من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

نیمه مردادی دیگر

  

15 مرداد  یک سال دیگه هم رسید . عجب روزی بود ..عجب  اتفاقی .مزه شیرینش  بعد این همه سال  تو ذهنم تازه و  مثل روز اول هست . لباس  عروسیم  رو دادم دوختند برام(دوخت اول) چون لباس های  دیگه سایزم نبود!!! دستم دو روز قبل به تیزی در ماشین خورده بود و  روی بازوم یک دایره بزرگ کبود شده بود که آرایشگرم  کلی روش  کرم سفید کننده و  اینا زد  و میگفت از بس سفیدی   دستت زرد شده با این کرم ها!! کفش های راحت و صندل که خریدم چقدر  خاطره  انگیز بود . 

 

همه چیز برای  راحتی  خودمون بود و نه چشم مردم . دوستام باور  نمیکردند من صندل دو انگشتی  پام کنم شب  عروسیم .بهشون گفتم دلم نمیخواد  در  همچین شبی  تمام فکرم به زخم پشت پام  معطوف بشه و  نفهمم چی شد  و چطور  گذشت .  آینه شمعدون زیبام رو از   یسک شومینه فروشی  خریدم  دو  مجسمه زیبای برنجی  هستند ..همون موقع آینه شمعدون ها  بالای  دویست سیصد بود  معمولی هاش ..من اما  دوتایی این شمعدون ها رو  18 تومن خریدم با  همسری  و کلی  خوشحال بودیم .آینه اش رو هم تقریبا ست با شمعدون ها سفارش دادیم  یک ایینه فروشی برامون درست کرد  اون هم شد  20 تومن .نگفتیم آینه عروسی هست . قاب رو سفارش  دادیم . آینه رو انتخاب کردیم و  تمام ..به همین راحتی . من و  همسری  هیچ وقت اهل انجام دادن کار برای  دل مردم نبودیم ..یعنی  زیا نبودیم بخصوص برای  عروسیمون . هنوزهم  بعد از  این همه سال خوشحالم عقلم رو دست بابا و مامانم ندادم برای  مراسم و  هزینه ها . من و علی با هم تصمیم گرفتیم مراسممون کوچیک و  جمع و جور باشه بدون ریخت و پاش اضافی . یک مدل  غذا (فقط  جوجه کباب )  و  دو یا سه مدل شیرینی و بستنی و  تمام .. بابا داشت خودش رو میکشت که آبروی من رو نبری دخترجان ...حالا دو سه مدل غذای دیگه  اضافه کنید من خودم پولش رومیدم. من و علی قبول نکردیم .شوهر  جوون و محکم من پای  همه چی  ایستاده بود و گفت ازتون خواهش  میکنم به نظر من و صمیم جان احترام بذارید . انتخاب  کارت عروسی ..انتخاب  باغ..انتخاب  کیک سه طبقه ولی  جمع و جور ...انتخاب دونه دونه وسایل آرایش و  لباسها ی کمدهای  من .. انتخاب  وسایل  زندگی و جهاز که دو تایی با هم میرفتیم میخریدیم .همه چیز آماده بود  تا ما شبی خاص رو داشته باشیم .  

 

اون شب با خنده های  من و  نگاه های  گرم و  عمیق  همسری  گذشت . بامبول زیاد سرمون در آوردند ..چه وسط  مراسم و چه بعدش . از طرف  خونواده خودم .  پدرم بهانه کرد که من  پام شدید درد میکنه و قبل از  اتمام مراسم و دست به دست دادن من و  همسری رفت ...البته مهمان هم داشتیم و دیر وقت بود و  کسی  متوجه ضایعیش نشد ولی من فهمیدم از سمت بعضی ها پر شده حتما ... عده ای بودند که همون وسط مراسم طاقت دیدن مهربونی  مادر  شوهرم و  خوشی و خوبی من و  همسری رو نداشتند .مامانم آخر مراسم  اومد و دست من رو گرفت و دست همسری رو .بهش گفت میخوام بتونه بهت یک عمر  اعتماد کنه ..میتونی ؟  همسری  گفت  تمام سعی ام رو میکنم و مامان  دست من رو گذاشت تو دست همسری وبه جای این که سفارش من رو به همسری بکنه  کلی  سفارش ایشون رو به من کرد ( جلوی  چشم آقای داماد!!) که هوای  پسر منو داشته باش صمیم  ..براش تو هیچی  کم نذار ..همیشه پشتش باش و  کنارش باش ...کم و زیاد تو زندگی رو به روش نیار و یک  کلام ..زن زندگیش باش و همسر و هم پاش .اون موقع معنی  وعمق حرفای  مامان رو خوب  نفهمیدم ولی بعد با تمام وجودم حس کردم چقدر  مسوولیت سختی به من داد اون شب ....و ما رفتیم دو دور بازی و عروس کشون و شب ساعت 4 رسیدیم خونه مون .دیدم مهمون ها و  صاحب  خونه عزیزمون  منتظرند و اسفند دود کردند  برامون . اون شب  ازخستگی در آغوش  هم  خیلی زود به خواب رفتیم. فرداش  مهمونی  پا تخت که دیگه زورم این  جا به مامان نرسیده بود و شب  هم تو  خونه عکس های خانم عکاس از اولین شب  زندگی مون (ما تمام عکس های عروسیمون آنالوگ هست و  طبیعی ..نه رتوشی و نه چیزی ..عکاسمون گفت بعدها میفهمید  ارزش این عکس  ها چقدر  هست ..دیجیتالی و مصنوعی نیست ..و چقدر  من اون عکس ها رو دوست دارم الان ..خود خودمون هستیم ..با همون برق  چشم ها و لبخندهای  زنده ....)  

دو روز بعد ما  عازم ماه عسل بودیم . چالوس  هتل گرفه بودیم .هتل کوروش و  چقدر  من اونجا رو دوست دارم هنوز . بهترین روزهای ما شروع شده بود .پر از  اشتیاق و انرژی و  گرمای  عشق بودیم . دست هامون لحظه ای از  هم جدا نمی شد و من حرف های  مامانم تو گوشم بود ..از شوهرت چیزی نخواه که شرمنده ات بشه ...هر چی داری و نداری  بذار وسط و مال من و  مال تو  نکن هیچ وقت . قدردانی هایی  زبونی و  نگاهی و  قلبی  همسری من رو مطمئن تر  کرد همه ی این سال ها که این کار  بد تصمیمی نبوده و  نیست برای زندگی من .

روزها از سر  کار  می اومدیم . من به استقبالش میرفتم .گرم و مهربون . همیشه میگه تموم خستگی کار و  سر و کله زدن  های بیرونم محو میشد .. دود میشد و میرفت بیرون از  تنم با مدل استقبال  تو . من عصر ها کلاس زبان هم میرفتم .از سر  کار  ساعت حدودای  سه و  چهار  مستقیم میرفتم آموزشگاه .تدریس داشتم و  بعد از   13  14 ساعت بیرون بودن از  خونه ،همسری  شب  می اومد  کلاس دنبالم  و تازه میرفتیم با هم پارک .. میخندیدم ..حرف میزدیم .من تعریف میکردم .اون از  خودش و کارش  میگفت و یک چیزی  میخوردیم یا سر راه چیزی میخریدیم برای  شام شب که درست کنم و میرفتیم خونه ..روزهای  خوب و  قشنگی بود ...

مشکلات کم کم  پیش اومد . مسائل مالی ... کم و  زیادهای  شغلی  همسری . پیشرفتش اما  خوب بود . خیلی خوب ..و من دلگرم به زندگیمون بودم . خونه خریدیم و داشتیم کم کم قسط هاش رو می دادیم و ذره ذره اون خونه داشت ساخته میشد .  پر از انگیزه بودیم . یکی دو بار هم کنکور  ارشد  امتحان دادم و به فاصله نه خیلی  زیاد  قبول نشدم ...مسافرت میرفتیم . بیرون میرفتیم . خرید میکردیم .یک روز   کلا دوتایی سر کار  نرفتیم و  از صبح تا عصر بیرون بودیم با هم . خیلی  خاطره انگیز بود .  شب قدر سال 87 گذشت .شبی پر از برکت و لطف و  معجزه ...همون ماه من متوجه شدم پسرک رو باردار هستم و همه چیز برای   یک خوشبختی  تمام ، آماده بود . بعد از  حدود  4 سال با تصمیم  خودمون داشتیم پدر و مادر میشدیم  . وقتش بود به نظرمون . و به راحتی و بدون مشغولیت ذهنی پسرک دوست داشتنی ام در  وجودم زندگی رو شروع کرد .   همون موقع ها بود که کم کم آسمون زندگیمون ابری شد ...روزهای خوب و  زیبای بارداری من همراه شد با بزرگترین بحران زندگیمون ...روزهایی که در بیمارستان بستری میشدم و کسی  حتی مامانم نمیدونست ...کسی  نمیدونست حتی شماها ..از درد و از  شدت استرس و فشاری که روی  دوتاییمون بود و من بیشتر  آسیب  میدیدم این وسط  کار من به سرم و  این حرفا میرسید . دونه دونه موهای سیاه من  و همسری  رنگ  عوض کرد ..به هیچ کس نگفته  بودیم چه اتفاقی داره برامون می افته . ما آدم گفتن درد هامون به خونواده هامون نبودیم و هنوزم نیستیم ...و یکباره ضربه  آخر زده شد ..پسرک فقط  یک هفته داشت و تازه متولد شده بود که تیر  خلاص زده شد به زندگی ما ..به تمام تلاش های شب و روزهای قبلمون ...خونواده هامون باور  نمیکردند ما همچین اتفاقی برامون افتاده باشه ...دعوامون کردند  که چرا بهشون نگفتیم ..من بغض میکردم و  همسری  رگ کنار  پیشانیش برجسته میشد  از ناراحتی ... بودن پسرک اما  برامون مسکن بود ..یک مسکن قوی .. خونه و ماشین و شرکت و طلا وسکه و  پس اندازو همه چیز رفت . ما موندیم و لباس های  تنمون وبدهی های بزرگ و  نیش زبون های  اطرافیان ..چه غریبه و چه آشنا ... همسری شب ها  دست های من رو میگرفت توی دستاش  و میگفت من شرمنده تو شدم ..من نتونستم برنامه هامون رو پیش ببرم ...این حق ما  نبود...میدونید بچه ها ... دلم  هیچ وقت نخواست و نمیخواد در  موردش  چیزی بنویسم یا به کسی توضیح بدم . هنوز حتی  پدر و مادر من  کامل  نمیدونند  اون اتفاق  چطور بود و  چطوری  پیش اومد .. دلم نمیخواد  هیچ کس  جزییاتش رو بدونه . .. چون به وقتش  به جای  امید دادن بهمون  میشه چماق روی سرمون ..مثل  چند سال بعدش و ترکش هایی که هنوز  هست ...و چه سخت جون بودیم ما .

پسرک من و همسری رو به هم نزدیک کرد ...و مشغله های کاری  ،همسری رو از  من دور  کرد ..مثل کش در  نوسان بودیم ..من به شدت کار  میکردم بعدش .ترجمه ..کلاس ...از صبح تا شب و همسری هم همین طور ..کار  خودش .آتلیه ..کار های  جانبی ...و تنها امید ما پسرک بود و عطر بودنش که حالمون رو خوب  میکرد ... بارها تو بغل  هم بغض کردیم  . بارها گفت دارم میبرم صمیم ...دارم کم میارم ..و من هی مطمئنش میکردم  که اون اتفاق تقصیر تونبود ..من مطمئن هستم بهت ..باز هم میتونی ..باید  صبر کنیم کمی ..زود همه چیز روبراه میشه باز ...مطمئنم بهت ...تو آرزوهای بزرگی برای  زندگیمون داری ..دوبا ه شرکتت سر پا میشه . من به عرضه تو  اطمیمنان دارم .. و وقتی باز من کم می اوردم اون محکم بغلم میکرد و میگفت یک روز به همه ی  این روزهامون میخندیم ...من کنارت هستم صمیم ..ببین چقدر  دوستت دارم ..بیشتر از  همه ی آدم های  دنیا ....بعد کم کم اوضاع یک کوچولو بهتر شد . دیگه من شب ها  بخاطر  خستگی و بیهوشی همسری از شدت کار و این که بهم توجه نکرده مثلا قبل از  خواب ، اشکم در  نمی اومد ... محکم تر شده بودم ..تو کوره ای که ما رو گذاشته بودند و داغیش  رو  با گوشت و استخون حس کرده بودیم آبدیده  شده بودیم ..چند سال گدشت ..پسرک روز به روز بزرگ تر و شیرین تر  میشد ..من با تمرین های ذهنی ....با اعتماد دادن به خودم ..با صحبت کردن با خودم ..با باور  کردن و قبول  و پذیرش اون  اتفاق روز به  روز بهتر شدم ..یاد گرفتم  من مسوول اشتباهات خودم هستم نباید هی به گردن بقیه بندازم .شاید اگر کمی  روی  احتمالات ناممکن  بیشتر برنامه ریزی کرده بودم بهتر میشد ..دیگه دست از این برداشتم که  خودم و همسری رو در  ذهنم سرزنش کنم و هی بگم  چرا این بلا سرمون اومد ...چرا اینطوری شد ..  فکر کردم به این که الان باید چکار کنیم .. گذشته که گذشت .با همه  آثارش ..الان من و همسری چکار باید بکنیم برای بهتر کردن اوضاع و در  اومدن از  وسط  اون بحران ..شروع کردم به مشخص کردن و  واضح بیان کردن درخواست هام از  خدا ..از  خونه شروع شد و چقدر  خوب  جواب  گرفتم .. گذشت و گذشت و  حجم بدهی های  چند صد میلیونی ما کمتر و کمتر شد .. خونواده هامون بیشتر  هوای ما رو داشتند ...و البته گاهی یک حرف کافی بود تا این اشک های من در  تنهایی  مثل یک رودخونه ی  تموم نشدنی  راه بیفته روی  گونه هام و  فکر کنم دیگه نمیتونم دووم بیارم  و بسه دیگه ..بسه..و باز  دوباره بلند شدن و از  نو  شروع کردن . میدونی وقتی روزها و شب هایی که تموم نشدنی بع نظر  میرسیدند رو مینویسی در  چند خط  خودت یکباره تعجب میکنی ..میگی  همه  اش  همین بود ..اومد ..خراب  کرد ..له شدیم ..بلند شدیم ..ساختیم ...محکم شدیم و  سر  پا ایستادیم ..همش  همین بود کل ماجرا ؟  بله ..کوتاه به اندازه دو خط و  طولانی به اندازه یک عمر ...  

امروز  حدود ده سال از  ازدواج من و  همسری  میگذره . امروز  شروع دهمین سال ازدواج ماست . صبح قبل از اومدن به سر  کار  همسری رو محکم بغل  کردم..  بهم میگه باورم نمیشه ..که چشم به هم زدیم و  ده سال گذشت .و تو مثل روز اول دوستم داری ..میگم تو چی ؟ تو چقدر  دوستم داری ؟ میگه من بیشتراز تو  ..خیلی بیشتر  از تصورت صمیم..تو حتی  نمیتونی  فکرش رو هم بکنی چقدر  دوستت دارم ...شنیدن این حرف ها از زبون کسی که تو تموم این سال ها یک حرف  غیر  واقعی و یک قول  انجام نشدنی بهم  نزده ..و به شدت رک و صریح هست حتی به قیمت شنیدن واقعیت های  ناراحت کننده ...شنیدنش از  همچین آدم صریح و رو راستی  خیلی شیرین بود برام . میدونید همسر من  هیچ وقت  حتی در  گرم ترین لحظه هامون هیچ وقت  قول الکی بهم نداد ..تعریف  الکی و دلخوش کنی ازم نکرد ..این اخلاقش شاید یک وقتایی برای من که مشتاق شنیدن زیباترین تحسین و  تعریف ها بودم کمی سخت بود .ولی خیلی زود فهمیدم میشه به این مرد و حرفاش اعتماد کرد ...که تا  چیزی خوب  نباشه  تاییدش نمیکنه و با هیچ کس تو دنیا هم تعارف نداره ...و امروز  وقتی برمیگردم به بودن این سال هامون با همدیگه نگاه میکنم لبخند میاد روی  صورتم .. که براش  بهای  زیادی  دادیم  جفتمون..

من سال های اول ازدواجمون فکر میکردم دلخوری بین زن و شوهر یعنی فاجعه ..یعنی دیگه همه چیز تموم شد ..روزهایی بوده که یک  مساله کوچیک میتونسته یک تنش بزرگ بشه ...معدود دفعاتی هم بوده که شده ...و ما اون رو از سر  گذروندیم . میدونید  چی زندگی ما خنده داره؟ ..این که مسایل بزرگ رو به راحتی  و کنارهم از سر میگذرونیم ولی یک مساله پیش پا افتاده و خیلی خیلی ساده میتونه باعث  دلخوری ما از هم بشه ...من اما هیچ وقت اجازه ندادم و نمیدم دلخوری هامون  ادامه دار بشه ..مثل یک ظرف آب  می مونه که هر روز یک قطره جوهر بهش اضافه بشه ..اول کدر  میشه ..بعد  مات ..بعد  خاکستری و  کم کم سیاه مثل همون جوهر  قطره قطره ... همسری بارها و بارها تحسین کرده این اخلاقم رو ..بهم گفته بزرگترین  حسن تو اول  شیرین زبونی هات برای منه و  شیطنت هات و بعد کینه ای نبودن و  دل گنده بودنت ..با خونواده ام ..با خودم ..با همه ... و  من غرق  لذت شدم از شنیدن این تعریف ها . وقت هایی هم  بوده که واقعیت هایی در  مورد  خودم بهم گفته که تو شوک بودم و  دلگیر و  غمگین تا چند روز .. و بعد به خودم گفتم شنیدن و دونستن این ها  تلخه ..ولی هست و باید یک جوری برطرفش  کنی صمیم ...

امروز میخوام به همسری که حتی شاید هیچ وقت اینجا رو نخونه (با این که میدونه وبلاگی به این نام دارم) بگم که روی  این پله از زندگی مون که ایستادم راضی  ام از بودن با تو ..از بودن تو ..بهش بارها گفتم که بهترین انتتخاب من بوده و هست ..و البته ایشون هم بهم گفته ولی من اگه بجای ازدواج با تو   با یک دختر  یکی یک دونه پولدار و فوق مولتی  مانی !! ازدواج میکردم شاید  زندیگم عوض میشد صمیم!! و من هاج و واج نگاش کردم که یعنی  چی این حرف ..و اون محکم بغلم کرده و گفته یعنی شاید ای قدر  خوشحال نبودم از داشتن تو ...امروز بهم گفت من تو زندگیم دنبال یک چیز بودم صمیم .عشق واقعی ..و تو اون رو بهم دادی ...وای  همسری و گفتن این حرف ها ..اوه اوه از  محالاته ...و چقدر  ذوق کردم ...من و همسری  هر  کدوم ممکن بود زندگی خیلی بهتری با کس دیگه ای  داشته باشیم ..نه من تنها آدم روی  زمینم که میتونست اون رو خوشبخت کنه و نه اون ...منتهی رفتارهای ما با هم ..سخت  ش یرینی هایی که گذروندیم ..امتحان هایی که پس دادیم تو زندگی به هم ..همه باعث شده نتیجه این تصمیم برای دوتای مون راضی  کننده باشه . من تو زندگیم آدم قانعی  هستم ..خیلی زیاد ..ولی یک چیز  ر نمیتونم اصلا قناعت کنم توش ..ابراز  عشق و محبت به همسر ...و خودم هم  سیر نمیشم .کدوم آدمی از  عشق گرفتن و محبت دیدن سیر میشه که من دومیش باشم ...  

وقتی  میگم  مرد خردادی من ...عاشقت هستم و بودنت و همیشه محکم بودنت رو از  خدا میخوام .. عمق داره این حرفم ..از سر  خودخواهی  نیست ..بودنش رو برای  شاد بودن خودم نمیخوام فقط .. در  کنارش  این روهم میخوام که باشه تا من بتونم انقدر بهش محبت کنم تا بدونه  چقدر برام مهم و  دوست داشتنی  هست ...که بودنش برام مهم هست ..حتی  اگه روزی  نباشم ...

خدا رو شکر  میکنم که بهترین تصمیم زندگیم رو گرفتم ... سخت ترین مسوولیت زندگیم رو دارم انجام میدم هر روز و  مرد بامعرفتی کنارمه که میدونه  چقدر  خاطرش برام عزیزه و میدونم چقدر  عمیق برای  خوشبختی  من و  پسرکمون داره از  همه چیزش مایه میذاره ..دلم میخواست برای  بعضی ها که می اومدند اینجا و بغض میکردند یا آه میکشیدند که خوششششششششششش به حالت صمیم  ...وسط  خوشبختی  غلت میزنی ..تو شانس آوردی که شوهرت  وخونواده اش اینقدر باهات خوبند ...خوشششششششش به حالت .. اینا رو بنویسم و بگم باور  کن راحت به امروزم نرسیدم ...که درد کشیدم ..تو خودم ریختم ...جوونیم رو گرفتم وسط دستام و  دودستی  دادمش و  این زندگی رو گرفتم به جاش ...تا باور  کنند که میشه سختی کشید و  خوشبخت بود .. میشه اشک ریخت و  باز خندید ...میشه  پول داشت و  معرفت رو هم داشت ..میشه در  کنار  همه این ها به خدا توکل کرد و باز بلند شد و از نوساخت ...

برای  همگی عشقی گرم و  زندگی ای پر از آسایش و برکت و معرفت  آرزو میکنم .

نظرات 246 + ارسال نظر
فرشته سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 15:53

راستی اینو یادم رفت بگم که
منم همیشه ی خدا رژیم دارم
قبل ازدواج 64 بودم ولی دوماه قبل 118 بودم که الان 103 شدم آخه می رم باشگاه
توی این 12 سالببخشید 13 سال (همش می گم رضا جان باورت میشه ما 12 ساله ازدواج کردیم پسرم میگه مامان باز هم گفتی 12 سال؟ پس من چی آخه؟من الان 12 سالمه شما 13 ساله ازدواج کردید)
بیشتر از 20 بار رژیم گرفتم کم شدم و زیاد شدم

تفاوت وزنی تو خیلی زیاد بوده با قبلت ولی خوبه ..باشگاه رو ادامه بده حتما تاثیر زیادش رو میبینی ..آفرین به اراده ات

فرشته سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 15:45

سلام صمیم جان
امروز تصادفی وبلاگت رو دیدم و چقدر به دلم نشست
می دونی چرا قصه زندگیت خیلی شبیه زندگی منه
من هم 10سال رو گذشته که متاهلم
من هم عاشق شوهرم هستم و عاشق بوس و نوازش کردنش
من هم یه پسر گل دارم که عاشقشم ولی رابطه با شوهرم رو ...
من هم شاغلم
ماهم کارخونه داشتیم برشکست شدیم و کلی بدهکاریم
ما هم بیشتر از 10 بار با هم دلخوری و دعوا نداشتیم
ماهم..........
هنوز هم زندگیمون به حالت روال عادی برنگشته از نظر مادی
و...
رفتی تو فی وریتهام

چقدر شباهت .. انشالله از همه چیزش راضی باشی عزیزم ...
به امید برگشت روزهای قبل و بهتر از قبل حتی ..

مرمر سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 15:39

امیدوارم همیشه شاد و خوشبخت باشین
الآن که نوشته هاتو خوندم فکر میکنم گرچه وضع ما تو این دو سه ماهه خوب نبوده
اما میشه یجورایی به آینده امیدوار بود

در هر شرایطی میشه امیدوار بود ..

دختری با دوچرخه مشکی!! سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 15:27

صمیم کمک! من 1 ساله دانشجو شدم یه شهر دور از خانواده ولی الان از خودم متنفرم چون قدم داره بلند وبلندتر میشه و دراز لق لق میشم 172 و هیکلمم که تا پارسال خیلی لاغر و سکسی بود داره به هم می خوره و افتضاح میشه بازوهام چاق شده :((
چه طوری میشه دوباره بازوهامو لاغر کنم؟میترسم ورزش کنم و باز بدتر شه :(( میترسم قدم هنوز بلندتر شه چون از پارسال تا حالا هم قد کشیدم
صمیم چه طوری میتونم خودمو همنطوری که تو خودتو دوس داری دوس داشته باشم؟! با هر مامانی قرار میذاریم منو برا پسرش ببینه میگه قد پسرم کوتاتره اعصابم خیلی خرد شده دلم میخاد منم مسه تو خوشحال باشم و پر از عشق! الان به همه حسودیم میشه چون خودم احساس بدبختی می کنم با اینکه مطمئنم خداروشکر خیلی چیزا هس که می تونم دوسشون داشته باشم اما شیطون اومده تو جلدم که نذاره :(( ببخشید که تو روز به این خوبی و پست به این شادی همچین کامنتی میذارم اما اگه بتونی کمک کنی منم شاد شم اونوخت کلی هم ثواب می کنی و روزت شادتر میشه:دی

با امید و مشتاقانه منتظر مردی باش که تو میپسندیش .. منتظر نباش مورد پسند قرار بگیری .
اول دلت رو از این حس های منفی خالی کن . دوست داشتن خودش میاد میشینه توش ...

آتوسا سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 15:03

عزیزم .. ما جوونی مونو تو دستامون گرفتیم . خدایا ... هیچ وقت اینا رو نگفته بودی . ولی من به عنوان کسی که تقریبا از اولش می خوندمت خب از همون حدودای تولد پسر ( یه کم قبلش ) متوجه شروع تغییرات شده بودم . تو داشتی جلوی چشمم تغییر می کردی . حتی یه مدت نخوندمت . ... یه احساسی داشتم . تو خیلی داشتی عوض می شدی . نمی گم بد می شدی ، که برعکس خانوووم تر و مهربانتر هم . ولی شیب تغییرات زیاد بود و پذیرش اون سخت . تا این که کم کم دوباره باورت کردم ، کنارت نشستم و تونستم ببینم که این صمیم " انسان تر " می توونه جذاب هم باشه همچنان . چرا تا یه همچین اتفاقایی می افته ما والاتر و فرشته خوتر می شیم ؟ ... خدایا ...بدهی های 100 میلیونی برای یک زندگی نوپا و بدون پشتوانه ... عزیزم امیدوارم که به زودی در ضمن داشتن نعمت سلامتی ، به خونه و ماشین و همه چی هم برسی . بیشتر و بیشتر . و البته امیدوارم که اون روز هم همین طور فرشته خو بمونی حتی بیشتر . ... می بوسمت .

تو خوب این تغییرات رو دیده بودی .خیلی ها ازم میپرسیدند چرا عوض شدم ؟ چرا اونطوری نمی نویسم ...؟چطور میتونستم بنویسم وقتی اون مدل زندگی دیگه واسم بچه بازی شده بود و من به چیزهای خیلی بزرگ تر داشتم فکر میکردم ... این تغییرات درد داشت .. مرسی که تونستی باز هم با من کنار بیای و این بار کنارم بمونی ...

سارا سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 14:53 http://www.sarahr1234.persianblog.ir

ده سالگیتون مبارک و عشقتون تا همیشه پایدار صمیم جان

مهرسا مستقل سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 14:53 http://roozhayebehtar.persianblog.ir

همیشه بهت گفتم که تو اسطوره منی برای زندگی!
خوبه که اینا رو اینجا نوشتی تا همه ببینن مثبت نویسا و مثبت بینا هم درد های گاه کشنده خودشون رو دارن٬ فقط قوی هستن و سرشون رو بالا میگیرن و به راهشون ادامه میدن.
عاشقتم صمییییییییییییییییییییم

درسته مهرسا .. تا به زبون نیاری کسی فکر نمیکنه چیزی جز خوشی و قهقهه هم تو زندگیت هست .. مثل خیلی ها که فکر میکنند مهرسا فقط ددر بازی بلده و غذای خوشمزه درست کردن و فرندز بازی ... شنیدم ک میگم هااااااااااا !!!! ننویس اینقدر اینا رو بچه!!

نازی سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 14:49

صمیم عزیزم چقدر خوشحالم از خوشیهات تشابهات زندگیمون زیاده منو بردی به روزهای قشنگ و سخت زندگیم که از همش درس گرفتم امیدوارم سایه همسرت بالای سرت باشه و با هم عاشقانه زندگی کنید.

negar p سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 14:45

سلام صمیم عزیز. بعد از چند روز قطعی اینترنت امروز اومدم ازت خواهش کنم اگه امکان داره من جزء 23 و 24 رو بخونم تا انشاءالله جزء اخر هم تموم بشه.و دیدم که دوستان عزیز زحمت دو جزء اخر رو هم کشیدند.متشکرم بابت اینکه باعث و بانی این امر خطیر شدی صمیم جان.متشکرم بچه ها از این که همت کردین و همتون شرکت کردین.متشکرم خدای خوبم که همه ما رو قابل دونستی و اجازه دادی کلام تو رو به زبون بیاریم.متشکرم متشکرم..... و ازت میخوام ثواب این ختم ها برای اونهایی که دلشون با تو بوده ولی موفق به خوندن قران نشدن و یا نتونستن هم برسه. قلب همه ما رو سرشار از عشق و نور خودت کن و کینه و حسد و دشمنی و صفات بد رو از قلبمون دور کن.کمک کن با توکل به تو ادمهای بهتری باشیم و از حال هم غافل نشیم. (توکلت علی الله).صمیم عزیزم 10 ساله شدن پیوند جاودانه تون رو با تمام وجود تبریک میگم.8 مرداد هم ده ساله شدن عمر زندگی من و همسرم بود. خدای خوب مراقب همه ما بنده هات و خونواده هامون باش .بیاین همه مون از عید فطر منتظر اتفاقای خوب و خاص تو زندگیمون باشیم . هر چی ارزوی خوبه مال تو

مرسی از بودن و همراهیت ..
الهی آمین .

سحر سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 14:44

عزیزم اشکم درومد
ایشاله سالهای سال همین طور خوشحال و خوشبخت کنار هم زندگی کنید
همیشه شاد و سلامت باشید

سحر سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 14:34

سلام وقت بخیر سالگرد باهم هم پیمان شدنتون را تبریک می گم
امیدوارم که همیشه سلامت خوشبخت و سربلند باشین
من یک ایمیل بهتون دادم اگر ممنکن و مقدور براتون جواب بدین ممنون

چشم .

نازیلا سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 14:30

تبریک فراوان صمیم بانو..

مریمی سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 14:05 http://shazdehkoochooloo.persianblog.ir

عزیزکم ....... مبارک باشه . می دونی گل من ؟ این پستت انگار ... انگار هزار تا مزه داشت ! از اون آدامس و شکلات هایی که تو قصه ها می نویسن که تمام طعم ها رو دارن ... شیرینی ، تلخی ، شوری ، ترشی ... گاهی با خوردنش و خوندنش لبات جمع می شه از گس بودن و گاهی شیرینیش و نمکش لبخند میاره رو لب ... نمی دونم ! واسه من که تمام مزه های دنیا رو یک جا داشت ... عشقتون پردوام ، همیشگی و جاودان ... ایدون باد !

ممنون از محبتت .

فروغ سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 13:54 http://frooq.mihanblog.com

تو لیاقت خوشبختی رو داری. همیشه خوشبخت باشی صمیم عزیز .

دنا سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 13:51

صمیم جون یه دونه ای. واقعا احساساتت رو اینقدر خوب مینویسی که آدم درک میکنه. از ته قلبم آرزو میکنم که این خوشبختی تا ابد ادامه داشته باشه و پسرک زیر سایه تو و پدرش بزرگ بشه. با آرزوی بهترینها

سعیده سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 13:42

1. تبریک صمیم خانم
2.ممنون خیلی مفید و زیبا بود

هدی سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 13:40

بسیارررررررررر زیبا

زهرا سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 13:36

آفرین به تو صمیم .بهت افتخار میکنم به اینکه دوستم چنین آدم محکم و باهوشیه. حتی به اینکه همدیگر رو از نزدیک ندیدیم برای من عزیزتر از کسانی هستی که میبینمشون.

رها سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 13:35 http://miss-raha.blogfa.com

صمیممممممم بازهم حس تحسینم رو برانگیختی و این بار بیشتر از قبل...بغض کردم و از این همه عشق و اعتماد و توکل دلم گرم شد.دوست دارم عزیزم.....روزهای شیرینی برات آرزو میکنم

sara سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 13:31

Samim jun az samime ghalb tabrik migam 10sale shodane zendegie moshtaraketun,gharghe lezat shodam ba khundane matalebet.
wa mesle hamishe amukhtam az shoma ke inhame sabr darin o be omide khoda chand barabare chizi ye malieo ro bedast biarin.

Samim jun emruz salgarde aghde manam hast wa jalebe ke marde manam khordadie!!!
baratun arezuye behtarinharo daram khanume mowafagh.

مرسی عزیزم

نازیلا سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 13:21

سلام.صمیم باز کردی با دلمون،میخندونی میگریونی چیکاره ای تو؟دختر مگه میشه آدم باهات آشنا بشه و نخواد جا روی جا پات بذاره؟بزرگی،صافی،مهربونی،صبوری و اینا انعکاسش برمیگرده به زندگیت معرفتت لایق بهترین هاست.وای بیشتر مهرت به دلم نشست.سالگرد یکی شدنتون هزاران هزار بار مبارک باشه عزیزم.روی گل پسرک میوه شیرین عشقتون رو ببوس

از حسن نظرت ممنونم عزیزم .

مرضیه سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 13:18 http://rouzhayezendegi.persianblog.ir

واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم صمیم جان. و چیزهای زیادی هم یاد گرفتم که اگر انشالله روزی ازدواج کنم بتونم به کارش ببندم.... آفرین به تو دختر صبور، مهربون و پر از عشق و عاطفه. همسرت خوشبختترین مرد دنیاست. این روزهای آخر ماه رمضون برای منم دعا کن بتونم شریک زندگیمو پیدا کنم و مثل تو خوشبخت و قدرشناس باشم.

نسیم معلم سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 13:15

من از این همه تلاش وشوقت برای زندگی درس گرقتم خدا من را با وبلاگت آشنا کرد زمانی که به شدت احتیاح به یه کسی داشتم که به من حس خوب زندگی بده و مطمئنم که یک نیروی الهی دستم رو گرقت ومن با وبلاگت آشنا شدم واحساس می کردم کسی که صاحب این وبلاگه بسیار درد آشناست واز سر خوشی وبیکاری نمی نویسه التماس دعا

شادی سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 13:06 http://shadi2022.persianblog.ir/

سلام .

من 3ساله که وبلاگتو میخونم و درسکوت ازت یادمیگیرم صمیم .کاش میشد ابنارو رودررو بهت بگم تاعمق خلوص و صداقت منو درزدن این حرف ببینی.وکاش زودتر اینارو میونشتی تامن هم وقتی اتفاقی شبیه این برای ماهم افتاد میتونستم بهترازین رفتارکنم .

مرررررررررررررررررسی برای تمام این نوشته های پرازصداقتت .دستتو به گرمی میشارم و روی ماهتو هم میبوسم .

مبارک باشه و همیشه همینجور شاد و خوشبخت باشین.

تیـــــرآ سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 13:06 http://www.tira60.blogfa.com


خیلی خوشحالم برای عشقتون
کیف میکنم وقتی میبینم زن و شوهر اینطور هستن با هم
از اینکه هستن آدم هایی که قدر زندگیشونو میدونن
انشا... سالیان سال کنار هم جوون بمونید و زندگی شاد و سلامتی داشته باشید
این پستت یه بغض قشنگ داشت
قدر زندگی هامونو باید بدونیم
خدایا شکرت

مریم.خواننده خاموش سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 13:03

من و زندگیم به تفکراتت مدیونیم ،صمیم جان

ستاره سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 13:01

مبارک باشه صمیم جان

مریم سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 12:59

تو فوق العاده ای نمیتونم توضیح بدم این پست چه جوری دگرگون کرد حالم رو
خوشبخت باشی تاابد

نرگس سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 12:58

آغاز 10 سالگیتان مبارک :)

خیلی زیبا نوشته ای صمیم جان ...

در پناه حق

من دختر اردیبهشتی ام سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 12:55 http://ordibeheshtihastam.blogfa.com/

بهت تبریک میگم بانو.امیدوارم هر روز حس الان را داشته باشی.
قضیه شیرینی و...هم چششششششم .منتها شیرینی که پا نداره!
از حالا دعوت من .تشریف بیارید اصفهان و یا بوشهر در خدمتتون هستم با بهترین شیرینی ها.

فدات شم ...

بهار سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 12:35

صمیم عزیزم بانوی دوست و داشتنی و شیرین زبان، سالگرد ازدواجتون رو تبریک میگم. انقدر قشنگ و ساده نوشته بودی که با سطر سطر نوشته هات اشک ریختم و برات از ته دل آرزوی خوشبختی و عاقبت بخیری کردم. امیدورام عشقتون هرروز پررنگ تر از دیروز بشه. تو همیشه برای من ی الگو هستی صمیم جان. توی خیلی از جنبه های زندگیم ازت یاد گرفتم. مرسی که تجربیاتت رو در اختیارمون قرار میدی. همیشه لبت خندون باشه بانو

عزیزم ...

سمیراازتهران سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 12:33

سلام صمیم جان تبریک میگم سالگرد ازدواجتون رو وافرین به این همه مقاومت که کم نیاوردی مثل بعضی ها

saba سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 12:30 http://bogesund.blogspot.se

mobarake!

سحر سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 12:27

حالا تو هی بیا بگو مرد‌ها پررو می‌شوند...

زن باید سنگین و رنگین باشد

باید بیاینـــــد منت بکشند و...

من می‌گویم زن اگــــــر زن باشد

باید بشود روی عــــاشقیش حساب کرد

که باید عاشقی کردن بلد باشد

که جـــــــــا نزند

جا نماند

جا نگذارد.

هی فکر نکند به این چیزهایی که

عمری در گوشش خوانده‌اند که زن ناز و مرد نیاز.

که بداند، مرد هم آدم است دیگر

گـاهی باید لوسش کرد

گاهی باید نـازش را کشید

و گــاهی باید به پایش صبر کرد...

حتی من می‌گویم زن اگر زن باشد از دوستت دارم گفتن نمی‌ترسد.

تو می‌گویی خوش به حال زنی که عــاشق مردی نباشد،

بگذار دنبالت بدوند.

و من نمی‌فهمم اینکه داری ازش حرف می‌زنی زندگــی است

یا مسابقه اسب دوانی.

و من نمی‌فهمم چرا هیچ کس برنمی دارد بنویسد از مردهــا...

از چشم‌ها و شــانه‌ها و دستهایشــان

از آغوششان

از عطر تنشـان،

از صدایشــان...

پررو می‌شوند؟

خب بشوند.

مگر خود ما با هر دوستت دارمی تا آسمـان نرفته‌ایم؟

مگر ما به اتکــاء همین دست‌ها

همین نگاه‌ها

همین آغوشهـا، در بزنگاههای زندگی

سرِپا نمانده‌ایم؟...

من راز این دوست داشتنهای پنهـانی را نمی‌فهمم.

من نمی‌فهمم زن بودن

با سنگین رنگین بودن

با سکوت

با انفعال چه ارتباطی دارد؟!؟

من بلد نیستم در سـایه، دوست داشته باشم

من می‌خواهم خواستنم گوش فلک را کر کند.

من می‌خواهم

مَردَم

دلش غنج بزند ازاینکه

بداندجایی زنـــی دوستش دارد...

من می‌خواهم

زن باشم...

بگذار همه دنیـا بداند

مردی این حوالی دارد

دوستت دارم هــای مرا

با خود می‌برد...

چقدر زیبا ...

معصومه سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 12:20

برات آرزوی خوشبختی صد چندان می کنم صمیم عزیزم

ترنج سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 12:04

عاشقتم صمیم یعنی من نمیدونم همین دو کلمه رو چند بار برات کامنت گذاشتم، ولی پستات و که میخونم دقیقا همین حس بهم دست میده.
مرسی که از زندگیت گفتی، خیلی از ماها خیلی وقتا نیاز داریم به شنیدن این چیزا، وقتی یه نفر پر از انرژِی مثبته و از زندگیش، از همسرش و اطرافیانش با عشق میگه آدم فکر میکنه این بهترین آدمهای دنیا دور و برش هستن، بی نقص ترینها و تو زندگیش حتما روزهای سختی نداشته، ولی وقتی میشنوی اول یکه میخوری، بعد به خودت میای که پس تو هم میتونی!
من برای خونواده ی سه نفره تون خوشبختی، عشق، شادی و آرامش و هر چیز خوب دیگه ای که توی دنیا وجود داره آرزو میکنم، میدونم که داریشون ولی بیشتر و بیشتر...

فدات بشم ..

محبوبه سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 12:02

مبارک باشه صمیم جان.
درس بزرگی از حرفات گرفتم....

rocio سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 12:00 http://rocio.persianblog.ir

سلام
از نوشته هاتون لذت بردم. امیدوارم که همیشه سلامت باشید و تا آخر عمر زندگی خوب و شادی داشته باشید.

خانومی سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 12:00 http://zendegiekhanomane.blogfa.com

عقل وعشق در کنار هم زیباست
همه چی رو از صمیم وجود درک کردم
سالگرد ازدواجتونم مبارک باشه

دختر شیرازی سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 11:50 http://dokhtarshirazi.ir

عزیز دلنشین من،
دونه دونه خطها رو با دقت خوندم و عمیقا درکشون کردم. چرا که منم همیشه سعی میکنم مثه تو با وجود تمام سختی ها وایسم و عشق بورزم به همه چیز. و عشق قدرتمندترین نیروی دنیاست.همه چیزو در برابرت به زانو در میاره.
لا حول و لا قوه الا بالله...
زندگی شیرینت رو تحسین میکنم و اخلاقای تو و همسری رو.
عشقتون روزافزون. مهرتون پابرجا.

از صمیم قلبم بهت افتخار میکنم.نه تنها من؛همه ی آدمای زندگیت....

+ گریه هم کردم تازه با خوندن نوشته هات

سمانه سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 11:49 http://weroniika.blogfa.com/

سلام صمیم جان
بهت تبریک می گم سالگرد ازدواج تونُ و امیدوارم که هر سال عشق و علاقه اتون چند برابر سال قبل باشه
خیلی زیبا نوشتی صمیم جان
اما بزرگترین دارایی شما بعد از اینکه این روحیه عالیُ داری
همین همسر یا همپا یا همراهی هست که داری و این باعث گفتن اون خوشششششش به حالت می شه نه وضعیت مالی یا هر چیز دیگه

دختر فیس نمایی سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 11:44 http://www.facenamatarh.ir

سلااااااااااااااااااااااااااااااااام خوبی؟
اومدم یه چت روم توپ با یه عالمه بچه های خوب بهت معرفی کنم.
خوشحال میشم زودی بیاییییییییییییییییییییییییییییییییی
منتظرتیمااااااااااااااااااااااا ما به دوستی با تو احتیاج داریم
همه بچه های فیس نما منتظرتن
دووووووووووووووست داریم
بوس بوس بوس
بای

آیتا سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 11:42

امیدوارم همیشه خوشبخت و عاشق باشید

دختر فیس نمایی سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 11:42 http://www.facenamatarh.ir

سلااااااااااااااااااااااااااااااااام خوبی؟
اومدم یه چت روم توپ با یه عالمه بچه های خوب بهت معرفی کنم.
خوشحال میشم زودی بیاییییییییییییییییییییییییییییییییی
منتظرتیمااااااااااااااااااااااا ما به دوستی با تو احتیاج داریم
همه بچه های فیس نما منتظرتن
دووووووووووووووست داریم
بوس بوس بوس
بای

ستاره سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 11:38

تو بی نظیری و لایق بهترین ها....به خاطر تک تک جمله هات، خاطره هات و سکوت هات بهت مدیونم و بهترین ها رو از خدا برای تو، همسر مهربونت و پسر خوشبختت می خوام

zahra سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 11:37

Salam vagean ziba bayan kardin ba tamame vujud dark kardam.manam koli.moshkelat daram kheyli delam mikhad manan besham baram doa kon samime aziz

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد