من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

تی شرت و نخ شیرینی

 الوعده وفا....این شما و  اینم خاطره ای که قول داده بودم.

 

خب بلاخره من فرصت کردم یکی دیگه از  این خاطرات آبروبر  بچگی و نوجوونی و دوران بی عقلی!! رو براتون تعریف  کنم.اون قضیه شلواره و خشتک و اینا که هنوز یادتونه؟ مرامی که همکلاسیم گذاشت و به کسی  نگفت؟ خب یکم حال و هواتون رو آماده کنم و برم سر اصل قضیه

خب یادتونه که گفته بودم من تپل مپل و قلقلی بودم توی  همه عمرم!!0 البته الان دارم رژیم مییرم ..نه رژیم داره منو میگیره!!) خلاصه من تا مدت ها یعنی  تا 13 سالگی  اینا با ااینکه با توجه به  وضعیت کپل مپلی بودنم  لازم بود سو.ت.ی..ن    تنم کنم ولی  همش  ازش بدم میومد و  فرار میکردم..راستش  خجالت میکشیدم و  فک میکردم الانه که اونو تنم کنن و فرداش شوهرم بدن!!!خلاصه یه بار مهمون داشتیم و  من کاملا متوجه نگاه های  اقای  مهمون شدم وقتی  داشتم راه میرفتم!!!و البته نمیدونم چرا تا اون موقع متوجه نشده بودم که خب  آقاهه  یا هر کس دیگه حق  داشته و اوضاع ضایع تر  از این چیزا بوده . اون روز  خواهرم هم فهمید و  چپ چپ نگام کرد و وقتی  مهمون ها رفتن منو کشوند تو اتاق و  گفت یالا بالله همین الان باید بپوشی...خجالت داره..ندیدی یارو داشت هی  نگاه میکرد..خب  مثل آدم هم که راه نمیری انگار شتر  داره راه می ره!! خلاصه  از او ن اصرار و از  من انکار و من موفق شدم باز هم از زیرش  در برم و ضمنا کلی هم تو فکر رفتم که چکار کنم که مجبور نباشم اون لباس رو بپوشم.جهت تنویر افکار عممی باید بدونین که اون سال های  جنگ اصلا مثل الان نبود که اینهمه مدل و رنگ و سایزهای  نوجوون و شیک و خوشگل جینگولی باشه.قشنگ یادمه که لباسه آبی فیروزه ای بود و مامانم داده بود  خانم همسایه دوخته بود!!!  چون کاملا نخی بود و ضمنا اونجور که اونا میگفتن و من سر در  نمیاوردم کاسه هاش!!!! رو خیلی خوب برش  میزد بنده خدا!!خلاصه هی  نشستم  هی فک کردم هی راه رفتم هی فک کردم هی  خوردم و باز هم فک کردم تا اینکه یه چراغ تو کله ام روشن شد ..اره خودشه...خود خودشه!! بدو بدو رفتم و یه نخ شیرینی پیدا کردم همین ها که دور  جعبه شیرینی میبندن.حالا فقط  به بقیه اش  گوش  کنین و به  عقل کلی  که داشتم بخندین..نه گریه کینن بهتره...

رفتم جلوی اینه و اول یه زیر پوش پوشیدم...بعد تا جایی که جا داشت این زیر پوشه رو با دستام کشیدم پایین و  بالا تنه رو صاف  صاف  کردم..بیچاره ها  اون اعضا و  جوارح داشتن خفه میشدن بعد این  نخ شیرینی رو محکم دور  کمرم و روی  زیر پوش بستم و  گره کور زدم که باز نشه!!! و نهایتا روش  یه تیشرت پوشیدم..کاملا یادمه یه تی شرت صورتی بود و من عاشقش بودم. خلاصه  هن و هن کنان وقتی  پروژه می می  غیب کنی!!!  تموم شد یه نگاه تو آینه انداختم.به به به!! همه چیز صاف و صوف  شده بود و اصلا هم لازم نبود اون لباس  بی ادبی رو بپوشم...آقا خوش و خندون اومدم راه برم که دیدم انگار دارم خفه میشم..یخده اون لنگر!!!! رو شلش  کردم تا یکم مولکول های  هوا به زیر تی شرت نفوذ کنن و  اعضا و  جوارح!! خفه نشن و سیاه کبود شن و ببرنم از بیخ ببرن برام!!!!خلاصه بابا از سر  کار اومد و  منم رفتم جلو و با سر بالا و  افتخار بهش  سلام کردم دیدم بابا چشماش رو چند بار به هم زد و با تعجب دوباره به تی شرت    و  من نگاه کرد و زل زد توی  چشمام و گفت تو خوبی بابا؟ وااااا چرا بابا اینطوری  نگاه میکنه؟ محل ندادم و رفتم طرف آشپزخونه تا چیزی بخورم  و دیدم داداش کوچیکه تا چشمش به من افتاد زل زد به تی شرته و  بعد چشماش رو چند بار  باز کرد و بست و بعد گفت تو خوبی  صمیم؟  واا چرا همه  امروز  حالم رو میپرسن؟ خب  معلومه که خوبم...یه ذره که گذشت دیدم انگار یه جورایی شده...یه چیزی عادی نبود تو من...رفتم جلوی  اینه و دیدم خاک بر سرررررررررم!!! این نخ شیرینی بیچاره طاقت نیاورده و داشته پاره می شده و یه ور  اعضا و جوارح!!! تونستن خودشون رو از اون زنجیر  ازاد کنن و در بیان و با ملکول های  هوا دست بدن و یه طرف  دیگه بیچاره ها اون تو موندن و دارن دست و پا میزنن..حالا اینا به جهنم!!! چه منظره ای شده بود...یه ور صاف و صوف  و روبراه و  طرف  دیگه قلمبه و بیرون زده و  ضایع!!!! اخخخخخخخ که چقدر  خجالت کشیدم...اخ که داشتم میمردم از زور  حس بیچارگی ...اصلا میخواستم بکنم بندازمشون جلوی سگ!!! دوباره نخ شیرینی رو باز کردم و این بار دولاش  کردم و  محکم تر بستم و  باز خیره خیره از اتاق  اومدم بیرون.. مامان داشت غذا رو می کشید و همه سر سفره نشسته بودن ..تا رسیدم و همین که خم شدم تا بشینم  این نخه گفت جرررررررت و کلا تیشرته هم یهو رفت بالا و  نخه افتاد پایین  و منم همونطور  که دولا بوده  سیخ موندم  و ...فقط  تصور کینن چه صحنه اش شد..بابا که زود به سقثف  نگاه کرد... داداشی  ها پقییییییی زدن زیر خنده...مامان لبش رو گزید و  گفت استغفراللهه باز  این بچه.... .... صبا خواهرم  چشم غره رفت و  ببخشیدی گفت و منو کشون کشون برد تو اتاق!! حالا من میگم نههههههههههه نیمخوام اونو بپوشم..او میگه غلططططططط کردی...یالله همین الان... و  منو چسبوند به دیوار و گفت یا الان پشتم رو میکنم وتو میپوشی  اینو یا  میبرم میدم بابا بیاد تنت کنه چون زورش  بیشتره!!!( الهی بمیرم برای خودم که باور  کردم ) به چیز خوردن افتاده بودم...بهش  گفتم همه  پول تو جیبی های  این ماهم مال تو..نه اصلا هر چقدر بخوای  الاغ سواری  کن روی  پشت من..اصلا  همه خامه های  وسط  شیرینی  ها تا یک ماه مال تو...نخیرررررررررر راضی  نمی شد که نمی شد..خلاصه  مثل عروسی که از  حجله در میاد و همه پشت اتاق  واستادن با لپ های  گلی و کلی  خجالت و عرق  کف  دست!!! با خواهرم از در اتاق اومدیم بیرون...نیش  این داداشی  ها پدر سوخته باز شد ولی  دیدن نه ظاهرن قضیه  حل شده..خلاصه  به ضرب چسبوندن به دیوار و تهدید ناموسی و اینا ما زیر بار رفتیم.جالبه بعدا انقدر  خوشم اومده بود که به زور از م جدا می شد!!!!

چقدر بچگی  هامون ساده و زود باور بودیم. چقدر شرم و حیا از بزرگتر و بابا داشتیم. چقدر خواهر برادرا مراعات حال همو میکردن!!!! یادمه یه بار با سهیل که از  من 4 سال کوچیکتره (داداش بزرگه مثلا) دعوامون شد .اون 10 ساله و قلدر  و  تپلی و منم  کله پر باد و  آبچی بزرگش مثلا!! ( البته من خواهر دومی  هستم) اقا دعوا بالا گرفت و دست به یقه شدیم و من بکش و اون بکش و من بزن و اون بزن و نمیدونم چطور شد  که من موهاش رو گرفتم و با تمام توانم کشیدم که داشت از  درد میمرد ولی  اخ نیمگفت  و اون نامرد هم  این یقه لباس  منو گرفت و  آنچنان کشید که تپ تپ تپ تپ همه دکمه هاش  از بالا تا پایین کنده شد و افتاد زمین و سهیل با چشمای  گرد نگاه کرد به من و  زود پشتش رو کرد و گفت وای  بدو برو لباست رو عوض  کن بیا...جالبه که رفتم و لباسم رو عوض  کردم و اورکت آمریکایی بابا رو تنم کردم و برگشتم و دعوا رو با هم ادامه دادیم....آخرش تو مشت من موهای  اون جا مونده بود و روی شونه و  دست من رد پنگول ها و مشت های  اون.... روزهای بچگی  من اونقدر با سادگی  و معصومیت بچگانه  گذشت که دوست دارم برگردم توی  همون دنیایی که غصه ام دزدیده شدن!!! یه دونه  آلبالو از  درختم بود( توسط  نیروهای خودی)  و  خوشحالی ام چیدن ریحون تازه از  باغچه خونه و دنبال گربه ها کردن توی  حیاط و پخخخخخخ کردنشون روی  دیوار !!!!

نظرات 87 + ارسال نظر
حنا (دختری در شهر) سه‌شنبه 22 مهر 1393 ساعت 03:20

سلام
خدا بگم چیکارت کنه با این خاطراتت
وقتی از این پست ها میذاری بالاش بنویس نصفه شب نخوانید
دارم خفه میشم از بس خودمو کنترل کردم که نخندم

نجمه چهارشنبه 24 مهر 1392 ساعت 10:34

اینقدر بابت این پست نخ شیرینیت خندیدم با صدای بلند که اشکم در اومد

نازنین سه‌شنبه 1 تیر 1389 ساعت 10:18

وای مردم از خنده خدا نکشدت خیلی بامزه بودی

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 26 فروردین 1389 ساعت 16:46

سلام ابجی اتفاقی امدم تو سایتت ابجی بابا تو باید بدونی که مردها هم اینها رو میخونن یه کم رعایت میکردی خوب بود ابجی اره بچگیمون یادش بخیر اون موقع حیا بود ابرو بود احترام به بزرگتر بود الان نمیدونم چه سری که حیا تو جامعه ما داره ضعیف میشه من یادم میاد مادر من بدون چادر بیرون نمیرفت ولی الان متاسفانه هیچی رو رعایت نمی کنن خلاصه دوران کودکی یادش بخیر قیلو قال کودکی برنگردد دریغا

مامی جون سه‌شنبه 24 فروردین 1389 ساعت 09:51 http://abolfazl-ahoora.persianblog.ir/

توی یه اتاق 4 نفره ، هر کی سرش به کار خودش گرمه و البته ساکت و موقر یهو یکی این وسط بی دلیل می زنه زیر خنده و...
جالب اینجا که من هم زدم به کوچه علی چب . کی بود کی بود من نبودم .

باران شنبه 14 فروردین 1389 ساعت 13:11 http://www.faridqasemi7.blogfa.com

سلام دوست عزیز....
برای آشنایی با یک زندگی موفق و عاشقانه به وبلاگ ما سر بزنید.....منتظرم.....موفق باشید....

زندگی کن برای عشق و عاشق باش به خاطر زندگی...

معصومه سه‌شنبه 11 اسفند 1388 ساعت 09:25 http://masoom-hadi.blogfa.com/

صمیم جان خیلی باحالی به خدا
دختر فکر ما رو هم بکن ... مردم از خنده
خدا خیرت بده که دل بندگانش رو شاد میکنی با این نوشته هات عزیز
بووووووووووووووووووس

joliet یکشنبه 2 اسفند 1388 ساعت 12:18 http://joliet.blogfa.com

دمت گرم صمیم ترکوندیم
خیلی باحالی دختر
به منم سر بزن
دارم داستان زندگیمو مینویسم

بوس

gol پنج‌شنبه 22 بهمن 1388 ساعت 03:56

پس چرا نمینویسی؟

آهو چهارشنبه 7 بهمن 1388 ساعت 14:10 http://ahoye73.blogfa.com

صمیم جان خیلی خندیدم داداشم اون ور نشسته و میگه این دیوونه چشه با خودش می خنده
خیلی وقته وبلاگت رو می خونم خوشحال میشم بهوبلاگ تازه کار من سر بزنی
آهو

سایه چهارشنبه 7 بهمن 1388 ساعت 03:45 http://ramojava@yahoo.com

سلام
اولین باره که وبت رو میخونم و باید بگم عالی بودددددددددد
خیلی وقت بود اینجوری از ته دل نخندیده بودم اونم نصفه شبی

سحر سه‌شنبه 6 بهمن 1388 ساعت 18:33 http://avinasarmadi.persianblog.ir

سلام خیلی قشنگ بود ....کلی خندیدم ...منم خیلی خجالت میکشیدم از وجود اون دو تا ......و اونقدر لباسای گشاد می پوشیدم که معلوم نباشه .....دخترا چه چیزایی دارن ها .....باز هم تعریف کن ...یونا کوچولو رو هم ببوس

سیمین سه‌شنبه 6 بهمن 1388 ساعت 08:45 http://ariakhan.persianblog.ir

سلام
تازه اومدم اینجا و خیلی خندیدم.
ایشالله همیشه شاد باشی و خوشبخت

اهورا دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 19:48 http://sarzamineahourayi.persianblog.ir/

سلام
این یکی دو دقیقه که تو وبلاگت سرک کشیدم احساس خوبی داشتم...
من و دوستام در حال طراحی یه سایت جدید هستیم و معتقدیم متفاوت ترین سایت ایران خواهد بود....................
توش عضو شو ! اونایی هم که بتونن به کمکشون نیاز داریم!
در ضمن خوشحال میشم با حضورت وبلاگمو گل بارون کنی.........

نیایش دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 12:06 http://niayeshmehr.blogfa.com

\پشت دستم رو داغ بذارم و دیگه وب شما رو تو اداره نخوونم!
خدایی قشنگتر از این نمی شد .اشکهام همچین سرازیر شد که هرکس میدید نمی تونست با خنده بشه ....!
توی وب نیایش مطالبی در باره کودکان هست شاید به دردتون بخوره!

پگاه دوشنبه 5 بهمن 1388 ساعت 08:46 http://pegahrostami58.blogfa.com

سلام صمیم جان
من اولین بار بود که وارد وبلاگت شدم و خیلی خیلی خندیدم سر کار هم بودم و جلو همکارام خیلی خودم رو جمع و جور کردم ولی روده به دلم نمونده بود ایشاا... همیشه شاد و سرحال باشی . من هم یه دختر یک ساله دارم خوشحال میشم به وبلاگم یه سری بزنی .

maryam یکشنبه 4 بهمن 1388 ساعت 18:54

salam samim joon
az barfin khabari dari?
weblogesh vase man baz nemikone? negaranesham
pesare goleto beboos

آزاده یکشنبه 4 بهمن 1388 ساعت 13:03

سلام به صمیم عزیز همشهری خودم من بچه کوسنگی مشهدم اما الان ساکن اصفهان
عزیزم یه سفارش واسه غذا دادن به بچه گلت اولا سوپشو نمک کن دوما سعی کن از همین الان همه چی بهش بدی من خودم پرنیانم که شش ماهش تمام شد از همه پلو و خورشتایی که واسه خودمون می پختم یه کم با دست له می کردم دهنش می کردم به خدا از همون بچگی از همه بچه های همسن خودش خوش خوراک تر بود هیچوقت واسه خوردن هیچ غذایی منو اذیت نکرد الانم همه چی میخوره هیچوقت نه دلش درد گرفت نه مشکلی پیدا کرد برخلاف بچه های دیگه الانم به حمدالله از همه سالمتره توپ غذا می خوره
خیلیها ازم میپرسن چکار کردی بچت انقد خوب غذا می خوره

خدا رو شکر..
ممنونم گلم.

آوا یکشنبه 4 بهمن 1388 ساعت 08:32 http://biraddepa.blogfa.com/

سلام صمیم خانومی.
میخواستم بپرسم شما از برفین خبری ندارین.نمیدونم چرا وبش پاک شده؟آدرس جدیدی نداره احتمالا؟

نه منم منتظر خبر ی هستم ازش.

دختزان یقه اسکی شنبه 3 بهمن 1388 ساعت 00:52 http://2khtarane88.blogfa.com/

الان بهتره همین طوری بمونی چون می دونی که ایرانی جماعت مدل شما رو دوست داره !

نینا جمعه 2 بهمن 1388 ساعت 15:16 http://poshte-in-panjere.persianblog.ir/

تو آخر من و از نون خوردن می ندازی با این پست هایی که میذاری سر کار داشتم می خوندم و می خندیدم که یهو دیدم رئیسم بالای سرمه شانس آوردم ندید دارم چی کار می کنم


راستی یه پسره هست نزدیکیه کارم میاد یه ضبط صوت گنده میاره کنار خیابون آهنگ میذاره و سی دی و نوار می فروشه هر موقع می بینمش یاد تو می افتم که از خاطراتت به شیراز نوشته بودی که همه جا آهنگ می ذارن

اون روز آهنگ گل پری گذاشته بود به خواهری میگم الان اگه صمیم اینجا بود همین وسط خیابون شروع می کرد به رقصیدن

ای قربون اون خنده هات
نه بابا خیلی تو رقص هنر مند نیستم ولی هنر منداش رو دوست دارم!!

محمد جمعه 2 بهمن 1388 ساعت 00:44 http://arshivbaz.parsiblog.com/

سلام دوست من
لطفا به من کمک کن تا آمار وبلاگم بالا بره
تبادل لینک کنیم
فروش فوق العاده فیلم و موزیک

ideh جمعه 2 بهمن 1388 ساعت 00:25

bebakhsid ke finglish neveshtam, farsi nadaram, dar zemn koli ham az nevehstehat har dafe mikhandam o lezat mibaram

ideh جمعه 2 بهمن 1388 ساعت 00:24

samim jan, az khanande hyae ghadimit hastam amma khamoosh, khastam dar morede ghazaye bache begam,inja(sweden) be bache ha az 4 mahegi poore havich o sibzamini avalin chizye ke migan bedin , na inke ye kase por ye nesfe ghashoghe chaykhori avvalin bar ta kam kam ziyad beshe ba halim o in harfa, ki gifte sibzan,mini bade??? man khodam khili vasvas dashtam roo ghazaye bache o daram, sibzaminihich eshkali nadre ba har vade ghazayi bayad colihydrat to ghzaye bache bashe ya berenj, ya noon ya sibzamin ya pasta... mitooni khili narm dorost koni o mix koni ta dandoon ndare, kare faramosh nashe khili moheme o vajebe baraye bache , inke chagh kone o in harfa nist, vitamin a kare az vajebata har, too poorash beriz hatamn, soop ham gooshte mahiche taze begi ba piyaz dagh kon o taft bedeh o bepas goosht ro ostokhonash ro dar ar mixesh ba abe goosht bad beriz too ghalebe yakh roosh pelastik bekesh bezar frizer har dafe ke soop mipazi yedoone 2 ta az ghaleba ro dar ar beriz too soopesh, ya to poloosh ke ham sarfe jooyi to vaghtesh mishe ke goosht dirtar mipaze ham khoshmaze o moghavi hast.. ta ye hafte ham gooshtet frizeri bashe hich eshkali nadre be sharti ke gooshte tazaro bepazi o friz koni na gooshte frizeri..
namak o shekar ham aslan nade behesh..ta 1salegi, mahi oasal ham kemidooni inja hatta tokhmemorgh ha goftan ta 1 sal nadin ke manam nadadam, ,
omidvaram be dardet bokhore..
man baraye dokhatarm ye zare bernj ro ab mirikhtam katte sholtar ba hamon ghalebahye goosht lehesh mikardam midadam kam kam dige ehtiyaj be leh kardan ham nadari .. ya gahi to polosh shivid ham mirikhtam ke mishod shivid polo ba mahiche , hamin ghaleba ro ba sibzamini havich nokhorfarngi o zorat bezar bepaze mix kon bede kareham beriz khili ham khoshmazzast

سلام ایده جان
ممنونم از اینهمه نکات خوب و مفید...واقعا دستت درد نکنه.
در مورد سیب زمینی هم من نوشتم اون سن که یونا بود هنوز براش دکترش ننوشته بود ولی خب کلا لازمه این پوره ها ..ممنونم از یاد اوریت.
ایده جا تو یه گل دختر نداری؟ چون گفتی سوئد هستی ..من یادمه یه ایده بود که من عاشق نوشته هاش بودم و انقدر دخترک خوشگل و ماهی داشت که من همیشه براش بوس میفرستادم..لباس های صورتی و خوشگلش یادمه..فک کنم اون دختر خوشگل نازش هم رزینا بود...ایده تو همون مامان رژینا نیستی؟ خیلی دنبالت بودم...یهو وبلاگت رو بستی..درست حدس زدم یا اشتباه گرفتم؟

سعیده چهارشنبه 30 دی 1388 ساعت 14:08 http://www.saeedehallahverdi.blogfa.com

سلام مامان یونا خوبی؟
گل پسر خوبه ان شاا... . چرا یه عکس جدید ازش نمیزاری .
بسیار بسیتاار قشنگ تعریف کردی کلی خندیدم تا جایی که مامان فهمید درسو پیچوندم دارم وبلاگ میخونم البته اونم بعد خوندنش کلی خندیدا.ممنون یونا خوشگله رو هم بوس کن

عسل اشیانه عشق چهارشنبه 30 دی 1388 ساعت 13:14

صمیم کار تمام وقت شما از ۷ تا ۲:۳۰ هست؟!!!!!!!!! بابا خوش به حالتون ... حق دارم انا الحسود باشم!
اینجا ما از ۸ صبح میایم تا ۶ عصر!! البته تا ۶ کسی نمیونه و ۵ میریم. یک ساعت هم وقت ناهار داریم.

کوفتتون نشه الهی..تازه دو روز هم تعطیلی دارین .
نه جدی خوش بگذره ننه چون حداقل کار زیادتون به حقوقش می ارزه .
بووووووووس

گناه من چهارشنبه 30 دی 1388 ساعت 11:45 http://httpm1371.persianblog.ir

سلام امیدوارم همیشه عشقتون پایداروگرم وصمیمی باشه عکس نی نی تونونمیذاریدماهم ببینیم

مریم چهارشنبه 30 دی 1388 ساعت 08:27 http://g

سلام خوبی صمیم

همیشه از این چیزهای خوشگل و خنده دار برامون تعریف کن من کلللللللللی خندیدم
الهی که همیشه تو زندگیت شاد باشی
ویونا رو ببوس

کلیبر من سه‌شنبه 29 دی 1388 ساعت 15:26 http://www.mankaleybar.mihanblog.com

[گل][گل][گل][قلب][گل][گل][گل]....سلام....[گل][گل][گل][قلب][گل][گل]
[گل][گل][قلب][گل][گل].....دنیا سه اصل دارد....[گل][گل][قلب][گل][گل]
....[گل][گل][قلب][گل][گل].......خاطرات..........[گل][گل][گل][قلب][گل][گل]
..........[قلب][گل][گل][گل]................غم........[گل][گل][گل][قلب][گل][گل]
..............[قلب][گل][گل][گل] ...............عشق......[گل][گل][گل][قلب] [گل]
...................[گل][قلب][گل][گل]..........................[گل][گل][گل][گل][قلب][گل]

[گل][قلب][گل][گل][گل][قلب][گل][گل]......با اولی زندگی کن........[گل][گل][قلب][گل][گل]
[گل][گل][قلب][گل][گل][گل][قلب][گل][گل]...دومی را بخاطر بسپار......[گل][گل][قلب][گل][گل]
[گل][گل][گل][قلب][گل][گل][گل][قلب][گل][گل].....سومی را تحمل کن.....[گل][گل][قلب][گل][گل]
[گل][گل][گل][گل][قلب][گل][گل][گل][قلب][گل][گل].........موفق باشی........[گل][گل][قلب][گل][گل]

[گل][گل].از حضور گرمت در خاطرات من متشکرم.[گل][گل]

رها-ستایش سه‌شنبه 29 دی 1388 ساعت 13:22 http://setayesh07.blogfa.com

خدا نکشتت صمیم یک کارهایی می ردی که به عقل جن هم نمی رسیدددددددددددددددددددددددد

اخه ان نخ شیرینیت چی بود دیگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

عسل اشیانه عشق سه‌شنبه 29 دی 1388 ساعت 12:50

یا سیده الصمیم
اعتراضک لا وارد!
انا ارید المی می الکبیر والتوبول والموبول!

لا خفه شی یا عسل !! مگر هر چی انت ارید باید فی الطبق الحاضر و الاماده روبروی انت!!؟
انت بهتر فی الخواب و الرویا المی می الکبیر و التوبول و الموبول!!!!!
تذکرتم بار اخری !!!
بوووووووووس

عسل اشیانه عشق سه‌شنبه 29 دی 1388 ساعت 12:44

پس چی که انا حسود...نعم! انا حسود.. خوبم حسود.
پس چی فکر کردی..؟
انا ارید المی می الکبیییییییییییییر.
میوووووووووووووووووووووو

عسل اشیانه عشق سه‌شنبه 29 دی 1388 ساعت 08:13

one more time المشکل المی می!!
من که قربونش برم نه در گذشته داشتم و نه الان دارم و نه در اینده خواهم داشت! همیشه نیمرویی بیش نبوده! باید برم بکارم!!!
معلومه که در بچگی حسابی بچگی کردیا... من برعکس... همیشه تو فکر بودم. الطفل الفکور! کلا همه کودکی من به خیال بافی و اوهام گذشته... تو یه دنیای دیگه ای بودم واسه خودم...

انا الاعتراض به هذا العبارت الاول!!
یعنی چی چی که بازم مرة الاخری!!!!
انت یا عسل البانو الحسود بالحجم و الظاهر و الباطن المی امی لی...
اخطبرتکم (اانا الان واحد بانو مودب!!!) یا عسل بانو ..یا سیده المقیمته الخارجیه!!!اخرج رجلک من الشوزی( حذالی!!)
انا قووووربونکم ننه!!

حنا دختری در مزرعه سه‌شنبه 29 دی 1388 ساعت 02:44

سلام صمیم جون،
خیلی باحال بود، مرسی. ولی باید اعتراف کنم که از اون جریان شلوار و خشت.. واقعا یه چیز دیگه بود

آرام سه‌شنبه 29 دی 1388 ساعت 02:09 http://adasak.persianblog.ir

صمیم جان سلام
اول اینکه یونای نازنین رو از طرف من ببوس. از باران (عدسک) عکس گذاشتم اگه بیای پیشمون خوشحالم می کنی. ضمنا از گل پسرت عکس نمی زاری یا اینکه گذاشتی و من ندیدیم. خیلی خوشحالم می شم روی ماهشو ببینم. می بوسمتون.

یاسمن دوشنبه 28 دی 1388 ساعت 22:54 http://yassaman005.blogfa.com

سلام من عاشق آشژزی هستم تزیین غذارو هم خیلی دوست دارم از وبلاگتون و صلیقتون نهایت لذتو بردم خوشحالم که با وبلاگتون آشنا شدم

فرنوش دوشنبه 28 دی 1388 ساعت 15:14 http://farnoosh.ir

سلام
دستتون درد نکنه کلی شادمون کردید!

آفاق دوشنبه 28 دی 1388 ساعت 11:29 http://www.beheshteafagh.blogfa.com

سلام. خیلی خیلی بامزه بود و خیلی خوب نوشتی. من هم شدیدا؛ ازش فراری بودم اوایل!! همش خودمو گول می زدم که همه چی مرتبه!!!

مریم دوشنبه 28 دی 1388 ساعت 07:48 http://www.twoma.blogfa.com/

الهی
خیلی خوشل تعریف کرده بودی
عزیزم بازم منتظر خاطرات زیبات هستیم

حدیث دوشنبه 28 دی 1388 ساعت 01:01

الهــــــــــــــــــــــــی.منم تا سوم راهنمایی بودم به زور اینکه اگه نزنی بزرگ میشه آبروت میره گول خوردم.:دی
ولی واقعا هااا.الان فامیل نزدیکم کلاس پنجمه با افتخار میپوشه جلو همه راه میره کلی تعریفو دکو پز.ما کجاو اونا کجا.شما کجا :دی

-------------

راستی عزیزکم نمیخوای عکس جدیدی از پسرک بذاری؟؟

golbarg یکشنبه 27 دی 1388 ساعت 16:22 http://golbarg24.blogfa.com

:)))))))))))))))))))))))))))))
mordam az khande

man ke kheili moshtaghe sutian budam
mimi hay man yekam dir roshd kardan
ama ta yekam daroomadan khoodam yavashaki sutian bastam shomare 60
:))))))))))

غزل یکشنبه 27 دی 1388 ساعت 15:50

سلام صمیم خانم ، من تازگی ها با وبلاگ شما آشنا شدم و نشستم همه آرشیوتون خوندم ، از خوشبختی ها تون لذت بردم و براتون آرزوی سعادت کردم . راستش من یه مدتیکه عقد کردم ، در گیر و دار خوندن خاطره های بارداری تون بودم و اینکه هر کی به شما ربطی داشت باردار می شد و بعد یه چند روزی ... دیر شد ، مردم از ترس گفنم اوا! خاک عالم دیدی این دختره وا گیری بود بدبخت شدم ! فقط شانس آوردی همسایه امام رضا و به خیر گذشت و گرنه میگفتم به علت واگیر دار بودن بارداری شما یه مدت submit شی ملت بدبخت نشن !
موفق باشی مامان یونا !

شنگول یکشنبه 27 دی 1388 ساعت 15:25 http://shingol.blagsky.com

صمیم جون سلام امروز اولین پستم را نوشتم سر بزنی ونظر بدی ذوق مرگ میشم ادرس وبلاگ را میذارم بقیه ها هم بخونند خوشحال میشم .کل کله بین من وشوهری گفته بازدید کننده پیدا نمیکنی...رو سفیدم کنید دیگه......مرسی.
shingol.blagsky.com

مامان هانیا یکشنبه 27 دی 1388 ساعت 14:29 http://www.haaniaa.persianblog.ir

وای کلی خندیدم.واقعا یاد اون روزا و کتک کاری با داداشها به خیر!

منصوره یکشنبه 27 دی 1388 ساعت 13:55 http://ashpazierangin.blogfa.com

سلام ( گل )

امیر یکشنبه 27 دی 1388 ساعت 11:37 http://hana31.persianblog.ir

سلام.برای خودت و خونواده ی دوست داشتنیت بهترین آرزوها رو دارم.چقدر خوب،روان و معصومانه می نویسی مخصوصا خاطرات کودکی رو... .یادش بخیر واقعا باید کودک بود تا اون دلهره های الان به ظاهر پیش پا افتاده رو درک کرد.

فائقه یکشنبه 27 دی 1388 ساعت 10:28

خدا عمرت بده دلمونو شاد کردی!

پانیذ یکشنبه 27 دی 1388 ساعت 08:18 http://anicegirl.persianblog.ir/

میگمممم عجب پروژه ای بود این پروژه می می (دونقطه روی هم + دی )

. یکشنبه 27 دی 1388 ساعت 04:22

.

سلام صمیم جان...
یعنی من که نصف شبی رسما مردم از خنده...
کافیه یکی الان من رو با این وضع پشت کامپیوتر ببینه ...دیگه شک نمی کنه که عقلم پاره سنگ برداشته اینجوری دارم می خندم...
زندگیت همیشه پر از شادی و خنده و سایه تون روی سر یونای عزیزم...

مطبخ رویا شنبه 26 دی 1388 ساعت 23:51 http://liliangol.blogfa.com/

سلام ..خیلی قشنگ می نویسید ...مرسی

نفیسه شنبه 26 دی 1388 ساعت 14:47

سلام صمیم جان.تو وبلاگت خوندم داری دوباره رژیم میگیری.نمی خوای وبلاگ رژیمیتو راه بندازی دوباره؟ یه سوال دیگه.تو تو حاملگیت چه قد وزن زیاد کردی و بعد زایمان چه قد کم شدی؟الان بعد این چند ماه بدون رژیم کم کردی یا نه؟

شنگول شنبه 26 دی 1388 ساعت 14:38 http://shangool.blagsky.com

صمیم عزیز سلام من خیلی وقته که به اینجا سر میزنم ولی تا به حال نظر ندادم باید بگم وبلاگ شما من را به این دنیا مجازی اورد واز طریق اون خیلی وبلاگهای دیگه هم اشنا شدم وکمتر حوصله هم سر میره خاطرات قشنگی داری وزیباتر از اون دست به قلم خودته وقتی می ایم وچیز جدید نوشتی خوشحال میشم وتا شب شارزمیشم امیدوارم همیشه تو و اقات و یونا کوچولو شادو سلامت باشید

شکیبا شنبه 26 دی 1388 ساعت 13:50 http://www.shakiba-a.blogfa.com/

سلام

صمیم از تصور قیافه یه دختر بچه تپل مپل با این شیرین کاریها کلی خندیدم.
روی یونا رو می بوسم.

مریم شنبه 26 دی 1388 ساعت 13:35

صمیم جان سلاااااااااااااام
خیلی باحالی دختر بلا، من سرکار هستم و
بخدا این پستت رو که خوندم کلی از ته دلم خندیدم
دوست دارم دختر کپلی دیروز و مامان خانوم خوشگل امروز

بیطرف شنبه 26 دی 1388 ساعت 11:51

یعنی عالی بود صمیم جان مرده بودم از خنده من یکی ار خواننده های silent بودم که نشد این دفعه ...عالی بود...

پریزاد شنبه 26 دی 1388 ساعت 11:13 http://zehneziba16.blogfa.com

بچگی کجایی که یادت به خیر......
من موندم این ابنکاراتو از کجات در می آوردی توو بچگی؟

وای از دست تو ! منم کلی از این خاطره ها دارم ! یادمه منم دوست نداشتم این لباس رو بپوشم ! همش می ترسیدم یکی دستش بخوره پشتم و از روی بندش بفهمه من آره!فکر کن برای اینکه معلوم نشه توی چله تابستون ۸۰۰ تا لباس روی هم می پوشیدم ! فکر می کردم اینجوری صافتر به نظر میام‌!!!!!!!!

سمیه شنبه 26 دی 1388 ساعت 09:36 http://golkhanoom27.blogsky.com

سلام خانومی
خوبی عزیزم
خیلی باحال بود از تجسمت ترکیدم ا زخنده
دمت گرم
شاد باشی و
پناه خدای مهربان

نگاه مبهم شنبه 26 دی 1388 ساعت 08:26

سلام.

یعنی من می خوام بدونم آخه این نخ شیرینی چجوری به ذهن یه بچه می رسه؟!

به خدا نابغه ای صمیم!

روزهای کودکی هم خداحافظ. جز یه مشت خاطره دیگه تو دستمون چیزی نمونده.

بوس. یونا رو ببوس.

عاشقتم...
از بس خندیدم دلم درد گرفت...
دستت درد نکنه سر صبحی چقدر سرحال شدم...
بی صبرانه منتظر خاطرات بعدی هستم...

بهار شنبه 26 دی 1388 ساعت 02:03

جالب بود!

میگما...هیچکدوم از اعضای خانواده شما یا خانواده همسرتون به اینجا سر نمیزنن؟آخه خیلی راحت همه چی رو مینویسین.حالا درباره این مطلب نگفتم.قبلیا هم همینجوری بودن.

هیچ کس.

نسیم شنبه 26 دی 1388 ساعت 01:43

من این دو تا خاطره رو خوندم و از شدت خنده تمام صورتم خیس اشک شده بود. سالیان سال بود که اینقدر نخندیده بودم. مزسی عزیز.
چقدر خوشحالم که دیشب وبلاگتو پیدا کردم.
خوش و سلامت باشی.

سمیه شنبه 26 دی 1388 ساعت 00:15

خیلی باحالی به خدااا.
کاشکی دوست جاویدت بودم واز با تو بودن انرزی میگرفتم
حلالم کن

anitaa جمعه 25 دی 1388 ساعت 21:21

samim manam ye ravash baraye mame ghaayem koni daashtam :D az in baandhaaye keshi hast ke vaghti dastet dar mire mibandi dore dast, az oon deraazaa ke keshie, man migereftam yeki az in baandaaye 2-3 metri ro baa aakharin zoor mibastam dore mame haa ke ye vaght bozorgtar nashan!!!! choobesham alaan daaram mikhoram chon dinehaam koochik az aab daroomadan!! vaaghean cheghadr farhange ghalat baaese zarar mishe! ey kaash pedar maadaraaye maa ye zare be rooho ravaane maa ham fekr mikardan va tanhaa dagh daghashoon darso shekame maa nabood!!

rasti samim vaghti yuna ro mibari mahd, oonjaa behesh shire khoshk midan?

وای خدا مورد تو که دیگه آخرش بود....خیلی نابغع ای تو دیگه....
آره فدات شم.صبح تا ظهر شیر کمکی میدن بهش و بقیه ساعات فقط شیر خودم و البته غذا

هانیکا جمعه 25 دی 1388 ساعت 15:44

خیلی خندیدم صمیم مرسی:-* از پستت .شاد ِ شاد باشی همیشه.

بانو جمعه 25 دی 1388 ساعت 14:44 http://eyshemodaam.blogsky.com

حالا نوبت قضیه ی پنکه است ! این که خیلی با حال بود !

لادن جمعه 25 دی 1388 ساعت 10:09

صمیم جان دیدی خوب شد نکندی بندازی دور؟ الان یونا قدرشون رو خوب می دونه :)

لاله جمعه 25 دی 1388 ساعت 01:15

واااااااااااااااااااااااااای محشر بود. خیلی خندیدم. واقعا عجب ذهن خلاقی داشتیاااااا!

ساناز جمعه 25 دی 1388 ساعت 00:02

سلام صمیم جان
حال یونا جان
مردم از خنده
ولی بچه های دهه ۵۰ کجا بچه هایی ابن دوره زمانه کجا
چقدر ساده بودیم

نسرین پنج‌شنبه 24 دی 1388 ساعت 23:07

وای صمیم عالی بود دختر کلی خندیدم
اگر بازم از این خاطره ها داشتی تعریف کن مرررررررررررررررررررررررسی

بهاربد پنج‌شنبه 24 دی 1388 ساعت 22:59 http://baharbod.persianblog.ir

وای اشکم دراومد

رها پنج‌شنبه 24 دی 1388 ساعت 20:10 http://rahakhanomi.blogfa.com

وای خیلی وقت بود اینقدر نخندیده بودم، خیلی باحال بود.

ارمین پنج‌شنبه 24 دی 1388 ساعت 19:15

چقدر خندیدم

نسرین پنج‌شنبه 24 دی 1388 ساعت 18:46 http://www.iranianrainbow.persianblog.ir

صمیم جان سلام
عالی بود.یونای عزیزت رو از طرف من ببوس

نازنین پنج‌شنبه 24 دی 1388 ساعت 17:50 http://kourosh-k.blogfa

سلام عزیزم
امیدوارم خدا به خودت و خونوادت سلامتی بده و همیشه دلتون شاد باشه ... با خوندن این پست بعد از مدتها از ته دلم خندیدم

خانومی برای غذای نی نی خوشملت به این سایت هم سر بزن
http://ashpazi-nini.persianblog.ir/

مامان هستی پنج‌شنبه 24 دی 1388 ساعت 17:44

الهی من بگردم واسه صمیم قلمبه خودم.
دوست دارم یه عالمه هر چی بگم بازم کمه.من این شعرو فقط واسه هستی جونم میخونم ولی خاطرت واسم خیلی عزیزه این دفعه واسه تو خوندم

مامان رضا پنج‌شنبه 24 دی 1388 ساعت 16:40 http://zirpoostetanam.blogfa.com

سلام صمیم نازنین من همیشه اینجا رومی خونم . روده بر شدم از خنده . خیلی جالبه منم تقریبا یک چنین تجربه ایی تو بچه گیم داشتم با اجازه لینکت کردم اگر تو هم لینکم کنی ممنون میشم بیا به منم سر بزن

بانو پنج‌شنبه 24 دی 1388 ساعت 16:13

سلام ممنون از راهنماییت ! من قبلا این کارو کرده بودم اما اون جمله رو نمایش نمی ده حتا الان هم که دوباره انجامش دادم بازم نیست!یعنی می شه که مشکل از قالب سایت باشه ؟؟؟؟خاطرتم خیلی با حال بود منم با ممه دون تا مدتها مشکل داشتم منم آدم درشتی هست ! اما خب خدا رو شکر در مورد موضع نامبرده این جور نیست !!!!!!!!!

عصرونه پنج‌شنبه 24 دی 1388 ساعت 15:29 http://www.asroooneh.blogfa.com

وای صمصم مردم از خنده

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 24 دی 1388 ساعت 14:51


سلام...
وبلاگ دایی بهنام با مطالب جدید درباره مثبت اندیشی مادران و... به روز شد...
یه سر کوچولو به کودکانه من بزنین....
خوشحال میشم...خوشحال میشین....


[ بدون نام ] پنج‌شنبه 24 دی 1388 ساعت 13:56

میدونی نوشته هاتو فقط خانوها نمیخونن؟

مرسده پنج‌شنبه 24 دی 1388 ساعت 13:27

به نام خدا :
سلام کلا آهن یه کم اذیت کنه . ولی خوب اگه بعدش دندونش رو تمیز کنی یا مسواک بزنی از هیچی بهتره .
امیدوارم خودت کوچولوت و همسرت کنار هم همیشه سلامت و خو شبخت باشید

پرنده خانوم پنج‌شنبه 24 دی 1388 ساعت 12:42

:))))))))))))))))
صمیم جون ایشالا که همیشه بخند و شاد باشی که مارو اینقد خندوندی:*
راستی!
7 ماهگی یونای ببری خان هم مبارک باشه:*

صدرا پنج‌شنبه 24 دی 1388 ساعت 10:33 http://www.roozha88.blogfa.com

خیلی باحال بود صمیم جان
خیلی وقته که می خونمت ولی نظر نذاشتم
راستی سلام

ماری پنج‌شنبه 24 دی 1388 ساعت 10:19

خدا نکشت صمیم الانه که همکارم زنگ بزنه دیوونه خونه بگه دختره با خودش می خنده

یاس پنج‌شنبه 24 دی 1388 ساعت 10:08

خدا نکشدت صمیم مردم از خنده

ولی من یادمه خیلی دوست داشتم از این لباسها تنم کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد