من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

سورپرایزت تو حلقم! (ماه عسل 1)

 

 بعدا نوشت ( ۱۰ شهریور) : سری  اول مهمان ها(ی عزیز دو هفته ای ) رفتند  دو روز قبل به سلامتی و  از  همون روز صبح سری دوم و سوم اومدند ... یعنی  فقط بگم من شب ها ساعت ۳ میخوابم صبح ۷ میرم سر  کار .قبلشمقدمات ناهار رو برای  مهمون ها آماده میکنم و  صبحانه رو  حاضر .. خودشون بیدار  می شن و  بعد میرن بیرون و   من میام خونه و  ناهار آماده است!! برنج رو  دیگه باید  خودشون درست کنند و  البته ساعت ۴ ناهار  خوردیم دیروز !!! شام با  خودم هست ا ونا میرن بیرون و  من  بعد بهشون ملحق  می شم .    بودنشون خیلی  انرژی به خونمون داده فقط  کمبود  خواب  دارم  به مدت سه هفته ... همین . خواستم بگم زنده ام و  کامنت هاتون  زنده ترم میکنه ...

 

 

 

 هشدار :  این پست طولانی است و اصلا  عشق میکنم وقتی  بعد از  نوشتن این جور  پست ها   خودم یک ور  می افتم و  زبونم یک ور و  انگشتام یک ور دیگه!! و تا سه روز  رعشه میگیرم !!! مشکلی  هست  داداش ؟!!! 

 

بریم سر  تعریف ماجراهای  اخیر بعد از سالگرد . آقا شب سالگرد ازدواجمون قرار بود با  سهیل (برادرم)و خانومش بریم بیرون  سالگرد بازی! و خوش خوشانیان بشیم. شیرینی  خامه ای  مورد علاقه همسری با بساط  چایی و اینا رو برداشتیم و به قصد طرقبه  و یک شام  حسابی  و بعدش   خنده بازی حاضر شدیم که بریم . تا خواستیم سوار  ماشین  سهیل بشیم همسری  خیلی  خونسرد گفت  امشب رو بد بگذرونید سهیل جان ..ما هاج و واج که منظورش  چیه ؟ باز تکرار  کرد و  گفت امشب مهمون ما و خیلی  ریلکس  جعبه شیرینی رو از  ماشین در آورد و  گرفت دستش ..من گیج که بابا دیر شده چکار  میکنی..معلومه مهمون تو هستیم بریم دیگه ! دیدیم بله . سویچ رو درآورد  و  قفل یک ماشین  زده شد و  در  مقابل چشم های  گرد من ، همسری درب  یک  عدد ماشین  کارواش رفته   برق افتاده و خوشگل و مرتب  رو باز کرد و گفت بفرمایید صمیم خانوم ...آقو ما رو میگی ؟ قیافه شلغم پخته نعنا پاش پاش شده روش!!...این دهن باز اندازه این هواععععععععع.....فقط  یواش بهش گفتم  میکشمممممممممت ... بله .تو صحبت های  چند ماه اخیر  حرف از  خرید ماشین بود  و  حالا جناب آقا از  چند روز قبل ماشین رو  گرفتند و  سرویس و کارواش و تعمیرکار  تخصصی و همه چیز چک شده و  به روی  خودش  هم  اصلا نیاورده  و   گذاشته سورپرایز  کنه منو .. خلاصه اون شب با ماشینی  که هنوز یک هفته از دعاهای  پسرک در شب قدر برای  داشتن ماشین قرمز !!!! برای بابایی   نگذشته بود   رفتیم بیرون و  دلتون نخواد یک شام  به یاد موندنی و یک شب  شاد با بچه ها داشتیم  و  خانمه مهماندار وقتی فهمید  سالگرد  مغز نداشته  مون رو جشن گرفتیم برامون کلی بادکنک رنگی آورد و  ملت چشمشون تو  حلق و لوزالمعده ما بهمون نگاه میکردند و  یحتمل منتظر  دیدن صحنه بودند انگار!!!! خلاصه  ددر دودور   به خیر و خوشی  تموم شد .روز بعدش من سر کار بودم که  همسری ساعت دوازده  ظهر زنگ زد که صمیم جان  خوبییییییییییییی  عزیزم ؟!!!! چطوری قربونت بشم!! آقا  ..ما رومیگی ..گفتم یا خدا ..باز  چکار  داره این قدر  مهربون شده!!!  و این گونه شد که جناب کم کم حالی ما کردند  که مرخصی رو ردیف  کن دو ساعت دیگه میریم  مسافرت!! یک ور  دلم گفت  بزن لهش  کن بندازش  صندوق عقب  همین ماشینه بندازش وسط بیابون  که  اینطوری برنامه ریزی  میکنه برات !! اون طرف دلم گفت  اوهههههههه حالا چه خبره تو  هم ... حالا تو ذوقش  نزن  یک بار هم این مدلی برو سفر.نمی میری که.خب بیراه هم  نمی گفت خیلی . یاد سفر  اصفهان گیس گلابتون افتادم که تووبش  تعریف کرده بود برای اولین بار  آقای  دکتر  مدیریت برنامه رو به عهده گرفتند و  اینکه زیر  آفتاب  داغ کویر  پخته شده بودند!!! گفتم اوکی ..کمی زودتر  اومدم بیرون از اداره و رفتیم خونه مامان اینا  خداحافظی و خلاصه دهن روزه  به جای ساعت 3 ساعت  حدودای   7عصر  راه افتادیم .حتی فرصت نشد  خداحافظی  کنم از  دو نفر .فکر کن  عمه جون پسرک زنگ زده  که هستید  خونه بیام کپلی  عمه رو بچلونم ؟  میگم چیزه ..ما الان توراهیم ..میگه خب  کی  میرسین خونه ؟  گفتم معلوم نیست .. داریم میریم  مسافرت!!میگه اه به سلامتی ؟ با چی ؟ یا خدا .. چطوری بهش بگم منم خودم  چند ساعته فهمیدم قراره برم سفر .. میگم  با ماشین خودمون!!!  خب  طرف  چی فکر  میکنه جز  پیچوندن!!!؟  یا مثلا جاری  جونم هم همنیطوری .. همه میگفتند  چی  بی خبر!!! منم میگفتم والله  از  همه تون بی خبر  تر  خود   منم انگار!! 

 

آقا هی  دلم میخواست غر بزنم بهش  بگم  مرد حسابی ..من  تا سر  کوچه بی برنامه نمیرم باز  گفتم سعی کن بهت خوش بگذره صمیم جان میبینی  این مرد چقدر  ذوق  داره  خوشحالت کنه نزن چش و چال ذوقش رو کور  کن .بذار  مدیر برنامه  باشه خب  . ..اصلا همه ی این کارا رو برای  تو کرده ...یک طوری  میشه دیگه . نمی میری که .هی  مادر بزرگ  ذاتیم نصیحتم میکرد   هی   دخترک  چموش  درونی  لگد می انداخت که  بزنم....؟!!!!!!..... تو راه بودیم که اذان شد . با یک قلپ اب  افطار کردم و  حدودای  9 رسیدیم  قوچان ..واییییییییییی  من بهترین  افطاری  کل عمرم رو خوردم .. . انقدر  چسبید ..انقدر  مزه داد بهمون . غذای  پر و پیمون و   مفت! به حدی قیمت مناسب بود که تعجب  کردیم .فکر  میکنید تو یک رستوران خیلی شیک ؟  نه جانمممممممممم ... یک  اغذیه فروشی  که  محال بود بهش  نگاه کنم  وقتای  دیگه ..نون سادویچی آردی  مخصوص  که منو یاد بچگی  هام و ساندویچ کالباس  خوردنامون تو  سینما آفریقا مینداخت .. خوراک مرغ سس تند  دار  با گوجه و خیارشوری که نمیدونم کدوم دست ماهری  اون رو درست کرده بود و خونگی بود ....خلاصه  ماه عسلمون تو ساندویچی کثیف  استارت خورد!!! حالا شما هم بچسب به حس و رویایی بودن فضا  نه در و دیوارش .تازه روی  تخت تو فضای باز   هم شام خوردیم .  تمام راه هم پسرک خوش  خواب   با بالش  مخصوص  خودش  صندلی  عقب  خوابیده بود  یا با سربازهاش  بازی می کرد  و  با خودش آروم حرف میزد. همسری شب رانندگی  نمیکنه چون  خواب  براش  خیلی  اهمیت داره .  اینطوری شد که شب  تو  تنها هتل  مرتب و تمیز  بجنورد   خوابیدیم و همسری بهم گفت میدونه چقدر تمیزی  جای  خوابم مهمه  برام تو سفر و یاد آوری  کرد این ماه عسل دوم زندگیمونه و  میخواد همه چیز  تا حد امکان   مورد میل من باشه . تمام مدت چشماش برق  میزد و   لحن مهربونش  انگار  خستگی  تمام این سال ها رو از  تنم در می آورد . حالا بچه با چشمای قد نعلبکی  نشسته داره ما رو نگاه میکنه .. خب بخواب  مادر  جان!!  لالا خوبه برات ها !  ایشون هم نچچچچچچچ .. میخوام با من بازی  کنید ..خلاصه همسری  تیرغیب  نخوره الهی،  سرش به بالش  نرسیده خررررررررر و  پف  . بچه هم بیدار  و منم تیر دو متر و نیمی  تو  روح و  قلبم!! استغفرالله .. صبح بعد از  یک صبحانه  کامل و  عالی  راه افتادیم  به سمت شمال . یعنی مسیر  10 - 12  ساعته رو  به راحتی  24 ساعت رفتیم . خوش  خوشک و  آروم . فکر  کن انقدر  عجله ای بود سفر  که من حتی زیر  انداز  برنداشتم  برای بین راه! فلاسک چایی  هم که شکر  خدا  چند سال قبل رفت  مهمونی یک روزه خونه خواهرم و  دیگه برنگشت ..به قول   مامانم سر زا رفت  !!! بعد من میبینم فلاسک و  ازیر  انداز  ندارم  با دل خوش  و عقل شیرینم  چای  کیسه ای  و نقل و  قند برداشتم .خب  کوفتت بگیره صمیم .همون جا که بهت اب  جوش  مبده چایی  هم داره دیگه ...بگذریم. من و پسرک  یک  جا  بعد از  گرگان  موقعی که همسری  داشت استراحت میکرد تو ماشین  در یک زمین باز،  بادبادک  پسرک رو هوا کردیم ..واییییییییییییی  انقدر  تو  عمرم کیف نکرده بودم . البته نخش  فقط  35 متر بود و بادبادک خوش  خنده و  شیطون دلش  میخواست  بیشتر و بیشتر اوج بگیره ..کنترل  نخش .. تنظیم جهت جرکتش با موج دادن  نخ ...نگاه به اوج گرفتنش ..فوق العاده بود برام.صدای  خنده های  پسرک و  غش  عش  من  ماشین های  اطراف رو متوجه  ما کرد و  من  هم اومدم خودم رو بگیرم  و  کلاس بذارم و متین و موقر راه برم که یکهو دیدم پام تو یک چیزی فرو رفت!! ای  خدا لعنتت  کنه گاو  بی تربیت که اینطوری  آدم رو ضایع میکنی!! بله یک گله گاو  شکم سیر!!! انگار از  اونجا رد شده بود . با بدبختی و  در  مقابل خنده های   بچه نیم وجبی  پام رو ده بار شستم و  خلاصه راه افتادیم . از بس  عجله  داشتیم  حتی  وقت نشده بود  چهار  تا آهنگ مورد  علاقه و  ارزشمند  رو بریزیم رو فلش . الان بچه مون   سوسن خانوم!!!  امیییییییییییییید  جهان!!!  میخوام که همسرم بشی !! عروس  مادروم بشی و دووووووووست دارم من بیچاره!!مگه دلم تو دنیا  جز  تو کسی رو داره ! و  اینا رو حفظ شده ! باز  خدا رو شکر  پارسال بهار  دسته جمعی  رفته بودیم زیارت  خالی  نشد  تو  مغز بچه!! بچمون شنگولچی زاده شد رفت پی کارش!!!  شب رسیدیم و  میزبان سورپرایز  شده  رو در آغوش  گرفتیم .البته  جناب  همسر از قبل  هماهنگی  هاشون رو با فامیل محترم  انجام داده بودند انگار و دقیقا دیروز  کاشف به عمل  اومد که این  هماهنگی  به حدی  قوی و به موقع!!! بوده که میزبان داشته میرفته تهران با دوستاشون قرار  داشتند  اونجا واسه تعطیلات عید فطرذ و  وقتی  می فهمند ما داریم میاییم   ایهههههههههههههه سر  اسب رو کج  میکنند برمیگردند  خونه شون منتظر  ما!! البته راه که نیفتاده بودند ولی برنامه واسه اون روز داشتند .. یعنی  من بکشم این همسری رو با این مدل  اطلاع رسانی . و بدتر  ایبنکه طفلک ها اصلا به روی  ما نیاوردند  اون موقع .. خب  این از  اولین دسته گل  همسری .  البته در  مقام دفاع ایشون فرمودند  قصد من اصلا منزل این فامیل نبود  و میخواستم صاف برم دیدن دوست صمیمی  ام  که متاسفانه گوشیش  تمام مدت دور  از  دسترس  بود که ماجرا داره اونم خودش و مجبووووووووووور شدم به  اینا زنگ بزنم  اونم تو پمپ بنزین که تو منو نکشی !!! ..   

   در  کل  روزهای  خوبی بود . هوا به شدت بهاری .بارون های  قشنگ ..و ییلاق که رفتیم  تو خونه باغ  این فامیل مهربون ، من کلی ریحون چیدم .. گشنیز تازه ... دستام بوی  سبزی و بهار  گرفته بود .انگار  نه انگار  وسط تابستون بود . غذای  از  تولید به مصرف  خوردیم .. بادمجون و  گوجه و  کدوی  تازه چیده شده ... ذرت  تازه و شیری ... گاوا جلوی  چشمممون  یهو  جیش میکردند ..اصن یه وضعی ..طبیعت بکرش  تو  حلقم   ...گردوی  تازه چیدیم و  همون زیر  درخت میل کردیم ..خلاصه  رفتیم سری به  فامیل های  دور  و نزدیک همسری بزنیم . آقا یک شب  گفتند شام بریم لب  دریا .  گفتیم  مطمئنید  شب ، دریا   چیزی برای دیدن داره ؟ آرهههههههههههههههه بابا انقدر  عالیه ..بچه مون پتیکو پتیکو  کنان مایو و وسایل شن بازیش رو برداشت . البته ما نزدیک های غروب رسیدیم ..خورشید ،یک دایره سرخ خوشگل ..خیلی  غروب زیبا بود . نیم ساعت بعد دیدیم یک بچه هه داره راه میره پاهاش  رو  مثل اردک باز  کرده گشاد گشاد  از دور  داره میاد .گفتم  وا!! خرس  گنده  خراب کرده خودش رو یعنی ؟  .. نزدیک که شد  دیدم خاک عالم ..این که بچه خودمه که .. این شن ها رفته بود  تو خشتک بدبختش! و  اینم هی  میخواسته بگه مامانی  کمک و د لش  هم نمی اومده آب بازی رو  ترک کنه برای  چند ثانیه!! نمیدونم  صدف بود ..گوش  ماهی بود . اره ماهی بود .. خرچنگ  و  ستاره دریایی بود  هر  چی بود  با شن ها  کلی  چیز  از  مایوی آقا در آوردیم و  موضع رو با بطری اب  شستشو دادیم  جلوی  ملت همیشه در  صحنه!! و خلاصه لب دریایی  کاملا رومانتیک و رویایی شد!!! اینجاشو بشنوید  که پشه های  بی   دین و  خونخوار   اونجا از  روی  شلوار  لی و  پتوی  دور  همسری ( در  نقش  زره  و محافظ!) اونقدر  مرد بدبخت  رو نیش  زده بودند  یعنی  اغراق  نمیکنم روی  پاش  حداقل  40 جا  رو سوراخ کرده بودند که از دستش  در  رفته بود و هر چند ثانیه یک بار یک صدای  از  ته چاه در  اومده مثل  جیغ خفه  یک آدم در  حال احتضار  از  حلقش در  می اومد!! ..این هم  انقدر  خودش رو خاروند و  وول  خورد و  دور  خودش  چرخید که همه جای  همه مون به خارش  افتاده بود! فکر  کن یک عده روی یک زیر انداز  نشستند و  هی  دستشون میره  یک جایی  و  با شدت و وحشیانه خودشون رو میخارونند ...چه صحنه بدیع و باشکوهی  بود واقعا!! جالبه من رو هم به شدت زدند ولی در  حد  نقطه قرمز شده بود  آما  به پا و  بدن  همسری رحم نکرده بودند بی شرف  ها ..اینطوری شد که دو بار ا ورژانس رفتیم .. سه بار  آمپول خورد بچم و  هر  مدل کرم بیفور و افتر  بایت و اینا که بگید مصرف کرد ولی  افاقه نکرد  و  تا چند روز  این دور  خودش  میچرخید و  خارت خارت  خودش رو میخاروند و گوشت تن من رو آب  میکرد با  اون صدا!!  یعنی  خودش  میگفت  قشنگ صدای  دور  خیز  کردن  پشه هه و  سورخ شدنم رو میشنیدم  خودم!!ماه عسلی به غایت شیرین بود!!!!

 

 میزبان  عزیز  ما  که الان مهمان ما هستند ( و  من برای  همین  این روزهای غیبتم  اصلا  تو  خونه وقت ندارم سر بخارونم چه برسه به  پست جدید  گذاشتن ! )خیلی  خانم تمیز و  مرتبی  هست . یعنی  این بنده خدا ملافه ها و رختخواب  هایی که به ما داد  همه نو و آهار  خورده و   تمیز و  بی اغراق  دست اول بود . دفعه قبل  تعطیلات عید که رفته بودیم شمال  یک اتفاقی افتاد که من مردم از  خجالت . آقا بچه   مون  مینی  ساندویچ سوسیس  خورده بود و چون معده اش  به این چیزها عادت نداره  نصفه شبی  بلند شد و تا به خودم بیام  گلاب به روتون شد و   زندگی  کلا سوسیسی شد!! البته  من در  کسری از ثانیه فقط وقت کردم مسواک هامون رو از  پلاستیک روی میز در بیارم و  سریع پلاستیک رو بگیرم جایی که حدس میزدم وسط  تاریکی  میتونه محل  همیشگی  دهن بچه باشه .. ولی  ملافه و رو تختتی و  بالش  اینا  بی نصیب  نموند و به هر  حال لکه دار شد .. اون موقع من  اینا رو گذاشتم داخل  حمام که سر صبحی بشورم که دیدم میزبان الهی بمیرم  خودش  سر صبحی بیدار شده و  متوجه شده بچه حالش بد شده و همه رو توماشین انداخته و  لباس های بچه ما رو هم شسته .فقط فکر کنید  آدمی چقدر  میتونه شرمنده شده باشه ..خلاصه من حواسم بود  خدایی نکرده بچه این بار شب  چیزی  نخوره که باز  دهن  ما رو صاف  کنه .تو این سفر  یک شب به همسری گفتم ببین چه آهاری  داره این ملافه .. اوه چقدر  نرم و  تمیزه همه چی ..آدم عشق  میکنه میخوابه تو اینا ..نرم .راحت ..خنک ... انرژی  کائنات چرخید و چرخید و صاف  رفت وسط  حلقوم همین جمله تعریفی  ما!!!اینو داشته باشید  تا برگردیم سراغ خودمون . پسرک یک   کاور  مخصوص  زیر  تشک داره  که کوچولو که بود می انداختیم  اگر  شب  بارون اومد!!  جایی  خیس  نشه فرداش . خلاصه من تو مهمونی و بخصوص مسافرت حتی  همین الان اینو برمیدارم .  یک شب   قبل از  خواب  پسرک به اندازه یک بند انگشت  هندونه خورد و  خوابید .یعنی به اصرار  آقای صاحب  خونه که  یه کوچولو بخور  عمو  دیگه نخور ... طفلکی  بچم دو بار  هم  دستشویی رفت . خدا خیرش بده گوش  میکنه به حرفمون  . آقا ما شب  اون کاور  که  بهش اینجا   شاشی  ناپاشی !! میگم رو انداخیتم زیر بچه و  دست تو  دست  همسری  خوابیدیم .  نزدیکی  های  صبح من دیدم چقدر  دست همسری  تپلی   و گردالی شد ! بعله جای  پدر  و  پسر  عوض شده بود یعنی پسرک  که رو  تخت بود  رو زمین نزدیک من خوابیده بود و همسری  دیده بود  جای من تنگه  و رفته بود روی  تخت  خوابیده بود . یک آن دستم خورد به یک چیز  خیس..گفتم اوکی .. خیسه دیگه .آبه  حتما ..آب؟ ..آب؟ ...!!یا قمر  بنی  هاشم ...در کسری از ثانیه مثل برق گرفته ها نشستم سر  جام .. یا خدا .. چرا بچه خیسه .. ملافه خیسه؟ .. لباساش  خیسه ؟ شاشی  ناپاشی  خیسه ؟زیرش  خیسه ؟  تشک خیسه ؟ زندگی  خیسه ؟ یا خدا  ..خودت به آبروی نداشته   ما رحم کن ...همسری رو بیدار  کردم که بلند شو  مرد ...همه جا رو اب  گرفت! شاش  گرفت!! چراغ رو روشن کن بدبخت شدیم رفت!! اونم تو  خواب و بیداری  میگه اب از  کجا ؟ کی ریخته؟!!  دررررررررررررررد ..بیدار شو  اینقدر  هذیون نگو  گل به سرم شد!!  حالا تصور  کنید  قیافه ی  منو ..نشستم وسط  ملافه ها وتشک  آهار  دار  تمیز!!! و موندم چه خاکی به سرم بریزم ..پسرک روآروم  بیدار  کردم طفلکی تا فهمید  چی شده هی  میگفت  مامانی به خدا تقصیر  من نیست ..من کاری  نکردم ...من سکوت .. همسری  قربون صدقه که نه عزیزم .. میدونم تقصیر  تو نبود ..اتفاق بوده .. پیش میاد عزیزم ...در  مواقع مشابه که شاشی پاشی! تو خونه اتفاق افتاده بود  عکس العمل من و  همسری این بود  که بدون دعوا کردن و  در سکوت لباس هاش رو عوض میکنیم و اون لحظه نه  تنبیه میشه و نه اشکالی نداره مادر ..فدای سرت میشنوه .. عادی و تا حدی یک کوچولو سرد ...  بعد بهش توضیح میدیم این کار  میتونست  اتفاق  نیفته اگر به موقع دستشویی میرفتی قبل از  خواب و البته  خودش  هم کمک میکنه ملافه هاش رو  میاره تو حمام  و لباساش رو میذاره تو سبد  مخصوص و  خلاصه  مثل موش  میشه تربچه مامان این جور  وقت ها . یکی  دو بار  هم که خیلی  اظهار  ندامت میکرد بهش گفتم میدونم تو نمیخواستی این طوری بشه . تو تقصیری  نداری  مامانی . مثانه ات  پر شده و  نتونسته  تحمل  کنه و سعی  خودش رو کرده ولی  موفق نشده و  هم هی  این ها  رو خالی کرده بیرون و  نفس راحت کشیده!! خب  اگر  دستشویی بری  هر وقت من میگم بهت ، دیگه اون هم فشار بهش  نمیاد... خلاصه  همسری  بچه رو برد  تو  حمام و  صدای شر شر آب ساعت 5 صبح !! فکر  کن چی  فکر  میکنند مردم!!  میزبانمون هم اتاق  خوابشون  کنار  حمام و منم هی  حرص  میخوردم . بچه رو  کلا حمام کرد و  آورد و  من هم دو سه تا ملافه و  شاشی  ناپاشی  لعنتی  و رویه تشک و کل لباس ها رو یک گوشه گذاشتم ببینم چ خاکی به سرم بریزم . بعد  این ها اومدند بیرون و ساعت 5.30 صبح من رفتم حمام باز صدای شار شار  اب !!  نوبتی !! دیگه واقعا این بار  چیز دیگه ای  هم میتونن فکر  کنند مردم!!؟ شروع کردم  به ملافه شوری  و  البته ماشین  لباسشویی هم بود  بهم کمک کرد . اقا  یک بار با اب   یک بار  تو ماشین یکبار  نرم کننده و  به سلامتی ساعت  8 صبح من در اومدم  از حمام .. گل دراومد از  حموم ..سنبل در  اومد  از  حموم .. صورت سفید و بیرنگ .. موها  خیس .. دستام تیریک تیریک میلرزید داشتم از  شدت خستگی   بیهوش میشدم .. صاحب  خونه هنوز  خواب بود ..برادر همسری  که اتفاقا شب  قبلش به ما ملحق شده بود  هم  تو اتاق  پذیرایی  خوابیده بود . دیدم بیداره گفتم تو  نخوابیدی مگه  ؟  گفت مگه شر شر صدای  آب   بازی  جنابعالی  میذاره خانم  ؟!!ای  کووووووووفت ... حالا شوخیش  گرفته  این وسط .گفتم دسته گل   برادر زاده ت رو دیدی ؟ و وقتی براش  تعریف کردم بدبخت   یکهو نشست  سر  جاش و گفت خاک بر سرمون!!  حالا چکار  میکنین ؟  فلانی  خیلی  حساسه!! گفتم همه رو شستم و  پهن کردم  تو افتاب  و  اینا رو ولش  ..بگو  چجوووووووووری بهش بگیم حالا ؟  خلاصه یک نقشه کشیدیم  با هم و وقتی  میزبان بیدار شد  از  خواب  گفت شما دو تا چقدر زود  بیدار شدید؟    کله صبحه هنوز .. من خندیدم و گفتم بیایید بنشینید اینجا  یک چیز بامزه براتون بگم!! اقا  من گفتم این برادر  همسری  ما  داشت صبح تعریف میکرد یک رسم خیلی بامزه دارند  دوستان  کوه نوردشون که وقتی  میرن اردو های  چند روزه  و  مهمان کسی  میشن دو سه روز،  شب آخر  بدون این که صاحب  خونه بدونه  تموم ملافه ها و  رو متکایی ها و  اینا رو میشورند و  این رسم برای  احترام به میزبان هست ..گفت وا چه بامزه!! کار طرف رو راحت میکنند بعدش!!  بعد گفت  نمیدونم چرا اینقدر صدای آب  می اومد از نصفه شب!!  من گفتم خب  ما هم طبق رسم  برادر  همسری! همه ی  ملافه ها و اینا رو شستیم و  تا اومد  بگه واییی  چرا  گفتم الهی  بمیرم  من!!!! آقا  دیشب شاشیدن!!!! برادر همسری  لبش رو  از  خنده داشت گاز  گاز  میکرد و  خانمه مونده بود آقا  منظورم شوهرمه یا برادر شوهرم!!!!! اومدن  رفتن حس های  مختلف تو صورت این بنده خدا دیدنی بود ..اول  تعجب ..بعد شوک ..بعد   سکته ..بعد  نگاه  ناباورانه به برادر شوهر ..بعد  نگاه به من .. بعد هم زد زیر  خنده  .. آخی .. بچه  بود ؟  نه  خانوادگی دست در دست هم اب یاری  کردیم خونه رو !!؟  اینم پرسیدن داره خب  !!؟ آخرش  هم گفت  تو  داشتی  ملافه میشستی  از  نصفه شبی ؟  این چه کاری بود و  من گفتم  بچه مون   رو هم حموم کردیم  تازه !! به خدا با نرم کننده هم شستم که نرم و  خوشبو بشه ..بچه رو نه ها .. ملافه ها رو  میگم ..خلاصه اونقدر  دعوام کرد  که  این چه کاری بود  ؟  من همیشه ی  خدا مهمون دارم و از  این اتفاقات خیلی  افتاده و  من عادت دارم و بچه هست و  عادیه و  کلی  دعوام کرد  چرا  این همه به خودم زحمت می دادم .. و گفت چرا تو ماشین اتومات ننداختی و این قدر خسته کردی  خودت رو . خلاصه  کلی  هم خاطره تعریف  کرد  از  باران های   بهاری و استوایی!! مهمانان در  رده های  مختلف سنی  از   دو سه سال تا 50 سال! آقا این میگفت  من زمین رو از  خنده  گاز  میزدم برادر  همسری  نگاه میرد  این همون صمیم هست که داشت  از شدت استرس  چند دقیقه بعد  در و دیوار رو گاز  میزد ؟!! باور  کنید سعه صدر و  خوش برخوردی  میزبان  خیلی  بهم کمک  کرد  که بتونم سکته  رو رد  کنم . من خیلی   حساسم  خودم به این چیزها  که همه چیز رو مرتب و تمیز و زیبا  تحویل  میزبان بدم . ولی  خدا این شرمندگی ر برای  هیچ کس  نیاره ..به خدا خیلی  خجالت کشیدم  ولی  خب  از دست من و  طفلکی بچه  هم خارج بود و  واقعا آب و رطوبت هوای  اونجا طوری بود که میزان دفع اب بدن ما   هم خود بخود  بیشتر شده بود . خوشبختانه میزبان درک بالایی  داشت .

سفر  به خیر و خوشی  تموم شد و  ما با  میزبان برگشتیم مشهد  البته سر راه   گرگان هم  موندیم پیش یک دوست مشترک  عزیزو یک شام خاطره انگیز ساعت 12 شب  تو  النگ دره تناول کردیم با حس : الانه که گزارها  حمله میکنند بهمون!!!! حس  خوب  امام زاده عبدالله  و  آرامگاه زیبا و خاطره انگیزش که  چند تا از عزیزان خونواده همسری رو در  خودش  محکم بغل کرده ..نوازش  سنگ پدر م بزرگ و  مادربزرگ همسری ...چقدر  متفاوت از  آرام گاههای  مشهد بود . روح داشت .حس  داشت .. غم نبود  توش خیلی . سبز و  شاداب بود . خلاصه آروم اروم برگشتیم سر خونه زندگی  خودمون ..الان دو هفته ای  میشه تقریبا   مهمون دارم . ظهرها خونه مامان جون و شب  ها پیش ما  هستند . هر روز  هم برنامه بیرون و  تفریحی  داریم .  من  خودم حال میکنم وقتی  مهمون میاد برامون از راه دور ..به این هوا همش  آدم به تفریح و  گردش  و توفیق  اجباری  هست .. حالا  مامان جون هی  ناراحت بود که  من همش  دارم آشپزی میکنم و وقتم گرفته میشه  و  کارمندم ولی  من برعکس من ذوق  کنون که آخ  جون امشب  هم با ما هستند ..باور  کنین خیلی  خوبه  این دور  همی  ها ..روانم شاد شده و  البته بعضی  شب ها هم از  خستگی روانشاد شدم ...الهی بهشون خوش بگذره  و با خاطره خوب برن به شهرشون . لامصب  این  فامیل هاشون دستچین شدن انگار تو خوبی و مهربونی ...

ماجراهای  مهمونی بازی    باشه برای  پست بعدی ( یا خدا .. هنوز  ادامه داره صمیم !!!؟)   به جان خودم   اینا رو کم کم و در  چند  نوبت و  چند روز  نوشتم  تا کامل شد .  

 

جان صمیم شما جای من بودین و خونه میزبان همچین اتفاقی  می افتاد چه برخوردی  میکردید؟

نظرات 94 + ارسال نظر
ساراوسکوت شنبه 16 شهریور 1392 ساعت 10:33

از دست تو صمیم با این شیطنتات

بلاستوسیت چهارشنبه 13 شهریور 1392 ساعت 09:17 http://belastosit.blogfa.com


یعنی مردیم از خنده ... دل ما و بلاستوسیت را شاد نمودی دختر
خدا نکشه تو رو . تو یعنی واقعا نمیدونستی دایی شوهر محرم نیست
ناگفته نمونه منم یکی از داییای شوهرمو خیلی دوست دارم ولی هر کار کردم شوهرم قبول کنه اون محرمه و گول بخوره که من حداقل یک ماچش کنم نشد که نشد
خدا بده شانس

میدونی یک لحظه قاطی پاطی کرد مغزم ...
جواب همسر ما رو هم که داشتی !!!!!

همسران برتر آرامش واقعی چهارشنبه 13 شهریور 1392 ساعت 03:37 http://mahdiof1.mihanblog.com/

همسران برتر آرامش واقعی

بی نام سه‌شنبه 12 شهریور 1392 ساعت 16:02

صمیم برخلاف همه این تعریفایی که ازت میکنن من حالم ازشخصیت مزخرفت بهم میخوره

سلام
کدوم ویژگی های من و نوشته های وبلاگم باعث شده این حس رو داشته باشی ؟ برام مهمه بدونم علت این تیزی احساساتت چی هست ..

الهه سه‌شنبه 12 شهریور 1392 ساعت 15:50

سلام ، صمییییییم من بهت ایمیل زدم دیدی اون رو؟؟ یه سوال پرسیده بودم!

ارسال کردم برات

یک خواننده سه‌شنبه 12 شهریور 1392 ساعت 14:33

سلام وقت بخیر
طبق گفته خودتون که آدرس ایمیل دادید و گفتین سوال دارین بپرسین من یک ایمیل براتون یک ماه قبل فرستادم اما خوب شما جواب ندادین خدایی نکرده فکر نکنید توقع داشتم که جواب بدین اما خوب دوست داشتم که جواب بدین اما همین جا می پرسم شما دکتر روانشناس خوب در مشهد می شناسین.
ممنون از محبتوتون

ممکنه رفته باشه تو اسپم باکس من ...
یکی دو تا از دوستان هم همین سوال رو داشتند راستش من خودم برای انتخاب یک مشاور اول نگاه میکنم در چه حوزه ای مشاوره میخوام برای همین من نظری نمیدم خودم چون نمیدونم برای چه کاری هست و از همه مهم تر باور کن خودم مشاوری غیر از کودک نرفتم البته یک بار یک مشاوره رفتم که مسخره ترین آدم یک سال اخیر اون دوران بود یارو ..بگذریم ..
این هم نظر یکی از دوستان .... من مسوولیتی رو قبول نمی کنم لطفا حتما تحقیقات لازم رو در هر کاری انجام بده و صرف معرفی دیگران تمام اعتمادت رو نریز وسط ..

قربان تو

برای اون دوستمون که دنبال مشاور بودن دکتر وثوق رو پیشنهاد میکنم.شماره تلفن 8459419 آدرس هم پرستار 1 پلاک 2 هست.من در جریان بقیه جاها نیستم که هزینه ها چطوریه ولی اینجا برای 20 دقیقه مشاوره 50 تومن مبگیرن

آوا سه‌شنبه 12 شهریور 1392 ساعت 12:16 http://avaosam.persianblog.ir/

تولد من روز15 مرداد ماهه..وقتی اون روز اون پست قبلیت رو خوندم...ی تلنگری بهم خورد..ی حس خیلی خوب و خیلی عجیب..و واقعا اگر بگم بعد از هدیه عشقم امسال بهترین هدیه رو از تو گرفتم دروغ نیست....ازت ممنونم...زندگی کردن و شادیها و غمهاش رو تجربه کردن و عاشق و محکم بودن رو ی جور خیلی قشنگی اونم توی روز تولدم یادم دادی..بازم ازت ممنونم..
راستی سلام...

چه تقارن زیبایی ....برات بهترین ها رو ارزو میکنم آوا جان ...
تبریک زیاد و دعای خالصانه برای خوشبختی تو

سحر سه‌شنبه 12 شهریور 1392 ساعت 12:14 http://harfharfharf.blogfa.com

سلام.ادرس نذاشته بودین ولی فکر کنم شما برام کامنت گذاشته بودین نه ؟ ممنون بابت حرفتون...خوب اخه گاهی حس های مختلفی میاد سراغ ادم وقتی به علت یه مشکلی که براش پیش اومده فکر می کنه و چیزی پیدا نمی کنه....از طرفی همش با خودم میگم این مشکل نیست رحمته که تو انقدر زود فهمیدی و می تونی خودتو نجات بدی ولی باز میگم شاید این از پرورویی من هست که شاید به روی خودم نمیارم که ممکنه عذاب هم باشه...البته تو عمر بیست و سه چهارشالم سعی کردم هیچ وقت دل کسی رو نشکونم یا کسی رو اذیت نکنم ...
سالگرد ازدواجتون مبارک صمیم عزیز...خیلی ها با ادم مناسب ازدواج می کنن ولی توانایی نگه داشتن زندگیشونو ندارن...توانایی زندگی مشترک و منیج کردن مشکلات و صبر و تحملی که می خواد...ان شالله صدمین سالگرد ازدواجتون رو کنار نتیجه ها ی گوگولی جشن بگیرید :)
راستی اگه من بودم عمرا نمی تونستم اوضاع رو درست کنم چونکه اصلا بلد نیستم ملافه بشورم و می موندم توش ! طفلک نی نی :)

سلام سحر .اره خودم بودم چون تو برام کامنت دادی و حس کردم یک چیزی لابلای کلماتت بود که منو کشوند ... محکم باش .. قوی و صبور ..
ممنونم از لطفت عزیزم ...

من با دست نشستم ها .ماشین لباسشویی شست ..

ساراو سکوت سه‌شنبه 12 شهریور 1392 ساعت 11:43

خسته نباشی خانوم خوشحالم که خوشی

ممنونم عزیزم .

باران سه‌شنبه 12 شهریور 1392 ساعت 10:48 http://www.baran-53.blogfa.com

سلام صمیم عزیزم
به خدا یعنی منم این سعادت نصیبم میشه که منوقابل میدونی وبرام کامنت میزاری
خیلی بزرگواری وبینهایت برام عزیزی
توی شبهای قدر برای ختم قرآن که زحمت زیادی کشیدی ومنو سهیم کردی تا شروع به خوندنش کردم اشک از چشمام جاری شد همون موقع تلویزیون داشت حرم امام رضا رو نشون میدادبه خدا بهت وبه نیت پاک وخالصت اعتقاد پیدا کردم این شبای قدر امسال برام یه جور دیگه بود.
خدا حفظت کنه دوست گل وبی نظیر ومهربونم همه ی خوبیها در توجمع شده به خدا راست میگم همیشه برای سلامتی وزندگی شادت در کنار گل پسر خوشگلت وهمسر گرامیت دعا میکنم وبهترینها رو برات آرزو دارم.
هر موقع گذرتون اینطرفا افتاد قدم بر چشمم بزار وتشریف بیار یه کلبه ی درویشیه
دووووووووووووووووووووست دارم واز راه دور صورت گل ومهههههههههههههربونتو میبوسم
مواظب خودت باش

قربونت بشم عزیزکم . محبت تو و دوستان دیگه انقد ر عمیق هست که این منم که خودم رو شایسته این همه محبت و لطف نمیبینم گاهی ..
کمترین کاری هست که لابلای این همه مشغله از دستم بر میاد ...
خونه امید ماست خانم .نفرمایید ....

نگین سه‌شنبه 12 شهریور 1392 ساعت 09:36 http://ilkay241.blogfa.com

سلام صمیم عزیزم- پستتو سرکار خوندم و هی این همکارا نگا نگا میکردن که نگین برا چی داره خود به خود میخنده
میگما این میزبان میهمان اگه بچه دارن این بچه رو شستشوی مغزی بدید که شب جاشو خیس کنه بعد شما در کمال احترام و گشاده رویی ملافه هارو تمیز و جایگزین کنید تا یکم از محبتای میزبان رو جبران کرده باشید

میزبان اون دفعه مابچه شون بزرگه و طفلکی ها رفتند خونه خودشون اول هفته .. اینا درسته بچه دارند به جان خودم نمیدونم چی شده که بچه 12 ساله رو مامانه به زور نصفه شب بیدار میکنه میفرسته دست شویی ..ضمنا اینا با اونا فامیل هم هستند ..فکر کنم کلا خیلی مراقب هستند به این زودی ها این به اون در نشیم با هم!!

شیرین دوشنبه 11 شهریور 1392 ساعت 22:26

سلام
من تازه با وبلاگ شما آشنا شدم و وبلاگ خون حرفه ای هم نیستم
اما واقا بهتون غبطه خوردمخوش به حال تون!
ازدواج تو 20 سالگی!
زندگی شاد!
خوش به حال تون

نازنین دوشنبه 11 شهریور 1392 ساعت 18:55

سلام
امکانش هست به من بگید که گیس گلابتون خانم در کدام پستشون تمرین چهل روزه کائنات رو نوشتند؟ممنون

تو منوی سمت راست ایشان ( موضوعات وبسایت) فکر کنم رازهای ثروت و این برنامه ها بود . یک سرچی هم بکنی به نام جذب پروت در وبلاگ ایشون ، به نتیجه میرسی عزیزم

الهه -ف دوشنبه 11 شهریور 1392 ساعت 17:50

سلام عزیزم یه پست در باره جاهای دیدنی مشهد نوشته بودی : مثل رستوران برادران کریم و.... ممکنه بگی کجای آرشیوت میتونم پیداش کنم؟؟

تو موضوع بندی سمت راست وبلاگم نوشتم ( مشهد کجاها بریم؟) تو اون پست هست

آمی دوشنبه 11 شهریور 1392 ساعت 16:44

سلام مرسی از این همه انرژی خیلی خوشحالم که دوستی مث تو دارم صمیم جونم حتی اگه اینترنتی و یکطرفه باشه...خیلی شارژ شدم از این دوتا پست آخری مخصوصا قبلیه آخه همون لحظه همسری یه حرفی زد که دلم تقریبا شکست یا حداقل ترک برداشت...ولی پستتو که خوندم آروم شدم
خوشبخت باشی و موفق خانومی
توام واسه من خیلی دعا کن دلت پاکه میدونم...

قربونت بشم اینقدر خوب و با محبتی ...
من هم ملتمس دعا هستم ...

~مریم~ دوشنبه 11 شهریور 1392 ساعت 15:23

ایشاا.. همیشه پرانرژی باشی صمیم جان. چه میزبان مهربونی. خوش بحال مهمونات

ممنونم ...جای شما سبز ..

دختر معمولی دوشنبه 11 شهریور 1392 ساعت 13:23 http://www.mamooli.persianblog.ir

ماشاءالله به این روحیه ی مهمون داری.
کاش ما هم مهمون داشتیم :(

قربونت ...مهمون دعوت کردن فقط اراده میخواد عزیزم .. معمولا مردم پاسخ مثبت میدند ..

شادی یکشنبه 10 شهریور 1392 ساعت 23:51

صمیم عزیزم سالگرد ازدواجتون مبارک ....وای که چقدر مردم داری شما عزیزم برایه همینه که همیشه اطرافت شلوغه و شادی همیشه ....دوست دارم وبلاگ نویسه نمونه ایران

فدای تو .. همینطوره .من با بودن مهمون کلی انرژی میگیرم و حالم خوب و خوب تر میشه .

دنا یکشنبه 10 شهریور 1392 ساعت 20:08

صمیم جون دست همسری درد نکنه با این سورپرایزش. اینجوری هم عالمی داره. ماشین نو هم مبارک باشه عزیزم. راستی خسته نباشی با این همه مدت مهمونداری. من که از شنیدنش خسته شدم. امیدوارم همیشه به شادی و سفر باشی عزیزم

ممنونم.برای شما هم انشالله خوشی و شادی ..

اعظم یکشنبه 10 شهریور 1392 ساعت 18:30

واااااااااای صمیم جون
واقعا من موندم تو اینهمه انرژی رو از کجا میاری؟
بیدار موندن تا 3 صبح و بیدار شدن ساعت 7 و سرکار رفتن و برگشتن و آماده کردن صبحانه و ناهار و شام و .........ایناااا یعنی واسه سه روز متوالیم تو کت من یکی نمیره که نمیره چه برسه به دو هفته و بعد دوباره مهمونای جدید... آفرین به صمیم مهمون نواز و پرانرژی
راجع به بحث مشاوره و اینکه ازت خواسته بودم از طریق وبلاگت کمکم کنی منظورم مشاور خانواده با تخصص مشکلات ارتباط زن و شوهره ...
در ضمن منظورم این بود که اگه میشه آخر یکی از پستات مطرحش کنی شاید یکی تونست راهنمایی مفیدی بکنه.
بازم ممنون از پاسخگوییت

اعظم جان من شادی و صدا و خنده و دور هم بودن رو واقعا دوست دارم و با اینکه همین دیشب حدودای 3 خوابیدم و صبح 6 و نیم بیدار شدم (و البته که الان خوابم هم میاد) ولی دوست دارم باز هم بمونند ...
اختصاص یک پست چون حجم درخواست های دوستان برای موارد مشابه زیاده فعلا مقدور نیست عزیزکم ...امیدوارم معذوریت من ر و درک کنی و اجازه بدی همین جا دوستان نظرات و لطف و راهنمایی شون رو به ما برسونند ..

باران یکشنبه 10 شهریور 1392 ساعت 17:59 http://www.baran-53.blogfa.com

صمیم جان خوبی؟یوناجان خوبه ؟؟
صمیم نازنیم نمیدونی چقدر خوشحالم کردی واقغا بی نظیرویکی یکدونه ای
همیشه به سفر وگردش
ماشین نو هم مبارک
خیلی خیلی خیلی دوووووووووووووووووووووووووووسسسسسسسسسسسست دارم وبرام عزیزی به خدا
بیا خونمون تا هر غذایی با میگو دوست داری برات درست کنم

قرررررررررررررربونت بشم باران جان ..گل پسرها رو ببوس و سفرهای شما هم انشالله مستدام و با شادی

ماریا -کرمانشاه یکشنبه 10 شهریور 1392 ساعت 17:06

صمیم جان انقد این حرفت (یک شب میرم حرم باهاش فقط به نیت رسوندن هر چی تو دل ماریا هست به امام رضا ) به دلم نشست که یهو تو لبخند و خنده از اینکه انقد بهم لطف داری اشک تو چشام نشست. این روزا مهدی همسرم به خاطر کبدش داره دارو مصرف میکنه داروهایی در حد شیمی درمانی . سعی میکنم محکم باشم و لحظه ای تنهاش نذارم وقتی این حرفو زدی باور کن صمیم باور کن اولین چیزی که به نظرم رسید شفای مهدی بود . خواهر مهربونم لطفا خواهشا و حتما برای شفای همسرم و استقامت خودم برام دعا کن . خیلی ماهی خیلی زیاد

عزیزم شفا دست خود خودش هست ..انشالله به زودی دلتمون شاد شه .آفرین .محکم باش و بهش اعتماد من ..به انی که خیر و صلاح ما دست خودشه ...میبوسمت

مهربون یکشنبه 10 شهریور 1392 ساعت 16:34

سلام صمیم جون.من یکی از خواننده های خاموشتم.اول از همه می خوام بگم که از نوشته هات لذت میبرم وخیلی چیزها ازت یاد گرفتم.دوم هم ماشینتون مبارک.ولی من به سوال ازت دارم که ربطی به این پست تداره.مبخوام بدونم اون پستی که مربوط به از شیر گرفتن یونا بود را چطوری می تونم بخونمش.می خوام از تجربه شما استفاده کنم.اخه یه پسر دوساله دارم که نمی دونم چطور ی باید از شیر بگیرمش .مرسی حانومی

فدای تو ..عزیزم تیر ماه سال نو د رو بخون .. پست مخصوصش هم فکر کنم 22 فروردین 90 بود که راهکارهای دوستان اونجا هست همش .

راضیه یکشنبه 10 شهریور 1392 ساعت 16:10 http://1zojeashegh.blogfa.com

خو گناه دارم لینکم کنید دیگه. آخه حیف نیست انگیزه نوشتن در نطفه خفه بشه.تا حالا کسیو ندیدم مثل تو بنویسه خیلی مثبت گرایی و همش انرژی مثبت میدی

قررررررررربونت بشم . خفه اش نکن ... بنویس .. من هم مثل تو از صفر و دست تنها شروع کردم .

میفا یکشنبه 10 شهریور 1392 ساعت 15:13 http://eshghamoman.blogfa.com

آفرین به این همسر که سورپرایز الگرد باحالی از خودشون داشتن.
راستی خدا قوت صمیم جووووووووووون از مهمون داری و اینااااااااا.
وااای چه مصیبتی بوده این جیش آقا پسر

میبینی ترو خدا .. چه مصیبتی!!

فدات شم .

رسپینا یکشنبه 10 شهریور 1392 ساعت 15:12

عزیزم مرسی بابت جواب ودلگرمیت...یه دنیاممنون.
صمیم جان درموردبچه گفته بودی..پسرم متولداباد88هست وما3نفریم نه2نفر!
بابت مهمونهاهم خسته نباشی وخداقوت!

آرهههههههههه راست گفتی انگار فراموش کرده بودم .. میبوسمت و خواهش میکنم ..

آلیس یکشنبه 10 شهریور 1392 ساعت 13:58

سلام صمیم صمیمی من
چه اسم قشنگی براخودت انتخاب کردی کاملا بهت میخوره صمیمی و بی غل و غش
ماشینتونم مبارک باشه همیشه چرخش براتون تو شادیا بچرخه
واقعا خیلی کدبانویی و پرانرژی نمیتونم تصورشم بکنم
خدا قوت و یار و نگهدارت

نظر لطف توست عزیزم

میس مام یکشنبه 10 شهریور 1392 ساعت 12:12

خداایاااااااااااااا از دست تو صمیییم
هلاک این نوع تعریف کردن تو از ماجراهای مهیج هستم. نفسم گرفت واقعا هااااااااااا
خیلی باحال بود

جدا دست آقای همسر درد نکنه با سورپرایز کردن به این قشنگی
من که خوشم میاد
من آماده به سفرم همیشه

عزیزم ..

بلاستوسیت یکشنبه 10 شهریور 1392 ساعت 11:48 http://belastosit.blogfa.com/

نوشتی و من خندیدم و ناراحت شدم ( کشیدن دندونت)
نوشتی و من اشک ریختم ( روز سالگرد دهم ازدواجت)
نوشتی و من غبطه خوردم به داشتن چنین همسر نمونه ای
نوشتی و من هوس کردم به داشتن چنین بچه بامزه ای
هوس رو نمیشه کنترل کرد عمل کردم امرزو عمر هوس من سه هفتس
تو بهترین کسی هستی که از زندگیش تو عشق تجربه گرفتم
صمیم من دوست دارم
منتظرتم

من فکر میکنم تو بیشتر از نوشتن من و هوس کردن ، آمادگی پرورش یم نفر در وجودت رو داشتی .. تو ذهنت و روحیه ات آماده بوده و این مهم ترین چیز هست ..
قدم های کوچولوش برو انشالله ه زودی به دنیای لبریز از عشق مادرانه و پدرانه بذاره ..

مریم یکشنبه 10 شهریور 1392 ساعت 11:37 http://golenargess135.blogfa.com/

سلام صمیم جان
مبارک باشه نازنین
منم همین حال و هوای تو رو دارم از مهمونداریهای پشت سرهم .. فقط اینکه خوشحالم فعلا هنوز تعطیلات تابستونه و تو خونه امو استراحتو دارم .. حالا تا بیست روز دیگه که با شروع سال تحصیلی سرکاررفتن منم شروع میشه و اونوقته که این مهمونداریهای پشت سرهم رو خدا خودش باید کمکم کنه
خسته نباشی و خداقوت بانو ...

مرسی مریمی .میدونی من تا حالا تو این ده سال مهمون داری اینطوری نداشتم و اولین مهمون هایی هستند فکر کنم که شب می مونند خونه ام... باز خوبه تو فرصت داری من وسط کار و زندگیم این دوست داشتنی های خوب رو هم دارم ...
فدات بشم .

مینا مشهدی یکشنبه 10 شهریور 1392 ساعت 10:41

راستی صمیم یه مهمون دیگه هم تو راه داریا !
مهرسا اومده مشهد هدیه اول شدنتم آورده ! حیف که افتخار نمیدی خوشگل خانوم وگرنه یه قرار میذاشتیم منو صمیم مهربونه و مهرسا شیطون !

اون که خودش صاحب خونه است ...کلی فامیل دارن اینجا .

مینا مشهدی یکشنبه 10 شهریور 1392 ساعت 10:38

صمیم دختر تو که هلاک شدی !!!
چه طوری میتونی انقدر مهمون داری کنی ؟ دلت واسه آسایش خودت تنگ نمیشه ؟ مثلا بخوای راحت لباس بپوشی و دراز بکشی کف خونه !

صمیم نمیدونم چرا من اصلا طاقت مهمون داری ندارم مثه تو!

مهمون که هست چراغ آشپزخونه همیشه روشنه ..صدای خنده بچه ها بلنده ... آدم هایی هستند که سکوت خونه رو با شادی و صدای خنده شون جابجا کنند ...مهمون برای من یعنی تفریح بیشتر خودم . وقتی من تو خونه شون اسایش داشتم الان باید آسایش بدم بهشون ...
بستگی به مهمون هم داره البته مینا جان ..امیدوارم مهمون های خوب همیشه خونه ات روروشن کنند .

پریزاد یکشنبه 10 شهریور 1392 ساعت 10:15 http://zehneziba16.blogfa.com

خسته نباشی وخداقوت بابت مهمون داری

قربونت بشم .مرسی .

الهه مامان آرمین شنبه 9 شهریور 1392 ساعت 18:58 http://arminjoon.niniweblog.com

وای از دست تو واقعا خسته نشدی نوشته ای خسته نباشی
من که دستم خسته شد از بس کلیک کردم رو به پایین
شرمنده الان وقت ندارم بعدا کامل میخونم
ولی خدایش چه سوپرایزی
همیشه خوش باشید

قربونت بشم.

ونوس شنبه 9 شهریور 1392 ساعت 18:00 http://www.venouse.blogfa.com

سلام.
فکم اومد زمین تا همشو خوندم صمیم جون
و این باران آخری همه چیز را شست و برد
و چون به خونت اومدند اونم 2 هفته ..... حله

از اون لحاظ منظورته ؟!!

سین شنبه 9 شهریور 1392 ساعت 17:46

واقعا ها چه ریسکای بزرگی میکنی خانوم خانوما

مهونی یا مسافرت یوهویی یا ...؟

مینا شنبه 9 شهریور 1392 ساعت 16:13 http://kimiaOkhak.blogfa.com

صمیم جان سلام چند سالیه که خواننده وبلاگت هستم خوشحال میشم اگر وقت کردی به وب من سر بزنی و یا در صورت تمایل لینکم کنی .ممنون

به سلامتی وبلاگ نو

بانوی پشت پنجره شنبه 9 شهریور 1392 ساعت 13:23

صمیم عزیز، مدتهاست وبلاگت رو میخونم هر چند که خواننده خاموشم.
راستش به شما، به این طرز نگاهت به دنیا، به بینشت، به مهربونیت، به دید مثبت داشتنت حسودیم میشه... خیلی وقته دلم میخواد این رو به شما بگم
روزهای سختی رو دارم میگذرونم و تنها جایی که یه مقدار امید درش پیدا می کنم وبلاگ شماست. برام دعا کن تا من هم بتونم این روزها رو پشت سر بذارم ...
شاد و سلامت باشی همیشه خانوم مهربون

میگذره روزهای سخت .. مطمئن باش میگذره .. امیدت به بزرگتر من باشه .. و مطمئن باش همیشه راهی هست تو سیاه ترین لحظه های قبل از سحر حتی ...

مرسی از حسن نظرت به من ..

پگاه شنبه 9 شهریور 1392 ساعت 09:53

پس حسابی خوش گذشته
ایشالا همیشه خوش باشین

برای همه باشه الهی

~مریم~ جمعه 8 شهریور 1392 ساعت 12:27

این مدل سفرها هم جذابیت خاص خودشو داره. خوشحال که خوش گذشته. خسته نباشی صمیم جان

مرسی مریم عزیزم

راضیه جمعه 8 شهریور 1392 ساعت 01:58 http://1zojeashegh.blogfa.com

سلام من هر روز چک میکنم وبتو . اینقدر که هوس کردم خودمم وب بسازم. منتظر آپ جدیدت هستم . ممنون میشم منو لینک کنی من شمارو لینک کردم

محبت توست ..

رها پنج‌شنبه 7 شهریور 1392 ساعت 21:50

واییی من عاشق سورپرایزم!
خدا خیرت بده صمیم تو چه مهمون خوبی هستی ! خونه ما هم بیا!
برای ما مهمون میاد مثلا بچشون رختخواب ها رو کثیف میکنه جای اینکه بشورنش یا حداقل بگن یواشکی میذارن قاطی بقیه رختخواب ها و گند میزنن بهشون! یا خانمها در مواقع خاص میان وملافه هارو کثیف میکنن و خیلی لطف کنن پرتش میکنن گوشه حموم !! اینجوری شده که من دیگه دلم نمیخواد رفت وامد بیشتر از یک وعده با کسی داشته باشم

بابا خیلی بی انصافی هست .. زشته به خدا ..
من که بهشون میگفتم لطفا بذارید دم دست تا ببرم خشک شویی یا اگر خیلی رو داشتند میگفتم سرراه اینا رو بدید خشک شویی لطفا تا لکه ها نمونه روش ..!!!!

مهسا و مازیار پنج‌شنبه 7 شهریور 1392 ساعت 12:52


یعنی فنا شدم من از خنده. فک کن توی اداره همه همکارام نگام میکردن از بس خودم با خودم خندیدم.
همیشه شاد باشی عزیز دلم.
دست علی آقاهم درد نکنه. ایشالا خدا برا هم نگهتون داره

انشالله همیشه به خنده و خوشحالی ...
ممنون شما رو هم برای هم

زهرا پنج‌شنبه 7 شهریور 1392 ساعت 12:48

صمیم من نمیدونم چکار میکردم ولی وقتی نوشته هات رو خوندم هم گاهی از داشتن بچه در آیندع ذوق مرگ میشم هم گاهی دق مرگ....
خیلی باحالی دوست دارم

بخش ذوق مرگش بیشتره .. اینا پیش میاد برای هر بچه ای .. فقط باید آدم نشون بده که بی اهمیت نیست به این چیزها و زندگی مردم ..

سمی پنج‌شنبه 7 شهریور 1392 ساعت 01:01

ایشالله همیشه شاد باشین
وای خیلی باحال مینویسی

من اگه این اتفاق برام بیافته که 2ماه پیش برام افتاد واقعا داغون میشم از خجالت فکر کن منم پسرم وتازه از پوشک گرفته بودم ولی تو مسافرت و مهمونی پوشکش میکردم از لای پوشک اومده بود بیرون و منم از 5 صبح دقیقا در حال بشور بمال اونم تنهایی و در سکوت که کسی پا نشه البته بازم دوشکه تخت و نتونستم کاری کنم
اینم بگم زیرش هم چیزی انداخته بودماا ولی مگه بچه یه جا میخوابه درست؟؟!!!

همین طوره من هم زیر انداز انداخته بودم و بچه جابجا شده بود . ببین آدم شرمنده میشه به هر حال ولی وقتی نشون بدی که تمام ساعی ات رو کردی دیگه بیشترش میشه همون داغون کردن خود آدم .. من اگر مهمانم این اتفاق براش بیفته در منزل من.. همین طور سعی میکنم دلداریش بدم و راحت میگیرم ..

حافظ کوزه شکسته پنج‌شنبه 7 شهریور 1392 ساعت 00:13 http://jamewazhehha.blogfa.com

سلام؛
خیـــــــلــــی خندیدم! بسیار بیشتر از قبل ها! فم درد گرفت!!! بسیار ممنون برای شاد شدن روحیه!

خواهش میکنم

ماریا -کرمانشاه چهارشنبه 6 شهریور 1392 ساعت 17:08

اههههههههههههههه یادم رفت بگم . ماشین نو مبارک عزیزم . انشالا چرخش به خوشی براتون بچرخه و باهاش فقط مهمونی و عروسی و صفا سیتی برین . خیلی خوشحالم کردی صمیم. انشالا به زودی زود چندین مدل بالاتر. یه بوق به افتخارم بزن. باشه؟

قربونت بشم ..چرا بوق ؟ یک شب میرم حرم باهاش فقط به نیت رسوندن هر چی تو دل ماریا هست به امام رضا ...خوبه ؟

ماریا -کرمانشاه چهارشنبه 6 شهریور 1392 ساعت 17:05

آی الهی من قربون اون انگشتا برم که اینجوری نوشتن حتما کج شده سر انگشتات نه ؟ اولا بازم تبریک بعدشم صمیم من میمیرم برای اینجور سورپرایزا همیشه که نمیشه با برنامه رفت باور کن بعضی وقتا این سفرای هول هولکی خیلی هم خوش میگذره . خواهر گلم باید سعی کنی حالا که پا داده که شما برنامه ریزی نکنی یکم با خیال آسوده تر و بی مسئولیت تر بری و بیشتر بهت خوش بگذره. راجب اون موضوع هم پیش میاد دیگه اما من اگه جای تو بودم همون کارو میکردم و شستن و این حرفا و این خانومی شما رو میرسونه اما اگه جای میزبان بودم همون حرفا رو میزدم و ناراحت میشدم که شستی . خودمم نفهمیدم چی گفتم به عبارتی میزبان وظیفه داره که به مهمونش اینا رو بگه اما تو کار خوبی کردی خانوم . همیشه خوش باشی پسرک رو ببوس

گرفتم منظورت رو ..باید به آدم شرمنده فرصت داد ... یک رفتار ساده ولی شبه خدایی .... نه ؟

الهام چهارشنبه 6 شهریور 1392 ساعت 15:54

سلام عزیزم درسته که کلی خسته میشی پستای طولانی مینویسی ولی خداییش خستگی از تن ما در میره وقتی میخونیمش خیلی خندیدم راستی یه امتحان خیلیییی مهم دارم فقط میام نت یا جزوه دانلود کنم واسه امتحان یا وبتو بخونم خستگیم در بره ممنونم . نزدیک امام رضایی برام دعا کن تو آزمون موفق بشم میدوم خدا دوستت داره . راستی اون جریان ثروت و کاینات و اینا بووووود ...؟ جواب داد در حد تیم ملی هر دفعه هم که پول واریز شد یاد تو افتادم از خدا میخوام بهترینها به زندگیت سرازیر بشه بوس

چه عالی ..خوشحالم برای جواب گرفتنت ..من هم تو پست بعدی کلی تعریفی ازش دارم .

انشاللههههههههه برای همه مون

شکوفه چهارشنبه 6 شهریور 1392 ساعت 12:47

صمیم حرف ندااااااااااری ... ایشالا همیشه خوش باشی عزیزم....
شاشی ناپاشی هم بسیار بسیااااااار اسم با مسماییه ...

قرررررررررررربونت ..

sara چهارشنبه 6 شهریور 1392 ساعت 12:31

ه نام صاحب شانس « با عشق هم چیزممکن است.» موقعی که این نامه را دریافت می کنید کسی راکه دوست دارید ببوسیدومنتظریک معجزه باشید. این نامه برای خوش شانسی شمافرستاده شده است نسخه اصلی درکشورانگلستان می باشد.این نامه9باردردنیاچرخیده است شانس برای شمافرستاده شده است ظرف مدت 4روزپس از دریافت این نامه اخبارخوشی را دریافت خواهیدنمود به شرط آنکه شماهم به نوبه خود آن رابرای دیگران ارسال نمایید.این شوخی نیست باارسال آن شما خوش شانسی خواهید آورد پول نفرستیدکپی ها رابرای اشخاص بفرستید که فکرمیکنیدبه شانس احتیاج دارند.این نامه را نگه ندارید.این نامه راظرف مدت 96ساعت ازدست شما خارج شود. یک افسر آر.آ.پی.هفتاد هزاردلاردریافت نمود.جرلبرن ده هزار دلار دریافت نمود ولی چون این زنجیرراشکست آن را ازدست داد. درهمین حال درفیلیپین جین ولنز به دلیل اینکه این نامه رابه جریان نینداخت6روزپس ازدریافت آن همسرش راازدست داداگرچه قبل از مرگ همسرش775هزاردلاردریافت نموده بود.حتماُ20 کپی بفرستیدو ببینیدکه ظرف مدت 4روزچه اتفاقی می افتد. این زنجیره از ونزوئلا شروع شدواین نامه ازبانرک آنتولی پیگیری وبه میلیونری در آمریکای جنوبی نوشته است.

نظری ندارم .

مینا مشهدی چهارشنبه 6 شهریور 1392 ساعت 10:54

صمیم اللللللللللللللللللللللللللللهی بگردمت که انقده نوشتی عزیزم !

یه دنیا خوشحال شدم از ماشین خریدنتون انشالا همیشه ببرتون جاهای خوب خوب و شاد !

فدات بشم . فعلا که در اختیار مهمون های گلمون هست برای بردنشون به تفریح .. میدونی خیلی خوشحالم برای شادی و راحتی بقیه هم ازش استفاده میشه ..خیلی به موقع رسید هدیه ی خدا .

fionaa چهارشنبه 6 شهریور 1392 ساعت 10:21 http://fionaa.blogfa.com

وای صمیم مردم از خنده خیلی باحال تعریف کردی ...

قربون داداش ..

مامان ترنم چهارشنبه 6 شهریور 1392 ساعت 08:33 http://taranom86.niniweblog.com/

همیشه منتظر نوشته‌های جدیدت هستم صمیم جون. عاششششششششششقتم.

مرسی عزیزکم

سمیه چهارشنبه 6 شهریور 1392 ساعت 08:15

یادم باشه از این به بعد پستاتو تو خونه بخونم
چون سرکار از شدت خنده دور خودم میپیچیدم و همکاار با تعجب نگام می کردن
برخوردت عالی بود چکار میتونستی بکنی بچه بود دیگه.عذرخواهی و شستشو.بهترین کار ممکن رو کردی.آفرین بر تو و خانمیت.

معلومه خیلی خوش خنده ای ..جوووونم

فاطمه چهارشنبه 6 شهریور 1392 ساعت 05:53

سلام تو عالیترین حس انسانی را جاری میکنی ووسعت می دهی دوستدارت فاطمه

مرسی عزیزم از این همه لطفت

نازنین چهارشنبه 6 شهریور 1392 ساعت 01:12 http://www.zananegieman.persianblog.ir

صمیممممممممممممممممممممم خیلی دوست دارممممممممممممممممم

قررررررررررررررررررررربووووووووووووووووووونت بشم مهربونم

نازنین چهارشنبه 6 شهریور 1392 ساعت 01:07 http://www.zananegieman.persianblog.ir

راستی بهت نگفتم مبارکتون باشه .ایشالا باهاش همش جاهای خوب خوب برید و کیفشو ببرین .اینقدر ذوق کردم وقتی دیدم یه وبلاگ دیگه هم داری .حالا نوبت اونه که بخونم .

ممنونم عزیزم ...

نوا چهارشنبه 6 شهریور 1392 ساعت 00:03 http://navaomom.persiablog.ir

چه میزبان فهمیده ای.خیلی سخته من خیلی میترسم یک جایی مهمانی چنین اتفاقی برایم بیفته.چو ن نمیدانم حس ادمها نسبت به این قضیه چطوریه.ولی عید امسال تو عیدیدنی پسرم دیر به دسشویی رسید تمام درودیوار سرویس بهداشتی کثیف شد منم یکساعت بالباس مهمونی داشتم سرویس میسشتم.بعدش صاحبخونه خیلی ازم ناراحت شد گفت من خودم بچه کوچک دارم اصلا احتیاجی نبود همون اب میکشیدی.ولی من با شوینده های تو سرویسشون کل سرویس را شستم .

من فکر میکنم قاعده اش همینه که مهمان همه ی سعی اش رو برای جبران انجام بده و میزبان با سعه صدر برخورد کنه ...
من هم بودم میشستم ولی نه با شوینده چون با اب هم طهارت برمیگرده به محیط .. در واقع اگر سرویسشون از اول تمیز نبود نمی شستم ..

سی سی سه‌شنبه 5 شهریور 1392 ساعت 18:31

مبارک باشه صمیم جون ماشینتون به دل خوش استفاده کنید و مسافرت های خوب خوب برید ایشالله که خدا برکات بیشتری بهتون بده عزیزم.واییییییییی از خنده مردم و پر از انرژی شدم

مرسی از دعای کامل و زیبات ...
همیشه لبریز از انرژی باشی گلم

نازنین سه‌شنبه 5 شهریور 1392 ساعت 18:20 http://www.zananegieman.persianblog.ir

اخیش که قبل اومدن به مشهد نوشتی و خوندم .حالا هر ماشین قرمزی ببینم میگم صمیم توشه ....خب اگه همچین اتفاقی بیفته اول مثل شما همه چیو تمیز میکنیم بعدشم دیگه چون عذاب وجدان میگیریم به صاحبخونه میگیم .ولی نامردیه سکوت کنیم .

نازنین جون قرمز نیست نقره ای هست .قرمز یک ام وی ام بود که پسرک عاشقش شده بود و کلی توش نشسته بود و میگفت برید بانک پول بگیرید همین روبخریم!!! عزیزم ..

دقیقا ..نامردی .

aida سه‌شنبه 5 شهریور 1392 ساعت 18:08

man ke geryam migereft che jaye mizban budam che jaye mihman

گریه چیزی رو حل نمیکرد .. میدونم سخت هست ولی باید یک کاری کرد ... من حرص خوردم ..خیلی .. از دست چی نمیدونم !!

sahari سه‌شنبه 5 شهریور 1392 ساعت 18:02

سلام.صمیم جون مثله همیشه عالی نوشتی.حال میکنم با نوشته هات.واقعا دوست دارم شیوه زندگیتو و امیدوارم این خوشی تا اخرین لحظه عمره تون باشه.
منم همراه شما تو ماشین اومدم شمال!منم اون ساعت از صبح که پسرک رو بردین حموم استسو حس کردم!بسکه تو شیرین و دقیق مینویسی.
دوستت دارم وامیدوارم همیشه سالم باشی.

چه همراه با ذوق و خوبی .. مرسی عزیزم

نانا سه‌شنبه 5 شهریور 1392 ساعت 15:33

دورت بگردم صمیم که انقد خوب مینویسی.
هربار که میام اینجا به اندازه اینکه برم مهمونی خونه بهترین دوستم خوشحال میشم و انرژی میگیرم.
خصوصا وقتی خاطرات شیرینتو مینویسی.
واقعا ممنونم که ما رو تو شادیات شریک میکنی و امیدوارم که هر روزت سرشار از خاطرات خوب باشه عززززززیییییییییییزم.
ماچ ماچ.
اتفاقا ما هم شمال بودیم اونروزا خیلی خوب بود همممممه چی
ماشین نو هم مبااااااااااااااااااااااارک کیلی لی لی لی لی!!
تو شایسته بهترینها هستی صمیم جونم انشاالله چرخش بچرخه براتون.
راجع به سوالت.
من که مامان نشدم هنوز اما بلاخره خواهر برادر کوچیک تر داشتم و بچه مچه زیاد دااریم تو فامیل!! به نظرم منم مث تو ملافه ها رو میشستم و عذر خواهی میکردم همین. البته شک دارم که نصف شب اونکارو میکردم!!!
بچه رو هم خو لنگ و پاچشو میشستی چکارش داشتی بردیش حموم نصف شب؟؟؟؟؟ قربونش بشم.
من یه نظری دارم اونم اینه که خودم یا هرکس دیگه که میزبانه یه خانوده که کوچولو دارن میشه باید راحت بگیره و سعی کنه اگه دکور و چیز گرون قیمت یا خطرناک یا حساس سر دسته برداره و چیزایی که ریخت و پاش و کثیفی هم داره کمتر بیاره و کلا هم باید حساسیتشو کم کنه و آماده برای حوادث اینچنینی باشه اینجور نه خودش اذیت میشه نه پدر مادر بیگناه بچه معذبن

دقیقا نانا باید آدم محیط ور مناسب و سیف برای بچه بکنه نه اینکه هی بکن نکن بگه تو گوش بچه بی گناه ...
ما که هم هی تنش رو شستیم منده بود کله اش فقط!! که شسته شد اونم .

قررررررررررررررربونت بشم .. ا اینجا ایکون هم داره ..بیا بغلم عزیزم ..

صدف مامان رادوین سه‌شنبه 5 شهریور 1392 ساعت 12:47

سلام عزیزم
من پستت رو گذاشتم که ببرم خونه بخونم
فقط الان اومئم بگم ما هم عشق میکنیم که طولانی بنویسی
شاد باشی

خوشحالم دوست داشتی

ماه گل سه‌شنبه 5 شهریور 1392 ساعت 12:43 http://yekboreshzendegi.blogsky.com

همون برخوردی که تو کردی صمیم جان و واقعا نشون از درک بالا داره این کار .. اگه اینجوری نمی کردی شاید بار دیگه روت نمیشد راحت برین خونشون و به هر حال آدم وقتی جایی مهمون میشه نباید که آوار بشه رو سر طرف و صبر کنه تا همه چی با تعارفهای کشکی پیش بره و خوبه مسئولیت پذیر باشه و نزاره میزبان هم معذب شه ..

موافقم . نباید میزبان رو کلا از هر چی مهمان داری هست پشیمون کرد.

دختر زمستون سه‌شنبه 5 شهریور 1392 ساعت 12:31 http://2khtarezemestoon.blogsky.com

خدا خفت نکنه صمیم! اول صب با چشای خواب آلود اومدم اینو خوندم ینی داشتم میز محل کارمو گاز می زدم :دی
الان اومدم یه کامنت بذار

عزیزم ....

ماریا سه‌شنبه 5 شهریور 1392 ساعت 12:21

خدا قوت
مردم از خنده همراه با اشک

تا باشه شادی و ذوق ..

مامان آرتمیس سه‌شنبه 5 شهریور 1392 ساعت 12:14

تو که کامنت منو تو پست نیمه مردادی تایید نکردی ولی اگه باعث نشدی همسرم منو طلاق بده با این پستهای طولانی وجذابت آخه تا میام پست های تو رو بخونم حساب زمان و ازدست میدم و می بینم که همسری اومده خونه خسته ومنتظر غذا در حالی که از غذا خبری نیست واگه هم باشه همش سوخته حالا خودت بگو من چی کار کنم خانم خوش تعریف

آرتمیس هیچی از تو نداشتم مطمئنی واسه پست دیگه نذاشته بودی ..کلی تموم نظرات رو دور کردم ندیدم اسمت رو حتی تو حذفی و تایید نشد ها هم نبود ..

تو پاز رو بزن و یک سر به غذا بزن و برگرد و بقیهشا رو بخون ..ساعت هم کوک کنی بد نیست ..
اینقدر هم منو لوس نکن ....

شیرین سه‌شنبه 5 شهریور 1392 ساعت 12:12 http://www.shirinvazendegi.persianblog.ir

دوستت دارم ، از درایت ، خوش خلقی و روحیه خوشت خوشم میاد

فدات عزیزم .

آیین گلم رو ببوس حتما .

سمیراازتهران سه‌شنبه 5 شهریور 1392 ساعت 11:32

خیلی باحالی صمیم مردم از خنده .ماجرای جیش کردن بچه رو خیلی خنده دار تعریف کردی.انشالا که همیشه شاد باشی

هیییییییییییی مادر .. اون موقع قیافه من دیدنی بود .. الان تعریف کردنام شنیدنی ..
بوووووووووووووس .. همیشه بخندی ایشالله

مهسا سه‌شنبه 5 شهریور 1392 ساعت 10:41

بی اغراق میگم صمیم جون عاشق سبک نوشتنتم. یعنی اینقدر اول صبحی با خوندن پستت خندیدم که حد نداره ممنون از این همه انرژی که تو پست هات میگذاری

آرزو می کنم همیشه شاد و موفق و پیروز باشی

من رو ابرا غلت میزنم وقتی کسی بهم میگه روزش رو تونستم خوب شروع کنم واسش ...

پریزاد سه‌شنبه 5 شهریور 1392 ساعت 10:36 http://zehneziba16.blogfa.com

دختر من هنوز پوشکیه.ولی واسه بعدش استرس گرفتم.خدایش ادم خجالت می کشه.

نترس .. خیلی از ترس ها وکابوس های ما هیچ وقت عملی نمیشند ولی روز ما رو سیاه میکنند .. وقتی هم که پیش بیاد دیگه نمیشه غصه خورد ..باید یک کاری کرد ...

من هم کشیدم ..خجالت رو ..

شکوفه س سه‌شنبه 5 شهریور 1392 ساعت 10:02

صمیم جون ممنون که با این پست طولانی و و هیجان انگیزت ما رو حسابی خندون کردی! واقعاً بعضی جاهاش مردم از خنده. شرایطت رو کاملاً درک می کنم چون گاهی وقتا دخترک من هم آخر شب لجباز می شه و دستشویی نمی ره و یکی دو بار روی سرامیک یا تشکش آبیاری شده و واقعاً حالم گرفته می شه با دیدن این وضع و هی با خودم غر غر می کنم و پاک می کنم و می شورم! نمی دونم با تشک میزبان چی کار کردی چون شستن اون دیگه خیلی سخته! اگه من بودم احتمالاً صبر می کردم صبح شه و با راهنمایی میزبان همه رو با لباسشویی می شستم چون ملاقه رو با دست شستن واقعاً برام سخته. انشاء الله همیشه به سفر باشی و خیلی از شنیدن خبر خرید ماشین خوشحال شدم. امیدوارم در آینده نزدیک بشنویم که همین مدلی خونه دار هم شدید. ایشاالله

خوشبختانه نم فقط روی ملافه بود کمی و به پنبهه ای تشک سرایت نکرد چون بعدش اثری ازش نموند میزبان گفت نگران نباش اگر توش خیسمیشد حتما لکه زرد می موند روش و بردم گذاشتم روی تراس و آفتاب خورد تا احتیاطش هم از بین بره .
با دست نشستم شکوفه جان . یک بار آبکشی کردم بعد تو ماشین دو قلو انداختم بعد تو نرم کننده و بعد تو خشک کن .. برای همین خیلی طولانی شد ..طاقت نداشتم صبح بهش بگم و تازه بخواد یک کاری انجام بشه ...

قربونت بشم .. انشالله ..برای تو هم انشالله همیشه اتفاقات شیرین باور نکردنی ...

مامان آرسام سه‌شنبه 5 شهریور 1392 ساعت 09:38

صمیم جان سلام دلم برات تنگ شده بود خوشحالم برگشتی وقتی نوشته هات رو می خوندم فقط می خندیدم امید وارم همیشه خوش باشی

بوووووووووووووس
فدات شم

لیلا سه‌شنبه 5 شهریور 1392 ساعت 09:30 http://Hamisheh-ma.blogfa.com

صمیم عزیز

خیلی خوشحالم که اولین کامنت من در وبلاگ شما تبریک سالگرد ازدواج شماست.

برایتان بهترینها را آرزو دارم.

زمانی که در مسابقات وبلاگی برنده شدید برای دیدن وبلاگ شما اومدم و از طریق همین وبلاگ با وبلاگ گیش گلابتون هم آشنا شدم که بابت آن از شما سپاسگزارم عزیزم

و همه اینها را گفتم که به این نکته اقرار کنم:

وقتی وبلاگ شما رو میخونم حس زندگی در من جاری میشه و احساس میکنم به همسرم و زندگیم عاشقتر شده ام و بیشتر دوستشان دارم.

ممنون با بت تمام حس های زیبایی که به خوانندگان وبلاگت خواسته و ناخواسته هدیه میکنی

همیشه شاد و سلامت و خندان باشی

عزیزم .. مرسی که اینا رو بهم میگی .. مرسی که میذاری از تمم حس هات با خبر بشم .خوشحالم هستی کنار ما .. مرسی که میای ..

من سه‌شنبه 5 شهریور 1392 ساعت 09:20

من بمیرم هم توی مسافرت نمیرم خونه فک و فامیل تلپ شم.
آدم خیلی شیک میره هتل نه منتی نه حرفی نه حدیثی
حتما اسمشم میذارید صرفه جویی. یه ذره توی خرج کردن عزت نفس و آبروتون صرفه جو باشید

خدا نکنه بمیری .. ....و کمی توضیح : یعنی واقعا من باید اینا رو می نوشتم که هر بار میرم خونه فامیل همسرم یا بقیه برای مهمانی و مسافرت ، کادوی خوب برای تمام اعضای خونواده ..شیرینی یا کیک برای ورود .. سوغات مشهد از زرشک و زعفران و عناب و نبات و چای درجه یک و ادویه همه جوره در حد عالی و کیفیت عالی تر از بهترین و معروف ترین برندها براشون میبرم ؟ لازمه گفتن اینا و اینکه موقع خداحافظی ازشون یک کادوی خیلی خوب برای خونه شون میگیرم همیشه و بین سفر هم گاهی مهمان ما هستند برای غذا ..لازمه یگم سینما یا شهر بازی یا تفریح های دیگه مهمان ما میشن به اصرار خودمون ؟لازمه بگم اینا همه جدا از هدایای خاص و منحصر به فردی هست که مامانم از طرف خودش میفرسته برای میزبان ما یا به نظرت درک افراد اونقدر کشش داره اینجا که نگفته متوجه بشن دارن کی رو میخونند یا قضاوت میکنند ؟ اینا از بدیهیات و پیش فرض های وظیفه ما هنگام مسافرت رفتن و اقامت در منزل میزبان هست برای خونواده ما ..اینا رو نوشتم تا بگم تلپ شدن تو فرهنگ خونوادگی بعضی ها ظاهرا با فرهنگ ما خیلی فرق داره دوست عزیز . خیلی نگران آبرو و عزت نفس من نباش ..به این فکر کن یکی هست که کلی آدم عاشقشن تو اطرافیانش و اون هم با بودن با تک تکشون زندگی رو همچین عمیق میده تو ریه هاش ...من اما فکر میکنم بعضی آدم ها بهتره تو ابراز ادب و تربیتشون خیلی صرفه جویی نکنند ...

هرمان سه‌شنبه 5 شهریور 1392 ساعت 08:07 http://www.sotedelan22.mihanblog.com


چه پست طولانی بود
خب من خیلی خونسرد عمل می کردم
ناراحت می شدم ولی خب بچه ست دیگه پیش میاد
چه سوپرایز خوبی داشتین شب سالگرد ازدواجتون

خوشم میاداز خونسردیت ..بله همین طوره و به قول تو پیش میاد فقط آدم باید نشون بده که بی اهمیت نیست به تمیزی زندگی مردم ...

آره خیلی با حال بود

afson سه‌شنبه 5 شهریور 1392 ساعت 03:30 http://arame1867.blogfa.com

والله اگه من جای شما بودم خودم رو به غش و ضعف می زدم بعد مکان مورد نظر رو سریع ترک می کردم خخخخخ

از شوخی جدا من از خجالت آب می شدم و احتمالن سکته می کردم اگه سر از بیمارستان درنمی آوردم یحتمل اموال داغون شده رو سر به نیست می کردم و می رفدم نوشو برا صابخونه می خریدم و باقی سفر رو به خودم و همسر بی برنامه بینوام و کودک بیچارم زهر می کردم والله بازم شما خوب مدیریت بحران کردی

عزیزم .چه داستانی میشد اگر برای تو بود ها ..
میدونی یک وقتایی به خودم میگم هی صمیم ... گیرم زهر مار کردی به خودت و بقیه ..چیزی عوض میشه ..و خیلی سریع اجازه نمیدم صمیم زهر مار کن!! ویندوزش بیاد بالا ....

قربونت بشم ...

بهناز سه‌شنبه 5 شهریور 1392 ساعت 02:00 http://behnaz67.persianblog.ir

اوووم من جای تو بودم تو اون موقعیت احتمالا همون کاری رو میکردم که کردی .مخصوصا بچه رو حموم می بردم ولی شاید ملافه ها رو همه رو میریختم تو ماشین و دوباره می خوابیدم .

یعنی نشسته بریزم تو ماشین ؟ خب این بنده خدا اگر میرفت ومیشست دیگه خجالت من چند برابر میشد .. ولی با خوابش موافقم .داشتم می مردم از خستگی..

پریسا سه‌شنبه 5 شهریور 1392 ساعت 01:19 http://parizamani68@gmail. com

عزیزممممم . مطمئنا من اصلا و به هیچ وجه نمی تونستم مثل تو مدیریت کنم تو تو مدیریت بحران فوق العاده ایییییی صمیم جان .

میدونی کاری رو کردم که دوست داشتم مهمون خونه ام بکنه در همچین شرایطی و چیزی به میزبانی من اضافه نکنه ...

فدات شم .

زینب سه‌شنبه 5 شهریور 1392 ساعت 00:25

سالگردتون وماه عسل شیرینتون مبارککککککککککککک
چقدر شیرین مینویسی.............چقدر خندیدم
صمیم جان یک سوال؟؟؟چطور تو اوون روزای سخت شاد موندی؟؟من بد اخلاق شدم...

هم شادی بود اون روزها ..هم خستگی .هم بریدن .هم تفریح ...میدونی همیشه وسط مرگ ...زندگی هست ..جریان داره .. نمیشه خط کشید و گفت این نقطه از زندگیم فقط شادم..اینجا فقط غصه میخوام بخورم..
میگذره ...صبر کن ..به روزهای بعدی فکر کن ...به درهای برکت و رحمت خدا ..به امتحانی که روبروت هست و باید ازش رد بشی و سرت بلند باشه ..

عسل اشیانه عشق سه‌شنبه 5 شهریور 1392 ساعت 00:00

عزیزم تبریک میگم. تا باشه از این مسافرتها و ماه عسلها و بارانهای بهاری

عسل ؟ باران بهاری منظورت تو خشتک بچه که نبود دیگه!!!!!؟



رز دوشنبه 4 شهریور 1392 ساعت 23:46

خدا نکشتت صمیم ۴۰ دقیقه است نشستم پای نوشته هات

ای جونم.. مراقب چشمای خوشگلت هم باش ...

azam دوشنبه 4 شهریور 1392 ساعت 21:22

صمیم جان خوشحالم که اینهمه بهت خوش گذشته... من به سه چیز در تو غیطه میخورم
1- قدرتی که در حفظ عشق و ارتباط داری
2- اعتماد بنفس و موفقیتت در کار، همسرداری و حتی وبلاگ نویسی
3- و البته همسری که به عشق تو پاسخی زیبا در زندگی داده
عزیزم یه سوال و خواهشی دارم ازت البته اگر برات امکانش هست.
در حال حاضر تو شرایطی قرار گرفتم که شدیدا نیاز به یه مشاور خونواده خوب دارم که خوب اگر قیمت ویزیتش خیلی نجومی نباشه بهتره .. اما در نهایت حاذق بودن و مطمئن بودن مشاور برام در درجه اول اهمیت قرار داره... میدونی که مراجعه به هر پزشک و مشاوری کار درستی نیست و من ترجیح میدم قبلش خوب تحقیق کنم تا خدای ناکرده بعد پشیمون نشم. خواستم ببینم امکانش هست اینجا تو وبلاگت از دوستان مشهدی در این مورد کمک بگیری و راهنماییم کنی؟

مرسی از این همه حسن ظنت به من ...
دوستان کسی هست مشاور خانوداه خوب بشناسه ؟ ( موردش مهم نیست اعظم جان ؟ یعنی تخصص طرف مثلا در موضوعات همسر یا کودک یا بحران های غیر عاطفی و اینا باشه فرقی نیمکنه ؟)

دوووووووووووووووستان یک دستی برسونید لطفا ...

مامان عماد وعمید دوشنبه 4 شهریور 1392 ساعت 21:10

همیشه به سفر وشادی

الانم اینقدر خندیدم که اشک از چشمم جاری شدهخدایی خیلی با حال تعریف کردی.

من هم اگه بودم خیلی معذب میشدم ومثل شما پامیشدم میشستم.

آره حس های ما خیلی نزدیک به هم بود وقتی دوستان میگفتند .. انشالله که پیش نیاد

گیس گلابتون دوشنبه 4 شهریور 1392 ساعت 21:01 http://www.gisgolabetoon.com

مبارکه. ماشین خوشگل قرمز مبارکه:)

عزیزکم ماشین البته قرمز نیست ولی مرسی از شادباشت ..
عاشقتم مهربون ..خیلی ..خیلی ..

مهاجرت دوشنبه 4 شهریور 1392 ساعت 20:59 http://canadaexpert.net

وبلاگ بسیار خوبی دارید. موفق و شاد باشید.

بهار دوشنبه 4 شهریور 1392 ساعت 19:54

خدا رو شکر بهتون خوش گذشته ولی من چون خیلی نجس و پاکی برام مهمه و تفریبا وسواس دارم اینجور اتفاق ها روانیم میکنه با این اتفاق مسافرت زهر مارم میشد و تا فرش و پتو و ... نمیشستم آروم نمیگرفتم

ببین باید چیزهایی که لازم بود شسته میشد . من هم برام طهارت و پاکی وسایل خودم و مردم مهمه بنابراین هر چیزی رو که فکر میکردم ممکنه نم گرفته باشه حتی یک ذره نم رو هم شستم ولی مثلا وقتی تشک خیس نشده دیگه شستن موکت زیرش رو لازم نمیدونم ...
بقیه مسافرت هم خیلی خوش گذشت و من با خنده و اینا برای بقیه تعریف میکردم و بزرگواری میزبان رو جلوی خودش به همه میگفتم ...

رسپینا دوشنبه 4 شهریور 1392 ساعت 16:40

خداقوت عزیزم....خسته نباشی.
قدرهمسریتوبدون.بالاخره اونم سعی کرده توروخوشحال کنه.
ماشین خریدنتون مبارک.من وپسریم هم عاشق ماشین قرمزیم.قرمزرژی...عاشقشم.
خداروشکربهتون خوش گذشته.
دوست دارم یه عالمه...کلی خندیدم..خداواسه هم حفظتون کنه.

فدات بشم ...میدونی پسرک یک ماشین قرمز خوشگل رو دیده بود که برای ما کوچیک بود ام وی ام بود ولی خووشرنگ ... خوشرنگ ها ... قسمت نشد ..انشاله خود ش یک روز ماشین قرمز روز رو بتونه بخره ...

یک زن دوشنبه 4 شهریور 1392 ساعت 16:36 http://manam1zan.persianblog.ir

وای صمیم این الان وضع منه از خندیدن فکر کنم من باید برم صندلی کامی جونم رو بشورم از بس خندیدم خدا خفت نکنه با این تعریف کردنت ...وا وای وای صمیم دلمم درد گرفت به خدا از بس خندیدم دختری اومده با چشمای ورقلمبیده داره منو نگاهمیکنه قیافش عین همینه

قرررررررربونت بشم تو بخند.... تو بخند..نبینم غم باشه تو نوشته هات .. خوشحالم اینهمه خوش بود حالت موقع خوندن اینا ...

فداش بشم .ببوسش ..

گلی دوشنبه 4 شهریور 1392 ساعت 15:56

من سعی میکردم با بچه کوچیک خونه کسی نرم و یه ویلا یا هتل بگیرم تا شرمنده مردم نشم.

اوهوم ... آدم ها فرق میکنند با هم ...بعضی ها نه میرن نه دوست دارند کسی بیاد .. دارم دور وبرم ها که اینو میگم ...
من اما با ترس اتفاقات نیومده خودم رو از لحظه های شاد و گرم بودن در بین فامیل و خونواده محروم نمیکنم ..

نفس دوشنبه 4 شهریور 1392 ساعت 15:41

سلام -ایشالا همیشه به سفرو گردش و تفریح و خوشگذرونی. من اگه جای شما بودم هم کار شما رو انجام میدادم یعنی نصفه شبی بشور آب کش راه مینداختم بس که خودم حساسم.



این حال اون موقعمون میشد البته ...

فدات شم .

مریم توپولی دوشنبه 4 شهریور 1392 ساعت 15:15 http://man-va-to-ma.blogsky.com

man khoooneye amme shoharam ke koli ham vasvasi hast ba khale pari raftam ye lake oftad rooo mobl shanc avordam moblhaaa roookesh dasht taze koli ham moraghebat karde boooodaam agar bedoooni che hali shodam vaghti behet goftam heszar rang avaz kardam vali ooon goft in etefagh vase khodeesh ham oftade va ye sanie andakhtesh tooo lebasshoooe va goft ghose nakhor vali abe rafte ke be jooo barnemigarde

عزیزم .. سخت بوده حالت موقع گفتنش ... من هم بودم مثل تو رنگ به رنگ میشدم ولی واقعا اتفاق بود و اگر هم خودت روبکشی نمیشه کاریش کرد ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد