من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

دامن چوبی

آقا عشق کردم یه کم برا دل خودم بنویسم و هی مراعات این  و اون رو نکنم و نگم هییییییییییین!!! زشته ..ننویس این چیزا رو ... گفته باشم که مودبا و  اب شونه کرده هاش بدونن دیگه بقیه اش رو نخونن!!!

.

.

هر کی ندونه دیگه شماها خوب این قضایای مربوط به سوابق تاریخی بادهای  موسمی( فارت عمو جان.. ده بابا همون گ..ز  خودمون )  و نقش  اون رو در زندگی من میدونید .حالا میخوام به این مبحث  جالب و هنری از زاویه حضورش در زندگی سه نفره  الانمون بپردازم. یادتونه که اواژلین بارهایی که وقوع این فارت ها رو اینجا خوندین در مورد مکالمه دل انگیز و بویناک با رییسم بود و  یکی مونده به آخرش  موقع بارداری که رو دنده بود ماشین ما!!!! و آخریش هم جناب یونا خان که پمپمرزشون نزدیک به سوراخ شدگی پیش میره بچم!!! البته خیلی هاتون اصلا منو خجالت ندادین و اصلا نگفتین صمیم!!! یادته؟   یا مثلا صمیم  این بچه به کی رفته ؟!!! و من هم اصلا عرق شرم نریختم!!! خلاصه که گفتم تا شماها بیشتر از این منو با گفتن کلمات زیبایی چون ننه گوزو...صمیم فارتی.... مادر بادی....و غیره مزین نکردین خودم یه نوشته بذارم و خیال همه راحت که اگه بعدا حرفی زدین آش نخورده و دهن سوخته نشده باشم من!!!!

نمیدونم چرا یه وقتایی این بچه ما هواپیما هم از رو سرش ر شه بیدار نمیش ولی یه وقتایی....قضیه از اینجا شروع شد که چند روز پیش یونا خیلی بد قلقی رد و جای شما خالی ما هم یه سوپ جوی اساسی خورده بودیم واز بس خوشمزه بود هر دو سه ساعت یکبار یه ملاقه گرم میکردم  میزدم تو رگ. خلاصه عرق نعناع رو هم قورت و قورت میخوردم و از قضا بعد از ساعات بسیاری  این بچه با هزار ناز و نوازش خوابید وسط هال و منم پیشش دراز کشیدم و علی هم نبود که دیدم آخ جون..چشماش خیلی گرم شد و الانه که یه سه چهار ساعتی بخوابه و  منم سریع بخوابم و کسری خواب هام جبران شه..خیلی آروم یونا رو گذاشتم رو زمین و تلویزیون رو هم خاموش کردم و یهو صدای بلندی اومد و تققققققق در واحد بغلی محکم به هم خورد ..از ترس بیدار شدن یونا سیخ نشستم ولی این بچه رو خواب برده بود که برده بود...دوباره چند دقیقه بعد پنجره اتاق خواب که باز بود با شدت به هم خورد و باد صداش رو در آورد که باز بلند شدم و دیدم نه این بچه تکون هم نخورد ماشالله و خواب خوابه...پنجره رو بستم و خوابیدم. تازه چشمام گرم شده بود که نمیدونم یهو چطو شد که اوطور شد!!!!! به پهلو تا غلت زدم یه صدای خیلی خیلی ضعیفی!! از جوارح ما بلند شد و من که مطمئن بودم صداخفه کن خوب  عمل کرده ( آخه اگه لباس زیرتون خوب به پشت چسبیده باشه و اویزوون پشت مبارک  نباشه مثل صدا خفه کن عمل میکنه!!) اومدم بخوابم که ای وای!!! این بچه انگار چییییییییی شنیده آنچنان از جاش پرید وبا چشم گشاد منو نگاه کرد و لب برچید که گفتم یا خدا!!!  اینهمه مواظب بودیم فردا این بچه به ما نگه مامی فارتی!! آخرش شد اونچه نباید میشد!! بعد مگه خوابید این پسر؟  هی بالاش  کن پایینش  کن بذار رو پات..راش ببر...سر شونه بگیر...نچچچچ!!! فقط با چشم گشاد منو نگاه میکرد و از  ته دل ضجه میزد!!! گفتم نکنه بویی چیزی  داشته دست کشیدم ( از رو لباس بابا!!)رو موضع دیدم نه پاک پاکه!!!!بو کجا بود ؟ فرکانسشم اونقدرها نباس پایین بوده باشه برای گوش بچه..پس  این چش شد؟  بعد دیم اشک توی چشمای پسرک جمع شده  و با بغض و و نفرت داره به سقف نگاه میکنه!!! خب لا مصب من این همه مدت تو رو تر و خشک کردم حالا همه زحماتم درست با یه گو...ز هدر شه؟ یعنی اینقدر برات بی ارزش شدم که تو نیم وجبی هم نچ نچ میکنی و دلت به حال بابات میسوزه؟!! شب با سانسور بیشتر قسمت ها!!! این داستان رو برا علی گفتم...بهم میگه باز تو نصف بیشترش  رو نگفتی؟ یعنی چی دامنت صدا کرد و بچه از خواب پرید؟ مگه دامن چوبی پات بود؟ نههههههههههههه خدایا!!!!صمیم تو جلوی بچه گو......دی؟!!!!!!!( با دهن باز و چشما گشاد و تاسف در  همه وجودش دیده می شد!!!)

ای تف تو روحت مرد که نمیشه مثل این بزرگان دینی رفتار کنی و به روی طرف نیاری مثلا!!!خب شد دیگه.... بعد رفته سراغ این کتاب های کودک و میگه به جای  این روانشناسی کودک و ایناخوندن بیا ببرمت دکتر ببینه مشکل تو کجاست شاید با یه عمل سرپایی  درست بشی!!!!!!!!!!!! 



یه چی بگم نمیخندین بهم؟ قول مردونه؟!!!باز نیایین بگین اوا صمیم!!! آرهههههههههه؟!!!!!

 بابایی من یه قدرت  خاصی داشت که همیشه وقتی بچه بودیم از  خنده میمردیم و وقتی بزرگ شدیم از خجالت!!!!! اون میتونست هر چقدر  دلش  میخواد و با هر شدتی از  خودش  صدا در  بیاره!!! البته از خود خودش نه !!! از موضع صدا در کنش!!! وقتی بچه بودیم یه بار خودم دیدم که بابا رفت تو دسشویی و در رو بست و شاید یه دوازده سیزده تایی صدای بلند و کوتاه آمیخته با سوت از اون تو اومد بیرون و بابا با خنده  بعدش در رو باز  کرد و انگار نه انگار!!! بزرگتر که شدیم مامان هر وقت با بابا دعوا میکرد میگفت نذار به بچه ها بگم.... و نمیدونم چی میخواست بگه که بابا زود جلوی دهن اون رو میگرفت و خواسته خانوم بلافاصله براورده میشد .... خیلی بزرگتر  که شدیم فهمیدیم  نه بو داره لا مصب و نه چیز دیگه ولی  کنترلش دست حاجیه!!!! و هر وقت بخواد میتونه بده بیرون یا بده تو!!!!! و بعدا که آبجیمون درس  دکتریش رو خوند!!! (پرستاری!!) گفت بعضی ها زیادی نفاخن و  جالبه که کیس های  خیلی نادری قادر به کنترل اون هستن...مثلا انگار یه بادکنک دستشونه و به دلخواه تعداد  و قدرت صدا و بقیه فاکتورها رو مدیریت میکنن!!!!!

حالا موندم منم به باباییم رفتم یا اتفاق های بد و صدا ناک و بوی ناک زندگیم در بدترین زمان ممکن برام پیش میاد...؟

تازه من کلی هم حیا دارم..چی فک کردین؟ یه وقتایی که باد تو دلم میپیچه  و مثلا علی در نیم سانتیمتری من نشسته و نمیتونم با صدای بلند حرف بزنم یا بهانه دیگه ای بیارم آنچنان با پاهای چسبیده به هم و اردک وار  راه میرم  و میرم طرف  دسشویی که علی با تعجب  میگه وا!!! چرا اینطوری  میری و وقتی  هنوز در دسشویی بسته نشده صدای شیر اب  میاد و برس تمیز کردن دستشویی  یهو تلق تولوق  صدا میده تا صدا پوشانی بطور کامل انجام بشه میفهمه بهتره بره جایی دورتر از من تا خجالت کمتر بکشم!!! آره داداش !! همچین هم اون دومن چوبی مون ترک توروک برنداشته قربونت!!!! حیا میا هم حالیمونه ....

زت زیاد.


نظرات 96 + ارسال نظر
عماد چهارشنبه 7 بهمن 1388 ساعت 00:29

ذلگیگکلبگیکقفکلقث کشقبثسکمشکقثسکثقکگصضبگثس؟
ثقیبممبمکیسثکصمثشصکثصخشکسخثصسمش؟
ثنیبثسنقنشستصنشسثتضصثنتصنشنیثصنثصشصنشنتث؟
صدتثاثس
تشتثصشتاا؟
ئذ.بلذبیکقکشصمنثیکش؟
سنشصنیشصمسنشمصت؟
صتیتشستصاشسصعشتصعش؟

هی ... ! شنبه 4 مهر 1388 ساعت 22:16

این جزو زیبا ترین مطالبی بود که خونده بودم و باید بگم شما ادبیات فوقالعاده زیبایی دارین !
توصیه میکنم نویسنده بشین !

آوا سه‌شنبه 31 شهریور 1388 ساعت 09:43 http://biraddepa.blogfa.com

کامنت من کو پس؟همین جا بود...

golbarg دوشنبه 16 شهریور 1388 ساعت 15:56 http://golbarg24.blogfa.com

samim jun kojaaii pas khaanomiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiii

محیا دوشنبه 16 شهریور 1388 ساعت 15:22 http://mahya.blogsky.com

سلام
من یه تازه واردم
خوشحال میشم اگه بهم سر بزنید و نظرتون رو بگید
///////////////منتظرم////////////////////
موفق باشید

حمیده دوشنبه 16 شهریور 1388 ساعت 09:14

سلام صمیم جون.
نه خسته با بچه داری.ما هم اردیبهشت سال دیگه به جمع شما می پیوندیم ان شااله.
عزیزم دکتر شیبانی سونو هم داره مطبش؟شرمندتم این سوال رو پرسیدم چون هر چی زنگ می زنم مطب مشغوله.

نه نداره ولی سونوی دکتر رضایی بیمارستان سینا محشره.
صبح باید دفترچه رو ببی تا برای عصر وقت بگیری از بیمارستان.
تو هفته شونزدهم تعین جنسیت کرد برای من ..

منا یکشنبه 15 شهریور 1388 ساعت 14:42 http://www.man-o-del.blogfa.com/

صمیم جان میشه خواهش کنم این لینک رو در وبلاگت بذاری و از خوانندگانت بخوای که برای این جوجه کوچولو دعا کنن؟
خودت هم که تازه مادر شدی الان پیش خدا خیلی عزیزی
لطفا براش دعا کن
http://goorban.blogfa.com/post-621.aspx

[ بدون نام ] یکشنبه 15 شهریور 1388 ساعت 14:39

سلاااااااااااااااااام
چند وقته میام نظر بدم این کد فعال نبود:( آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟/
شناسایی شدی؛) (چشمک) هنوزم وقت آرایش ریمل میزنی؟؟:))))))))
دوست دارم معلم جونم
شاید باورت نشه اما قبل از اینکه بدونم که شمایی همش میگفتم این نویسنده کیه که اینقد شبیه خانم ماس؟! تا رفتم همه آرشیوتو خوندم مطوئن شدم. مراقب خودت و آقا علی و یونا جون باش

سارا یکشنبه 15 شهریور 1388 ساعت 12:59

سلام مامان صمیم خانم!
خوبید شما؟؟؟؟ پسرک؟؟

بی‌نظیرید، فقط همین.

آسمون یکشنبه 15 شهریور 1388 ساعت 12:40 http://www.asemantaha.blogfa.com

سلام
خوشحالم که نی نی دار شدی
راستی رژیمتو هنوز داری
در مورد بچه داری باید بهت بگم خودت سوپ جو دوست داری اونو با جو پرک شده درست کن
و اگر با جو معمولی درست می کنی اون از شب قبل خیس کن و چند بار آبشو دو سه ساعت به دو سه ساعت عوض کن تا کمتر اذیت کنه
گاهی باد تو روده های بچه گیر می کنه و اذیتش می کنه
آروم به کنار شکمش ضربه بزن مرتب
تا گاز از روده هاش رد بشه
یا کنارش جارو برقی روشن کن تا امواج موتورش بهش کمک کنه
البته تا جایی که می تونی غذای باد دار نخود چون روده های بچه رو اذیت می کنه
آسمون

ستاره یکشنبه 15 شهریور 1388 ساعت 11:49

من داشتم گوگل رو سرچ می کردم خیلی حال کردم گفتم به عنوان یه ستاره ی بی نشون براتون آرزوی خوشبختی روز افزون داشته باشم زندگی مشترکتان هر روز بهتر از دیروز
شکلک هم ندارید یه گل تقدیم کنم

شینا شنبه 14 شهریور 1388 ساعت 15:22 http://ea-msh.persianblog.ir

وای مردم از خنده..خدا بگم چیکارت کنه.همه فک کردن خلم هر هر دارم میخندم..
اولین بار اومدم اینجا ولی خیلی حال داد

مریم شنبه 14 شهریور 1388 ساعت 02:15

شاید اولین بار باشه که بعد از خوندن آرشیو کسی براش کامنت هم بذارم! تقریباً تمام آرشیوت به علاوه وب قبلیت را خوندم البته یه چند تایی هم رد دادم !!
ان شالله همیشه خوش باشی
کلی نکات فنی و نیمه فنی داشت نوشته هات! یعنی برام جالب بود یکی از جالب ترین هاش این بود که با دامن یا شلوار دستشویی نمی ری! خوب آخه دختر خوب یونا بزرگ تر بشه می خوای چه کار کنی خوب قضیه ناموسی می شه ها!!

حالا اون که مشکلی نیست..مشکل من اینه که کلا با لباس سخته تو خونه باشم!!!!!!!!!!!!

دختر یخی جمعه 13 شهریور 1388 ساعت 23:47 http://www.icepalace.persianblog.ir

صمیم جون من یکی رو می شناسم که مشکل تورو داشت.واسه یه مشکلی رفت دکتر بهش گفت شما میکروب داری تو معده ات!!البته ایشون به دکتر نگفتن که همچین مشکلی دارن ولی وقتی داروهاشونو خوردن اون مشکل اصلیه برطرف شد شکر خدا!!!بد نیست شمام یه سر بری دکتر!

برا من غیر قابل کنترل نیست که بابا!!!!
حالا به قول گیلاسی یه چیزی گفتیم دور هم بخندیم...

سارا جمعه 13 شهریور 1388 ساعت 23:45 http://zibayeirani.blogfa.com

صمیمم سلام . خوبی مامان خوشگل ؟ یادی از آبجی قدیمت نمی کنی ! خواهر زادم خوبه ؟
راستی منم یه وبلاگ باز کردم که شاید نوشتن آرومم کنه. تو که دیگه دعوت نمی خوای میخوای؟
دلم برا تو و یونا یه ذره شده
دوستون دارم
خاله سارا

جووووووووووون بلاخره سارا عزیزی وبلاگ زد...

baran جمعه 13 شهریور 1388 ساعت 23:22 http://www.3rahi.blogfa.com

سلام بی تعارف وبلاگتون از همه نظر عالی بود مهمترین خاصییتش روون و ساده بودن مطالبشه همیشه موفق باشید.
منتظرتون هستم

[ بدون نام ] جمعه 13 شهریور 1388 ساعت 21:20

خوشم میاد از اینجا:دی یعنی همین!

مریم جمعه 13 شهریور 1388 ساعت 16:48 http://manoali.javanblog.com

خیلی وبلاگ باحالی داری
این مطلب آخرت که هیلی باحال بود.بچه داریتم خوبه
من خیلی دوست دارم بچه داربشم اما ازاینچیزاش می ترسم
شیردادن و مردکردن و خوابوندن و...

هوووووم جمعه 13 شهریور 1388 ساعت 16:00

:دی

neg!n جمعه 13 شهریور 1388 ساعت 13:37 http://l3aroon.blogfa.com

به به:دی
می گم صمیم جونی نینیت حسابی بزرگ شده و ما ندیدیمشا
مفهوم بود دیگه(چشمک)
چه قدر من جاهایی که ازین شکلکا نداره احساس فلاکت می کنم اخه من احساساتمو چه جوری نشون بدم؟

میتی جمعه 13 شهریور 1388 ساعت 01:47

فکر کنم شما جزو بزرگترین وبلاگنویسان گ...و....ز.....و هستین؟

یکی مثل خودم جمعه 13 شهریور 1388 ساعت 01:33 http://1saro2goosh.blogsky.com

سلام
با همه غم و غصم ببخخشیدا این پست من رو از خنده ترکوند
قبلا هم اومده بودم.پستهای این ص رو خونده بودم و خوندم.تجربیاتتون رو دوست دارم و حتی از شما نشناخته در مورد پست واقعیات زندگی با یکی از دوستان وبلاگی صحبت کردم

همیشه شاد و خوشبخت باشید[گل]

مهرگان پنج‌شنبه 12 شهریور 1388 ساعت 23:06 http://mehregan60.blogfa.com

خوب شد که هستی فکر کردم با پست قبلی رفتی ... تازگیها همسری به من میگه توی خواب از این کارا می کنی اما من که زیر بار نمی رم.... یعنی باورم نمیشه...

مهستا پنج‌شنبه 12 شهریور 1388 ساعت 10:48 http://mahasta.com

اینقدر وبلاگا خصوصی دارن که خواستم الان برات خصوصی بذارم! اون پست زندگی واقعیت رو خیلی دوست دارم. ساده نوشتی و عاقلانه هرکددومش که من عمل نکردم و می بینم تو بهتری از الان شد سرمشقم! یونای خوشگلت رو ببوس!

صدف چهارشنبه 11 شهریور 1388 ساعت 23:31

خیل باحالی...

یه بدهکار چهارشنبه 11 شهریور 1388 ساعت 16:57 http://bedehkary.blogsky.com

سلام.بابا تو دیگه کی هستی....
اونقدر خندیدم که از چشام آب داره میاد.ولی خدایی از من که ادعای طنز نویسی دارم بهتر مینویسی!!به وبلاگ من که فکر نکنم سر زده باشی یعنی فکر نکنم اصلا وقت داشته باشی.باری مصلحت در آن میبینم که تا مورد هجوم گازهای فوق شیمیایی مخرب لایه ازن قرار نگرفته ام بس کنم و بیش از این بهت کامنت ندم .به قول خودم زبان بریده به مصلحت.....

سوگند چهارشنبه 11 شهریور 1388 ساعت 14:18

سلام خانومی
خیلی زا طرز نوشتنت خوشم میاد
این پستتم خوندم خیلی باهام بوود کلی خندیدم
از این مشکلات وساه هم پیش میاد فقط من نیمدونم این بچه ها چقدر پرواند
ما یه بچه تو فامیلمون داریم
دو ماه بود که یه دفعه تو خواب بوود و یه بادی از خودش در داد
اونقدر گریه کرد که حد نداشت ماهم کلی از ترسو بودنش بهش خندیدیم
حالا وقتی 1 سالش شد از این کارا که میکرد تازه کلی هم میخندیدو خوشش میاومد
بچه ها تا کوچیکن یه کم میترسند
ولی بزرگ که بشن میبینن عادیه و کلی هم میخندند
راستی اون یکی وبت رو هم خوندم
خانوم خودت یه پا روانشناسیا

ریما چهارشنبه 11 شهریور 1388 ساعت 13:50

ممنونم از راهنماییت خانوم.تموم وبلاگتم خوندم و کلی خندیدم خدا خیرت بده

آرام چهارشنبه 11 شهریور 1388 ساعت 12:43 http://adasak.persianblog.ir

خوب صمیم جان! شایدم یونا بعد از شیرخوردن از ممۀ مامانش به همون مشکل تو دچار شده بوده و نمی تونسته خوب باد رو دفع کنه و به همین خاطرم بیدار شده. تو چرا همه چیرو به خودت نسبت می دی عزیزم؟ خوب بچه لابد باد شکم اذیتش می کرده یا داشته با خودش می گفته: ای به خشکی شانس! کاش منم مثل مامی می تونستم از دست این باد و بودا راحت بشم آخه. آره جونم! سخت نگیر. راحت باش.

افرا چهارشنبه 11 شهریور 1388 ساعت 11:17 http://salamafra.persianblog.ir

عالی بود.....

دنیا چهارشنبه 11 شهریور 1388 ساعت 10:43

سلام من از خواننده‌های خاموشت بودم و شاید یکی دوبار بیشتر نظر ندادم.
خواستم بگم که ببین این جریان پستت به کجاها که نرسید:
دیشب خونه یکی از دوستام بودم داشتیم از وبلاگها حرف می‌زدیم و متوجه شدیم چند تا وبلاگ مشترک هست که هم من می‌خونم هم اون!
دوستم گفت چون نمی‌تونه روزه بگیره به خودش قول داده تو این یک ماه حداقل چند تا کارو نکنه مثل نخوردن گوشت و شیرینی. و قهوه که دوتایی اخری بعلاوه این مورد که می‌خوام بگم به جونش بستگی داره!
حالا این مورد چیه؟! نخوندن وبلاگ
تقریبا داشت می‌مرد وقتی این پست تو رو واسش گفت . بعدشم گفت که اره صمیم دوست خودم هست و...!
ولی با تمام تعریفای من گفت نمی‌خونه ! اما واقعا داشت کم می‌اورد اخه چند تا موضوع دیگم واسش گفتم!
در همین موقعها یک دوست مشترک دیگه امد و جریان رو که فهمید گفت خوب مورد نداره می‌ریم واست پریننت میگیریم میاریم که بخونی...!
خلاصه بنده یک ساعتی در حال ریسه رفتن و پرینت گرفتن بودم!
اخه یاد جریان کلاه شرعی گذاشتن هم افتاده بودم..!

خدا نکشه شماها رو

مهدی چهارشنبه 11 شهریور 1388 ساعت 02:04

موضوع جالبی نیست خیلی بده که یه خانم محترم اینقدر راحت حرف بزنه
فقط اینو بگم که خانم من هم همین مشکل شما رو داشت هر چه دارو درمان کردیم افاقه نکرد رانتدین خورد امپرازول فاموتیدین عصاره زیره وانواع داروهای دیگه

اما بگم یه نفر گفت تخم زنیان خیلی خوبه هم ضد قارچه هم ضد باکتری هم ضد انگله وهم ضد ناراحتی معده
براش گرفتم خیلی خیلی تاثیر داشت جل الخالق
خواهش میکنم زیاد این موضوع رو کش ندین
به امید درمان صد درصد شماها

من مریض نیستم...
متوجهین که داشتین یه مطلب ساده و معمولی ( نه مرض مزمن!!) رو به طنز میخوندین...؟
ضمنا شما همون مجرده کامنت قبلی نیستین؟!!

شهرزاد قصه گو چهارشنبه 11 شهریور 1388 ساعت 01:18 http://shahreomid.blogsky.com

صمیم جونم ناراحت نباش من نه تنها خودم بلکه بابام و داداشم بابا بزرگم دختر عموهای ۱۳ ساله و ۶ ساله ام اصلا می دونی چیه این توی ما ارثی من بدبختم اصلا کنترلشو ندارم و خیلی جاهای ناجور وا دادم!!!!!:((((((

ملودی سه‌شنبه 10 شهریور 1388 ساعت 23:47 http://yavashakiham.blogfa.com

عجب مامان باحالی داره این یونا.همسریه من با این قضیه حسابی کنار اومده.راحت باش عزیزم.

سپیده سه‌شنبه 10 شهریور 1388 ساعت 20:41

سلام صویو جان وااااااااااااای چقد توباحالی دختر. بااجازت واسه مهربون همسرم تعریف کردم مرده بودیم ازخنده میدونی اخرش چی بهم گفت؟ خوبه پس بالاخره یکی مثل تو هم پیداشد. دوستت دارم .میبوسمت

مانیا سه‌شنبه 10 شهریور 1388 ساعت 15:47 http://posht-daryaha.blogfa.com/

سلام بر صمیم عزیزم
مثل همیشه زیبا و خنده دار خیلی جالب بود
صمیم جون یه سوال تو و همسرت علی چطور ازدواج کردین
منظورم اینه که قبل از ازدواج آشنایی داشتین یا نه؟
مرسی گلم

وبلاگ قبلیم..اولین پست ها...
من معلم و اون شاگردم بود...

سمیه سه‌شنبه 10 شهریور 1388 ساعت 15:13 http://www.hosniye.blogfa.com

اینجاست که شاعر می گه باد آمد و بوی عنبر آورد!!
دقیقا دیشب ما بجث سیاسی شما رو خونه مون داشتیم!:d

ثنا سه‌شنبه 10 شهریور 1388 ساعت 13:56 http://www.zibatarinzendegi.persianblog.ir

سلام
عزیزم خیلی قشنگ می نویسی خوشحال می شم به منم یه سری بزنی البته من تازه شروع به نوشتن کردم.
پسر گلت رو هم می بوسم
http://www.zibatarinzendegi.persianblog.ir

دینا سه‌شنبه 10 شهریور 1388 ساعت 13:14

سه ماهی میشد که اینجوری از ته دل نخندیده بودم همیشه شاد باشی

پریزاد سه‌شنبه 10 شهریور 1388 ساعت 13:08 http://zehneziba16.blogfa.com

یعنی این صداقتت وشجاعتت توو بیان این حرفا منو کشته...

ساتین سه‌شنبه 10 شهریور 1388 ساعت 12:40

صمیم جان کاش یه سر نخ میدادی که خاطره ات با رییستون مال چه موقع هایی بوده
آخه من آرشیو هر دو وبلاگتو خوندم اما نمی دونم چرا این از چشمم در رفته
هر چقدر هم می گردم پیداش نمی کنم

najam سه‌شنبه 10 شهریور 1388 ساعت 10:59

you made me laugh out loud in office, just beside my boss! thank u baby...:-s

MoHaMaD سه‌شنبه 10 شهریور 1388 ساعت 08:10

سلام صمیم خانوم.
امیدوارم حالتون خوب باشه.
خوب بسه دیگه لفظ قلم.......
وبلاگت خیلی خفنه و بر خلاف وبلاگای دیگه که میان یک مشت اراجیف از پیش تعیین شده توش مینویسن .
سبک نوشتنت هم خیلی باحال و جالبه و اصولا آدم باید با اطرافیانش راحت باشه.
من روز اول فقط پست های مربوط به شهریور رو خوندم ولی الان دیگه کل وبلاگت رو حفظم.
قبول نداری میتونی امتحان بگیری ازم.
نوشته هات هم به ظاهر شاید روزمرگی باشه ولی توش کلی مطالب جالب داره که آدم بهاید چطوری رفتار کنه و کلی مهارت یاد گرفتم از این وبلاگت واسه آینده.
خوشبختانه هنوزم گوشام دراز نشده و میریم با دخملای همسایه سرمون رو گرم میکینم.یک 7هشت سالی و اندی مونده تا از این کارا بخوام بکنم.
در ضمن از طرف من هم به علی آقا تبریک بگو بابت داشتن همچین همسر بامزه و شوخ و فهمیده ای.
ففط من نیدونم چرا همه بازدید کننده هات خانومن.مگه پسرا و آقایون آدم نیستن؟

خندههه
لطف دارین.

فورکلارنده سه‌شنبه 10 شهریور 1388 ساعت 06:03 http://www.forklarende.pardisblog.com/

بازم منم امشب این دومین کامنتیه که مینویسم.
چندتا از مطالبتون رو خوندم بازم.
حرفی واسه گفتن ندارم انقدر حیرت زده شدم اما نمیدونم چرا دارم کامنت میزارم.
تا چند وقت دیگه منم متحول میشم انقدر تاثیر گرفتم از شما سه تا.
پرتغالی باشید.
تمام

فورکلارنده سه‌شنبه 10 شهریور 1388 ساعت 05:30 http://www.forklarende.pardisblog.com/

ههههههههه کاش مامان من بودی بخدا.
خیلی باحالی. دم علی آقا هم گرم خیلی ازش خوشم اومد.
کلا باحالید خانوادگی. سه نفره. دوستون داریم. هر سه تاتونو.
پاینده و پرتغالی باشید

[ بدون نام ] سه‌شنبه 10 شهریور 1388 ساعت 01:29

ببین سلام من فکر کردم فقط بابای خودم از این کارها بلده و ابروی مارو می بره پس بابای تو هم بله بابای من از همه جاش صدا در می اد از دهان و دماغ و فلان جاش با هم اینم یه نوع شیرین کاریه دیگه اولها جلو شوهرم خجالت می کشیدم اما دیدم فایده نداره همینه دیگه البته همه ی این کارها تو دستشویی اتفاق می افته ها

جلوی داماد نههههههههههههههههههههه
تا حالا نشده

بهار زندگی سه‌شنبه 10 شهریور 1388 ساعت 00:04 http://rouzhayezendegi.blogfa.com/

سلام . روز و شبتون بخیر .
تازگی سعادت نصیبم شده و وبلاگتون رو پیدا کردم . توی لینک های بانوی برفین بود .
خیلی حال می کنم با نوشته هاتون . با پشتکار فراوان ! دارم وبلاگ قبلیتون رو می خونم ولی تازه مرداد ۸۵ رو تموم کردم . یه سه سالی مونده تا برسم بهتون !
خیلی قشنگ می نویسید . کشته ی لحن طنزآمیزتون شدم .
فقط هنوز نفهمیدم رشته تحصیلیتون چی بوده که حالا سر از دانشگاه در آوردید و کارشناس شدید ؟!( به قول گیلاس خانومی : آیکون یه آدم فضول)
شاد باشید .

ادبیات انگلیسی

قزن قلفی سه‌شنبه 10 شهریور 1388 ساعت 00:01 http://afandook.persianblog.ir

من جات بودم با قیافه حق به جانب به همه میگفتم : چییییییییییه ؟ ایدز ندارم که خب گوز بوده . خودت نداری ؟ نمیدی ؟ یاد توالتهات بیوفت ! ...... والا
ولی بعضی وقتها بد آبرو حیثیت آدمو زیر سوال میبره . اصلا بین خودمون باشه یهو هیکلت میره زیر خط ان ! البته ببخشیدا من اینقد رک میگم خواهر !
در مورد بند آخر هم تنها چیزی که به ذهنم رسید میتونم بگم :
تره به تخمش میره حسنی به باباش ! :))

بهارا از آستارا دوشنبه 9 شهریور 1388 ساعت 23:28 http://bato-3tareh-mishavam.blogfa.com

سلام صمیم جان
به به به ... واقعا چه میکنه ه ه ه ه ه صمیم خانوم!!!
بابا یکمی مراعات کوچولو رو بکن ...

یاس دوشنبه 9 شهریور 1388 ساعت 16:13 http://www.hoorafarin.blogfa.com

بابا صمیم نکن همچین بچه آسم میگیره خدایی نکرده هااااا:))))

صبا و پرهام دوشنبه 9 شهریور 1388 ساعت 16:12 http://anymoanyma.blogsky.com

وای

نمیری صمیم

اینقدر خندیدم که صورتم پر از اشک شده.

مخصوصا اون قسمت مادر بادی !!!

دنیا دوشنبه 9 شهریور 1388 ساعت 16:08

خیلی با حالی! کلی عصبانی بودم خدا روشکر که امدم اینجا و کلی خندیدم!
مرسی ازت

شیما دوشنبه 9 شهریور 1388 ساعت 15:54 http://shima666.persianblog.ir

خیلی باحال بود این پستت.
با با ایول به این شهامت و گفتن این حرفها
خوشمان آمد عجیب !

آزاده دوشنبه 9 شهریور 1388 ساعت 15:41

آفرین به تو صمیم جان.اینا واقعیت زندگی همه هست .اما یه آدم جسور و شجاع رو میخواست واسه گفتن این واقعیتا.وگرنه حرفات درسته

saharlar دوشنبه 9 شهریور 1388 ساعت 15:30 http://saharlar.wordpress.com

ای جااااااااااااااااااااااان، امان از دست این پسربچه‌ها!!!!!!!
ولی خودمونیماااااا عجب مامانی داره طفلک! D:

حدیث دوشنبه 9 شهریور 1388 ساعت 15:29

خیلی باحالی صمیم...به خودت نذار.بذار یونا با این صدا اه بیشتر اشنا شه گوشاش عادت کنه...نیشششششش

مهسا مامان کورش دوشنبه 9 شهریور 1388 ساعت 15:21 http://myfootstep.ir

وای خدا من از دست تو چی کار کنم ؟ شوشوی ما هم عین تو گوزوئه .

حدیث دوشنبه 9 شهریور 1388 ساعت 15:18

e umadi keeeee,bayad bekhoonam

پرنده خانوم دوشنبه 9 شهریور 1388 ساعت 13:40 http://purelove.blogsky.com/

:))))))))))))))))))))))۹
:))))))))))))))))))))))))))))))))۹
ای صمیمممممممممممممم
ایشالا همیشه بخندی خاهر
خیلی خندیدمم
بابادامن چوبی:))))))))
طفلک یونا:* ترسیده حتمن ننه:دی یکم مراعات کن خاهر:)))

کلبه کوچک دوشنبه 9 شهریور 1388 ساعت 13:09

سلام خیلی وقت بود ازین نوشته های بو دار از خودت در نکرده بودی . خیلی باحال بود کلی خندیدم خداییش از صبح افسرده بودم ولی حالا که خندیدم حالم بهتر شده . می بوسسسسسسمت جیگر

ناهید میس دوشنبه 9 شهریور 1388 ساعت 13:02 http://www.nahidmis.blogfa.com

:)))

یعنی من الان کبود شدم از خنده رو زمینم ! :))

تو خیلی باحالی صمیم .
ولی واقعا مراقب باش این دامن چوبیت کار دستت نده این بچه دو روز دیگه دست بگیره برات بره تو وبلاگش بنویسه مامان ما چنین بود و چنان :))

آذر دوشنبه 9 شهریور 1388 ساعت 11:57 http://kuchehdusti.blogfa.com

موفق باشید.

من دوشنبه 9 شهریور 1388 ساعت 10:58 http://osianeman.persianblog.ir

یه خاطره هم من دارم آخه می دونی من هم زیاد نفخ می کنم ... اون اوایل ازدواج من و آشنا بود یه شب سر یه چیز خیلی جزیی با هم یک کم مثلا در حد دو جمله بحث کردیم بعد هم اصلا یادمون رفت تا این که خواستیم بخوابیم... من دیدم بد جور هوا طوفانیه خوب تازه هم ازدواج کرده بودیم روم نمی شد ... آشنا هم که تاحالا این اتفاق واسش نیوفتاده بود ... خوب من هم نمی خواستم اولین باد زندگی مشترک رو من بدمD: ... بلند شدم بالش پتوم رو. برداشتم برم تو سالن بخوابم که یهو آشنا عین یه حیوون زخمی با عصبانیت دوید اومد و در حالی که صداش می لرزید از عصبانیت گفت این لوس بازیها رو شروع نکن که کلامون میره تو هم ها! مگه خودت نمی گفتی بمیریم بمونیم شب جدا نباید بخوابیم؟ حالا سر یه حرف به این کو چیکی قهر کردی اومدی اینجا؟ من رو می گی اصلا یادم نبود اون چی می گه فقط از حالت چهره اش و صداش ترسیده بودم بر بر نگاش می کردم... وسایلم رو برد تو اتاق ... من هم رفتم خوابیدم سر جام اما تا صبح هی می رفتم دستشویی میومدم ... صبح دیدم یک کم هنوز سر سنگینه قضیه رو تعریف کردم واسش تازه ازش قول گرفتم مسخره ام نکنه اما اینقدر خندیده بود که داشت از حال می رفت... خلاصه که مادر من هم درین قضیه هم دردتم.. اصلا یعنی چی که آدم نتونه تو خونه جودش یه بادی راه بندازه ؟از دست این مردها اوف

شیرین دوشنبه 9 شهریور 1388 ساعت 10:20 http://shirin-banoo.blogfa.com

صمیم پس دود از کنده بلند می شه D:

می می دوشنبه 9 شهریور 1388 ساعت 10:02

بابا چه میکنه این صمیم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
عاشقتم دختر

ماهی دوشنبه 9 شهریور 1388 ساعت 01:25 http://azad-mahi.blogsky.com

سلام عزیزم.اینقدر خندیدم که دل درد شدم.چند سال عموی من سر اینکه اگه برادر کوچیکه بگوزه 30 تومن بهش بده ،باهاش شرط بندی کرد ولی طفلی با اینکه تو این یه مورد خیلی قهاره،با چشم و ابروی مامان و بابا از خیرش گذشت و 30 تومن رو باخت .ولی وقتی عمو خودش هنرنمایی کرد کلی حرص خورد که همش تقصیر شما بود و اگه دعوا نمی کردین اون 30 تومن الان مال من بود.

Azi دوشنبه 9 شهریور 1388 ساعت 00:25

Aali bod. kare tanz neveshtan ro betor rasmi shoro kon.

leila دوشنبه 9 شهریور 1388 ساعت 00:22 http://hesamaldin.persianblog.ir

وای مُردم از خنده. خدا بگم چیکارت نکنه دختر. همیشه میام و ویلاگت رو میخونم ولی اهل کامنت و اینا نیستم زیاد ولی ایندفعه دیدم چاره ای نیست. کلی روحیه ام عوض شد.
همیشه شاد باشی

آن شرلی یکشنبه 8 شهریور 1388 ساعت 21:53 http://ngh2.blogsky.com

آمدیم از عاشقانه های شما وهمسرتان بخوانیم
بسی مزین فرموده بودید وما بسیار سود جستیم
چه میکنه این مامان صمیم

زیبا یکشنبه 8 شهریور 1388 ساعت 20:03

نمیری الهی...
دلم درد گرفت...
نه اینکه خدا نکرده فکر کنی به شما خندیدما..
نه آخه جالب نوشته بودید...

ShiShi یکشنبه 8 شهریور 1388 ساعت 19:51 http://shishi66.blogfa.com/

vaiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiii yani az in blog behtaro khandedar tar nabood:)))))))) samim asheghetam:)))))))))))))))))

abji یکشنبه 8 شهریور 1388 ساعت 18:33

Samim jan migam nazarate in postet ro bebandi behtare ha :D

فاطمه یکشنبه 8 شهریور 1388 ساعت 17:25

سلام صمیم جان.واقعا ما خوشحالیم که اولین کامنت ما بعد از مدت های مدیدی که از خواندن مطالب گرانبار سرکار میگذرد‌ موضوع جالب فارت باشد!!! زیرا که گ.و.ز در خانواده ی ایرانی ۵۰ برابر قرص اکس شادی آور است!!!! و اینجانب بعد از خواندن این پست و شاد شدن بسیار گفتیم دیگران را نیز در شادی خود سهیم نماییم!!! و آن را پس از شرح سوابق شما برای افراد خانواده از جمله خواهرـ برادرـ دختر عمه ـ دختر خاله و .... خواندیم و این امر باعث گردید که شما در این ماه مبارک دل بسیاری از افراد را با زبان روزه شاد کرده و سبب دعای خیر شوید!!!! خدا دلتان را شاد کند که یک ملتی را شاد نمودید!!!!
پ.ن:از اینجا میشه به این نکته پی ببری که این قابلیتت نه تنها چیز بدی نیست بلکه خیلی هم خوب و مفید است.من یه دختر عمه دارم که ما قدیما که عروس شده بود بهش میگفتیم عروس گوزو!! شوهرش هم سیده.میگفت یه بار وقتی میخواست این اتفاق بیفته برای آمادگی قبلش بلند داد میزنه تو خونه و میگه:سییییییییددددددد شیمیایی زدن!!! و آنجا بود که دل شوهر خود را بسیار شاد فرمودند و خاطره ای جالب از خود باقی گذاشتند!!! با آرزوی موفقیت روزافزون:)

بولوت یکشنبه 8 شهریور 1388 ساعت 16:14

ای خدا صمیم تو مامان شدی حیا کن دختر حداقل صداش رو در نیار فردا این پسرت جلو دوست دختراش آبروت رو میبره حالا اونا هیچی عروست میگه شانس ما رو نگاه مادرشوهر گو.ز.و نصیبمون شد بعد انتظار نداری که به حرفات گوش کنه تازه همه جام صفحه میذاره آبرو نمیذاره برات

آسمان یکشنبه 8 شهریور 1388 ساعت 15:35

خسته نباشی ... راحت باش عزیزم

سحر یکشنبه 8 شهریور 1388 ساعت 14:54

وای که از خنده روده بر شدم صمیم جون.تو واقعا باید طنزپرداز میشدی با این قدرت تکلمت.

ممد رضا یکشنبه 8 شهریور 1388 ساعت 13:36

behtare ke mese mano hamsare gerami in moshkelo yekbar baraye hamishe baraye khodet hal koni ta inke majboor nabashi ta akhare omr AL KAPON bazi dar biari!

ezzat shoma ham ziad!

بی تا یکشنبه 8 شهریور 1388 ساعت 13:25

چقدر بیکاری که از این چیزا حرف می زنی

ساره یکشنبه 8 شهریور 1388 ساعت 13:16 http://http:/sareh711.blogfa.com/

خدا رحم کرد موج انفجار یونا رو نگرفت.

north یکشنبه 8 شهریور 1388 ساعت 12:06

نه به اون تعریف کردن گوزت نه به اون حیات. من همیشه تصورم از خانم های چاق همین بود با این متنت که دیگه کا ملش کردی

مژگان یکشنبه 8 شهریور 1388 ساعت 11:47 http://ninijon.persianblog.ir

خب صمیم جان تو بگو من از دستت چیکار کنم ؟....سر ظهری ریسه رفتم از خنده ...خب اگه یه چیزی گفتم والا حقیقت بوده دیگه....منم یه بنده خدایی رو می شناسم که همون قدرت ماورایی رو داره ومی تونه به دلخواه رو صدای باسن مبارکشون کنترل کنه ! همین نوشته هاته که ادم ومی کشون تا اینجا دیگه حالا میخواد درمورد گ..ز باشه یا خرابکاریهات ...اصل اون صمیمته که تو نوشته هات موج میزنه...داشتی جمله رو ؟

maahoor یکشنبه 8 شهریور 1388 ساعت 11:26 http://tasoraya.wordpress.com

in paarageraf akharesh kheyli kheyli khandeh dar tosif shodeh bud...man vaghti miam post hay shoma ro mikhunam say mikonam az shoma nekteh ii biamuzam,li az tamum in post fekr konam parageraf akharesh amuzandeh bud=))))))))))

lمریم یکشنبه 8 شهریور 1388 ساعت 11:26

سلام صمیم جان
خیلی مامان بامزه ای میشی شما یعنی هستی البته و
خوش بحال پسر تون که همچین مامان باحالی داره
موفق و سلامت و پایدار باشی همیشه

ریما یکشنبه 8 شهریور 1388 ساعت 11:21

گفتم این نظرم خیلی رفت پایین بیارمش بالا شاید یادت نره.
ممنونم اگه راهنمایی کنی

سلام صمیم جان پست اخرت رو خوندم و علاقه مند شدم چند پست اخیرت رو هم بخونم و همچنان علاقمند تر که همه پستهات رو بخونم در اولین فرصت همین کار رو می کنم.
فقط یه سوال داشتم وقتی شما از یه چیزی خوشتون میاد و دوستش دارین ولی همسرتون ازش خوشش نمیاد و با اون سرسختانه مخالفه چی کار می کنین؟من وقتی این و می بینم حس می کنم با ازدواجم خودم رو محدود کردم هر چند همسرم رو از جونم بیشتر دوست دارم و با تمام وجودم عاشقشم و بی اون نمی تونم زندگی کنم.میشه کمکی در این زمینه هم بکنی؟
و یه سوال دیگه: اگه شما به اشتباه یکی از همون کارهایی که همسرتون باهاش سرسختانه مخالفه رو انجام بدید و به مدت زمان کمتری از وقوع اون بهش بگین و اظهار پشیمونی کنین و اون جبهه بگیره و بگه نتیجه اعتماد این بود و به راحتی اعتماد بینمون زیر سوال بره چی کار می کنی؟
خیلی این موضوعات ناراحتم می کنه.
مثلاً همسرم با تنها رفتن من به سینما مخالفه چون می گه جای تاریک مناسب یه زن نیست بره و اونجا ادمهای یز زیادی وجود دارند که از شرایط سوئ استفاده می کنن. البته من هم کاملا باهاش موافقم ولی اولین بار که نمی دونستم و رفتم خیلی از دستم ناراحت شد. یا مخلفه که وبلاگ نویسی کنم چون میگه وقتت صرف میشه و چشمهات ضعیف میشه و اینکه نت جای مناسبی نیست و این حرفها... با اینکه بعد اینکه منطقش رو میشنوم و باهاش موافق میشم ولی برخورد اولش عکس العمل سریعش و زود ناراحت شدنش و به زیر سوال بردن اعتماد و صداقت باعث ناراحتی میشه.درسته من اشتباه کردم ولی نباید خطام رو پای پایه های زندگی مشترکمون بزاره. چی کار کنم به نظرت که بهتره؟ خیلی ممنون میشم کمکم کنی

خب من الان از علی پرسیدم توی موقعیت اول که پرسیدی من چکار میکنم گفت هیچی!! قهر میکنی و لب و لوچه ات رو اویزون میکنی.!!!!!
مثلا من دوست دارم یه مهمونی رو بریم و اون دوست نداره ..من ناراحتیم رو نشون میدم وبه قول علی لب و لوچه ام اویزون مییشه ولی راستش زیاد کشش نمیدم و بعد ادر موردش باهاش حرف میزنم.

در مورد اشتباه خب صادقانه بهش میگم برای چی این کار رو کردم و حتی ممکنه از لجبازی یا از ترس بهش نگفت هباشم ولی فرصت میدم اروم باشه بعد باهاش حرف میزنم.

در مورد وبلاگ نویسی مثلا ببین دلایل همسرت چیه..ممکنه اون تصورش از نت یه جایی باشه که بیخودی و چرت و پرت نویسی هست توش ولی تو میتونی بهش بگی از لابلای خوندن وبلاگ ها چه مطالبی یاد گرفتی که به نفع زندگی تو نبوده یا اطلاعات عمومیت رو برده بالا...
در مورد سینما رفتن من تاحالا اونجوری بهش فکر نکردم ولی مثلا توی یه سینمای خانوادگی و بخش خانوادگی و بین چند تا خانم هم اگر بشینی بازم مشکل داره بااین قضیه؟ اصلا بهش بگو ومن سینما دوست دارم برم و تو هم باید با من بیایی تا تنها نباشم.ضمنا برام جالبه که میگی تنهایی میری سینما...( خب روز برو که تاریک نباشه!!!( خنده!!!)

در فرصت مناسب بهش بگو هر کاری رو نباید بذاره به شکستن حریم از طرف تو..اشتباهات و خطاهای خیلی بزرگ رو میشه گفت شکوندن حریم خانواده یا همسر ولی خیلی چیزها فقط علاقمندی هست و اصلا ممکنه توش هیچ آموزشی هم نباشه..بهش بگو مثلا تو میری پارک و دلت باز میشه من دوست دارم پشت کامپیتر م بشینم و با خوندن وبلاگ هایی که دوست دارم خوش باشم..هر کس با یه چیزی خوشه دیگه.
ضمنا اول اعتمادهم رو خوب جلب کنین و بهتره ب این چیزا به هم بی اعتماد نشیم..
قربونت.

عسل اشیانه عشق یکشنبه 8 شهریور 1388 ساعت 11:12

خوبه از این بعد یونا بغلته اگه جایی تو موقعیت بدی گیر کردی میتونی تقصیرا رو بندازی گردن اون...

یاس یکشنبه 8 شهریور 1388 ساعت 10:32

سلام صمیم
خداییش خیلی خنده دار بود
مخصوصا اونجا که بچه با صدای در و پنجره بیدار نشده اونوقت با یک فارت کوچولو! بیدار شده .
آییییییییییییییییی مردم از خنده
خدا وکیلی این فارتت چند دسیبل بود ؟

نیلوفر یکشنبه 8 شهریور 1388 ساعت 10:16

اگر تا بحال درباره گو*ز و چ.س مطلب علمی نخوانده اید ، این مقاله را حتما بخوانید


1. هوای بلعیده شده هنگام خوردن و نوشیدن

2. گاز جذب شده از خون توسط دیواره روده

3. گاز حاصل از واکنشهای شیمیای روده

4. گاز تولیدی در اثر فعالیت باکتریهای روده



ساختار گو*ز



ساختار دقیق باد معده در افراد مختلف بر مبنای غذای فرد متفاوت است. قسمت اعظم هوای بلعیده شده ، اکسیژن است که قبل از رسیدن به روده جذب بدن میشود و فقط نیتروژن باقی میماند . بقیه هم شامل دی اکسید کربن ، هیدروژن و متان است. هرچه باد بیشتر در روده نگاه داشته شود میزان نیتروژن آن بیشتر میشود چون بقیه امکان جذب دوباره به بدن را دارند . در ضمن افراد عصبی و عجول اکسیژن بیشتری در روده دارند و گو*زو تر هستند.





بوی گو*ز



بوی حاصل از باد معده بیشتر بخاطر ترکیبات گوگردی مثل سولفید هیدروژن است. غذاهایی چون کلم ، تخم مرغ و گوشت بوزا هستند . لوبیا بطور اخص بوی شدیدی ندارد ولی حجم گاز را خیلی زیاد میکند .



صدای باد معده



صدای باد معده حاصل از ارتعاشات دهانه مق *عد هنگام خروج گاز است. نوع و شدت صدا بستگی به شتاب گاز و تنگی ماهیچه اسفنکتر مقعد دارد.





FAQ



چرا چ.س گرم و کم صداست در حالیکه گو*ز پر صدا و کم بو است ؟



گو*ز بیشتر حاصل بلعیذن هواست و حجیم است برای همین صدای بیشتری دارد در حالیکه چ.س حاصل فعالیتهای باکتریهای روده است که گازهای گوگردی تولید میکنند و در اثر این واکنشها حرارت هم ایجاد میشود ولی این گازها کم حجم تر هستند و به همین دلیل کم صداترند.





ازیک فرد عادی در روز چقدر باد معده صادر میشود؟



بطور متوسط هر فرد روزانه نیم لیتر گ*وز تولید میکند یعنی 14 با در روز



آیا ممکن است از کسی اصلا باد معده صادر نشود ؟



خیر ! همه می گ*وزند . حتی مرده ها تا چند ساعت پس از مرگ ممکن است بگوزند ( بخاطر گازهای جمع شده در روده قبل از مرگ)

بهترین راه برای رد گم کردن باد معده چیست؟



یک شرکت آمریکایی به نام " آندر تک"* هست که گو*ز قنداق میفروشد

چیزی شبیه به پوشک که بو و کمی از صدای آنرا بخود جذب میکند

آیا واقعا باد معده با کبریت روشن میشود ؟



بله ! باور ندارید امتحان کنید فقط مواظب باشد که کار خطرناکی است . بنا به آمار یک چهارم کسانی که اینکار را کرده اند خودشان را سوزاند هاند چون شعله به سمت مق*عد پس میزند.همانطور که قبلا ذکر شد گ*وز حاوی گازهای متان و هیدروژن است که هر دو شدیدا استعال پذیر هستند. رنگ شعله حاصله ابی (متان) یا زرد (هیدروژن) است.
چند نکته دیگر



* بوی چ*س حیوانات گوشتخوار مثل سگ و گربه خیلی بد است

* سگها از بوی باد انسانها خوششان میاید بنابراین دنبال این افراد راه می افتند تا لذت ببرند

* قهرمان گ*وز در میان حیوانات موریانه است (بخاطر رژیم چوب) و بگفته دانشمندان به خاطر بالا بودن تعداد این حشرات گ*وز موریانه ها یکی از عوامل تاثیرگذار بر گرم شدن جو زمین است. گاز متان حاصله ازگ*وز و آروغ گاوها و گوسفندها و سایر نشخوارکنندگان هم از عوامل گرمازا و آلوده کننده جو زمین است. برای همین دانشمندان ژنتیک نیوزلند مسغول یافتن راهی برای تولید گاو و گوسفندهایی هستند که متان تولید نکنند. گ*وز نشخوارکنندگان بسیار بی بو است اما نسبت به انسان پرصداتر و طولانی تر است



* اگر در یک محیط کوچک و سربسته ( مثل آسانسور یا زیر لحاف ) زیاد باد از شما خارج شود ممکن است دچار سرگیجه شوید ( بخاطر کمبود اکسیژن و بالا بودن میزان گاز هایی مثل متان و دی اکسید کرین ) ولی باعث خفگی نخواهد شد
ایا مردها بیشتر از زنها میگ*وزند؟



خیر ! تفاوت در اینجا ربطی به جنسیت ندارد و بیشتر مربوط به عادات غذاخوردن و بلعیدن هواست اما چون مردها آزادانه تر از زنها میگ*وزند !!! و زنها بخاط قواعد اجتماعی بیشتر خودداری و مخفی کاری میکنند.



احتمال گ*وز در چه وقت از روز بیشتر است ؟



صبح اول وقت بعد از بیدار شدن



چرا حبوبات باد تولید میکنند ؟



حبوبات حاوی چند نوع قند هستند که برای انسان قابل هضم نیست ووقتی این قندها به روده میرسد باکتریهای روده جشن میگیرند و حسابی گاز تولید میکند بقیه ذاهای گازساز عبارتند از : فلفل دلمه ای ، کلم سنگ ، کلم پیچ ، شیر، نان ، تخم مرغ، آبجو و کشمش



چه کارهای دیگری باعث تولید گو*ز میشود ؟



بلعیدن تند غذا و ب (درمان: جویدن با دهان بسته وآرام غذا خوردن ) آدامس جویدن ، سیگار ، لیسک ،آب نبات و نوشابه های گازدار ، صعود در هواپیما (بخاطر افت فشار) و عصبی بودن



آیا نگه داشتن گو*ز ضرر دارد ؟



در این مورد نظرات متفاوت است . قدیمی ها معتقدند که ضرر دارد . کلادیوش امپراتور روم به خاطر حفظ سلامت عمومی گو*زیدن در جشنهای دربار را آزاد کرده بود اما دکترهای امروزی میگویند که خودداری ضرر ندارد فقط فشار گاز ممکن است باعث دل درد شود بعضی دکترها هم عقیده دارند که خودداری متدوام باعث گشادی و ورم مزمن دیواره روده میشود



تا چه مدت میشود نگ*وزید ؟

گو*ز بمحض اینکه فرصت پیدا کند و ماهیچه تان را شل کنید فرار میکند حتی اگر تمام روز هم خودتان را کنترل کنید بعد از خواب رها می شود باور ندارید یک شب در پروازهای بین قاره ای در هواپیما نخوابید و بدقت گوش کنید ببینید چه میشود



ایا همه در خواب میگو *زند ؟



خیر ! اکثر مردم از کودکی یاد میگیرند که در خواب دریچه اسفنکتر مق*عد را کنترل کنند و بهمین خاطر هم صبها بعد از بیداری می گ*وزند ولی اکثر کسانی که در طول روز خودداری میکنند در خواب ناخوداگاه می گو*زند حتما متوجه شده اید که گاهی اوقات اگر خودتان را کنترل کنید گ*وز برطرف میشود. این موقتی است چون باد به قسمتهای داخلی روده مهاجرت میکند و جذب نمی شود بلکه با قدرت بیشتری هجوم می آورد.


خاطره یکشنبه 8 شهریور 1388 ساعت 09:45 http://www.khatere84.blogfa.com/

صمیم بابایی منم همینطوریه، یه با ر توبچگی بهش گفتم اگه تمرین کنی میتونی کلمه هم تولید کنی از اونورا ، آخه خیلی ماهر بودو آهنگین و جورای مختلف صدارو تولید می کرد.

البته خودمم بعد از زایمانم یه طورایی شدم اولا از دستم در میرفتن با هر عطسه و سرفه و خنده و پهلو به پهلو شدن حالا هرچی ما فشار بیاریم که نگهش داریم نمیشد

راستی دیدی که ادم حس میکنه تکونایی نی نیو تو دلش
یادمه یه بار تو حاملگی دراز کشیده بودمو نی نی اروم بود فک کنم خوابیده بود که یهویی یه صدای وحشتناک از ما در وشد و نی نی انگار که ترسیده با شه یه تکون شدید خوردو جمع شد اینقدر ترسیدم که پرده گوشش اسیب ندیده باشه تودلم

شکلات تلخ یکشنبه 8 شهریور 1388 ساعت 09:14 http://shocolatetalkh.blogfa.com

وای خداوند لعنتت نکنه صمیم که مردم از خنده

باران یکشنبه 8 شهریور 1388 ساعت 09:10

صمیم جون خیلی نمک نوشتی عزیزم خودتو ناراحت نکن این چیزها پیش می یاد دیگه طبیعیه دست آدم نیست که پیش می یاد منم همیشه می گم مشکل پیش می یاد با بچه با این مسائل ولی خب یونا که هنوز کوچیکه فکر نکنم متوجه بشه اصل مطلب رو! خودتو ناراحت نکن یه ماچش کن یادش می ره ولی عجب مشکلاتی داره زندگی سه نفرههههههههه!!!!!

سارا یکشنبه 8 شهریور 1388 ساعت 09:09

عاشقتم با این نوشتنت
هر روز که میام به این اداره نکبتی. صبح که میبینم چیزی نوشتی دلم شاد می شه.

نگاه مبهم یکشنبه 8 شهریور 1388 ساعت 08:50

عزیزم!

=)

مارال یکشنبه 8 شهریور 1388 ساعت 02:21 http:// 1338455.blogfa.com

سلام برگ بو بهترین برطرف کننده نفح شکم است اگر وبلاگ میخوندید نوشته شده بعضی مواد که در غذا استفاده مبشود بیشتر جنبه درمانی دارد

من و تو یکشنبه 8 شهریور 1388 ساعت 02:14

ا ی خدا:))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))

زینب یکشنبه 8 شهریور 1388 ساعت 01:57 http://zeynab73.blogsky.com

سلام
واقعا از خدا خوشبختی تونو میخوام و امیدوارم تاآخر عمر زندگی خوبی رو داشته باشین در کنارهم...

[ بدون نام ] یکشنبه 8 شهریور 1388 ساعت 01:56 http://forooshgah100.parsiblog.com



سلام
شما می توانید با لینک کردن وبلاگ ما در وبلاگ یا وب سایت خود با نام
۩هرچی بخوای هست۩
و قرار دادن آدرس و عنوان وبلاگ خود در بخش نظرات کلبه سبز کمتر از 48 ساعت به جمع صمیمانه کلبه ما بپیوندید.
آدرس ما:
http://forooshgah100.parsiblog.com
همچنین ما مطالب خواندنی و مقالات فرستاده شده توسط شما را با ذکر منبع(آدرس وعنوان وبلاگ شما ) در بخش سخنی از دوست به نمایش درخواهیم آورد .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد