من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

بچه ها

 

سلاممممممممم برو بچ  ..خوبید ؟  روبراهید ؟ 

من هم مدتیه با یک دختر بچه  موقهوه ای  با شلوار مخمل کبریتی  و  تخس  و شیطون ، دوست شدم . حدودا هفت  هشت ساله هست . صورتی  گرد و سفید داره و  تو چشم هاش برق شیطنت  میزنه . چتری هاش  هم همیشه نصف  چشم هاشو گرفته . صدای  مامانش  گاهی از  دیوار  خیلی  نزدیک به خونه ما میاد که صداش  میزنه بچهههههههه    بیا  تو خونه الان بابات میاد ها ...و  اونم به من میخنده و    بلند میگه باشهههههههههه  و بعد  هم چشمک میزنه و  میگه میام میام  میام ...گاهی از پشت پنجره میبینم  که لب  باغچه میشینه و با یک بیلچه قرمز  و رنگ و رو رفته  با عشق خاک ها رو زیر و رو  میکنه و  دنبال کرم خاکی  میگرده تا به خواهرش  نشون بده و  اونو سکته بده . خواهرش  دختر بچه یازده دوازده ساله و لاغر و سبزه ای  هست  و تضاد این دو تا  برام خیلی  جالبه . دخترک یک وقت هایی  میاد و گوش ماهی هایی که از  تو  گلدون های بزرگ روی  تراس  خانم سرهنگ برداشته رو  نشونم میده و  با هیجان میگه  بیا  گوش کن! صدای  دریا میده ..وایییییییییی  چقدر دریاش آبیه و من لبخند میزنم و  موهای  نرم و ابریشمیش رو نوازش  میکنم و میگم اره ..صدای دریا میده .. اتاق این خونواده از  پشت پنجره خونه ما کاملا مشخصه . اتاق  مشترک  اون و خواهرش  خیلی ساده هست . یک  پتوی سفید رو تا کردند و مثل کناره  بغل دیوار  انداختند و دو تا پشتی و یک علا الدین قدیمی  خاکستری ..از  اون ها که میبردت به اون سال های  شیرین و بی غمی ..ظرف بزرگ بلوری انار  همیشه کنار دست این بچه است و تو پاییز و زمستون لبریز از  انارهای دون کرده درشت و قرمز و شیرین .

یک روز  دخترک بدو بدو اومد و در  حالی که نفس نفس میزد مثل موش یک گوشه واستاد .خنده ام گرفته بود . باز چه دسته گلی به اب  داده این  بچه ؟!! برام تعریف کرد که صبح خواسته بره مدرسه  دیده  مانتوش  اتو نداره . اتوی  معمولی  خونه روبه برق زده و  گذاشته روی   تنها مانتوی  مدرسه اش و  بعد هم رفته یک کم اب  بخوره و  بعد  هم با پیشی  پشت پنجره بای  بای کرده و حرف زده و  یکدفعه مامانه سر رسیده و  لباس  نیم سوخته رو از  زیر  اتوی  داغ در آورده و بچه بدو  مادره بدو ..تا اینکه دخترک در رو باز  کرده و  خودش رو تو  خونه ما انداخته ..بهش  میگم آخه شیطون ..حالا با چی میخوای بری  مدرسه ..با چشم هایی که نصفش از زیر  چتری هاش  دیده میشه نگاهم میکنه و  میگه اصلا خوب شد سوخت ...اون مانتومو دوست نداشتم .بچه های  مدرسه بهم میگفتن خیکی!!! بغلش میکنم ..گوشتالوی  نرم و تپلی  من ..بیا بغلم .کسی حق  نداره بهت بگه خیکی چاقالو ..تو خیلی هم زیبایی ...من مراقبت هستم کسی اذیتت نکنه ..دخترک یک مدت طولانی توی بغلم بود قلبش اروم تر میزد و  ترس رفته بود از  تو چشم های پاک کودکانه اش ...

این روزها خیلی با این بچه رفیق شدم ...این روزها مراقب  هستم کسی  بهش  چیزی نگه که ناراحتش کنه . مراقب  هستم  سالم و شاد زندگی کنه ..این روزها من و صمیم کوچولوی  درون این خانم جدی و موقر ، خیلی  هوای هم رو داریم ... من سال های زیادی  فراموشش کرده بودم . خونه  بچگیمون مون روکه عوض کردیم و من رفتم به محله نوجوونی و جوونی و بعد هم ازدواج کردم خیلی وقت ها بهش سخت گرفتم ..بارها دعواش کردم ...خشم گرفتم بهش ..چرا خونهه رو  مرتب  نکردی ..چرا  به این بچه ی  کوچیک خوب رسیدگی  نکردی ؟.چرا  بیشتر  تلاش نمیکنی ..چرا این غذا این مزه ای  شده صمیم ؟ و هر بار خواست حرف بزنه گفتم هیس ..ساکت ..صدات رونشنوم ...هر بار خواست یک  عروسک نرم کوچولو  براش بخرم مسخره اش کردم و گفتم  خجالت بکش .. هر بار گفت دلم  تو استخر اب بازی   میخواد بهش اخم کردم و گفتم ببرمت که فقط اب بازی  کنی و مردم بخندن بهمون ؟!! هر بار گفت برای  تولدم  چی میگیری ؟ با بی  توجهی  گفتم اگه پول اضافه اومد یک چیزی میخرم.. نیومد هم انشالله سال بعد ...این بچه هر بار  اومد   شیطنت کنه من کنترلش کردم .اومد به حرف  خنده دار مردم بخنده خیلی  جدی  نگاهش کردم .این بچه تو دنیای واقعی مجبور بود نقش یک آدم بزرگ جدی رو بازی  کنه .من تموم این مدت  بچگی کردن رو ازش گرفته بودم .

دیروز بهش قول دادم ببرمش یک مهمونی  خوب ...امروز  زودتر از سر کار میرم بیرون و  ناهار  مهمون یک دوست عزیزی هستم که اوج آفرینش در  بدنش  متجلی شده و  منتظر یک نی  نی  هست . امروز  من و  صمیم  کوچولو و پسرکم و  دوستم ونی  نی  کوچیک  نزدیک به قلبش روز شاد و پر از  خنده و کودکانه ای رو میخواهیم  داشته باشیم . ..این روزها ی  نزدیک به عید و بوی  بهار، تصمیم گرفتم   دل این بچه رو با توجه بیشتر   گرم کنم .براش  لباس های شاد و  رنگی خریدم ... کلی کاردستی  درست کردم براش ..پارچه ها رو قیچی کردیم وبا پسرک با چسب  چسبوندیم  روی  برگه های  تکالیف مهدش ...صمیم کوچولو با ذوق  نگاه میکرد و ازبریدن کاغذهای رنگی و تیکه پارچه ها ذوق کرده بود . چند روز قبل هم بردمش   یک مغازه خوشگل  وکلی  لاک مخملی و  رنگی و  خاویاری و  زرد خوشرنگ و قرمز براش  خریدم .رژ لب بنفش صورتی  که از بچگی  عاشقش بود ...تتو  با طرح پروانه  چسبوندم روی  دستش و اونقدر  از  برق چشم هاش  دلم گرم شد که حد نداشت .

 

بچه های  کوچک درون ما این روزها فقط کمی  توجه میخوان  ...دریابید اون ها رو ..نذارید لابلای  روزمره گی ها و کارهای  عید و خونه تکونی و  کارهای  شرکت و اداره و  خونه و  گرفتاری های  زندگی  فقط بشینند یک گوشه و با  بغض نگاهمون کنند ... من که شروع کردم ... همسری اما انگار  روش  نمیشه به پسر بچه  آروم درونش  خیلی میدون بده .برق چشم  هاش وقت هایی که با ذوق با پسرک دو تایی  بازی می کنند و  خونه سازی و اسب سواری و شمشیر بازی  پر سرو صدا راه می اندازند از  چشم من پنهون نمی مونه ... آقا بغل کنید این بچه های  تنهای  درون این آدم های بزرگسال و جدی رو ..محکم و  مهربون و با یک دنیا  عشق ...این بچه ها رو دریابید ... 

 

پست بعد عکس خواهد بود .

نظرات 26 + ارسال نظر
مامی دوشنبه 12 خرداد 1393 ساعت 15:52

خدای منننننننننننننن ...شما مشهد هستی؟ خوش بحالت ...دلم برای مشهد یه ذره شده ...برای همه چیش
صل الله علیک آقای مهربون یا علی ابن موسی الرضا المرتضی ...فقط خدا و خودش میدونن که برام چیکارا کردن

مامی دوشنبه 12 خرداد 1393 ساعت 15:46

صمیم خانم وبلاگتو امروز پیدا کردم... با این مطلبت دوبار اشک ریختم ... دوبار هم برای اون پستت در مورد حست نسبت به مادرت ... تا اینجا شد 4 بار
میدونی عزیزم اصطلاح ارباب رجوع بیخود نیست. در واقع راست و ریس کردن کارای ارباب رجوع و امضا گرفتن ها و ... کار کارمندان است که روال کارها رو بلدن نه اینکه منِ نوعی ارباب !!! رجوع هی بدوئم دنبال ادما و ... قربون امام رضا هم برم که من خودم چاکرشم ...کمترین نوکرشم بسکه سریع الاجابه است و مهربون ...برم بقیه مطلبتو بخونم . طاقت نیاوردم تا تهش بخونم . تا اونجایی خوندم که نوشته بودی مهلت سه ماهه داده شد ... فعلا
مطالبت خیلی جالبند

سیناطب پنج‌شنبه 8 اسفند 1392 ساعت 14:28 http://www.sina-teb.ir

"هوالشافی"
مرکز پزشکی سیناطب با مدرن ترین روش های ارائه خدمات درمانی و با بیش از سه سال سابقه فعالیت، شما را به بازدید از کلینیک های مجازی خود و برخورداری از خدمات مشاوره ای و درمانی آن دعوت می نماید.
(کلینیک های مجازی سردرد، آلرژی، دیابت، پوست و مو، بیماری های گوارشی، زنان،بیماری های روحی، روانی و......)
www.sina-teb.ir

مینا مشهدی چهارشنبه 7 اسفند 1392 ساعت 14:57

بغض کردم صمیم ...................

دلم برای خودم سوخت !!!
دلم تنگ شده واسه مینا کوچولوی خجالتی و مامانی و شاد

بونتی سه‌شنبه 6 اسفند 1392 ساعت 14:12 http://tahestekan25.blogfa.com

همیشه میخونمت صمیم ولی خاموش،میخواستم بهت بگم خیلی دوست دارم طرز فکرتو با اینکه فکر میکنم شاید دنیاهامون خیلی متفاوت باشه

دریا سه‌شنبه 6 اسفند 1392 ساعت 09:39

سلام صمیم
من که عاشق تو و تمام این حسای خوشکلتم.. عاشق صمیم سالم درونت و صمیم عاقل و باشعور بیرون.. مرسی واسه وقتیکه میذاری اینجا و می نویسی و نوشته هات اینهمه موثر و تکون میده هممون رو.. از تو جه بنهون من یک ماه که به اون دختر بجه ی شیطون بر انرزی احساساتی درونم دارم میرسم.. یه ماهه مواظبشم. به حرفاش کوش میدم و باهاش حرف میزنم. یه کار بزرک کردم و روز تعطیل کارم رو یکشنبه ها انتخاب کردم و اون روز مال من و اونه از صبح تا سر شب .. صبح ها بیش مشاورم و کلی بهمون خوش میکذره. بعدش ورزش و حالی که اون باهاش ذوق میکنه. بعدش ناهاری که تو هفته هوس کرده بوده بعدش خرید جیزی که یهو دلش خواسته. خلاصه ادم هاییکه اون دلش میخواد ببینه، رنکا و رز لب هاییکه اون باهاشون تو دلش قند اب میشه و.. سر شب با یه دنیا عشق میبرم بغل شوهر و در حالیکه هنوز بوی اون سفید ماهی درونم رو میدم ازش تشکر میکنم که زندکی باهاش این امکان رو بهم میده که روزی رو اون جور که دلم دل بجکی هام دوست داره بکذرونم.. یادکرفتم وقتاییکه کار بدی میکنه هم باهاش حرف بزنم و بفهمم جرا و کمکش کنم تا هر دومون همو اروم کنیم.. خیلی زمان برد تا به اینجا رسیدم و الان که مینویسمشون میفهمم که تکتک این لحظه ها که تجربه میکنم و نفسم رهای رها میاد و میره ارزشش هزار بار بیشتر زحمتی هست که برای رسیدن به این روزا کشیدم. نه که روزای بی مشکل یا بی غمه نه روزاییه که من خودم رو بیدا کردم. برای خودم ارزش قایلم و یاد کرفتم جه طور مشکلاتم رو ببینم. و بدون خوندن تو و نوشتهای خوبت کم تاثیری در تک تک این تجربه های قشنک و اکاهی این روزام نداشته. ازت ممنونم نادیده دوست خیلی خیلی خوبم.. صمیم کوجولو و بسرک رو از طرف من ببوس

آفرین خیلی خوبه به خودت توجه میکنی ...چه قشنگ: نفسم رهای رها میاد ...

فدات شم .

دل آرام از شیراز سه‌شنبه 6 اسفند 1392 ساعت 08:14 http://www.neshat33.blogfa.com

سلام صمیم جون . دلم گرفت یه دختر بچه شاد و شنگول و شر که یهو انگار مسخ شد خسته ..کسل و بیزار شد و اون منم صمیم ،با دست و پنجه نرم کردن با مشکلات رنگارنگ اینچنین شدم صمیم...

دیدی تو زندگی کسی مشکل یا چیزی که ازارش بده اصلا نباشه ؟ خب اینا همیشه هست ما باید به این دست و پنجه نرم کردن ها از دید دیگه ای نگاه کنیم . دخترک رو نوازش کن .بچه ها کینه ای نیستند ..آشتی میکنه زود .

زهرای گیلانی دوشنبه 5 اسفند 1392 ساعت 22:56

سلام صمیم با خوندن پستت گریم گرفت.صمیم خیلی غمناک نوشتی ....علتشو میگی؟

دلتنگ اون روزهام بودم .اون سادگی و معصومیت ..میخوام کامل از دستش ندم ..

فاطمه دوشنبه 5 اسفند 1392 ساعت 20:54 http://dastnayaaftani.blogfa.com

صمیم جان این پست آخری رو خودت نوشته بودی یا همسرت ?

خودم ..همسری به احتمال خیلی زیاد حتی نمی خونه ...

مرضی بلژیکی دوشنبه 5 اسفند 1392 ساعت 20:18

سلااااام...من برگشتم...البته نه کاملا..هنوزم اینترنت ندارم
یه مدت قطع کردمش تا بدرسم...حالام تنبلیم میشه و ایضا سرم شلوغه...آبجیت با دست پربرگشته...گوشتو بیار..من الان یه خانم وکیل شدم
بالاخره فائق شدم بهش...
شیرمو حلالت نمیکنم اگه فکرکنی یکی از پستاتو ازدست داده باشم...از دور داشتمت عزیز
این پستت بغضیم کرد
اما خیلی عالی و صحیح بود.
خیلی دوستت دارم خواهرخوبم

بهههههههههههه تبریک میگم خانم وکیل پایه یک .. ما اینیم دیگه ..همچین دوستای فابریک وکیلی داریم ...

بهناز دوشنبه 5 اسفند 1392 ساعت 20:13

اى جوووووووونم صمیم
چرا درگیر بودى عزیزم ؟ غمتو نبینم گل بانو.
اااااااااخخخخخخخخ جون عکس.

می نویسم علتش رو ...

فروغ دوشنبه 5 اسفند 1392 ساعت 19:46 http://frooq.mihanblog.com

دختر بچه دوست داشتنی ! چه خوب نوشتی حساتو!

دلم اون روزها رو خواست فروغ ...

سمیه دوشنبه 5 اسفند 1392 ساعت 15:29

بدون اغراق پستاتون علاوه بر روزانه و طنازی که تو حرفات هست به شدت و به طور کاملا غیرارادی آموزنده و مثبت هست انقدر که این پستای این شکلی شما رو من اثر مثبت میذاره یه پست روانشناسی نمیتونه.به قول معروف سخنی کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند.امیدوارم همیشه شاد باشی و برای ما از این پستای خوب بذاری

سمیه ..سمیه که نمی دونی تک تک این کلمات تو و دوستامون چطوری من رو امیدوار و رو به جلو می بره .اینا کمترین کاری که میتونم برای دوستان واقعیم انجام بدم در اینجا ..
میبوسمت .

مامان نیکان دوشنبه 5 اسفند 1392 ساعت 15:11

صمیم جون مثل همیشه یکی از مهمترین آموزش های زندگی رو خیلی ساده و روون گفتی
واقعا باعث افتخاری
میدونم زندگی همیشه بالا و پایین داره ولی این بزرگ شدن ها خیلی قشنگه. خیلی دوستت دارم صمیم عزیزم. از خوندن نوشته هات لذت می برم

باعث خوشحالی منه کسانی مثل تو این حرفو میزنند بهم ..

آرزو دوشنبه 5 اسفند 1392 ساعت 13:34 http://amiri.arezoo56@yahoo.com

صمیم عزیزم
یه مقداری که خوندم فهمیدم خودتو داری می گی . چقدر این دختر کوچولو خوردنی و خواستنیه . حیفه یه گوشه بشینه و کارای بامزه اش رو ترک کنه . همیشه هر کاری دوست داشت بذار بکنه .
یه خواهشم دارم . می شه تا شنبه پست نذاری . من نمی تونم بیام وبلاگت و از طرفی دیدن عکس تو وبلاگ تو رو با دنیا عوض نمی کنم.

آرزو جان مررررررررررررررررسی اینهمه محبت داری به من ... باشه تا شنبه عکس نمی ذارم . فعلا یک پست عمومی تر می ذارم

فافا دوشنبه 5 اسفند 1392 ساعت 13:28

چه خوب شد با این پست یادم انداختی بیشتر بهش توجه کنم از اون پستای زنگدار بود که ادم رو تکون میداد

عزیزم .. خوب کاری میکنی توجه میکنی بهش.

سحر دوشنبه 5 اسفند 1392 ساعت 13:27

همه ی حرفای این پستت حرف دل منه صمیم..اصلا همه ی این چیزایی که نوشتی دخترک منم عاشقشه..عروسک کاردستی با پارچه رز لب صورتی بنفش آب بازی تو استخر..شیطونی...
البته فک میکنم نوجوون درونمم اخم کرده بهم...اصلا قهره به جورایی..آخه خرید یه کوله پشتی با کتونی نارنجی! اینهمه حساب کتاب داره؟؟؟
...دیروز موقع آشپزی گفتم خدایا...معجزتو نشونم بده..خیلی قاطع گفتم انگار که اجباره!اینطوری...
دیشبم به همسر گفتم دلم میخواد خونه رو رنگ کنیم..دکور آشپزخونه رو تغییر بدیم..کلی گفتم بعد بهش گفتم میبینی آرزوهام چقد کوچیکن فقط مایه تیله! نداریم..بهش گفتم آرزوی تو چیه؟اونم گفت منم دلم یه هواپیما میخواد که خودم برونمش:دی
بعدش خندیدیم...
شب موقع خواب به خونه ای فکر میکردم که رنگ شده دکورش عوض شده کلی وسیله جدید توش چیده شده و بعد خوابیدم..اون خواب رو دیدم و این پست تو..کلی بهت زده شدم...
وقتی پستت رو میخوندم خواهرم زنگ زد که مشتلق! بده قرعه کشی اسم تو در اومده( قرعه کشی که ۳ساله هست و کلن قطع امید کرده بودم ازش)
خدا...خدا معجزه هاشو نشونمون میده...فقط باید بخواییم..قلبا... و با تمام وجود..بخواییم..
صمیم من همه ی اینا رو از خودت یاد گرفتم ..و نمیدونم چطور بگم که ممنونتم...که ممنونتم..صمیم:ـ*

اوه خدای من سحر تو از ته دلت خواستی و خدا هم بهت بخشید ..چه خوب و زیبا نوشتی .. هواپیمای شخصی همسر هم خارج از تصور نیست .. انشالله به ز.دی .. رنگ خونه و کوله و کتونی پیشاپیش مبارک ..

بهارنارنج دوشنبه 5 اسفند 1392 ساعت 13:04

صمیم جان من خواننده خاموشتم.باین پستت خیلی صدای کودک درونم در اومد آخه چند روزه بدجور سرکوبش کردم.اما الان فهمیدم عیبی نداره یکم برای خودم وخوشی های خودم وقت بذارم.
مرسی که با نوشته هات تلنگر میزنی به احساسات خفته ما
امیدوارم با کودک درونت خوش باشی وپرخنده وغصه از دل نازت دور باشه

اون بخش مهمی از درون ماست . ممنونم عزیزم

سحر دوشنبه 5 اسفند 1392 ساعت 12:29

فقط ۱سوال..میخوام بدونم تا چه حد حس هام درستن..صمیم تو نوشتن پست قبلیت ناراحت بودی؟غمگین بودی یا خسته یا کسی دلتو شکسته بود؟؟
اون پستت پر جملات مثبت بود خنده داشت ولی حسش این نبود..
اگه به سوالم نمیخندی یا اگه دوس نداشتی میتونی جواب ندی ...

من روزهای خیلی بدی رو گذرندم و دیروز تا حد زیادی آرامش برگشت .. تو پست بعد مینویسم که بدونی قضیه چی بود . حس هات درست بودند سحر ..

سحر دوشنبه 5 اسفند 1392 ساعت 12:26

دویدم دنبالش بغلش کردم..گفتم بمون با من..به من بگو مامان..باشه؟دقیق یادم نیس ولی حس مادرانه ی قوی داشتم بهش..اون گریه میکرد و لابه لای گریه ش گفت من اسمم یه چیز دیگس..من فرناز نیستم ..من شیرینکم...شیرینکم...
صمیم میدونی؟ من با گریه زیاد بچه رو بغل کردم و همش میگفتم شیرینک شیرینک .....و بعد از خواب بیدار شدم...گیج و منگم..تا همین الانشم تو بهتم..تو خواب بهم میگفتن عزیزش رو از دست داده تو جونش انگار آتیشه یا اینکه میگفتن عزیزش رو تو آتیش از دست داده..یادم نیس..
بعدش اومدم پای نت..دخترک گوشه ی ذهنم بود ولی دیگه تو وبلاگ ها دنبالش نمیگشتم...۲مین وبلاگی که باز کردم مال تو بود...خدای من..اولین پاراگرافت بهم ریخت منو...دخترکی با موهای چتری..موی قهوه ای...تا آخرشو خوندم ..صمیمممم اون دختربچه تو بودی...عزیزت...خدایااااااا..
خیلی عجیه...خیلیییییی...نمیدونم که کار درستی کردم که همه ی حسمو و خوابمو برات تعریف کردم یا نه....ولی صمیم یک چیزیو خوب میدونم...تو رو خیلی دوس دارم...انرزی مثبتاتو...خودتو افکارتو...خیلی مقدسی برام...
حالا میرم ادامه ی پستت رو بخونم با این حال عجیبم

فقط سکوت میکنم ...

با بغض ...
بله من این روزها در آتشی می سوختم ... بهت میگم چطور شد که روبراه شدم ..

سحر دوشنبه 5 اسفند 1392 ساعت 12:16

بعد صمیم یادته؟ از خوابای عجیبم مینوشتم برات؟؟ نمیدونم یادته یا نه.ولی اون خواب هام هنوزم ادامه داره..که فرداش یا پس فرداش حتما تعبیر میشن...خیلی عجیبه..خیلی...میدونم ولی واقعیت داره ..
حالا بعد گفتن این همه حرف اومدم که بگم...
خدایا ..صمیم..نمیدونی چه خوابی دیدم..الان تموم تنم موهاش سیخ شده تنم مور میشه...
۱ساعت پیش از خواب بیدار شدم و همش میگم خدایا اون دختربچه کی بود؟؟؟ صمیییییم ..یه دختربچه ۷ یا ۸ساله بود با موهای چتری..تپللللللل ناااااززززز ولی پریشون...من سالها پیش رو میدیدم..خونه قدیمیمونو..که ۲تا در کوچه داشت..اون دختربچه حساس بود خیلی..خیلی...حرف نمیزد ولی حسش میکردم..من زن بودم..چادر سرم بود..و یه خانوم دیگم بود..ندیدم صورتشو...ولی همه ی هوش و حواسش پیش دختربچه بود..من میخواستم بگیرم بغلم دخترکو میخواستم مال من باشه ولی نمشد یه چیزی بود که نمیفهمیدمش..کوچه تاریک بود دخترک غم داشت خیلی ..خیلی...
بعد کسی بهم گفت این دخترک عزیزشو از دست داده....صمیییییمممم میدونی الان جه حالیم؟؟؟...دخترک میدوید و فریاد میزد زجه میزد..گریه میکرد دیوونه شده بود...

چقدر شبیه توصیفی که من از خودم نوشتم ..مثل عزیزی که من از دست دادم .. مثل پریشونی این روزهام که تو پست بعد میخوام بگم چطور شد اومد و چطوری رفت ....
دخترک خودت شاید الان به کمک احتیاج داره . فقدان همیشه جسمی نیست سحر . شاید یک چیز بزرگ رو ازش خودت گرفتی. گاهی لازم به میون تاریکی ها بریم و ببینیم چی کار کردیم با خودمون .. که سرکوب شده و ناله و گریه ی روح رو میبیبیم در رویا ..
و تو قبل از خواب هنوز نخونده بودی من چی نوشتم ...

سحر دوشنبه 5 اسفند 1392 ساعت 12:06

صمیم...الان چشام پره اشکه و الانه که بریزه...
فقط پاراگراف اول رو خوندم و قبل خوندن کل پست اومدم که بنویسم...صمیم این دختربچه کودک درونته آره؟ اینطور حدس میزنم...
اصلا بذار از اول تعریف کنم .یادته گاهی از حس های عجیبم نوشتم برات؟؟راجع به اینکه خیلی سریع انرزی مثبت و منفی اطرافیان خیلی سریع منتقل میشه بهم..یادته که تو هم یه راهکار دادی بهم..یه نور سفید..من تمرینش کردم و جواب داد..خیلی خیلی جواب داد..دیگه انرزی منفیا منتقل نمیشن بهم و اون حس مثبت وجود خودم از بین نمیره ولی یه حس خیلی خیلی عجیبی بهم میگه اون آدم به کمک نیاز داره افسرده س ناراحته ترکش نکم کمک کن بهش...اینا میاد سراغم و به سختی..با اون فرد گرم میگیرم به امید اینکه شاید حس منفیش هرچند کم و کوتاه از وجودش بره...میدونم حرفام عجیبه ولی باور کن به هیچ کس هم نمیتونم بگم اینارو..

چقدر خوب که دقیق و درست انجامش دادی و چقدر خوب تر که تونستی به ارامش برسی . خوشحالم برات سحر . فقط باز هم یادت باشه خیلی خودت رو در هاله بقیه گرفتار نکن .. بهتره درکشون کنی و کمکشون کنی ولی مراقب روحیه وسطح انرژی خودت باش .
من باور میکنم سحر . میدونی که .

maral دوشنبه 5 اسفند 1392 ساعت 10:59

وای صمیم;صمیم عزیزم....اشکم در اومد...الان سر کارم که این پستت رو میخونم...باورت نمیشه عزیزم ولی خیلی خیلی دلم گرفتمن واقعا نمیدونم باید چیکار کنم;اینجوری که نوشتی فکر کنم که خیلی وقت که قهرم...

یک ذره با خودت مهربون تر باش . من یک وقتایی خیلی تند و کمی خشن دستام رو کرم میزنم یکهو وسطش می ایستم و میگم اروم تر صمیم .. مهربون باش با دستات ..بعد با دقت وتمرکز کرم میزنم و کلی کیف میکنم از همون چند لحظه با ارامش به خودم رسیدن ..
میتونی ..مطمئنم

لیلی88 دوشنبه 5 اسفند 1392 ساعت 10:49

ای جونم صمیم خانوممممم
به به چه اکتیو شدی امروز
تند تند بهمون سر میزنی:-))))
مرسی خانوم خانوما
منکه دیگه نا امییدم از خودم و کودک درونم

نه هیچ وقت ناامید نشو ... توجه و مراقبت گاهی خرج زیادی نداره

پیراشکی عشق دوشنبه 5 اسفند 1392 ساعت 09:43 http://metoyou10.blogfa.com

وای صمیم انقدر جالب نوشته بودی من تا آخر پاراگراف اول فکرمیکردم این دختر بچه تو دنیای واقعی وجود داره و همسایه تونه! چقدر خوب میفهمیش و درکش میکنی و باهاش حال میکنی.

یک وقتایی بیشتر یادش می افتم .. گناه داره طفلی آخه .. تازه میخوام یک حالی هم به تازه عروس درونم بدم ..

حوصله کن خواهیم رفت دوشنبه 5 اسفند 1392 ساعت 09:39 http://embrasser.blogfa.com

من چقدر این دختر بچه شیطون و تخس رو دوست داشتم صمیم
همچین باورم شد که راستکی همسایه ای دارید ...
مراقبش باش که این دختر هیچ کسی رو به اندازه ی تو دوست نداره ... هیچ کسی به اندازه تو نمیتونه خوشحالش کنه و بهش امید بده ... و هیچ کسی مثل تو نمیتونه حامی و همبازیش باشه ...

خودت و پسرک و دخترک و آقای همسر سلامت و شاد و خوشبخت باشید

تمام سعی خودم رو میکنم
ممنونم عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد