من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

نی نی و مامانی وارد می شوند!!

یونا.... اسمی که  انتخاب کردیم به معنی کبوتر....نعمتی که خدا می دهد...و نام حضرت یونس  می باشد.....

این هم عکس  این کوچولو.. و یکی دیگه که نشون میده نور زندگی  من و علی  هست این عزیز دلم.برای  سلامتیش یه صلوات هم کافیه....بیشترش  دیگه محبت خودتونه.

(عکس هارو برداشتم)


سلام سلام صد تا سلام!!!( اموسیقی  متن فیلم  کلاه قرمزی  با نی نی  وارد می شود) 

واییییییییییییی  که یه عالمه خبر دارم براتون.... اول از  همه بگم که واقعا و از  ته ته دلم ممنونم از همه که برای  سلامتی  من و نینی و باباییش دعا کردن ..دوست گلی  که صلوات نذر کرد ه بود...دوستای  گلی  که نماز  خوندن و همدم و دوست  عزیز و مهربون که روزه گرفته بود و پا به پای  من قلبش  توی  دهنش  تالاپ  تالاپ  میکرد.... و حالا بریم ادامه ماجرا:

اقا ما صبح از خونه رفتیم بیرون و رسیدیم بیمارستان...فک کن ملت همچین روزایی  یه ده ساعتی  معمولا زودتر میرن..ولی بنده با نیم ساعت تاخیر همچین سلانه سلانه وارد بخش پذیرش  بیمارستان شدم..مثل خانم های  محترم نشستم روی  صندلی و بر و بر به بقیه نگاه کردم!!!! این وسط یه خانمه هم بود که چشماش  قد نخود شده بود از بس  گریه کرد هبود..فک کن !! طرف  چهار تا بچه آورده بود و  او نروز عمل رحم داشت اونوقت داشت میمرد از ترس!! حالا منم خود م رو خیلی شجاع گرفتم و اصلا فک نکنین  که دارم اتاق  عمل و چاقو و تیغ و اره برقی!!! و خون تجسم میکنم ها!!! اصلا!!!! خلاصه این خانمه سر صحبت رو باز  کرد و گفت دکترت کیه و بعد گفت ایوای  منم  با اون عمل دارم امروز!!! مثلا انگار من اسم چنگیز تیغ تیغی رو آوردم جلوش!!! بعد هم گفت نمیدنی  خانم!!! زایمانش ک ه اونطوری باشه دیگه خد ابه این عمل رحم کنه...منم در  جوابش در حالیکه سوت میزدم و از ترس و حرص  ناخنم توی  گوشت پام فرو میرفت!! به سقف نگاه میکردم و مثلا من نشنیدم با منی تو!!! خلاصه رفتم بالا و گفتن برو داخل بخش و وسایلت رو تحویل بده و یهو من تا به خودم بیام دیدم در رو بستن و علی موند او نور  در!!!! گفتم بابا بذرایم شاید شوهرم وصیتی چیزی  داشته باشه این دم آخریش!!!!گفتن برووووووووووووو اینقدر  حرف نزن!!! خلاصه رفتم و گفتن بفرمایین داخل این اتاق و لباساتو نرو تحویل بدین!! بعد هم یه خانمه لندهور  اومد یه سانتیمتری  من واستاد گفت خب تحویل بده دیگه!!!! بهش  میگم همین جا؟  میگه بلههههههه!! میگم شومام تشریف  دارین دیگه!!!! میگه بلههههههههه !! میگم میشه تشریف  ببرین او نور  پرده!!! میگه نععععععععععععع!! میگم میشه پشتتون تشریف  بیارن  رو به من!!!! میخنده میگه باشه میرم او نطرف  تاشوما زود لباساتو در بیاری و این گان رو بپوشی!!!! گفتم مطمئنی که سایزش  ۲۰ ایکس  لارجه دیگه!!!! خلاصه وقتی  خوب اعصاب و روانش رفت مرخصی!!! منم گان رو پوشیدم و چسب  هاش رو هر جور بود از پشت به هم رسوندم و گفتم ای توی روحت!!! تو که گفتی این سایز سایزه که!! این که سایز  بچگی  های منم نیست!!!! خلاصه در  حالیکه پاهای  خوشگل و برق  افتاده ( به قولی یکی از  دوستام ول ول کنان)ما داشت اون وسط پتیکو پتیکو میکرد وارد بخش شدم و  چشمم به جمال  مربی  کلاس های امادگی زایمان ک افتاد داشتم از خوشحالی پس  میافتادم.... اونقدر  حضورش و اینکه شانس من نوبت شیفتش  بود اون روز منو امیدوار کرد که انگار دوپینگ کرده باشم... خلاصه  اطالاعات رو ثبت کرد وپرونده ه ای پزشکی منو گرفت و گفت برو بخواب روی  تخت!! گفتم نههههههههه شهرم منتظره گفت بابا بخواب  تا فشار فوشورت رو بگیریم و قبل عمل میری باهاش  یه حال و احوالی میکنی دیگه!!!! ما هم خوابیدیم و یه خانمه امد که کار بی ادبی بکنه...همش گفتن عزیزم من همین صبحی حمام بودم و نیازی به تیغ های زبر شوما نیست وخودم ونوووووووووس٬!!!!! دارم جان خودم توی  خونه که گفت میدونم ولی باید محل عمل یعنی شکمت رو تمیز کنم و منم دیدم نه انگار جاهای بی ناموسی نمیخواد بره گفتم اوکی...بعد او نیکی گفت گروه خونت چیه؟ میگم ب مثبت..میگه خودت گفتی یا دکتر نوشته؟  میگم مثلا عمره که ب مثبتم دیگه..دیدم  بسم الهه!!! این یکی اومد نمنه خو نبگیره برای  رزرو خون ذخیره!!! باور  کنین همون یه ذره خون گیری  ترسش از ده تا عمل زاییدن برای من ترسو از  خون!!! بدتر بود..خلاصه اون مرفت و من به بهانه دستشویی داشتم میرفتم از بخش بیرون که یکیاز پشت زد به شونه ام که کجا!!!!!!!!! باز یادشوهرت افتادی!! سوت زنان گفتم نههههههه بابا!!!! دارم میرم دستشویی!!! اون مگفت بروووووووووو از اون ور دیگه هم کلک نزن!!!! یه ساعتی  گذشت که یهو گفتن خانم صمیم خانوم بفرمایین اتاق عمل!!!! نمیدونم چطوری بگم براتون....ترس  نبود.... میدونستم چیزی  حالیم نمیشه زیر عمل.....شوق نبود...چون دیگه بابت ترس  از  اون آمپوله شوقی  نمونده بود....یه حس  خاص بود و بهم یه شنل دادن و گفتن برو از شوهرت هم خداحافظی  کن!!! رفتم بیرون وتا مامانم وو صبا منو دیدن زرتی  گریه کردن و من با خنده و بی خیالی برگشتم میگم اه علی ببین چقدر شنل بهم میاد!!!!!ازم فیلم میگیری!!!!؟‌آقاهه گفت خانوم جو نقربونت برو که الان منو اخراج میکنن!!! خلاصه به علییادم نمیاد چی گفتم فقط  گفتم وای به حالت من مردم بری زن بگیری!!! خودم میام و با روحم تی  واب دو تاییتو نرو سکته میدم!!!! حالا ملت بیرون داره قا قاه میخندن و علی هم  میگه نه بابا از این شانسا نداریم تو بمیری!!!!!برو برو به کار و زندگیت برس!!!خلاصه رفتم تی یه راهرو و دیدم یه عده آدم محترم واستادن و میگن بفرمایین بخوابین!!! گفتم حتما قبل ز  عمل که میگن اتاق داره همینه دیگه..بعد دیدم نه انگار همشون سبز پوشیدن!!! به خانمه میگن یعنی  اینجا اونوقت اتاق  عمله؟ میگه بله!!! میگم این که هیچیش  شبیه فیلم ها نیست که !!!! چقدر بی کلاس و  ساده است!!! یه راهروی  درازه که!!!!همشون میخندن و میگن برو اینقدر  چلچلی  نکن!!!! بعد ازشون پرسیدم قراره چکارم کنین لطفا  همشو بگین!!!! یدفه یه آقایی اومد و گفت چطوری  عزیزم؟ بعد هم کلی خوش وبش کرد  ومنم کم نیاوردم وملت مرد هب ودن از مکالمه من و این دکتر بیهوشی!!!! بهم میگه تا چند بلدی بشماری!! گفتم برووووووووووووووو منو خر نکن دکتر!!!! این تیکه توی  هم فیلم ها هست!!! من بیشتر از سه تا هم بلدم.......تا سیزده بلدم!!!! بعد گفت شوهرت رو چطوری  تور کردی بلا؟ وقتی  داستان ازدواجم رو با علی گفتم دیگه اینا همشون تیغ میغا رو رو زمین گذاشته بودن و چهار زانو نشستن!!!!! و داشتن گوش میدادن و هر و کر میکردن!! بعد حرف مادر شوهر پیش اومد و باز دهن اینا باز که این کیه دیگه ک  و  قتی دکتر داشت داروی بیهوشی تزریق میکرد  و میگفت بگو الهی مادر شوهرم شقه بشه من یهو گفتم نهههههههههههه خدا نکنه....خیلی مهربونه و دکتر قاه قاه میخنده و میگه اینجا هم چاخانش میکنی؟ بهش  که گفتن چقدر دوستش دارم ومثل مادرم میمونه  کلی برام دست زدن همشون وماسک رو گذاشتن و دکتر  گفت خب حالا تا همون سیزده خودت بشمار ببینم که از همو ن زیر  ماسک فتم ای نامرد!!! کار خودت رو کردی و آخرین چیزی که یادم میاد لبخند پت و پهن دکتر ببیهوشی بود و خنده دکتر خودم........

بهوش که اومدم دیدم از هر دکتری و پرستاری دو تا دو تا دارم میبینم... دهنم هم خشک بود ولی  حالم روبراه بود...یه بیست ت اآدم هم داشتن دور و برم  ناله میکردن!!! گفتم صمیم اگه بخوای ت هم ناله کنی که کسی  محلت نمیذاره!!! به زور  صدامو جمع کردم و گفتم آقی دکتر مساله!!!!! دارم ازتون!!!! دیدم چند نفر ریختن دورم  و یکیگ فت که اهههههههههه  همون خانومه هست که گفتم براتون ها!!!!!!!!! نمیدونم چی گفته بود ولی پرسیدم من الان دیگه عمل شدم؟ گفتن آره و پرسیدم سفیده یا سیاهه؟!!!!!!!!!!!!! با دهن باز میگن چی؟ میگن بچه ام دیگه!!! همشون خندیدن و گفتن همه میپرسن سالمه تو میپرسی سفیده یا سیاهه؟!!! یه پسر  کوچولوی  ۴ کیلویی سفید و بامزه آوردی دنیا!! خنده ام گرفت و زیر لب گفتم علی بدبخت شدی!!! من شرط رو بردم!!!!!خلاصه بهتره از حال و روز بعدش نگم چون خب دردهای  عمل میدونستم هست و خودم روآماه کردم بودم ولی یه جاهاییش دیگه زیاد میشد و من فقط  اسم علی رو میاوردم توی  دلم و میگفتم برو صمیم خودتو جمع کن!!!! به اینام میگن دردآخه؟!!! وایییییییییییی این پسرک رو کی میبین پس؟ خلاصه ساعت یازده منو بردن توی  اتاقم و چند دقیقه بعد یه جا نوزادی!!! آوردن و یه چیز نرم و کوچولو توش بود....چشمام رو بستم و یک ...دو...سه ..گفتم وباز کردم.....خداییییییییییییییی من!!!!!! این پنبه سفید با مزه یعنی کوچولوی  ماست؟ اینکه خیلی نازه!!! آخییییییییییییی لباش رو داره ور میچینه چرا...و چشمام رو بستم واز ته دلم خدا رو شکر کردم.... پرستارم اومد و گفت آماده ای شیرش بدی!!؟ با منه؟ یعنی  میتونم ؟ و گذاشت بغلم..مامان و صبا وعلی هم اومدن و چهار تایی محو نی نی شده بودیم ..چشم های علی روهیچ وقت فراموش نمیکنم اون لحظه.پر از ستاره شده بودن..انگار افتاب توی صورتش داشت می رقصید...دستام رو گرفت و فقط گفت...ممنونتم.....و نتونست ادامه بده و رفت اون ور تر ایستاد.. و من دیدم نی نی با لبهای  کوچیکش داره دنبال می می میگرده و وقتی لبهاش رو روی  تنم حس کردم انگار  دنیا یه جور  دیگه شد...دردی توی  وجودم پیچید و همزمان دردی از وجودم رفت بیرون...زمان انگار واستاد و من دیگه نمیخواستم بگذره....دلم میخواست این کوچولو همن طور بمونه توی بغلم برای همیشه.... خورشید اون طرف پرده اتاق یهو پررنگ ترشد....گل های روی  میز انگار خوش بو تر وخوشرنگ تر شدن...رنگ نارنجی  لبه لباس نی نی شد یه پرتقال وخش اب و رنگ که به من هد یه دادن و  تجربه ای بود که نمیشه گفت..باید  حس کرد.....باید در آغوشش گرفت  و لمسش کرد....

.

.

.

ودردهای بعد از  عمل کم کم خودشون رو نشون دادن..اما من نمیذاشتم چیزی بخواد خوشحالی روز افتابی منو خراب کنه... دست هام رو زیر  ملافه  از درد به لبه تخت فشار میدادم و می خندیدم... و مامان به تصور  اینکه چقدر خوب که من زیاد  د ردندارم با خیال راحت از دور  مراقب من بود ومن از داخل به خودم میپیچیدم ولی  دوست نداشتم کم بیارم و بذارم این هدیه قشنگ و خاطره لحظه دیدارش  کمرنگ بشه برام.... قبل از همه خواهش کرده بودم عصر بیام دیدنم ..منظورم درجه یک هابود..و وقتی ماما رو با صبا فرستادم خونه و من موندم و پسرک و  علی توی  اتاق دیگه درد امانم رو برید و فقط  دست های علی رو گرفتم و فشار دادم و چشم هامون به هم گره خورد ..و باز درد نتونست طاقت بیاره و فرار کرد از وجودم و رفت....و علی موند و لبهایی که صورتم رو بوسیدن و منو نوازش کردن و قشنگ ترین حرف ها رو زیر گوشم زمزمه کردن و چشم هام بسته شد دوباره...

.

.

.

کوتاه میکنم..چون هر لحظه اش رو میتونم روزها براتون تعریف  کنم.... ساعت ۵ عصر همو نروز پا شدم و راه رفتم و فرداش دکتر  اومد و گفت حالت داره خیلی خوب میشه ومرخصم کردن و ظهر جمعه  از همو ن بیمارستان رفتیم با نی نی منزل بزرگ و سادات فامیل  و اذان و اقامه توی گوش پسرک خونده شد و زندگی سه نفره ما چهار روزه که ادامه داره....غیر از شب اول که باز غد بازی  من گل کرد و نذاشتم کسی پیشم بمونه و تا خود صبح  با علی بیدار بودم و فقط نی نی رو می می دادم  و فقط یکساعت خوابیدیم و از فرداش فهمیدم کمک گرفتن از بقیه اشکال زیادی نداره!!! به حمدلله همه چیز خوب داره پیش میره...مامان شب ها میونه پیشمون و این کوچولو  اونقدر اروم  و مظلومه که دلم کباب میشه براش  وقتی گریه میکنه.... هر روز بیشتر دوستش دارم و  هر روز ستاره های چشم های علی پر رنگ تر و بیشتر میشن و اونقدر با من مهربون تر  نرم تر از قبل شده انگار دریای محبتی که داشت و همش رو به من هدیه میداد یهو اقیانوسی شده ابی و پررنگ و زیبا.. دیدن مردی که با همه وجودت دوسش داری در قالب یه پدر خیلی زیباست....

نی نی ما روز ۲۸ خرداد ساعت ۹ صبح به دنیا اومد ....



و در کل بگم سزارین و عمل حس بدی نداره.زایمان ترس  نداره ...همه این ها می ارزه به داشتن یه نی نی سالم..فقط  دست و پاتون رو گم نکنین و بذارین همه چیز طبق روال طبیعی شروع بشه و تموم بشه.. درد هست ولی قابل تحمله.. مثل غصه میمونه...زود گذره...ولی یه جورایی شیرینه..با همه تلخی  هاش....پس  نترسین و  از من این رو فقط یادتون بمونه که هیچی توی این دنیا  اونقدر سخت نیست که نشه تحملش کرد....هیچی... این که کوچیک ترینش هست...واقعا بعضی  وقت ها باید دل رو به دریا زد..باید نترسید...تصور از قبل نداشت...راحت گرفت.. ببینید وسیله ی نی نی ما شب قبلش کاملا مرتب بود حالا مثلا اگه من جوشی بودم و از شش ماه قبل هی  حرص  میخوردم فقط ارامش نی نی کم می شد بعدا.. حالا شومام مثل من خیلی شورش  نکنین ولی  جوش چیزای اینطوری که ببیشتر برای نظر  مردمه رو هم نزنین. خدا خیلی مهربونه ...طاقت خانم ها رو همچین وقت هایی زیاد میکنه..با خودم میگم اگه عمل من اپاندیس بود واقعا میتونستم اینقدر خوب طاقت بیارم..؟ و در  نهایت داشتن یه بچه زمانی شیرینه که توی رابطه با همسر به اوجش رسیده باشه ادم ...یعنی کاملا گرم و صمیمی شده باشن و هیچی نتونه بینشون فاصله بندازه اونوقته که یه نی نی اون ها رو هم گره میزنه و حمایت های اون دو تا از هم قشنگ ترین خاطران نی نی داری رو می سازه... شب  هایی که علی  میشینه پشتش رو به من تکیه میده و میگه اینطوری راحت تر به نینی می می میدی و روزهایی که حلقه کم خوابی د ور  چشم هاش  دیده میشه من میفهمم که داشتن یه همسر همراه و  مسوولیت پذیر چقدر  توی  این روزهای  اول مهمه...اینطوری  نه چیزی به نام اندوه زایمان هست و نه خستگی  هاش فردا توی  تن آدم میمونه... وقتی  چشم هام داره از  خواب  دیگه دو تا دو تا میبینه حتی  حاضر  نیستم به پسرک بگم بخواب..فقط  نوازشش میکنم و توی  گوشش  میگم که  قشنگ ترین  هدیه خدا به من و باباییش  بوده...چشم های  علی و روزهای  من اینقدر گرم و آفتابی  هستند این روزها که هیچی نمیتونست زیباترش  کنه...من الان حسرت روزهای  دو تاییمون رو نمی خورم چون با تصمیم و عشق  نینی دار شدیم و به حمایت های  عزیز دلم مطمئن بودم....علی عزیزم به قدری  با محبت و نرم با یونا حرف  میزنه که فقط  میخوام ببوسمش از اینهمه محبتی که داره به من و پسرک...

برای  تداوم خوشبختی توی زندگی  همه دعا میکنم و شما هم ما رو از دعاهای  خوب و مثبتتون  بهره مند کنین لطفا.


برای عاقبت به خیری همه بچه های کوچولو و تجربه کردن این حس و حال توسط همه خانم ها  دعا میکنم....من به یاد خیلی هاتون بودم...باز هم مینویسم براتون ....
نظرات 215 + ارسال نظر
اب معدنی پنج‌شنبه 4 تیر 1388 ساعت 12:32 http://abmadani3.blogfa.com

چه اسم قشنگی
خیلی نی نی تون ناااااااااااااااااازه
ان شالله که عاقبت به خیر بشه
دیشب همش یادش بودم
از طرف من ببوسش:)

پانیذ پنج‌شنبه 4 تیر 1388 ساعت 12:21

صمیم جون این خوشبختی مبارکت باشه
راستی قسمت سوند رو چرا ننوشتی؟

بچه اول سوند نداره عزیزم ....

مونس پنج‌شنبه 4 تیر 1388 ساعت 12:19

الهییییییییییییی عزیزدلم مبارکتون باشه. ایشاللا که قدم این خوشگا آبی پوش براتون خیره بوووووووووووووس برا هر دوتون

ندا پنج‌شنبه 4 تیر 1388 ساعت 11:00

سلام صمیم جون
چقد با احساس نوشتی منم دلم خواست این 6 ماه زود بگذره و نی نی خودم رو ببینم کلی هوایی کردی ما رو.
از ته دل و با تمام وجودم از خدا می خوام عشقتون و شادیهاتون ابدی باشه.
عکسا واسه من باز نشد. اگه برات امکان داشت دوباره آپ لود کن.
(خیلی با معرفتی که تو این وضعیتت بازم میای آپ میکنی.)

بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس واسه یونا جون و مامانیش

الهام پنج‌شنبه 4 تیر 1388 ساعت 10:30 http://eligoli.blogsky.com

واااااای هزار هزار بار قدم این کوچولو مبارک باشه .
امیدوارم شاهد سلامتی و شادی ها و خنده ها و موفقیت هاش باشی و روزها و سالهای بسیار خوبی در پیش رو داشته باشید هر سه با هم .

سارا پنج‌شنبه 4 تیر 1388 ساعت 10:22 http://attitmani.blogfa.com

عزیزم
قدم نو رسیده مبارک
امیدوارم زندگیتون هر روز بیشتر از دیروز آفتابی تر بشه
خودت و نی نی رو می بوسم

سعید(زیر تیغ) پنج‌شنبه 4 تیر 1388 ساعت 08:26 http://ziretigh1.blogfa.com/

تولدش مبارک

nima پنج‌شنبه 4 تیر 1388 ساعت 02:41

mobaraketoon bashe

ishalla ke hamishe haminghadr shado khoshbakht bashin

سارا.س پنج‌شنبه 4 تیر 1388 ساعت 01:29

یونای عزیز به دنیا خوش آمدی .... صمیم عزیزم مامان شدنت مبارک ... برای پسرگلت هم صلوات فرستادم هم زدم به تخته و هم دعاهای خوب خوب کردم ... ان شاالله سالم و سلامت باشه و آینده قشنگی در انتظارش باشه زیر سایه خدا و مامان وبابای مهربونش ... خاطره زایمانت رو خیلی قشنگ نوشتی و اشک شوق رو هم توی چشمامون آوردی... همیشه شاد باشید... بوس بوس برای خودت و نی نی ...

نارسیسا پنج‌شنبه 4 تیر 1388 ساعت 00:34 http://www.khate-akhar.blogfa.com

خیلی قشنگ می نویسین.تقریبا محاله مطلب های شما رو بخونم و شاد نشم.اینقدر مشتاق شدم که تمام آرشیو وبلاگ قبلی و جدید رو خوندم
عشق دلش می خواد جاودانه بمونه.برای زوج های عاشق فرزند نماد جاودنگی هستش.جاودانه شدن عشقتون رو تبریک می گم.

خوشحال می شم به وبلاگ من هم سر بزنید و اگه اجازه بدید لینکتون کنم
موفق باشید و همیشه خوشحال و راضی

سحر پنج‌شنبه 4 تیر 1388 ساعت 00:20 http://www.saharedison.blogfa.com

سلام صمیم جون.مبارکه.برات ارزوی سلامتی و خوشبختی و روزهای سبز دارم.البته در کنار یونای جیگر و اقای پدر.

من چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 23:19 http://locuraspreciosas.blogfa.com

دلتون شاد و لبهاتون خندون و تنتون سالم و عشقتون مستدام. یونای عزیز تولت مبارک گل پسر. بوس بوس بوس

فرزانه چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 22:01 http://www.f-18.blogsky.com

وای صمیم جوننننننننننننننننننننننمممممممممممم مبارکتون باشه عزیزم. انشاالله فدم این کوچولو کلی براتون خیر باشه. نمی دونی چقدر خوشحالم. وای که چقدر این کوچولو قیافش تابلوا که پسره! بعد از این همه درگیر و ناراحتی واقعا از ته دل با دیدن اینجا شاد شدم.دعا میکنم زودتر این وضعیت نا به سامان کشور درست شه تا پسر کوچولوت به ایرانی بودنش افتخار کنه. بهترین آرزوهارو واست آرزو دارم...

نگین چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 21:56 http://l3aroon.blogfa.com

تولدش مبارک
خیلییییییییییییی قشنگ بود هم خود نینی هم پست تو

ادویه خانم چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 21:06 http://daily-rb.blogfa.com

با دیدن عکسش چشممون روشن شد!
انشالله که هزار سال در کنار هم سالم و شاد و خوشبخت زندگی کنید...


از قول من کف پاهای آسمونیش رو ببوس :-*

مریم چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 20:55

واااااااااای شرط می بندم که شبیه خودته نمی دونم چرا اینجوری حس می کنم ولی خوب دیگه!تازه هنوز پستتو نخوندم انشاءلله این کوچولوی ناز باعث افتخارت بشه

دناتا چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 20:39 http://donata.persianblog.ir/

این قشنگ ترین پستی بود که تو این چند روزه خوندم.
پسر خوشگلی داری صمیم جان.

نونوش چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 20:30 http://www.ms-september.blogfa.com/

صمیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
وای عکسو که دیدم عاشقش شدم.
چقده نخود و کوچولو و نازه :)))))))))))))
خدا نکشتت چه ماجراهایی داشتی تو اتاق عمل !!!!!!
احتمالا دکتره تو رو تا عمر داره یادش میمونه :دی

پریا چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 20:17

سلام تبریک می گم به دنیا اومدن پسر نازتون رو امیدوارم خوشبخت بشه و وقتی بزرگ شد تو جامعه آروم و شادیزندگی کنه.

ساناز چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 20:07

صمیم جان سلام
بازم تولد یونای عزیز را به تو و همسرت از صمیم قلب تبریک می گم
من عاشق این اخلاق و روحیه بالای تو هستم
از نوشته هات امید گرفتم چون من به شدت می ترسم و نگرانم بهتر بگم از بارداری می ترسم امیدوارم بتونم مثل تو با روحیه بالا به این مرحله برسم و بگذرونمش
یونای گلت را ببوس

خانوم زیگزاگ چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 19:18 http://Daily.30n.ir

صمیم جونم وقتشه دیگه اون جمله‌ی زیر عنوان وبلاگت رو عوض کنی!!! یونا ی خوشگل تولدت مبارک عزیزم :*

مریم چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 19:14

تولد یونا ی عزیز رو تبریک میگم
امیدوارم همیشه سایتن بالا سرش باشه و زیر سایه خدا ی مهربون و مامان و باباش بزرگ شه

زیبا چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 19:12

سلام مامان صمیم
اونقدر خوشحالم که نگو
کلیم به هوس افتادم!!!
امروزفرداس که کار دست خودم بدم!!!
همیشه شاد باشی مامان صمیم مهربون
برای ما هم دعا کن

نسیم مامان بردیا چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 19:02 http://bardiajeegar.blogfa.com

صمیم عزیزم بازم بهت تبریک میگم. یونای خوشگلت رو ببوس.خیلی قشنگ تعریف کردی این روزهات رو. .من هم همه ی اینها رو که تو گفتی تجربه کردم. اصلا جالب بود حتی این که اتاق عملش شبیه اتاق عملها نبود هم برای من اتفاق افتاد!!!!! امیدوارم زندگیتون هر روز گرمتر از قبل باشه.ممنون که گلپسرت رو بهمون نشون دادی.

شهرزاد چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 18:21 http://happylove.persianblog.ir

به به سلام بر نی نی و مامان جونش

من چند بار اومدم و نوشته هاتون رو خوندم قلمتون رو دوست دارم خیلی با اعتماد به نفس و راحت می نویسی

ماشالله هزار ماشالله پسر نانازیتون هم به دنیا اومد به سلامتی

هر بار عسکشو دیدم صلوات فرستادم که چشم نخوره :)

شوما م با اجزه رفتین تو لیست ما :*

سانیا چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 16:05 http://banuye.blogsky.com/

صمیم عزیزم
سلام نازنینم
چقدر خوشحال شدم صمیم وقتی پستت رو خوندم
عشق رو تو سطر سطر نوشته هات می شه دید
حس و حالت رو ماه نوشتی
صمیم همیشه دوست داشتم از دید یه خانوم مثبت بین و شاد و شاداب (ماشالله هزار ماشالله)این مسیر تولد بچه رو بدونم و تو بهترین رو نوشتی
بهترین حس رو داشتی
بهترین پشتیبانی رو داری خدا رو شکر
صمیم تو زندگی شیرینی داری خدا رو شکر
این به خاطر دل پاکته
به خاطر اینه که مسائل زندگی برات مساله است
صمیم جون
عزیزم
خدا یونای پاک شیرین و نازنین رو تو زندگی یار و یاور باشه
عزیزم
مراقب خودت باش
عشق همیشه در قلبت بتپه
می بوسمت

افرا چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 15:55 http://salamafra.persianblog.ir

سلام.مبارک باشه تولد فرزندت... شاد باشی مثل همیشه.خیلی عجیبه خواهرم بعد از عمل سزارین سه روز خوابیده بود .روز سوم تونست از تخت پایین بیاد و راه بره ...اون وقت شما!!!!! ماشا ا......

بهناز چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 15:43

الهی قربونش برم من....

مبارک باشه صمیم جون...امیدوارم همیشه شاد و خوش و سلامت باشین....

قزن قلفی چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 15:34 http://afandook.persianblog.ir

به سلامتی ایشالا دومادی ش شیرینی بدی کل وبلاگستان رو ! :))
امضا : قزن در هر حالی شیکمو ! حتی در حال تبریک گفتن ..

عسل اشیانه عشق چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 15:15

طبق معمول اونقدر هم خوب تعریف کردی که من محو نوشته هات شدم. میتونم بگم تو ۱۰ روزه اخیر واقعا برای چند دقیقه همه چیز رو فراموش کرده بودم و غرق لذت شده بودم.ازت ممنونم عزیزم. امیوارم یونای کوچولو و تپل عشق شما رو هر روز بیشتر و محمکتر و پرستاره تر کنه.

باران چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 15:14 http://baran8187@yahoo.com

سلام صمیم جون

قدم نورسیده مبارک خیلی خیلی بهت تبریک میگم عزیزم

امیدوارم سه تایی کنار هم شاد و سلامت باشین

دختر مهربون چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 15:11

صمیم گلم تبریک میگم...امیدوارم که سالیان سال در کنار آقای شوهر و یونای عزیز با خوبی و خوشی زندگی کنی...دوستت دارم

رویا چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 15:04

صمیم گلم از صمیم قلب برات خوشحالم امیدوارم وجودش روشنی بخش زندگیتون باشه در ضمن خیلی هم گوگولیه مثل مامانش

عسل اشیانه عشق چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 14:54

الهییییییییییییییییییییییییییییی.
قربون اون لپای صورتی اش برم من.........
ایکون فدات بشم جیگرررررررررررر.توپوللللللللل
صمیم من که اسم نی نی رو درست حدس زده بودم! حق جایزه ام حفوظه دیگه؟!

حدیث چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 14:49

دیشب پستتو خوندمو کلی بغض کردم.همه اشم از ذوق بود.واسه همه دخترا دعا کن که شوهری نصیبشون بشه که همین عشقی که بین تو و آقات هست تو زندگیشون جاری باشه...واقعا لذت میبرم صمیم

آنا چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 14:47 http://annakhanoom.persianblog.ir

صمیم عزیزم چه قدر قشن تصویر کرده بودی.چه حس خوبی دادی بهم.منم تو فکر بچه دار شدن هستم و این ‏حرفات بهم دلگرمی داد و انگار هر چه زودتر دوست دارم نی نی دار بشم

هستی چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 14:47

عزیزم سلام وای مرسی از اینکه اومدیو همه احساستو نوشتی خیلی خوشحال شدم امیدوارم همه مامانا موقع زایمانشون این حس قشنگ ترو داشته باشن

ماریلا چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 14:45

وای چه اسم خوشگلی چه معنی خوبی هم داره !!!!مبارک باشه صمیم خانوم گل ... خیلی پسرت ناز و ملوسه !!! وای چقدر قشنگ احساساتت رو گفتی
وقتی یونا کوچولو رو شیر می دی لطفا برای منم دعا کن که زندگی ام یه سر و سامونی بگیره و بتونم این روزها رو تجربه کنم

ماری چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 14:36

سلام عزیزم
خیلی خوشحالم که سلامتی و ماشالله به اون گل پسرت حیف که دختر ندارم تورش کنه

یه کارمند چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 14:29 http://edarehyema.blogsky.com

سلام قدم نو رسیده مبارک... خیلی احساست رو قشنگ بیان کردی من که اشک تو چشام جمع شد... راستی اون دفعه که گفتی اسمش ۴ حرفیه اولش هم ی داره من حدس زدم که یونا باشه

چنگود چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 14:21 http://changood.blogfa.com

صمیم از صمیم قلبم برات خوشحالم امیدوارم قدمش سرشار از خیر و برکت باشه برای همتون خصوصا تو و همسرت. از دیدن عکسش نمی دونی یه حس خاصی داشتم. اینکه مدت زیادی وبلاگت رو خوندم و تو تمام این مدت یه موجود مجازی بودی برام که فقط نوشته هاتو می خوندم اما با دیدن عکس یونا حس کردم دارم تورو می بینم نمی دونم چرا خیلی سعی کردم یه چیزایی از تو صورت پاکش پیدا کنم که شبیه تو باشه. احساسم خیلی پیچیده بود نمی تونم خیلی خوب توضیحش بدم.

صبا و پرهام چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 13:53 http://anymoanyma.blogsky.com

سلااااااااااااااام


واییییییییییییییییییییییی


خدا من یه عالمه گریه میخوام


خداییش منو یادت بود؟


استرس دارم ولی وقتی مطالبت رو میخونم آروم میشم

اگه منو یادت نبود الان وقتی نی نی می می میخوره یادم کن


بهترین کاری که کردی این بود که زود به زود بهمون خبر دادی


باور نمی کنم


ایشالله شاد باشی

هفته چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 13:39 http://haftabi.blogfa.com

اشک چشمام از این همه محبت و عشق تند تند پایین می یاد واسه همیشگی این عشق دعا می کنم..

نسرین چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 13:29

صمیم جون تبریک میگم ورود این فرشته ی ناز و دوست داشتنی رو
امیدوارم 3 تایی در کنار هم بهترین روزهای زندگیتون رو تجربه کنین

ستاره پاپ کرن چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 13:23

سلام
تبریک می گم ...
امیدوارم زندگی تازه ای رو شروع کرده باشی و روزایی خوبی رو پیشه رو داشته باشی ...

خرس کوچولو چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 13:18 http://lovelybears.persianblog.ir/

صمیمممممممممممممممم تبریک میگم شدیدا! واااااااااااااااااااااااااااای لپاشو. نگاه کن! خدایا شکرت که سالمه و اینقدر دوست داشتنی! صمیم هیچ وقت اینقدر ذوق نکرده بودم و بچه دار شدنب رام اینقدر شیرن نبوده! همیشه همین قدر عاشق باشید و قدم یونا کوچولوی تپل براتون مبارک باشه!بهترین ها رو براتون میخوام:*:*:*::*:*:*:*:*

یاس چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 13:11 http://www.hoorafarin.blogfa.com

یونا ..... چه اسم قشنگییییی
چه نی نی با مزه ای ( بزنم به تخته) صمیم جون تو ذهنم تصورم از نی نی همین شکلی بود:)
راستی صمیم جون با این تعریفایی که کردی منم دلم آب افتاد رفتم که یه نی نی بیارم:))
عشقتون پایدار باشه مامان گلی بازم بیا برامون تعریف کن از این لحظه های قشنگی که داری..
(یادم رفته بود اسممو بنویسم:))

نازی ماشالا چه ماهه . براش اسفند دود کن حتما

صدف چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 13:02 http://sadaf59.persianblog.ir/

چه خوب که علی این قدر پشتته...چه اسم قشنگی..چه حس قشنگی..اون قدر با احساس نوشتی که چشمام پراشک شد

سمیه چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 12:54

ماشا اله صمیم جان
ماشا اله به شما و این کوچولوی دوست داشتنی.
یونا خوشمل به مامانی کمک کن، باشه؟
صمیم جان به یونا کوچولو کمک کن و بهش خوب شیر بده، باشه؟
مایعات مایعات مایعات مایعات مایعات یادت نره
نوازش و عشق ورزی که از اونم مهمتره
باورت نمیشه که به همین آسونی بشه هوش بچه 140% حالت طبیعی ژنتیکش کرد

شیوا چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 12:42

وای چقدر گریه ام گرفت از قشنگی حست

همیشه همینجور شاد ببینمت نازنین

یکتا چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 12:32 http://safaresabz.blogfa.com

چقدر زیبا و دل انگیز نوشتی... چه سعادتمندی که این حسای ناب و لذت بخش رو تجربه می کنی.. امیدوارم کانون سه نفرتون هر روز گرمتر و دلپذیرتر بشه...

یک زندگی تازه چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 12:05 http://www.1zendegitaze.blogfa.com/

* مامانی گل مبارکتون باشه.
* این قدر قشنگ نوشتی که تا به آخرش برسم چند بار چشمام خیس شدن *
* این قدر خالصانه تعریف کردی که دلم برای همسری گلم تنگ شد*
* خوش به حال * یونا* کوچولو که به خاطر یه عشق خالص قدمهای پاکش رو توی این دنیا گذاشته
* برای سلامتی و شادی خانواده ۳ نفریتون از ته قلبم دعا می کنم*

هستی چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 12:04 http://goddess-note.blogfa.com/

سلام صمیم جان، خیلی خیلی بهت تبریک میگم، امیدوارم خداوند هر سه تایی تون رو همیشه سالم و شاد نگه داره
فسقلی ماشالله خیلی خیلی نازه، به باباش رفته یا مامانش؟
می دونم بگم از خوندنه این پستت چه حسی بهم دست داد، فقط میتونم بگم یه شادی و آرامش عجیبی الان دارم، این پستت بی اندازه بی ریا و پاک و واقعی بود

X چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 12:00 http://stillness.blogfa.com

واقعاً بایدحس خیلی قشنگی باشه....برای خودت و همسرت و نی نی خوشکلت آرزوی خوشبختی و آرامش و سلامتی دارم عزیزم

حنا چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 11:45 http://WWW.DOOSJOON.BLOGFA.COM

همیشه از خوندن پستهات کلی می خندم اما این بار اشک از چشام جاری شد. مرسی از این همه حس خوب که واسمون نوشتی. توصیف تو از زندگی باعث شد که من هم زندگی رو رنگی و خوشگل ببینم. خیلی دوستت دارم و امیدوارم خوشبخت خوشبخت باشین. پسرتون هم خیلی خوشگله و هم خیلی اسم قشنگی داره. با مادر و پدری مثه شما خیلی هم خوشبخته. روی ماهتو می بوسم صمیم عزیزم.

منصوره چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 11:30 http://ashpazierangin.blogfa.com

سلام
تولد پسرتون میارک باشه ، امیدوارم قدمش پراز خیر و نشاط برای شما باشه ، در ضمن ماشاا... خیلی هم خوشگله ، خدا حفظش کنه

گلی چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 11:27 http://www.mygreendays.blogfa.com/

صمیم عزیزم سلام
من یکی از خواننده های پرو پا قرص وبلاگت هستم که لحظه لحظه های دوران بارداریت رو خوندم و لذت بردم....جالب ترین بخش اون یکسان شدن حالتها و اتفاقات دوران بارداری من با تو ....
عزیزم تولد پسرت که خیلی خیلی اسم زیبایی داره مبارک باشه...توی این لحظه ها و روزها برای من هم دعا کن

پرین چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 11:19

سلام
مبارکه
ایشالله قدمش براتون سرشار از خیر و شادی باشه
و فرزند صالحی براتون باشه و زندگی رو بیشتر از هر روز براتون شیرین کنه

admin چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 11:16 http://admin-user.blogfa.com

سلام
چه اسم قشنگی انتخاب کردید واسه این نوزادی شیرین و زیبا
این اسم رو تا بحال نشنیده بودم
امیدوارم شادی های زندگی تون روز به روز بیشتر از قبل بشه
این پستت موضوعی داشت که نمیشد مثل روزهای قبل بی تفاوت از کنارش گذشت و کامنت نذاشت
موفق باشی صمیم خانم

نگاه مبهم چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 10:42

مامان صمیم سلام.

عزیزم چقدر تو بزرگوار و فهمیده ای. چقدر درکت از هر چیز کوچیکی می تونه بالا باشه.

عکس یونای عزیز رو دیدم و بلعیدم.

چقدر آورم شدم با دیدنش.

و از مهربون همسر هم، من به نوبه ی خودم تشکر می کنم که اینقد آقایی و شعور داره.

جمع سه نفره پر از عشق و آرامشتون مبارک.

فرشته ی کوچولوت رو هم ببوس.

najma چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 10:39

صمیییییییم!!!
ماشالا رستم زاییدیا! :دی
خدا حفظش کنه براتون...
واسم دعا کن، سفارشی باشه پلیز!!
من اینجا حق آب و گل دارمو تو ندانی.
حالا ایشالا واسه دومیم میام کامنت میذارم!!
نزن بابا!خودم میرم...:*:*:*:*

ساتین چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 10:22

قربونش برم که اینقدر نازه!
صمیم عزیز ورودتو به جرگه مادران تبریک میگم
دیگه یه فرشته از فرشته های خدا هستی
خیلی مواظبش باش
و خدا رو شکر کن که لایق این لقب شدی
امید وارم خودت و همسرت موفقیت و خوشی این کوچولو رو ببینید و خدا براتون نگهش داره
خیلی دوستت دارم مامان کوچولو

شری چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 10:15 http://sherryundwein.blogfa.com

تولد نی نی خان مبارک:*خوشحالم که همتون خوش و سلامتین:)

زهره چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 10:05

سلام صمیم جون انشالله که کوچولوتون زیر سایه ژدر و مادر بزرگ بشه..........آمین

یاس چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 09:56

الهییییییییییییییییییییییییییییییی چه نازه
تبریک میگم صمیم جون ممنون که عکس این کوچولوی نازو گذاشتی . امیدوارم که خوشبختیتون با اومدن این نی نی خوشگل کاملتر بشه و روزهای خوبی رو با هم داشته باشین. من که خودم روزگار خوبی ندارم دلم به شما خوشه .
راستی این یونا خان شبیه کدومتونه حالا ؟

سبرینا چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 09:49

سلام بر عاشق ترین مادر دنیا. یه دنیا تبریک صمیم جان. خیلی قشنگ نوشته بودی چقدر لحظه دیداره پسرک رو قشنگ توصیف کردی . باورکن اشک ریختم و تمام متن روخوندم مخصوصا قسمتهایی که در مورد علی نوشته بودی. یاد همسر خودم افتادم که اونروز چقدر احساس شعف و غرور میکرد. انشااله که سایه خودت و علی همیشه همیشه بالای سر یونای عزیز باشه و پسری سالم وصالح و عاشق مثل مامان و بابا ی گلش باشه . امیدوارم همیشه همیشه کانون زندگیتون گرم وعاشقونه و سبز باشه.
یونای عزیز قدمت به این دنیای خاکی مبارک باشه گلم . امیدوارم صحیح و سلامت درکنار پدر ومادرت بزرگ بشی و مایه افتخارشون و قدردان تمام زحماتی که بعد ازاین به پات خواهند ریخت. میبوسمت گلکم

[ بدون نام ] چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 09:49

یونا ..... چه اسم قشنگییییی
چه نی نی با مزه ای ( بزنم به تخته) صمیم جون تو ذهنم تصورم از نی نی همین شکلی بود:)
راستی صمیم جون با این تعریفایی که کردی منم دلم آب افتاد رفتم که یه نی نی بیارم:))
عشقتون پایدار باشه مامان گلی بازم بیا برامون تعریف کن از این لحظه های قشنگی که داری..

نرگس چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 09:43

سلام،

خیلی خیلی مبارکه. نمی دونی چه حسی دارم الان که عکسشو می بینم. از اول نه ماه، با وبلاگت همراهت بودم و منتظر به دنیا اومدن نی نی.
ان شالله فرزندی صالح، سالم و موفق و مایه سرافرازی شما و پدرش باشه.
:)

یه دوست چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 09:37

سلام خانومی
مبارک باشه
قدمش پر از خیر و برکت باشه برای شما
خانومی عکس جدیدترش هم بزار
ما منتظریم

گنجشک بانو چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 09:25 http://gonjeshkbanoo.blogfa.com

ای جان... عزیزم... خیلی نازه. خیلی. مبارکه... حالا شکل خودته یا باباییش؟

مهسا چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 09:17

عزیزم چه نازه ماشاالله از طرف من اون صورت گلش رو ببوس

باران چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 09:12

صمیم عزیزم دنیا دنیا بهت تبربک می گم و برات آرزوهای قشنگ دارم چقدر گوگولی و عسل تمام لحظاتت رو گفتی آدم دلش پر می کشه بهت تبریک می گم عزیزم به خاطر روحیه قشنگی که داری و یه عالمه تبریک به خاطر یونای قشنگت که اسمش به نظر من خیلی و زیباست ومعنای زیبایی هم داره حتماْ بعدها کلی ذوق می کنه وقتی این نوشته ها رو می خونه منم هم خندیدم و هم احساساتی شده بودم برات یه دنیا آرزوهای خوب دارم قدمش یه عامه مبارک باشه و امیدوارم ستاره های آسمون عشق سه نفره شما روز به روز پررنگ تر بشه پسر عسلت رو بمااااااااااااااااااااااااااچ

آرزو چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 09:04

سلام عزیزم
خیلی خوشحالم که آپ کردی و خیلی خوشحالترم که خودتو این نی نی نازت سالم و خوشحالین
ماشا.. ایشالا سه تاییتون همیشه سلامت و شاد باشین
خیلی یادت بودم
واسه منم دعا کن...

طوطیا چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 09:00 http://shababi58.blogfa.com

قدمشمبارک.با هرکلمهکه خوندم اشک ریختم.واقعا با شکوه ترین لحظه زندگی آدمه

رها(ستایش) چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 08:57

خدا خفت نکنه دختر اول صبحی ببین چه جوری اشک رو تو چشای ما جا دادی..........................

عاشقانه هاتون مستدام

التماس دعا

بهناز چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 08:41

وای چه کبوتر نازی، توچولوی خوشکل، مبارک
راستی شبیه کیه؟ ;)

الهه چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 08:40

بهتون تبریک می گم. انشاا... خوشقدم و نامدار باشه

هنگامه چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 07:42

سلام
از خوندنش اشک شوق به چشمام اومد کاش الان اینجا بودی میبوسیدمت و میگفتم مبارکه
یونا چه اسم جالب و با نمکی امیدوارم قدمش براتون مبارک باشه هر چند هست
راستی بخاطر همسر همراهت بهت حسودیم شد (چشمک) قدرش رو بدون عزیزم کم پیدا میشن همچین مردایی
یونا رو از طرف من ببوس

سارا چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 07:41

سلام یونا جونم. تولدت مبارک باشه عزیزم.

صمیم جون قدم نورسیده مبارک. امیدوارم سالهای سال سایه شما و پدرش بالای سرش باشه.
با اون حرفهایی قشنگی که به دنیا اومدن یونا رو به تصویر کشیدی یاد زایمان خودم و تولد پسرم سپهر افتادم. دقیقا می دونستم چی داری می گی. اونقدر زیبا تصویر کردی که لحظه لحظه اش رو می تونستم تصور کنم.
سپهر من هم ۹ ماه پیش به دنیا اومد و زندگی ما رو کامل کرد.
انشاءا... خدا این خوشبختی که به شما و ما داده رو به همه اونهایی که ندارن بده.
دوستت دارم.
بوسسسسسسسسسسسسس برای یونا گلی

راستی عکسهاش هم خیلی خیلی نازه. زنده باشه

شمیم چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 07:39

چقدر ناز و قند عسلهههههه! تولدش مبارک و انشالله قدمش براتون خیرو برکت و خوشبختی بیشتر بیاره.

ییلاق ذهن چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 07:38 http://yzehn.com

وای صمیم جان از صمیم قلبم بهت تبریک میگم واقعا خدا پسر نازی بهت داده ایشالا که زیر سایه تو و همسرت به خوبی بزرگ بشه منی که عمرا با نوزاد و کلا بچه حال نمیکنم فقط دوساعته نشستم قربون صدقه عکسش میرم الههیییی

نگاهی نو چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 07:30

چه اسم زیبایی
مبارک اتون باشه

شبنم چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 05:06 http://shabshidha.blogfa.com

صمیم عزیزم مامان شدنت مبارک خانم ... امیدوارم خداوند کنار هم شادترین روزها رو براتون خلق کنه ... یونای گل با داشتن مامان و بابای به این مهربونی و خوبی، سیراب از عشق و محبت بزرگ میشه ... سلامت و خوشبخت و خوشحال باشین همیشه ...شاد باشی ...شبنم

Asal-us چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 02:25

وای ی چه اسم نازی
چه عکسای خوشگلی
به خصوص اونی که چهره اش از نزدیکه

یالله یالله
ما عکس میخوایم یالله

منظورم عکس بیشتر هستش.به خصوص عکسی که چشای نازش هم باز باشه

( میدونم که الان تو وضعیتی نیستی که خیلی پای کامپیوتر بشینی عزیزم ..منظورم اینه که هر وقت فرصت کردی ..)
ولی بازهم خیلی خیلی ممنون صمیم جون بابت عکسا
خانومی ایشالله که سه تائیتون همیشه خوشبخت و شاد باشین در کنار هم
:*:*:*::*

لیلی و مجنون چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 02:06 http://www.faghatma.persianblog.ir/

صمیم جون صمیمانه به تو و شوهرت تبریک میگم. هم بابت این عشق جاویدانتون و هم بابت "یونا" گلتون. داشتم پستت رو میخوندم بغض گلوم رو گرفته بود و اشک امونم رو بریده بود. خوشحال بودم از بابت اینکه زندگی عاشقانه دو نفره شما حالا دیگه سه نفره شده...خوشحالم برات...
من خوشبختی رو از تک تک حرفات با تمام وجودم فهمیدم و آرزو کردم که من و همسرم هم طعم این خوشبختی رو بچشیم...برای ما هم از صمیم قلب دعا کن تا به زندگی عاشقونمون برگردیم...

سمیه-روزها چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 01:55 http://roozhayeabiyeman.persianblog.ir/

صمیم جان بهت تبریک میگم تجربه ی زیبا ترین حس دنیا رو.کوچولوت هم واقعاْ دوست داشتنی و بانمکه!
امیدوارم زندگیتون قشنگ تر بشه و مطمئنم که میشه!قدر این روزها رو بدن عزیزم.

مریم علوی چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 01:52 http://www.sokut65.persianblog.ir

سلام عزیز تبریک میگم خوشبخت باشید همه تون در کنار هم

s.kh چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 01:52

صمیم جان اونقدر زیبا نوشتی که من محو نوشته هاتم...
زبونم بند اومده و حلقه شادی دور چشامو گرفته
مبارکت باشه عزیزم
به تو و همسرت از صمیم قلب تبریک می گم
یونا ی زیبا رو آروم ببوس...

شادی چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 01:51

یونا جون تولدت مبارک باشه عزیزم

سیندریلا چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 01:15 http://www.sendrela209.blogfa.com

ماشاالله پسرتون نازه..انشاالله این خوشبختی تا ابد همراهتون باشه

آنیتا چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 01:15

وااای من بخورمش این پاندای نازتو

میدونستم اسمش یونا می‌شه. خیلی‌ دوست داشتم بغلش کنم. انشالا که زندگیتون سرشار از شادی و برکت بشه با وجود این شازده.

میبووسمت گلی‌ خانمی

مهرانه چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 01:12 http://mehraneh63.persianblog.ir/

مبارکهههههههههههههههههههههههه. الهی صد ساله بشه .

حدیث چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 01:09

مبارکه.منو قبول میکنی بعنوان عروس؟؟؟؟؟؟؟؟؟یه نامزد کوچولو میخوااااااااااااااااااااااااااااااااام.صمیم کلک ژس زیاد با اون اسمی که من گفته بودم فرق نداشت.حواسم به اسم یونا نبود.اسم نوه یکی از دوستای ماامان من یوناااااااااااس.خدا نامدارش کنههههههههه

محسن چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 01:07

سلام

وقتی این پست رو میخوندم یه جاهایی بغضم گرفت...
اینکه انقدر عشق و گرمی توی زندگیتون هست یه دنیا ارزش داره...
انشالله همهی زندگیها اینطور باشه
من که دوروبر خودم تلخی بیشتر دیدم...

نی نی هم خیلی نازه
خدا براتون نگهش داره...
آبجی بچه عزیزه
تربیتش عزیزتر

شاد باشی...

سمن چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 00:47 http://doostaneh.persianblog.ir

تبریک تبریک.چه خبر خوبی بود تو این روزها.جمعتون همیشه گرم و صمیمی و عاشقانه.
چه اسم زیبایی هم روی پسر نازنینتون گذاشتین.از اون اسمهای تک که آدم کیف می کنه.همیشه دلتون آروم و لبتون خندون باشه.

sama چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 00:30

salam samim jooonam,,ghadame yoonaye golet mobaraaakkk,,ishala ke hamishe salem zire sayatun bashe,,,,,,azizam age yadet bashe manam ye baby tu rah daram,,,,har moghe vaght kardi ye kam bishtar az halet begu ,,alan rahat karato mikoni??cheghadr vazn kam kardi?/shir dadan sakhte?

الهام چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 00:25

سلام عزیز گلم قدم نورسیده مبارک نمیدونی چقدر از دیدن عکسش خوشحال شدم تو چند وقتی که نبودی هر شب می امدم ازت خبر بگیرم ممنون که از زایمانت نوشتی اخه منم سزارینم البته هنوز نخوندم اما وقتی بخونم حتما دلم اروم میشه امیدوارم زندگی سه تایی شادی داشته باشید منم دوشنبه هشتم زایمان دارم برام دعا کن

یاسمن بانو چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 00:21 http://manam1zan.persianblog.ir

وای وایییی اومدنش مبارک و پر از خیر و برکت ... حس میکنم شبیه خودته صمیم اره ؟

مهرگان چهارشنبه 3 تیر 1388 ساعت 00:00 http://mehregan60.blogfa.com

واقعا این نی نی ناز مبارکتون باشه... هزاران هزار افرین به خلقت خداوند که چنین فرشته زیبایی رو بهتون هدیه داده( خودم زدم به تخته چشمش نزنم) واقعا پسرک نازی هست. اصلا ندیدم نوزادی بعد از چهار روز که از تولدش بگذره اینقدر چهره اش باز باشه..... همش به خاطر شاد بودن مادر خانومیش بوده....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد