من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

خاطرات خواستگاری

 

چند روز  پیش  داشتم برای  یک دوست جدیدم از  ماجراهای  ازدواجمون و  شیرین کاری های  مامانم تو  مراسم خواستگاری و  اون طفلکی هایی که فرار رو بر قرار  ترجیح دادن حرف میزدم. از  بس  خندید که آخرش  با دو تا دستش  فکش رو نگه داشته بود  می گفت  ترو خدا نگین دیگه!!  مردم از  خنده ..بس  کنین!!( داشته باشین ادبیات حرف زدن ما رو با هم ..ما  تازه دوست شدیم و بچه هامون با هم  همبازی  هستند  بعد من  هنوز یخ طرف آب  نشده براش  چه چیزهایی  تعریف  می کنم!!!) خب خیلی  جدی و  اینا با من دوست شد . منم حال نمی کنم با اینهمه جدیت زیاد تو دوستی.میخوام شنگول باشم با دوستم.حالا موضوع تعریفی من:(قبلا از  آوردن برخی کلمات در  متن پووزش  می طلبیم . ولی  حال می کنیم  همین مدلی  تعریف کنیم)  

آقا  تو یک جلسه خواستگاری  مامان می خواست روی  این  مطلب  تاکید کنه که بچه ها باید تربیت بشن   نه صرفا بزرگ!! و  مهمون ها با تحسین و تمجید به ایشون نگاه میکردند و مام خوشحال که خب  خدا رو شکر  مغز  اینا داره پزیده میشه( به قول  پسرک)  و  انشالله لی  لی  لییییی  لی  قراره بشه ...تا اینجای  کار  خوب بود . بعد  مامان  اومد  مراسم خواستگار  پزون رو  کامل  کنه یک مثال هم  زد  تنگش و  گفت  مثلا همین دختر  بزرگم... همه به خواهرم  نگاه کردند .. گفتند  ماشالهه ..ماشالهه .... بعد  مامان ادامه داد  همین  خانوم محترم ..بچه بود ..یادمه چهار سالش هم نبود ...یک روز  داشتیم با هم  تو خیابون می رفتیم  این بچه  یک گاری!!!! زالزالک دید .. گفت  اینا چیه  مامان ؟ از اینا میخوام ...بعد  ما(مامان)  هم گفتیم دخترم ..عزیزم .آدم هر  چی  میبینه که نمیگه میخوام ..میخوام ... خلاصه از  بچه اصرار که اینا  چیه ؟ از  من انکار  که الان نمیشه بخرم برات .. بعدا میگیرم.. آخر  هم عصبانی  شدم و  گفتم اینا اسمش  دست خره!!!!! بچه هم یک مقداری  متفکر  به من نگاه کرد و  خلاصه قانع شد که هر  چی  می بینه نخواد بخره!!! شما قیافه گل منگلی  من و  سیاه شده خواهرم رو  تصور  کنید .  آقا  ما رو  میگی ؟  خواهره هم  هی  لب  می گزید که  یعنی  مامان جان از  اون خازن اطلاعات و خاطرات چار تا چیز آبرومند تر  بیرون می کشیدی  خو!! بعد  ملت  خندیدند و  گفتند آخی ...چه با نمک ...مامان ادامه داد  که  نههه هنوز  ادامه داره .. خلاصه  چند روز  بعد  خواهرجونم   دخترکوچولو ما  رو میزنه زیر  بغلش  به مامانم میگه این  بچت چی  میگه  آخه!!!؟  رفتیم بیرون  با یک عده آدم رو  درواسی  دار ..وسط  خیابون زده به گریه که من دست خر میخوام!!!!  هر  چی  ما میگیم زبون بچه نمی چرخه شاید .. منظورم چیز  دیگه هست  حتما ..میگه نه ..من دست خر  میخوام ..مامانم گفته بعدا برات میخرم ...بریم بخریم ..خلاصه اقای  دست خر  فروش رو  پیدا می کنند و  یک کیلو دست خر  می خرند و  تا مدت ها  این بشر کماکان به اسم زالزالک مقاومت نشون میداده و  همون دست .. می گفته!!!  اقا  اینو که گفت  چایی  پرید تو  دهن و  از  دماغ  بدبخت خواستگاره در  اومد و  پاچید رو  لباس و سبیل و میبیل و  همه جاش ...حالا پسر  مردم داره  زنده زنده خفه میشه  این  مامی  ما  میگه من واقعا تو  زندگی  دخترهام رو قانع تربیت  کردم!!! اخه مادر  من  آدم اولا آدم  به طرف  نمیگه بچه من قانعه ..بعد مثال قناعت داشتن بچه رو با دست خر!!  که نمیزنن  آخه . اون خاستگاره  کلا دیگه نه دیده شد و نه از  سرنوشتنش  تا همین امروز  من خبری  دارم .

بعد ما  غر  غر  کردیم که  خیلی  زشت بود  تعریفات مامان .. واقعا به بچگی  خواهر طفلکی  چیکار  داری  تو .. چار تا خاطره خوب و شیک از  خود  عروس  خانم!! بگو  تا ملت تحت تاثیر قرار بگیرن ..مامان هم یک چشممم بلندی  گفت که همون جا عرق سرد روی  تن من نشست ..کل حس ششم من  جواب  میده  اساسی. 

 

دفعه بعد یک  خواستگار  اتو کشیده با مامی  انگشتر قلمبه و  خاله شمش الملوکش  و اینا  اومدن خونه مون . من و مامان و بابا و خواهرم هم بودیم . تعریف از اب و هوا و ترافیک و  فرهنگ و ادب  مملکت و  اینا  رسید به  خصوصیات اخلاقی  دو  خانواده ... بابا یک سوالاتی رو از شازده  پرسیدند و متفکرانه نگاهش  کردند ..مامان با یک دست  چادر  سفید  خوشگلش رو  نگه داشته بود و  با دست دیگه چای رو  گذاشت رو میز و گفت واقعا تربیت  بچه ی  خوب و قانع  هنر  هست  خانوم ... من و  خواهرم دو تایی سریع به مامان یک نگاه کردیم و لبمون رو گزیدیم .. مامان  یک لبخند فاتحانه زد وسرش رو به معنی  اوکی  اوکی   تکون خفیفی  داد  واسه ما و گفت  بعله .. ما سر  کار  می رفتیم و  بچه داری  و  خونه داری و  اینا ..الان که این  جوونا کار  خاصی  نمی کنند که!!!   نیش  خاله هه باز شد و گفت  خدا از  زبونتون بشنوه عزیزم .. واقعا هم و یک پشت چشمی به ما نازک کرد ..ای تف تو روحت  با اون  چشمات!!  بعد   مامان گفتند   بچه ها فکر  می کنند راحت بزرگ می شن ..فکر  می کنند  زندگی و  جوونی  ما  برای  کی بوده پس؟!!همین صمیم  جان ..دختر  عزیزم ..( همه به من نگاه کردند منم زارت قرمز شدم!!)  کوچولو بود ..یک ساله بود به نظرم من هم سر  کار  می رفتم و شیفت شب  داشتم..اقا  مامان که این بخش رو گفت  خواهرم  یواشکی  دستش رو اورد زیر  گلوش  که  یعنی کارت  تموم شد ..بیخود  منتظر  نشین  اینجا .. من مشتاق  که مامان الان چیی  میخواد بگه و  چه  تعریفی بکنه از  ما .. خلاصه مامان گفت  بعله خانوم .. بعد از  دوازده ساعت کار  صبح  رسیدم خونه و دور وبر رو  تمیز  کردم و  گفتم  یکم بخوابم . این  صمیم  کوچولوی شیطون رو  هم خوابوندم کنار  خودم .. خانم هنوز اوایل  خوابم بود که حس  کردم یک چیزی  عجیبه و بوی  خاصی  میاد .. چشمام رو که باز  کردم ( اینجا دهن خواهرم باز  مونده بود از  شدت تعجب)  دیدم بعله!!  این بچه  قوطی شیر  خشک های  خودش رو  برداشته و   پوشکش رو باز  کرده و  محتویات هر دو رو با هم قاطی  کرده و  مالیده به دوووور  متکای  من و  !!! و سر و کله خودش و  همه ی  زندگی  بوی  گلاب  گرفته!!  وای  یعنی قیافه من از  تعریف  های  مامان  و  دیدن  دهان های  باز  و   دست های  خشک شده  در  هوای  این  خواستگارهای بدبخت  دیدنی بود ..بابا  مثلا سرگرم صحبت با پسره بود که شیش  دنگ حواسش  پیش  خاطره ی  مامان و  آخر قصه بود!! بعد  مامان پسره یک  ایییشی  کرد و گفت واقعا!! واییی شما چکار  کردید عزیزم!!؟  مامان هم برای  اینکه نشون بده واقعا  ما رو  لای  پر قو بزرگ کرده و مطابق با جدیدترین روش های  تربیتی و روانشناسی   اون زمان به تربیت  ما کمر  همت  گماشته در  ادامه گفتند  که هیچی .من کار  خاصی  نکردم ..فقط  بچه رو زدم زیر بغلم  و بردمش  حموم و  انقدر با انگشت  کصافط های!!  تو دهنش رو در آوردم تا  بلاخره  تمیز و دسته گل شد!!! بچه  اند دیگه .. نمی فهمند پدر و مادر باید اصولی برخورد کنند!!... خواستگارها که مطمئنم هیچ وقت در  زندگیشون خاطرات کودکی  کسی رو با این  جزییات و  شفافیت و صداقت   نشنیده بودند و  همچنین از  سابقه گ.. خوریهای  کسی  به این وضوح مطلع  نشده بودند  با نیش باز به من  نگاه میکردند و من هم خودم رو از دسته نینداختم و با نیش بازتر  نگاشون کردم. خلاصه خواستگاران محترم  این بار  هم مثل کفتر  کاکل به سر  از روی  بوم این خونه پرواز  کردند و  رفتند .  

 

بعدها ما فهمیدیم  مامان کلا  استراتژی  زیرپوستی!! ابراز  مخالفتش  هست این روش . شما هم اگر  گاهی به آسمان دقت کنید  متوجه گرد و غبار سیاه رنگ در  بعضی  جاها میشید که  من هنوز  معتقدم خاکستر آبروی  دودمان مادری و پدری  است که مامان اون مدلی بر باد می دادند . خدا حفظش  کنه و  خدا خیر  این شوهره رو بده که علیرغم شنیدن  خاطرات مختلف از سنین کودکی و  نوزادی و  نوجونی و  اینای  من  هنوز  ما رو  تو خونه اش  نگهداشته و  عاشق مامانمه و میگه  اصلا من عاشق  مامانت شدم اومدم تو رو گرفتم!!! مام میگیم  جاننننن؟!!  اون چشم های  قیلی  ویلی و  نیش باز  اون پسره  تو کلاس های  زبان اون خانم معلمه  رو که یادته ایشاللله!!!!!   

 

پ.ن. 

 

پنجشنبه 15 مرداد  هم سالگرد عروسیمون بود.آخیییییییییییییی. دوازده سال چه زود گذشت.هنوزم وسط روز بهم زنگ میزنی  دلم تاپ تاپ میکنه واست  علی ..اصلا خاطرات خررررررررررر است.   

نظرات 54 + ارسال نظر
محمدهادی دوشنبه 20 آذر 1396 ساعت 17:11

سلام.خوبید شما؟یه جوان 30ساله هستم چندین سال قصد دارم ازدواج کنم ولی بخاطر مشکلات مالی نمی توانم ازدواج کنم اگر امکانش هست به من کمک مالی کنید تا ازدواج کنم ممنون.شماره تماس 09033052928.
شماره عابربانک ملی(6037997213792667 )قربانی هستم.متشکرم.الله وکیلی اگر ناچار نبودم این پیام نمیدادم

فاطمه یکشنبه 7 شهریور 1395 ساعت 15:29

واای صمیم جون خیلی بامزه بود خداییش مردم از خنده

وای دل درد گرفتم این قدر خندیدم
خدا مادرتون رو براتون حفظ کنه

مریم دوشنبه 30 آذر 1394 ساعت 13:33

صمیم جان خیلی خندیدم
راستش فکر میکنم خودتم در این زمینه به مامانت رفتی
چون از کلمات عامیانه تو نوشتن زیاد استفاده میکنی و کلا یه جورایی ابایی از بیان خاطراتی که مثلا چندان شیک نیستن نداری
نمونش همین پست :))

من به واقعیت گویی بیشتر از ویترین اجتماعی اهمیت میدم . درسته . من هم یک جورایی زیادی خاکی ام!!

بهاره پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 10:24

سلام خوبید؟صمیم خانم من دیشب خیلی ناراحت بودم.ازبرخوردو رفتارخیلی آدما.بیشترمطالب شمارو خوندم و یکم حالم بهترشد.إی کاش میتونستم بیشتر باهاتون آشنابشم

آمد سه‌شنبه 19 آبان 1394 ساعت 21:46 http://amed1.persianblog.ir

عالی بود دست مریزاد داره این مامانتون بخصوص اون داستان زالزالک

عزیزم.امیدوارم سالهای سال در کنار هم خوب و خوش وسلامت باشید

بسیار عالی...

دلارام سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 23:26

بمیری مردم از خنده

په پو سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 20:21 http://aski-ewin.blogsky.com

خبلی با نمک بود!
پونزدهم مرداد روز عروسی برادر من هم هست. سالگرد ازدواجتون پساپس مبارک!

فاطیما یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 13:06

سلام صمیم جان .
از خوندن نوشته هات بسیار لذت بردم . مخصوصا اونایی که در موردتربیت کودک هستش . من قبلا تونسته بودم وبلاگ قبلیت رو هم بخونم و تا نصفه ها پیش رفته بودم ولی الان چرا باز نمیشه؟

فیروزه شنبه 4 مهر 1394 ساعت 17:12

سلام عزیزم ، سالگرد ازدواجتون را تبریک میگم .این اولین پستی هست که از وبلاگتون خوندم و بقدری از این خاطرات خواستگاری خندیدم اونم تو محل کارم که بقول دوستت فکم درد گرفت و اشکم دائم جاری بود . خیلی مامان باحالی دارید و خدا براتون حفظش کنه

محب زهرا س شنبه 4 مهر 1394 ساعت 10:46 http://mohebezahra68.blogfa.com

سلام
وبلاگ جالب و خوبی دارین....
خوشحال میشم ب وب منم سر بزنید.

نعنا چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 02:26 http://asheghanehayenana70.blogsky.com/

سلام صمیم جان..
حتما سرت حسابی شلوغه که به خونه ی مجازیت سر نمی زنی...ایشالله که خیر باشه و حال دلت خوبه خووووب
این آپتون رو که خوندم حس کردم که انکار دارم آپ های قدیمی صمیم رو میخونم...پر از حس های شیرین شیطنتی که خیلی وقتا باهاش خندیدم

امیدوارم زودتر دلت برای اینجا تنگ بشه و دوباره بتونم نوشته های خوبتو بخونم...

لیلا سه‌شنبه 31 شهریور 1394 ساعت 17:28

صمیم جونم من از دلتنگی مردم...:

مهسا دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 11:41

خیلی باحاااااال بود مرسی

صبا شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 12:04

سلام
بالاخره من آرشیوتون رو خوندم و تموم کردم الان منتظر پست های جدیدتونم
بزارین به خودتونم بگم که تو این دوهفته ای که طول کشید آرشیو رو بخونم (تو اداره خوندم همشو) فکر کن بعضی وقتا انگ دیوونه بودن خوردم از همکارام از بس که خندیدم و نتونستم خودمو کنترل کنم
بعضی وقتا هم وسط پست صفحه رو بستم که یکم از خنده م بگذره بعد ادامشو بخونم
خیلی از پستها رو بعضی وقتا یادم میفته و میخندم
علاوه بر اینکه خندیدم بعضی جاها حرفات خیلی کمکم کرد این روزا
و عاشق منطق و دلیلات شدم تو بعضی جاها
همیشه موفق باشی

الهیییی همیشه بخندی عزیزم.... خیلی انرژی میگیرم از خوشحالی شماها

شاهد چهارشنبه 25 شهریور 1394 ساعت 11:23 http://www.evergreen-photostudio.com/blog

بچه ام اومده تو اتاق میگه مامان به چی داری انقد بلند بلند میخندی

مرضیه سه‌شنبه 24 شهریور 1394 ساعت 14:45

سلام صمیم جان
خسته شدم از بس اومدم اینجا و منتظر نوشته و مطلب جدید موندم
آخه چررررررررررا دیگه نمی نویسی واسمون ؟
امیدوارم روزگارت خوش باشه
کسی که وبلاگت رو همیشه میخونه و دوستت داره ... مرضیه از اراک

عسل آشیانه عشق شنبه 21 شهریور 1394 ساعت 00:30

سالگرد ازدواجت مبارک
امان از دست مامانها...

نرگس صادقی یکشنبه 15 شهریور 1394 ساعت 10:34

امروز صبح که خابالو از لینک یکی از دوستان اومدم اینجا باورم نمیشد دارم نوشته های کسی رو می خونم که ادبیاتش رو می فهمم و داریم به یه زبون مشترک حرف میزنیم . دوست ندارم کشش بدم وقتی رسیدم به پستی که خاطره ای پسرتون تعریف کرده بودید که خونه ی کسی یادگاری مادر اون خونه رو شکسته بود و از روان بنه ی من بی ارزشم حرف زدید یقین پیدا کردم می دونید دنیای سی بی تی و رفتار موثر چه دنیاییه خواستم بگم حظ کردم از خوندن انتخاب هاتون و از اونجایی که استادم به مشهد تردد زیاد داره بپرسم دوره ها رو پیش چه کسی گذروندید؟
خوندن مثال های رفتارهای موثر و تغییراتتون برام عالی بود مرسی از به اشتراک گذاشتنشون ؛ برام مثل کلاس درس بود یه ان پی مثبت به تمام معنا
خوشحالم از پیدا کردنتان در فضای مجازی

سلام نرگس جان
ممنونم از حسن نظرت . من اینایی که نوشتی رو نمیدونم چی هستند . سی بی تی و و اینا و مطالعات خودمه بدون اینکه اسامی علمیش رو بدونم . خوشحالم از اینکه لذت بردی و ممنونم از بازخورد عالی که به من میدی ...

سحر سه‌شنبه 10 شهریور 1394 ساعت 13:25

"هنوزم وسط روز بهم زنگ میزنی دلم تاپ تاپ میکنه واست علی .."
منم همینجوریم.....
هزاااااار تا لایک داره این جملت. ایشالا همیشه و تا ابد خوشبخت و شاد باشید.

لیلا سه‌شنبه 10 شهریور 1394 ساعت 12:16

صمیم خانم من همش منتظر هستم کاش زودتر بیاین و برامون بنویسین.......

صبا سه‌شنبه 10 شهریور 1394 ساعت 08:05 http://anchegozasht93.blogfa.com

سلام صمیم جون
من حدود یک هفته هست با وبلاگ شما آشنا شدم و دارم از روز اولش که نوشتین رو میخونم و خیلی خوشم اومده ولی خدا عاقبتمون رو به خیر کنه چون بیشترش رو تو اداره میخونم و هر از گاهی اونقدر میخندم میترسم آخرش بگن دختره دیونه یا جن زده شد و بی خودی میخنده
خیلی جالب نوشتین و بامزه
موفق باشی عزیزم
فهلا برم بقیه شو بخونم

سلام عزیزم دلم براتون تنگ شد.یک مدت نبودم.همیشه موفق باشید و خوشبخت

عرفانه جمعه 6 شهریور 1394 ساعت 00:38

خعلی خووب بود صمیم...
انشاءا... که خوشببخت باشییین کنار هم

آنیسا سه‌شنبه 3 شهریور 1394 ساعت 14:28

سلام صمیم خداییش اینارو که تعریف کردی حقیقت داشت؟؟؟
مردم از خنده ولی از یه طرفم یکی بهم میگفت بابا الکی میگه(مدل پایتخت)
اون خاطرات بچگیات که تو یه پست چند سال پیش نوشته بودی یادم افتاد قضیه سوتین و پنکه و ....خداییش اینا واقعیت دارن؟

دقیقا ..عین واقعیت اند .. ما از اول سوژه بودیم خواهرررر

مرسده سه‌شنبه 3 شهریور 1394 ساعت 12:19

سلام
من ازت خواهش کرده بودم تو خصوصی که بگی کدوم مهد پسرتو گذاشتی پسر من هشت ماهشه و برام مهمه مهدی بره که تجربه خوب زیر یکسال داشته باشن . میشه بگی

سلام عزیزم .
من الان این خصوصی رو به کجا ارسال کنم ؟
مهد بیمارستان رضوی گذاشتم که اون موقع ویژه پزشکان و کادر درمانی-اداری بیمارستان بود . الان به نظرم پذیرش عمومی دارند .
مدیر مهد خانم حکیمی بودند . من شخص ایشون رو میشناسم و تایید میکنم عزیزم . اگر عوض شده باشه اطلاعی ندارم.

پرواز سه‌شنبه 3 شهریور 1394 ساعت 09:44

عاااااالییییی بود و آموزنده

سفیر پنج‌شنبه 29 مرداد 1394 ساعت 18:09

من تمام نوشته هاتونو میخونم عالی هستش مخصوصا اون تجربیات و اون نوشته های شادتون

مریم پنج‌شنبه 29 مرداد 1394 ساعت 10:29

سلام عزیزم چه خاطرات زیبایی داری ایول به مامانت با داستان تعریف کردنش .

بهناز چهارشنبه 28 مرداد 1394 ساعت 22:27 http://artana.persianblog.ir/

مامان منم خاستگار فراری کنه خوشحال میشم به وبلاگم سر بزنی و منو لینک کنی

ثریا چهارشنبه 28 مرداد 1394 ساعت 15:48

سلام صمیم عزیز و دوست داشتنی بسیار لذت بردم از نوشته قبلی ات و (جاری جان )وجدیدت .این مطالب مذاکره را از کجا یادگرفتی خیلی جالب بود.!! کلاس رفتی؟؟؟؟ باز هم ازاین مطالب به درد بخور بنویس عالی بود

مطالعه ..ژنتیک و آموزش ...
ممنونم عزیز دلم . چشم.

مریم چهارشنبه 28 مرداد 1394 ساعت 13:21

صمیم جون سلام. امروز برای اولین بار وبلاگت رو خوندم. از مطلب زندگی واقعی من. طرز فکرت و ایده هات خیلی شبیه منه. منم مشهدی هستم وشاغل و یک دختر 7 ساله دارم. یک سوال داشتم: چطور با اینکه شاغلی و یک بچه هم داری به کارهات میرسی؟ تو یک تاپیک دیدم که حتی شیرینی هم می پزی؟ من واقعا وقت کم میارم. با اینکه هشت ساعت سرکار هستم ولی خونه ام خیلی مرتب نیست. همسرم هم بهم کمک میکنه. بعضی وقتها تصمیم میگیرم دیگه سرکار نیام ولی حیفم میاد چون کارم دولتیه. میشه از برنامه روزانه ات برام بگی. روزی چند ساعت میخوابی؟

منم خونه ام همیشه مرتب نیست ..شام و ناهارم همیشه گرم و تازه ممکنه نباشه . تازه گاهی هفت شب میرسم خونه و تازه باید سراغ چک کردن تکالیف پسرم هم برم . توجه به همسر و اینا هم جای خودش . به مهم ترین ها باید رسیدگی بیشتر کرد .

زری چهارشنبه 28 مرداد 1394 ساعت 01:09

من به عشق این خاطرات و نحوه نوشتنشان اینجا رو می خوانم.دلم شاد شد خیر ببینی

شبره سه‌شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 11:28

عزیزم خدا خیرت بده
من از سایت گیس گلابتون آمدم
انشاله زیر سایه هم 120 سال خوشبخت وعاقبت بخیر بشید

ظریفه دوشنبه 26 مرداد 1394 ساعت 12:22

داشتم تو نت دنبال این میگشتم که چطور سالگرد ازدواج امسال رو که هفتمین سال ازدواجمونه جشن بگیرم که به این وبلاگ رسیدم . از وبلاگ قبلی هم کلی خوندم و این جدیدترین یادداشتها رو هم دارم میخونم. خیلی جالب و زیبا مینویسید.امیدوارم که همیشه خوشبخت باشید

خانم سیب یکشنبه 25 مرداد 1394 ساعت 01:35 http://Ela94.mihanblog.ir

سلام عزیزم من از سالها قبل خواننده شما بودم از اوایل وبلاگ یکسالی نبودم دوباره پیداتون کردم خوشحالم که هنوز مینویسید

پاییز شنبه 24 مرداد 1394 ساعت 15:38

سلام بخدا مردم از خنده....
ماشالله چه مامان بانمکی دارید شما.خدا حفظش کنه .

رضوان شنبه 24 مرداد 1394 ساعت 12:45

صمیم جان مبارک باشه .

کلا استراتژی های خاص مامانت خیلی خیلی بامزه و با حال هست!

لیلا شنبه 24 مرداد 1394 ساعت 10:28 http://dl1990.blogfa.com/

خیلی جالب بود صمیم جان...من خیلی خوشحالم که شما هنوز بعد از دوازده سال انقد عاشقین....انقد شور وشوق دارین...اسفند دود می کنم من براتون صمیم جااان واسه منم دعا کنید با عشق پایدار دوطرفه ازدواج کنم واقعا آرزومههه...همش از خدا میخام...اینم کادوی سالگرد ازدواجتون

بهناز شنبه 24 مرداد 1394 ساعت 02:10

صمیم جوووون قبرستووووووووووونم بنویس خودت گفته یادم بندازید خاطرات قبرستونم براتون بنویسم من هى یادت میندازم هى یادت میره

مامان محمدامین جمعه 23 مرداد 1394 ساعت 19:14

چه خوب که دوباره هستی دلم واست تنگ شده بود انگار یه جای خالی بودی تو زندگیم..

~مریم~ چهارشنبه 21 مرداد 1394 ساعت 22:43

خیلی بامزه بود. کلی خندیدمصمیم جون این پستت منو یاد نوشته های قدیمیت انداخت. خیلی دوست داشتنی هستی. خیلی خوشحال شدم که زود پست جدید گذاشتی. از خواننده های خیلی قدیمیت هستم و دوست دارم همیشه بنویسی. شاد باشی عزیزمسالگرد ازدواجتون هم مبارک باشه. از خدا میخوام همیشه درکنار هم سلامت، شاد و عاشق زندگی کنید

شهره چهارشنبه 21 مرداد 1394 ساعت 03:07 http://ourlovelyhut.blogsky.com.

خیلی خندیدم صمیم جون
خدا شادت کنه
دلم برای خاطره گویی هات تنگ شده بود ولی جبران کردی
میبوسمت عزیزم

مونا سه‌شنبه 20 مرداد 1394 ساعت 15:22

سلام...صمیم جان شما با مراسم خواستگاری دختر بینون که فقط زنونه میان موافقید؟من چند مورد رو سر این موضوع رد کردم ولی شنیدن شهری مثل مشهد باب هست...

ما همه مدلش رو داشتیم . بعضی ها اول مامان پسره می اومد اگر اوکی می داد جلسه بعد بعد خودش . چند تا خواستگار که اومد دیگه ما هم یاد گرفتیم نظرمون رو واضح بگیم و بهشون گفتیم لطفا جلسه اول آقا پسرتون هم تشریف بیارند .

سوسن سه‌شنبه 20 مرداد 1394 ساعت 14:58 http://www.specially.blogfa.com

واقعا نمونه ای صمیم جان. بعد ۱۲ سال تونستی اون عشق رو زنده نگهداری

هنگامه سه‌شنبه 20 مرداد 1394 ساعت 00:37

صمیم جان نمیدونم وسط این خاطره تعریف کردنهات بخندم یا به حال اون موقع شما گریه کنم ولی خدا رو شکر که نتیجه اش شد وصلت با مردی که هنوز بعد از 12 سال دیدن اسمش روی گوشیت قلبت رو می لرزونه . چی از این بهتر !

الی ناز دوشنبه 19 مرداد 1394 ساعت 18:55 http://inmyheart-justlove.blogfa.com

سلام صمیم جون..مدتی هست وبتو میخونم.خیلی با مطالبت حال میکنم..مخصوصا صحبتهایی که تو نحوه رابطه و همینطور بچه داری داشتی واسم خیلی جالب بود..دوست دارم بیشتر با هم دوست بشیم..فکر کنم تو مشهد زندگی میکنی.اره

بهار دوشنبه 19 مرداد 1394 ساعت 17:00

سمیراازتهران دوشنبه 19 مرداد 1394 ساعت 14:09

خیلی باحالی صمیم کلی خندیدیم خداخیرت بده دلمون شاد شد..سالگردازدواجتونم مبارک عزیزم

فاطمه دوشنبه 19 مرداد 1394 ساعت 09:31

صمیم مث همیشه پر انرژی بود
مردم از خنده ، کلا خانوادگی فیلمین واسه خودتون

ماه نیا دوشنبه 19 مرداد 1394 ساعت 08:52

سلام صمیم جان
امیدوارم 120 سال کنار هم عاشقانه بق بقو کنید
راستی من مثل کسانی که بعد از مدت ها می روند و رمان های قدیمیشون را دوباره می خونند دارم ارشیو وبلاگت را می خونم و کیف می کنم باز هم شاد می شم و پر از انرژی و با روحیه و خندون می رم سراغ دو تا پسر وروجکم
دوستت دارم

الهام یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 15:50

سلام .
خوندم و نتونستم قهقهه بزنم ولی پقی کردم و همکارم سرشو بلند کرد . نگاه عاقل اندر نیمچه سفیهی کرد و سرشو برد توی سیستمش.
من چند ماهیه که با وبلاگتون آشنا شدم. هر روز سرکار چند تا از یادداشتهای گذشته شما رو میخونم. امروز رسیده بودم به اونجایی که پسر ماهتون سرود ملی یاد گرفته بوده. اشکم در اومد از بس خندیدم.
یکی از خواستگارای من با دسته گل گلایول!!! صورتی اومده بود خونه مون و وقتی رفتن ما دیدیم توی دسته گل یه کارت هست برداشتیم دیدیم توش نوشته I LOVE YOU!!!!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد