یه وقتایی تشنه ای..تشنه یه چیزی که کافیه به دستت بدن و اونوقته که از تب و تابش میفتی...اونوقته که برات مثل یه کتاب باز میشه و دیگه شور و اشتیاق ادامه دادنش رو نداری..چون دیگه تازگی نداره برات..فصل آخرش رو همون اول خوندی.. دیگه هیجانت مثل خامه رو بستنی تو تابستون آب میشه و میریزه و نه خنکی به تنت میده و نه برات دلچسبه...بعضی رابطه ها اینجورین..بعضی دوست داشتن ها تا به رسیدن میرسن تموم میشن..بعضی دوستی ها هم...
ولی یه وقتایی هم هست که تشنه ای.... تشنه یه چیزی که کافیه به دستت بدن و اونوقته که مثل یه شربت خنک تو ظهر تابستون تمومش رو سر میکشی و حس لذت و خوشی میدوه زیر پوستت و اشتیاقت بیشتر و بیشتر میشه..اونوقته که دیگه همه تب و تابت تبدیل میشه به خواستن بیشتر ..آخه تا الان که نمیدونستی طعمش چیه..مزه اش چیه..اصلا چطوری میلرزونه قلبت رو..تو فقط میخواستی داشته باشیش و حالا با همه وجودت میخوای بیشتر و بیشتر مال تو باشه...بعضی رابطه ها اینجورین....بعضی دوست داشتن ها همین که به رسیدن میرسن تازه انگار شروع میشن..از تنت میرن بالا..دورت میپیچن و بیشتر و بیشتر آرزوی بیشتر داشتنشون و همیشگی بودنشون رو میکنی...
رابطه من و شادی هم همینطور بود...همیشه منتظر خبر بودم ازش..همیشه تشنه شنیدن صداش..دیدنش... حتی به عکسش هم راضی بودم ..دلم میخواست بدونم این دوستی 15 ساله که 12 سالش به دوری گذشت و ندیدن..... و سه سالش مثل تراش روی سنگ حک شد توی حافظه من و موندگارتر از هر خاطره ای شد بلاخره منو به کجا میبره با خودش...و اون روز رسید..از قبل قرار گذاشته بودیم جمعه ۱۱ اردیبهشت صبح ساعت 9 به من زنگ بزنه...ساعت رو برای 8 صبح کوک کردم و از وقتی چشمام رو باز کردم یه چشمم به تلفن بود و یکی به ثانیه هایی که با سماجت کامل هیچ میلی به رد شدن و عبور از حافظه ساعت انگار نداشتن...دلم شور میزد..از اون شورهای شیرین..از اون هیجان هایی که باید کسی رو عمیق دوست داشته باشی تا بفهمی چی میگم...و بلاخره زنگ تلفن مثل خوشنواترین موسیقی ملایم و رخوت انگیز به صدا در اومد.پریدم..رفتم..دویدم..نه پرواز کردم و وقتی گفتم الو..شادی جان ..خودتی....صداشو شنیدم که منو مثل همه اون سال ها میخکوب کرد..پر از انرژی ..پخته تر شده بود صدا ولی شیطنت همون چشم های سیاه رو از فاصله دو قاره به راحتی میتونستم ببینم.. و گفت : .نه!! شادی کیه؟ پس لابد عمه خانومتم.....خودش بود..همونطور شوخ و شاد و ساده...همونطور بی ریا...اشک ها مرو به زور ابخند های از ته دلم پشت دیوار چشمام نگه داشته بودم..چقدر مظلوم بودن این اشک ها که حتی به وقت ریختن هم باز زندونی من بودن و نمی خواستم لحظه ای خوشی حرف زدن با بهترین دوست مرو از من بگیرن...گفتم و گفت..خندیدم و خندید... آه کشید و اه کشیدم... دلداریش دادم و دلداریم داد... مسخره کردیم... دنیا رو..زندگی رو ...قصه عجیب این فاصله ها رو...و اونوقت بود که اون شربت خنک رفت زیر پوست همه تابستون های بدون شادی ....همه بهارها و همه 25 خردادهایی که روز تولدش بود و شادی نیود کنارم....از معرفت میگفت..از اینکه بعد از اینهمه سال اینهمه اشتیاق من کشت اونو از خوشحالی..از اینکه اون هم غافل نبوده از یاد من و همه دوستا و خاطرات دخترک هایی 17-16 معصوم و پاکی که بزرگترین خلافشون مزاحم تلفنی بود و بعد از ترس و دلهره لبریز شدن دل های کوچیکشون...از سادگی اون سال ها ...از شیطنت هایی که انگار هیچ وقت قرار نبود تموم شه ولی چوب زمونه سر به راهشون کرد و دخترک های شیطون و شاد رو تبدیل کرد به خانم هایی متین و اروم و موقر...هر چند ته دل همشون هنوز اون چشمه ها میجوشید و شیطنت ها میکوبید خودش رو به در و دیوار دلشون...ولی انتظاری که ازشون میرفت چیز دیگه ای بود و اونی که دلشون میخواست یه چیز دیگه..آره خب ..اعتراف میکنم من تو همه این سال ها خیلی آدم تر شدم..منی که دفتر جوکم و برگه هام که روش حداقل صد تا جوک ناب و ترکوننده!! داشتم و فقط از هر کدوم یه کلمه کلیدی نوشته بودم که یادم باشه قضیه اش چی بود حالا توی کیفم لیست خرید هام رو با خود مییردم و توی گوشی همراهم نه شیطنتی هست..نه جوکی ..نه خنده ای ....من خنده ها م رو نکشتم..فقط قایمشون کردم....زندونیشون کردم..منظورم خنده هایی 17 سالگیمه...من خنده هام الان از جنس سی سالگی شدن...این ها رو هم دوست دارم و برای زنده بودن همین ها تلاش میکنم زنده باشم...من دلمرده و خسته نشدم شادی....من آروم و موقر هم حتی نشدم..فقط جنس خنده هام و جوک هام 12 سال بزرگ تر شد...دیدی پوست بچه ها رو توی سه سالگی..مثل برگ گل میمونه ..ولی یه پوست جوون 20 ساله هر چی قشنگ و مخملی باشه باز هم به لطیفی و ابریشمی اون پوست سه سالگی نمیرسه ...دو تاش قشنگن...دوتاش لطیفن ولی من دلم همون جنس رو میخواد هنوز...
و شادی گفت و گفت و گفت ..ومن شنیدم و شنیدم و شنیدم...یه چشمم به عقربه های ساعت بود که مثل دو عاشق بی قرار دنبال هم میدویدن و به هم پیچ میخوردن و یک چشمم به صفحه تلفن...
شادی هنوز اونقدر رک و بی ریا بود که هیچ چیز نمیشد بهش گفت ...نمیذاشت من بهش زنگ بزنم ..میگفت اداهای ایرونی رو میشناسم و تعارفات مسخره خودمو ن رو بلدم صمیم خانوم...پول ها ت رو جمع کن برای بچه کم نیاری!!!!و من هیچی نداشتم به این دختر بگم...وقتی بهم گفت هر وقت رفتم پیش امام رضا برای شادی هم دعا کنم..بری اون و سلامش رو برسونم به امام رضا دلم یه جوری شد..هی دختر ....هی صمیم ......تو کجای این دنیایی ؟. شادی نه دینش دین توست و نه ادعاش سر به فلک گذاشته مثل خیلی از آدم هایی دور و برت..ولی ببین چجوری حرمت امام رضا رو داره..چطوری دل به دعاهای تو میبنده و از انرژی بیکران این دعاها خودش رو بی نصیب نمیکنه....وایییی شادی که وقتی بهت میگم تو همه چیزت تک و خاص خودت بود نگو نه....نگو من عادی بودم تو خیلی خوب بودی....شادی من خوب نبودم..من خوبی های تو رو میدیم..فقط همین.
راستی شادی! اسم اون دخترک زیبای میز اول رو یادم اومد..نافله..اسمش نافله بود....شادی آزاده رو هم دیدم..عکسش رو....خیلی خوشگل شده ...توی همون دانشگاهیی که گفتی داره درس میخونه و من از تو سایت همونجا خودش و عکسش رو پیدا کردم.شادی ... سارا و افشینه هم برات سلام رسوندند..اونا هم تو رو هنوز پر رنگ به یاد دارن و همه برای خوشبختی ..برای امتحات بوردت....برای زندگی قشنگ تر و شادترت ( شادی ! حتی برای شوهر کردنت قبل از ۹۰ سالگی!!!!!!) دعا میکنیم...شادی تو بخشی از گذشته شورانگیز منی...ممنونم که بهم فرصت دادی به بزرگترین حسرت همه این سال هام برسم و برام دیگه حسرت نباشه... بشه یه تکرار زیبا و همیشه تازه...ممنونم شادی ...ممنونم.
سلام من هنوز زندم فعلا تندی برم پستهای قبل رو بخونم
من هم همچین دوستی دارم. اما ایرانی نیست وقتی ایمیلشو پیدا کردم دل سیر گریه کردم.
حس خوبیه. یادآور همون روزهاست.
سلام صمیم جان چرا من هنوز متوجه نشدم نی نیت دختره یا پسر؟
پسره عزیزم.
سلام صمیم خانم!
۳۷عدد تا!
آره میبینی؟
خیلی زود داره میگذره...
آره منو نمی شناسی
من یه دوستم از یزد
واسم سوال پیش اومد که دانشگاه آزاد کار می کنی یا دولتی؟
من یه کارمندم توی بانک در یزد و البته دانشجو!!!!!!!!!!!!!
21 سالم هم هست؟
والله من غرضی نداشتم در مورد سوالم
شما خودتون مختارید می تونید جواب بدین می تونید ندید؟
خب دیدم هیچ آدرس میل یا وبسایت یا وبلاگی نذاشتین همچین یه نموره گفتم یه ذره آشنا شیم بعد....
دانشگاه دولتی
سلام
خوبی خانمی
من تمام آرشیوت رو خوندم از خاطرات ازدواجت چیزی ننوشته بودی
منظورم جشن و......... است.
راستی تو دانشگاه دولتی کارمندی یا آزاد؟!
سلام. خاطرات ازدواجم مثل مد کیک و لباس و چند جور غذا و اینا اگه منظورتونه یادم نمیاد نوشته باشم ..چون ضروری نبوده.
در مورد وسال دوم: بخشید.
شما رو نمیشناسم.
Merci Samim Joon, az een hameh lotf o mohabat-et. Mano hesaabi sharmandeh mikoni. Vaghean nemidoonam dar barabar-eh een hameh safaa o mehrabooni to chi begam. I am totally speechless. Merci az een hameh ehsas-eh ghashanget. Man koochik-tar az ooni hastam keh shayesteh-yeh een hameh lotf-eh to doost-eh azizam baasham.
Alaan az bimaa-restaan oomadam o email-eh ghashang va een post-eh por az lotf o mohabatet hesaabi khastegi-yeh yeh roozeh sholoogh ro az tan-eh man dar ovord keh hich, yeh energy-eh khaily khobeh dobareh ro ham beh man daad. Postet ro hamintor keh mikhoondam, ashk bood keh az chesh-maam miyoomad.
Merci Samim joon beh khaatereh een hameh mohabat va safaat. Man eftekhaar mikonam keh yeh doosteh khaily khoob o baa vafaa meseh to daram. Omidvaram yeh delivery/Zaymaan-eh khaily rahat va safe daashteh baashi va yeh bache-yeh khoob o saalem o sar beh raah o mehraboon khoda behet bedeh.
Samim jaan to een-ghadeh khoobi keh faghat khoobi haa yaadet mimooneh, va gar na yaadet rafteh keh man che ghadeh azyat-et kardam o sar beh saret gozaashtam… albateh har badi keh az man didi, beh khaanoomi-yeh khodet bebakh o bezaar beh hesaab-eh javooni o khaam boodan-eh man…
Khaily miboosamet. Beh Ali aghaa ham khaily salam beresoon va oon kochoolyeh khoshgel-eh tooyeh delet ro ham az tarafeh man hesaabi beboos.
Shadi
شیطنت هات همش یادمه دختر...همه همش..
برات میل میزنم سر فرصت..میترسم منو بکشی از بس بهت میل زدم این روزها..
قربونت عزیز دلم.
نمی دونم از خوشی تو بود بارونی شدم یا از تصور سالهای بعد از این ِ خودم!
سلام
چرا مطلب جدید نمی نویسی؟
من هر شب میام چک می کنم
از خاطراتت بگو
از کارای روزانه ات
از خوندن مطالبت لذت می برم
صمیم دلم گرفته
فقت برام دعا کن پیش امام رضا دلم تنگه واسش
اونجا که اسمشو اوردی بی اختیار اشکم ریخت
سلام صمیم عزیزم ..
خوشحالم که خوشحالی .. از صمیم قلبم می گم .. خوشحالم که یک روز فوق العاده داشتی و یک شروع دوباره ی شیرین ..
حال نی نی چطوره ؟
صمیم جانم درسته که من از دکترها خوشم نمیاد ! اما خودت میدونی که فک و فامیل ما دکتر بارون هستن ! برای همین اگه هر چیزی احتیاج داری از سوال گرفته یا حتی دارو یا هر چیزی می تونی روی من حساب کنی عزیز دلم ..
هر روز که میام وبلاگت و میبینم چند روز مونده تا اومدن نی نی هی دلم قند توی دلش آب میشه ..
خیلی مراقب خودت باش مامان کوچولو ..
یادت نره که همه ی ما یه عالمه دوستت داریم مهربونم ..
سلام من رو به امام رضا برسون بگو یه دعوت نامه برام بفرسته که دلم تنگشه ..
یه عالمه بوس
فصل دوم زندگی م رو هم نوشتم .. اگه حسش بود بخون اما نی نی رو اذیت نکنیا !
دوستی های قدیمی گرم
اونایی که ته قلبت رو می لرزونه و چشمات رو همیشه منتظر نگه می داره....
صمیم عزیز این لینک را جهت راهنمایی برایت میفرستم امیدوارم حتما ببینی و استفاده کنیhttp://qalampar.blogfa.com/post-86.aspx
ممنونم عزیزم.دارم بازش میکنم.
.
.
.
خب من اون متن رو خوندم ولی اصلا احساس نکردم که مجبور هستم برای اینکه خواننده خوشش بیاید یا نیاید یا حتی به نوشته احساسی من سخیف و بی ارزش هم بگوید جلوی قلم احساسی خودم رو بگیرم...برای من ثبت احساس لحظه ام برای یادآوری آن در اینده خیلی دلپذیرتر هست از نوشتن یک متن فوق العاده خاص و و ادبیاتی و قابل نقد و ..
به ه ر حا ل نویسنده ه منظوری داشته برای خودش ولی با کمال صداقت بادی بگویم برداشتم از دعوت شما این بود که کمی بهتر و سنگیتن رنگین تر هم میتوان نوشت....خب بنویسیند آنهایی که دوست دارند ..شاید هم منظور شما چیز دیگری بوده فعلا که همین به ذهنم رسید از این لینک...
من همیشه وبلاگ شما رو می خونم باید بهتون تبریک بگم اول به خاطر فرشته کوچولویی که به زودی میاد دوم یک تبریک ویژه است وبلاگ شما رکورددار استفاده از علامت تعجب یعنی این " ! " شده است.
در پایان بایدعرض کنم که امیدوارم حد اقل بعد از اومدن فرشته کوچولو از مورد "د" کوییز مرجان جان کم کم به سمت " ج " حرکت کنید
ممنونم از توجه شما!!!!! به همه ریزه کاری های این وبلاگ....!!!!!
من زن مورد دال کوییز مرجان نیستم... چاشنی عشق و محبت زیاد باعث نشده اقتدار زنانه من کم شه یا به طرفم سریش شم.. هر چند ظاهرش ممکنه اونطور به نظر برسه..
از اینکه خوشحالی خوشحالم!
سلام صمیم نازنین و مهربان!
خوبی؟؟؟؟
همیشه با نوشتههای مخصوص ِ خودت میخکوب میکنی، همیشهههههههههههههههه
40 تااااااااااااااااااااااااااا، فقط!
منم بازی قوانین زندگی رو انجام دادم. بگو خب چشمم روشن!
سلام صمیم جون
حست رو درک کردم بعد ازسالها یه دوست گم شده رو پیداکردن خیلی هیجان انگیزه. ولی اشکالش اینه که حرف مشترک کم داریم به هم بگیم بعد از اینکه که خاطرات قبل و دوستای قدیم رو دوره کردیم.
صمیم دیشب داشتم بهت فکر میکردم دیدم تو از بچه صبا نگفتی تا حالا
صبا بچه نداره؟ ازتو بزرگتره دیگه زودتر از تو ازدواج کرده؟
خیلی کنجکاوی کردم(آیکون شرمنده)
صمیم عزیزم سلام
احتمالن به سایت makemebabies.com
رفتی اما اگه نرفتی می تونی یه سربزنی. چهره سازی نی نی نازت با عکس خودت و همسره.
من که خوشم اومد.
دارم آپلود میکنم..خیلی هیجان داره ..نهه؟
سلام صمیم جوووووووووووووون/من یکساله تمام صفحات ومطالبت رو خوندم/خیلی موفقی یکی با وبلاگ شما خیلی حال کردمو با لحظه های شادیت خندیدمو با عاشقانه هات گریستم یکی هم با خوندن نامه های فروغ فرخزاد به همسرش توی نت/منو دوستم واقعا جاخوردیم وقتی فهمیدیم هردومون خیلی اتفاقی با وبلاگ تو اشنا شدیم و عاشقیشیم و روز شماری میکنیم واسه اپ کردنت/عالی مینویسی خیلی باحالی/پایدار باشی /ایشالا خدا همسر و فرزند ایندت رو به نحو احسن واست حفظ کنه /خدایارت
ممنونم از محبتتون.
چقدر قشنگ نوشت در مورد شادی.منم یاد گمشده م افتادم.کاش مثل شادی تو یابیده میشد.
سلام.اسم دکترتو معرفی نکردی عزیزم.......من مشهدی بودم....یادت آمد؟؟
براتون ایمیل میکنم.
سلام مامانی . چقدر با احساس نوشتی . یاد دوستیهای قدیم بخیر . خوشحالم که خوشحالی عزیزم.
سلام
فوق العاده بود
با تبادل لینک که مخالف نیستی؟؟؟؟؟؟؟پس بااااا ااااجازه لینکت کردم خوشحال می شم بهم سر بزنی.
ممنونم صمیم عزیز.یه بار دیگه هم برات نوشته بودم که بس که داستان زندگی های نافرجامو شنیدم از عاقبت زندگی خوب خودم وشوشو می ترسم.شاید خودت ندونی که چقدر موج مثبت واسم فرستادی.ممنونتم یه دنیااااااااااااااااااااااااااااااااااا.
صمیم جان یه نگاهی بنداز شما گفته بودی که من مشهد نیستم....
ببخشید.
ظاهرا اشتباه تایپی بوده.
سلام صمیم جوونم خوبی خانمی؟نی نی گلی خوبه؟ فقط خواستم بگم از خوشحالیت خوشحال شدم.دوست دارم.بوووووووووووس
آفرین.
خوشحالم که دوست خودتان را پیدا کردید !!
چقدر دوستیای بچگی بهتر و باصافتره یادش بخیر
تو چقدر نازی صمیم .
اهااااااا. خب اینو از اول میگفتی قربونت
پست قشنگی بود.
من هم مامانم چندین سال از بهترین دوستش خبری نداشت
اونا هم خیلی شبیه شما و شادی خانوم بودن
با این تفاوت که اونا رویا و شیرین بودن
داستان به هم رسیدم اونا هم خیلی قشنگ بود
الان یک سالی میشه که به هم رسیدن
من بهش میگم خاله شیرین و خیلی دوسش دارم
چون وقتی باهام حرف میزنه اندازه خودم کوچیک و از من شادابتر میشه
همیشه خوشحال باشین و لبخند همیشه روی لباتون باشه
از توجهتون هم ممنون
اگه از اون شکلکهای خوشگل داشتین متوجه منظورم میشدین توی کامنت قبلی
به هر حال ازتون ممنون(بووووووس)
صمیم خانم
با اینکه موقع نوشتن این متن شاد بوده ای اما من به شدت محزون شدم...دلم هوای گریه دارد.چه غریبانه بود این نوشته...
امروز مشهد هوا آفتابیه...از بارون خبری نیست...دیروز رفته بودم حرم کتابخونه.کتابارو که گرفتم و برگشتم دیرم شده بود و وا نیسادم برا زیارت.وقتی شادی اونطور ارادتش رو به امام رضا (ع)نشون میده اونوقت من...
وایییییییییییی صمیم خوش به حالت منم با شادی موافقم تو خیلی خوبو بی ریا هستی الان اگه دوستای قدیمی ببینیم فقط پز مدرکو شوهرو خونشونو می دن تو اینقدر ماهی که همه جلوت کم می یارن و خود واقعیشو نو نشون می دن و بوس
عزیزم دوستی های قدیمی خیلی پرارزشند
سلام عزیزم
خیلی خوشحال شدم و هیجان زده.
salam samim junam
faghat mitoonam begam khosh be hal e har do toon.
سلام صمیم خانوم. از آشنایتون خوشوقتم. من خیلی وب گردی میکنم اما خودم وب ندارم
میدونی خیلی بامزه مسائل رو تعریف میکنی؟؟(یه لحظه غبطه خودم!!:دی)
شنیدم آدمهایی که دیگران رو میخندونن برای خودشون این طوری نیستن...یعنی خیلی احساس تنهایی میکنن اما در مورد شما این طور نیست(حداقل از روی نوشتههاتون معلومه)
خیلی چیزها ازت یاد گرفتم... هنوز نی نی به دنیا نیومد که انقدر دیر دیر مینوسی وای به حال وقتی که... موفق باشی...
ای بابا هر دم از این باغ بستنی خامه ای ای میرسد واسه صمیم بانو. میبینم که باز یکی از معشوقه هاتو یابیدی. اصلا کی گفته امسال سال اصلاح الگوی مصرفه. امسال سال دوست یابیه!
ولی ما اخرشم نفهمیدیم ایراد از بستنیه است یا شربته؟
اشکال از بستنی فروشه بود قربونت بشم.
سلام دوباره. خوبه که یه دوست خوب داری. خدا از این شادی ها نصیب ما هم بکنه.
صمیم جون سلام.. وای من با تمام متنت گریه کردم و خندیدم....و یاد دوستام وگذشته ها کردم.....یاد با ان روزگاران یاد باد...برات ارزوی بهترینهارو دارم.راستی نرفتم حج عربا بهم ویزا ندادن.برام دعا کن.مواظب خودت و نی نی هم باش.
پر از احساس بود . نمی دووونم . فکر نکنم دل من تا به حال به هیچ دوستی اینقدر نزدیک بوده باشه . آرزو میکنم یه روز بشه که همدیگه رو ببینید.
سلام بهت تبریک میگم از ته دلم.
از خوشحالیت خوشحالم صمیم جان.
از خوشحالیت خوشحالم صمیم جان.
منظورتون چی بود از اینکه نوشتین من مشهد نیستم.؟!؟!؟!؟
در مورد خاتم الانبیا هم اشتباه کردم
در ضمن از اینکه سر کار بودم هم ....!!!!
دیگه به کسی دکتر خوب پیشنهاد نمیکنم.
زیبا جان من نوشتم من مشهد هستم!! منظورم این بود شما احتمالن ممکنه با توجه به بیمارستانی که توصیه کردین تهران باشین و خب من هم که به تهران دسترسی برای زایمان ندارم.این از این.
عزیزم تو سر کار نبودی بلکه تنها کسی بودی که برای من دکتر خوب توصیه کردی و این نشون داد که ادم دقیقی هستی خب من منظور طنزم رو فقط با چند تا علامت تعجب تو ی اون پست نشون داده بودم و خوانندهه ام میدونن علائم نگارشی من یعنی چه هر چند گاهی با استانداردهاش فرق داشته باشه..
دوست ندارم حس کنی سر کار بودی یا بقیه به کمکت نیاز ندارن.پاسخی هم که بهت دادم برای این بود که بدونی متوجه لطفت شدم و برام مهم بود.پس اجازه نده حس خوبت بخوابه..
قربونت. بازم ممنونم از محبتت.
سلام صمیم عزیز. خیلی خوشحالم که دوستتو پیدا کردی.
و اینقدر از دیدنش خوشحالی.
اگه پیش امام رضا رفتی واسی ماه م دعا کن.
مواظب خودت و نی نی باش.
بوس
سلام صمیم جون
اولین باریه که از وبلاگت دیدن میکنم. واقعا وبلاگ خوبی داری. خیلی پاک و بی آلایش و زلال مینویسی.ازت خیلی خوشم اومده.این متنت هم منو به یاد دوستام انداخت و بغضم ترکید و...
امیدوارم در کنار همسر خوبت علی روزاتون شاد و بهاری و شباتون مهتابی و پر از ستاره باشه.
امیدوارم بتونم هر روز به وبلاگت سر بزنم
فعلا بای
سلام.خیلی دوست داشتم که با شما تبادل لینک کنم .
ممنون می شم لینک منو هم قرار بدین.
با تشکر مدیر وبلاگ hard-ware