صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟
درباره من
مادری که اول عاشق پدر نی نی است و بعد نی نی ...
پسرکم را دوست دارم به شرطی که...مادری شرط نمی خواهد ...بی بهانه دوستش دارم.
اینجا فقط حقیقت می خوانید.
تماس با من samim8888@yahoo.com
ادامه...
امروز برگشتم سر کارم....یونا رو گذاشتم مهد و تا ظهر دلم زیر آوار لبخند توی خواب پسرک جا مونده بود....کاش خدا هم مادر بود....می فهمید......کاش.....کاش می تونستم گریه کنم....
سلام من تازه ۳-۴ روزه وبلاگت رو می خونم ولی همشو خوندم ! خیلی از حس طنزت و شیطونیت خوشم میاد ! یک جورایی هم فکر می کنم به هم شبیه باشیم از لحاظ ظاهر آخه من هم قدم بلنده و درشتم البته تپلی نیستم مثل شما ! و سفید هم هستم ! یک سوالی برام ایجاد شد این که چند جای وبلاگت نوشتی که نشسته بودی روی شکم همس گرامی ! ببخشید شما که می گید خیلی درشتید اون وقت بنده ی خدا له نمی شه ؟؟ ایشون جسارتا خودشون چه قد و قواره ای دارن که می تونن وزن شما رو تحمل کنن ! ؟؟ببخشید البته فضولی من رو !
سخته ولی مطمئنم از پسش بر میای صمیم جونم من از ۳شنبه تا جمعه مشهد بودم سفر مشهد شب چله ایم بود امین سورپرایزم کرد بعد از سه سال باورم نمیشد هر خانوم کپل و سفیدی که میدیدم میگفتم شاید صمیم باشه حیف فقط تا قبل از تاسوعا اونجا بودیم خیلی خوش گذشت یونا رو ببوس
الهییییییییییییی خوش بگذره انشااله همیشه بهتون..ممنونم به یادم بودی.
خدا از مادر مهربون تره، که امانتش رو گذاشته پیش شما به خدا توکل کن، تا حالا با برنامه ریزی و مدیریتت، بهترین تصمیم ها و کارها رو کردید، از این به بعد هم می کنید.
بعضی وقت ها این تصمیم های ماست که سبب ناراحتی و خوشحالی ماست و معمولاً اون رو به اجبار و شرایط ربط می دیم، در حقیقت این شرایط رو خودمون و توقعات و سطح زندگیمون تعیین می کنند نه اجبار بیرونی، شاهدش هم آدم هایی که با شرایط بدتر و احساس خوشبختی زندگی می کنند...
آخ صمیم. حالا حالاها مونده هر روز ضعف کنی برای زودتر رفتن و دیدنش.برای حسرت خوردن از اینکه نبودی و ندیدی چطور اولین هاش رو یاد گرفته و انجام داده و ...این بدترین موقعیت مادریه
سلام.من خودم ساکن تهرانم و مامانم ساکن یه شهری که 6 ساعت با تهران فاصله داره.من برای این که شنیده بودم تو مهد به بچه هایی که خیلی گریه می کنن شربت خواب آور میدن و خیلی چیزای دیگه شنیده بودم دخترم رو از 6 ماهگی گذاشتم پیش مامانم تا 1.5 و آخر هفته ها می رفتم می دیدمش.باورت نمیشه افسردگی گرفتم از دوریش اما همش می گفتم اونجا باش بهتره.الان که 1.5 آوردم پیش خودم و میره مهد.الان مگم کاش اون چرت و پرت ها رو باور نمی کردم و انقدر برا خودم سخت نمی گرفتم.کار درستی کردی عزیزم.
صمیم جون خیلی دلم گرفت . یاد خودم افتادم با دوستانی هم که گفتند هفته اولش سخته اصلا" موافق نیستم. چون کلا" سخته. همیشه سخته وقتی ازشون جدا میشی. ولی همینه دیگه به قول قدیمیا آدم کافر بشه ولی مادر نشه!
چه جالب نوشته بودم که کاوه کار نمی کرد و درس نمی خوند!!!!! درستش اینه کار نمی کرد و تو خونه داشت برای امتحان برد درس می خوند!!!!!!!!!!!!!!!!! اون جوری با خودت نگفتی عجب شوهر بی عاری نشسته تو خونه زن شیرده را فرستاده سر کار؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نه فدات شم... آقا کاوه معرف حضور هستن گلم. ممنونم از اینکه با این کامنت های بامزه ات دل منو شاد میکنی.!!! بوووووووووووووس
سلام... فقط خواستم بگم خدا خیلی خیلی بیشتر از حس یه مادر نسبت به فرزندش میفهمه ! نمیدونم از چی به این حرف رسیدی ولی اگه می دونستی خدا نسبت به بنده هاش چه حسی داره هیچوقت همچین حرفی نمیزدی... چطور ممکنه تو همچین حسی نسبت به فرزندت داشته باشی ولی آفریننده ی تو خالی از اون حس باشه ؟؟؟ اگه نبود چطور حسی رو که خودش نداشت و نداشته و نمی دونه چیه رو در وجود تو قرار داده ؟؟؟!!!!!
** فقط بگو خدایا در همه حال شکرت**
در ضمن اسم پسرت خیلی شبیه اسم منه هااااااااااااا :-)
باورتون میشه وقتی یه همشهری تو این دهکده ی مجازی پیدا میکنم ذوق مرگ میشم؟؟؟!!!! سلام چطورین؟؟ خوبین؟؟؟ خیلی کارتون زیبا بوده که قرآن رو جز به جز به خواننده هاتون میدادید تا بخونن..خدا قبول کنه یاعلی
سلام صمیم جون آخییییی خیلی سخته روزهای اولی که برمیگردی سرکار بانی نی اشکال نداره خانمی به همه چیز عادت می کنین چرا یونا رو یه مدت کوتاه پیش مامانت اینا نذاشتی؟ ولی در هر صورت امیدوارم هم خودت و هم یونا خیلی زود به این وضعیت جدید عادت کنین راستی دلت می خواست برنگردی سرکار؟
مامان گفت بذام پیشش ولی گناه داره چون خودش ه توان بچه داریش تموم شده الان دیگه.. نه دلم میخواست برگردم ولی یونا هم بغل دلم باشه...
سلام عزیزم. تازه به گرد پای وبلاگت رسیدم. امیدوارم خیلی سریع وقت خونه رفتنت بشه و هرچه زودتر یونا جیگر طلایی تو ببینی. از طرف من ببوسش. بای گلم. سلام منو به آقا برسون. راستی من شیرازی نیستم. یه جایی هستم نزدیک کاشان به نام شهرستان آران و بیدگل( شمالی ترین نقطه استان اصفهان) توی عزاداریهای محرم حتما شهر مارو از تلویزیون میبینی.
دقیقا حستو درک میکنم.حسی که فکر میکنم تا ابد با یه مادر میمونه.از وقتی که بچه دار شدم احساس میکنم حس خداوند را بهتر درک میکنم.از اون موقع خیلی بیشتر میفهمم که خداوند چقدر دوستمون داره!!!و از اون موقع است که موقع دعا کردن اشکهام جاری میشن.!!!
سلام خوبی مامان یونا وقتی این کامنتت رو خوندم نتونستم این مطلب رو برات ننویسم هرچند که اگه یونا رو پیش مامانت بزاری به قول خودت کلی حرف و نظر توشه ولی این کار رو بکن حداقل تا این کوچولو ۲ ساله شه هر چند از شرایط تو بی خبرم ولی این نصیحت رو از کسی که یه بچه مثل تو داره و به دلیل اینکه تو تهران هیچکس رو نداشت بچه اش رو از ۸ ماهگی گذاشت مهد قبول کن قربانت
من راستش خیلی به مدل مامانم نمیتونم اعتماد کنم مضاف بر اینکه دلم هم برای مامانم میسوزه و نمیتونم اینقدر خودخواهی کنم در حقش..چون شراطش رو میدونم...
سلام عزیزم منم همدرد توام.البته یک ماهه که میام سر کارو دختر فسقلیمو پیش مامانم میذارم.ولی صبحها که تحویلش میدم انگار جون خودمو میذارمو و میرم.یک لحظه شیطنتهاش خنده هاش از جلوی چشمم نمیره.هنوزم عادت نکردم.الان که دارم برات مینویسم اشکم راه افتاده. به قول خودت کاش خدا هم مادر بود
مطمئن باش خدا میفهمه.شاید مادر نباشه ولی یادت نره که تو فقط یه یونای کوچولو داری.اون این همه بنده داره که باید نگران تک تکشون باشه.تازه اون خدایی نداره که بنده هاشو بهش بسپره ولی تو خدای بزرگی داری که میتونی ازش بخوای مواظب پسرت باشه.
سلام اول شدم.. همه پستاتو خوندم می دونی که////... خدا یونا رو همیشه برات حفظ کنه.. من اول شدم.. مدتهاس میام میبینم هیچی ننوشتی.. مامان نگران نگران نباش خدا مرافب اونی که خودش فرستاده هست.. اسم پسرتم خیلی قشنگه.. فتبارک الله به این حسن سلیقه.. من اول شدم.. کلی پز داره ها...
سلام صمیم جون من تازه خواننده وبلاگت شدم تقریبا همکاریم با هم ولی من تهران هستم پس نگران نشو عزیزم ادم عادت می کنه تو هم عادت می کنی همکارهای من ازدواج کردن و مادرن اونها هم اولش سخت بود براشون ولی عادت کردن تازه بعد ها برای خودت هم بهتره و هم برای یونای نانازت موفق باشی .....می بوسمت مامان
آخییییییییییی نازی عزیزم غصه نخور می دونم چه حالی داره آدم وقتی از عزیزترین کسش می خواد جدا بشه .خوب کاش میسپردیش به مامانت اینجوری فکر کنم آدم خیالش راحت تر باشه .
سلام صمیم جونم.میدونم چقدر ناراحتی برای دوری از یونای عزیز.امید وارم وقتی یونا بزرگ شد قدر مادری مثل تو رو بدونه.ناراحت نباش دیگه خوشگلم.ما صمیم ناراحت و غمگین دوست نداریما.بخند دیگه.بخند تا دنیا همیشه به روت بخنده.این روزهای سخت هم میگذره.دوستت دارم.مراقب خودت باش.
سلام صمیم جان. من همون روزی که با خوشحالی داشتی در مورد تو خونه با بچه موندنت می نوشتی امروزت جلو چشممامو گرفت و می دونستم که خیلی برات سخت خواهد شد. با وجودی که هنوز بچه دار نشدم اما همیشه به نوعی سردرگمم که اگه بچه داشته باشم با کارم و بچه ام چکار کنم. و آیا این کار درستیه که همین طوری به کارم ادامه بدم؟! شما خودت مادرت شاغل بوده و درد بچه هایی که ماماناشون خونه نیستنو کشیدی. در مورد احساست بیشتر بنویس. برات آرزوی موفقیت می کنم
سلام عزیزم. روزای جدیدت مبارک. می دونم روزای سختی پیش رو داری ولی مطمئن باش هر روز از روز قبل راحت تره. منم درد این روزهای تورو کشیدم و بخوبی درکت می کنم. من یه پسر ۸.۵ ماهه دارم که وقتی فقط ۴۰ روزش بود تنهاش گذاشتم و اومدم سر کار. نمی تونم از غم اون روزا بگم ولی الان کمی کمرنگ شدن. خوبه که تا حالا تونسته بودی پیش یونای گلت بمونی. الان دیگه مردی شده واسه خودش!
وقتی برگشتم سرکار شروین سه ماه و سه روزش بود... گذاشتمش خونه پیش کاوه که اون موقع کار نمی کرد و درس نمی خوند... وقتی ساعت ۱۰ صبح وقت شیر صبحگاهیش سینه هام رگ کرد و احساس کردم لباسم خیس شد بغضم ترکید...رئیسم فرستادم خونه که شیرش بدم و برگردم...وقتی برگشتم بو می کردمش تا بوی قشنگش تو دماغم برای بقیه روز بمونه... به خودم و روزگارم و بقیه عزیزان دور و بر هم تا جا داشتم تو دلم فحش ناموسی دادم... هیچ وقت یادم نمی ره...هیچ وقت...خدا بهت صبر بده...بهتر می شی ولی هیچ وقت یادت نخواهد رفت بهت قول می دم....
الهی بمیرم برات.. شروین خیلی کوچیک بوده اون موقع...
ای جاااااااااااااان ! مادر جان !!!
یه ایکون ماچ وبغلم نداره اینجا ! ایش :دی
خدا از مادر مهربون تره
زنان، خانه داری، کار بیرون از خانه، بارداری و بچه داری
چگونه می توان این کارها رو با هم مدیریت کرد؟
بزودی در وبلاگ این موارد مطرح خواهد شد
مادر نیستم ولی تا حدودی میتونم بفهمم چی میگی.
سلام من تازه ۳-۴ روزه وبلاگت رو می خونم ولی همشو خوندم ! خیلی از حس طنزت و شیطونیت خوشم میاد ! یک جورایی هم فکر می کنم به هم شبیه باشیم از لحاظ ظاهر آخه من هم قدم بلنده و درشتم البته تپلی نیستم مثل شما ! و سفید هم هستم ! یک سوالی برام ایجاد شد این که چند جای وبلاگت نوشتی که نشسته بودی روی شکم همس گرامی ! ببخشید شما که می گید خیلی درشتید اون وقت بنده ی خدا له نمی شه ؟؟ ایشون جسارتا خودشون چه قد و قواره ای دارن که می تونن وزن شما رو تحمل کنن ! ؟؟ببخشید البته فضولی من رو !
سلام مگه نمیدونید خدا از اول مرد مرد مرد بود
به من هم زنگ بزنید خوشحال میشم
صمیم عزیز امیدوارم هر چه زودتر به شرایط جدید هم تو هم کوچولو عادت کنید. دلت شاد باشه همیشه
سخته ولی مطمئنم از پسش بر میای
صمیم جونم من از ۳شنبه تا جمعه مشهد بودم
سفر مشهد شب چله ایم بود
امین سورپرایزم کرد بعد از سه سال باورم نمیشد
هر خانوم کپل و سفیدی که میدیدم میگفتم شاید صمیم باشه
حیف فقط تا قبل از تاسوعا اونجا بودیم
خیلی خوش گذشت
یونا رو ببوس
الهییییییییییییی
خوش بگذره انشااله همیشه بهتون..ممنونم به یادم بودی.
سلام من اولین باره به وبلاگت میام نوشته هات جالبه به منم سر بزن
جااااااااانم مرسی بووووووووووس
عالم همه محو گل رخسار حسین است
ذرات جهان درعجب از کار حسین است .
دانی که چرا خانه ی حق گشته سیه پوش
یعنی که خدای تو عزادار حسین است
الالهی کاملا درکت می کنم
من هم این روزها رو طی کردم!
ناگفته نماند که در رشد ذهنی بچه ها مفید و جسمی...!
به ما سربزن!
منم حال یونا رو میفهمم چون منم از ۶-۷ ماهگی رفتم مهد
یونا یعنی چی؟ خوشم اومد. به زبون می شینه . بوس
آن چه خدا می دهد...نام یونس در کتاب مقدس
میگم اسم وبلاگت باید عوض بشه.اینم اسم پیشنهادی من:
http://alisayu33.33-33.33-33.33.blogsky.com/
به این ترتیب سهم یونا رو هم دادم!
جالب بود
بیچاره خدا
خدا از مادر مهربون تره، که امانتش رو گذاشته پیش شما
به خدا توکل کن، تا حالا با برنامه ریزی و مدیریتت، بهترین تصمیم ها و کارها رو کردید، از این به بعد هم می کنید.
بعضی وقت ها این تصمیم های ماست که سبب ناراحتی و خوشحالی ماست و معمولاً اون رو به اجبار و شرایط ربط می دیم، در حقیقت این شرایط رو خودمون و توقعات و سطح زندگیمون تعیین می کنند نه اجبار بیرونی، شاهدش هم آدم هایی که با شرایط بدتر و احساس خوشبختی زندگی می کنند...
سلام صمیم نازنینم.من خواننده همیشه ساکت وبلاگتم.عزیزم من شرایط مالی وزندگیتونمیدونم ولی اگه مجبورنیستی کارکنی،نکن.حداقل تا دوسالگیش.برای یک بچه این ظلم بزرگیه.این حسی که توداری اون فرشته کوچولوهم داره.ازحرفم دلخورنشوصمیم جان.من هرگزیادم نمیره که مادرم علیرغم تمام تلاشی که میکردکه کم نذاره برای ما،پربودازخستگی واین حس منفی بامن موندوازدوران بچگیم متنفرم که صبحهاخواب آلودتوسرماوگرماباید میرفتم مهد،غذای مضخرف مهدمیخوردم و...آرزوی من خونه گرم ونرم وبایک مادر پرانرژی وغداهایی بودکه باعشق پخته شده بودنه هول هولکی باخستگی برای ازسربازکنی.دوستت دارم وهمیشه بهترین آرزوهاروبرات دارم
ممنونم عزیزم.
من که چون طاقت تنها گذاشتن بچه رو ندارم٬ گذاشتم بعد از بازنشستگی بچه دار بشم (;
سارا فدای دل تنگت
عکس یونای نازم رو قاب کردم رو دیوار جلوی تختمه
دلم برات خیلی تنگ شده
یادت نره برا خاله عکس بفرستی
کاش این روزا پیشم بودی صمیم
کاش تو هم پیش من بودی و حرفات توی گوشم آرومم میکرد سارایی
آخ صمیم. حالا حالاها مونده هر روز ضعف کنی برای زودتر رفتن و دیدنش.برای حسرت خوردن از اینکه نبودی و ندیدی چطور اولین هاش رو یاد گرفته و انجام داده و ...این بدترین موقعیت مادریه
دل سوخته رو بیشتر میسوزونی؟
سلام.من خودم ساکن تهرانم و مامانم ساکن یه شهری که 6 ساعت با تهران فاصله داره.من برای این که شنیده بودم تو مهد به بچه هایی که خیلی گریه می کنن شربت خواب آور میدن و خیلی چیزای دیگه شنیده بودم دخترم رو از 6 ماهگی گذاشتم پیش مامانم تا 1.5 و آخر هفته ها می رفتم می دیدمش.باورت نمیشه افسردگی گرفتم از دوریش اما همش می گفتم اونجا باش بهتره.الان که 1.5 آوردم پیش خودم و میره مهد.الان مگم کاش اون چرت و پرت ها رو باور نمی کردم و انقدر برا خودم سخت نمی گرفتم.کار درستی کردی عزیزم.
همینه دیگه. بذار بچه مستقل شه! :) :*
نگران نباش من هم از اون بچه ها بودم که نصف بچگیمو تو مهدکودک بود ماشالا الان تپل و مپل در خدمتت هستم ... اینجوری بچت اجتماعی می شه و مستقل بار می یاد
هاهاها .. بخدادیشب خواب وبلاگتو دیدم.. خواب دیدم نظراتمونو تایید کردی دختر...
صمیم جون خیلی دلم گرفت . یاد خودم افتادم
با دوستانی هم که گفتند هفته اولش سخته اصلا" موافق نیستم. چون کلا" سخته. همیشه سخته وقتی ازشون جدا میشی. ولی همینه دیگه به قول قدیمیا آدم کافر بشه ولی مادر نشه!
چه جالب نوشته بودم که کاوه کار نمی کرد و درس نمی خوند!!!!! درستش اینه کار نمی کرد و تو خونه داشت برای امتحان برد درس می خوند!!!!!!!!!!!!!!!!! اون جوری با خودت نگفتی عجب شوهر بی عاری نشسته تو خونه زن شیرده را فرستاده سر کار؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نه فدات شم... آقا کاوه معرف حضور هستن گلم.
ممنونم از اینکه با این کامنت های بامزه ات دل منو شاد میکنی.!!!
بوووووووووووووس
سلام.چه عجب!!!بالاخره آپ شد اینجا!
آخی الهی!دلم خیلی سوخت برات.دلتنگی سخته اما بعد از یه مدت راحتتر باهاش منار میای مطمئن باش.
ببخشید! کارت چیه ؟ :">
فضولم؟
کارمندم.
زنده باشه وروجک نازت
سلام...
فقط خواستم بگم خدا خیلی خیلی بیشتر از حس یه مادر نسبت به فرزندش میفهمه ! نمیدونم از چی به این حرف رسیدی ولی اگه می دونستی خدا نسبت به بنده هاش چه حسی داره هیچوقت همچین حرفی نمیزدی...
چطور ممکنه تو همچین حسی نسبت به فرزندت داشته باشی ولی آفریننده ی تو خالی از اون حس باشه ؟؟؟ اگه نبود چطور حسی رو که خودش نداشت و نداشته و نمی دونه چیه رو در وجود تو قرار داده ؟؟؟!!!!!
** فقط بگو خدایا در همه حال شکرت**
در ضمن اسم پسرت خیلی شبیه اسم منه هااااااااااااا :-)
باورتون میشه وقتی یه همشهری تو این دهکده ی مجازی پیدا میکنم ذوق مرگ میشم؟؟؟!!!!
سلام چطورین؟؟ خوبین؟؟؟
خیلی کارتون زیبا بوده که قرآن رو جز به جز به خواننده هاتون میدادید تا بخونن..خدا قبول کنه
یاعلی
* ای جون دلم .دلم غش کرد به خدا*
ای جان بمیرم برات صمیم
سلام
وبلاگ شما رو تو لیست صد وبلاگ برتر بانوان دیدم
من هم می خواهم مادر بشم
سلام صمیم جون آخییییی خیلی سخته روزهای اولی که برمیگردی سرکار بانی نی اشکال نداره خانمی به همه چیز عادت می کنین چرا یونا رو یه مدت کوتاه پیش مامانت اینا نذاشتی؟ ولی در هر صورت امیدوارم هم خودت و هم یونا خیلی زود به این وضعیت جدید عادت کنین
راستی دلت می خواست برنگردی سرکار؟
مامان گفت بذام پیشش ولی گناه داره چون خودش ه توان بچه داریش تموم شده الان دیگه..
نه دلم میخواست برگردم ولی یونا هم بغل دلم باشه...
غصه نخور می دونم خیلی سخته مخصوصا که تو این سرما آدم دیونه میشه ولی بچه ها زود به شرایط جدید عادت میکنن.
akheeeyyyyyy nazzii delam kabab shod,eshala zoodi zohr mibinish samim joon
man khanande khamooshet boodam mashahdi ham hastam,tamame archiveto khoondam ghalamet fogholadas hame heso hale neveshtehato mifahmam ,,,eshala hamishe shado salamt bashi albate dar kenare khanevadat...
سلام عزیزم.
تازه به گرد پای وبلاگت رسیدم. امیدوارم خیلی سریع وقت خونه رفتنت بشه و هرچه زودتر یونا جیگر طلایی تو ببینی.
از طرف من ببوسش.
بای گلم.
سلام منو به آقا برسون.
راستی من شیرازی نیستم. یه جایی هستم نزدیک کاشان به نام شهرستان آران و بیدگل( شمالی ترین نقطه استان اصفهان) توی عزاداریهای محرم حتما شهر مارو از تلویزیون میبینی.
عزیزم!
صبور باش.
دقیقا حستو درک میکنم.حسی که فکر میکنم تا ابد با یه مادر میمونه.از وقتی که بچه دار شدم احساس میکنم حس خداوند را بهتر درک میکنم.از اون موقع خیلی بیشتر میفهمم که خداوند چقدر دوستمون داره!!!و از اون موقع است که موقع دعا کردن اشکهام جاری میشن.!!!
سلام خوبی مامان یونا وقتی این کامنتت رو خوندم نتونستم این مطلب رو برات ننویسم هرچند که اگه یونا رو پیش مامانت بزاری به قول خودت کلی حرف و نظر توشه ولی این کار رو بکن حداقل تا این کوچولو ۲ ساله شه هر چند از شرایط تو بی خبرم ولی این نصیحت رو از کسی که یه بچه مثل تو داره و به دلیل اینکه تو تهران هیچکس رو نداشت بچه اش رو از ۸ ماهگی گذاشت مهد قبول کن قربانت
من راستش خیلی به مدل مامانم نمیتونم اعتماد کنم مضاف بر اینکه دلم هم برای مامانم میسوزه و نمیتونم اینقدر خودخواهی کنم در حقش..چون شراطش رو میدونم...
سلام عزیزم
منم همدرد توام.البته یک ماهه که میام سر کارو دختر فسقلیمو پیش مامانم میذارم.ولی صبحها که تحویلش میدم انگار جون خودمو میذارمو و میرم.یک لحظه شیطنتهاش خنده هاش از جلوی چشمم نمیره.هنوزم عادت نکردم.الان که دارم برات مینویسم اشکم راه افتاده.
به قول خودت کاش خدا هم مادر بود
آخی نازی.حس میکنم باید خیلی سخت باشه ولی انشالا از پسش بر میای مامان خوب:*
آخی...نازی...چه مامان خوبی...
مطمئن باش خدا میفهمه.شاید مادر نباشه ولی یادت نره که تو فقط یه یونای کوچولو داری.اون این همه بنده داره که باید نگران تک تکشون باشه.تازه اون خدایی نداره که بنده هاشو بهش بسپره ولی تو خدای بزرگی داری که میتونی ازش بخوای مواظب پسرت باشه.
آخی صمیم حالتو درک می کنم. دلت پر می کشه واسه لبخند کوچولوش با او دهن بی دندون :))
چقدر زود گذاشتیش مهد بابا تو دیگه کی هستی
یه مادر ...که به توان جسمی مادر خودش هم باید فکر کنه....
سلام اول شدم.. همه پستاتو خوندم می دونی که////... خدا یونا رو همیشه برات حفظ کنه.. من اول شدم.. مدتهاس میام میبینم هیچی ننوشتی.. مامان نگران نگران نباش خدا مرافب اونی که خودش فرستاده هست.. اسم پسرتم خیلی قشنگه.. فتبارک الله به این حسن سلیقه.. من اول شدم.. کلی پز داره ها...
سلام صمیم جون من تازه خواننده وبلاگت شدم تقریبا همکاریم با هم ولی من تهران هستم پس نگران نشو عزیزم ادم عادت می کنه تو هم عادت می کنی همکارهای من ازدواج کردن و مادرن اونها هم اولش سخت بود براشون ولی عادت کردن تازه بعد ها برای خودت هم بهتره و هم برای یونای نانازت موفق باشی .....می بوسمت مامان
بغض دارم:((((((((((((((
بگردم الهی خیلی باید سخت ابشه که برگردی سر کار من از الان نگران اون روزم
راستی htlv را می تونی تو اینترنت سرچ کنی ولی از راه های انتقالش تتماس جنسی و شیر مادر و ایناست
بغضیدم صمیم...
پس بالاخره برگشتی
چرا گریه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آخییییییییییی نازی عزیزم غصه نخور می دونم چه حالی داره آدم وقتی از عزیزترین کسش می خواد جدا بشه .خوب کاش میسپردیش به مامانت اینجوری فکر کنم آدم خیالش راحت تر باشه .
نه.....ناراحت تر بود...
سلام صمیم جونم.میدونم چقدر ناراحتی برای دوری از یونای عزیز.امید وارم وقتی یونا بزرگ شد قدر مادری مثل تو رو بدونه.ناراحت نباش دیگه خوشگلم.ما صمیم ناراحت و غمگین دوست نداریما.بخند دیگه.بخند تا دنیا همیشه به روت بخنده.این روزهای سخت هم میگذره.دوستت دارم.مراقب خودت باش.
سلام یونا جون.چه کار خوبی کردی باز برگشتی.دلم واست تنگیده بود.بوووووووووس
سلام عزیزم اصلا نگران نباش فقط هفته اوله که خیلی خیلی سخته بعد راحت میشی من روز اول اومدم سر کار تا ظهر دستشویی بودم و گریه می کردم
Elahi man ghorboonet beram aziz e delam .
rish shod delam vaghti khoondam in tikkaro azizammmm
نوشینننننننننننننن
کاش پیشم بودی......
عزیییییییییزمی. بابا تو ریلکس تر از این حرفایی قربونت برم...بعد از ظهر میری پیشش دیگه...
سلام صمیم جان. من همون روزی که با خوشحالی داشتی در مورد تو خونه با بچه موندنت می نوشتی امروزت جلو چشممامو گرفت و می دونستم که خیلی برات سخت خواهد شد. با وجودی که هنوز بچه دار نشدم اما همیشه به نوعی سردرگمم که اگه بچه داشته باشم با کارم و بچه ام چکار کنم. و آیا این کار درستیه که همین طوری به کارم ادامه بدم؟! شما خودت مادرت شاغل بوده و درد بچه هایی که ماماناشون خونه نیستنو کشیدی. در مورد احساست بیشتر بنویس. برات آرزوی موفقیت می کنم
صمیم خانم
خدا خودش مراقب یونا کوچولوت هست بسپارش به خودش
چی بگم؟که حالتو جز مادرا کسی نمی فهمه...
سلام
من تازه وبلاگ شما رو میخونم.دلم برای یونا کوچولو هم خیلی گرفت. و از حالا نگران بچه نداشته خودم شدم.راستی خیلی خوب می نویسی
سلام عزیزم. روزای جدیدت مبارک. می دونم روزای سختی پیش رو داری ولی مطمئن باش هر روز از روز قبل راحت تره. منم درد این روزهای تورو کشیدم و بخوبی درکت می کنم. من یه پسر ۸.۵ ماهه دارم که وقتی فقط ۴۰ روزش بود تنهاش گذاشتم و اومدم سر کار. نمی تونم از غم اون روزا بگم ولی الان کمی کمرنگ شدن. خوبه که تا حالا تونسته بودی پیش یونای گلت بمونی. الان دیگه مردی شده واسه خودش!
وقتی برگشتم سرکار شروین سه ماه و سه روزش بود... گذاشتمش خونه پیش کاوه که اون موقع کار نمی کرد و درس نمی خوند... وقتی ساعت ۱۰ صبح وقت شیر صبحگاهیش سینه هام رگ کرد و احساس کردم لباسم خیس شد بغضم ترکید...رئیسم فرستادم خونه که شیرش بدم و برگردم...وقتی برگشتم بو می کردمش تا بوی قشنگش تو دماغم برای بقیه روز بمونه... به خودم و روزگارم و بقیه عزیزان دور و بر هم تا جا داشتم تو دلم فحش ناموسی دادم... هیچ وقت یادم نمی ره...هیچ وقت...خدا بهت صبر بده...بهتر می شی ولی هیچ وقت یادت نخواهد رفت بهت قول می دم....
الهی بمیرم برات.. شروین خیلی کوچیک بوده اون موقع...
الهییییییی
فک کن زنش دادی رفت :دی
آخی! به سلامتی..
شب یلدات مبارک مامان خانوم کارمند!یوناروبخور
باورم نمیشه شش ماه گذشته!
وای دلم کباب شد صمیم