اومدم عصر دیروز یه پست شاد بذارم از ماجرای خواستگاری این داداش سهیل که کشت ما رو از خنده دو سه شب پیش.... ولی نشد.....
دوستم زنگ زد پاشو شال و کلاه کن بریم مسجد!! مراسم داداش دوست مشترکمونه...۲۵ ساله بود...یعنی الان نیست.........سومشه....تصادف جزیی....بدون حتی یه خراش.....رضایت فوری خودش......اومدن خونه...شب خوابیدن....صبح ندیدن....... لخته خون تو مغز....مرگ ارام در خواب.......و بغض خواهرش که میگفت حتی نمیدونیم کی بوده و چطوری تصادف کرده ...نه کارتی...نه مدرکی...فقط گفته رانندهه تو ماشین زن و بچه داشت..نمیخواستم معطل چک آپ بیمارستان شه...من که حالم خوبه.....و فردا خوب خوب شد...فرداش خوب خوب شد.
چقدر نزدیکه این مرگ......چقدر سریع..... انگار پتوییه که دور آدم پیچیده میشه تا شب سردت نشه.....انگار باد خنک کولره وسط ظهر تابستون که روی پوستت نرم نرم میشینه ....و مادرش که با لبخند به همه دست میداد و خیلی شیک دو قطره اشک میریخت و من میدونستم یک ماه دیگه اون مادر چی قراره بکشه....چون دیده بودم...چون یه روزی ما هم توی این مسجدا مراسم داشتیم..چون یه روزی مامان من هم نمیذاشت کسی توی مسجد گریه کنه و غر میزد به جوونا که پاشین این بساط اشکتون رو جمع کنین و هنوز یادمه چطور غریبه ها با نگاه شماتت بار به مامان نگاه میکردن و حتما توی دلشون میگفتن چه ریلکس!!و باز هم ما بودیم که دیدیم چطور بعد از ۴ سال وقتی مامان کاملا اتفاقی مدارک شناسایی برادرم رو توی کمد میبینه انقدر اروم و بیصدا همون جا میشینه و لباس های پسر سفر کرده اش رو روی صورتش میذاره و بی صدا گریه میکنه که قندش به شدت افت میکنه و اگه بابا اتفاقی دنبالش نمیگشت شاید.....
و من باید میرفتم دیدن این دوستم....منی که میدونستم چی میکشه و چی خواهند کشید بعد ها....از حرف مفت اونایی که میگفتن عزیزم همه ما میریم..دیگه گریه نداره که..جای اون الان خوبه ...حرص میخوردم..توی یه فرصت مناسب رفتم پیشش نشستم ..دستاشو گرفتم و گفتم تو که هنوز یادته ؟ نه؟ و با چشم هایی که دیگه نای حتی نگاه کردن نداشت پرسید تو چکار کردی اون موقع صمیم؟ و من بودم که براش حرف میزدم...حرف هایی که خیلی ها تا اون روز از من نشنیده بودن ولی تجربه از سر گذروندن یه اتفاق تلخ و غمگین بود...بهش گفتم که الان وقتشه که گریه کنه...این بغض ها رو قورت نده و نذاره بعد ها گلوش درد بیاد با یاد اوری غصه های نداشته امروزش..بهش گفتم تو به نبودنش عادت نمیکنی..به ندیدنش عادت میکنی و دلتنگش میشی که طبیعیه....بهش گفتم حواسش به مامانش باشه شب های سختی رو در پیش داره چون این گریه های فروخورده توی شک و بهت و ناباوری یه روزی بدجور از پا میندازتش....و گفتم و گفتم و آروم شد و آروم آروم گریه کرد و جلوی چشم های من دوباره خودم تصویر شد ...نشسته توی مسجد...با چادر سیاه روی سر......و نگاه مات به روبرو به عکسی که داشت به همه میخندید و سفره ای که توش پر از اب و گل سفید بود و عکس های کودکی...نوجوونی ..... و نوشکفتگی یه پسر کوچولو جلوم.....و حتی گوشم هم دیگه صدای ضجه مردم رو نمیشنید و چشمم هم دیگه سایه هایی که جلومون وامیستادن و یه چیزی رو با بغض میگفتن ومیرفتن هم نمی دید....فقط مامان رو میدید که زانوهاش رو بغل کرده بود و هر چند دقیقه بدنش یه تکون سخت میخورد و نگاهش روی شیشه قاب عکس توی سفره گم شده بود...نه گریه ای ..نه اشکی و نه احساسی.... گاهی یه لبخندی میزد از یاد آوری یه چیزایی توی ذهنش و دوباره چشم هاش توی بهت گم میشد
میدونی دیشب که رفتم اونجا حس کردم لازمه منم از اون اتفاق بنویسم برای خودم..هر چند به قیمت بغض کردن های شما باشه...میدونم بهای گزافیه.و بیرحمانه است برای شماها.....اما از دیشب یه بغض لعنتی این گلوی منو گرفته و حتی نمیتونم جلوی همسرم گریه کنم..مشکل من حضور اون هم نیست....من کلا با این گریه کردن مشکل دارم...نمیتونم ..جلوی بقیه خجالت میکشم...نمیاد لا مصب و بعد ذره ذره منو خفه میکنه.....مثل الان..که تونستم دوستم رو کمی آروم تر کنم ولی خودم رو ......باد دیشب منو با خودش برد به خیلی جاهای دور....و صدای خنده هایی بچه شیطونی که عادت داشت من بغلش کنم و مثل بزغاله بزنم زیر بغلم و از تو دستم آب بخوره جلوی ظرفشویی و آب بازی کنه همون جا و من هی بگم هوی سپهر!! قلقلکم میاد وقتی از تو دستم آب میخوری!!! زبونت رو ببر توی دهنت دیگه..انقدر دستم رو قلقلک نده و بعد تر ها پسر بچه ۱۰ ساله ای رو میدیدم که مینشوندمش جلوم و بهش پول میدادم تا بشه معلم قلابی جغرافیم و به کنفرانس من گوش کنه و فقط پفک های جلوش رو بخوره و گاهی سری با تایید فهمیدن!! کنفرانس من تکون بده و آخرش هم بگه بیست !! برو بشین.بچه هابراش دست بزنین خیلی اونفرانسش!!!!! خوب بود. و باز هم خاطره و تصاویر یه پسر نوجوون قد بلند با پوست گندمی تیره که مینشستم کنارش و دست های سفیدم رو میذاشتم کنار دستش و میگفتم ای بیچاره!!! نگاه کن!! انگار تلویزون سیاه سفید دارم میبینم..تو چرا اینقدر سیاهی بچه !!!! و اونم بگه چیه مثل شبح سرگردان (سفیدی منو میگفت)!!!!! اه اه اه .....و باز هم صدای خنده های چهار تا بچه شیطون توی ظهر تابستون وقتی که تنشون رو به خنکی آب سرد حوض سپرده بودند و اون کوچولوهه از آب میترسید و بقیه روش آب میریختن و میگفتن بیا ...بیا توی اب...بیا دیگه بچه اینقدر نترس....واون با شلوارک نارنجی و لباس راه راهش فقط لب حوض مینشست و پاهاش رو توی اب تکون می داد....و بعد تر ها صدای غش غش خنده هاش وقتی برای من خواستگار میومد و هزار عیب روش میذاشت ن این دو تا داداش بلا و منم با چشم های بیچاره فقط نگاشون میکرم و خودمم بیعار باهاشون بعدش میخندیدم .....و اصرارهاش به علی توی محضر که پسر!!! هنوز وقت داری ها..خودت رو بدبخت نکن...من این جونور رو میشناسم...نهههههههههههه....نگو.......آخ که یه جوون دیگه هم فنا شد و خنده همه با شنیدن این حرفا از زبون پسر نازنینی که دیگه صدای خنده هاش و جاز زدن هاش گوش هیچ کس رو پر نمیکنه...... ولی دلشون رو چرا...... پر از دلتنگی ....پر از خاطره......پر از درد.....
الهی من بمیرم واسه دلت......
خدا نکنه.
salam
manam baradare 23 salamo az dast dadam!kesi ke hamisheh ba ma bood hatta roo ye takht mikhabidim ba inke 23 salemun bud!
hich kas hich kari nemitooneh bokoneh .....makhsusan in tasliat goftanashoon adamo divooooooone mikone!! kheili badam miomad migoftan khoda biamorzash!! too delma fosh mmidadam beheshooon!!kodoom khoda????kodoom amorzidan???? mabhoot az inke zendegi chist che mitavanad bashad......
متاسفم بابت برادرت ..راست میگی..هیچی آدم رو آروم نمیکنه اون موقع جز زمان......که آدم رو عمیق تر و صبورتر میکنه.....
با این پست دو قطره اشک نثار میز پی سی خود کردیم.
خیلی قشنگ نوشته بودی.
از خنده دیگه؟!!!
بغض......اشک.....
خیلی وقته نوشته هاتو میخونم از بلاگفا تا الان.فقط یک یا دوبار تونستم نظر بذارم.واینبارم چون تازه از مشهد اومدم.نوشتنتو دوس دارم.التماس دعا
منم بغض کردم؛چشمه ی اشکم خشک شده اما
sedat moondeh nemire az too goosham
negat moondeh ke bordeh aghlo hoosham
khodet nisti wali eshghet ke moondeh
hamin eshghet dele maro soozoondeh
دلتنگی یه عزیز از دست رفته گاهی روزگار آدم رو رو به فنا می بره ... اما اینکه بالاخره راضی شدی مهر سکوتت رو بشکنی و از سپهر حرف بزنی، شاید نشونه ی خوبی باشه...
خدا رحمتش کنه پسرک عزیز خونه تون رو...
صمیمم سلام
ممنونم که بهم جواب دادی . دلم برات یه ذره شده . زود بیا مهربونم .
سارا
فقط خدا آدما رو تو این شرایط کمک می کنه و بهشون قدرت تحمل می ده...
قبلا هم گفتم فک کنم...شما کلی قوی و مهربونی...
آدما به ندیدن اونایی که رفتنم عادت نمی کنن!اما کاری جز تحمل نمی تونن بکنن..
خدا درد و که می ده،صبرشم می ده...خدا به دوستت صبر بده...
سلاام به صمیم جون گل و ناز و مهربونو خانومو همه چی تموم خودم.خوبی؟دلم برات خیلی خیلی تنگ شده.الهی روح برادرت شاد باشه خدا رحمتش کنه عزیزم.با این نوشته ت حسابی منو بهم ریختی قربونت برم.الهی هیچ خانواده ای این جور غم نبینه همیشه برای تو و بقیه شادی باشه.
خیلی وقته برات کامنت نذاشتم یعنی برای هیچ کس و کلی برای خودم گمو گور بودم.عروسی داداشت خییییلی مبارک باشه و آرزوی خوشبختب خیلی بسار زیاد میکنم براشون.تو خوبی؟علی آقا خوبن؟همیشه شاد و جینگیلی مستون و سلامت ببینمت قربونت برم .از طرف انجمن کارکنان شبانه روزی آشپزخونه بهت خسته نباشید میگم اونم اساسیییییی.دیییییییی.میبوسمت
میفهمم .
سلام صمیم جان
خدا رحمتش کنه عزیزم.خیلی دلم گرفت.خدا صبر بده بهتون.میدونم هرچه قدر بگذره باز غمش تازست.
سلام صمیم جان
خدا رحمتش کنه عزیزم.خیلی دلم گرفت.خدا صبر بده بهتون.میدونم هرچه قدر بگذره باز غمش تازست.
آخی عزیزم خیلی ناراحت شدم امیدوارم این بلاها سر کسی نیاد واسه داداشت خیلی متاسفم !!!!!
آه که امروز دلم را چه شد...
ای ساربـــان آهسته ران کآرام جـــانم میـرود
آن دل که با خود داشتم با دلستـــــانم میــــــرود
محمـــل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان
کــز عشق آن سرو روان گویی روانم میـرود
در رفتن جــان از بدن گویند هـر نوعی سخن
من خودبه چشم خویشتن دیدم که جانم میـرود
باز آی و بر چشمم نشین ای دلفریب نازنیـــن
کاشوب و فــریاد از زمین بر آسمانم میــرود
وای صمیم جون!
باور کن منم دلم واسه عریرت چقدر تنگ شد...............
کاش هیچ وقت هیچ اتفاق بدی واسه هیچ عزیزیمون نمی افتاد.
خدا به همه صبر بده!
با اینکه میدونی خوشم نمیاد کامنت بذارم برات...اما نمیدونم یهو دلم گرفت.خدا مهیارو فرجادو ازم نگیره.
چی بگم خدا؟
صبر زیاد می خوام از خدا برای دلای داغدیدتون.
مهسا
همدردی خوبه
کاری که خیلی وقتا با ماها نشده
آدما اینجور موقه هاست که دوستشو میشناسه
فرشته مهربانم صمیمم سلام
چقدر سخت است لرزیدن از دردی که می دانی درمانی برایش نیست . چقدر تلخ است فرو دادن بغضی که مجالی برای شکستنش نیست . چه شیرین است مرور لحظه هایی که آرامش دوست داشتن را با بند بند وجودت حس کردی و چه دردناک است لحظه ای که چشم باز میکنی و محبوب خاطراتت را کنارت نمی بینی .
خدا یادشو رو اونقدر زنده نگه داره براتون که نبودنش رو تو بودن یادش گم کنی .
دوست دارم دوست مهربونم
سارا
مرسی عزیزم.
صمیم جان
راست گفتی به نبودن کسی که دیگه باهات نیست عادت نمی کنی به ندیدنش عادت می کنی و وقتی که دلتنگش می شی حتی گریه هم آرومت نمی کنه. غم از دست دادنش تا ابد با تو هست فقط گاهی واقعا دلتنگش می شی.تو اینجور وقتا صبر سخت ترین کار دنیاست ولی غیر ممکن نیست.
صمیم روحشون شاد میفهمم چی میگی ادم به ندیدنشون عادت میکنی ولی این دلتنگی از بین نمیره
من هم مجبورم به خاطر دانیال و خیلی ها یدیگه که منو قوی میدونن شبا تو تنهایی اشک بریزم من هم تو این چندئ ماهه خیلی عزیز از دست دادم خیلی ............. میفهمم
چی بگم !!!
با خوندن این چیزا همه خاطراتم زنده شد برام !!!!
می فهمم ... خوب درک می کنم .... نمی دونم تحمل مرگ برادر سخت تره یا پدر! اما می دونم تحمل مرگ هر آدمی سخته ....
خدا رحمتشون کنه ....
گریه کن صمیم .... نمی تونی جلو کسی تنها گریه کن .... حوصله داشتی برو حرم اونجا دلتو خالی کن .... نذار بمونه تو دلت بشی مثه من ! که هنوز که هنوزه بعد 3 سال بغضم تو گلوم گیر کرده !!!!
مواظب خودت باش
عیدتم مبارک
صمیم جان برادر عزیزه اما خدا رو شکر کن که بابا هستن
اگه کوه پدر و تکیه گاه یک پدر قوی و کامل رو از دست می دادی چی می گفتی؟
تازه روز عید فطرت خونمون جلسه است که مادر بزرگم بعد دو سال می خواد تمام ارث که از بابام میبره با سود بانکیش بگیره
از فردا می ترسم
خیلی سخته که ببینی دارایی باباتو ازت می گیرن و تو آیندت مبهمه و ترسناک
دعام کن
کم اوردم
بچه اولم اما اون ۲ تا رو هم دلداری نمی تونم بدم
سلام !
اول از همه عیدت مبارک !
دوم اینکه یادته گفتم یه عزیز ۲۳ ساله از دست دادیم !
دیشب شب هفتش بود !من این ژسر رو نمیشناختم فقط در حد یک همسایه که خونشون روبروی اتاق من بود میشناختم !
اما یک شب هم نیست که بدون گریه بخوابم !از صبح که ژا میشم به بنری که ازش تو حیاط زدن نگاه میکنم و گریه میکنم !
وقتی مامانش و خواهرشو برادراش میان جلو اتاقش تو حیاط میشینن و اونجوری گریه میکنن با تمام وجودم فریاد میزنم !
منی که نمیشناختمش دارم خورد میشم چه برسه به مادر و پدرش و امثال شما که عزیزتون رو از دست میدین !
خدا برادرت رو هم بیامرزه !
ببخشید خیلی حرف زدم !اما دارم از تو داغون میشم !داغون !
خدا صبرتون بده و روحش شاد.
...
روحش شاد صمیم جان . خدا بیامرزدش . خدا به شما و خانوادتون صبر بده . خدا همسر و پدر و مادرت رو برات نگهداره .
سکوتی پر از بغض ...
خیلی سخته مر گ جون.
وقتی من با خوندن ماجرای یک ادم ناشناس گریم می گیره. وای به اینکه عزیز خودم باشه.
خدا هر دوشون رو رحمت کنه.
hı I dont know ıf u can fınd your frıend or no
But I found her for u
Shdı Rezaı
her emaıl ıs : succeed@ucla.edu
and her website is : http://www.angelfire.com/md2/discover/about_me.html
of course I dont read all of your blog but I congratulate you for your possitive sight to life.
سولماززززززززززززززززز
همه چیز از ذهنم رفت...یعنی تو واقعا شادی رو واسه من پیدا کردی...برم ببیتنم چیه و کجاست...برم...برم...
اوهههه خدایا اینم که آدرسش برام فیلتره...
میلش چی؟بببینم چکار میکنم.
همه درد ها یه طرف..... دیدن اشک مادر آدم یه طرف.من هیچ وقت نتونستم با غصه و اشک ریختن مادرم کنار بیام. البته کم پیش میاد که راحت جلوی ما گریه کنه. ولی منو دیوونه می کنه. خدا به همه مادر ها صبر بده بابت غصه ی بچه هاشون... و خدا نصیب هیچ بچه ای نکنه که اشک ریختن مامان و باباشونو ببینه و هییییییییییییییچ کاری هم ازش برنیاد که برای دلداری اونا بکنه.
اشک ... بغض ... تاسف
روحشون شاد و دلتون اروم
روح سپهر شاد صمیم جونم....روح برادر دوستت هم شاد....:((...چی بگم :((
اومدم که عید رو پیشاپیش به تو دوست عزیزم تبریک بگم. امیدوارم تا ماه رمضون سال دیگه با سلامت و شادی کنار خانواده هامون و بقیه دوستامون باشیم.
روحش سپهر شاد صمیم جونم....روح برادر دوستت هم شاد....:((...چی بگم :((
اومدم که عید رو پیشاپیش به تو دوست عزیزم تبریک بگم. امیدوارم تا ماه رمضون سال دیگه با سلامت و شادی کنار خانواده هامون و بقیه دوستامون باشیم.
مرسی شرور جون
عید تو هم مبارک و شادی همیشه تو دل تو و خونوادت.
قربونت.
من فعلا سر پاراگراف دومم..... ولی اینطوریم :( :((
دلم رو خون کردی صمیم
این مهم نیست که بغضی به گلوی ما بیاری مهم اینه که بغض فروخورده خودت التیام پیدا کنه . حالا بهتر شدی ؟ خیلیا وقتی اینجا مینویسن سبک میشن چون چشمی روبروشون نیست که اشک شون رو ببینه و نصیحتهای از سر بی حرفی بهشون بگه ...... به اون بنده خداهایی که از روی دلسوزی اون حرفا رو میزنن خرده نمیگرم چون بارها و بارها خودم در موقعیتشون قرار گرفتم و از خودم متنفر شدم که چرا هیچ حرفی ندارم که تسلای خاطر بده اون عزیز رو ...... و همیشه سکوت میکنم ......
حالا ایشالا تو هم با گفتن این حرفا بتونی سبک بشی . به قول خودت آدم عادت میکنه به ندیدنشون نه به نبودشون ......
بیشتر اینجا ازش بنویس .... اگر حوصله شنیدن تکراری رو هم نداری نظر خواهی رو ببند ولی بنویس بزار یه کم راه نفست باز بشه عزیزم ............
واییییییییییی نگو...صمیم نامرد !!!واقعا" بااین نوشته ات دلمو لرزوندی...به جون خودم راست می گم...
خیلی دلم واسش سوخت...طفلکی
:( ... دقیقا ۴ ماه از آخرین باری که چهره بابام رو دیدم می گذره.. تو اون لباس سفید با چشمهایی که آروم بسته بودتشون... دلم تنگ شده براش... :(
خدا پدرت رو رحمت کنه...
خداوند نور و رحمت نصیبش کنه عزیزم تصورش هم تن آدم رو می لرزونه خدا بیشتر از پیش بهت صبر بده خانومی
عاشق باشی
ما هم تجربه ای مشابه داشتیم
راست میگی هر چی میگی درسته
فراموش نمیشه . بغض لعنتی رو نه میشه فرو داد . نه میشکنه .
دلتنگی . کسی نمی فهمه ...
فقط امیدوارم تجربه های مشابه اینجوری رو کسی دیگه بعد این نداشته باشه که واقعا نگفتنیه چه دردیه .
فقط اینو یادت باشه که زندگی غصه رو بر نمی تابه.صبور باش
روحشون آروم و شاد
سلام صمیم جان
دیدم این صحنه هارو.تک تک شون رو.هیچی نمیتونم بگم.همین خاطرت از وبلاگت تو یادم بود.یادته توی پستت خواسته بودی که بنویسیم چه خاطره ای داریم.منم یه خاطره تو ذهنم بود.شاید همین تلخ ترین خاطرت.پارو کردنه برفه رو مزارش.اینم دیدم.سخت تر از اونیه که بقیه فکر میکنن.مراقب خودت باش.خیلی مراقب خودت باش.
خدا بیا مرزتش صمیم جان اگه فکر می کنی با نوشتن آروم می شی بازم بنویس . بوسسسسسس
خدا رحمتش کنه...
سلام
صمیم عزیزم!
مهربون بانو.
از دلتنگی هات و بغض های فرو خورده ات، دلتنگ شدم و بغض کردم.
خیلی ها رو توی اطرافمون داریم که مث ماها یه عزیزی رو از دست می دن و جای اون براشون خالی می مونه.
...
سپهر به قول خودت پرواز کرد.
براش دعا می کنم و برای تو و . . . برای خودم.
این دلتنگیها بر خلاف اسمش دل آدم رو فراخ می کنه. اگه صبر آدم زیاد نمی شد تحمل دردهای بزرگ خیلی سخت می شد. خدا غمها رو داده و در کنارش دل آدم رو بزرگ می کنه تا بتونه تحمل کنه وگرنه این دلشکستگیها فراموش شدنی نیستن.
روح هر دو جوون شاد!
روحشون شاد ...
همه تنم یخ کرد ... لرزیدم ...
خدا همه رفتگان رو بیامرزه ...
دلم خیلی به درد اومد.واقعا نمی دونم چی بگم.ولی می دونم که هیچی توی این شرایط دل آدمو آروم نمی کنه فقط باید از خدا بخواد که زودتر روزا بگذره شاید گذشت زمان غم آدمو سبک تر کنه فقط همین:(