۴۸ ساعت کامل درگیر جسم تب دار و رنجور پسرک همیشه قوی و محکممان بودم..تبی بود که سابقه نداشت ..بازوهایم می سوخت از شدت داغی تنش .. من روی تب خیلی حساسم..همیشه میترسم امیدواری های ساده مادرانه مثل اینکه انشالله خوب می شود یا با یک پاشویه حل می شود به جایی مثل تشنج یاضایعه بی نام و نشان ختم نشود..در بیمارستانبودیم و پسرک هذیان می گفت ..مامانی دست نزن...ای پیشی بی ادب ...چرا معذرت خواهی نکردی ..برو بالا ..نه نمی افتی ..آرتمیس این ماشین منه.. پانیذ بیا نازت کنم... ساکت! حرف نزن .. مامان نقاشی میخوام...
اشک نریختم.. متاسفانه من سخت گریه می کنم..به سختی ..ولی دلم خون شد در این دو شب ... دللم سخت به درد آمد ..
پسرک الان خوب است .تب ندارد .. عاشق داروهایش هست ..به مامانم روزی بیست باز زنگ می زند و می گوید: چرا من را سوراخ کردی؟( آمپول) و من دویست بار توضیح می دهم که سوراخ الان نیست دیگر و همه چیز در پوشک تو جای اولش هست!!!!
باز خدا راشکر ما دکتر بازی و توضیح درمان های مختلف را با بازی و تئاتر و این ها در منزل تمرین کرده بودیم..فقط پسرک تا قبل از این فکر می کرد موقع آمپول باید نفس ارام و عمیق تا دردش نگیرد و الان می ترسد از دردی که تجربه اش کرد ..
کاش همه دردهای تو به کوچکی و ریزی همین سر سوزن آمپول باشد مادر ...
کاش همه چیزهایی که دلت را به درد خواهد اورد با بوسه های من - یا هر کس که اینقدر دوستت خواهد داشت- به همین زودی برود ..و نماند مادر ...
نگران ننوشتنم نباشید ..دارم مطالب را جمع و جور می کنم و ممنونم از اینهمه همارهی و محبت شما در تشویق من به نوشتن این ها ..
سلام صمیم جان -الهی همیشه دل خودت و خانواده ای که دوستشون داری شاد باشه - من مامان آرمین هستم که الان دو سال و چهار ماه و ده روزشه و امروز تازه با وبلاگتون به طور اتفاقی آشنا شدم و از صبح ساعت ۷ تا حالا نشستم پای وبلاگت و تا تونستم نوشته های نخونده رو خوندم - خیلی خوشحالم که با وبلاگت آشنا شدم لینکت می کنم که همیشه بهت سر بزنم - فقط خوش به حالت تو کی وقت می کنی این همه مطلب رو بنویسی - منم برای پسرم می نویسم که وقتی بزرگ شد بدونه چه کرده ولی باور کن خیلی وقت کم میارم با این همه کار - امیدوارم دوستای خوبی برای هم باشیم . راستی خیلی خوشحالم که بحران تب یونا جان رو پشت سر گذاشتی باور کن منم خیلی از تب می ترسم و وقتی آرمین تب میکنه خیلی استرس می گیرم و از خواب و خوراک میفتم
انشاالله یونا جون همیشه سلامت باشه.
هنوز از پوشک نگرفتی ؟ اگه تجربة ای داری واسه ما هم بگو.
مرسی مهربون
با عرض سلام
از شما دعوت می کنم از وبلاگ آموزشی " شما می توانید زبان انگلیسی را یاد بگیرید " بازدید بفرمایید.
هدف ما آموزش زبان انگلیسی به علاقمندانی است که نمی دانند چگونه باید آن را یاد بگیرند.
با توجه به پر ببیننده بودن وبلاگتان اگر تمایل داشتید این وبلاگ را حتی شده برای مدتی کوتاه لینک کنید تا
علاقمندان یادگیری زبان با آن آشنا شوند. موفق باشید
http://makemoreprogress.blogfa.com/
انشالا هیچوقت تن پسرکت رنجور نباشه
سلام عزیزم.
الهی که همیشه سالم و سرحال باشه.وروجک چقدرم قشنگ حرف میزنه.حتی هذیوناش...
منم اینجور وقتها گریه هام رو میذارم توی یه صندوق و درش رو قفل میزنم و میذارش اون ته ته های ذهنم.آخه اون موقع بچه باید احساس امنیت و حمایت کنه...بعععععععععد که همه چی تا اندازه ای رو به راه شد میرم یه گوشه خلوت و یواشکی گریه هام رو میریزم بیرون.
خوشحالم که قوی هستی.مواظب خودت باش.
الهی بگردم که دلت اینقدر بدرد امد! خدایا خودت کمک کن همیشه یونای خوشگل دلشاد و سلامت باشه.
سلام الهی بگردم
خاله مریم تپل تب کنه ولی یونا هیچ وقت تب نکنه
قربون اون حرف زدن قشنگش برم ان شاالله دیگه هیچ وقت مریض نشه عزیزم
میدونم چی کشیدی مریضی عزیز سخته الهی که یونای گل خودم همیشه سالم و سرحال باشه
فدات شم مثل همیشه روی ماه خودت وپسر قند عسلت رو می بوسم
عزیزم واقعا خدا رو شکر ولی خیلی ناراحت شدم.از اینهمه بیقراری و ناراحتی تو...
باورکن شادی هایی که ساختی چه در خانه خودت چه در هر خانه ای تو را در این سختی ها همراهی می کنند . ایشالا همیشه عاقبت شما ختم به خیر شود.
بوووووووووووووس برای مامان صمیم
الهی بگردم...
اشک منو که درآوردی، ایشالا زود زود خوب شه مامان صمیم نگران نباش...
خدا رو شکر که حالش خوبه.برای ای کاش هاتم آمین
صمیم جان ایشالا زودی پسرکت خوب میشه .. بالاخره این چیزا اجتناب ناپذیره .. مراقب خودت هم باش ..
عزیزم....میفهمم چی میگی...منم خیلی زیاد از تب میترسم و بدون اغراق وقتی بردیا تب میکنه من مریض میشم...انشاا... مریضی از هر بچه ای دور باشه.
صمیم عزیز سلام هر روز صبح اولین کارم بعد از روشن کردن کامپیوتر باز کردن وبلاگ شماست تا قبل از شروع هر کاری در آن روز انرژی بگیرم هر چند اکثر اوقات نظری نمی گذارم اما امروز با خواندن این پست اشک در چشمانم حلقه زد و خواستم بگویم دردت را می فهمم زیرا من نیز از تب کودکان می ترسم . اگر چه الان فرزندم ۱۵ ساله است ولی دردی را که کشیدی من نیز کشیده ام انشاالله وجود نازنین یونای عزیز دیگر چنین بیماری را تجربه نکند .
آخیییی الهییی
خیلی ناراحت شدم ایشالا تنتون همیشه سالم باشه و حتی دردهاش درد سوزن نباشه
میبوسمش
سلام عزیزم قربونت برم با اون حس مادرانت!امیدوارم هم پسرت هم خودتو شوهرت همیشه سالم وسرحال باشید!
یونارو محکم برام ببوس قربونش برم!
امیدوارم همیشه غمتون کم.
شاد باشین
آخی نباشمش چقد دلم واقعا ناراحت شد تن و بدنم لرزید خوااااااهر جدا من خودم از بیمارستان میترسم هر کی دیگه ام میره انگار خودم رفتم (غصه دار) ایشالا زودی خوب میشه
مثل همیشه عالی بودی
ایشالله خدا همه مریضا رو مثل نی نی تو زود زود شفا بده
آمین
جانمممممم
چه حس مادرانه غمگینی داشت این پست
خدارو هزار مرتبه شکر که پسرکمون بهتر شده
همون قدر که روزی که خواهرزادم تشنج کردو بیمارستان بود و من براش غصه خوردم الانم برای یونا دلم لرزید انشالله دیگه اینطوری تب نکنه
عواطف و جملات مادرانتو دوس دارم. بازم اینجوری بنویس. همیشه و همیشه میخونمت. شک نکنی. خیلی زیبا نوشتی مادرانت رو
صمیم جان عزیزم، خدا رو شکر که بهتره xxxxxx
خدا رو شکر که یونا بهتره.
مسلما همه ما همیشه برات دعا می کنیم. خصوصا سلامتی خودت و خونواده ات.
اشک زد چشمانم از محبت مادرانه ات. خدا محبتت را برای پسرکت حفظ کند و او را برای تو.
اگر بگم سخت ترین لحظات زندگیم تب کردن و مریضی این بچه هاست الحق که کم نگفتم
امیدوارم این یونا کوچولو زیر سایه پدر مادرش همیشه محکم و استوار باشه
الهی. خداروشکر که حالش خوب شده
من در حسرت دیدن روی ماه این پسرک خوشگل موندم
خدا حفظش کنه در همه حال
وای عزیزم درکت می کنم که چه می کشی چون دختر من هم چند وقت پیش تب شدید داشت و روزای سختی رو گذروندم . ولی ایشالله که بهتر و بهتر بشه . شنیدم دم کرده گل بنفشه خیلی زود تب رو پایین میاره