من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

چراغ های رابطه

 سلام عزیزانم،

 به نظر شخص صمیم ،  آدم باید  حرف گفتنی رو بزنه و  همییشه  آماده باشه  پای  میز  مذاکره بشینه و  محترمانه  قضیه و  سو تفاهم ها رو  برطرف کنه . این وسط بعضی ها کلا  ذاتشون مشکل نداره و  فقط یه تلنگر  لازم دارن و بنده خداها ممکنه حتی از  توقعات ما هم بی خبر باشند یا حتی  ندونند  که کارشون در فرهنگ طرف مقابل توهین و بی ادبی  محسوب  میشه .  با اینا بسته به نوع رابطه و شخصیت خود آدم و طرف مقابل باید  نشست و  دو کلوم حرف حسابی رو زد و  تمام .  عده ای  ذاتشون خیلی  سلامتی  نداره . از طرفی  درجه بد ذاتیشون هم اونقدرها نیست که با حرف  حل نشه . اینا  کلا تو وجودشون مقاومت منفی و  دفاعی  دارند به هر چیزی . اگه شما بگی   الان هوا سرده ممکنه حال کنه بگه اتفاقا من که خیلی گرممه ..شاید دو سه بارم بگه  اره  واقعا سرده ..اینا مودی  هستند . یک روز  خوبند با آدم ..یک روز  حالشون میزون نیست و  میبینی  از  دنده چپ بلند شدند .اینا اگه تو حلقه نزدیکان و  درجه اولی ها  همکار و همسایه و کسانی باشند  که هر روز آدم  چند ساعتی  باهاشون نشست و برخاست  داره  باید  باهاشون تا جایی که  به خط قرمز  آدم نزدیک نشدند  راه اومد ..مثل  راه  اومدن با یک بچه تخس .. اینا قلق  دارند .. رگ خواب  دارند . بدجنس  نیستند لزوما ولی  ممکنه زود  حسودیشون گل کنه ..ممکنه  تعریف های  اغراق آمیز کنند واسه آدم .. اینا رو نباید خیلی  پیچوند و  روی  نقطه ضعفشون انگشت گذاشت و محکم فشار  داد ..باید  کاری کرد که  ترکش هاشون  به آدم نخوره .چطوری ؟ با درست کردن دیوار بتونی  دور  خود ..این دیوار  اسمش  بی خیالیه ..بی خیال کاراش بشین ..نذارید  کارهای  اون  شما رو  حساس و  هیجانی  کنه . اگه همسایه  هست و  جواب سلام رو  یک روز با چشم های افتابی  میده و یک روز  اصلا محل نمیده  نباید خیلی  این آدم رو جدی گرفت..آدم سلام معمولی و  آداب  معاشرت اولیه رو  مثل حرکت روی  یک خط صاف  هر روز  باهاشون داره . اگر بخواهی  هر روز  مثل خودشون رنگ عوض کنی و وقتی  مهربونه باهاش مهربون باشی و  وقتی  سرده باهاش سرسنگین باشی  خود آدم خسته میشه  انرژی  خودمون تحلیل میره . البته  نظر من در شرایطی  هست که  معاشرت با این آدم ها اجتناب  ناپذیره  و  جزو آدم هایی  هست که روزی  چند ساعت آدم میبینه این ها رو ..وگرنه همسایه واحد آخری که هفته ای یک بار آدم میبینتش یا فلان فایمل دور  و  ساکن در شهر  دیگه که رفت و آمد زیادی  نیست بینمون    همون  حد  معمول و عرف کافیه و اگه یک روز  جواب آدم رو گرم نداد شاید  حواسش  پرت بوده یا حتی  ندیده  طرف رو . اینا خیلی  مهم نیستند . کلا  زندگی  اونقدر  مهم نیست که آدم خیلی زیاد  و بیش از  حد به این چیزهای ظریف اهمیت بده .زندگی برای  آرامش و شادی و راحتی و  رشد خود و رشد  دادن دیگرانه .  اگر کسی  من رو از رشد و بزرگ شدنم  دور  میکنه یا هر وقت  محبتی  می کنم سیخ پرتاب  میکنه  طرفم  خب   نیازی  نیست هر روز بهش سر بزنم  ببینم  امروز  چه نقشه ای  واسه  دور شدن من از  نور و آفتاب  داره .. درسته ؟

 عده ای هم  از  همین آدم های  حلقه اول و مهم هستند که ذاتشون  مشکل داره .اینا  حتی با عزیزان خودشون هم طوری رفتار می کنند که   اون ها رو  هم خسته و  دل آرزده میکنند . رفتارشون  با عروس و دختر  یکیه. همه  یک جورایی  چوب  مزه مزه نکردن حرف   دهن این ها رو میخورن .  با این ها باید  با سیاست رفتار کرد . لازم نیست  جواب  همه ی  قلمبه هاشون رو داد و حرص خورد که الان منظورش  اینه  و من رو تحقیر کرد .به این ها  میشه یک لبخند  گشاد زد و  به روی  خود نیاورد ... هراز گاهی هم  که دوز   رفتار  ناشایستشون رفت بالا  یک  جواب  فک پایین بیار  محترمانه بهشون داد که جایگاه خودشون یاشون نره  و از فرداش  دوباره خوب وخوش شد. یادتون باشه قهر  مال آدم های  ضعیفه .  آدم میتونه  حرف بزنه .اگر به نتیجه نرسید اعلام کنه  اصراری به ادامه رابطه نداره و  ارزوی  خوبی و خیر برای طرف بکنه .قهر و رو بر تافتن و  اینا  خیلی جالب  نیست ...البته برای من هم خیلی سخته پایبندی کامل  به این  چیزهایی که  گفتم ولی  به تجربه دیدم  آدم خودش راحت تره و وقت کافی  داره از زندگی و زیبایی های  دور و برش  لذت ببره و با کسانی که دوستشون داره  و حس خوب به آدم میدن بیشتر  وقت بذاره .  

طبق  معمول برای  این چیزهایی که گفتم مثال عملی هم میزنم براتون  تا ببینید  این حرف ها رو  چطوری  به فعل تبدیل کردم . یکی از  نزدیکان من ( جاری)   از نظر من تو دسته ی  اول  قرار  میگرفت . یعنی ما با هم خوب و خوش بودیم (و هستیم)  و مهمونی و مهمونی بازی و عزیزم و  ارتباط  تلفنی و پیامکی و اینا ..بعد من دیدم مدتی  هست نزدیک دو سال ( زود هم قضاوت نکردم .باید  به اطمینان میرسیدم) که رفتارها عوض شده . مهمونی  منزل من میان ولی  شش ماه یک بار  هم ما دعوت نمیشیم .  توجهی که قبلا به پسرک بود به محو محسوسی  کمتر  شده . گاهی تبدیل به بی تفاوتی ...این من بودم که همیشه پیشقدم بودم با  پسرک عصر بریم  خونشون تا بچه ها با هم بازی کنند ..این من بودم که پیامک مناسبتی  می دادم و جواب  میگرفتم . و باز هم تلاش برای  ادامه  و نگهداشتن رابطه از طرف من بود. خانواده همسر  من کلا شش نفر هستند و  همه که دور هم جمع میشیم  با  جاری ها و بچه ها میشیم ده نفر  تو این شهر . خب  انتظار من به نظر خودم زیاد نبود که وقتی من به بهانه های مختلف  همه رو دور هم جمع میکنم  اون هم  این خانواده رو دور هم جمع کنه. خبر هم داشتم که خونواده پر جمعیت خودش رو  ماهی  چند بار  دعوت میکنه  و  در واقع سر و جون  میده براشون . بهترین غذا و پذیرایی و احترام و اینا ولی  چندین بار  اتفاق افتاد که من با پسرک یا حتی با همسری  اونجا بودیم و  اصلا تعارف نکرد( و حتی همسرش) که بمونیم برای مثلا شام یا این چیز ها . خب در تربیت  من  وقتی کسی مهمون خونه من هست   و با اطلاع قبلی  و نه سرزده اومده  من یا شام سبک در  حد املت و کوکو درست می کنم و  می گم دارم تدارک میبینم و بمونند یا  اگر فرصت  دارم  یک چیز  بهتر . هر دو حالتش اتفاق افتاد و من هم به مدت یک ساعت هم سه ساعت  اونجا بودم بخاطر بازی بچه ها ( باخبر قبلی من و  اعلام موافقت  خود  جاری  جون) ولی به من حتی تعارف  حالا بودین!! شام بمونین  !! هم نشد . همسری  تحملش  کمتر  هست و  خیلی  صبر نمیکنه طرف  هر  چی تو چنته داره رو رو کنه .  از دفعه دومی که بی تفاوتی و این رفتار رو دید گفت  اوکی . این برادر من که کلا راحته  و خلاص تو این مسایل . صدای  حرف زدنش رو  نمی شنویم  چه برسه به نظر دادن و  مراقبت روی  روابط  خانواده. همسری وقتی  چند  بار با خنده و شوخی  حرفش رو رسوند به جاری جون ، دیگه نیومد اونجا و  خب کسی هم اصلا دعوت نمیکرد  سه تایی ما رو   که نبودنش به چشم بیاد . از  طرف دیگه من  هر وقت پسر عموی  پسرک می اومد خونمون  حتی وقتی بعد از  دوازده ساعت کار می رسیدم خونه و بچه ها  خونه بودند  شام مورد  علاقشون رو درست میکردم و  حتی شب  بچه ها با هم میخوابیدند و  مهمون من بودند . این مسایل برای من عادی نبود  چون قبلا  تو تمام این سال ها  این رفتارها  اصلا بین ما نبود و  ما هر چی فکر کردیم  علتش چی  میتونه باشه یا چه حرفی ..رفتاری  کردیم که طرف رو  ناراحت کرده و به  روی  خودش  نیاورده و  مستقیم نگفته ولی  دل چرکین  هست به جایی نرسیدیم . این بود که  اخرین باری که من و پسرک اونجا بودیم  بچه چند بار  اعلام کرد گرسنه هست و  حتی رفت تا نزدیک یخچال و  خواهش کرد چیزی  بهش بدن ولی   جاری جون کلا نه دید و نه شنید  تقاضای بچه رو!!! هیچچچ حرکتی دال بر این نکرد . خب من هم  گفتم صبر کن عزیزم میریم خونه  الان و  بعد از یک ربع گفتم ممنون. ما میریم . این بار  پسرک از شدت گرسنگی به گریه افتاد . دقت کنید  نونوایی و سوپر و  همه چیز  در یک قدمی  منزل جاری جون هست . تا اینکه بلاخره  عمو جان   صداشون در  اومد و گفتند  حالا نون پنیر  درست میکنه براش ..صبر کنین خب .. من دیدم جاری جون گفت  درست کنم؟!!!!!!!!  منم گفتم ممنون. میرم از نونوایی  نزدیکتون براش نون میخرم . و اومدم خونه . خلاصه  خبر یه جورایی به گوش  همسری رسید . آتشفشان واقعی یعنی..اوه اوه  دیگه قابل تحمل نبود انگار . دو روز بعد برای  پسرک مهمونی  تولد گرفتیم(  با دو ماه تاخیر) و  مسلما  اون خونواده دعوت نبودند . به مامان و  بابای  همسری گفتم ناراحتی از  رفتارهاشون و  اونا هم جوابی  نداشتند برای سوالات ما و  گفتند هر طور راحتید . خلاصه جلوی خونواده خودم یک جوری  ماست مالی  کردم که چرا  جاری جون نیست. جاری  چندین دفعه پرسیده بود مهمونی  فقط بزرگتران ؟   چرا ما دعوت نیستیم ؟  یعنی خلاصه متوجه شده بودند یک  خبری  هست .  دو روز بعد من پیام دادم  با همسری  می خواهیم بیاییم منزل شما صحبت خصوصی  هست .بچه ها نباشند  لطفا .  جاری جون با دلهره  و نگرانی  می پرسید  نگران شدم ..چی شده و اینا منم گفتم  حضوری فقط!!! . آقا عصر  همون شبی که می خواستیم بریم  جاری جون  به گوش  مادر شوهر رسوندند که بچه ها امشب  میان اینجا و من شام درست کردم و  شما چیزی درست نکنید براشون  چون مهمون من!!  به من هم اصلا  نگفت شام منتظرتونم!!! بعد هم پسرشون بدو بدو  اومد  گفت فردا با بابام  قرار  داریم بریم  تفریح و  حتما پسرک هم باید باشه!!! به حق  چیزهای  ندیده و نشنیده ..چقدر  همه  چیز زود  عوض شد ..خلاصه رفتیم اونجا و همسری  رسمی و  جدی  خواهش کرد   تی وی رو خاموش کنند و  بشینند تا دو  کلوم بگه و مرخص. منم یک لیست  بیست و خورده ای  موردی!!!! از  مواردی  و  چیزهایی که می خواستم بگم رو  تو دفترچه یاد داشتم  نوشتم تا یادم نره  نظم و ترتین مطالبی که میخوام بگم.  خلاصه شروع به صحبت کردیم و همسری گفت و گفت و  برادرشوهر در  ارامش  محض   خاص خودش  گوش کرد و لبخند زد و  جاری جون رو ش رو  چرخوند و ناراحت شد و  اعتراض کرد و  همسری گفت اوکی ..حالا پاسخ های شما ...آقای  دریغ از سه تا  پاسخ منطقی و قابل قبول . اینکه همش  فکر  شماست و  واقعا موردی  نیست و  اون شب  نون نداشتم!! و  نون بیات بوده!! و غذا دم نکشیده بود ( خب آدم میگه تا من بدونم  تصمیم داری به بچه چیزی بدی ولی  الان اماده نیست) و اینک  من هیچچچ وقت!! مهمون ندارم که شما بگید  چرا خونواده همسر رو اهمیت نمیدین !! و خلاصه  چیزی از  حرفاشون رو  ما متوجه نشدیم . یکی دو مورد رفع سو تفاهم شد و من  گفتم هم ما و هم شما  هیچ کدوم محتاج رابطه نیستیم و شما  خونواده  بزرگ و من هم خونواده خودم با کلی دوست و رفیق داریم و فقط  تاکید روی  رابطه فامیلی و  خونواگی و حفظ اون دارم و  اینایی که گفتم  به غیر از  بحث احترام هست که  اون واقعا مهم هست برامون و  ما  فقط  این رفتارها رو  توهین  می بینیم  .بعد هم پیشنهاد  دادم  به این روش ها میشه همدلی  خونوادگی  بین ما دو  تا بیشتر بشه . بین حرف ها هم از محبت هایی که کرده و  من نادیده نگرفتم  هم تشکر کردم و گفتم هم اون ها رو میبینم و هم این ها رو .  همسر هم گفت  این یک سال اخیر   اصرار صمیم بوده به رابطه  داشتن و  من قلبا  مایل نبودم زیاد  ولی  همسرم گفت  هنوز قابل اغماض هست . خلاصه  جلسه با خیر و خوشی  تموم شد و  اون دو تا هنوز تو شوک بودند . شاید لازم نباشه بگم که هم من آدم سخنور ی  هستم هم همسرم  و  کاملا متوجه سفسطه بازی و  پیچوندن ناشیانه  قضیه از طرف اونا شدیم .  یک سری حرف ها رو هم همسرم  بیرون و خصوصی به برادرش زد  چون من گفتم    هیچ وقت به یک آقا جلوی  همسرش نباید  حرفی  زد که شخصیتش  زیر سوال برده و ضمنا آتو دست طرفت بدی . آقا اون شب  ما شام نموندیم و جاری جون بدو بدو  شام  آکازیون رو تو ظرف  کشید و داد ببریم . بعد  هم بچه ها  خونه مامان همسر بودند  و وقتی  رفتیم پسرک رو برداریم و بریم  بچه ها هنوز داشتند بازی میکردند .نیم ساعت بعد برادر همسری  اومد  اونجا و گفت  پسرک امشب بیاد  منزل ما بمونه تا بچه ها با هم   فردا  حسابی بازی  کنند!! اقا ما رو  میگی !!  نیش  همه  تا بنا گوش باز شده بود!! چون این  انتظارات  رو بقیه هم داشتند و در قبال  انواع محبت ها بی تفاوتی  زیرین و  عزیزم عزیزم  بیرونی .  پسرک  تا فردا ظهر  اونجا بود و  عصر کلاس  داشت .من صبح پیام دادم به جاری جون که  زحمت افتادند برای  بودن بچه . خیلی طبیعی و  انگار نه انگار  دیشب  صحبت هایی شده بینمون.  بعد هم جاری جون پسرک رو فرستاد کلاس ( من  جلوی  موسسه منتظر  پسرک بودم) و یک پلاستیک پر میوه و یک بطری اب و اینام براش  گذاشته بود . ( گریه بچه برای  یک ساندیچ نون ساده کجا و اینا کجا!)  همون روز  مامان جون  که  چشمش بعد عمل  نیاز به معاینه داشت  و کمی  اذیت بود بعد از  قطره  ها و تار می دید رو برده بود  خونه خودشون تا عصررررررر!!!  مامان جون به من گفتن کاش زودتر  این حرفا زو زده بودی صمیم !!

اینو گفتم که به اشتباهاتی که من کردم و طرف رو گستاخ کرد و به اون حد رسوند اشاره کنم

1- من وقتی بچه ام  گرسنه هست  و طرف بی تفاوتی  میکنه (و می دونم مرامش این نبوده قبلا)  باید رک و مستقیم و محترمانه بگم لطفا یک چیزی بدید به بچه . و صبر نکنم به گریه   بچه و  بی تفاوتی آشکار  طرف  و حس توهین شدن به خودم برسه . یعنی  لازم نیست  چراغ آدم همیشه سز باشه  چون آدم ها  هیچ وقت پشت چراغ سبز   نمی ایستند .باید  گاهی زرد و لازم شد  چراغ قرمز  بشه.

2-   لازم نیست  خیلی مثل قبل و انگار  اتفاقی  نیفتاده باشم (قبل از  رفع سو تفاهم) . چون گاهی  افراد مثل موردی که گفتم فقط یک تلنگر  نیاز  دارند و  ذاتشون  خراب  نیست .فقط  شما هیچ چیزی  نشون نمی دید که اذیت شدید و اونا هم فکر میکنند  همه چیز براتون اوکی  هست  و البته شیطنت  می کنند .  من باید  کم کم بسیاری از سرویس های  اضافی(یا همیشگی)  در رابطه رو کم میکردم  به نحوی که طرف متوجه بشه یک چیزی شده انگار!!!

3- به حرف همسری گوش میکردم همون یک سال پیش و  همون موقع این کاری که کردیم رو انجام می دادم . من نباید  کاسه داغ تر از آش  باشم تو خونواده ایشون . حتما اخلاقیات برادرش  رو بهتر از  من میدونه که میگه  اینطوری  جواب میده  نه اون مدل تو . اگر هم قرار باشه برادرش ناراحت بشه خب از  حرف  برادر خودش  ناراحت شده و  من مسوول اون نیستم .

4- به جای  اینکه  در  اون  جلسه  میگفتم اتفاقا برادر دیگه همسری  هم  همین نظر رو  داره و در این مورد به ایشون هم بی احترامی شده باید فقط روی  موارد مربوط به خانواده خودم یعنی  سه نفرمون  فوکوس  میکردم و  اجازه میدادم  ایشون خودشون حرف بزنند( البته برادر  بزرگ همسری وقتی پرسید چرا اونا تولد دعوت نیستن و من توضیح دادم گفت من خودم هم میگم ولی  به  شما هم اجازه میدم از طرف من فلان موضوع  رو بگید و اینکه من  نادون نیستم و بی احترامیش رو متوجه شدم) .خب  اون قضیه واقعا به من مربوط  نبود و تو حوزه وظایف من هم نبود . میخوام بگم  از این شاخه به اون شاخه پریدن تو مذاکره خوب  نیست .

چیزهایی که تو  اون جلسه خیلی به  نتیجه مثبت نهایی  کمک کرد رو هم بگم :

1- لحن  من بسته  به شرایط  شدت و قوت میگرفت و بعد دوباره  آروم میشد . جایی که طرف  تو چشمای  من دروغ میگفت  می گفتم در  این مورد دیگه حرفی  ندارم . ظاهرا نتیجه نمی گیریم .باشه . بریم سراغ بعدی .  جایی که  لازم بود  خوبی هاش رو یاد آوری کنم  لحن نرم و  دوستانه . کلا لحن من و همسری  محترمانه بود و  همین نشون داد برای  بهتر شدن اومدیم  نه تحقیر و  دعوا و  اینا .

2- با اینکه  دلم نمی خواست اما  تقاضاش برای بردن شام رو  قبول کردم و  اتفاقا جلوی  مادر  همسرم  از  اون غذا میل کردم تا ببینند من سنگ مغز و تعصبی نیستم!! و مسلما  برای اون هم مهم بود که غذا دست نخورده  اونجا می مونه یا استفاده میشه .

3- در  انتهای  جلسه از طرف خودم ( نه همسری) بابت  حرف احتمالی  نادرست  یا ناراحت کردنشون عذرخواهی کردم و گفتم  اگرچه دلم نمی خواست  همچین صحبت هایی بشه ولی لازم بود و  چاره ای جز حرف مستقیم  نداشتیم. برادر همسری هم عذرخواهی کرد .

4-  مثل مسلسل  حرف نزدیم .بینش بهشون فرصت دادیم  دفاعیاتشون رو بگن. وقتی  تعداد مطالب  زیاد باشه  تمرکز روی  اون ها کمتر میشه . به قولی  خیلی  شلوغش  نکردیم .

5- تو  حرف هامون به مدرک  تحصیلی و  وضع زندگی و  بالا بودن و پایین بودن وضعیت فرهنگی و این چیزا  اشاره نکردم . این ها  هیچ کمکی  نمیکرد .باید  دقیق ، روشن و مستقیم  میگفتم از  چی  ناراحتیم و  انتظارمون برای  دفعه دیگه چیه .

 

همچنین روز بعد جواب محبتش رو دادم . تشکر  کردم . هم پیامی هم تلفنی . اصلا هم قضیه رو به روی  خودم نیاوردم . باید به یک زخم فرصت ترمیم داد . نباید هی  چسب روش رو باز  کرد. نتیجه برای  خود آدم هم دردناک خواهد بود گاهی .

دست من  کاملا پر بود  تو این جلسه . به تایید  همه خونواده همسر ، من تو این سال ها بدرفتاری ، تحقیر ،بی احترامی  خدایی نکرده   نشون نداده بودم چون اگر بود  حتما عنوان می شد  حداقل اون شب  حتما به روی  من آورده میشد. تلاش من  برای  دور هم بودن این خونواده همیشه  جواب  داده و  باز هم ادامه خواهد  داشت . اگر با دیدن  فقط یک لکه روی یک دیوار  تمیز، آدم به جون لکه بیفته نتیجه ممکنه یک لکه بزرگتر و یک دیوار  دو دست جلوی آدم باقی بمونه . ولی گاهی  لازم هست کل دیوار  نقاشی بشه   تا همه چیز رو بپوشونه . اونجاست که لکه گیری و گرفتن  درزها و شکاف ها و ترک ها لازمه .

نکته آخر اینکه  این قضیه با آدم های  متعادل  درونش و  اطمینانی که به خودم و حتی حمایت دیگران داشتم  باز هم   از من انرژی زیادی گرفت . ذهنم این چند روز  دائم با من حرف میزد .ولی  منتظر  نموندم تا بیشتر  تحلیل بشه سطح انرژی  جسمی و روحیم . مورد رو مطرح کردیم و  خیلی هم خوب  جواب  داد . طرف هم منطقی و  خوش جنس  بود تا حد زیادی .من هم دوباره  اسوده و شاد و سبک.  هیچ کدورتی  دیگه تو دلم نیست . حتی  الان چشمام هم قلبی شدن!!  درس بزرگی که گرفتم  علاج واقعه قبل از وقوع  هست . مراقب  چراغ سبزهایی که به اطرافیان میدیم باشیم و  گله نکنیم  چرا با  200 تا سرعت ، سبز رو رد کردی ...از روی  من رد شدی ... این حتی  می تونه تو  انتخاب  لباس  بهتر برای  بچه و شوهر و  جنس  معمولی تر برای  خودمون ...سس سالاد رقیق تر ...  پیاله ماست کمتر برای  خودمون .. ته دیگ کمتر و  کوچیک تر!! ...وقت استراحت کمتر ...  و در یک کلام ،ترجیح همه  دنیا به خودمون  باشه . مراقب باشیم عزیزترین های آدم هم  سبز رو رد می کنند .  

به موقع چراغ ها رو تنظیم کنیم.  

 

دوستتون دارم. صمیم

نظرات 38 + ارسال نظر
فکور یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 04:07 http://benjamin-button.blogsky.com/

من فکر میکنم دلیل این رفتارها بیشتر بخاطر روابط دوستانه ای که ما انتظار داریم ایرانیها بیشتر باهم قاطی میشن خانواده شوهر از عروس انتظار احترام چه زبونی چه رفتاری زیادی دارن ولی مث خارجیها شاید بهتر باشه که زیاد به حریم هم نزدیک نمیشن هرچند سردی هم خوب نیس
قدیمیا خوب گفتن نه خیلی شور نه بی نمک حدوسط بهتر از همشه
بنظر من وقتی طرف داره با زبون بی زبونی میگه خوشم نمیاد چرا ازشون میخاین مثل شما رفتار کنن شما اگه رفتارشونو بی ادبی میدونید دعوت کنید ولی به شام و ناهار تعارف نکنید من تجربه های بدی دارم اگر واسه ادمای این مدلی هر محبت و هزینه ای بکنید میخورن و اخرشم به شما پشت میکنن البته خیلیل هستن میخورن بعدشم ظرفت رو سرت میشکنن
حالا شما نونت دست این خانوم گیر نیست ولی فکر کن رییسست این مدل ادم خودخواه باشه بهتره دور باشی ازش

په پو سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 17:36 http://aski-ewin.blogsky.com

احسنت به شما. اتفاقا منم همچین تجربه ای داشتم. شماره ی پای من چهله. قاعدتا برای یه خانم بزرگه. چند بار دیدم که به خاطر این موضوع با من شوخی می کنن و من چون لبخند می زدم و چیزی نمی گفتم باز تکرار می کردن. آخرش یه روز با اخم سر تکون دادم و گفتم دست آدم نیست شماره پاش چقد باشه. خدا خلقش کرده. و از اون موقع دیگه شوخی تموم شد. و من از این اتفاق درس بزرگی گرفتم. اینکه به خاطر اینکه بقیه بهشون خوش بگذره دل خودم رو نرنجونم. حالا وقتی کسی حرفی می زنه که بهم بر می خوره فوری به طرف میگم و می فهمونم که تکرار نکنه.

فاطیما سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 15:02

عالییییییییییییییییییییییی بود.

منتظر پستهای جدیدتر هستیم

الهام چهارشنبه 25 شهریور 1394 ساعت 22:58

مثل همیشه عالی
لذت بردم و بسیار کاربردی بود ممنون

لیلی دوشنبه 23 شهریور 1394 ساعت 03:26 http://leiligermany.blogsky.com

میگم قدرت سخنوری و درک حس طرف مقابل هم نعمتی است . البته فکر کنم شما هم مثل من روحیه ی حاضرجوابی محترمانه ذو دارین.
تشکر می کنم از توضیح با جزئیات داستان و خاطره ی عبرت اموز

یک دانه من سه‌شنبه 3 شهریور 1394 ساعت 01:22

صمیم بانو
نمیدونی چقدر بهت غبطه میخورم
آرزومه یه روز بتونم چنین ارتباطی رو با خانواده همسرم برقرار کنم
همه رو دور هم جمع کنم و یخشونو آب کنم
اما واقعا زیادی ساکت و آروم و مظلومم در این زمینه!
آرزو به دلم که یه حرف مشترک پیدا کنم با پدرو مادرشوهرم

سارا شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 04:25

صمیم حرف از جاری نیست مشهدی ها کلا خسیس زیاد دارن و پول دوست و مادی گرا شاید برای همین نون نداده پسرت بخوره.

نه اتفاقا اینا خیلی هم مهمان نواز و گرم بودند . احتمالا از چیز دیگه ناراحت بوده و اهمیت به بچه نداده . مثل اینکه دل پری از مشهدی د اری ؟

راضیه چهارشنبه 21 مرداد 1394 ساعت 19:27

خوشم نیومد خیلی پیچیده میکنی خیلیم در گیر روابطی

صبا چهارشنبه 21 مرداد 1394 ساعت 10:31 http://daily90.blogfa.com

سلام. عالی بود این پست. خدا خیرتون بده

پویا و پرنیا چهارشنبه 21 مرداد 1394 ساعت 09:03 http://pooyaye-maman.niniweblog.com

سلام صمیم جان روزت بخیر
بیا حالا که همه گفتن منم بگم
منو جاری و خواهر شوهرو مادرشوهر تو یه آپارتمانیم! بنابراین مثل شماها و یا چندتا از دوستان که گفتن قطططعا نمیشه کلا بگم رابطه رو فعلا تعطیل میکنم مثلا...چون نمیشه ...بچه ها باهم بازی میکنن هرروز چشم تو چشمیم...نمیشه خواهر جان دیگه...
حالا.این جاری من تا کممیاره از هررررر چی سرمن خالی میکنه.
مثلا یه چنددد روز لب ولوچه اش آویزونه و طلبکاره از من و من با اینکهبزرگترم همش به خاطر پدرشوهر و مادرشوهرم که اذیت نشن از برخورد بد بچه ها با هم .من بهش سلام میکنم. من روی خوش نشون میدم.ولی ایشون با اینکه کوچیکتره گاهی جواب سلامم رو نمیده! و دلیلش مثلا اینه که دیروز پسر من به پسر اون ماشین نداده که بازی کنه!!! خوب من هیچ وقت به بچه ام خسیس بودن و بد بودن رو یاد نمیدم میمدم؟؟؟ بچه ان دیگه همین داستان اگه برعکس باشه من به پسر خودم میگم عیبی نداره بازی هست دیگه شما باهم پسر عموهستین با هم دوست باشین... ولی اون به پسرش میگه ولش کن مامان.اصلا پویا بده ...گوربابای اسباب بازیش مگه تو خودت اسباب بازی نداری>؟!!! جلوی جمع! جلوی خودم!
موارد زیاده نمیخام وقتتو بگیرم
به شوهرم گفتم با برادر شوهر صحبت کنم و بگم یه چند مورد رو؟ گفت این کار در صورتی جواب میده که جاری انتقاد پذیر باشه در صورتیکه گفتن تو بدتر خواهد کرد قضیه روکه بهتر نه!
منم صلح طلبم بیشتر دلم نمیخاد تو ساختمونی که قراره یه عمررر شاید! کنار هم باشیمبحث و کنفرانس و این چیزار اه بندازم
ولی اینهیییی کوتاه اومدنم هم باعث شده فکر کنه ببین! حق با من بود! دیدی ساکت شد! دیدی جوابی نداد!
چ کنم
اگه میشه نظرمو تایید نکنین
اگه اگه وقت کردی بیا وبلاگ خودم جوابمو بگو
اگرم نه ممنونم که وقت گذاشتی خوندی
سالگرد ازدواج مبارک و حس خوب بین روزت گوارای وجودت

هنگامه سه‌شنبه 20 مرداد 1394 ساعت 00:25

صمیم عزیزم سلام . این پستت مثل خیلی از پستهای دیگه ای که قبلا نوشتی بسیار عالی و کاربردی بود .مخصوصا با مثالی که اوردی . ممنونم به خاطر راهنمایی های تاثیر گذارت . از دور روی ماهت رو می بوسم .

خورشید دوشنبه 19 مرداد 1394 ساعت 10:14

سلام... ممنون صمیم عزیزم...

نسترن شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 18:25

صمیم جان ازت خیلی خیلی زیاد ممنونم برای این پست عالی و کاربردی
ممنون که اینقدر خوب توضیح دادی
من تازه دارم یاد می گیرم اعتراض خودم رو بیان کنم و این پست تو این زمان برام خیلی کمک کننده است ... باز هم سپاسگزارم
کامنت بعدی رو با اجازه خصوصی میذارم عزیزم

نظر دادن چه موافق و چه مخالف حق اولیه ما آدم هاست .
محبت داری به من .

نسیم معلم شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 16:44 http://lele94.blogfa.com

سلام حرفای شما باعث شد منم یه وبلاگ بنویسم البته به پای شما که نمی رسم . راستی 15 مرداد سالگرد آشنایی تون هم مبارک

تبریک برای نوشتن .
بله ممنونم عزیزم .

عرفانه شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 09:51

سلام صمیم جون.
خیلی خوب بود. و البته بابت این توانایی ت هم بهت تبریک میگم. و بابت به اشتراک گذاشتنش با ما.
منم میدونم که ناراحتی م از خیلیها رو باید بهشون بگم. و این خیلی ها، خیلی به من نزدیکن گاهی. فعلا پس ذهنم نگهشون داشتم تا روزی که جرات و توانایی ش رو پیدا کنم ...

حمیده شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 09:30

از نوشتنت خوشحال شدم .موفق باشی عزیزم

ممنونم.

خورشید شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 08:33

سلام مجدد... ممنونم از پاسخگوییت... خوش بحال دوستات واقعاً که یکی مثل شما رو دور و بر خودشون دارن... دوران عقد نیستیم... دو ساله و نیم با هم زندگی کردیم ، بعد کارم جور شد اومدم لاهیجان... الان حدود 4 ساله از هم دوریم... فقط آخر هفته ها و تعطیلات پیش همیم... صمیم جونم نمی دونم ... میگم نکنه منم مثل اون آدمایی هستم که اول پست بهش اشاره کردی، آخه واقعاً انتظار بیشتری از مادر شوهرم اینا داشتم و دارم...میدونی خب من دور از خونه زندگیم دارم تلاش میکنم و به همون اندازه که دختر بابامم، عروس اونا هم هستم..(این چندسال خونه ی بابامم لاهیجان) ولی انگار اونجور که باید از خودشون مایه نذاشتن یا شایدم من پر توقعم(چون یه بار خواهر شوهرم بین حرفاش بهم گفت که انقدر که از دیگران تو رابطه انتظار داری خودت مایه نمیذاری...) اونم بخاطر اینکه مثلاً چند بار بهم گفتن بیا خونه مون... که خب نتونستم برم ، نشد...یا شوهرخاله ی شوهرم فوت کرد نرفتم مراسم هفتم... چون دلم می خواست برم کرج پیش شوهرم... حس میکنم خودشون رو در شرایط من نمیذارن... بعدشم ممکنه بگن که خب خودش این شرایط رو خواست...(کا رو اینا) بنابراین نباید ناراحتیشو سر ما خالی کنه.. سرت رو درد آوردم... دوستم منو ببخش... انگاری دلم خیییی پره
خلاصه هم جزء دوستای مجازیم هستی.. هم همکارمی دیگه... مگه نه؟؟؟؟

خورشید جان نگاه من کلا متفاوت هست با نگاه شما . من دوری همسران حتی برای یک شب رو نمی تونم تصور کنم. همسر به نظر من یعنی کسی که شب سرش کنار تو هست و دور از هم نیستید .به نظر من برای بدست آوردن بعضی چیزها ..باید بعضی چیزها رو از دست داد و من نگرانم کفه ی از دست رفته ها سنگین تر باشه خدایی نکرده . تو جامعه ی ما به نظرم خیلی پذیرفتنی نیست که بخاطر کار ( نه تحصیل و یک دوره کوتاه و موقت) همران دور از هم زندگی کنند . بنابراین اصلا به راحتی نمی تونند خودشون رو در شرایط شما بذارند . البته تصمیم شما برای زندگی شخصیتون بسیار قابل احترام هست صرفا تفاوت نگاه خودم با شما رو نوشتم .
موفق باشید .

دنیا جمعه 16 مرداد 1394 ساعت 20:17

عزیزم مثل همیشه عالی پر ار آموزه های اخلاقی و روان شناسی

سپاس .

پاییز جمعه 16 مرداد 1394 ساعت 00:41

سلام دقیقا مشکل من با یکی از جاریهام همین مشکل شماست.بعد همسرمن تنها با برادرشوهرم در مورد این مشکلات حرف زدن ولی متاسفانه برادر شوهرم اصلا قبول نداره که همسرش بوجود آورنده ی مشکلات هست در حالی که همه به اخلاق بد جاری اذعان دارند ولی برادرشوهرم همه رو مقصر میدونه جز زن خودش والا ما که بامذاکره به نتیجه نرسیدیم و کلا رفت و آمد تعطیل شد.
تا ببینیم خدا چی مخواد.در هرحال شاد باشی و پیروز .

انشالله رابطه های شما هم با تلاش طرفین بهتر بشه .
شخصا خیلی مصر به ادامه رابطه با کسی که لجبازی می کنه و سرسخته تو انتقاد نیستم.

یه خواننده همیشگی پنج‌شنبه 15 مرداد 1394 ساعت 08:18

سلام و سپاس از اینکه تجربیات خوبت رو در اختیار بقیه قرار میدی
من چهارتا جاری دارم که با هم مشکل خاصی نداریم در واقع زیاد کاری به کار هم نداریم سه تای اولی کلا تو فاز خانه داری اند و حسابی کدبانو
جاری کوچیکه لیسانس داره ولی البته شاغل نیست من دکترا دارم و شاغلم
از نظر اعتقادی و سبک زندگی با جاری کوچیکه شبیه تریم شوهرامون یکی دوسال باهم تفاوت سنی دارن و خودمون هم همسنیم البته جاری کوچیکه ظاهر خیلی زیبایی داره ولی من متوسطم
چیزی که برام سواله اینه که با اصن با من ارتباط برقرار نمیکنه
اوایل ازدواجشون خیلی خوشحال بودم احساس میکردم میتونم باهاش خیلی دوست باشم ولی هیچ وقت راه نمیده
به حدی که گاهی به خودم شک میکنم که نکنه بدنم یا دهنم بو میده یا نکنه چشم برزخی داره و منو یه شکل دیگه میبینه
خلاصه خیلی فکرم درگیرشه
شوهرم به خاطر اینکه قبل ازدواج با برادرش نزدیک بوده خیلی دوست داره رابطه مون بیشتر باشه ولی نمیدونم چرا جاری نسبت به من یه فاصله ای رو نگه میداره
میشه لطفا راهنماییم کنی که چیکار کنم؟!

می تونی به همسرت بگی من چند تا پیشنهاد برای ارتباط خونوادگی بیشتر با داداشت اینا دارم .با جاری مطرح می کنم ببینم نظرش چیه . اینطوری هم همسرت حسن نیت رو می فهمه و بعدها سرزنشی متوجه شما نیست هم به جاری ایده دادی . شاید فکر می کنه شما سطحت بالاتره یا ایده ای برای ارتباط بیشتر نداره از خودش . اگر پیشنهاد های شما راه به جایی نبرد و خودش هم پیشنهاد نداد بذار دفعه بعد داداش ها خودشون با هم برنامه دور هم بودن بذارن.

به خودت شک نکن . شاید کلا ادم کم رابطه و در خودی هست . به هر حال ادم ها با هم متفاوت اند .بهش فرصت بده تو رو بیشتر بشناسه .

سحر پنج‌شنبه 15 مرداد 1394 ساعت 00:52

سلام صمیم جان

خوبه که مساله حل شد ولی صبرت زیاد بوده بنظرم .

میگم باور کن قصد بدی ندارم این خانومه که اومده توهین کرده شاید جاریت باشه .

به نظرم قصد توهین نداشت اون دوستمون .
بله ..گاهی صبر لازمه . به اندازه .

مینا مینا چهارشنبه 14 مرداد 1394 ساعت 17:59

ممنونم از راهنماییت عزیزم. حتما تمام تلاشمو میکنم. ارادتمندیم!

موفق باشی انشالله .
عزیزمنی .

ati چهارشنبه 14 مرداد 1394 ساعت 16:23

مثل همیشه عالی بود و من رو به فکر وا داشت. منم خیلی چراغ سبز نشون میدم و بعدش تنها حرص میخورم. از این به بعد حواسمو جمع میکنم. ممنونم ازت
بیشتر برامون بنویس

خواهش می کنم. ممنون از لطفت عزیزم

یلدا چهارشنبه 14 مرداد 1394 ساعت 15:23

عالی بودد نوشتت
خیلی کاربردی و با زبان و لحن بسیار گویا
منم تازه به این نتیجه رسیدم که آدم باید کدورتهای که از اطرافیانش داره رو بیان کنه...خیلی صمیمی و صادقانه

بله و مسایل خیلی زودتر حل میشن.
ممنونم از نظر لطفت یلدا جان

آبی چهارشنبه 14 مرداد 1394 ساعت 14:05 http://ma-d-nafar.blogfa.com

واییییییییییی صمیم عزیزم
من نمی تونم مثل تو حرف بزنم
در حالی که می دونم باید حرف زد و منطقی سوء تفاهم ها رو برطرف کرد راستش تو خانواده همسرم از همه خیلی کوچکترم
و واقعا خجالت می کشم حرف بزنم اونم جلوی آدمهای 50 سال به بالا
و متاسفانه همیشه وقتی برخورد بدی می بینم زود کات می کنم و همین باعث شده که تعداد آشناها و اطرافیانم خیلی کم باشن ...
می شه کمکم کنی

باید روی صحبت کردن و شیوه های حل مساله کار و مطالعه کنی . من بازدید و خوندن مطالب وبلاگ گیس گلابتون در این زمینه رو حتما بهت توصیه می کنم عزیزم.

رها چهارشنبه 14 مرداد 1394 ساعت 11:32 http://miss-raha.blogfa.com

ایکاش من هم این قدرت و قاطعیت تو رو در دفاع از خودم داشتم.من با جاری ارتباط خوبی ندارم اگر هم اون اوایل رابطه بهتر بود واسه دراوردن حرص جاری بزرگتر و هیچ حسن نیت دیگه ای وجود نداشت.حتی در جلسه ای که واسه رفع کدورت ها بود با مامانش حاضر شده بود و دو نفر از همون ابتدا اماده دعوا بودن....اما قدرت مدیریتتونو خیلی دوست دارم

بله رها جان . منتاسفانه شروع به قصد دعوا جزبدترکردن اوضاع چیزی نداره
ممنونم.

نسیم معلم چهارشنبه 14 مرداد 1394 ساعت 10:48

سلام صمیم جان ، من با دخترم مدام مشکل داریم همانطور که در قسمت اول متن نوشته بودی هرچه من می گم بر عکسش رو می خواد انجام بده نمی دونم چطوری بهش بفهمونم که خیر وصلاحش رو می خوام البته 15 سالشه وتفاوت سنی من با او19 ساله.

سلام . پونزده سالگی اوج دوران بلوغ و استقلال نوجون ها است . من تجربه داشتن یک نوجون رو ندارم .ولی مسلما اطلاعات زیادی از نحوه برخورد با اون ها رو میشه سرچ کرد . بهتره به یک مشاور حضوری مراجعه بشه که ببینه علت مقاومت یا برعکس کاری اون چیه .
جایی خوندم در مورد کودکان ، باید والدین مشاوره بگیرند نه نوجوون و کودک. اگر برخی رفتارهای ما اصلاح بشه بچه هامون خیلی بیشتر از انتظار تغییر رویه میدن.
موفق باشی .

قفل چهارشنبه 14 مرداد 1394 ساعت 09:33 http://ghoflklid.blogsky.com

سلام عزیزم بسیار لذ بردم اما ناگفته نماند ک جاری هم ونسته منطقی رفتار کنه بعضی ادما کارو به قیل و قال میکشنونن حتی اگه بخوای با ارامش مشکل و حل کنی...بسار کار خوبی کردی و ذهنتو ازاد کردی

سلام. ممنونم . بله ایشون هم اهل مصالحه و منطق بودند . و این خیلی کمک کرد . من هم عموما با آدم های بی منطق این رفتار منطقی رو ندارم .

لیلا سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 17:44 http://dl1990.blogfa.com/

سلام صمیم جون امسال دیر ب دیر برامون می نویسی...من هر روز وبلاگتو چک میکنم....شما خیلی کار خوبی کردی باهاشون صحبت کردین ما هم شش ماه دختر عمه ام عروسمون شده و دقیقا همین موضوعات مشابه پیش امده بین جاری ها و حتی من و ایشون ک رابطمون قبل از ورودش عالی بود ....زن داداش گلم باهاش صحبت کرد خیلی آروم بی سرو صدا و منطق و مودبانه....تا چندوقت خجالت زده شد و خوب شد....ولی چند وقت بعد دوباره شروع کرد متاسفانه داداشم باهاش همکاری میکنه و ی جورایی دوتایی خاله زنک هستن و از کاه کوه میسازن زود قهر میکنن زود ب خودشون میگیرن و احترام بیش از حد میخان نتیجه اینکه دعوای بدی شد البته نه باهم با اون با مادرم و در مورد ما که تازه خوب شده بودیم خیلی چیزای غیر واقعی و زشتی گفت نتیجه اینکه قطع رابطه شده وحشتناک و زن داداش گلم که مثه شماست خیلی سعی کرد رابطه رو حفظ کنه و اجازه بحث ما رو با اون نمیداد با این حال که ما باهم دهن ب دهن نشدیم رابطه ها خیلی زشت شد و قطع قطع شد و همه بخاطر بی احترامی هاش ب مادر و پدرم ناراحتن جالب خیلی محجبه و مذهبیه....برامون تعجب اور بود.....ولی جاری شما بازم منطقی تر انگار هستن میخام بگم....تا دوطرف خواهان هم نباشن مشکلاتشون حل نمیشه........و میخام بگم خیلی قشنگ رفتار کردی......

بله من باز هم تاکید می کنم طرف مقابل من در برابر حل مسایل مقاومت نکرد و حسن نیت نشون داد . و اینکه همسر من قاطع و محکم برخورد کرد . هم دلی همسران اینجا کمک کننده هست .

دینا سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 17:38

سلام خانم من سال هاست خواننده نوشته هاتونم از اون موقع که اسم خودتون و همسرتون اسم میوه بود و وبلاگتون رو بهش هدیه دادین. با همه احترامی که این سال ها براتون قائل هستم با خوندن این پست یه سوال برام مطرح شد. همیشه حس می کردم به دلیل که برای خودتون محترمه بیش از حد مرسوم به خانواده شوهرتون بها می دین که البته زندگی شخصی هر کس و ارتباطاتش فقط به خودش مربوطه. سوال من اینه شاید جاری شما از شما خوشش نمی اد به دلیلی که به خودش مربوطه. خیلی جالبه با قدرت سخنوری بالا جلو پدرشوهر مادر شوهرش اون رو مجبور می کنین شما رو تحمل کنه. جاری شما از همین زبون دراز و روحیه خودشیرین کن شما به ستوه اومده ولی بنده خدا توی جمع به شما چی می گفته. واقعا خدا بهش صبر بده

ممنون دینا جان از نظرت . اسم من و همسر ی هیچ وقت میوه نبود. مطئنی اشتباه نشده ؟ کلمه بیش از حد مرسوم به نظرم ناشی از پیش فرض بعضی دخترها برای نوع رابطه با خونواده همسر هست . به نظر من و تو خونواده ما این نوع تلاش برای رابطه داشتن (مرسوم هست) البته آدم ها تفاوت دیدگاه دارند که قابل احترام هست برای من. دینا جان اگر کسی از کسی خوشش نیاد از همون اول با رفتار نشون میده ولی رابطه ما قبل از این مسایل خیلی خوب بود.در واقع ما کاری به کار هم نداریم و تو مسایل هم دخالت نمی کنیم .دوستانه هست رابطه. این مساله جلوی خونواده همسر مطرح نشد بلکه خصوصی بود. به نظرم زبون دراز و خود شیرین کن کلمات دوستانه ای نباشند . به هر حال ممنونم که نظرت رو برام نوشتی .

~مریم~ سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 17:32

سلام صمیم عزیزم. این پستت فوق العاده بود. مرسی که چیزای به این مهمی رو بهمون یاد میدی. اونم اینقد ملموس و واضح. راستی خیلی خوشحالم که هنوز اینجا مینویسی. همیشه شاد باشی عزیزم

سپاس مریم عزیز

مینا مینا سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 14:33

سلام صمیم عزیزم.
من مینا هستم، یک خواننده قدیمی و بسیار کم حرف. همیشه وبلاگت رو میخونم و از مطالب خوبت استفاده میکنم و عاشق خودت و خانواده‌ گرمت هستم. آرزوی بهترین ها رو دارم واستون. از خدا واستون عشق، سلامتی، شادی و لبخندهای بی حساب و آرامش میخوام.
چقدر خوبه که انقدر خوب با مسایل رو به رو میشی. به جای فرار کردن حلشون میکنی. و البته تواناییش رو هم داری. کار خیلی سختی رو انجام دادی، قطعا خیلی توانا هستی که تونستی راجع به این مسایل صحبت کنی و اوضاع کنترل شده. من اگه بودم آخرش خرابکاری میمردم و وضع بدترم میشد. من با همسر خودمم نمیتونم دو کلام بدون بحث و دعوا صحبت کنم. :'(:'(:'(.

مینا جان صحبت کردن و حل مساله فرمول پیچیده ای نداره . نشون دادن حسن نیت به طرف مقابل ..صورت آروم و بدون اخم...خوب گوش کردن به طرف مقابل و اجازه دادن که حرفاشون بزنه ..و در نهایت پیشنهاد عملی برای بهبود رابطه دادن به طرف مقابل ... مطمئنم تو هم میتونی . تسلط باید بر خودت، رفتارت و کلماتت داشته باشی .
حتی گفتم که مسایل رو تو برگه نوشته بودم که مهم ها فراموش نشه یا چیزی از قلم نیفته ..میشه تو ذهن مرتب کرد حرف ها رو . این کمک میکنه از این شاخه به اون شاخه نپریم .
موفق باشی .

ریحانه سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 14:00

بجا و عالی و پرکاربرد
دستت دردنکنه صمیم خانوم

لطف داری ریحانه جان

پرواز سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 12:28

ممنون که اومدید و نوشتین،عالی یود،چشم انتظار بودیم

ممنون که هستید و می خونید .

خورشید سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 10:08

سلام عزیزم... حرفات از جنسی بود که الان دارن برام اتفاق میفتن...منتها شما سخنوری و می تونی دفاع کنی... من وسطاش ممکنه لحنم بد شه، لبم کبود شه، نفسم تند تندشه و تمرکزم رو از دست بدم، واسه همین کلاً 5 ماهه که خودم با طرف مقابلی که ازشون ناراحتم -مادر شوهرم اینا- حرف نزدم و فقط شوهرم چند بار با مامانش صحبت کرد.. جالب اینه که اونا میگن ما نمی دونیم آخه چرا یهو اینجوری شد؟ در صورتیکه من مثلاً پارسال روز مادر دیر رفتم خونه شون، چراغ زدم که از یه چیزایی ناراحتم......روز پدر بهونه آوردم نرفتم ...ولی انگار ندیدن..متوجه نشدن...کاش باهات حرف میزدم ببینم چیکار باید کنم؟ از طرفی شوهرم خب قطعاً دوست نداشت رابطه من و مادرش اینا اینجوری شه...صمیم جون من قبلاً هم گاهگاهی اینجا نظر میذاشتم... گفته بودم خودم لاهیجان هستم بخاطر کارم(دانشگاه علوم پزشکی گیلان) و شوهرم کرج...بخاطر کار از هم دوریم و فقط آخر هفته ها همدیگه رو می بینیم...این پست رو قطعاً چند بار می خونم تا بیینم ا زکجاهاش می تونم الگو بردارم... از خدای بزرگ دل شاد و آرام برات میخوام عزیزم...ببخش یهویی وارد ماجرای خانوادگیمون شدم ... گرفتار تجزیه تحلیل ذهنی این وقایع هستم....قربون شما....خدانگهدار دوست من...

ببین جاری من هم میگفت من نمیدونم شما اصلا چرا باید ناراحت شین ؟
چون بهش واضح و مستقیم توضیح ندادیم از چی ناراحت شده بودیم . خیلی وقت ها اشارات کافی نیست .
امیدوارم با درایت تو و همسری مساله حل شه .
اگر دوران عقد نیستید و خونه خودتون رفتید این دوری راه و زندگی جداگانه ،به نظرم تو بعضی مسایل خودش رو نشون میده .

ویشکا سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 08:57 http://zendegiyevishka.blogfa.com

مثل همیشه حرف هات به دل نشست و شد یه نکته ی بزرگ تو زندگیامون تا به موقع ازش استفاده کنیم :)
ازت ممنونم که وقت میذاری و این نکات ریز رو یاد آور میشی به ما

برای من هم بارها پیش اومده این موارد اما یا سکوت کردم یا تا اومدم حرف بزنم بغض اجازه نداده و اوضاع بدتر شده یا صدام بالا رفته بدون غرض و طرف فکر کرده دعوا دارم
البته اون مواردی که برای من پیش اومد همه مورد آخر بودن یعنی ذات مشکل داشت و من خیلی دیر فهمیدم

سلام . بغض ..گریه... فریاد و هر گونه هیجان زیاد معمولا صحبت رو به جاهای نامطلوب می کشونه .باید روی خودت مسلط باشی و نذاری هیجاناتت اینطوری موقع صحبت جدی و محکم کار رو خراب کنه .

رضوان دوشنبه 12 مرداد 1394 ساعت 14:41

صمیم جان ممنون بابت این توضیحات کامل و دقیق و قابل اجرا

شجاعت شما وهمسرت قابل تحسین بود.

ممنونم رضوان عزیز .

رضوان دوشنبه 12 مرداد 1394 ساعت 14:41 http://planula.blogsky.com/

صمیم جان ممنون بابت این توضیحات کامل و دقیق و قابل اجرا

شجاعت شما وهمسرت قابل تحسین بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد