی  نیست به نظرم ...شامی کباب  یا املت برای صبحانه ؟  ممممممم..نمیدونم ....برای ناهار  ماکارونی ؟ بابا یکی بیاد کمک کنه من تا حالا با این بچه اردو نرفتم !! نمیدونم این جور  جاها  ملت باید چکار کنند ؟ 

 بچه مون اهل صبحانه گرم هست معمولا.

منتظر  کمک هاتونم ..تا ظهر  امروز وقت دارم ببندم برنامه ام رو .. 

 

 

بعدا نوشت : 

بچه ها مرسی از  این همه محبت تون .. تا نیم ساعت دیگه قراره راه بی افتیم .من از  بچه ها که پرسیدم متوجه شدم اونجا یک ویلای مجهز هست  و حتی  ملافه و  اینا هم گفتند نیارید . امکانات گرم و سرد نگه داشتن غذا رو داره  و نیازی به زیر انداز اینام نیست . بلاخره دوستای کلاسم قرار  گذاشتند که هر کی یک چیز درست کنه . به من باقالی پلو  افتاد که کنارش مرغ سرخ کرده گذاشتم و غذا برای  حدودا   ۴   نفر برداشتم . . یکی قرار شد  استامبولی و یکی زرشک پلو با مرغ و  خلاصه پلو چلویی  درست  کنه هر کس!!  

برای صبحانه هم تخم مرغ آب پز  برداشتم ۴ تا با گوجه خیارشور  و خیار و  اینا ..کیک و آبمیوه ..توت فرنگی و  سیب و موز و پرتقال..اسنک گوشت و  قارچ پنیری برای  میان وعده ..دوستم گفت اون الویه رو میاره برای  صبحانه و یکی هم گفت که سبزی خوردنش با اون ..فکر  نکنم اینا اصلا همش خورده شه ..دیگه دفترچه بیمه ..چسب زخم ... لیوان و  چای  کیسه ای ..یک عالمه دستمال و پلاستیک ..بطری اب یخ زده ...آجیل ...دمپایی برای پسرک و  لباس  گرم و  اضافه .. همین ها تقریبا دیگه ...الان هم برم سر راه مون نون تازه بخرم ..جای  همتون خالی ...ممنونم از  محبت هاتون ...خنده دار بود که من ایده  خاصی  نداشتم و  الان حس می کنم چقدر اردو رفتم و بلدم چی بردارم!!! امان از  دست تجربه دوستان ..آی امان .... 

ببخشید کامنت ها رو یکی در میون جواب  دادم ..از  لطف همنون ممنونم ..

باقالی پارتی!

یعنی چی بگم من به خودم  الان  اون وقت ؟!! فک کن جمعه  رفتم دیلینگ دیلینگ یک قابلمه مرغ سرخ کردم ..بعد سس دارش کردم ..بعد  مهمون هام نیومدن و به یک دلیلی یک مهمونی ظهرم کنسل شد و شب  مهمون  خودمون برگزار شد من هم اینا رو گذاشتم تو یخچال و دقیقا دقیقا میدونستم میخوام باهاش  چکار کنم ..مامان جون بهم کلی فسنجون داده بود و گفته بود  سینه مرغ  زیاد نداشتم و توتوش  سینه بریز خودت برای  همسری که فقط با سینه مرغ میخوره ...خلاصه دیشب من یک  عالمه باقالی  پلو درست کردم ..چرا یک عالمه ؟ چون از دو روز قبل برنج نم کرده روی دستم باد کرده بود و  نمی شد دیگه بیشتر  به تاخیر انداخت ..بو میگرفت خب ..بعد  چه باقالی  پلویی شده بود ..دلتون نخواد ..با  شوید سبز و  خوشمزه  و زعفرونی و  ممممممممم خیلی خوب ..عمع جون اومده بود خونه مون و  من به زور شام نگهش داشتم ..با خودم گفتم خب با این همه مرغ و برنج الان چکار کنم من ؟ خیلی زیبا و  شیک یک دیس گنده باقالی پلو با یک عالمهههههههه سینه مرغ دورش و ته دیگ بردم برای  خانوم سرهنگ ...بعد  یک ظرف هم برای عمه جون کشیدم که علاوه بر شامی که خورد ببره خونه شون ..اونجا هم مرغ زیاد گذاشتم براش ....خوب که خیالم راحت شد که برنج و مرغ اندازه ناهار فردا مونده فقط!! و در یخچال رو باز کردم چشمم به فسنجون های  بدبخت افتاد !!!  همچین هیییییییییییییییییییییییییییییییییییییعععععععع گفتم که ملت پریدن یک متر  تو هوا!! چی شد صمیم ؟ ای  داد بیداد ...من این همه مرغ درست کردم برا ی این فسنجونه!! به جاش باقالی پارتی  راه انداختیم رفت!!!  این جور آدمی  هستم من .... بعد  میشم الگوی  شماها او وقتت تو زندگی ؟!!!! ببین با من شدین 70 میلیون ها!!! بعد هی برید غر بزنید که مملکت درست بشو نیست!!!!!  

 

حالا خانوم سرهنگ  تعجب کرده میگه نذریه ؟!!!! واسه چی زحمت کشیدیدن ؟ منم مثل  اجداد دایناسوری لبخند زدم گفتم هیچی ..مامانم باقلی تازه گرفته بود!!! اونم گفت  آهان!!! منم گفتم نوش جان!!!!   آخه ربطش  چی  هست بچه جان!!! تازه وسط تراس  هم این بچه گیر داده و بلند داد میزنه  ماماننننننننننننن ...ته دیگ اش رو نبر  ترو خدا!!!! ترو قرعااااااااااان ته دیگ رو بده من بخورم!!!!!! مردم از  خجالت جلوی  مردم!!! حالا قابلمه پر ته دیگه این گیر داده به دیس  دست من!!! تربیت کردنم تو حلقم!!! 

 

کیک درست کردم شب  شنبه ای برای  طول هفته مهد بچه ! بعد امروز  میبینم کلا اندازه یک گردو تهش  مونده! اون وقت همسری  دیروز  نه ناهار  خورد و نه صبحانه ..کیک پارتی  راه می ندازه واسه من ..من الان از  کجا برم دوباره کیک درست کنم ؟ وقت از    کجا ؟!!  گیر  چه آدم هایی  افتادم من ..ببین ترو خدا فقط!!  

 

به مامان می خواستم هدیه بدم روز مهمونی ..به همسری گفتم پول بذار توی پاکتی که خودم درست کردم ..دو دقیقه مونده به باز کردن  کادوها میگه چیزه صمیم !! این پول کادوی مامانت تو کارتم هست ...یادم رفته برم خودپرداز!!! مععععععععععععععع ...بزنم لهت کنم من آخه!!؟ بعد میگه برو از قلک بچه بردار !! رفتم میبینم انقدر این پول ها رو شش لا هفت لا کرده نداخته اون تو که انگار  گله گاوها  جویدن پول ها رو ..من اینا رو بدم به مامان!!؟ بعد  پاکت درست کردنم تو  خیکم بخوره الهی!!! از  خونسردی  این بشر من هر چی بگم ک گفتم ..خلاصه از  داداشی  گرفتم گفتم یک کارت هدیه دارم میدم بهت ..اون هم اتفاقا اون شب  هم هی جیبش رو خالی کرد هدیه مامان جور شد  با آبرو داری ..شب میبینم ای وای ..مهمون ها رفتند و  من فراموش کردم کارت روبدم به سهیل ..خلاصه فرداش به همسری گفتم شماره حساب  سهیل رو میگیرم براش کارت به کارت کن ..بعد هم زنگ زدم به سهیل و اصرار که همین الان شماره کارت بده ... اونم انقدررررررررررررر  مسخره بازی که نمی خواد و  حالا سهم زکات من باشه!! و  این حرفا ..به زور زش  گرفتم  شماره کارت رو ..خلاصه دم بانک نگه داشتیم و  من به سهیل گفتم دو ثانیه  دیگه تو حسابته! بعد همسری  اروم و  یواش یواش  رفته طرف بانک و  چند دقیقه بعد  برگشت و نشست ..معمولی ...گفتم ریختی ؟ میگه نه!! کارتم رو اشتباهی آوردم ..تواون یکی  دیگه کارتم بوده!!!!! خداععععععععععععععععععععع ..از دست این من چکار کنم ؟!! یکی  نشناستش فکر میکنه میخواد  دور دو ر بازی کنه ها!! بهش میگم من الان خودم روساطوری کردم که سهیل شماره کارت بده بعد بگم ببخشید کارتم اشتباهی بوده!! ؟ شاید بنده خدا روش حساب کنه همین الان !!! خلاصه که با همچین  عاشقی!! داریم زندگی  می کنیم ما... 

 

 

تو دلم ...

 

تو دلم نقل یه حرفایی هست 

که بگم میری، نگم میمیرم
بعضیا بد جوری عاشق میشن
عشق یعنی تو بمون، من میرم

تو که میری نفسم میگیره
همه ی خستگی هات یکجا چند؟
تو بخندی همه چی حل میشه
تو بخندی همه چی خوبه
بخند، بخند، بخند

همه چی خوبه فقط دلتنگم
آخه هیچی مثل دلتنگی نیست
دو تا دریاچه تو چشماته ولی
هیچ دریاچه ای این رنگی نیست

هنوزم دور خودم میچرخم
من و این عقربه ها هم دردیم
ساعت ها از سر هم رد میشن
ما فقط میریم و بر میگردیم
تو دلم نقل یه حرفایی هست
که بگم میری، نگم میمیرم
بعضیا بد جوری عاشق میشن
عشق یعنی تو بمون، من میرم

تو که میری نفسم میگیره
همه ی خستگی هات یکجا چند؟
تو بخندی همه چی حل میشه
تو بخندی همه چی خوبه
بخند، بخند، بخند

همه چی خوبه فقط دلتنگم
آخه هیچی مثل دلتنگی نیست
دو تا دریاچه تو چشماته ولی
هیچ دریاچه ای این رنگی نیست

هنوزم دور خودم میچرخم
من و این عقربه ها هم دردیم
ساعت ها از سر هم رد میشن
ما فقط میریم و بر میگردیم

تو که رفنی و رسیدی به بهار
هنوز اینجا سر کوه ها برفه
آخرش عشق تو ویرونم کرد
مرد ویرون بشه خیلی حرفه


تو دلم نقل یه حرفایی هست... 

 

رضا صادقی  

 

 

من خوبم ...

فقط امروز ....

  

صبح همسری رو محکم بغل کردم و بی توجه به عقربه هایی که تند تند می گذشتند و دیر شدن رو نشونم می داد  45 دقیقه کامل تو بغلش بودم ..بوش  کردم ...حرف زدیم ...خندیدیم ...یک بغل کردن ساده ..صمیمی ...فقط یک در آغوش بودن و در آغوش گرفتن معمولی  می تونه همچین روز آدم رو بسازه که پر شی  از  انرژی ..این وسط  گله از  تنهایی های  این روزها ...مشغله ها و مشغولیت ها رو میشه  تو گوشش بگی ...میشه با دستات جوری  نوازش کنی  موهاش رو  ... پیشانی و دور  چشماش رو ...کناره هی لب و  پشت گوش و  دور  گردن و روز  بازوش رو که چشماش رو ببنده و  تو باشی و  آدمی که بودنش  برات اهمیت زیادی داره  در زندگی ....میشه برای  دو میلیون و  نهصد و هفتمین بار!!! بپرسی منو دوووووووووووووووووووووست دارررررررررررررررری؟ بعد که طرف  خیره به چشمات نگاه میکنه و  مکث  میکنه و  مکث ..و مکث و ....و مکث ...و چشماش  حرف میزنه باهات و محکم تر  بغلش می کنی و میگی  انقدررررررررررر فکر کردن داره ؟ و ته دلت غنج میره که چقدر  دقیق داره نگاهت میکنه ... و وقتی  جدی میگه متاسفانه آره !!دوستت دارم (کوفت!!! هیچیش به آدم شبیه نیست این مرد!!)  و محکم جلوی دهنت رو بگیره تا سوال بعدی  و بعدی و بعدی رو نپرسی ..(چقدر  منو دوست داری ؟  چی  منو بیشتر  دوست داری ؟  از کی فهمیدی  دیگه از دست رفتی و عاشقم شدی ؟ منو بیشتر  دوست داری  یابچه مون رو ؟  اگه بمیرم  ناراحت میشی ؟  گریه هم میکنی ؟ اصلا میتونی بعدش باز  زنده بمونی ؟  مثل من دوستش  خواهی  داشت ؟ الهی  جفتتون بمیرین که میخوای  بعد من باز  ازدواج کنی!!!  . .....) و اون بدبخت  اوایل نمی دونست اون یکی  که باید  بمیره  اصلا کی  هست بیچاره !!  البته خودمم نمی دونم ....فقط  بمیره دیگه!!! 

همش رو گفتم تا بگم میشه یک دو نفری ساده و  کوچولو  بهت نشون بده روز   روز  توست ...و تو در قلب یک مرد  هستی ...و تو برای  این بودن و  موندگار بودن  باید مراقب خودت باشی ...که این موندن مسوولیت داره ... و تو مسوول دل اون آدمی  هستی که  بهت گره خورده ... 

 

امروز  روز  منه ...روز  تو ....روزی که  فارغ از  این که آیا مردی  هست دوستت داشته باشه ...آیا  دلی  هست  برات بتپه ..ایا  بچه ای  داری یا نداری ..باید فقط و فقط  به خاطر  توانایی هایی که داری ...زن بودنت ..تجربه هایی که تو میتونی  داشته باشی و  مرد  حتی  تصورش رو نداره ...دل نازک بودنت ..قوی بودنت ...عاشق شدنت ...حسودی  کردنت ..مالکیت داشتنت ..مهربانی ات ..اشک ریختنت....خنده هات ..باید به خاطر این که  فرصت بهت داده شد  زندگی رو با  دلت لمس کنی ...و ببینی ....باید  کمی ..فقط  کمی  .ممنون دار  خدا باشی .... .... 

میدونم ..میدونم ..همین الان ممکنه تو  بدترین روزهای  زندگیت باشی ..ممکنه همین امروز صبح حتی بهش  سلام نکرده باشی ..ممکنه هیچ وقت نبینیش  ..ممکنه همین تازگی  از زندگیت خارج شده باشه ..ممکنه هنوز تو غم شناور باشی و  بخواهی  تا آخر  دنیا  گریه کنی و  غرق شی تو    غصه ..ممکنه هیچ حسی بهش  نداشته باشی ..سرد ..سرد ..سرد ...ممکنه باهات بد کرد ه باشه ..حتی  کتکت زده باشه ..حتی  توهین ...و تحقیر ..ممکنه انقدررررررررر از  خونواده اش  بد دیده باشی که بگی  جایی برای  خوب  دیدن نمونده ..چشمی هم ....ممکنه انقدر  از بی وفایی ها و  خیانت هاش دلشکسته باشی که آرزو کنی پشمونیش رو ببینی و بعد بری ..ممکنه هیچی  زندگیت رو دوست نداشته باشی ..ولی یک خواهش ..یک لحظه صبر کن ..این ها همه  اش تقصیر تو نیست .نبوده ..تو بخشی از  این زندگی بودی نه همه اش ..خودت رو سرزنش نکن ...به پای خودت و بد بودنت ..ضعیف بودنت ...کم گذاشتنت نذار ...امروز ..فقط امروز  رو خوشحال باش ..به خودت ارزش بده ...به آیینه نگاه کن ..تو ز یبا هستی ..بودی ....دستی بکش به موهات ..رنگی بزن به لب هات و برای  خودت امروز  زیباتر باش ..فقط برای خودت ...مهم نیست کسی بهت کادو نداده ..تو هدیه ی بزگتری رو از  خدا گرفتی موقع آفرینش ..مهم نیست  امروز با روزهای قبل یک جور باشه ..تو روزت رو خودت متفاوت کن ...تو دلت حتی شده ...به خودت بگو  دوستت دارم ..برای خودت یک آهنگ بذار ...بشین روی  مبل ..روی  تخت ..روی  زمین ... و دست های  خودت رو نوازش کن ..خودت رو بغل کن ..و آروم سر زانوت رو بوس کن و بگو  تو خوبی ..میدونم ..میدونم ... تو خوبی ... 

امروز  روز  توست ..خوب  من ....

روز زن ...روز مادر ...

 

آدم باید  گاهی! با چشم های ریز شده و دقیق ، به  واقعیت های  زندگیش نگاه   کنه  و بین انتخاب هایی که داره : قهر ..خود خوری ..خشم ..حس  ناسپاسی ... حس  کم اهمیت بودن..حس بی تفاوتی ..شونه بالا انداختن ولی  اون ته ته ها یک چیزی  دلش رو خراش  دادن ..بین همه ی  این ها بگرده و یک  حس  رنگ و جون دار و بی ازار  رو پیدا کنه و مثل یک پازل تیکه تیکه حس های خوب رو به هم بچسبونه و بعد  خودش رو با شرایط  وفق بده ..شرایط رو  کوتاه بلند و بالا پایین کنه و خودش رو هم ...یعنی  انقدر   مانور بده و   پیچ و  خم  بده به خودش  تا تیزی  اون موقعیت  ازار دهنده ! آزار دهنده نباشه دیگه ...وقتی شرایط  جوریه که شما  چهار سال  هست که مامان شدید و  رسما کادویی  دریافت نکرده اید  در  این روز خاص از  طرف  همسر و نی  نی (با احتساب یک سال بارداری ) و علتش هم چیز خاصی  نیست مگر این که همسر  خیلی  دوست نداره  در  قالب  این مناسبت ها به زور  جاش  کنند!! و البته تا یادم نرفته بگم که پول نقد به نظرم دریافت شد یک بار !! و همسر هم در  این سال ها در  عوض  کمی زودتر یا دیرتر از  اون مناسبت به  یک بهانه ای  خوشحالت کرده ..اون هم در  حد و ابعاد بزرگ ..اینه که امسال  دیگه چون جنبه آموزشی  این قضیه برای  پسرک مطرح بود و مهم از نظر من و  امسال سال قدر  خودت رو بدان  هست  ..این شد که همین طور که لابلای  گل های  زیبا و  انتخاب های متعدد برای  مامان خودم و  مامان جون می گشتم ته  ذهنم هم در  جستجوی یک چیزی بودم امسال که اون  ناراحتی  نهفته و  نشون نداده رو  برطرف کنم و  اجازه ندم امسال هم  همزمان با تقدیم کادو به مامان جون وقتی  می پرسه ازم که خودت چی گرفتی  ..کمی   مکث کنم و بگم یک قابلمه ماچ!!!  

من دلایل همسری  رو می دونم ...شرایط   اون روزها  رو ...شرایط ذهنی و  مشغولیت هاش رو ..ولی  خب آدم برای بعضی چیزها باید برنامه ریزی کنه ...می دونم عمدا یادش  نمی رفت ..ولی این روز  خاص ..برای من از وقتی مادر شدم یک روز  معنی  دار بود ..خلاصه این شد که فکر کردم ...فکر کردم چکار کنم که هم دل خودم خوشحال بشه هم همسری  ..چکار کنم  که بد عادت نشه ...فکر نکنه من برام اهمیتی  نداره  ...برای مامان جون یک دسته رز قرمز  بلند گرفتم برای  گلدون کریستالی که مدت ها بود خالی  مونده بود و  مامان جون وقت نمی کرد و  خیلی  هم به سلیقه خودش  مطمئن نبود و اشاره کرده بودهر وقت فرصت کردی بریم یک چیزی برای  این ها بگیریم ...و فرصت نشده بود تو این دو ماه اخیر ... 

برای مامان خودم  هم ایشون به صبا پیغام داده بود مامان جان..برای من هیچچچچچچچچچچچچچی  نگیرید ..راضی  نیستم ها ....هر چی  خواستید بخرید  !!! پولش رو بدید که من برنامه دارم براش ...ای  جان دل من ..خب آدم رک و بی تعارف اینجاها آدم تکلیفش با هاش  مشخصه ..مرسی مامان که خودت گفتی  چی رو ترجیح میدیم ...حالا گیرم یک عده کج کج نگاه کنند به من و خواهرم که می خواهیم پول بدیم بهت و فکر کنند انقد ر ارزش  نداری برای ما که وقت نمی ذاریم ..اوکی ..مهم نیست ..مهم اینه که تو اون رو ترجیح میدی ....خب  اینم از  مامان ...می مونه خود صمیم من ...اوممممم... لابلای  حرفام به پسرک که وقتی  پرسیدم برام چی  میخری ؟ گفت یک تفنگ گنده!!!(شانس  نداریم واالله!!)  و منم طوری که بقیه بشنون!!! بلند گفته بودم  کتاب دوست دارم و همسری  خندیده بود ...ولی خب  یک زر مفت بود راستش ...کتاب  رو عاشقشم ولی نه برای هدیه روز مادر ....کتاب رو دوست دارم دست تو دست همسر برم بیرون و  خودم از  لابلای کتاب های   کتاب فروشی  دست بندازم تو  قفسه و  بکشمش  بیرون و بوش کنم و  ورق هاش رو لمس کنم و دو صفحه اش رو پراکنده بخونم و به دلم که نشست  بخرمش ...تازه همین اواخر یک کتاب  جامع آموزش  شطرنج برام خریده بود همسری  و کتاب  سیر تا پیاز  آشپزی  نجف   آقای  دریا بندری رو هم که مدت هاست ..چند ساله ..دلم می خواست داشته باشم رو هم نخریدیم انقدر تا از بس گرون شد  دیگه یاد آوریش  نمیکنم ....خب تو سفر که بودیم و تولد من که شد  خودم رفتم و یک  دامن لی  خوشگل تا زانو  از یک فروشگاه جینگیلی  خریدم برای خودم و به همسری گفتم این رو برای خودم خریدم ..اگر  ایده ی خاصی  نداری  اینجا ..میتونی  پولش رو بدی  و از طرف تو به خودم تقدیم کنم ..خندید و لپم رو کشید و گفت از  دست مغز  تو!!!! این شد که رفتم توی  مغازه ..لابلای بوهای  مختلف  و رایحه های متنوع ... این   رو برای  خودم خریدم ...پولش رو دادم و به خودم  گفتم تو ارزش داشتنش رو داری ...قیمتش ..راستش برام راحت نبود خیلی اون موقع  ..ولی مهم حسی بود که موقع تستش ..با تصور  داشتنش و  مناسبتش  اومد  توی  دلم ..توی ذهنم ...به خودم گفتم تو  همسر  خوبی  هستی ..تو زن خوبی  هستی صمیم ..تو سعی میکنی  مادر  خوبی باشی ...خوب یعنی به فکر همسر و بچه ات هستی ولی   خودت رو زیاد فدا نمیکنی ...خودت رو بی ارزش  نشون نمیدی ..بهترین بخش  خورشت رو فقط  جلوی  اون ها نمیذاری  چون این  خوب  بودن نیست صمیم ..برای  راحتی  خونواده  خوابت و  خوراکت و  ارامشت رو کم نمیکنی همیشه  ... وقتی  نون صبحانه کم هست  نون رو سه قسمت مساوی  می کنی  و نمیگی  من میل  ندارم  الان ...(البته هنوزم از  دستم در  میره گاهی !!)و تو مدت هاست اینو  فهمیدی  که ارزش مند بودنت رو نشون بدی به دور و بری هات ......اون روزی که اون کفش های  ورزشی  خوب  رو برای  خودت خریدی  و همسر کمی تعجب کرد از قیمتش و  تو گفتی  پاهام باید راحت باشند ..برام مهم بود  ... و  همسر  نگاهت کرد و لبخند زد ..خب اون موقع اون حس خوب  به دنیاها می ارزید ... اون موقع من خودم رو بانویی  دیدم که حتی اگر  هیچ کس رو نداشته باشه (خدایی  نکرده) یکی هست که قدرش  رو میدونه ...و چه کسی  نزدیک تر از  اون ... 

شب به همسری  گفتم برام هدیه چی  می خوای  بخری؟  دستم رو گرفت و آروم نوازش کرد ..گفت خودت گفتی  کتاب ..گفتم کتاب که جزو مهریه من هست ..یادته  که !!؟   خندید و گفت  نه بابا!!!پر رو ...!  گفتم یک چیزی  خریدم برای  خودم ..اگر  دوست داشتی  و فرصت نمیکنی  بری  دنبال چیزی بگردی  میتونه هدیه از طرف  تو باشه ...کنجکاوانه نگاه کرد به بسته  و گفت این که پکش  باز  نشده ...از روی  شکلش خوشت  اومد؟گفتم نه عسلی ..تستر  هم داشت ..من اون رو برای  تو خونه گرفتم ..برای  خود خود همسری و وقتی بهش گفتم این عطر مخصوص تو  هست ... برای خونه ..چشماش برق زد ...خدایا چقدر برق این چشم ها  هنوز  دوست داشتنی  هست برام ...تازه خوشحال هم شد ...قرار شد  تو  مهمونی بهم بده . من برای  این که مامانم خسته نشن و زحمتی  نباشه براش  ازش  خواستیم اگر اشکالی  نداره مهمونی روز  مادر  خونه ی  ما باشه ..یادتونه  روزی که خونه مون رو گرفتیم و این خونه رو پیدا کردیم من گفته بودم انشالله همیشه روزهای  خوب و  مهمونی های دور  همی  توش  داشته باشم ؟ خدا انگار  شنید این آرزوی من رو ..قرار شد  خواهرم و برادرم هم  بیان و  همه خونه ما باشند .از  اون طرف  با خودم گفتم  من و  جاری جون یک سر  شب  عید  می خواهیم بریم خونه مامان جون برای  تبریک روز مادر ..و بهشون هم گفتیم  یک ساعت حداقل و لطفا شام درست نکنند ( چون سخته براش) پس  به همسری گفتم چطوره فقط مامان جون و پدر  جون رو بگم ؟ آخه از شما که پنهون نیست ..من و خواهرم قرار شده بود  این مهمونی رو دنگی دونگی  کنیم ..خب وقتی من مهمون داشته باشم  کمی بیشتر  می خرم و  میشه سهم مهمون ما ..مامان اینام که مهمون ما هستند ...البته من پیشنهاد کردم به همسری که دنگ و دونگ نکنیم  دیگه ..ایشون فرمودند  مزاحم  مهمونی  های راحت نشم لطفا!! و بذارم بیشتر  دور هم باشیم ..خوب حرفی بود اینم ... 

خلاصه که آخر  هفته مهمونی  روز  مادر  ماست  و  امیدوارم شماها هم دور  هم خوب و  خوش باشید ..و اگر  خدایی نکرده  مادر  نیست کنارتون و  مسافر شده چند وقت . براش   هدیه بفرستید ..به یادش باشید ..باو ر کنید   هدیه ها میرسه بهشون ....و  غصه نخورید ...مهربون تر  از  مادر مراقبتونه ...   

 

من هم این روز به مامان گلم ..مادر شوهر  خوبم ...خاله جان مرحومم که سالروز  فوتش و روز  مادر  مصادف شده با هم ..و خوب مادری کرد برای  همه ماها ..و مادر بزرگم که سالگردشون تازه گذشت و برای همه ی  خانم های  مسافر ..مادرهای  مسافر ...مادرهای  مریض ...مادرهایی که شاید  نمی تونند حرف بزنند ...برای  همه اون هایی که هستند و مادر شدند یا خواهند شد و کسانی که نیستند و  وقت شد که مادر  بشند و شدند و  اون هایی که حتی فرصت مادر شدن رو هم نداشتند ...به همه و همه تبریک میگم و ببراشون خیر و برکت  الهی  میخوام ...و بخصوص  به  همه ی  دوستان و خوانندگانم ...شماهایی که بودنتون بزرگ ترین داشته ی واقعی من هست ...به همتون تبریک میگم و   امیدوارم شرافت و انسانیت  محدود به زن و مرد نباشه هیچ وقت ...روز همتو ن مبارک ... 

روز صمیم دوست داشتنی من هم مبارک ... 

 

معرفی مشهد

 خوندن کامنت ها و اطلاعات اون ها  شدید توصیه می شود ...از دست ندید . 

اطلاعات در  مورد ارایشگاه ..گل فروشی ..رستوران و فست فود ...شیرینی فروشی ... 

سوالاتتون رو بپرسید . 

خیلی از دوستان در  مورد  جاهای  دیدنی  مشهد از  من پرسیده بودند و این که در یک سفر  چند روزه  اولویت رو به دیدن چه  بخش هایی از  مشهد  اختصاص بدهند . خب  این نظر من هست و  از  بچه های  مشهدی و  بقیه دوستانی که جای  خوبی رو می شناسند در  مشهد برای  تفریح و  گردش  میخوام تو بخش  نظرات این پست که ثابتش  می کنم به بقیه دوستان کمک کنند  سفر  خوب و خاطره انگیزی به مشهد  ما داشته باشند .

 

شهر بازی  ها :

معروفترین شهر بازی مشهد شهر بازی بزرگ کوهستان پارک شادی است. علاوه بر شهر بازی بزرگ کوهستان پارک شادی،مجموعه تفریحی کوهسنگی،شهربازی پارک ملت، سرزمین عجایب مجتمع تجاری الماس شرق و همچنین شهر بازی مجتمع تجاری پروما در شهر نیز وجود دارند.  

برخی  از پارک های  مشهد

 گلها : بلوار دانشجو - دانشجوی 7 حدودا

اولین پارک از  این جهت  گلها رو نوشتم تا اگر رفتید  یاد  قرارهای  صمیم و  همسرش  بیفتید .چه نیمکت هایی ...چه روزهایی..چه ساعت های  دلنشینی ...چه بوی سبزه و  صدای بازی و  شاد  بچه هایی ...چه زمزمه های  عاشقانه و قول ها و قرارهایی ..چه جدی  حرف زدن هایی در  مورد اینده ...کار ..زندگی ...چه روزهای  خاطره انگیزی  در  پارک لاله ....که دیدارها و صحبت ها و  دل دادن های  ما دو نفر رو رفم زد ..چه خوب  میزبانی بود  و هست  حتی  الان ...

ملت : ابتدای بلوار وکیل آباد ( همون جایی که اقاهه نگهبانه ما رو سکته داد و من مردم و زنده شدم!!9
کوهسنگی : انتهای خیابان کوه سنگی
باغ ملی : خیابان امام خمینی جنب بازار جنت
وکیل آباد : انتهای بلوار وکیل آباد
جنگلی طرق : حد فاصل شهرک سیدی و ابوذر
باباقدرت : بعد از میدان قدیر
لاله : بلوار آّ ب و برق - میدان هفت تیر  

مراکز  خرید :

 زیست خاور :ابتدای  خیابون کوهسنگی( یا دور  میدان دکتر شریعتی  یا  همون تقی آباد خودمون  ) بدبختی  اینه که وقتی  به تاکسی بگی  شریعتی  یک جوری  نگات میکنه که  کجا ؟ باید بگی  تقی اباد ...

پروما : میدان جانباز

کیان سنتر : میدان جانباز (نزدیک هست به پروما)

الماس  شرق و وصال : خیام شمالی

جنت (خیابان جنت)

بازاردانشگاه (راسته خیابان دانشگاه)

آلتون ( خیابان دانشگاه )

مراکز  خرید  سجاد : (بلوار سجاد)

 راهنمایی ( خیابان راهنمایی)

بازار های  کوهسنگی ( دیزی سنگی و  وسایل سنگی و ..)

بازارهای  خیابان   17 شهریور  

بازار بعثت (در طرقبه : از ییلاقات  مشهد )

خوبی  مشهد اینه که هر  جنس و کالایی یک بازار و جایی که بورس  اون باشه داره و  شما سرگردن نمیشید  و میدونید چی رو کجا باید  پیدا کرد .  

 

حالا برای  این که بدونید  چی رو کجا بخرید من  یک جستجوی  کوچولو کردم و  این رو پیدا کردم .طبقه بندی   مناسبی  هست .

نام محصول

نشانی مراکز خرید

کفش

خیابان جنت - خیابان دانشگاه- خیابان خسروی

لباس

سجاد ...جنت ...زیست خاور ... بلوار معلم...راهنمایی...احمد آباد

عینک

چهاراه دکترا

لوازم التحریر

ایستگاه سراب - خیابان مدرس (دروازه طلایی)

لوازم یدکی

بلوار جمهوری اسلامی - میدان پانزده خرداد

نمایشگاه اتومبیل

خیابان بهار- حد فاصل میدان امام خمینی و میدان آزادی

چرخ خیاطی

حد فاصل میدان شهدا و میدان سعدی

لوازم صوتی و تصویری

خیابان سعدی - خیابان سناباد

لوازم ورزشی

ایستگاه سراب به سمت چهار راه مدرس

فرش

خیابان سناباد -  خیابان شهید رجایی

میوه

بازار بین المللی انتهای خیابان خیام-میدان بار رضوی

مواد پروتئنیی

میدان استقلال - خیابان شهید دستغیب(حد فاصل میدان راهنمایی و سه راه فلسطین)

کامپیوتر

مجتمع کامپیوتری تک واقع در خیابان شهید دستغیب جنب خیابان بیستون - خیابان راهنمایی - خیابان سناباد

موبایل

خیابان احمدآباد-بلوار مدرس

سرامیک

خیابان فلسطین-بلوار شهید قرنی

لوازم الکتریکی

چهارراه پل خاکی - خیابان سنایی

مصالح ساختمانی

جاده قدیم قوچان- پنجتن- شهر سنگ

صنایع چوب

سه راه طرقبه به سمت جاده شاندیز

لوازم طبی

خیابان چمران

صنایع دستی

بلوار مدرس - خیابان احمدآباد روبروی خیابان محتشمی

طلاجات

خیابان خسروی - خیابان راهنمایی

لوازم خرازی

خیابان خسروی پاساژ جواد

تعمیرگاه اتومبیل

خیابان کوشش(چهاراه گاراژدارها) میدان توحید - خیابان شهید دستغیب-خیابان ۲۲ بهمن

عطر و ادکلن

خانه عطر  ملک اباد ...میدان تقی آباد مجتمع تجاری زیست خاور..سجاد ....  -  چهاراه خسروی - میدان بیت المقدس(فلکه آب) - بازار رضا(ع)(عطرهای جانمازی و ..)

مانتو

سجاد ...خیابان راهنمایی - بلوار سجاد-۱۷ شهریور-الماس شرق و مجتمع وصال

اسباب بازی

الماس شرق-خیابان امام پاساژ حکیم-پنج راه پاساژهای امین و بهشت

 رستوران های خوب :

 داخل شهر  هتل بزرگ کوهسر  رو امتحان کنید ..فضایی  جالب و  دیدنی و  متفاوت تا حدی ... انتهای  بلوار  هاشمیه ....طرقبه و شاندیز  از ییلاقات خوش آب و هوای  مشهده  که رستوران های  خوب و  شیشلیک معروف  مشهد رو میتونید  اونجا در محیطی  تقریبا سبز و خنک   تجربه  کنید .  من از  این ها  راضی بودم که لیست می کنم براتون:

اگه اهل خرج کردن هستید (نه ریخت و پاش!) و  دوست دارید  نظم و ترتیب هم باشه تو پذیرایی  و محیط  هم خوب باشه  پیشنهاد من باغ سالار ( شاندیز) و   رستوران تشریفات  v.i.p  (طرقبه) هست . به شخصه از  پدیده شانیدز  دو سالی  هست دیگه خوشم نمی آد  . .تو تشریفات سینی  غذا براتون میارند . یعنی  می تونید  سینی  دریای سفارش بدید براتون ماهی و  میگو و اینا سرو میکنند .یا سینی  نمیدون شماره چندشون کبک و میگو و شیشلیک و  لقمه و اینا داره .. قیمت هم مناسب ..سینی هاش  دو ماه قبل  ( اسفند  91) زیر  40 تومن بود .  پسران کریم فقط  ماهیچه بخورید و لب به چیز  دیگه اش  نزنید  ! تجربه هست که میگم ها ...تازه شعبه فرهاد خیابون سجادش  هم برید  بهتره .  شورورزی  تو بلوار سازمان اب  تا جایی که یادمه غذاهاش  (شیشلیک) و پذیراییش  مرتب و خوب بود .. 

 

اصلا به این آدرس  مراجعه کنید .. کمک خوبی  هست .

http://www.kojakhoobe.com/Default.aspx?AspxAutoDetectCookieSupport=1

سایت رستوران یاب  مشهد   

 

این یکی  هم ارزیابی  رستوران های  مشهد هست ...نظر نویسنده اش  هست البته  و محترم .

http://resco-m.mihanblog.com/ 

 

این رو هم از  یک جایی  پیدا کردم براتون :

برای کسانی اهل خوردن و رستوران رفتن هستند رستورانهای اصلی داخل و خارج شهر را معرفی می کنم :

1- داخل شهر :

رستوران راستگو مقابل درب غربی پارک ملت مشهد (الان جاش  عوض شده ..فکر کنم حاشیه وکیل اباد اومده)  - رستوران پسران کریم . بلوار خیام . جنب هتل ثامن ناجا – و شعبه اول خیابون فرهاد بلوار  سجاد ......رستوران مدائن . خیابان احمد آباد نبش خیابان عدالت - رستوران معین درباری حاشیه بلوار کلانتری مقابل هتل پردیسان - رستوران درویش حاشیه خیابان کوهسنگی - رستوران شورورزی حاشیه بلوار سازمان آب -رستوران رضائی خیابان آبکوه چهارراه کلاهدوز (آقا حلواش  معرکه است ..)- 

2- رستورانهای بیرون شهر :

اول : شاندیز 25 کیلومتری غرب مشهد  که رستوران و محتمع تفریحی پدیده -  رستوران ارم شاندیز که در جردن تهران هم شعبه دارد  - رستوران باغ سالار  

دوم : جاغرق و عنبران طرقبه که رستورانهای متعددی دارد از قبیل : رستوران بلبل عنبران - شبهای عنبران - کاریز - یگانه - قنات - و... 

 

این لینک هم برای برنامه ریزی سفر مشهد فوق العاده هست

راستی  اگر فرصت داشتید از  پردیس  سینمایی  هویزه در  خیابان دانشگاه  دیدن کنید و یک فیلم رو با کیفیت صدای  فوق العاده و  یونیک این سینما تجربه کنید .

منتظر اضافه شدن اطلاعات شما به این پست هستم . 

 

دختر  زمستون اینا رو پیشنهاد  کرد :  

برای  ظرف و ظروف و کادویی :  پاساژ گوهر شاد   

 مزون عروس  :  دانشگاه  و احمد اباد (ابوذر غفاری) 

عطر: پدیده در  خیابان ریس و یکی هم  باز  هم خیابان ریس  سر تقاطع قدس

اندر احوالات مادر و بچه!

دیروز به سلامتی بعد از یک ماه  و اندی!! رفتم کلاس . ظهرش به مربیم زنگ زدم  که روم نشده بیام چون کاهش  که نداشتم هیییچچچچچچچچچ!! به تعالی  هم رسیدم در این مدت تو وزن و سایز!! اونم گفت صمیم ...(با یک صدای  محکم و  امیدوار کننده) ...من میشناسمت ...با  پشتکاری که داری هیچ مساله ای  نیست ...بیا .از  همین امروز ..خب من هم ذوقمرگ از  این تشویق  شب رفتم کلاس . قبلش  ناهار فردای  خودم شامل هویج و  لوبیا سبز   کشیده و  خوشرنگ و  بخارپز رو با تکه های  مرغ خوشمزه  گذاشتم تو ظرف و یک کف دست نون هم روش برای  اداره ام ساعت 12    13  که بخورم .بعد هم صبحانه ام رو اماده کردم ..بعد هم ناهار  پسرک و  آجیل و  میوه و  لقمه صبحانه اش  رو .اون وقت  برنج ناهار فردا رو  نم کردم و  خونه دسته گل و رفتم کلاس ..به به به سلامتی  کفش های من رو برده بودند!!!! امیدوارم  به پای  صاحب  جدید  خوب و  عالی باشه و به سلامتی  خودش و  با ورزش و  تندرستی  ازش  استفاده کنه ..! جدی  میگم .الان من بکوبم تخت سینه ام دردی  از  من دوا میشه آخه؟!!! خب  بذار یک ذره  اینطوری فکر کنم که یک مامانی برای  بچه مدرسه ایش که معلم ورزشش گفته باید  کفش  ورزشی  داشته باشه  این رو برده! به جان خودم از بس از  کفشه  کار  کشیده بودم  حیرون موندم طرف  این دو لنگ رو اصلا روش شد ببره!!!؟  خب  ظاهرا  مردم راحت می یگرند زندگی رو ..اوکی .  چون روز  اول گفته بودند  مسوولیت وسایل با خودتون و  من هم نمی تونستم هر روز  کفشام رو ببرم اداره و ظهر باهاشون برم کلاس  اینطوری شد که صاحب جدید پیدا کرد و من هم ضمن یک سوال ساده و  عمیق از  مربیم که کفشام کو!!!؟ و نگاه متعجب  اون و  پا برهنه ورزش  کردن خودم!!  بلاخره  قرار گذاشتم برم و کفش  نو بخرم ..یا خدا! 

 

بعد تو کلاس  دیدم ای بابا چقدر من خودم رو اذیت کرده بودم ...خیلی هم خوب بود تو  لباس  راحتی..تاپ و شلوار ...تازه کمرم هم داره  کوچیک تر وباریک تر  میشه و  من از اون قسمت همیشه انرژی میگیرم ...این کار دو هفته روی   ذهنم سنگینی میکرد که برم ..امشب ..نه فردا ..الان مهمون دارم ..الان  بخوابم با بچه بیشتر  مادر رو احساس  میکنه ..بهانه تراشی های  الکی ..خلاصه که تصمیم  کبری سال جدید  اجرا شد از  دیشب .  (که  موقع ارسال این  پست میشه سه شب پیش!!!) 

 

آقوووووووووووو ....رفتم کفش  گرفتم برای خودم ..اوف ...یعنی  انقدررر خشگله ..انقدر آقاهه بهم خوب راهنمایی  کرد ..از  تفاوت لژها ..از  جنس ها ..بعد هم دو مدل رو تا به تا!! پام کردم گفتم نظر  نهایی رو شما بدید ....کدوم بهتره .که از  بعد زیبا شناسی و از  منظر  کاربردی  که ایشون  دقت نظر  داشتند  خوشگلتر ه و  گرونتره!!!  رای  نهایی رو آورد. همش به خودم دلداری  میدم که گرونتره در  چرخه سلامت  داوری  ایشون  برتر شناخته شد  و  عوامل اقتصادی  دیگه دخیل  نبودند  در  این انتخاب!!   بلند بگو انشالله ...الان حس  می کنم من  مسوولیت دارم در  مقابلش ..دیشب  مثل این بچه هایی که کفش  اول مهری  میخرند و ذوق  می کنند ( مال زمان ما البته ..شماها چی  می دونید  اون حس  ها چی بود ؟ هی  زرت و فرت و فرت براتون چیزهایی که هوس  می کنید  میخرند ..ااون موقع سالی  یک مانتو حداکثر ..سالی  دو  بار  کفش جدید فوق فوقش  داشتیم ما ..) خلاصه دیشب  گذاشتمشون داخل خونه پشت در و  زیرش  روزنامه انداختم و با عشق  نگاشون کردم ..حالا عکسش رو میذارم به زودی ...پسرک میگه اییییی واییی  مامانی  چرا آوردیشون تو خونه ..جا کفشی بیرونه ...بهش  میگم میخوام به قلبم نزدیک تر باشند  مادر  جان!!! صدای  قاه قاه  همسری  میاد ...از بس  این مرد بی ذوقه والله!! 

  

آقا از شما چه پنهون ما از  مسافرت که اومدیم برای  هیچچچچچچچچچ کس   سوغاتی نیاوردیم ... مدتی  هست که تلاش فر ساینده! می کنیم و به خودمون ( البته من فقط) زور میاریم که بابا این رسم های   فکر  مشغول کن و  انتظار  تولید کن!رو بذاریم کنار ..و برای هم فقط سفر  خوب و شاد  آرزو کنیم ...البته چرا فقط یک  سفارش  مخصوص برای  مامان  خودم و  یک ماهی  دودی برای  شخص مامان جون آوردیم  که اونم سفر بعدی  دیگه نمی اریم ... همین جوری  همسری  هوس  کرد واسه مامانش  چیزی بگیره که چون این اتفاق  قرنی  یک بار می افته من سریع سود استفاده  کردم و  همون جا برای  مامان جون خریدم  تا همسری  پشیمون نشده ...خلاصه آقای  همسر برای  چندتا از  همکارهاش بسته های  کلوچه مخصوص  اون شهر  که فوق  خوشمزه هست رو خرید و  یکی  هم به نیت  اقای سرهنگ گرفتیم ..به سلامتی  تا امروز  که  ۴ اردیبهشت  هست من یادم نبود به این بنده خدا سوغاتیش رو بدیم!!! فک کن فقط!!  الان برم بگم هه ههه سلام ... ما بیست روز قبل  که از سفر برگشتیم اینم  سوغاتیتون هست  امروز!!!!!من الان چکار  کنم .. نیت قلبی  من بود  میترسم الان فکر  کنه چون موعد  تمدید  خونه رسیده این  کاررو کردم!!  چه میدونم  والله ...بابا به جان خودم یادمون رفته بود  چون همسری  وقتی رسیدیم گفت به هیچ کس  سوغاتی  نمیدم و یک بسته کلی  میدم به شرکت و  خلاصه همش رو خودش   هام هام کرد و  من البته این وسط  از  ته بسته کش  میرفتم که آمار دست کاری  تابلو نباشه ..هی  این بدبخت  می گفت چقدر  زود  تموم میشن اینا!! بی برکت شدند انگار  جنس ها!!  هی  ما می گفتیم  نچ نچ نچ!!  چه دوره زمونه ای شده ..خلاصه یک روز  که بهش  گفتم داداش!  نفقه  امروزم!! رو رد کن( تاکسی مثلا) ایشون شاهد  چند بسته کلوچه برای  خودم و  همکارهام شدند که داخل  کیفم قلمبه شده بود . دست به کمر  اومد  و گفت بی برکت !!آره ؟!!  منم گفتم خو   بیست و نه روز  ما خوراکی  های  اونا رو میخوریم  یک روز  هم اونا بخورن!!! گفت  شب بیست و نهم!!!  امشب شاهدش  خواهید بود!!!فیلمی  در سینماهای  کشور!!! و این تهدید یعنی  من میرم میخوابم و تو بمون و  اژدهای  بیدار  تو خونه (پسرک) که تا ساعت یک شب  باید باهاش  بازی آشپزی  بکنی و  وسطش طرف بزنه به صحرای  کربلا و  کولی بازی که من همین الان ماکارونی  میخوام چون زبون  لال شده مادرش!!!  چرخیده گفته بینندگان و شنوندگان عزیز ...برنامه امروز  ما  ماکارونی  مخصوص  هست با گوشت قلقلی و   سبزیجات تازه!!  بچم یاد ماکارونی  خوردن و  حس و  ته دیگ قرمزش و  گوشت های  لابلاش  می افته نصفه شبی  حالا گیر داده من الان میخوام ..ساعت چند بود  اون موقع ؟ یکربع به یک شب!! و  مادرو  بچه عصر  ۴ ساعت خوابیده بودند و مثل  گونه های  منقرض شده جغد  سیبری  نشسته بودند  به هم نگاه میکردند ... البته من به همسری  نمیگم  که ما عصر  ۴ ساعت خواب بودیم با هم ..میگن نیم ساعت چرت زدم من فقط!!  و اوج فداکاریم رو  نشون میده وقتی  اشون خواب و  من بیدار و مشغول بچه داری!!  اینا تجربه است  مادر  من!! هی  شماها  حالا بخندین و  هی فکر  کنید اینا  جوکه!!! اون بیت وین لاینز  رو بگیرید  عزیزانم!!!  

 

یعنی من از  کارهای  این بچه تعریف  کنم شما به سلامت عقل ساکنین  خونه ما شک می کنید واقعا ..حالا شماها  که البته خیلی  وقته شکتون تبدیل به بقین شده منظورم اون خواننده جدیها  هستند!! آقا یک نمونه ....برای  این که شب  پسرک تشریف ببره دستشوویی قبل از  خواب  ( علیرغم این که میگه ندارم و من میدونم تا خرخره گیلی  گیلی   مملو از  اب های  نیلگون و  فوران  کننده!! اااههه ) هست  و  با ناراحتی  هم نخوابه و بغض هم نکنه ( این دو تا برام مهمه قبل از  خواب  خیلی ) میگم ا مامانی  بیا بریم دستشوویی ..ایشون محترمانه در  حالی که نیم نگاهی  هم به مادر با این قد و هیکل نمی اندازه میگه نچچچچچچچچچچچ ..ندارم .... میگم عزیزم ..قربونت بشم ..بیا بیرم  مثانه ات خالی بشه ...راحت بشی ..میگه  مثانه ام راحته خوابیده شما ناراحتش  نباش ( جواب  دندون شکن !!)  یک کم فکر  میکنم...میگم خیلی  خب ..مشکلی  نیست ..من میرم دستشوویی برای  خودم جیش بازی  کنم!!(شرمنده دوستان)  این جیش  بازی  یک دنیا  خاطره است برای  من و این بچه!!  مثل فشنگ خودش رو به دستشویی  میرسونه و  میشینه منتظر  تا بازی شروع بشه ...بازی  اینطوری  هست که من با این سن و سال و مقام مادری  که چند روز  دیگه هم قراره  روزمون باشه !!  میشیم نقش  اول این داستان ...  نقش  مهم  جیش  رو ایفا می کنم  اون وسط  ...!!!!! جیش های  محترم که یک خونواده گرم و مهربون هستند  ..و مادر بزرگ و  بابا بزرگ عصا به دست و مادر  و بابا و بچه ها  همگی  دور  هم اون تو  خوش و خرم اند (  نقش  همشون با تغییر صدا  میشه صمیم  بدبخت!!)  دور  هم میشینند و میگند آخ جون ..چقدر  خوب که این بچه هه شبا نیمره دستششویی و اون وقت دست های هم رو میگییرند و با آرنجاشون محکم به دیواره های  مثانه بچه فشار  میارند و میگن الان میریزیم همه مون روی  ملافه و  لباس هاش و  کلی  کیف می کنیم با هم ..بعد یک صدایی از  غییب  میاد ( باز هم خودم با صدای  کلفت و  جدی!!) اهکی !! خیال کردین این بچه عقل نداره ..نمی دونه چقدر  انی آرن جای  دست شما برای  مثانه اش  ضرر داره .بعد میشم نقش  مثانه با صدای ظریف ...ترو خدا کمک ..کمکم کنید ..اینا دارن لهم می کنند ... و اینجا پسرک به سرعت میشینه و  به سرعت نور  کلی  جیش  مهربون  که یکهو غافلگیر شدند با جیغ  و کف و سوت من میریزند بیرون و  برگی دیگر به افتخارات شبانه بچه ما و مادر  اوسکولش  اضافه میشه!!!!  به جان خودم یعنی من برم کانون پرورش  فک.... ری  و  نمایش  ع رو  ..سکی  اجرا کنم  سیمزغ طلایی بهم میدن!!  انقدرررررررر  از  این مدل بازی ها  و  لقمه دور  کله چرخوندن ها!!! بلدم که  شبا این شوهره دستش روی  دلش و انگار  دار نمایش رو حوضی  نگاه میکنه  با ذوق  نگامون میکنه(از پشت شیشه در!!  استراق سمع میکنه نامرد!!!) میگه بکن ..حقته!!! روز  اول که گفتم  قانون بذار برای  این بچه گفتی روحش   لطیفه!!! با بازی باید همه چیز رو به بچه یاد داد!!! نوش  جووونت  خانوووووووووووووووم....نوووووووووووش  جونت!!!  من هم میگم به تقویت رابطه مادر و ف رزند  کمک میکنه اینا ..همش که برای  دو  قطره جیش  نیست ..و  آره جون خودت گفتن های  ایشون و  کر کرد خنده های  من و پسرک در اتاق  استراحت!!! 

 

عزیزم حالا شما به ایناش  نخند ..اینو گوش کن ..مثل آدم از  اول  جدی  میشه   قانون گذاشت  ..البته اگر  مثل من کرم از  خود درخت باشه  و  عاشق  این اسکول بازی ها هستید  خب  حرف  دیگه ای  هست ...روش های  تقویت رابطه والد ف رزند  میتونه چیزهای  لطیف تر و بهتری هم به جز  جیش بازی  باشه ها!!! اوه اوه میترسم از  بازی های  دیگه مرتبط با این مورد  بگم براتون  حال همگی  به هم بخوره!!!!   

 

از  دیگر بازی های این بچه و  مادرش   نشستن  در  چادر  ایشان (کلبه) و  مصاحبه با  جنگجوی بزرگ هست ..من میکروفون ( تیرهای  تفنگ بادی!!) رو دستم میگیرم  و بعد از سلام به ایشون و  تشکر  از  حضورشون در برنامه  شبانگاهان!!! ازشون میخوام برام از  شجاعت هاشون بگن ..ایشون هم از  کشتن اخرین دایناسور به دست  ایشون و  رفتن به آسمان و مثل رعد و برق  همه  دزدها!!! را ترساندن!! و  فرار کردن به جنگل و کمک به پری  دریای و ..حرف  میزنه .خب  تخیلاتش رو بهم میگه و  نشون میده از  چی ها میترسه .سوالات من مثل اینکه قربان! به نظر شما بچه ها چکار کنند از  رعد و برق  نترسند ..و از  چی  این صدا میترسند  اصولا!! خیلی  بامزه هست ...قربان! می فرمایند  که  رعد وبرق که ترس  نداره  خانم مجری!!  ابرها با هم دست میدن ..روبوسی  میکنند ...رعد و برق  میشه ...تازه باید با مامانشون برن پشت پنجره و به آسمون نگاه کنند و  بگن آخ جون..بارون نزدیکه ..الام همه  کشاورزا خوشحالن ..به به  بارون میاد ...نعمت خدا میاد ..زمین ها دیگه ترک ترک نمی شند ..ماهی ها  کلی  خوشحال میشن ..(حرف های خودم رو تحویلم میده  فسقلی!!)   

  این اواخر هم آموزش  مراقبت از  خود و حریم اندام خصوصی ایشون بود  که در  ابتدای  آموزش  و بازی  بنده با مغز  از  شدت خنده به پشت افتادم ...به قول آقا  من مراقب  عناب  خودم هستم!!! (اندام)  حالا بدبختی  اینه که روی میز  همیشه یک ظرف  بزرگ عناب  هست و  خدا کنه این عنابه با اون عناب  خصوصیه قاطی  پاطی  نشه ...بهش   می گفتم تو باید مراقب  خودت باشی   و  اجازه ندی  غیر از  مامان و بابایی  کس دیگه ای  دست بزنه به بدنت یا نازش کنه  ..تازه حمام هم که میریم باید  دستت رو بذاری روش  موقع اب  کشیدن تا کسی اندامت رو نبینه  چون  هیچ کس  اجازه نداره اندام خصوصی  کس  دیگه ای رو  ببینه یا دست بزنه ..اون وقت  در  مرود  استخر و مهد کودک و اینا بازی  کردیم و قرار شد  من بشم یک آقاهه که تو استخر  میگه بیا پسرم ..بیا بغلت کنم و  یواشگی  دستش بخوره به عناب  بچه!!! آپ او نوقت  ایشون باید بگن دست به من نزن ..و بلند داد بزنه و   برو  کنار .دست به بدنم نزن و با دست  محکم تقی بزنه روی  دست  آقاهه!!!  آقا ما بی خبر از  همه جا  اروم آروم دستمون رو  آوردیم  جلو و  مثلا میخواهیم بزنیم به بدن بچه  که یک هو آنچنان کشیده ای  خورد توی صورتم که  تو عمرم  بابام هم بهم نزده بود!!! چشمام سیاهی رفت ...ایشون هم محکم زد روی  دستم و گفت برو  کنار ....دست به من نزن بی ادب  بی تربیت بی شعوووووووووووووور !!!   به مامانم الان میرم میگم!!!  و من سیاه از  خنده و درد و  تو کف  اون بیشعور  گفتنه که این رو کجای  دلم بذارم این وسط!!!! به قول همسری صمیم جان!!  خواهشا شما  یک نفر  خیلی  تو عمق تربیت این بچه نرو ..همون جت اسکی  ات رو بکن ..بذار  بچه  مثل آدم معمولی رشد کنه!!!!   

آخ چه کشیده ای بود ..خدا نصیب  هیچ کس  نکنه ...مزد آموزش  ما نوش  جون خود   ما .... 

به جان خودم تو کتابه دیگه این جاش رو ننوشته بود ...!! من بدبخت از  کجا باید  پیش بینی  میکردم بچه مون میره تو حس!

چه سال پربرکتی

 

 سلاممممممممممممممم به  روی  ماه همه تون ..بدون فوت وقت و  مقدمه چینی و تعارف و گفتن اینکه ببخشید  نبودم و دیر شد و  ددر  دودور  بودیم و  ترکوندیم  و دفعه بعد  زودتر  می نویسم ...  بریم سراغ تعریف های  این مدت . راستی قبلش  سال نوی  همگی  مبارک . انشالله برکت و دل خوش و اندیشه ی زیبا برای  همه مون به دنبال داشته باشه . خب بریم سراغ تعریف هام .  من به ترتیب  نمی نویسم .دیگه گزارش  که نمی خوام   تحویل بدم بذارید از  همین دو شب قبل بگم  .یعنی یک مهمونی رفته بودیم از بس  من خندیدم ..ریسه رفتم ... قهقهه زدم ...تاب  خوردم  دور  خودم ..روی  زمین نشستم  بازی  کردم  و  کیف کردم  و شیرینی  خوردم  و  همش  انرژی شد به تنم که به جان خودم  در  این چند سال اخیر  همچین مهمونی  نرفته بودم .  در همین راستا یکی از  تصمیمات صمیم در  سال جدید که جدی و  مصرانه دارم اجراش  می کنم  داغون نکردن خودم و  دیگران هست . دیگه نمی خوام روابط و رفت و امدهام  رو به خاطر  این سوال مسخره ( حالا چی  ببرم یا بخرم براشون چشم همه در آد!!!!؟ ) . خراب و کم کنم دوست خوب و  نزدیک و صمیمی من  هم خونه جدید خریده بودند ( البته  یک سال قبل ) و هم  حج رفته بودند و  من به شدت مشتاق  دیدارشون بودم.خلاصه موقعی که این تصمیم رو گرفته بودم که راحت بگیرم و  انتظار  از  کسی   نداشته باشم و عادت کنم و  عادت کنیم به  اصل  صله رحم و  خوش  گذروندن دور  هم و  سادگی و این حرفا  دیگه به این دوستم  گفته بودم بیام خونه تون برای  خونه جدیدتون فقط  یک کیک خونگی درست می کنم برات . خلاصه یک روز  قرار  شد  ما عصر بریم دیدن این دوست مون . خودش و  همسرش  آدم های  خیلی  نازنینی  هستند . البته این دوستم یک ذره بهتر شده الان. قبلا خفه ات میکرد از بس  تعارف  میکرد و از تو حلق و  دهن و لوزالمعده آدم چیز  می فرستاد پایین . همسرش هم اونقدرررررررررررر با مزه هست و  گرم و راحت و صمیمی که حد نداره . دخترکشون هم دست و دلباز و  مهربون و با سخاوت. خلاصه رفتیم خونه شون و من در  کمال ارامش و بدون خودخوری  یک جعبه شیرینی  گرفتم وساعت 8 رفتیم و ساعت 2.30 شب در  حالی که دلم اصلا نمی اومد برم ولی  خوابمون گرفته بود همگی  برگشتیم خونه . آقا جان صمیم بسه هر  چی  سخت گرفتیم ..هر چی  مهمونی ها رو به تاخیر  انداختیم که یا پولمون  جور شه یا هدیه ای  در   شان!! و منزلت خودمون و  گیرنده تقدیم کنیم ... جان صمیم من خون بخرم برام شیرینی  بیارن خوشحال هم میشم ..چه اشکالی  داشت آخه که من این همه مدت سخت گیری  میکردم به خودم و  همه چیز ...شام با این که قرار  نبود بمونیم وقتی  بی ریا و  صادقانه گفتند بریم پیتزا بگیریم بمونیم دور  هم   صمیم  درونم آدمیزادی  گفت  زحمت نمی دیم .و با تعارف واقعی بعدی  گفت  باشهههههههههههه خیلی  هم خوبه ...کلاس  الکی  نذاشتم که نههههههههه ...ما قرار نبود شام بمونیم .خب  بابا جان داشت  خوش  می گشذت بهمون در  حد  توپ چرا کات میکردیم تفریحمون رو . .. یعنی  از بس  ادا بازی  در  اوردیم و  این دوستم  خاطره  چیز!! از  زیر  مبل   در آوردن رو اجرا کرد و شوهرش  دیگه آتو  گرفته بود و   کر  کر  می خندیدیم  این فک هام درد  گرفته بود .. امسال سال خنده هست. تصمیم  جدی  دارم به هر  بهانه ای ..شادی  کنم ..تفریح برم ..خوش باشم ...و به همه خوش  بگذره  و  الکی  غصه نخورم .بابا  موهام سفید شدند باور  کنید  دو طرف شقیقه ام  و رنگ می کنم دیده نشه ...بسه دیگه از بس  هی  حرص الکی   خوردم ... خودخوری  کردم ..گفتم بده ..زشته ..بقیه چی  میگن!!  دیگه تبر  تصمیمات جدید  امسال ضربه آخر روبه عادات دست و پا گیر زد و اگر  خدا قبول کنه قراره امسال مثل آدمیزاد  زندگی  کنم ...

داشتم می گفتم  پیرو تصمیمات  جدید  دیروز هم زنگ زدم به دوست دیگه ای  که قرار  شد شب بریم خونه شون .دیشب  هم رفتیم اونجا و  هدیه ای  که به پسرک دادند فوق العاده خوشحالش کرد و بچم کلی  ذوق  کرد  دیشب . تازه عیدی  نقدی  هم گرفت و  خودم و  همسری هم  سررسید های  خوشگل  گرفتیم از دوست نازنین و همیشه مهربونم . من دوستان زیادی  ندارم به واقع و  همون چند تا دوست اندکی که دارم  دوستی  عمیق و خوبی  داریم با هم  ..سعی  می کنم هر  طوری  هست و از دستم بر میاد بتونم براشون کاری  کنم و  به واقع تعارف  نداریم با هم...نزدیک و صمیمی و خیلی گرم هستند . خلاصه قراره این تلفن خونه ما  جهت روابط  خوب و  شادی آفرین فعال تر بشه  انشاللهه .

حالا از  مسافرت بگم براتون . قبل از  تعطیلات رفتیم جای شما سبز  شمال تا 15 فروردین ..من سفر  با قطار رو خیلی  دوست دارم . تمیز و  خوب  نیست قطارهای اون مسیر ولی  سفر با همسری دیگه جایی برای  این  کمبود دیدن ها  نمیذاره خیلی . توی  مسیر نه تلویزیونی  بود ..نه اخباری ..نه تلفنی  که حواس ما رو از  هم پرت کنه و  یک دل سیر  با هم بودیم .من تمام تلاش  خودم رو کردم  که کمترین کدورتی  پیش  نیاد  در طول سفر و نتیجه اش این بود که همسری  موقع برگشت  محکم بغلم کرد و  گفت صمیم بهترین  سفر بعد از  ماه عسلمون  بوده وتشکر کرد که این همه یهش  خوش گذشته و  غصه چیزی رو نخورده و  از چیزی  ناراحت نشده  و من گیر  ندادم بهش!! و غر  نزدم و  با  پسرک نهایت خوش  اخلاقی رو داشتم ..برام با ارزش بود  این تلاش  . چون به اولین کسی که فایده رسوند  خودم بود. ارامش ..شادی  و  یک خوشحالی  خاصی داشتم این مدت. دیدن آدم هایی که دوستشون دارم  و سفر با اکیپی که دل و روده نموند برام از بس  خندیدم باهاشون و   خوش گذروندیم .  بچه ها  می گفتند  خره تو  کجا بودی   تا حالا!!!؟ چرا کشفت نکردیم  .چقدر  تو  راحت و بی  فیس و افاده ای !!.بهشون اینجا میگم اکیپ فامیل دور  ..مرسی بچه ها  از  این لقب  جدید و زیبایی که روز  اول بهم دادید!!  خره!!! اوایل  نگران تربیت این بچه بودم ولی  دیدم وقتی  من راحت بگیرم و حساس نشم بچه هم متوجه میشه که کدوم حرف  جاش  کجاست. تو این بازی  تخته یاد گرفتم (قبلا نیمه بلد بودم) شطرنج ..ورق  که یکی دوبازی  به معلوماتم اضافه شد و تا نصفه شب  می گفتیم و میخندیدم و من دور  از  همه مشغله های  شغلی و  کاری و فرسوده کننده  که دیگه نمی خوام اجازه بدم من رو درگیر  خودشون کنند  زیاد ... جواهر  ده به غایت زیبا بود .رامسر  مثل  همیشه می درخشید..جاده چالوس  دیدنی و ماهی  دودی و زیتون پرورده ای که خوردم مزه اش تو  دهنمه هنوز .سیبزی  پلو با ماهی ..فسنجون با اردک ..ته چین های متفاوت با مدل ما ... همه چیز  خوب ..همه جا سبز و  بهاری ...   ییلاقی که  چند روز اونجا هم رفتیم بوی  زندگی  می داد  .. روی  تراس  ویلا که می ایستادی گاوها رو می دیدی که تو خنکی صبح می رفتند چراگاه ..کوه های  سبز  و مخملی  روبروت ..نون گرم و  پنیر  و صبحانه عالی ...  ماست و شیر  محلی ...همه چیز طبیعی و  با انرژی و تازه ... همه خوشحال ..خانم ها لباس های  گل درشت و رنگ های  زیبا  تنشون بود .موهاشون مشکی و از  زیر  سر بند  دیده میشد ..خونه هایی که توی  بارون و سرمای  یک شب   با بخاری  هیزمی  گرمایی مطبوع و به شدت خواب آور  داشت ..درهای  چوبی ... آدم های مهربون ...پر  تلاش ...باغچه بیل زدم ..باغبونی  کردم ... نفس های  عمیق کشیدم ..دست روی  خاک کشیدم ..کرم خاکی دیدم ... حلزون دیدم ... پروانه های سبک بال دیدم ...بذرهای  تربچه و  خیار و  لوبیا و  سبزیجات دیگه رو دست زدم ... بوی بارون ..بوی  سبزی ..بوی   شکوفه بهار  نارنج توی  شهر ... بوی  چوب ...بوی ز ندگی ..بوی ارامش ..بوی مهمان نوازی..بوی  سادگی و صمیمیت ... 

یک جا دلم می خواست گریه کنم ...سر  یک مزاری  رفتم ..آرامگاه یک خانم .. ..یک مادر ...زیر یک درخت ..خنک ..سبز ...در آرامش ..از اقوام همسرم بود که من ندیده بودمش  .اونقدر  اروم بود  اطرافش  که دلم می خواست بشینم و باهاش  حرف بزنم ...انگار  نشسته باشه کنارم .. من از  ارامگاه های سبز و  خوش اب و هوا و  سایه دار  همیشه خوشم می اومده ...  یک سنگ تک..زیر یک درخت سبز ..بوی  بهار و  افق سبز زیبا هم روبروش ..و دور وبر  همه خالی و  فقط  درخت ....درخت ..درخت ...

کم  کم  از  زیبایی های  این سفر ..تغییراتی که در  خودمون دارم میدم ..در  زندگیم ..در  نگاهم. تولدم که گذشت و در سفر  بودیم ..در  برنامه سلامت خونواده مون ...از  خیلی  چیزها  براتون می نویسم ...فقط  تو رو خدا از یک جایی شروع کنید . هرچه زودتر و  در  سن  پایین تر  آدم به این نتایج برسه  زندگی  بهتر و  آرامش بیشتری به خودش  تقدیم کرده ...من مو سفید کردم تا بهشون دارم کم کم میرسم ..حیف  این سال های  قشنگ و روزهای  خوشگل اند که ادم با اتفاقات بیرون خرابشون کنه و  از  اتفاقات درون غافل بمونه ...

دنیایی  عشق و تشکر برای  همه تبریکات و  پیغام های  گرم و مهربان تک تک شما دوستان فوق العاده ام ...  

 

 

 این عکس   هم تقدیم به  همه ی  خواننده های پر مهرم ..   

عکس حذف شد .  (پسرک)

قدم های شاد بهار

بلهههههههههه بلاخره اولین قدم در  راه آموزش زیبایی برداشته و  اجرا شد . من دیشب ساعت حدود یک نیمه شب به وقت ایران ! به تنهایی  کل موهامو رنگ کردم خودم  . این خودم خیلی  مهمه . راهنمایی های  راه دور  دوست گلم  که استاد این کار هست و  مرحله به مرحله شیر فهم کردن من  و دیدن ویدیوهای  آموزشی و  خوندن مطالب  مرتبط و  مصااحبهه ای  حضوری  !! من با افراد سابقه دار  در این مورد بهم گفت که من هم میتونم . یعنی  آرایشگری  رو در  حد  تک یاخته ای  بلدم من!! حالا با همین علم تک یاخته ای خیلی وقت ها هم کارم رو ژیش بردم و  خوب هم شده ولی  خب  مقوله رنگ  و اینا دیگه زیادی داشت به جیب  مبارک فشار  می اورد  این اواخر ... و دیشب  حداقل  یک تراول پنجاهی رفت تو جیب صمیم جون ..بیچاره پسرک بیدار بود  و با تعجب به من نگاه میکرد و  ایش میکرد میگفت مامانی  اینا چیه می مالی به خودت!!؟ آقا حالا بذار  بغل این تعریف ها خرابکاری هاش رو هم بگم ...با سلام و صلوات اویلای  نامبر  تری رو قاطی  اکسیدان شیش درصد  کردیم و  هم زدیم و ضربه ای  هم زدیم و  یکی دو قطره اب  گرم ریختیم توش ( امام از تجربه دوستان!) و بعد زدیم به سرمون ..هنوز برس  سوم رو نکشیده بودم روی  مو که ژیش بند یک بار مصرف  جرررررررررتی  جر  خورد و  موهام ریخت روی شونه و  پشتم ..به به همین  تاتو و خال خالی بودن رو نصفه شبی  کم داشتیم ..دیگه دستکش به دست نمی شد کاریش کرد ..اقا  علیرغم چب کردن اطراف گوش و گردن و  اینا من نمیدونم یک لکه گنده روی  دماغم از  کجا ریخته بود؟ چمیدونستم که  موندگاریش روی  پوست هم زیاده که!! خلاصه با زور و زحمت یه  بیست تا بیست و  پنج دقیقه رنگا موندو   دیدم سرم داره خیلی زیادی  گرم میشه و  بعد هم شستم رنگ ها رو ..آی  کیف  می داد ..هی تو دلم گرفتم خانم  آرایشگر ..کجایی که مشتری پت و متت پرید!! آخه هر  چی  میگفت و از  خودش  اختراع میکرد من که سر  در  نمی آوردم .بعد از  این تحقیقات میدانی  ام!! فهمیدم چقدر کم هزینه براش  در  میاد ..رنگ ایرانی و  اکسیدان ساده و معمولی  یک  ذره درست میکرد و تمام ... خلاصه شستم رنگ ها رو و  اومدم خودمم بشورم دیدم خدای من! این رنگ ها پاک نمیشه . فکر کن تا تمیز کردن لکه رنگ  از روی  کاشی  ها اطلاعات داشتم ولی از روی  خودم نه!  ظاهرا این بخش   بقیه مثل آدم های  نرمال عمل میکردند و  این مشکل براشون پیش نیومده بود .خلاصه آقا لیف بکش ..سر  دماغه رو ..مگه رفت!!!  حالا من فردا چجوری برم سر کار ..به گزینه هایی مثل ترکیب  جوش شیرین و نمک و آب  گرم و  خوابوندن دماغم در  این محلول به مدت بیست دقیقه هم فکر کردم ولی دیدم آدمش  نیستم من!! خلاصه ما بکش  لیفه بکش!! لکه کمرنگ شد ولی روی بازو و پشت و   گردن و اینام خیلی ضایع بود . رد تارهای  مو افتاده بود  و  طرح ابر و باد شده بود!!! خلاصه  دوشم رو گرفتم و  اومدم بیرون  حالا مساله بزرگ اینجاست که امروز  وقت ابرو دارم از  ارایشگرم و  اونم منتظر  مو رنگ کردن من هست!! که کنسله امروز  مسلما  ولی  گوشام رو که میبینه  خب!!  نمیبینه رنگ ها پاشیدن اونجا ..دلش  چقدر  خنک بشه حالا که حقته ..کار  هر  کس  نیست  .. ولی  خب  جسارتا کار من بود  و  چه خوشگل هم شد ..یکدست و  عالی ..هایلایت های قبلی  کاملا پوشونده شد و رنگ موی طبیعی  خودم در اومد ..دستت مرسی  بانو میم  از راه دور  ...

 

دیروز یکی از  دوستام اومده بود اداره مون و انقدر  خندیدیم که حد نداشت ..بهم میگه برو گوشیت رو بیار  عکس مرتیکه رو ببینم چقدری  شده الان!!! ای  جونم .بهش  میگم  راستی  گوشیم رو دیدی  تاچ جدیده٬!! میگه اوه اوه چی شده راضی شدی   عوضش  کنی  ؟ میگم  کل صفحه روش  کنده شده  تهش  جدا شده  وقتی  میخوام شماره بگیرم تمام  محتویاتش رو میبینم!! اصلا لمسی شده اساسی ...دستم رو می کنم تو  حلقش  شماره رو میگیرم ..از این لمسی تر ! دوتایی  غش  می کنیم .میگه خره! بده علی یک گوشی بگیره برات خب!! اصلا به جای   قرتی بازی هات و  لباس و این چیزها خریدن برو  خودت یک گوشی  آدمیزادی  بخر . گفتم اوهوکی!! ببین فرق موضوع در  اینه که وقتی  گوشی  من اینقدر ضایع هست همه میگن آخی . خانم علی  جان چقدر  زن بسازی!! هست ..نازی ...و تو دلشون چند تا تیکه به همسری  می اندازن..وقتی  خودم شیک و خوشگل باشن  میگن به به صمیم  چقدر  خوش لباس و  زیبا هست ماشالهه!!  مرده بود از  خنده ...ولی  در  کل شیر فهمش  کردم که من به واقع از یک گوشی  فقط صدای زنگ میخوام و  توانایی  نوشتن  و ارسال متن . همین .به جان خودم بقیه اش  دیگه برام مهم نیست ..البته از هر  گونه گوشی  زیبا و شیک برای  تولدم که هفت فروردین هست و  همین الان من در  لفافه!! گفتم به همه تون و به اقای  همسر  ایضا!!  استقبال می شود .. دوست گلم مرسی که بعد از مدت ها  اومدی و زحمت کشیدیم و  دیدمت ..جانم ..دلم  تنگ شده برد براش  خیلی . ما انقدر  خاطره داریم با هم که بعد از سلام یک  لبخند گنده همیشه میاد روی  صورتمون . خاطرات کلاس  های  ارشد سال ۸۵  ساعت ۱۰ شب  تو برف و زمستون و  سرما ..شیرینی  خریدن هامون از  تاپ  موند ... پاستیل خریدن های  این دوستم و  ملچ ملچ خوردن سر کلاس!! من هم که دوست نداشتم شیر کاکائو میخوردم و بهشون میخندیدم ... حالا اون ترم دوم هست و به سلامتی از  سد کنکور رد شدیم .بهش  میگم توکی  میخوای  بزایی  پس  ؟ سنت اندازه جد بزرگ من شده!! میزنه تو سرم و  میگه کورس هام تموم شه بعدا!! قربوووووووووونت بشم  که ترای  ترای  گفتنت هم بامزه هست  اینقدر ...نکن این کارا رو با من ..از  پسرک که براش  می گفتم  و حرفاش و  کاراش  دهنش  باز مونده بود  این هوا! میگفت باورم نمیشه ... گفتم همدردیم خواهر! هم درد ....  

دیروز از ساعت ۶ خوابیدم با پسرک  تا خوووووووود  ۹ شب ..انقدر  حال داد . بعد هم بلند شدم ظرف های تمیز  ماشین رو جابجا  کردم و دوباره چیدم  توش  و  شام هم سبزی پلو با تن ماهی  درست کردم.پسرک  یک ظرف  لوبیا خورده و ساعت ۱۰ که بابایی داره شام میخوره  با یک لبخند گنده اومد  و فقط  نگاه کرد به باباش ..خنده مون گرفته بود ..همسری  میگه نگو که شام میخوای!! میگه بگو که شام میخوام!!! پدر سوخته . دو قاشق  خورد و ته ماست های   بابایی  بیچاره رو درآورد و  رضایت داد بره کنار  خرسی  بخوابه! خرسی  کیه ؟ یک قلک پلاستیکی که مهد بهش  داده .  خودش  قلک داره  و  ما یک قلک با طلق که  پول های  توش رو بتونه ببینه و  بیشتر شدنش رو حس  کنه براش  درست کرده بودیم .این خرسی رو کنار  خودش  خوابونده شب . راستی یک گام بزرگ در  تغییرات  رفتار با فرزند این بود که بلاخره به توصیه  مشاور  عمل کردیم و  تمام اسباب بازی ها و  کتاب ها و  دفترها و مدادهای رنگی  دور  از  دسترس و به ازای  ستاره های  کارهای  خوب  اجازه داره ازشون استفاده کنه ...الان به قدری  مشتاق  دیدن و  لمس  چیز هایی شده که قبلا بهشون نگاه نمیکرد که همین سه روز  شروع این برنامه کلی با موفقیت همراه بوده .پسرک خیلی  اسباب بازی هاش رو زود خراب  میکرد ..یعنی  با این که دوستشون داشت ولی مراقبت نمی کرد . بابایی  بهش گفته بود بعد از این به ازای  ستاره ها اجازه داری با یکیشون یک مدت بازی  کنی  مثلا نصف روز و بعد برگرده توی  اتاق ..واقعیتش  در اتاقش رو قفل کردیم و  شب  تو  هال میخوابه  . چون اصلا این اواخر  راضی  نمی شد روی  تخت خودش بخوابه  یا  اگر  می خوابید نصف شب  می اومد توی اتاق  ما . خلاصه الان دلش  ضعف  میکنه برای  رفتن و روی  تخت نشستن حتی! دیشب  گفت بابایی  جون میشه روی  تخت خودم بخوابم ؟ بابایی  هم بازار  گرمی  کرد  و گفت هنوز  اون اندازه ستاره نداری  که  پسر گلم ..انشالله چند روز  دیگه . الان این فسقلی فکر  میکنه چه  جایزه بزرگی  هست اجازهی  ورد به اتاق . تازه به جای  این که قبلا با هر  وسیله دو دقیقه سرگرم می شد و  می انداختش  کنار و بی توجهی  میکرد  بهش  الان کلی با تفنگش بازی  میکنه مثلا  و بعد  مرتب  میذارتش  یک گوشه که بابایی ببره برگردونه سر  جاش و  اجازه ی بازی با وسیله ی بعدی رو داشته باشه . من شب  تا وقتی بخوابه کنارش  هستم و  جالبه اصلا از  جاش  تکون نخورد و  نیومد  کنار ما ..رفتارش  اروم تر و  حساب شده تر  شده  و نق  نق  هاش  خیلی  کمتر .. کلا یکی  دو هفته بود که غر غرو شده بود  و ععل خاصی هم نداشت .  امیدواریم این  دریافت  چیزهای  عادی و  معمولی  در  قبال رفتار  مناسب  ُ موندگار باشه ...  

 

خب  کم کم  موقع خداحافظی  می رسه . دلم می خواد همتون توی  این روزهای  بهاری  فقط به  این سبزی و شادابی  فکر  کنید ..باور  کنین دنیا کن فیکون هم بشه ..یک جایی  جنگ هم بشه ..اوضاع خوب  نباشه هر  چی باشه طبیعت آروم و  مثل همیشه با وقار  به کار  خودش  ادامه میده ..حیفه از  دیدن شکوفه های صورتی و  کوچولوی  درخت های  کنار  خیابون ساده بگذریم ..حیفه زحمت های  شهرداری  با سلیقه ی  شهرمون رو ندیده بگیریم ..حیفه چشمامون رو ببندیم  روی  این  بوی  خوب درخت ..بوی  خوب  یک سال دیگه که بهمون فرصت داده شده شاهدش باشیم ..هیچ کسی  نمی دونه ایا تو همین ایام عید  ما هستیم  یا نه ؟  زندگی  به هیچ کس گارانتی نمیده همیشگی باشه ..زنده بودنمون یک فرصت طلایی هست .میدونیید من فقط یک بار  می تونم بهار  ۹۲ رو ببینم ... تحویل سال ۹۲ رو تو دلم دعا کنم ..اون لحظه برای  همیشه فیکس  میشه و  ثابت می مونه  ..چرا  خوشحال نباشم ... 

 

برای  همه ارزو  می کنم  دلشون گرم باشه به یک نفری که دوستش دارند ..به ادمی که دوستشون داره ..اگر  کسی  نیست برای  این عشق  هدیه کردن ..به ادم های  دیگه لبخند بزنن ..بری  خودشون هدیه بخرند ... با موفقیت تو هر  تصمیم کوچیک برای  خودتون یک گل بخرید ..یک روسری ..یک هدیه مورد علاقه .. اصلا یک سنگ  خوشگل از  کنار  خیابون بردارید بشوریدش و بذارید تو جعبه زیبای کفش مثلا ..بعد  که بازش  می کنید از  این تعداد  زیادموفقیت و سنگینی  جعبه تو مدت کم شگفت زده می شید ... 

برای  همه ارزو می کنم از  جاهایی که گمان ندارند بهشون خیر و برکت و  ثروت  برسه ..ثروت فقط  پول و طلا نیست  ..عمیق باورش  دارم ..انشالله برای  همه تون سالی باشه که شروعش با دعای  خیر برای بقیه باشه ..با یک تصمیم کوچولو  مثلا امروز به تعداد انگشت های  یک دست  لبخند بزرگ بزنم ... میشه ..روز  اول سال حتما فرصتش  پیش  میاد ... 

برای  همه تون ارزو  می کنم منبع نور  و قدرت و  مهربانی  سراسر  کائنات   شما رو در  اغوش  محافظش بگیره ..شما رو با  امنیت  تمام نشدنی  خودش  احاطه کنه .. مراقب  فرشته هاتون باشید ... تنها ماموریتشون مراقب از شما و  خوشحال  کردن شماست .. 

برای  همه ارزو می کنم قبل از  سیزده فرصت  یک کار  خیر  براتون پیش بیاد ... کمک به مادر  خسته از یک سال کار  کردن ..دعوت کردن   خونواده و  دور  هم جمع کردنشون ... غذا دادن به یک پرنده ی  شاداب و  کوچیک ... راه دادن به یک ماشین که عجله داره .بوق  نزدن برای  ماشین های  پشت  چراغ ...دلداری  دادن به یک نفر  یا هر کاری که از نظر شما باعث  خیر و برکت برای  یک موجود زنده میشه ... 

برای   همه تون ارزو می کنم خورشید سال ۹۲ با گرمی  تمام روی  زندگی هاتون بتابه ...خورشید سلامتی و  برکت و فراوونی ..خورشید رابطه های  گرم و  ادم های  نازنین و دوست داشتنی ..براتون ارزو می کنم  اگر  از کسی  دلگیر  هستید بهش یک تلفن بکنید و  معمولی و ساده احوالش رو بپرسید و بگید فکر کردم بهت زنگ بزنم  و حالت رو بپرسم ... براش  ارزوهای  خوب   کنید حتی اگر  امکان تماس باهاش رو ندارید ... ارزو می کنم  دغدغه هاتون  کمتر و کمتر و  فرصت های  زندگی  کردنتون بیشتر و بیشتر باشه ... ارزو می کنم بتونید یک تعطیلات عالی رو با کسانی که دوستشون دارید بگذرونید و  اگر  خدایی  ناکرده کسی  و عزیزی  از  کنار شما رفته ارزو می کنم  بهترین های  ممکن برای  اون و برای  شما اتفاق بیفته و  دست خدا همراه همیشگی  عزیر  مسافرتون باشه ...  

برای  همه تون خونه های  بزرگ و  پنجره های پر  نور و  دل های  اروم و  متوکل به خدا ارزو می کنم .. آرزو می کنم  وام و  ها و قبض ها و سر رسیدها و  چک هاتون اون قدر راحت و ساده و  مثل اب روون  پاس بشه و  پرداخت بشه که با تعجب  بگید  خدایا از  کجا ؟ داری  چکار  میکنی با من امسال ؟ و اون لبخند بزرگ رضایتتون رو همه ببینند ... 

برای  همه تون ارزو می کنم یخچال هایی لبریز از  نعمت و سلامتی و  غذاهایی که با عشق درست شده اند ...کمدهایی  پر از   لباس هایی که اندازه تون هست و برای  خریدن هر  کدوم کلی  خوشحال شدید و در  مهمونی های  گرم قراره بپوشید .. خونه هایی  سرشار  از  حس زندگی و  تمیزی و  رضایت و  گرمی ...کیف های پر  از  عیدی های  سورپرایزی و  زیاد و  با برکت ...و لب هایی که مدام  امسال تکرار می کنند : من روز به روز  خوشبخت تر و خوشحال تر  هستم امسال ... 

 

بهار  مبارک و ایام به کام . 

تا سال جدید . 

  

حافظ  گشوده ام و چه زیباست فال تو ... 

حتما قشنگ می شود  امسال  حال تو ... 

با آن زبان فاخر و ایرانی  اصیل  

فرخنده باد روز و شب و  ماه و سال تو ... 

 

 

ارادتمند : صمیم  

 

به کامنت ها بعد از  ۱۷ ام جواب  میدم ...وقتی برگشتم ...

نامگذاری امسال من

 هنوز  دستم به پست خداحافظی آخر سال نمیره ..انگار  وسط یک مهمونی  دوستانه باشم و   یکی از  بیرون بوق بزنه  که یعنی دیر  میشه ها .بدو ...  کلاسم هم از  اول این هفته دیگه تعطیل شده . ما قبل از  سال تحویل  انشالله  در  مقصد  خواهیم بود .یک سفر طولانی که کلی منتظرش بودم و  خوشحالم دو هفته ی  کامل قراره خونواده ی سه نفری ما کنار هم باشن . قبلا هم گفتم  که لحظه ی تحویل سال  در  تمام عمرم برای من یک چیزی شبیه انتظار  پشت در  اتاق عمل  بوده ..یک انتظار سخت ..یک سنگینی  شیرین ..یک  حسی که دقیقا یک ثانیه بعد از تحویل سال  تموم میشه  و جاش رو یک سبکی ..شادی و آرامش  می گیره .امسال اولین سالی هست که من استرس  خونه تکونی  ندارم . دارم روی  خودم و خوشحالی هام فکر می کنم. یک جورایی  فرصت شد چه بهتر و اگر هم وقت نشد  کم کم کارهای  مونده  رو اون طرف سال و بعد از  تعطیلات انجام میدم ..این که توی  سر من کردند از بچگی که باید  زیر کابینت ها برق بزنه وگرنه عید نمیاد تو ی خونه!! حتی اگر به قیمت خستگی و پوست پوست شدن دست و  خشکی  پوست و  خراشیدگی و  هول کردن و  شاهد استراحت بقیه و  دوندگی  خودم بودن  باشه ...و این که  من اخرین سهم رو  در  خونه مون از  استراحت باید داشته باشم   نزدیک های  عید که میشه یک تهاجم فرهنگی بوده و بس .یک کار  زیر پوستی روی  مغز  من ..یک شستشوی  مغزی ..امسال  دهمین سالی هست که با همسرم  کنار هم و چشم در  چشم سال رو تحویل می کنم . این نتیجه ی  ده سال تحمل استرس  هنگام  تحویل سال  و برق افتادن همه جا هست نه تنبلی و از زیر کار  در رفتن من  ..میدونی منظورم  مخالفت با زحماتی که همه مون توی  خونه  هامون کشیدیم نیست .. که مطمئنا بهره از  زیبایی و تمیزیش رو اولین کسی که میبره خودمون هستیم ...منظورم مخالفت با  بها ندادن به خودمون هست . من دارم کار  می کنم... وقت برای  سلامتیم میذارم و همه ی  خونواده ام  مستقیم حالش رو می برند بی تعارف ..چه اون بچه کوچیکه که چشمش بهتر از عقلش کار  میکنه چه همسر   چه  اطرافیان ..خب فرق زیادی بین من و همسر  نیست ... امسال در  حد تمیز  کردن کمدها و کشوها و وسایل همسری و  مرتب کردن همه جا  بود  کارهای من ..تراس  رو  اگر وقت نکنه همسری  نخواهم شست ..کار من نیست ... کتابخونه مون رو اگر فرصت نکردم  گردگیری  نمی کنم..اون ها فقط  کتاب های من نیستند ... حمام رو برق  نخواهم انداخت چون برای ریه هام خوب  نیست بوی  شوینده قوی ...چه کاریه ؟ بعد از  تعطیلات وقتی  تب  بازار داغ کارگر  عید  کمی فروکش  کرد به راحتی با کمک  یک نفر همه جا برق می افته ..گاز رو حتما برق  می اندازم ... تو کابینتی ها رو قراره عوض کنم که خریدم و گذاشتم کنار ..این روزها من عصرها با همسری  می رفتیم بیرون ..برای  خودم کفش خریدم .. وقت  مشترک و با ارزشمون رو گذاشتیم  با هم یم ساعت چرخیدیم ..من ایستادم..همسری  خم شد و  کفش رو اماده کرد برای  پرو و دستم ر روی شونه اش گذاشتم به جای  این که روی  زمین خیس   کف آشپزخونه بذارم و بهم خندیدیم به جای  این که توی دلم حرص بخورم وایییی ا ین همه کار مونده و  همسر وقت نداره کمک کنه و  من دست تنهام ... خوشحالی رو از  خرید  سریع و  مطابق میل  دوتایی مون دیدم در  چشم هاش ...بدون این که ازش بپرسم چقدر   می تونم هزینه کنم رفتم برای خودم پنکک و  رژ گونه ی  با تم طلایی  خریدم ..ریمل  و  تمام تجهیزات رنگ مو ...و ایستادم کنار  تا همسر  حساب کنه و  من مشغول تمیز  کردن خاک های زیر  کمد  پسرک نبودم و  حرص نمی خوردم  چرا یک کارگر  خوب  پیدا نمیشه این روزها .... عصرها خوابیدیم ..بوی بهار رو توی ریه هام کشیدم ..صبح  روز  تعطیلم از ساعت 7.30 تا 9 با پسرک تی  حیاط  فوتبال بازی کردیم ..صدای  خنده هاش ..بدو بدو کردن هامون ..شوت نکن ..حالا مامان میزنه ... گل ..گل ..رفت تا  اخرین طبقه ی  خونهی بلند روبرویی با شیشه های  دو جداره و ضخیم و  ادم هاییی که تند و تند دور  خودشون می چرخیدند  و  تمیز  می کردند و کمرشون رو صاف  می کردند و چشم هاشون خوشحال نبود .... 

امسال  سال تصمیم های  اینچنینی من هست ..دارم تمرین می کنم... به همسر  پیغام   دادم دو روز  که برام فلان مدل تاپ رنگی رو بگیر ..علامت سوال فرستاد روز  اول  !!! روز دوم گفت برای  چی ؟!!گفتم لازم دارم خب ..ببین نرفتم خودم تنهایی  سه سوته بخرم ..رفت بازار ...رنگ ها رو دید ..تموم اون لحظات به من فکر  کرد و به خواسته ام و شب با دست پر  اومد ..یک تاپ بی نهایت زیبا و ساده که با  جین مشکی جلوه ی  زیبایی به من می داد ...من خودم رو در  ذهن او  پر رنگ کردم ..غذاهای  مورد علاقه اش رو درست کردم به جای بدو بدو و خستگی  خونه تکونی ..خیلی  خوبه که آدم این کارها رو از قبل از اسفند شروع کنه که انشالله سال بعد حتما .رژ  قرمز  پر رنگ و خوشرنگی  خریدم ...با خودم مهربان تر بودم ...و بعد وقتی روز  تعطیل بعد از خرید رسیدیم خونه  و به همسری گفتم برات سوخاری درست کنم و  با تعجب گفت میتونی سریع اماده کنی ؟  و نیم ساعت بعد قارچ و مرغ  و سیب زمینی سوخاری و سرخ کرده با مخلفات آماده شد و همسری بر  عکس  همیشه وسط کار  اومد تو  اشپزخونه و  دستش رو دور  کمرم گذاشت و منو چسبوند به خودش و گفت  مرسی  عزیزم ..که خسته بودی  خودت ..و یک برگ بزرگ موفقیت من بود ..که نشون میده ارزش  گذاشتن برای خودم چه زود باعث تغییر و یاد اوری به بقیه میشه که  این خانم هواش رو داشته باشید ..به خودش  اهمیت میده ..خودش رو خسته کارهای  بقیه  ادم ها نمی کنه ... 

امسال نبودن ما در  روزهای  عید  کمک بزرگی  کرد که بر  احساسات به اشتباه زنانه خودم غلبه کنم ...و تصمیم دارم سال بعد  مدیریت بیشتری روی  وقتم داشته باشم ...روی  تمیزی و  دوست داشتنی تر  کردن خونه مون ... همسر با دقت مراقب  تمیزی  اتاق کارش هست ..(چه عجیب ) و  کسی  نیست یکسره دنبال آدم های   خونه را ه بره و  بهشون تذکر  بده جمع کنید لطفا ..و خودش هم خیلی  مراقبه چون بیشتر از  همه شلوغ کاری ها مال خودش بوده!!!!  امسال سال تعهد برای  خوشحالی ..رضایت ..اهمیت دادن به خود ... یاد گیری  هنرهایی که به سلامتی و زیبایی   خود  ختم بشه ...آشپزی سالم ... مهمونی ها ی  صمیمی و دوری  از  ادم ها و حرف هایی که انرژی های خوب و شاد رو از  آدم می گیرند ..هفته قبل کسی از من خواست به یک نفر دیگه بگم کمتر آزار بده این بنده خدا رو ...عذر  خواستم ..و رک و مستقیم گفتم وقت این کارها رو ندارم ..که مشغله های خودم رو دارم و  دوست ندارم نزدیک این موضوعات بشم ...و یک نفس بلند ..آخیشششششششششش .از یک دنیا حرف و  گله و  درد دل!! و  اینا راحت شدم با یک نه ...همسری  شدیدا تشویقم کرد و حمایت که بسیار  خوب برخوردی  هست و مانباید اجازه بدیم کسی  مسائل خودش رو به زندگی ما ..آرامش و   حوزه اعصاب ما وارد کنه ... امسال و روزهای  اخر سال  صرف  تمیرن کردن برای  کوتاه کردن مکالمات ..استفاده از  وقت  در  مسیر رفت و آمد ..بازی و شادی بیشتر با همسر   پسرک ... استراحت  دادن به خود بود . من در  این مدت شب  ها شده که زودتر  از  همسری  خوابیدم و  پسرک رو به اون سپردم چون  حس کردم این بیدار موندن  من رو صبح کسل می کنه ... تاکید روی  صرف صبحانه حتی شده 15 دقیقه با همسر و  حرف زدنی جز سلام ..چای میریزی برام ؟  من رفتم  مراقب خودت باش  داشتم این مدت ...خریدهای   خاصی رو خواستم همسر بکنه تا متوجه بشه شرایطی دارم که نیاز به استراحت  دارم  بیشتر ... از  پسرک خواستم بیاد و کمرم رو ماساژ بده  تا یاد  بگیره باید مراقب  مامان باشه همیشه  و  تلاش کنه خستگی رو از   تن مامان در بیاره ... شام بیرون بودیم یک شب و من جز سالاد و  دسر که دوست دارم خیلی  هیچ چیزی نخوردم و احترام به خودم ..به بدنم ..به وقتی که صرفش  کردم رو در  یک ویترین بزرگ به خونواده ام نشون دادم ...   

امسال سال  قدر  خودم را می دانم  هست . سال تحسین و دیدن خوبی ها وحسن های حتی کوچک  همسر ..وقت گذاشتن بیشتر برای ارامش  خونواده  و سال دوری کردن از  هر  چیزی که حس بی اهمیتی به آدم میده ...   

امسال سال شکستن چارت سازمانی  خانوادگی از  پیش تعیین شده برای  زن خانه  و  تدوین چارت مناسب با وقت ..انرژی و  خواسته های  مشترک افراد خانواده هست ... 

سال  دولت و  مال و فراوونی و کشف  گنج های  پنهان زیر  مار  هست ..سال کشف  خود و  چیزهایی هست که باهاشون خوشحال میشی ..مثل  خوردن بستنیخامه ای  ولو شده سه قاشق از  بستنی  همسری و  چشم های  خوشحالش ...و  کشف  خودت از  نگاه بقیه ... 

 

 تحویل این سال رو برای  همه با خوشحالی و  هیجان و شوق و ذوق زیاد آرزو می کنم ..  

روز و روزگارتون  بهاری ... 

هستم هنوز .