من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

شلوار

آقا من میخوام یه اعترافی  بکنم...یعنی  نمیدونم چه قضیه ای پیش  اومد من یاد سالهای  مدرسه و دبستانم افتادم..فقط  لطفا با جنبه باشین و این قضیه هم نشه مثل فلان قضیه  که یک میلیون نفر برای هر پستم یه کامنت میذاشتن که چطوری  میز فارتی!!!!! خب!! اگه ببینم خیلی  ظرفیت داشتین ممکنه چیزهای بیشتری  در  مورد من بدونین!!!!


**************

اقا من نمیدونم چطور بگم ولی  تا جایی که یادمه این خشتک ما توی  اکثر سال های تحصیلمون جرررخورده بود!! البته من میدونم علتش  چی بود ..خب  من قبلا بهتون گفته بودم که هیچ وقت لاغری خودم رو به یاد نمی آرم یعنی  از بچگی  تپل  مپلی بودم و رفته رفته کپل  مپلی شدم و بعد هم خرس  و آخرش  هم گامبو و   الان هم گوریل انگوری!!! خلاصه که خواهر یا برادری که شما باشین  این پاها و اطراف و اکناف  چاق  ما  یه فشار دائمی روی  خشتک وارد میکرد و تا یه ذره خم میشدیم یا خشتکه جر میخورد یا کلا شلوار از وسط دو تیکه میشد !!!خب  من هم که روم نمی شد به این مادر  طفلکی  هر روز یه خشتک پاره پوره نشون بدم و بگن مدادم افتاد روی  زمین باز مامان !!و اینطوری شد!! خلاصه که از  همون  عنفوان کودکی  ما  با نخ و سوزن اشنا شدیم منتها چون بلد نبودیم این دو لبه خشتک رو بر  عکس روی  هم میذاشتم و میدوختم..یعنی به جای  اینکه عمودی بدوزم  افقی  میدوختم و فاق شلوار بیچاره می شد یه بند انگشت و تا دو قدم راه نرفتی دوباره جررررررررررتی و روز  از  نو و روزی  از نو....و واقعا هم معضلی شده بود برام..فک کن شلوار لی  با سه سانت قطر پارچه هم دووم نمی آورد  توی  پای ما!!! خلاصه من خیلی  مواظب بودم یه وقت این دکمه های  مانتو کنار نره و با پاهای  همیشه چسبیده به هم خیلی خانمانه آسه میرفتم و آسه می اومدم..بدترین روزهای  عمرم هم زنگ های  ورزش بود که بچه ها باید پشتشون رو به هم میکردن و شلواراشون رو در  می آوردن ( البته مانتو تنشون بود ) و من خیس  عرق  می شدم و اونقدر کشش می دادم تا همه برن بیرون بعد دو تیکه پارچه به اسم خشتک رو میکشیدم پایین و  شلوار ورزشی پام میکردم.. بارها به این فکر افتادم که کاش  می شد به مامانم بگم  دو تا پاچه آماده رو کش  بکشه و بدون خشتک بده من بپوشم و حسنی  هم که داشت این بود که هم هوایی  میخورد به پر و پاچم!! و هم چیزی نبود که هی جر بخوره و من هر روز مدرسه ام بابت خیاطی اجباری دیر بشه...خلاصه یه روز ما ورزش  داشتیم و  معلمه نامرد که خدا ازش  نگذره به حق  همین روز  عزیز!!!( شوخی!) گفت بچه ها امروز  هوا سرده و نمیخواد بریم بیرون  پس  نیازی نیست شلوارهاتون رو عوض  کنین بعد یه تشک آورد وسط  کلاس  پهن کرد و گفت همین جا ازتون امتحان دراز و نشست میگیرم...

یا پیغمبرررررر!!!!!حالا خود دراز و نشست کم مشکلی  بود که تازه با این شلوار  هم باس بریم..اسامی رو هم از روی  لیست الفبایی دفتررش شروع کرد به خوندن...اسم من هم همیشه تقریبا اون اولا بود...هر چقدر  سوره حمد و قل هوالله و ناس  و کوثر و اینا بلد بودم خوندم تا این معلمه یه چیزی بشه و منصرف شه..میدونی باید بچه باشی  اونم 20 سال پیش و بعد حس  منو تجسم کنی..خلاصه که اسم منو خوند و گفت به نفر  بیاد و پاهای  منو بگیره  تا من دراز و نشست برم..به معلمون گفتم اجازه خانم! نمیشه تشک رو از  این وری بذارین؟ یعنی  پشت به بچه ها دراز بکشم..اونم خیره خیره نگام کرد و گفت نخیر..بدو بخواب  که وقت نداریم..  با پاهای  لرزون لرزون رفتم دراز کشیدم روی  تشک ولی  پاهام رو صاف  کذاشتم و عمودی  نذاشتمشون..اون شاگردهه  گفت فلانی باید پاهانو عمود بذاری ..زود باش  الان خانوم عصبانی  میشه... الهی برای  خودم بمیرم .... یه نگا به دور و ورم کردم و دیدم بچه ها مشغول حرف  زدن با هم هستن و کسی  لای  خشتک مارو نمپایه!! بسم الله گویان  چشمامو بستم و  دو تا دراز نشست زورکی  رفتم و در  حالیکه از  خجالت سرخ شده بودم   الکی  گفتم خانوم نمیدونیم چرا نیمتونیم..اون زنیکه  از خدا بی خبر  هم گفت یه ذره اون خیکت رو لاغر کن تا بتونی!!! بچه ها ترکیدن از  خنده و من توی  دلم خدا رو شکر  میکردم که کسی  ندیده اون صحنه رو و حاضر بودم بچه ها به این حرفا بیست بار بخندن ولی  خشتک ما رو نبینن..خلاصه زنگ خورد و من یه نفس  راحت کشیدم و  خواستم از کلاس برم بیرون.. یه دفعه همون دختره که پاهای  منو میگرفت برای  کمک کردن به دراز و نشست اومدئ جلو و گفت فلانی یه دقیقه واسا کارت دارم...  و بعد حرفی بهم زد که تا مدت ها کابوس شب  های  من بود و  نمیدونستم چطوری  میتونم از ذهنم پاکش  کنم..البته الان میخندم به اون حرفا ولی برای  او ن سن یه فاجعه بود..با من و من و  خجالت گفت میخواستم بهت بگم شلوارت خشتکش پاره شده بود و من خیلی سعی کردم جلوت واستم تا کسی نبینه ولی  خب  میدونی یه چیز دیگه هم بود...من اصلا نمی خواستم ببینم ها یعنی  چشمم خودش  افتاد به اون و دید...وقتی رفتی  خونه اون شورتت رو هم بدوز!!!!!!!!!!!!! یا خدا!!!! الهی کوفت بگیری بچه با این ارشاد کردنت..الهی  لال میشدی و نمیگفتی  اون حرفا رو..منم خیلی  فوری خودم رو زدم به او نراه و گفتم آره داشتم می اومدم مدرسه افتادم زمینو دو تاش  با هم پاره شد!!!!!!!!!..مرسی ...راستی به کسی  نگی ها...

اون  همکلاسی با معرفت به هیچ کس  نگفت..البته اگر  هم گفته بود کسی به روم نمی آوردو من اونروز  رفتم خونه و به مامان گفتم تا برام شلوار نو نخری  نیمرم مدرسه و وقتی  مامان شلوار  منو دید گفت خدا مرگم!! چرا این اینطوری شده بچه!!! یعنی  اونقدر  من دوخته بودم که دیگه سوزن توی  پارچه نمیرفت و  تار و پود خشتکم هم کلا به باد رفته بود... مامان  رفت و یه شلوار خشتک در حد کردی!!! برام خرید و  من دو روز بعد رفتم مدرسه...اونقدر  خوشحال بودم که سر زنگ ورزش به معلمه گفتم خانوم! نمیشه دوباره از  ما دراز نشست بگیرین شاید تونستیم. و اون هم گفت  نخیر..وقت اضافی  نداریم...

الان که  سالهای زیادی ااز او نروزها میگذره به سادگی و خنگی  خودم خنده ام میگیره...خب  عزیزم میدادی  مامانت  بدوزه برات یا خواهر بزگترت..دیگه لازم  نبود  اونطوری  خشتک دو سانتی  درست کنی برای  خودت... و بعد از اون روز  بود که مامان با تعجب  می دید دخترک کوچولوش  هر روز شورت های  گل منگولی  خوشگل میپوشه که اگر زد و خشتک اون شلوار شبه کردی!! هم پاره شد حداقل منظره زیری دل گشا باشه و  البته بدون درز!!!


حالا یه چیز دیگه هم بگم و برم ناهار درست کنم...میدونین میخوام بگم من با این حرفام  و خاطراتم مسلما یه قیافه ای  از  خودم توی  ذهن شماها درست کردم دیدنی!!! اگه کسی  منو از  نزدیک ببینه  بخصوص وقتایی که خیلی باشخصیت و  خانم هستم!! محاله بتونه تصویر  نویسنده این حرفا رو روی  اون خانم محترمه بندازه و تطبیقشون بده...حالا خیلی هم خوشگل و قیافه دار و اینا نیستم ها..ولی  خب  در کل  اونقدر  بعضی  وقت ها رسمی  هستم که کسی  جرات نمیکنه شوخی زیادی  چیزی  بکنه ..تازه همین الانشم هستن کسانی که منو بیرون میشناسن و  خیلی  هم باهاشون رسمی  هستم و اینجا رو هم میخونن ..فقط  خنده دارش  اینه که مثلا من خیلی  جدی دارم یه صحبتی  میکنم بعد توی  ذهن اینا یه خانومه میاد که شلوارش  از  وسط   خرررررررچی دو تیکه شده و  داره دراز نشست میره!!!!!


نکته اجتماعی این پست هم اینه که خانوم ها ...آقایون..اینقدر  نگین حجاب  اسلامی بده..آخه عزیزم اگه مانتو نبود  کسی  مثل من میتونست استتار کنه؟ اصلا میتونست تو ی جامعه زندگی  کنه؟ و تازه اعتماد به نفسش  هم بشه در  حد تانک....؟!!!!


اگه باز  هم از  این دست  پست ها خواستین کافیه بهم یادآوری  کنین تی شرت و نخ شیرینی!!!!! اون که در  نوع خودش  نمونه کامل کارهای یه بچه چاق بی مغزه!! که الان برای  خودش  خانمی شده با کمالاتتتتتتتتتتتت!!!!



اضافه شده در  ۱۸ آذر....

من ممنون همه دوستای  گلی  هستم که همیشه حال یونا رو میپرسن..خوبه شکر  خدا و  شیطون و بلا شده ...واقعا شرمنده ام که به تک تک کامنت ها فرصت نیست جواب بدم.. چند تا میل خصوصی داشتم که به زودی  پاسخ میدم...فراموش  نکردم..نا امید نشین لطفا..خلاصه که دلم قیلی ویلی میره از  اینهمه تعریفی که ازم میکنین...مرسی از  محبت همگی. بوس. ( فقط  برای خانوم ها..آقایون لطفا برن اون ور سالن واستن بوس  ها کمونه نکنه بیاد طرفشون...)

نظرات 130 + ارسال نظر
محمدهادی چهارشنبه 3 آبان 1396 ساعت 09:27

سلام.خوبید شما؟یه جوان 30ساله هستم چندین سال قصد دارم ازدواج کنم ولی بخاطر مشکلات مالی نمی توانم ازدواج کنم اگر امکانش هست به من کمک مالی کنید تا ازدواج کنم ممنون.شماره تماس 09033052928.
شماره عابربانک ملی(6037997213792667 )قربانی هستم.متشکرم.الله وکیلی اگر ناچار نبودم این پیام نمیدادم.

سحر سه‌شنبه 17 فروردین 1389 ساعت 12:05

بچه ها چرا ادرس وب صمیم رو نمیدین تا منم خاطراتشو بخونممممممممممممم؟؟؟؟؟
؟

سحر سه‌شنبه 17 فروردین 1389 ساعت 11:57

مگه برات چه اتفاقی افتاده بگوووووووووووووو

سمیرا مامان سپهر شنبه 22 اسفند 1388 ساعت 21:18 http://sepehrjoonam.blogfa.com

سلام خانومی . دل درد شدم از خنده . بازم بنویس . به وبلاگ پسر من هم بیا .
من شما را لینک کردم تا دوستان وبلاگ من با وبلاگت آشنا بشن عزیزم .
شما هم اگه دوست داشتی من و لینک کن

جواب سحر چهارشنبه 21 بهمن 1388 ساعت 16:07

عزیزم قصه نخور معلوم نیست کی دیده کی ندیده واقعا ...بدبخت اگه اتفاق من برات می افتاد چه کار می کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چه اتفاقی؟

سحر یکشنبه 11 بهمن 1388 ساعت 16:01

سلام بچه ها تورو خدا ادرس سایت صمیم رو بدین تا منم بخونم من گوگل سرچ کردم نظرات اوومد تورو خدا بچه ها دلداریم بدین من ۶ ماه خشتکم پاره بود اول یه سوراخ بود بعد یه غار شد حالا که فکر میکنم میترسم کسی دیده باشه هرکی منو نگاه میکنه فکر میکنم خشتکم دیده ۱۰ روز نخوابیدم تو رو خدا دلداریم بدین

بنفشه دوشنبه 21 دی 1388 ساعت 03:33 http://banafshehh.blogsky.com

وای نگو که من چی کشیدم از این مسئله .. یعنی همیشه خدا خشتکم پاره بود....

رامین دوشنبه 14 دی 1388 ساعت 15:41

سلام خوبین ؟ منم خوبم مرسی
راستش شاید بگم خیلی باحالین واستون تکراری باشه آخه نصف این نظر هایی که داده بودن رو خوندم و بیشترشون نوشته بودن خیلی باحالی ...
فقط خواستم یه چی بگم بعدش رفع زحمت و این جور حرفا ...
امیدورم که منم یه زنی که نه دختری گیرم بیاد ( منظورم واسه ازدواجه ) که شیطون و بلا بوده باشه تو دوران بچه گیاش بعد اون واسه من خاطره بگه بعد منم بخندم مثل الان که به پست شما خندیدم ...
خوب هرکی نگه آمین خدا کنه تبدیل به ... بشه
یا حق

یکی تپل مثل شما پنج‌شنبه 3 دی 1388 ساعت 22:41

قلمتون خیلی قشنگه منم چاق بودم همش از این بدبختیا داشتم

[ بدون نام ] سه‌شنبه 1 دی 1388 ساعت 15:00

haha

شانتمیس دوشنبه 30 آذر 1388 ساعت 17:18 http://shantemis.blogfa.com/

خیلی جالب بود حسابی خندیدم. خیلی هم قابل لمس بود. منم تو همون سن و سال یه بلای مشابه سرم اومد که هیچوقت یادم نمیره چقدر اذیت شدم.

espino یکشنبه 29 آذر 1388 ساعت 17:37

چرا بیشتر یعنی 90 دزصد نظر خانوما رو منتشر کردی مگه آقایون چی نوشتن؟!
اگه من به جای اون دختره دوستت بودم
باور کن به هیچ کی نمی گفتم ...
بوسسس

بیطرف یکشنبه 29 آذر 1388 ساعت 10:22 http://taranomedeltangi.blogfa.com

بوسسسسسسسسسسسسسسس

هنگامه یکشنبه 29 آذر 1388 ساعت 08:41

سلام عزیزم
سه ماهه آخر بارداری ام
فهمیدم htlv مثبت دارم میگن نمی تونم بچه شیر بدم راسته ؟

تو چطور تو htlv + نداشتی آخه میگن اکثر خراسانیا مثبتن

اینی که گفتی چیه ؟
چه ارتباطی به شیر داره مگه؟

ندا یکشنبه 29 آذر 1388 ساعت 02:46

سلام من مامان علی هستم سه سال از خودت بزرگترم مطلبت بینهایت قشنگ بود ویاداور خاطرات تلخ خودم باورت میشه عین عین عین همینو من داشتم؟(گریه وریسه رفتن قاطی)البته من چاق نبودم اما بقول مامانم همون که عمه اون دوستمون گفته بود دندون واینا هنوزم مشکل دارم(شکلک ندارین؟)خیلی خوشحالم اینجا رو پیدا کردم بوس

خانومی یکشنبه 29 آذر 1388 ساعت 00:41 http://zsh.blogfa.com

http://aash.mihanblog.com/post/478
این عکسو ببیندیدمش یادت تو افتادم

خیلی باحال بود...

خانومی شنبه 28 آذر 1388 ساعت 23:11 http://zsh.blogfa.com

ای جان از همون اول تو شیرین بودی به خدا

پرنده خانوم شنبه 28 آذر 1388 ساعت 18:25 http://purelove.blogsky.com/

دفام نکن
میدونم دیر رسیدم:">
اما بخدا کلی خندیدم و لذت بردم
مرسیییییییییییییییی:*

سعید شنبه 28 آذر 1388 ساعت 13:59 http://www.khatesevom.blogfa.com

سلامون علیکوم
کلی خنداندی مارا!
ممنان!
با یک داستانک به روز می باشم و منتظر تشریف فرمایی و درج نظرات جنابعالی !

وای چقدر خندیدددددددددددددددم

خانوم کوچولو پنج‌شنبه 26 آذر 1388 ساعت 17:23 http://khanoomi-aghaii.blogfa.com/

بسی خندیدیم

شیوا چهارشنبه 25 آذر 1388 ساعت 22:51 http://shintimes.wordpress.com

:)))) عالی بود!
من همیشه دلم شوهر می خواد وقتی اینجا رو می خونمD:
جدیدنیا دلم بچم خواسته تازه!
حالا جواب منو تو می خوای بدی؟هان؟D:
بهت لینک دادم اگه اشکالی نداره:)

الهام چهارشنبه 25 آذر 1388 ساعت 21:58 http://bidarie.blogfa.com


« سلام قولا من رب رحیم»




آیا ویژگی خواص را می شناسید ؟




[گل]

درسا چهارشنبه 25 آذر 1388 ساعت 18:26

صمیم جان من عاشق نوشته هاتم .خیلی خیلی دوست دارم

ستاره چهارشنبه 25 آذر 1388 ساعت 11:12 http://alldays.persianblog.ir

سلام صمیم جون با نمکم ! من آرشیو و وبلاگای قبلی و بقیه بند و بساطتو خوندم. ببین میشه یه کمکی کنی؟ من الان توی همون موقعیت تو در وبلاگ رژیمیت هستم‌! به همون دلایل باید وزن کم کنم ‌! حالا تو بگو واقعاْ چه جوری اینهمه کم کردی؟! صمیم یادت نره ها!

به حرفای مشاور بدبخت!! گوش کردم..فقط همین.

شیم) سه‌شنبه 24 آذر 1388 ساعت 13:51 http://shpio.blogfa.com

سلام صمیم عزیز... همه ارشیوتو خوندم.. خیلی قشنگ مینویسی لازم بگفتن نیس مطمینم هر کس که برا بار اول اومده اینجا و نوشته هاتو خونده همین نظرو داده... چقدر با پست گازی که در کردی حال کردم با خشتک خندیدم .. با دودر کردن مهمونی و در رفتن از زیر بار تصمیماتی که بابامامان ها بر اینجور وقتا برا ما میکشن و مهموناشونو مهمون ما میکنن اونم تو شرایطی که نمی تونیم.
یاد خودم افتادم... و خدا میدونه با خوندن پست 28 خردادت اشک تو چشام جمع شد ... و بعد هم وقتی تاریخ تولد یونا رو نوشتی : نی نی ما روز ۲۸ خرداد ساعت ۹ صبح به دنیا اومد ....
بازم اشک تو چشام جمع شد.. خوشحالم که خوشبختیت تکمیل شده خوشحالم که از زندگیت خوشحالی .. از اینکه خونوادت کنارتن... از رابطه ای که با مادر علی داری .. خوشحالم که مثه خیلی ها با مادر همسرت مشکل نداری.. البته بگم منم با خانواده همسرم هیچ مشکلی ندارم... و اینکه هیچ وقت دوست ندارم بگم مادر شوهر چون تصور اکثر ادما از این اسم یه اژدهای سه سره...بهر حال من لینکت کردم .. از خانوادم دورم.. و اینجا برا ی من حکم یک دلخوشی و شادیه بزرگو داره ( منظورم نت) برای همین دوست دارم تنهایی مو با دوستان خوبی پر کنم.. دوست خوب نعمته... امیدوارم دست دوستی مو رد نکنی .. من به تجربه هات فک کنم که احتیاج داشته باشم.... ...

بووووووووووووووووووووس

شیم) سه‌شنبه 24 آذر 1388 ساعت 13:51 http://shpio.blogfa.com

سلام صمیم عزیز... همه ارشیوتو خوندم.. خیلی قشنگ مینویسی لازم بگفتن نیس مطمینم هر کس که برا بار اول اومده اینجا و نوشته هاتو خونده همین نظرو داده... چقدر با پست گازی که در کردی حال کردم با خشتک خندیدم .. با دودر کردن مهمونی و در رفتن از زیر بار تصمیماتی که بابامامان ها بر اینجور وقتا برا ما میکشن و مهموناشونو مهمون ما میکنن اونم تو شرایطی که نمی تونیم.
یاد خودم افتادم... و خدا میدونه با خوندن پست 28 خردادت اشک تو چشام جمع شد ... و بعد هم وقتی تاریخ تولد یونا رو نوشتی : نی نی ما روز ۲۸ خرداد ساعت ۹ صبح به دنیا اومد ....
بازم اشک تو چشام جمع شد.. خوشحالم که خوشبختیت تکمیل شده خوشحالم که از زندگیت خوشحالی .. از اینکه خونوادت کنارتن... از رابطه ای که با مادر علی داری .. خوشحالم که مثه خیلی ها با مادر همسرت مشکل نداری.. البته بگم منم با خانواده همسرم هیچ مشکلی ندارم... و اینکه هیچ وقت دوست ندارم بگم مادر شوهر چون تصور من و اکثر ادما از این اسم یه اژدهای سه سره...بهر حال من لینکت کردم .. از خانوادم دورم.. و اینجا برا ی من حکم یک دلخوشی و شادیه بزرگو داره ( منظورم نت) برای همین دوست دارم تنهایی مو با دوستان خوبی پر کنم.. دوست خوب نعمته... امیدوارم دست دوستی مو رد نکنی .. من به تجربه هات فک کنم که احتیاج داشته باشم.... ...

شیم) سه‌شنبه 24 آذر 1388 ساعت 11:12 http://shpio.blogfa.com

ای جان .. کپلی ناز.. چقدر دوست داشتنی هستی تو.. من دیوانه این خاطرت شدم.. افرین با این صداقت و بی شیله پیلگیت بازم میام.. وای ... خدا خیلی خدنیددم تنهایی قهقهه میزنم... یه جورایی مثه گندای خودم تو مدرس بود.. هم سن هم هستیم.. اما من نینی ندارم.........

سلام.
کم کم داریم به صدمین روز هجرت پریسا نزدیک میشیم. قصد داریم یک برنامه هماهنگ برای بزرگداشت خاطر عزیزش برگزار کنیم. من و تعدادی از دوستان تصمیم گرفتیم در اون روز هر کس به وبلاگ پریسا سر بزنه و یه شاخه گل در بخش نظرات بزاره. از نظرات و پیشنهادات شما هم استقبال میکنیم. نظر خودتون رو فعلا در وبلاگش بگذارید.
www.zanaane.persianblog.ir

منصوره دوشنبه 23 آذر 1388 ساعت 10:04 http://ashpazierangin.blogfa.com

سلام
خیلی با نمک نوشته بودی کلی خندیدم همیشه شاد باشی

anitaa یکشنبه 22 آذر 1388 ساعت 23:47

delam barat tang shode samim :*
har rooz miaam check mikonam azat poste jadid hast yaa na. movazebe khodetoon bashid. miboosam yuna juni ro

الینا یکشنبه 22 آذر 1388 ساعت 13:06 http://tazin.blogfa.com

سلام صمیم جان خیلی با مزه نوشته بودی اینقدر خندیدم که از چشام یه عالمه اشک اومد مرسی که با نوشته های با مزه و جالبت منو شاد کردی. میبوسمت

زهرا شنبه 21 آذر 1388 ساعت 21:59 http://biula_20004@yahoo.com

سلام خانمی!
خوش باشی!
اومدم یه سر زدم دلم نیومد بازم نگم ایول به قلمت! دلتون خوش سرتون سلامت !

خانم معلم شنبه 21 آذر 1388 ساعت 21:35 http://www.sepidnevis.blogfa.com

سلام .من یه خانم معلم تازه کار هستم که دو روزی میشه یه وبلاگ درست کردم و تصمیم دارم بخشی از خاطراتی که هر روز برام رقم میخوره رو در بنویسم تا از این روزهای سرشار از تجربه چیزی ثبت شده داشته باشم.خوشحال می شم اگه بهم سر بزنین و اگه مایل بودین تبادل لینک بکنیم.

باران شنبه 21 آذر 1388 ساعت 15:33

سلام صمیم جون چطوری خانمی؟یونا چطوره؟ حسابی بلا شده حتماْ خبری ازتون نیست فکر کنم تا چند روز دیگه باید برگردی سرکار یونا رو می ذاری پیش مامانت یا می بریش مهد؟ امیدوارم موفق باشین و شاد

مهد
مرسی

لادن جمعه 20 آذر 1388 ساعت 02:43

سلام همشهری. امروز با وبلاگت آشنا شدم و همین پست رو که خوندم بس بود واسه اینکه bookmark کنمت. عای می نویسی. تو این وانفسا که آدم خنده رو فراموش می کنه نوشته هات می تونه یک یادآوری باشه . در اولین فرصت میام که کل آرشیئت رو بخونم. خوش باشی

مرضیه پنج‌شنبه 19 آذر 1388 ساعت 18:41

سلام...
خیلی عالی بود...شما خانوم دوست داشتنی هستید.

سعیده پنج‌شنبه 19 آذر 1388 ساعت 10:00 http://dailydiary.persianblog.ir

سلام صمیم
وبلاگ جالبی داری.من تازه وب درست کردم.به وب منم سر بزن خوشحال می شم

لاله پنج‌شنبه 19 آذر 1388 ساعت 08:56

تیشرت نخ شیرینی

قزن قلفی چهارشنبه 18 آذر 1388 ساعت 21:55 http://afandook.persianblog.ir

والا راستش و بخوای منم از این مشکلا داشتم ولی به جای اینکه این همه دردسر بکشم رفتم خیاطی مو ( یا به قول مامانم خر شیکمبه دوزی ) قوی کردم ! ولی استرس ش برا من هم پیش اومده بود . کاملا میفهممت ! هی جوونی کجایی که یادت بخیر ....

[ بدون نام ] چهارشنبه 18 آذر 1388 ساعت 19:42

دوباره چند ماه اول وبلاگ اولیتو خوندم.نه نه. بار سومه که می خونم.
برام جالبه.باز همون تصویر خودم در تو.برام محشره صمیم این همه شباهت به همدیگه.
هر بار که می خونم مثل رمانا و داستانای کوتاهی که تو دانشگاه می خونیم برام هر بار یه
معنی و مفهوم تازه داره وبلاگت.یه دید تازه بهم می ده هر بار.حتی با اینکه پره از شیطنتات.
خیلی دوستش دارم و دوستت دارم.
شباهت خونواده ها.پدرا.مادرا.خارق العادس.رفتار جدی سر کار و شیطون
تو خونه.
باورت نمیشه صمیم. اما من همیشه دوست داشتم بدونم اگه یه دوست مثل خودم با اخلاق خودم داشتم خوب بود یا نه؟ جزو چیزاییه که همیشه بهشون فکر می کنم. و الان این بار با خوندن سه باره ی وبلاگت تازه داره دوزاریم میافته که تو اون دوستی هستی که همیشه فکر می کردم چجوری میشه اگه داشته باشم یه همچین دوستی.
عالیه.
تو همیشه محشری.
من همیشه ازت کلی چیز یاد میگیرم.
به خاطر وجود عزیزت خیلی از خدا ممنونم.
خیلی زیاد.
مهسا لز لز.

جدی؟ پس تو هم از نظر خونواده و این حرفا راحتی !!!!!!؟ قربونت بشم..خیلی جالبه که اینهمه شباهت دارم باهات..فدای محبتت..تو که دیگه از اون صمیمی هایی برام...این حرفا چیه...بوووووووووس برای مهسای میراث کوبیده شده خودم!!!!

سهیلا چهارشنبه 18 آذر 1388 ساعت 09:07

وای خیلی جالب بود
من اتفاقی اومدم اینجا و این پست رو خوندو.
یادمه منم با اینکه اون دوره یعنی ۱۲ -۱۳ سالگی ۴۰ کیلو بودم که خیلی هم چاق نمیشه !!!همیشه این مشکل رو داشتم
و کلی با خوندن پست شما خندیدم

رکیتا چهارشنبه 18 آذر 1388 ساعت 00:40 http://rokita2465@rocketmail.com

اوه خدای من، مدتها بود که انقدر نخندیده بودم، مرسی از پست جالبت :*

آرام سه‌شنبه 17 آذر 1388 ساعت 22:22 http://adasak.persianblog.ir

صمیم جان
من که دربست طرفدار پر و پا قرص خاطرات قشنگت هستم. مخصوصا این روزا کع خونم، خیلی خیلی باهات حال می کنم. وقت کردی به من و باران هم سر بزن. راستی پنبه ای نازنین چطوره؟ یونای عزیز رو می گم. برامون ازش بنویس.

بلوطی سه‌شنبه 17 آذر 1388 ساعت 18:21 http://number13.blogfa.com

سلام
منم بچگی هام همیشه خشتک شلوارم پاره بود!
و همیشه استرس داشتم که کسی نبینه!
خیلی باحال بود خاطرتون
منمی ه خاطره بگم
یه بار رفته بودم سالن ورزشی از این باکلاسا و همه دخترا خوشگل و ارایش کرده و خوش هیکل با لباسای جینگول
منم یه شلوارم ارتشی پوشیده بودم یعنی خیر سرم تیپ زده بودم
اقا این مربی الاغ یه تمرینی داد که باید پاهامونو ۱۸۰ درجه باز می کردیم!
هیچی دیگه منم وسط زاویه ۱۳۰ بودم که شلوارکم از دو بر جر خورد و صداش همه سالنو برداشت!
خدایی دلم می خواست بخار بشم اون لحظه از خجالت اما واسه اینکه ضایع نشم خودم زودتر از همه زدم زیر خنده:)))))
و دویدم تو رختکن:))

چه جالب منم یه خاطره عین همین دارم نوشتم توی وبلاگم..
بامزه بود ..

مانگیسو سه‌شنبه 17 آذر 1388 ساعت 17:29 http://mangisoo.blogfa.com/

سلام. تیتر وبلاگت جذبم کرد. از نوشته هاتم خوشم اومد بهم سربزن اگه دوست داشتی بلینکیم.

رویا سه‌شنبه 17 آذر 1388 ساعت 15:01 http://omideroya.persianblog.ir/

من عاشقه نوشته هاااااتم........

خانوم تی شرت و نخ شیرینی!!!!!!!!

چه انرژی شوشوت ازت می گیره هاااا

[ بدون نام ] سه‌شنبه 17 آذر 1388 ساعت 14:39

هلو
هو آر یو جیگر؟
آیم فاین.تنک یو.اند یو؟فاین تنکس.
هفت اذر پست گذاشتی؟من که هر روز وبتو رفرش می کنم چرا ندیدم پس؟دییییی
الهی بمییییرم که خشتکت اینقدر حرصت داده.
من امروزه توی دانشگاه از خشتک سالمم حرصم می گیره.می دونی چرا؟آخه معلومه از زیر مانتو.تو هم که شدت حجب و حیای من رومی دونی.هی باید کیفم رو پام باشه سر کلاس.قبلنا که نمی پوشوندم یه روز یه استاد خانوم زوم کرده بود روش.منم از ترس لزبین شدن اخر عمری دیگه کیف می ذارم.دی دی دی دی دی دی
یونی جونم خوبه؟
مام خوبیم.مامان سلام میرسونه.

اااا راستی یه چیزی می خواستم یادت بندازم
تی شرت و نخ شیرینی
دیییییییی
دی
دی دی دی دی دی دی
مهسا

سلاممممممممممم چطوری لز لز جون!!!!!!!!!!!!
کار خوبی میکنی لنگ و پاچه رو نمیذاری باد بخوره!!!!
دلم تنگولیده برات خیلییییییییییییییییی
قربونت عسیس...بوس.

سوده سه‌شنبه 17 آذر 1388 ساعت 02:36 http://cherknevic.blogsky.com/

سلام صمیم جان.
من همیشه خواننده پر و پا قرص وبلاگ قشنگت هستم.
خوشحال میشم به منهم سری بزنی.

توفول سه‌شنبه 17 آذر 1388 ساعت 01:10 http://www.royaye-sepid-h.blogfa.com

سلام صمیم جان
ای الهییییی نصفه شبی چقد خندیدم
ای نازززز بشی خیلی باحاله خاطرت چه صادقانه

سیندریلا دوشنبه 16 آذر 1388 ساعت 22:32 http://www.sendrela209.blogfa.com

=))))))=)))))
بارم بنویس:دی

فاطمه دوشنبه 16 آذر 1388 ساعت 21:58

این را (7 آذر) وقتی خواندمت تایپ کردم تا بعداً برایت بنویسم!
بانو خوبی ؟ باید خوب باشی با وجود همسر مهربان و نی نی نازت :)
دلمان نی نی خواست :)
من فعلا عقد هستم ، هنوز با همسر گرامی عروسی نکردم ، وااای که دلم می رود برای شروع زندگی مشترک با همسرم :) وااااای که دلم جور قشنگی می شود وقتی فکر می کنم قرار هست منم روزی مادر شوم :)))))
کاش زودتر از این پیدایت کرده بودم ، تا شب قدر من هم با تو و دوستانت قرآن را ختم می کردم ، قسمت نشد ان شاءا... سال دیگر .
راستی در نظر سنجی باید هم مقام می آوردی ، حق تو بود :) من هم اگر بودم به تو رای می دادم ، از همین نظر سنجی تو را پیدا کردم .
امیدوارم همراه همسر و پسرت یک زندگی آرام و بدون مشکل داشته باشین و خدا همراهتان باشد در تمام لحظات .
دیدم مشهد زندگی می کنی ، خواستم بگویم حرم که رفتی به آقا بگو دلم لک زده که فقط یک بار ، یک بار بیایم پابوستان ، بگو مرا هم بطلبد !
...
این را (16 آذر) دارم می نویسم که برایت بگذارم :)
دیشب از مشهد آمدیم :) دل کندن سخت بود ، عجیبببببب :)))
پسرکت را ببوس :*
خوشبخت باشی بانو :*

راستی فهمیدم که ( آقا ) تکه کلامت است :)))))

چقدر زود حاجت گرفتی...خیلی خوشحال شدم.. زیارتت قبول عزیزم و ممنونم از محبتت..انشالله به زودی زندگی دو نفره رو تجربه کنی...فوق العاده است...

جودی ابوت دوشنبه 16 آذر 1388 ساعت 18:04 http://whenurnot.blogfa.com

صمیمممممممممممم
سلام عشق منننننننننن
خدا الهی یونا و علی رو برات نگه داره که من دیشب همش خواب خشتک شلوار میدیدم !!!!!!!!!!!!!!!
یعنی من کشته مرده این خاطرات تو ام !!!!!!
دیشب پای لپتاپ عین این دیوونه ها میخندیدم !!!!!
دختر تو میتونی با یه جمله ملت رو ببری رو هوا !!!!!
آخ آخ چقدر خنده خونم اومده بود پایین
ولی عوضش بیشتر دلم برات تنگ شد
دلم برای وقتهایی که میشستم با لذت و عشق پست هات رو میخوندم یه عالمههههههه تنگ شد
هی هی روزگار
وای اون پست مادر آخرشششششششششششش بود
یعنی آخرشششششششش بود
راستیییییییییی یه اسپند اساسی واسه یونا جونم دود کن
الهی قربونش برم من که ۵ ماهگی دندون درآورد
این یونای من نابغه است
خیلی مواظبش باش
چند تا بوس محکمممممممم هم از اون لپ های خوشمزه اش بگیر از طرف من
راستی بی قراری نکرد ؟
آها یه چیز دیگههههههههه
ببین هوار تا آدم این جا شاهدن که گفتی تا ۲۰ سال شیر میدی به بابای بچه ها !!!!!!! بعدا نزنی زیر حرفت که با خودم طرفی !!!!!!! (نیشخند)
ععععاااااااشششششششققققققتتتتتتممممممممممم صمیم
بوووووووووووووووووووووووس

فدای محبتت که کاملا ذوقت رو حس میکردم توی نوشته هات...حالا تو هم گیر دادی به قول و قرار های من؟!!!! اگه صمیم قولش قول بود الان یونا باس ۶ ساله بوده باشه!!!!!!!!!!!!! گرفتی که!!!
بووووووووووووووس به جودی خوش خنده و جیگر خودم.

سلام خسته نباشید وبلاگ جالب و پر محتوایی دارید اگه تمایل به تبادل لینک داشتید خبرم کنید و عنوان و ادرسی رو که میخواین لینک شید هم برام بفرستید

طنین یکشنبه 15 آذر 1388 ساعت 13:27 http://delbari.blogfa.com/

سلام .چه خاطرات قشنگی .اگه من خاطره داداشم رو تعریف کنم فکر کنم کسی باورش نشه چون زیپ شلوارش خراب میشه شورت هم نپوشیده بود مجبور میشه از لنگه جورابش کمک بگیره

بچگی هم عالمیه برا خودش .برای منم پیش اومده ولی کفشم پاره شده بود.

ممد قربانی یکشنبه 15 آذر 1388 ساعت 03:16 http://www.ekbatana.blogfa.com

نه واقعا خوب می نویسی
تا ته دیگشم خوندم
یه خاله دارم تانکر این خاطرات هست فقط هنوز تعریفش به آخر نرسیده وسط مسیر دستشویی گلاب به روتون از خنده میترکه .

سونیا یکشنبه 15 آذر 1388 ساعت 02:22 http://www.allalone.blogsky.com

آخی الهی.. خیلی بامزه بود روده بر شدم از خنده قشنگ می تونستم تصور کنم :دی

تارا شنبه 14 آذر 1388 ساعت 17:04

سلام اتفاقی مطلب شما را خواندم با همسرم کلی خندیدیم بسیار ساده و دوست داشتنی بود.
موفق باشید

صنم شنبه 14 آذر 1388 ساعت 15:15 http://www.sanam1366.blogfa.com

سلام.
ممنون عزیزم بابت حرفات خیلی بهترم
منم با اینکه زیاد چاق نبودم این مشکل واسم زیاد پیش می اومد آخه زیاد ورجه ورجه می کردم
اما خب دوخت و دوزم بد نبود.اما خوب گاهی یادم می رفت و کلی خجالت می کشیدم
خوش باشی عزیزم

آسمان شنبه 14 آذر 1388 ساعت 08:48 http://www.skyradio.blogfa.com

صمیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییم
بگم خدا چی کارت نکنه. من داره همینجوری از چشمام اشک میاد اینقدر که خندیدم ثاقب هم فکر کرده که من خل شدم.
وای خداوندا اون قسمتی که همکلاسیت بهت جریان رو گفته و بهانه تو معررررررررررررررررررررکه بود :)))))

راستی یادآوری: تی شرت و نخ شیرینی
منتظریم :)))
برای خودت و یونای گل و خوشگلت هزارتا بوس می فرستم. بگیر که اومد :*********************************

[ بدون نام ] شنبه 14 آذر 1388 ساعت 08:47

صمیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییم
بگم خدا چی کارت نکنه. من داره همینجوری از چشمام اشک میاد اینقدر که خندیدم ثاقب هم فکر کرده که من خل شدم.
وای خداوندا اون قسمتی که همکلاسیت بهت جریان رو گفته و بهانه تو معررررررررررررررررررررکه بود :)))))

راستی یادآوری: تی شرت و نخ شیرینی
منتظریم :)))
برای خودت و یونای گل و خوشگلت هزارتا بوس می فرستم. بگیر که اومد :*********************************

مهسا شنبه 14 آذر 1388 ساعت 02:29 http://sa88.persianblog.ir

سلام
اطمینان دارم شما میتونین یه نویسنده خیلی خوب بشین ،چرا کتاب نمینوسین؟
مطالبتون همیشه آموزنده و لذت بخشه.

رضوان شنبه 14 آذر 1388 ساعت 01:13 http://rezvanm.persianblog.ir

سلام صمیم جان.
هر دفعه میام اینجا و نوشته هاتو می خونم کلی حالم خوب میشه و یه وقتهایی از خنده گوله گوله اشک می ریزم!
آرزو می کنم این روحیه فوق العاده ت همیشه باهات باقی بمونه :)

تیبا جمعه 13 آذر 1388 ساعت 20:07 http://66kg.blogfa.com

سلام عزیزم من کاملا احساس اون موقعتون درک کردم و از طرفی کلی هم خندیدم.راستش اصلاحال خوبی نداشتم ولی الان کمی بهترم.ممنون

نگار جمعه 13 آذر 1388 ساعت 14:16 http://harfemanharfeto.blogfa.com

موفق باشید!۱۱!۱!!۱۱۱!!!!

غزل مامان قصیده پنج‌شنبه 12 آذر 1388 ساعت 20:31 http://manevesht.blogfa.com

صمیم ، تیشرت و نخ شیرینی
آخی منم اینقده از زنگ ورزش بدم میومد حالا من لاغر بودما ولی واسم یجور دیگه ازین ماجراها پیش اومد.
چقده خوشم میاد که راحت این حرفاتو میزنی
یونا رو ببوس

یلدا پنج‌شنبه 12 آذر 1388 ساعت 19:21

خیلی خاطره بامزه ای بود

شبنم پنج‌شنبه 12 آذر 1388 ساعت 17:40 http://http:/shabinik.mihanblog.com

ولله دبیرستان خشتک منم همیشه پاره بود و بر خلاف تو من لاغر بودم و پررو . بنابراین به همه دوستای صمیمی خودم اوضاع خشتکم رو گفته بودم و حسابی میخندیدیم . آخرین بار دوستم قرار شد با طناب خشتکمو بدوزه !

sepid پنج‌شنبه 12 آذر 1388 ساعت 10:27

سلام صمیم جان
منم چاقم و درکت میکنم
وقتی اینو خوندم یاد دبستانم افتادم
اما الان دارم لاغر میشم و به این وضعم خاتمه میدم

شبنم سادات پنج‌شنبه 12 آذر 1388 ساعت 10:15 http://shabnamsadat.blogfa.com

سلام خانوم گل.
خوبی ؟
من یه هفته است شما رو پیدا کردم و خاموش دارم تمام آرشیوتو میخونم و روز به روز از خوندنش بیشتر لذت میبرم. الان آرشیو سال 87 رو دارم میخونم و دارم ماه به ماه میام جلو. و نمیدونم توی این پست چی نوشتی...
من الان توی دوران عقد به سر میبرم و خیلی دوست دارم زودتر بریم سر خونه زندگی مستقل خودمون و راه و روش تو رو تو زندگی به کار ببرم . حتی از فکر کردن به این رفتارها لذت میبرم و خنده رو لبام نقش میبنده. دیگه عملی انجام بدم چی میشه...
یه جا خوندم دوست نداری زود با کسی پسرخاله بشی. اگه ناراحتت کردم معذرت میخوام. برای خوشبختیمون دعا کن. برات دعا میکنم. ه علی آقا سلام برسون.
راستی 2 تا نکته:
1- خیلی اسمتو دوست دارم . قشنگ و دلنشینه.
2- خوشحال شدم توی یکی از سفراتون به شهر ما اومدی. حالا حدس بزن من اهل کجا هستم.
تا بعد
یا علی
راستی لطفا وقتی رفتی حرم سلام منو به آقا برسون.

شیرازی هستی نه؟!!
خیلی ممنون عزیزم ...محبت داری .

یاس خاکی پنج‌شنبه 12 آذر 1388 ساعت 00:56 http://baby88.persianblog.ir

از خنده روده بر شدم جلوب دهنم رو گرفتم تا موقع خنده کسی بیدار نشه ...خدا خیرت بده دلم یه کم گرفته بود شاد شدم...یاد بچگی و معصومیت ها مون بخر

دختر مهربون چهارشنبه 11 آذر 1388 ساعت 15:45

صمیییییم عاشقتم...این پستت فوف العاده بود...یاد اون ماجرای کلاس ورزش و شلوارت افتادم که اینقدر خندیده بودم که اشک از چشمم اومد....امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشی گل من

مامان هستی چهارشنبه 11 آذر 1388 ساعت 15:35

الهی نمیری.یعنی همینجور اشکم سرازیر شده بود.راستش من خودمم از اون بچه های تبلی بودم و آی این بستت واسم نوستالژیک بود .کل خاطرات زنگای ورزشم واسم زنده شد.
دوست دارم صمیم جون

نسیم مامان بردیا چهارشنبه 11 آذر 1388 ساعت 14:53 http://bardiajeegar.blogfa.com

غشششششششششششششششش.

خیلی باحال بود. :)))))))

کوچه خاطرات گمشده چهارشنبه 11 آذر 1388 ساعت 14:18 http://deltang1.blogfa.com

سلام
خداییش کلی با خوندن این مطلبت خندیدم
فقط یه چیزی هست اونم اینکه همکارام الان میگن اون چشه که بیخود داره میخنده.........
الهی خدا این با مزگیتو ازت نگیره مطالب قبلیتم که شاهکار قرنه مادر
خوش باشی

طنازی چهارشنبه 11 آذر 1388 ساعت 13:52

بلا نگیری تو دختر چقدر بانمک مینویسی مردم از خنده، من که عاشق نوشته هاتم .راستی صورت یونای گل رو هم از طرف من ببوس

حنا دختری در مزرعه چهارشنبه 11 آذر 1388 ساعت 02:05

وای آخه چقد تو باحالی دختر، مردم از خنده.نصفه شبی داشتم این پستتو می خوندم، خلاصه نتونستم خندمو کنترل کنم و ملت و بیدار کردم و مقادیر متنابهی فحش نسیبم شد. ولی خوب به اون خنده ی از ته دلم می ارزید.
شاد باشی

[ بدون نام ] سه‌شنبه 10 آذر 1388 ساعت 18:25

سلام صمیم جان.
من خیلی تصادفی با وبلاگت آشنا شدم اندر قلمت برام جالب بود که نشستم بیشتر نوشته هاتو خوندم.
من زهرا هستم ۲۷ سالمه از تهران از رابطه ات با مهربان همسر خیلی خوشم اومدبرام خیلی جالب بود انگار دقیقا دقیقا رویاهای منو تعریف میکردیُ. راستشو بخوای من یه مشکل دارم خیلی دلم میخواد باهات مشورت کنم ُ شاید به نظرت مسخره بیاد ولی با خوندن مطالبت احساس کردم میتونی کمکم کنی .
اگه با این همه دل مشغولی که داری وقت و حوصله داشته باشی تا برات مشکلمو بگم و راهنماییم کنی یه عمر مدیونتم. اگرم نداری که هیچی دلتون خوش! فقط اینو بگم تو این چند ساعتی که تو وبلاگت بودم کلی احساس قشنگ داشتم !
عشقتون روز افسون خانم خانما!!!!!!!

ممنونم.منتظرم و حوصله هم دارم.

پور پدر سه‌شنبه 10 آذر 1388 ساعت 17:58 http://www.poorpedar.com

ای وای یعنی من مردم از خنده
والا منم کمکی تپل بودم ولی خشتکم کم جر میخورد! P:

ستاره سه‌شنبه 10 آذر 1388 ساعت 14:59

سلام عزیزم، خوبید؟ منم مشهدی هستم. خوشحال میشم ببینمت، میشود آیا؟

سلام همشهری
ترجیح میدم همین جا بیشتر با هم اشنا بشیم....

بهناز سه‌شنبه 10 آذر 1388 ساعت 13:24 http://youkabed.blogfa.com/

واییییییییییی مردم از خنده تو رو خدا بیا جریان تی شرتتم بگو

نسیم مامان بردیا سه‌شنبه 10 آذر 1388 ساعت 12:20 http://bardiajeegar.blogfa.com

اول دندونای یونای گل من مبارک باشه. دیگه گازیده میشی از همین روزا. واییییییییی. چه دردی. صمیم روش مقابله با گاز رو بلدی؟ اگه نه بگو یادت بدیم خواهر.

برم ببینم چی نوشتی باز در مورد خشتک و شلوار و این بی ادبیا!!!!!!!

راستی برگشتی سر کار؟

هنوز نه اخر اذر

admin سه‌شنبه 10 آذر 1388 ساعت 12:10 http://admin-user.blogfa.com

مثل همیشه یه پست عالی

کلبه کوچک سه‌شنبه 10 آذر 1388 ساعت 10:11

سلام صمیم جون خیلی وقت بود از این خاطرات شیرین و خنداه دار ننوشته بودی . خیلی باحال بود کاش میشد خودت رو دیده بودم با همان جدیت ولی با تصویری از دراز نشت . اونقده خندیدم که گفتم هر کی بیاد تو اتاق کارم شک نمیکنه که من دیونه شدم. جیگرت رو ببوس

فنچ سه‌شنبه 10 آذر 1388 ساعت 08:40 http://baghe-ma.blogsky.com

(آیکون از خنده مردن)
=))))))))))
الهی... چقد گناه داشتی صمیم جونم!:*

sonia سه‌شنبه 10 آذر 1388 ساعت 00:26

kheili jaleb booooooooooooooood
koly khandidam
tshirt
nakhe shirini

بیتا دوشنبه 9 آذر 1388 ساعت 23:02 http://www.jojo88.blogfa.com

سلام به منم بسرعزیزم

گلشید دوشنبه 9 آذر 1388 ساعت 18:00 http://golshid.blogfa.com

یعنی عاشقتم. کپ مشکل من تو مدرسه و حتی تو دانشگاه و حتی الان. چون معمولا خشتک شلوارای منم سرنوشت خوبی نداشتن هیچ وقت

مریم دوشنبه 9 آذر 1388 ساعت 15:19 http://www.twoma.blogfa.com/

خیلی باحالی خیلی خانمی
عزیزم کلی خندیدم تو رو خدا باز هم از این خاطراتت تعریف کن من به تازگی وبلاگم رو راه انداختم خوشحال می شم به من سر بزی البته قلمم شیرینی قلم تو رو نداره

ستاره دوشنبه 9 آذر 1388 ساعت 15:15 http://alldays.persianblog.com

سلام صمیم جان ! اولین باره میام اینجا ولی دیگه همیشه میام. باور می کنی با خوندن متنت بلند بلند می خندیدم! چون دقیقاْ منم یه سال همینجوری شدم و تازه بدتر:خشتکم دقیقاْ تا سر زانو جررررررررررررر خورد و تا زنگ آخر هم خودم و هم بچه های کلاس از خنده سیاه شده بودیم ! (البته خوشبختانه اونروز ورزش نداشتیم)

سرو دوشنبه 9 آذر 1388 ساعت 13:49

تو فوق العاده ای!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یلدا دوشنبه 9 آذر 1388 ساعت 13:04 http://khaterestoon.blogsky.com/

یک قسمت دیگه از ادامه داستان را نوشتم اگر دوست داشتی بخون !!!!!!!!!!

فوزیه دوشنبه 9 آذر 1388 ساعت 11:38

سلام صمیم جان.خیلی وقت بود که برات کامنت نذاشتم.از وقتی یونا به دنیا امده فکر نمیکنی خیلی کم راجع به علی اینجا مینویسی؟؟؟؟نکنه تو زندگی واقعی هم ازش دور شده باشی؟؟؟؟

نه خیالت جمع...
راستش این بشر کاراش معقوله!!! و کمتر سوژه مییشه اینجا!

noonooshet دوشنبه 9 آذر 1388 ساعت 06:08

vay samim enghadr sar e kar (saat e nahar) khandidam ke ye khornaseh keshidam o ton e mahi az damagham oomad biroon. to ro khoda tshir o nakh e shirini o ham benevis.

shad bashi azizzzzzaaaaaaaaaaammmmmmmmmm

بووووووووووووووووووووس

مهتا یکشنبه 8 آذر 1388 ساعت 23:58

سلام صمیم جان
ای دختر بلا خدا خفه ات نکنه اونقدر خندیدم که با این شکم گنده کار دادم دست خودم خیلی شیطون بلایی
من ۵ ماهه باردارم اخه یک کم به من شیمک گنده رحم کن شوشو گفت دیگه حق نداری اینجا را بخونی چون ممکنه خودت و بچه را خفه کنی از خنده

امین یکشنبه 8 آذر 1388 ساعت 23:10

سلام
ایمیل نوشتم شاید اونجا اسممو سیو داشته باشیو بشناسی
اگر شناختی جایزه داری ؟
این بحث تصور ذهنی واقعا جالبه ، ادم یکیو تو ذهنش میسازه و معمولا وقتی میبینش یهویی یکه میخوره
راستی من 19 اذر دارم میام مشهد اتفاقا :D
زیاد به مغذت فشار نیار ، من همون امینیم که مینا داشت و نداشت
اتفاقا امروز داشتم میلتو میخوندم که گفته بودی کی بشه اشتی کنین و ......
ما کماکان همون تیپی هستیم البته با کمی تغییر ، اینسری مینا ادم شد و برگشت و گفت بیا خواستگاری منم استخاره کردم بد اومد :d
بهمین دلیل خواستگاری و دوست داشتن کماکان مثل سابق تعطیل

تو هنو زنده ای!!!!!!!!!!!
اهههههههههههههه بابا مینا از دست تو نمرده هنوز دور از جونش!؟!!!!
غلط کردی!!! مینا اومد خواستگاری؟ بزنم داغونت کنم که اینجا فیل هوا نکنی !!!!!
خوشس باشی همیشه با مینای خانوم و گل....خوشحال شدم.

Noushin یکشنبه 8 آذر 1388 ساعت 22:40

dooste aziz salam. bebakhshid man fonte farsi nadarm. barat vaghean arezooye shadi mikonam. chon man gharibam va toye in rooze tatil ke kheyli ham delam gerefteh bood enghadr khandidam ke sorfeam gereft. bacheham ham dashtan haj va vaj behem negah mikardan.tabrik migam be khatere ghalame tavanat. movafagh bashi.

مهربون یکشنبه 8 آذر 1388 ساعت 17:30

سلام صمیم جون
خوبی؟پسر گلت خوبه؟
الهی بگم چی نشی
من سر کارم اینقدر خندیدم که نگو
من تازه مشهد بودم چرا اینقدر سرد شهرتون؟
ما جنوبیا به اون سرما عادت نداریم یخ زدیم
خوب دیگه بیشتر از این مزاحمت نمیشم
یونای جیگر طلا رو ببوس.

حکیم باشی یکشنبه 8 آذر 1388 ساعت 15:02 http://delikhoun.blogfa.com

وای چه قدر خندیدم خیلی با حال بود .

آساره یکشنبه 8 آذر 1388 ساعت 13:21 http://manomehrabunam.blogfa.com

سلام عزیزم . خوشحال شدم که آپیدی! حال پسر خوشگلت چطوره؟ چندوقت از مرخصی زایمانت مونده؟ می شه بهم بگی حالا که می خوای برگردی سر کار چه حسی داری؟ این کابوس منه آخه!
اگه به من سر بزنی خوشحال میشم.

نه خوبه نه خیلی بد... دلتنگش میشم..همین...
..به هر حال همه سعی خودمئو کردم وباز هم میکنم ...ولی هیچ وقت خودم رو دچار عذاب وجدان نمیکنم...سه هفته دیگه مونده...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد