من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

۱۶ ماهگی

 

 

چهارشنبه 28 مهر  89  ساعت  8.45 صبح که بشود پسرک من  شانزده ماهه می شود.فکر  کن شانزده ماه تمام با هم بوده ایم و شبی  نبوده که جدا از  من باشد جز  همان یک شبی که در بیمارستان بودم و  اغوشم خالی از نفس هایش بود. یک شب  وقتی خوابید خم شدم و  گونه اش را بوسیدم. من گونه هایش را خیلی بوسیده ام و بار اول نبود ولی  آن شب  دقیقا مادری را دیدم که با همه خستگی های روزش  وقتی صورت نرم پسرکش را بوسید دلش لرزید...چشم هایش  برق زد و  دستانش ارام موهایی نرم را نوازش کرد. من در ذهنم خودم را خیلی مادر  نمی بینم.یعنی  به نظرم قیافه و  کارهایم خیلی مادرانه نیست.من هیچ وقت از  اینکه پسرک بیفتد دلم درد نمی اید. وقتی سر کار  هستم ذهنم فقط مشغول کار  است و  پسرک پابرهنه وسط  افکارم لی لی  بازی  نمی کند. گاهی از  اینکه کمی  دور باشد از من هم استقبال میکنم و  گاهی  دلم خودم و خودم را می خواهد. ) الان که این حرف ها را میخوانم بعد از  نوشتن شان دلم میخواهد بگویم اتفاقا خیلی هم مادرانه هستم برایش ) اما همه این ها دلیل  نمی شود از شیطنت هایش خنده ام نگیرد. پسرک پانزده ماهه من می اید  کنارم و سرش را روی  بالش  می گذارد و  چشم هایش را می بندد و میگوید  خخخخخخخخخ (یعنی  خوررررپف، لالا ) و ادای  بابایی را برایم در  می اورد...پسرک کمی  مانده تا شانزده ماهه من گاهی  چشم هایش را ارام میبندد ومژه هایش را به هم میزند یعنی  خودش را شیرین میکند برایم. پسرکم  وقتی  داریم شام میخوریم می اید  بین من و پدرش و گونه اش را می اورد جلوی  صورت بابایی یعنی بوسم کن..(داغش به دلمان مانده که صورت کسی رابوس کند) و بعد که چشم های  من را می بیند  می اید در  آغوشم و  صورتش را روی صورتم میگذارد یعنی  : تو هم بوسم کن ... 

پسرک پانزده ماهه من با عمویش  دو تایی  میروند پارک  آن هم ساعت 10 شب و  وقتی بر میگردد  آنقدر شیطانی  کرده که یک دقیقه بعد  صدای  نفس  هایش ارام و یکنواخت می شود یعنی  خواب  میبرتش به شهر  پری  های دریایی کوچولو... آدم کوچولوی  خانه ما انقدر با دیدن توپ بازی  بچه ها ذوق  میکند که دور  خودش  میچرخد و  را..را ..را .. میگوید ..او موسیقی  شادمانی  اش را برای  ما میخواند و من دلم میگیرد وقتی  یادم می اید من هم زمانی  حتما اینقدر  خوشحال می شدم از دیدن یک توپ یا چرخیدن دور  خودم ..و این روزها که  ماه دور  زمین می چرخد و زمین دور   خورشیدش و خودش می  چرخد من  دارم دور  خودم میچرخم ولی  صدای  اواز  و را..را ..را خواندنم به گوش  هیچ کس  نمی رسد حتی  خودم... 

این روزها پسرک روی  مبل تلفن می نشیند و پاهایش را زیرش  جمع می کند و لب هایش را به گوشی  می چسباند و گاهی  ابرویش را بالا میبرد  ..حتما صدای  ان ور  خط  حرف  عجیبی زده و گاهی  به آدم ان طرف  خط  با زبان خودش  پاسخ میدهد و من میبینم که دوشاخه از پریز  خارج است و ارتباط  این آدم کوچولو با ان طرف  خط  هنوز برقرار....یادم می یاد  بچه که بودم حتما آدم های  زیادی  در زندگی  ام بودند که تلفن های بدون سیم و پریز هم من را به آن ها وصل میکرد ...و حالا..هیچ تلفنی  صدای من را به خودم هم  نمی رساند ...حتی  اگر  همه دوشاخه های  دنیا به پریز باشد. 

پسرک دست و پا پنبه ای  من  عاشق سالاد ماکارونی با سیب  زمینی  است.دوست دارد  سالاد را بزنم سر چنگال و مثل هواپیما که (هبا ) میگوید  بنشانم داخل باند شیرین دهانش و خنده هایش را ببلعم با چشم هایم و فکر کنم حتما من هم وقتی بچه بودم هواپیما خوردن! را دوست داشته ام  و حالا چرا هیچ هواپیمایی من را به مقصد کودکی هایم نمی برد و هیچ باندی  اینقدر  طعمش شیرین نیست در دهانم؟ و مبهوت به چشم های  براقی  نگاه میکنم که دارد دنیارا کشف  میکند و من دیگر  خیلی وقت است در  کلیشه های آدم بزرگ های  اطرافم قالب زده شده ام و کاش  این آدم کوچولوی  من هیچ وقت نرود داخل قالب هایی که کنار هم در آفتاب یک روز بلند به اسم زندگی چیده شده اند.... 

یونای  کوچک من ...پسرکی که از همین الان بزرگ بودنش را تجسم میکنم..دست هایی قوی - درست مثل بازوهای ورزیده پدرش- شیطنتی پنهان در  نگاه و لبخندی بزرگ روی  صورت...در فکرش  چه خواهد بود مثلا وقتی بیست و چهار سالش شود؟ اوج جوانی یک مرد جوان...اوج نقطه زندگی .. آن جا که آدم  دستش را  سایه بان چشم هایش  میکند و از آن بلندی به زیر پایش  نگاه  میکند و دلش از  آنهمه در  اوج بودن میلرزد ...اصلا پسرکم آن روز کجای  این دنیای خاکی زندگی  می کند؟ من  کجا هستم؟ اصلا هستم..هستیم؟ وقتی سی سالش بشود هنوز سالاد ماکارونی  هواپیمایی را یادش  هست؟ وقتی آلبوم هایمان را ورق میزند یادش می ماند اینجا ماما داشت ببعی سواری  می داد بهش و از شدت خنده افتاده بود روی  زمین و بابا شکارکرده بود عکس را ...یا مثلا این صفحه آلبوم  این لکه های روی صورت همان ماکارونی های  نارنجی و خوشمزه ای  هستند که  پسرک لخت باید  می شد تا بتواند راحت و فارغ خیال بخورد و ماما با عشق  نگاهش کند؟ اصلا نگا های ماما..بابا ..یادش  می ماند اگر  نبودند...؟  

 شانزده ماه دارد می شود اینهمه شب ها و روزهایی که قبلا فقط  آفتاب صبح بودند و ماه شب و الان یک روز های افتابی شده اند و  شب های مهتابی...  

روزهای بزرگ شدنت را چشم  می کشم پسرک ماما...

نظرات 49 + ارسال نظر
سیمین سه‌شنبه 4 آبان 1389 ساعت 07:53 http://ariakhan.persianblog.ir

سلام
خدا پسرت را براتون همیشه سالم و سر حال نگه دارد

ملودی دوشنبه 3 آبان 1389 ساعت 09:22 http://melody-writes.persianblog.ir/

من رسما قربون این پسرک خوردنی و ماه 16 ماهه بشم الهی .بووووس گنده برای شما دو تا مامان پسر گل.

فهیم یکشنبه 2 آبان 1389 ساعت 19:24

سلام.
این 16 ماهگی دارد به 17 ماهگی تبدیل میشود نمیخواهید مطلب جدید بگذارید شاید ملت منثظر باشند اگر بیائید و کمی از بار این مشکلات را کم بنمائید امری است خداپسندانه .آوکرس ما همچنان ویت میمانیم تا شما بک نموده آپ نموده ما رید بنمائیم باشد که یک لبخندی زده یا کرای نموده ولی از این حال اسف به در آئییم . وی آر ویتینگ فور یو مدام .

نازیلا یکشنبه 2 آبان 1389 ساعت 19:10

خدا واست حفظش کنه

سارا یکشنبه 2 آبان 1389 ساعت 12:58 http://zibayeirani2.blogfa.com

می خواستم بگویم سایه ات همیشه بر سرش که یهو یادم افتاد مادر ها چقدر سایه ی ژسرها را دوست دارند
سایه اش همیشه بر سرت

عزیزم من از اون مامان هایی نیستم که پسره بخواد سایه سرش بشه..بگو سایه علی ..باز این بهتره...(آیکون یک مامان قدر و مغرورو!!)
بووووووووووووس سارایی

باور شنبه 1 آبان 1389 ساعت 16:15 http://www.baavar.blogfa.com

خوشبخت باشی ..بیشتر اوقات

سنبل شنبه 1 آبان 1389 ساعت 14:45 http://sosoas.blogfa.com

راستی به منم سر بزن و از نظراتت بهره مندم کن -ممنون
از دوستان صمیم بانو دعوت بعمل میآید کلبه محقر ما را رونق بخشند

سنبل شنبه 1 آبان 1389 ساعت 14:43 http://sosoas.blogfa.com

صمیم جونم نوشته ات یه حس حسرت داشت-یه بغض داشت-چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

مگه میشه این دنیای بچگی رو دید و از بچگی های از دست رفته یاد نکرد؟

تینگ تینگ شنبه 1 آبان 1389 ساعت 08:41 http://http:/www.tingting.blogfa.cim

سلام صمیم جان .
به کمک احتیاج دارم .
میشه لطفآ" به وبلاگم سر بزنی؟

زن بدون مرز جمعه 30 مهر 1389 ساعت 21:51 http://www.silentmind.blogfa.com

۱۶ ماهگی یونای خوشگلت مبارک عزیزم
و شانزدهمین ماه دوباره عاشق شدنت هم ...

[ بدون نام ] جمعه 30 مهر 1389 ساعت 14:40

وای منم دهنم آب افتاد.
دلم از اونا می خواد.
از اون پسر لوس های مامانی جیگمل.
در پناه امام رضا همیشه سالم و شاد و خوشبخت باشید.
بوس
خاله مهساهه.

آیلار پنج‌شنبه 29 مهر 1389 ساعت 22:15

۱۶ماهگی یونامبارک!
چقدر زیبا نوشتی

کیان چهارشنبه 28 مهر 1389 ساعت 23:46

چه قدر خوشحالم که در این هیاهوی زندگی، در آخرین دقایق این چهارشنبه ی مبارک به وبلاگت رسیدم تا در روز شانزده ماهه شدن یونا برایت بنویسم.
تو استاد قدرشناسی لحظه ها و موهبت های زندگی هستی. به این روحیه والایت غبطه می خورم.



به پای سه شنبه های تو که نمی رسد..

مهرگان چهارشنبه 28 مهر 1389 ساعت 18:47 http://mehregan60.blogfa.com

واییییییییییییی خدا / خدا رو شکر من یک پسرک ۲۳ هفته ای توی دلم دارم وگرنه از غصه دق می کردم / من که هنوز نی نی عزیزم رو ندیده همش فکر می کنم چطوری روزی یک دختری میاد عاشقش میشه و میره دنبال عشقش .... و اینجوری شد که از خووندن نوشته ات هم کلی ذوق کردم و کلی بغض

شیوا چهارشنبه 28 مهر 1389 ساعت 18:45 http://earlybird.blogsky.com

سلام
میدونی صمیم هیچ قالبی نیست ! ما فقط حوصله ی یک سری کشفیات جدید را نداریم !! ما اون قالب ها را میسازیم تو ذهنمون که خودمون رو توجیح کنیم ..... یونا داره با کارهایش بهت یک چیزی میگه !! اینکه مامان بلند شو و مثل من یک بار دیگه زندگی کن !!نه مثل من اما مثل شوق من !! مگه تو نیستی ؟؟مگه علی نیست ؟؟ مگه یونا نیست ؟؟این ها برای یک شاهکار کافی نیستند ؟؟؟

نسیم چهارشنبه 28 مهر 1389 ساعت 16:31

جیگرشو.......... خیلی متنت زیبا بود.....خیلییییی هاااااا

Nazi چهارشنبه 28 مهر 1389 ساعت 14:46

سلام لطف کن از خودت و یونا کوچولو عکس بذار خیلی خوشحال میشم عزیزم.

دیبا چهارشنبه 28 مهر 1389 ساعت 11:48 http://diba1365.blogfa.com

سلام صمیم عزیزم ...۱۶ماهگی پسرک مبارک!
خیلی خووووب واحساسی مث همیشه ...

مادرخانومی چهارشنبه 28 مهر 1389 ساعت 09:51

سلام
منم 16 ماهه شدن یونای عزیز تبریک می گم، خدا براتون نگهش داره !

مامان نیکان چهارشنبه 28 مهر 1389 ساعت 06:42

اتفاقا این کارا اصلا هم بیرحمی نیست و منافاتی با مادرِ خوب بودن نداره.
به نظر من علاوه بر اینکه باید مادر مهربونی برای بچمون باشیم باید خیلی حواسمون به تربیت و آینده اش باشه که شخصیت مستقل داشته باشه و یادمون باشه که محبت هامون مثل دوستی خاله خرسه نباشه!

الهه سه‌شنبه 27 مهر 1389 ساعت 23:57

سلام قشنگ بود
خیلی قشنگ
برای هر سه نفرتون ارزوی خوشبختی میکنم انشالله صالیان سال شاد و اروم در کنار هم زندگی کنید و روز به روز شاهد شادی و خوشبختی همدیگه باشید
صمیم خانم حرم رفتید واسه منم دعا کنیدا

ندا سه‌شنبه 27 مهر 1389 ساعت 20:41

ایشالا ۱۶ سالگی و ۱۶۰ سالگی یونا جون اونم زیر سایه تووعلی
عکس بذار از یونا

مهلا سه‌شنبه 27 مهر 1389 ساعت 19:02

سلام دوستی.. من هم یه پسر کوچولوی ۴ ماهه دارم که اسمش امیر علیه. میخوام باهات حرف بزنم و تو راهنماییم کنی. میشه برام ایمیل بزنی؟

حوا سه‌شنبه 27 مهر 1389 ساعت 16:12 http://hamishebud.blogfa.com

صمیم جون مثل عالی بود و تأثر برانگیز.آرزوی بهترینها رو برای فرشته کوچولوتون دارم.با داشتن مادر کاملی مثل شما مطمئناً بزرگ مردی خواهد شد یونای عزیز.من که با خوندن این نوشته دلم براش پر کشید.

سما سه‌شنبه 27 مهر 1389 ساعت 10:49

صمیم جان خدا کلبه گرمتون رو گرمتر و پرفروغ تر کنه و پسرک ناز و مامانیت رو براتون حفظ کنه

ساده سه‌شنبه 27 مهر 1389 ساعت 10:07

سلام
مثل همیشه زیبا بود.
من هم مامان ۲ تا وروجک هستم.پسرم ۵ ساله و دخترم ۱۰ماهه است.
گاهی از اینکه مادر هستم نه تنها احساس لذت نمی کنم بلکه خسته نیز می شوم ومی ترسم می ترسم این احساس بر روی ۲ نازنینم اثر بدی بذاره.
خسته ام.مدتیه شادی ها و خنده هام به دقایق کوتاهی محدود میشه....
می بخشید اگه ناراحتت کردم آخه کسی رو واسه درددل ندارم.
هر روز بهت سر میزنم.بابا یکم شاد بنویس ما هم دلمون واشه.باور کن هروقت مطالبت رو می خونم پر از انرژی می شم.
همیشه شاد باشی.

سعیده سه‌شنبه 27 مهر 1389 ساعت 09:21

صمیم عزیز
انقدر صمیمانه نوشتی که دلم می خواد منم یک کوچولو داشته باشم و این لذت ها و این حس ها بچشم
آخه ما بعد ۴ سال از ازدواجمون هنوز تصمیم به بچه دار شدن نداریم یعنی طبق شرایط اینجوریه
ان شا الله همیشه و در همه مراحل بزرگ شدن یونا کوچولو شاد و سلامت باشید

عینکی سه‌شنبه 27 مهر 1389 ساعت 08:48

بعد از غرغر عالب بود (:
تمام مدت خودم رو در کنارت حس کردم

لاله سه‌شنبه 27 مهر 1389 ساعت 04:32

ایشالا که یادش میمونه. نذارید یادش بره. همیشه فیلما و عکسها و عشقی که نثارش کردید رو جلوی چشمش بذارید. بذارید بدونه عزیز بوده و هست. دردانه بوده و هست.

str سه‌شنبه 27 مهر 1389 ساعت 02:32

سلام
توروخدا عکس خودت و همسرت رو بذار
دیوانه شدم به خدا
تا حالا کامنت نذاشته بودم اما دیگه نتونستم

عزیزم همچین چیز خاصی نیستیم ها..خودت رو اذیت نکن.

آرام سه‌شنبه 27 مهر 1389 ساعت 00:15 http://adasak.persianblog.ir

صمیم جان یعنی زندگی کردم با این متن قشنگ و پر محتوات.
خیلی خیلی زیبا بود وحرف دل من. فقط مشکلم با اون غمیه که تو دلم نشسته و مدتهاست رهام نمی کنه. بدجوری دلم برای کودکی هام تنگ شده. با باران روز به روز و لحظه به لحظه کودکی و بچگی می کنم ولی یاد و خاطرۀ اون موقع ها و این بزرگ شدن لعنتی بدجوری دلمو از غم لبریز می کنه.

ما باید با این بچه ها بچگی هامون رو برگردونیم..کم غنیمت نیستند.

آرام دوشنبه 26 مهر 1389 ساعت 21:43

تازه با اینجا آشنا شدم ، چند وقته مشغول خوندن آرشیوت هستم تا بیشتر باهات آشنا بشم .انقدر این پستت روم تاثیر گذاشت که حیفم اومد چیزی ننویسم . چقدر قشنگ احساساتت رو انتقال دادی ...

رها دوشنبه 26 مهر 1389 ساعت 21:28 http://virus_khatari

چه سری توی قلمته که ادم با خوندنش اینقدر راحت بغض میکنه و اجازه میده اشکاش بیان تا ارومش کنن .نمیدونم حرفات غم انگیز نیست ولی من یهو دلم گرفت.در هر حال تو و پسرک 16 ماهتو از صمیم قلب دوست دارم.خیلی خیلی خیلی زیاد..بوووووووووووووووووووووووووووس

علیرضا دوشنبه 26 مهر 1389 ساعت 21:19 http://www.tayareh.blogsky.com/

16 ماهگیه یونا جون مبارک باشه ....
از همین هواپیما خوردناس که بچه ها عاشق پرواز میشنا...

نوای آشنا دوشنبه 26 مهر 1389 ساعت 18:01 http://booye-baran.persianblog.ir/

انشااله سالیان سال در کنار هم بمانید و از زندگی لذت ببرید...

آست خان اولیا دوشنبه 26 مهر 1389 ساعت 17:20

دقیقا شانزده ماه پیش امدم و خجستگی ورود ین فرشته دست و پا پنبه ای را تبریک گفتم و ...

امروز که امدم و از گذشت 16 ماه ازون تاریخ مطلع شدم بی اختیار بغضم گرفت ازین همه سرعت زمانه.

چه کنیم ؟

شاد باشید

ممنونم آست عزیز
من هم دور نبودم از نوشته هات
خوشحالم کردی. خیلی.

نگاه مبهم دوشنبه 26 مهر 1389 ساعت 16:04

عزیزم سلام

بلعیدم این پست رو.

ای کاش همه این چیزها یادش بماند.

تو بهترینی صمیم برای هرکی به یک اسم. برای من به عنوان دوست.

فرداد دوشنبه 26 مهر 1389 ساعت 15:51 http://ghabe7.blogsky.com

سلام
خیلی عاشقانه بود...حظ کردم.واقعا رفتم تو رویایی شیرین.ماشاالله به این پسر و مادر و پدر...
خدا برای هم حفظتان کند.
تولد امام رضا(ع)هم مبارک...رفتین پیش ایشون سلام ما رو هم برسونین...و...
همیشه سلامت و شاد باشین.

سهیلا دوشنبه 26 مهر 1389 ساعت 15:12

خیلی خوب نوشته بودی
من با اینکه بچه ای ندارم ولی به این چیزا از الان فکر می کنم

الی دوشنبه 26 مهر 1389 ساعت 14:32

صمیم جان
یونا یعنی چی؟
نوشته هات برام اصلا غریبه نیستند منم به این چیز ها خیلی فکر میکنم با این تفاوت که من هنوز مادر نشدم ولی در فکرش هستم!!!!!!!!!
دوست دارم دستنوشته هاتو دوست عزیزیم

ان چه خدا می دهد...
عزیزم!

باران دوشنبه 26 مهر 1389 ساعت 14:16

سلام
مطمئن باش که هیچ وقت پسر کوچکت وقتی که بزرگ شد

این همه محبت را از یاد نخواهد برد ، به نظر من بچه ها آینه ی

بزرگ تر ها هستند و با داشتن مادری به این گلی و پدری

همچون همسر شما حتما فرد موفقی خواهد شد.

با آرزوی سلامتی و شادی برای شما دوست عزیز و تشکر

از مطالب جذاب و خواندنی تون باران

لیلا دوشنبه 26 مهر 1389 ساعت 14:07

سلام، خدا براتون حفظش کنه، نوشته هات دلم رو میلرزونه، مادری مگه معنی دیگه ای هم داره؟ خدا به همراهت مادر خانمی...

فهیم دوشنبه 26 مهر 1389 ساعت 13:55

می نویسم می نویسم از تو /تا تن کاغذ من جا دارد
با تو از حادثه ها خواهم گفت /گریه این گریه اگر بگذارد
گریه این گریه اگر بگذارد/ با تو از روز ازل خواهم گفت
فتح معراج ازل کافی نیست/با تو از اوج غزل خواهم گفت
می نویسم همه ی هق هق تنهایی را/تا تو از هیچ به آرامش دریا برسی/تا تو در همهمه همراه سکوتم باشی
به حریم خلوت عشق تو تنها برسی/می نویسم می نویسم از تو/تا تن کاغذ من جا دارد/می نویسم همه ی با تو نبودن ها را
تا تو از خواب مرا به با تو بودن ببری/تا تو تکیه گاه امن خستگی ها باشی/تا مرا باز به دیدار خود من ببری/می نویسم می نویسم از تو/تا تن کاغذ من جا دارد

زیبا بود.

عسل اشیانه عشق دوشنبه 26 مهر 1389 ساعت 13:47

ببین چجوری ملت رو به هوس میندازیا... حالا اگه ما هم از این ۱۶ ماهه ها خواستیم تکلیف چیه؟!
ایشالله سایه ات همیشه بالا سر یونا و این وبلاگستان باشه.



در گوشی دوشنبه 26 مهر 1389 ساعت 13:12 http://shooikar50-50.blogfa.com/

دختر تو عجب قلمی داری

ثریا دوشنبه 26 مهر 1389 ساعت 12:49

سلام
من دارم مامان میشم مامان یه پسر که امیدوارم به اندازه پسر تو شیرین باشه.
با خوندن این پستت قند تو دلم آب شد خوشحال شدم از اینکه این لحظه ها رو من هم قراره بچشم و کیف کنم حالا شاید با یه کم تغییر ولی حتما به همین شیرینی که تو وصف کردی.
برای ۳ ماه دیگه که پسرمو بغل میگیرم بیتاب ترم کردی.
امیدوارم همیشه سایه تو عزیز و همسر خوبت بالای سر یونای گل باشه و لحظه لحظه بزرگ شدنش رو لذت ببرید.

نینا دوشنبه 26 مهر 1389 ساعت 12:41 http://poshte-in-panjere.persianblog.ir/

الهی من فدای این وروجک تو بشم :*

احساس مادر بودن یکی از آن حس هاست که تا نباشی درک درستی نداری از آن. شاید نفهمم احساست را و درک نکنم این شوق بینهایتی که در دلت داری با دیدن نگاههایش
فقط این را خوب میدانم که بچگی هایمان را جایی میان همان مزه های شیرین کودکی جا گذاشته ایم و امروز در میان بی مهری ها تازه یادمان می آید ما هم زمانی کوچک بودیم.
امروز جای خاطره های کودکی مان را مشتی رویای خوشرنگ اما دور از دسترس گرفته. کاش برگردیم و کمی کودک شویم.

نیلوفر دوشنبه 26 مهر 1389 ساعت 11:27

چقدر قشنگ نوشتی...چیزایی رو که همه میدونن ولی فراموش کردن...
پسرکت به معصومیت همه بچه هاس.به همون شیرینی و دلنشینی.از ته دل امیدوارم تو و علی آقا تو تک تک لحظه های مهم زندگیش کنارش باشین و همینطور با عشق نگاهش کنین.بزرگ شدنش...دانشگاه رفتنش...فارغ التحصیل شدنش...ازدواج کردن و بچه دار شدنش...

خدا شما رو برای اون و اونو برای شما حفظ کنه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد