من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

نیمه مردادی دیگر

  

15 مرداد  یک سال دیگه هم رسید . عجب روزی بود ..عجب  اتفاقی .مزه شیرینش  بعد این همه سال  تو ذهنم تازه و  مثل روز اول هست . لباس  عروسیم  رو دادم دوختند برام(دوخت اول) چون لباس های  دیگه سایزم نبود!!! دستم دو روز قبل به تیزی در ماشین خورده بود و  روی بازوم یک دایره بزرگ کبود شده بود که آرایشگرم  کلی روش  کرم سفید کننده و  اینا زد  و میگفت از بس سفیدی   دستت زرد شده با این کرم ها!! کفش های راحت و صندل که خریدم چقدر  خاطره  انگیز بود . 

 

همه چیز برای  راحتی  خودمون بود و نه چشم مردم . دوستام باور  نمیکردند من صندل دو انگشتی  پام کنم شب  عروسیم .بهشون گفتم دلم نمیخواد  در  همچین شبی  تمام فکرم به زخم پشت پام  معطوف بشه و  نفهمم چی شد  و چطور  گذشت .  آینه شمعدون زیبام رو از   یسک شومینه فروشی  خریدم  دو  مجسمه زیبای برنجی  هستند ..همون موقع آینه شمعدون ها  بالای  دویست سیصد بود  معمولی هاش ..من اما  دوتایی این شمعدون ها رو  18 تومن خریدم با  همسری  و کلی  خوشحال بودیم .آینه اش رو هم تقریبا ست با شمعدون ها سفارش دادیم  یک ایینه فروشی برامون درست کرد  اون هم شد  20 تومن .نگفتیم آینه عروسی هست . قاب رو سفارش  دادیم . آینه رو انتخاب کردیم و  تمام ..به همین راحتی . من و  همسری  هیچ وقت اهل انجام دادن کار برای  دل مردم نبودیم ..یعنی  زیا نبودیم بخصوص برای  عروسیمون . هنوزهم  بعد از  این همه سال خوشحالم عقلم رو دست بابا و مامانم ندادم برای  مراسم و  هزینه ها . من و علی با هم تصمیم گرفتیم مراسممون کوچیک و  جمع و جور باشه بدون ریخت و پاش اضافی . یک مدل  غذا (فقط  جوجه کباب )  و  دو یا سه مدل شیرینی و بستنی و  تمام .. بابا داشت خودش رو میکشت که آبروی من رو نبری دخترجان ...حالا دو سه مدل غذای دیگه  اضافه کنید من خودم پولش رومیدم. من و علی قبول نکردیم .شوهر  جوون و محکم من پای  همه چی  ایستاده بود و گفت ازتون خواهش  میکنم به نظر من و صمیم جان احترام بذارید . انتخاب  کارت عروسی ..انتخاب  باغ..انتخاب  کیک سه طبقه ولی  جمع و جور ...انتخاب دونه دونه وسایل آرایش و  لباسها ی کمدهای  من .. انتخاب  وسایل  زندگی و جهاز که دو تایی با هم میرفتیم میخریدیم .همه چیز آماده بود  تا ما شبی خاص رو داشته باشیم .  

 

اون شب با خنده های  من و  نگاه های  گرم و  عمیق  همسری  گذشت . بامبول زیاد سرمون در آوردند ..چه وسط  مراسم و چه بعدش . از طرف  خونواده خودم .  پدرم بهانه کرد که من  پام شدید درد میکنه و قبل از  اتمام مراسم و دست به دست دادن من و  همسری رفت ...البته مهمان هم داشتیم و دیر وقت بود و  کسی  متوجه ضایعیش نشد ولی من فهمیدم از سمت بعضی ها پر شده حتما ... عده ای بودند که همون وسط مراسم طاقت دیدن مهربونی  مادر  شوهرم و  خوشی و خوبی من و  همسری رو نداشتند .مامانم آخر مراسم  اومد و دست من رو گرفت و دست همسری رو .بهش گفت میخوام بتونه بهت یک عمر  اعتماد کنه ..میتونی ؟  همسری  گفت  تمام سعی ام رو میکنم و مامان  دست من رو گذاشت تو دست همسری وبه جای این که سفارش من رو به همسری بکنه  کلی  سفارش ایشون رو به من کرد ( جلوی  چشم آقای داماد!!) که هوای  پسر منو داشته باش صمیم  ..براش تو هیچی  کم نذار ..همیشه پشتش باش و  کنارش باش ...کم و زیاد تو زندگی رو به روش نیار و یک  کلام ..زن زندگیش باش و همسر و هم پاش .اون موقع معنی  وعمق حرفای  مامان رو خوب  نفهمیدم ولی بعد با تمام وجودم حس کردم چقدر  مسوولیت سختی به من داد اون شب ....و ما رفتیم دو دور بازی و عروس کشون و شب ساعت 4 رسیدیم خونه مون .دیدم مهمون ها و  صاحب  خونه عزیزمون  منتظرند و اسفند دود کردند  برامون . اون شب  ازخستگی در آغوش  هم  خیلی زود به خواب رفتیم. فرداش  مهمونی  پا تخت که دیگه زورم این  جا به مامان نرسیده بود و شب  هم تو  خونه عکس های خانم عکاس از اولین شب  زندگی مون (ما تمام عکس های عروسیمون آنالوگ هست و  طبیعی ..نه رتوشی و نه چیزی ..عکاسمون گفت بعدها میفهمید  ارزش این عکس  ها چقدر  هست ..دیجیتالی و مصنوعی نیست ..و چقدر  من اون عکس ها رو دوست دارم الان ..خود خودمون هستیم ..با همون برق  چشم ها و لبخندهای  زنده ....)  

دو روز بعد ما  عازم ماه عسل بودیم . چالوس  هتل گرفه بودیم .هتل کوروش و  چقدر  من اونجا رو دوست دارم هنوز . بهترین روزهای ما شروع شده بود .پر از  اشتیاق و انرژی و  گرمای  عشق بودیم . دست هامون لحظه ای از  هم جدا نمی شد و من حرف های  مامانم تو گوشم بود ..از شوهرت چیزی نخواه که شرمنده ات بشه ...هر چی داری و نداری  بذار وسط و مال من و  مال تو  نکن هیچ وقت . قدردانی هایی  زبونی و  نگاهی و  قلبی  همسری من رو مطمئن تر  کرد همه ی این سال ها که این کار  بد تصمیمی نبوده و  نیست برای زندگی من .

روزها از سر  کار  می اومدیم . من به استقبالش میرفتم .گرم و مهربون . همیشه میگه تموم خستگی کار و  سر و کله زدن  های بیرونم محو میشد .. دود میشد و میرفت بیرون از  تنم با مدل استقبال  تو . من عصر ها کلاس زبان هم میرفتم .از سر  کار  ساعت حدودای  سه و  چهار  مستقیم میرفتم آموزشگاه .تدریس داشتم و  بعد از   13  14 ساعت بیرون بودن از  خونه ،همسری  شب  می اومد  کلاس دنبالم  و تازه میرفتیم با هم پارک .. میخندیدم ..حرف میزدیم .من تعریف میکردم .اون از  خودش و کارش  میگفت و یک چیزی  میخوردیم یا سر راه چیزی میخریدیم برای  شام شب که درست کنم و میرفتیم خونه ..روزهای  خوب و  قشنگی بود ...

مشکلات کم کم  پیش اومد . مسائل مالی ... کم و  زیادهای  شغلی  همسری . پیشرفتش اما  خوب بود . خیلی خوب ..و من دلگرم به زندگیمون بودم . خونه خریدیم و داشتیم کم کم قسط هاش رو می دادیم و ذره ذره اون خونه داشت ساخته میشد .  پر از انگیزه بودیم . یکی دو بار هم کنکور  ارشد  امتحان دادم و به فاصله نه خیلی  زیاد  قبول نشدم ...مسافرت میرفتیم . بیرون میرفتیم . خرید میکردیم .یک روز   کلا دوتایی سر کار  نرفتیم و  از صبح تا عصر بیرون بودیم با هم . خیلی  خاطره انگیز بود .  شب قدر سال 87 گذشت .شبی پر از برکت و لطف و  معجزه ...همون ماه من متوجه شدم پسرک رو باردار هستم و همه چیز برای   یک خوشبختی  تمام ، آماده بود . بعد از  حدود  4 سال با تصمیم  خودمون داشتیم پدر و مادر میشدیم  . وقتش بود به نظرمون . و به راحتی و بدون مشغولیت ذهنی پسرک دوست داشتنی ام در  وجودم زندگی رو شروع کرد .   همون موقع ها بود که کم کم آسمون زندگیمون ابری شد ...روزهای خوب و  زیبای بارداری من همراه شد با بزرگترین بحران زندگیمون ...روزهایی که در بیمارستان بستری میشدم و کسی  حتی مامانم نمیدونست ...کسی  نمیدونست حتی شماها ..از درد و از  شدت استرس و فشاری که روی  دوتاییمون بود و من بیشتر  آسیب  میدیدم این وسط  کار من به سرم و  این حرفا میرسید . دونه دونه موهای سیاه من  و همسری  رنگ  عوض کرد ..به هیچ کس نگفته  بودیم چه اتفاقی داره برامون می افته . ما آدم گفتن درد هامون به خونواده هامون نبودیم و هنوزم نیستیم ...و یکباره ضربه  آخر زده شد ..پسرک فقط  یک هفته داشت و تازه متولد شده بود که تیر  خلاص زده شد به زندگی ما ..به تمام تلاش های شب و روزهای قبلمون ...خونواده هامون باور  نمیکردند ما همچین اتفاقی برامون افتاده باشه ...دعوامون کردند  که چرا بهشون نگفتیم ..من بغض میکردم و  همسری  رگ کنار  پیشانیش برجسته میشد  از ناراحتی ... بودن پسرک اما  برامون مسکن بود ..یک مسکن قوی .. خونه و ماشین و شرکت و طلا وسکه و  پس اندازو همه چیز رفت . ما موندیم و لباس های  تنمون وبدهی های بزرگ و  نیش زبون های  اطرافیان ..چه غریبه و چه آشنا ... همسری شب ها  دست های من رو میگرفت توی دستاش  و میگفت من شرمنده تو شدم ..من نتونستم برنامه هامون رو پیش ببرم ...این حق ما  نبود...میدونید بچه ها ... دلم  هیچ وقت نخواست و نمیخواد در  موردش  چیزی بنویسم یا به کسی توضیح بدم . هنوز حتی  پدر و مادر من  کامل  نمیدونند  اون اتفاق  چطور بود و  چطوری  پیش اومد .. دلم نمیخواد  هیچ کس  جزییاتش رو بدونه . .. چون به وقتش  به جای  امید دادن بهمون  میشه چماق روی سرمون ..مثل  چند سال بعدش و ترکش هایی که هنوز  هست ...و چه سخت جون بودیم ما .

پسرک من و همسری رو به هم نزدیک کرد ...و مشغله های کاری  ،همسری رو از  من دور  کرد ..مثل کش در  نوسان بودیم ..من به شدت کار  میکردم بعدش .ترجمه ..کلاس ...از صبح تا شب و همسری هم همین طور ..کار  خودش .آتلیه ..کار های  جانبی ...و تنها امید ما پسرک بود و عطر بودنش که حالمون رو خوب  میکرد ... بارها تو بغل  هم بغض کردیم  . بارها گفت دارم میبرم صمیم ...دارم کم میارم ..و من هی مطمئنش میکردم  که اون اتفاق تقصیر تونبود ..من مطمئن هستم بهت ..باز هم میتونی ..باید  صبر کنیم کمی ..زود همه چیز روبراه میشه باز ...مطمئنم بهت ...تو آرزوهای بزرگی برای  زندگیمون داری ..دوبا ه شرکتت سر پا میشه . من به عرضه تو  اطمیمنان دارم .. و وقتی باز من کم می اوردم اون محکم بغلم میکرد و میگفت یک روز به همه ی  این روزهامون میخندیم ...من کنارت هستم صمیم ..ببین چقدر  دوستت دارم ..بیشتر از  همه ی آدم های  دنیا ....بعد کم کم اوضاع یک کوچولو بهتر شد . دیگه من شب ها  بخاطر  خستگی و بیهوشی همسری از شدت کار و این که بهم توجه نکرده مثلا قبل از  خواب ، اشکم در  نمی اومد ... محکم تر شده بودم ..تو کوره ای که ما رو گذاشته بودند و داغیش  رو  با گوشت و استخون حس کرده بودیم آبدیده  شده بودیم ..چند سال گدشت ..پسرک روز به روز بزرگ تر و شیرین تر  میشد ..من با تمرین های ذهنی ....با اعتماد دادن به خودم ..با صحبت کردن با خودم ..با باور  کردن و قبول  و پذیرش اون  اتفاق روز به  روز بهتر شدم ..یاد گرفتم  من مسوول اشتباهات خودم هستم نباید هی به گردن بقیه بندازم .شاید اگر کمی  روی  احتمالات ناممکن  بیشتر برنامه ریزی کرده بودم بهتر میشد ..دیگه دست از این برداشتم که  خودم و همسری رو در  ذهنم سرزنش کنم و هی بگم  چرا این بلا سرمون اومد ...چرا اینطوری شد ..  فکر کردم به این که الان باید چکار کنیم .. گذشته که گذشت .با همه  آثارش ..الان من و همسری چکار باید بکنیم برای بهتر کردن اوضاع و در  اومدن از  وسط  اون بحران ..شروع کردم به مشخص کردن و  واضح بیان کردن درخواست هام از  خدا ..از  خونه شروع شد و چقدر  خوب  جواب  گرفتم .. گذشت و گذشت و  حجم بدهی های  چند صد میلیونی ما کمتر و کمتر شد .. خونواده هامون بیشتر  هوای ما رو داشتند ...و البته گاهی یک حرف کافی بود تا این اشک های من در  تنهایی  مثل یک رودخونه ی  تموم نشدنی  راه بیفته روی  گونه هام و  فکر کنم دیگه نمیتونم دووم بیارم  و بسه دیگه ..بسه..و باز  دوباره بلند شدن و از  نو  شروع کردن . میدونی وقتی روزها و شب هایی که تموم نشدنی بع نظر  میرسیدند رو مینویسی در  چند خط  خودت یکباره تعجب میکنی ..میگی  همه  اش  همین بود ..اومد ..خراب  کرد ..له شدیم ..بلند شدیم ..ساختیم ...محکم شدیم و  سر  پا ایستادیم ..همش  همین بود کل ماجرا ؟  بله ..کوتاه به اندازه دو خط و  طولانی به اندازه یک عمر ...  

امروز  حدود ده سال از  ازدواج من و  همسری  میگذره . امروز  شروع دهمین سال ازدواج ماست . صبح قبل از اومدن به سر  کار  همسری رو محکم بغل  کردم..  بهم میگه باورم نمیشه ..که چشم به هم زدیم و  ده سال گذشت .و تو مثل روز اول دوستم داری ..میگم تو چی ؟ تو چقدر  دوستم داری ؟ میگه من بیشتراز تو  ..خیلی بیشتر  از تصورت صمیم..تو حتی  نمیتونی  فکرش رو هم بکنی چقدر  دوستت دارم ...شنیدن این حرف ها از زبون کسی که تو تموم این سال ها یک حرف  غیر  واقعی و یک قول  انجام نشدنی بهم  نزده ..و به شدت رک و صریح هست حتی به قیمت شنیدن واقعیت های  ناراحت کننده ...شنیدنش از  همچین آدم صریح و رو راستی  خیلی شیرین بود برام . میدونید همسر من  هیچ وقت  حتی در  گرم ترین لحظه هامون هیچ وقت  قول الکی بهم نداد ..تعریف  الکی و دلخوش کنی ازم نکرد ..این اخلاقش شاید یک وقتایی برای من که مشتاق شنیدن زیباترین تحسین و  تعریف ها بودم کمی سخت بود .ولی خیلی زود فهمیدم میشه به این مرد و حرفاش اعتماد کرد ...که تا  چیزی خوب  نباشه  تاییدش نمیکنه و با هیچ کس تو دنیا هم تعارف نداره ...و امروز  وقتی برمیگردم به بودن این سال هامون با همدیگه نگاه میکنم لبخند میاد روی  صورتم .. که براش  بهای  زیادی  دادیم  جفتمون..

من سال های اول ازدواجمون فکر میکردم دلخوری بین زن و شوهر یعنی فاجعه ..یعنی دیگه همه چیز تموم شد ..روزهایی بوده که یک  مساله کوچیک میتونسته یک تنش بزرگ بشه ...معدود دفعاتی هم بوده که شده ...و ما اون رو از سر  گذروندیم . میدونید  چی زندگی ما خنده داره؟ ..این که مسایل بزرگ رو به راحتی  و کنارهم از سر میگذرونیم ولی یک مساله پیش پا افتاده و خیلی خیلی ساده میتونه باعث  دلخوری ما از هم بشه ...من اما هیچ وقت اجازه ندادم و نمیدم دلخوری هامون  ادامه دار بشه ..مثل یک ظرف آب  می مونه که هر روز یک قطره جوهر بهش اضافه بشه ..اول کدر  میشه ..بعد  مات ..بعد  خاکستری و  کم کم سیاه مثل همون جوهر  قطره قطره ... همسری بارها و بارها تحسین کرده این اخلاقم رو ..بهم گفته بزرگترین  حسن تو اول  شیرین زبونی هات برای منه و  شیطنت هات و بعد کینه ای نبودن و  دل گنده بودنت ..با خونواده ام ..با خودم ..با همه ... و  من غرق  لذت شدم از شنیدن این تعریف ها . وقت هایی هم  بوده که واقعیت هایی در  مورد  خودم بهم گفته که تو شوک بودم و  دلگیر و  غمگین تا چند روز .. و بعد به خودم گفتم شنیدن و دونستن این ها  تلخه ..ولی هست و باید یک جوری برطرفش  کنی صمیم ...

امروز میخوام به همسری که حتی شاید هیچ وقت اینجا رو نخونه (با این که میدونه وبلاگی به این نام دارم) بگم که روی  این پله از زندگی مون که ایستادم راضی  ام از بودن با تو ..از بودن تو ..بهش بارها گفتم که بهترین انتتخاب من بوده و هست ..و البته ایشون هم بهم گفته ولی من اگه بجای ازدواج با تو   با یک دختر  یکی یک دونه پولدار و فوق مولتی  مانی !! ازدواج میکردم شاید  زندیگم عوض میشد صمیم!! و من هاج و واج نگاش کردم که یعنی  چی این حرف ..و اون محکم بغلم کرده و گفته یعنی شاید ای قدر  خوشحال نبودم از داشتن تو ...امروز بهم گفت من تو زندگیم دنبال یک چیز بودم صمیم .عشق واقعی ..و تو اون رو بهم دادی ...وای  همسری و گفتن این حرف ها ..اوه اوه از  محالاته ...و چقدر  ذوق کردم ...من و همسری  هر  کدوم ممکن بود زندگی خیلی بهتری با کس دیگه ای  داشته باشیم ..نه من تنها آدم روی  زمینم که میتونست اون رو خوشبخت کنه و نه اون ...منتهی رفتارهای ما با هم ..سخت  ش یرینی هایی که گذروندیم ..امتحان هایی که پس دادیم تو زندگی به هم ..همه باعث شده نتیجه این تصمیم برای دوتای مون راضی  کننده باشه . من تو زندگیم آدم قانعی  هستم ..خیلی زیاد ..ولی یک چیز  ر نمیتونم اصلا قناعت کنم توش ..ابراز  عشق و محبت به همسر ...و خودم هم  سیر نمیشم .کدوم آدمی از  عشق گرفتن و محبت دیدن سیر میشه که من دومیش باشم ...  

وقتی  میگم  مرد خردادی من ...عاشقت هستم و بودنت و همیشه محکم بودنت رو از  خدا میخوام .. عمق داره این حرفم ..از سر  خودخواهی  نیست ..بودنش رو برای  شاد بودن خودم نمیخوام فقط .. در  کنارش  این روهم میخوام که باشه تا من بتونم انقدر بهش محبت کنم تا بدونه  چقدر برام مهم و  دوست داشتنی  هست ...که بودنش برام مهم هست ..حتی  اگه روزی  نباشم ...

خدا رو شکر  میکنم که بهترین تصمیم زندگیم رو گرفتم ... سخت ترین مسوولیت زندگیم رو دارم انجام میدم هر روز و  مرد بامعرفتی کنارمه که میدونه  چقدر  خاطرش برام عزیزه و میدونم چقدر  عمیق برای  خوشبختی  من و  پسرکمون داره از  همه چیزش مایه میذاره ..دلم میخواست برای  بعضی ها که می اومدند اینجا و بغض میکردند یا آه میکشیدند که خوششششششششششش به حالت صمیم  ...وسط  خوشبختی  غلت میزنی ..تو شانس آوردی که شوهرت  وخونواده اش اینقدر باهات خوبند ...خوشششششششش به حالت .. اینا رو بنویسم و بگم باور  کن راحت به امروزم نرسیدم ...که درد کشیدم ..تو خودم ریختم ...جوونیم رو گرفتم وسط دستام و  دودستی  دادمش و  این زندگی رو گرفتم به جاش ...تا باور  کنند که میشه سختی کشید و  خوشبخت بود .. میشه اشک ریخت و  باز خندید ...میشه  پول داشت و  معرفت رو هم داشت ..میشه در  کنار  همه این ها به خدا توکل کرد و باز بلند شد و از نوساخت ...

برای  همگی عشقی گرم و  زندگی ای پر از آسایش و برکت و معرفت  آرزو میکنم .

نظرات 246 + ارسال نظر
شوکا پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 13:12 http://roiahaie-aftabi.blogsky.com/

خدا قوت صمیم جون!
عشقتون پایدار که اگه فقط این عشق باشه بقیه اش هم هست و اگه نباشه هیچچچچی نیست.

سمیرا پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 12:24

سلام . من با اجازتون توی یکی دو هفته اخیر همه صفحات وبلاگتون رو خوندم - برای مثل یه رمان شده بود - لحظه شماری می کردم کارهام تموم شه یا با گوشی یا با سیستم ادامه داستان هاتون رو بخونم و با نوشته هاتون خندیدم بارها و بارها گریه کردم قهقه زدم از بعضی اتفاقات ناراحت شدم بعضی نظرات و دوست داشتم بعضی ها رو نه و در کل با هاتون انگار زندگی کردم و از نوع روحیه خوبتون با همه مشکلات زندگی که برای هممون هست خوشم آمد بهتون تبریک می گم و براتون بهترین ها رو از خدا آرزو می کنم و امید وارم همه به آرزوهاشون برسن منم الان یه آرزو بزرگ تو دلمه که آرزو می کنم خدا خیلی زود بهم بده
موفق و شاد باشید .....

مامان نیکان پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 07:48

صمیم جان الهی هر روز بیشتر از روز قبل شادی و آرامش و برکت به زندگیتون بباره عزیزم.
از نوشته هات کاملا میشه فهمید اونی که به این زندگی این همه انرژی و شادی و عشق میده خود تو هستی. میشه کاملا دید که نگاه تو هست که زیباست وگرنه اگه کلی نگاه کنی تو هم یکی هستی مثل بقیه و در شرایطی زندگی می کنی که خیلی از ماها توش هستیم و ازش ناراضی هستیم. و این تو هستی که عاشقانه نگاه می کنی به این زندگی و تا جایی که بتونی این عشق رو به همه منتقل می کنی.
دلت همیشه پر باشه از نور
خیلی زیاد دوستت دارم

تنها پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 02:25

سلام
من مدت زیایه که وبلاگت رو میخونم و به وبلاگت رای هم دادم ولی تا الان کامنتی نذاشته بودم و این اولین کامنتم برای شماست با خوندن این پست خط به خطش چشام گرد و گردتر میشد من توی این مدت که وبلاگت رو میخوندم خیلی چیزا ازت یاد گرفتم مثل دوست داشتن خودم واحترام به همسر و خانواده همسر وقوی بودن ولی منم همیشه فکر میکردم زندگی بدون مشکل که نه ولی با کمترین مشکلات رو داری و وقتی پستهاتو میخوندم توی دلم میگفتم خوش بحالت و سعی میکردم راه تو رو پیش بگیرم ولی الان با خوندن این پست مشتاق شدم که با دقت بیشتر بخونمت چون فهمیدم که پشت همه ی حرفات کلی تجربه هست قوی و استوار باش و مطمئن باش که موفق میشی چون خدا رو داری

نگران آینده پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 02:05 http://skn.blogfa.com

سلام یکی از پستهاتون راجع با شکل وقیافه خیابونای مشهد بود
امسال که برای عید رفته بودیم مشهد خداییش با چند سال پیش خیلی فرق کرده بود و قشنگتر شده بود

پگاه پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 01:57

خداروشکر که الان راضی و شاکری و واسه همه تلاش هایی که کردی ناراحت و خسته نیستی...
ای کاش کمی از صبر شمارو زوج های امروزی داشتن و اینقد زود به یه زندگیه خاتمه ندن با یه مشکل...
امیدوارم منم بتونم واسه همسر نداشتم اینقد خوب بمونم

موطلایی پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 01:03 http://hojatfa50-50.persianblog.ir/

....مغزمم قفل شده صمیم جان...تو کی هستی ؟؟؟تو چی کشیدی؟؟تو به کجا رسیدی؟؟؟عزیییییییزززمممم...قفل شدم ...کم آوردم...این گذشته تو بود واقعا ...خدا را شکر خدارا هزار هزار ششکر که الان سلامت و شاد و مهربون کنار هم هستین ...خدا الهی شما را به هم ببخشه ...یونای عزیز تو روزای بحرانی یه هدیه بود واسه آروم کردن شما واسه محکم شدن شما دوتا...عزیزم برج 6 انشاءالله میخوام برم خونه خودم و الان دنبال خریدجهیزیه و این حرفا هستم کلی میگردیم ژاهام تاول زده تا یه قیمت مناسب گیر بیاد اینم با این قیمتا...خوشحالی توی زندگی به خوشی و مهربونی و عشق هست...
مرسی عزیزم درسایی از این حرفا گرفتم که ده هاسال ده ها کتاب میخوندم بازم حسش نمیکردم درکش نمیکردم مرسی گلم مرسی واقعا ممنون

تبریک میگم بهت عروس خانوم .. انشالله تک تک وسایلت رو با عشق و شور و محبت استفاده کنی ...
مرسی از نظر لطفت .. فکر نمیکردم دوستام این همخ تعجب کنند ... خوشحالم که براتون گفتم و بعد دیگه ای از زندگیم رو هم دیدید ..البته هنوز کجاهاشو دیدی!!!!؟
بوس .

پینه‌دوز چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 23:23

صمیم جان عزیزم؛ همیشه خوشبخت و سالم باشید در کنار هم و هرسال سالگرد ازدواجتون رو اینجا بنویسی و ما رو هم توی سرشارهای زندگیت شریک کنی... من که اینجا از تو درس عشق و معرفت و مهربونی یاد می‌گیرم....

مامان گلی چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 22:20 http://kimiamami.persianblog.ir/

چقدر زیبا عشقت را بیان کردی بعضی از نوشته هات اشکم را درآورد
سالروز پیوند پاکتان مبارک

لاله چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 21:28

سالگرد ازدواجتون مبارک. چقدر همیشه لذت داره خوندن خوشبختیهات.
الهی که سالهای سال کنار هم با عشق زندگی کنید

میفا چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 20:59 http://eshghamoman.blogfa.com

چقدر جالب صمیم جون با 2 روز اختلاف سالگرد ازدواج ما 13 مرداد.
عزیزم خیلی خوشحالم صمیم همونی هست که تصور میکردم یه خانوم مانکن ،صبور، مهربون ، وفادار و عاشق .
دوست عزیزم بهترینها رو از اعماق قلبم برات ارزو میکنم امیدوارم هیچ وقت تو تندباد زندگی دستهاتون از هم جدا نشههههههههههههههه

ریحانه چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 20:10

عشقتون مستدام

بهار چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 19:30

وای صمیم اشکام ریخت...
ان شاء الله همییییشششههههه بهتر و بهتر بشید. هر روزتون چندین قدم به سمت بهتر شدن باشه.
خیلی زیبا بود. خوشحالم که اینجا رو دارم.
خیلی براتون آرزوهای خوب دارم عزیزم.

somy چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 18:59 http://lady-purple.blogfa.com

سلام. سالگرد ازدواج جالبتون مبارک.چقدر خوشم میاد از این زن وشوهرایی که به چیز های ساده راضی اند انم وسط یه امر مهم زندگیشون ..خیلی خوبه صمیمی جان..تبریک کمیگم اخلاقت رو
راستی اینجا جا داره تشکر کنم بابت ..نمیدونم شما یا کسای دیگه کمک کرده بودیدی به اون دختر نوجوون که قبلا توی کامنت درمورد بیماریش نوشته بودم و دیروز توی روزنامه جوابش اومد
خوشحال بود دخترک ولبخند میزد وخودش وخونوادش از همه تشکر کردند ودو برابر اون کبلغ عمل براشون جور شد با کمک های مردمی که وقتی توی روزنامه میخوندم مردم چه کارها برای اون کردند ویکی از جنوب پاشده بود رفته بود به روستاشون در اذربایجان وکمکای زیاد کرده بود وخیلی کارهای مردم که خنودنش توی روزنامه اشک شوق برام داد ..دیدن لبخند دخترک واینکه نوشته بود : رقیه روی ماه همه ی شما رو میبوسهخ وحالا امیدوار وخندانه به زندگیش..."
منم اومدم تشکر کنم از شما وهر کسی که بانی خیر شده..

اجر تو هم محفوظ انشالله ..
من هم خوشحالم ...

الی... چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 18:30 http://www.azelibekhoda.blogfa.com

اگر از آسمان به پائین بنگری،زمین
و هرچه در آنست در فاصله ی دو انگشت میگنجد.
چرا نگرانی برای فردا ؟
آنکه در لحظه لحظه ی زندگی
جاریست همه را میداند
و همه چیز چالشی سازنده به
سوی فردایی روشن است.
دیگر شب به پایان رسیده. بگذار
لبخند بر دغدغه هایت طلوعی دیگر باشد.
بخند و زندگی کن.
شاید تبسم تو پناه لحظه های
گریزان یکی دیگر شود
شاید… اید… شاید…
به آسمان بنگر ٬قطره قطره لبخند حمایت می بارد٬
فاصله ی ما تا خدا فقط به اندازه ی باور یک لبخند است
------------------------------------------
تبریک میگم صمیم مهربانم

raha@ چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 18:29

ba Ye aghoosh por az mohabat o eshgh va tahsin tavalode yeki. shodanetoon to tabrik migam...

سین چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 18:29

من 4 ماه حاملم خیلی ترسوندیم .مریضی در خصوص بارداری گرفته بودی؟

نه بابا این حرفا چیه ..نترس ..
مساله مالی بوده نه جون و سلامتی ...

شکوه چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 18:18 http://shokooh-afarinesh.blogsky.com

به قول استادم رنج ها نمیان که ما رو آزار بدن، میان که بهمون فرصت رشد کردن بدن. و تو چه خوب از این فرصت استفاده کردی. و رشد کردی.و بزرگ شدی. و پخته شدی. صمیم از صمیمِ قلب تبریک میگم سالگرد ازدواجتونو و خوشحالم برات و آرزوم اینه که سختی های زندگی من رو هم مثل تو قوی و محکم کنه. و فکر می کنم دعای یه نفر که این مسیر رو تو زندگی اینقدر خوب طی کرده حتما در حقم اجابت میشه. التماس دعا

ناهید چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 17:08

سالگردازدواجت مبارک باشه عزیزم . همیشه خوش و سلامت باشید در کنار هم .

محسن یکتا چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 16:57 http://naghabel.blogfa.com

سلام
هم سالگرد به هم رسیدن و هم عیدتون مبارک باشه
امیدوارم صد سالگیشو جشن بگیرین!

فلفل چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 16:55 http://http//felfelane.persianblogir

خط به خط نوشته هات درسه صمیم

عادله چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 16:09

سلام صمیم جان
از خوندن تک تک کلماتتت پر از مهر و محبت و عشق شدم بغض کردم از این همه عشق پاک
ایشالله سالیان دراز کنار هم باشید با همین عشق که هر روز بیشتر میشه. معلومه به راحتی به دست نمیاد این خوشبختی باید محکم بودو پای خیلی چیزا واستاد
واسه من که مجردم اینجا یه آموزشگاه زندگیه که چیزایی یاد گرفتم که تو زندگی دوروبریام نیست و همش فکر میکردم نمیشه وجود داشته باشه اما به قشنگی تو زندگی شما هست ایشالله بهترازاینم باشه از این ببعد
تو این روزای قشنگ این ماه عزیز براتون بهترین ها رو ارزو میکنم

مریم گلی چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 15:52

عشقتون همیشهئگرم و مردادی بمونه صمیم جون سالگرد ازدواجتونم مبارک

زهرا چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 15:23 http://zahrasn.blog.ir

:)

فقط همین

نوشین چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 14:59

صمیم جان
سلام
سالگرد ازدواجتان مبارک امیدوارم همیشه در کنار همدیگر شاد و خوش و سلامت باشید

نیلو چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 14:52 http://for-me-21.blogfa.com

این یکی از بهترین پستات بود صمیم :* عزیزم از ته قلبم دعا میکنم همیشه زندگیتون پر از آرامش و عشششششق باشه .. خیلی انرژی میگیرم ازت ..

غزل چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 14:20

صمیم جونم سالگرد ازدواجتون مبارک.مثل همیشه با این نوشته عاشقانت اشکم در اومد.کاش میشد منم مثل تو قوی بودم. این روزا حرفای خونوادم بدجور اعصابمو به هم ریخته.خیلی ضعیف و حساس شدم. منم میخوام با تمام وجود کنار شوهرم بایستمو احساس خوشبختی کنم.تورو خدا منم تو دعاهات یاد کن.

مهتاب چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 14:05

صمیم جان من خواننده خاموشت هستم ولی دلم تیومد که برای این پست قشنگت نظری نذارم. خواستم بگم از صمیم قلب بهت تبریک میگم و آرزو میکنم که عشقتون روز به روز بیشتر و گرمتر بشه.خواستم بگم که لیاقت بهترینارو داری و امیدوارم که بهترینها هم برات اتفاق بیفته.
و در نهایت خواستم بگم که یه تشکر بزرگ بهت بدهکارم به خاطر تمام چیزهایی که ازت یاد گرفتم و حسهای خوبی که با خوندن نوشته هات بهم دست داده. پس مرسی.خوب و خوش باشی. همیشه

مرجان چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 13:30

سلام صمیم جان

خوبی عزیزم؟
منم 8 سال پیش ازدواج کردم و همه چی خیلی ساده بود فقط هم مراسم عروسی داشتیم
اتفاقا وقتی از آینه شمعدونت نوشتی کلی حس اونروزها برام تداعی شد منم دوتا شمعدون رو میزی خریدم 32000 تومن با یه آینه تک جدا...
اتفاقا شام عروسی هم فقط جوجه کباب بود واسه خانواده من که تجملاتی هستند سخت بود ولی همه چی خیلی خوب بود...

خاطرات و حس قشنگی برام یاد آور شد
ممنون

مامان عماد وعمید چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 13:14 http://www.amid83.blogfa.com

من می خوام خصوصی بنویسم چکار کنم؟

تیک خصوصی رو بزن .. در هر صورت من تایید نمیکنم اگر اولش بگی خصوصی هست کامنتت ..

مامان عماد وعمید چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 13:13 http://www.amid83.blogfa.com

وای چه حالب من هم مردادازدواج کردم البته 5 روز دیرتر و5 سال زودتر.تبریک میگم صمیم جان .عشقتان پایدار ومستدام

بوسسسسسسسس

sana چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 12:59 http://www.sana63.blogfa.com

تبریک میگم....خدارو شکر..خیلی خوشحالم که زندگی رو اینقدر خوب مدیریت میکنی صمیم..راستش هر وقت میام به وبلاگت سربزنم احساس میکنم دارم میرم خونه یه خواهر بزرگتر که میتونم از حرفاش انرژی بگیرم،وتو زندگیم استفاده کنم..مرسی خواهرجوون

خانومی چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 12:54 http://vanda59.blogfa.com

صمیم جان شاید باورت نشه ولی قسمت اول نوشتت (ازدواجت) انگار داستان ازدواج 10 سال پیش من بود ما هم دست به گریبان یه مشکل بزرگ هستیم و هر روز از خودم می پرسم کجای کار اشتباه بود منم مشکلم رو از خانوادم مخفی کردم و فقط خودخوری می کنم کاش بهم می گفتی چطور طاقت آوردی و نشکستی

چون میدونستم دونستنشون کمکی بهم نمیکنه ..اعتبار همسرم رو فقط کم میکنه جلوشون ...

~مریم~ چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 12:49

دهمین سالگرد ازدواجتون مبارک باشه صمیم دوست داشتنیاز خدا می خوام سال های سال سه تایی در کنار هم شاد و خوشبخت باشین. نوشته ت خیلی زیبا بود. ازت ممنونم که تجربه هات رو در اختیار ما می ذاری تا بتونیم توی زندگیمون بکار ببریم.

گیس گلابتون چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 12:31 http://www.gisgolabetoon.com

مبارکه صمیم نازنین. مبارکه. هزاران بار مبارکه. به پای هم جوان بمانید.

ممنونم خانوم دکتر مهربون و شاد

مریم(قاصدک) چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 12:21 http://ghasedaki-dar-bahar@blogfa.com

سلام صمیم جان
باز هم نوشتت منو به فکر واداشت. باعث شد به مسائل زندگیم یه جور دیگه نگاه کنم. من یه سال و پنج ماهه که ازدواج کردم و دیروز فهمیدم که باردارم. از زندگیم راضیم ولی ما هم اینقدر سر مسائل کوچیک با هم بحث کردیم که احساس میکردم نسبت بهش خیلی سرد شدم. ولی وقتی می خونم که بقیه آدمها چه مسائلی رو پشت سر می ذارن و هنوز عاشق همن امیدوار میشم. ممنون به خاطر نوشتن همه خاطرات زندگیت بدون کم و کاست که باعث میشه به زندگی نگاه واقع گرایانه ای داشته باشیم. امیدوارم دهها سال دیگه در کنار هم شاد و خوشبخت زندگی کنید.

شیما چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 12:05

صمیم مهربون...من همیشه برای تداوم عشق همه آدما و خودم و همسرم دعا میکنم. از خدا میخام که محبت و عشق تو دلای شما هم روز به روز بیشتر بشه :*

masi چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 12:03

مبارک باشه صمیم جونم.وامیدوارم که همیشه سلامت باشید.خیلی دوست دارم،فوق العاده ای

الهام چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 11:39

صمیم مهربون و عزیزم دوست دارم صمیم جان برات از صمیم قلب از خدای مهربون می خوام هرچی که ازش می خوای بهت بده و همیشه سلامت و با آرامش درکنار خونوادت باشی و همچنین آنها در کنار شما .
you are so beautifull to me ........... can't you see you are every thing that i hope for .... you are every thing i need

حمیده چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 11:33

هیچی می تونم بگم جز اینکه آفرین دختر آفرین
بازم ثابت کردی که نمونه ای

ممل چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 11:17

آمین برای دعاهای قشنگت.عزیزم ایشالله موفقیت و خوشبختی و عشقتون از این چیزی که هست صدها مرتبه بیشتر شه و سالهای سال باشین و عشق و محبتتونو به آدمهای دیگه سرایت بدین.

نیوشا چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 10:56

آخی صمیم جان... سالگرد ازدواج‌تون یک دنیا مباااااااااارکه :) چقدر خاطره جشن عروسی و خرید و باقی قضایا شیرین بود... الهی که تا همیشه در کنار هم شاد و خوشبخت زندگی کنید و سایه‌تون رو سر پسرک باشه... برای خانواده‌ی کوچیک‌تون بهترین‌ها رو از خدا می‌خوام... خوب و زیاد بخندی و شاااد باشی :*

saba چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 10:23 http://hosele.blogfa.com

سلام
دهمین سالگرد پیوندتون مبارک .....

رسپینا چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 10:21

صمیم جون من که دیگه هیچی نمی تونم بگم بااین پست زیبات..بااون همه صبروبردباریتون...عزیزم!.....چقدرصبور...چقدرخانوم.....
انشالاسالیان سال درکنارهم باعشق زندگی کنین.امین

مریم سودا چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 10:13

برات آرزوی تداوم این عشق رو تا قیامت دارم همچنین نصیب شدن چنین عشق عظیم و باشکوهی رو برای خودم

انشالههههههههههههههههههههه

لیلا چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 10:02 http://imleila.persianblog.ir/

بووووووسسس

مامان هانیا چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 09:53 http://www.haaniaa.persianblog.ir

عزیزم از ته دل سالگرد ازدواجت رو تبریک میگم.من امسال سال دهم ازدواجم تموم میشه و تمام حرفات رو درک میکنم.البته اون اتفاق سخت که برات افتاده برای من نبوده ولی اتفاقات سخت ریز و درشت زیادی داشتم و میفهمم چی کشیدی تا به اینجا رسیدی.امیدوارم ده سال دومت به خوبی و شادی و پر از اتفاقات خوب باشه و ما هم بیایم و بخونیم که به تموم چیزهایی میخواستی رسیدی.

سعیده(مامان آرین) چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 09:50

۱۰ ساله شدنتون مبارک. منم می خوام تمرین کنم که بتونم تو اشکها بخندم دل بزرگ داشتم که از همه چیز بهتره

مینا مشهدی چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 09:34

تبریک میگم صمیم جون انشالا عشقتون هرسال گرمتر از قبل باشه

حرفات خیلی جای تامل داشت ، هر خطش یه درس بود واسه منی که از زندگی مشترک هیچی نمیدونم ، واسه کسایی که چشماشونو رو همه خوبیا میبندن و بی پولی رو بهانه بدبختی میکنن!

*.این اخلاقش شاید یک وقتایی برای من که مشتاق شنیدن زیباترین تحسین و تعریف ها بودم کمی سخت بود .ولی خیلی زود فهمیدم میشه به این مرد و حرفاش اعتماد کرد ...*
این حرفاتو با تموم وجودم حس کردم صمیم ، همسر منم دقیقا همین اخلاق رو داره و چقدر واسم سخت بود اوایل اما الان میفهمم چه نعمتیه داشتن مرد روراست !
خدارو شکر میکنم به خاطر داشتن همسرم

محدثه چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 09:33 http://entezareshirin86.blogfa.com

دهمین سالگرد ازدواجتون مبارک صمیم عزیزم! ایشالله همیشه عشقی گرم گرم و زندگی ای پر از آسایش و برکت و معرفت داشته باشید.( اصلنم تقلب نکردم)

زیبا چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 08:10 http://dellete.persianblog.ir/

سلام صمیم عزیزم
مبارک باشه. انشاءالله به پای هم پیر بشین و خدا به زندگیتون برکت بده. و دلتون خوش و تنتون سالم باشه با یه عالمه بچه خوشگل موشگلو سالم و صالح.
و ان شاءالله هممون عاقبت بخیر بشیم.

سین چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 07:32

عزیزم چند روزی هست این آیه رو زمزمه می کنم
ان مع العسر یسرا

منم بهش بدجوری اعتقاد پیدا کردم
راستی همسر منم خردادی واقعا مرد خردادی معرکه است(البته گوش شیطون کر)

Mana چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 06:19

وقتى این پستت رو خوندم چشمام خیس شد
عزیز دلم هر چى دارى،از درک بالا و حسن رفتارت هستش،با همه و در همه ى موارد
تو اینقد خوب و مثبت فکر میکنى که ناخوداگاه رو زندگیت تاثیر میذاره
اون تمریناى فکریتم از همش مهمتر بود
منم میخوام تمرین کنم
سالگرد ازدواجت رو تبریک میگم
عاشق پستاى بلند بالاتم
و از نوشته هات خیلى درس میگیرم
واست بهترین ها رو آرزو میکنم

رهگذر چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 06:08 http://einsad.blogfa.com

توصیه برادرانه:
کتاب یک عاشقانه آرام از نادر ابراهیمی برای این روزهای شماست.

بسیار دوست دارم اون کتاب رو .. سپاس

مریم مسیحا چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 03:20 http://http://masihayebinazir.blogfa.com/

یه نقطه اشتراک دیگه .. من هم تقریبا ماه دوم حاملگیم ماه رمضون و شب قدر و.. بود سال ۸۷ ... خیلی لحظه های عارفانه ایی بود ...حس حامل نور خدا بودن عجیب منو به خدا نزدیک میکرد .
و جالبه بدونی من و همسرم هم خیلی ساده و بی شیله پیله با هم ازدواج کردیم حتی چند تا اقوام همسرم بهم گفتم ما تا به حال همچین عروس ندیده بودیم که این مسائل ( تشریفات ) واسش مهم نباشه ... ما هم عکسامون بسیار واقعی و کاملا شبیه به خودمونه .... و چقدر این نقاط اشتراک بین خودمون رو دوست داشتم صمیم ... با نوشته ات این سالها رو مرور کردم ...خوشحالم ... خدا رو شکر که پیدات کردم .

مریم مسیحا چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 03:12

سلام
یه نفس خوندم ... بس که شیرین نوشتی ... و نمیدونم چی شد که سر از اینجا در آوردم ...و یه نقطه اشتراک مهم منو جذب کرد و شروع کردم به خوندن و مرور کردن زندگی خودم و همسرم ...
مبارکه صمیم جان مبارکه روز پیوندتون ..من و همسر عزیزم هم نیمه مرداد با هم یکی شدیم ...اون روز قشنگ پنج شنبه بود ...نه سال قبل ...
همه ی آدمها لحظه های خوش و شاد و تاریک و روشن دارن درست مثل زیبایی یک تابلوی نقاشی که تیرگی و روشنی جلوه ی قشنگتری بهش میدن ... خدا رو شکر که حس خوشبختی رو داری ...چون خیلی ها خوشبختند ولی حسشو ندارن ... انگار احساساتشون خوابیده یا گم شده ...
امروز از خدا نشونه خواستم ... و پستی که گذاشتی یکی از نشونه های خدا بود . ممنونم از خدا و بنده ی خوبش .

امیدوارم هر روز و هر لحظه عاشقتر و موفق تر از قبل باشید . در پناه خدا .

مریم سال 83 بود عروسیتون ؟ پنجشنبه شب ..
خوشحالم خوشحال و راضی هستی ..

غزل چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 02:58

قشنگ بود و حسی عمیق تر مطمئنم پشتش هست
توکه دلت صافه دعا کن که مشکلات کن منم حل بشن مرسی عزیزم
از وبلاگ امی به اینجا اومدم مهمونت شدم

مرضیه چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 02:05 http://konjedane.blogfa.com

قبلا یه اشاره ای کرده بودی به این ماجرا، ولی عمرا کسی حدس نمیزد که چنین عمیق و سخت بوده باشه. آفرین به این توداری و صبر هر دو تون.
انشاالله سالیان سال در کنار هم و همراه هم خوش و عاشق باشین صمیم جان.

یک عدد جوجه چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 01:51 http://joojejan.blogfa.com

صمیم خیلی خیلی این سالگرد مبارکه.چقدر شیرینه تعریفات.یاد میگیرم که به همسری بیشتر اعتماد کنم و کمتر غر بزنیم تو این طوفان زندگی

علیرضا چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 01:36 http://www.real-love-2013.blogfa.com

آن روزی که همدیگر را یافتیم...یافتنمان هنر نبود...هنر این است...که یکدیگر را گم نکنیم.
سلام من علیرضا هستم .دعوتتون میکنم به وبلاگ ما بیایید و نظرتونو درمورد پست معرفی بنویسید و ما رو از همراهیتون آگاه کنید.ممنون وسپاسگزارم.

مهسا چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 01:32 http://khodayabebin.blogfa.com

سالگرد ازدواجتون همراه با بهتین آرزوها مبارک
کم کم داشت گریه ام میگرفت هاااا!!!!!
من آدم صبوریم اما به صبر شما غبطه خوردم
به وبلااگم سر بزنید
مهسای این روزا به یه همفکر مهربون نیاز داره!
بازم تبرییییییییییییییک

دختر شیرازی چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 01:27

تبریک میگم با آرزوی دوام خوشبختیتون .

مهتاب چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 01:09

سالگرد پیوند عاشقانتون مبارک

نازنین چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 01:06 http://www.zananegieman.persianblog.ir

چیزایی که شما مینویسی جوک وظنز واینا نیست اما ادم به ادم حس خوشی میده .باورت میشه من وبلاگ شما رو میخونم با دل شاد میخونم .اونقدر کخ با احساس مینویسین از خودتونو شوهرتون احساس میکنم نگاهم به همسرم عوض شده . میخوام بگم دوستون دارم .

بوووس

نازنین چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 01:04 http://www.zananegieman.persianblog.ir

سلام عزیزم .اره همیشه راحتی ها بعد از سختیهاست .وایناست که ادم رو محکم میکنه .و میتونه ادم رو بسازه .من همیشه میگفتم ینی چی که میگن شکست پل پیروزیست. هیچوقت باور نکردم اما تو زندگیم با سختیهایی که داشتم فهمیدم باید از اون شکستها به عنوان پل پیروزی استفاده کرد. و تازه حتی موفق تر از قبل شد .سختی همش مادر شوهر و خونواده شوهر و مریضی و پول و اینجور چیزا نیست که .واسه هر کی یکیش پیش میاد .باید بدونیم چه جوری باهاش برخورد کنیم .موفق باشی عزیزم .

نازنین وبلاگت رو خوندم .خیلی بامزه بود .. دارم میرم تو آرشیوت .... تفاهم زیاد داریم و تشابه ..
بوووووووووس

امی چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 00:26 http://weineurope.blogsky.com

تبریک می گم صمیم جان، چه سال های پر فراز و نشیبی رو در کنار هم گذروندید خدا رو شکر الان دیگه به یک وضعیت خوب رسیدید و بحران رو پشت سر گذاشتید و البته خدا رو شکر که همسرت قدرشناسه و این قدرشناسی رو به زبون میاره این نعمت بزرگیه.
باهات موافقم که بعضی از افراد وقتی خوشبختی و آرامش دیگران رو می بینن فقط آه می کشن و بهش غبطه می خورن غافل از اینکه این خوشبختی راحت به دست نیومده و باید بهاش رو هم پرداخت.
ایشالا سال های سال در کنار هم خوشبخت زندگی کنید و روزهای پیش رو براتون فقط پر باشه از خیر و برکت.
می بوسمت

ممنونم از لطفت عزیزکم ..
ببوس دخترک گلت رو .

باران چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 00:09

سلام
این اولین نظرمه
دلم نیومد فقط بخونم و برم
واستون بهترین آرزوها رو دارم
نمی شناسمت
ولیییییی
حس خوبی دارم به اینجا و شما
ان شاالله همیشه خوشبخت باشی
در پناه خود خدا

دنیا چهارشنبه 16 مرداد 1392 ساعت 00:09

تبریک تبریک
برای ده سال عشق پایدار
ایشالا که بمونید همیشه برای هم همینطور عاشق
:*

باران سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 23:58 http://www.baran-53.blogfa.com

صمیم جان چقد زیبا لحظه لحظه ی خاطرات قشنگ زندگیتو برامون تعریف کردی
عزیزم عشقتون مستدام

نگین سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 23:34 http://ilkay241.blogfa.com

صمیم جان واقعا خوشحالم که باهات آشنا شدم- من خواهر بزرگتر ندارم اما بدجور به شنیدن این حرفا احتیاج داشتم- به اینکه یه نفر باشه که اعتقادای قلبیمو با تجربه هاش تایید کنه- میخوام تمرین کنم که یاد بگیرم رو پای خودم وایسم
انشالا خوشبختیتون مستدام باشه
وعشق سهم هر روز زندگیتون

nasrin سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 23:19

صمیم جان نوشته هات آدم رابه فکرفرومی بره عزیزم،ان شاالله کنارهمسرخوبت سالها بخوبی وخوشی زندگی کنی،سالگردازدواجت مبارک

مهری سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 23:16

صمیم جاااااان صمیم عزیزصمیم مهربان و قوی صمیمانه دوستت دارم مثل یک خواهر مثل یک دوست صمیمی و قدیمی . چهقدر خوب که اینا رو نوشنی که همه ما بدونیم زندگی عاشقانه شیرین و موفق بهایی داره که باید پرداخت که همیشه همه چیز ساده و اسون به دست نمیاد . خوششششش به حال همسری برای داشتن شما بهش حسودی میکنم . منم خیلی سختیا تو زندگیم داشتم اگه برای شما یه بار اتفاق افتاده برای من چند بار . پارسال حتی بی خانمان شدم رفتم خونه جاری بعد خونه مادر و خواهرم که خونه برادر شوهرم هم میشه یعنی در این حد افتضاح الان هم حل نشده هنوز ولی تو خونه خودم هستم و امید وار . باید ازت مهربونی و عشق رو یاد بگیرم . سالگرد هم مبارک

افرین به توکل ..صبر و امیدت ...

نیکو68 سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 22:54

خاطرات خیلی عجیبند

گاهی اوقات

میخندیم به روزهایی که گریه می کردیم

وگاهی اوقات

گریه می کنیم به یاد روزهایی که می خندیدیم

******************************

آرزو می کنم

به اندازه ی کافی شادی داشته باشی تا خوش باشی ،


به اندازه کافی بکوشی تا قوی باشی

به اندازه کافی اندوه داشته باشی تا یک انسان باقی بمونی


وبه اندازه کافی امید تاخوشحال بمونی

مرحومه مغفوره سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 22:47 http://www.marhoome.ir

آخ که درد زمین خوردن و نداشتن حتی یک تکه چوب که بهش تکیه کنی و دوباره بلند بشی رو فقط کسی میفهمه که زمین خورده باشه
متاسفانه میفهممت صمیم جان
زندگی همیشه پاداش آدمهای صبور رو میده
شک نکن

ماه کوجولو سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 21:41

شادی وعشقتان جاودان.ما رو هم دعا کنید.مخصوصا همسر بیمارم رو که من لحظه ای بودنش رو بعد از ده سال با هیج جیزی عوض نمیکنم.

پرستو سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 21:38

چه وبلاگ زیبایی و چه خاطره ی جذابی . امروز برا اولین بار و به طور تصادفی اینجا اومدم خیلی به استقامتت آفرین و درود میگم

مریم سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 20:28

صمیم عزیزم ، سالگرد ازدواجتو تبریک میگم
من هم دقیقا همین روز ۴ سال، شب نیمه شعبان پیش قدم به زندگی جدید گذاشتم
امیدوارم عشقتون همیشه مستدام باشه

آبینه سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 19:54 http://minoo1382.blogfa.com

مبارکه صمیم جان.ایشالله سالهای سال کنارهم شادوسلامت وخوشبخت باشید.

ریحان سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 19:53 http://bame87.persianblog.ir

تا حالا با یه مطلبی حال کردی وتلنگر خوردی....من تو این چند سال فقط خیر از اینجا یاد گرفتم و دعات کردم....

رضا سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 19:34

سلام

همیشه میخونمت، اما ساکت و بی صدا

پس این نوشته زندگی رو حس کردم، از بالا تا پایین اون رو

امیدوارم همیشه شاد و خوشبخت باشی، کنار همسر و پسرک

فافا سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 19:25 http://www.manonafasiim.mahtasin.com

مبارک باشه عزیزم
امیدوارم هر روز خوشبخت تر از دیروز باشید

نور سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 19:12

یه دست مریزاد و یه کف قشنگ به افتخاره این همه خواستن، این همه ایستادن......

بهتری صمیم جون?

زیتون سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 19:07 http://www.zeytoone-tanha.blogsky.com

سالگرد ازدواجتون مبارک.
به اون مرد خردادی به خاطر تو و به تو بخاطر اون تبریک میگم.
خوشبختی و آرامشتون مستداااااااااااااااااااااااام

ati سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 18:56

صمیم عزیزم نیاز به حرفایی داشتم که خدای مهربونم از زبون تو بهم گفت .شاید منم الان در حال گذر از یه بحران تو زندگیم هستم .برام دعا کن مثل تو قوی باشم و مثبت .بازم میگم افرادی مثل تو نعمتن.چقدر به موقع این پستتو گذاشتی .حالم بکل عوض شد.

لیلا سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 18:47

سلام صمیم جان
همیشه وبلاگت رو میخونم و با اینکه ندیدمت ولی احساس می کنم که خیلی بهت نزدیکم و دوستت دارم . همیشه خوشبخت و شاد و گرم باشی که لایق بهترینها هستی.

سمی سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 18:45

خیلی برات خوشحالم خانومی
اون لحظه هایی که تو خوشبختی خودتو غرق میبینی برای من و زندگیم هم دعا کن .

بهین سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 18:16

سلام صمیم جان .خوبی عزیز؟
من گاه گاهی وبلاگتو میخونم ولی تا حالا نظر نداده بودم .
فدات ارزو میکنم خدا همیشه بت خوشی بده
و جشن 100امین سالگرد ازدواجتو بگیری
موفق باشی خانمی

سها سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 17:58

سلام صمیم جان مهربونم

تبریک میگم دهمین سالگرد ازدواجت با مرد خردادی مهربون و بامرامت رو. امیدوارم همیشه عاشق و دوستدار هم بمونید. همه نوشته امروزن رو با همه وجودم حس کردم و ممنون که احساست رو اینقدر خوب نوشتی. مرد مهربون من هم خردادی است و دهمین سالگرد ازدواجمون دو هفته دیگه
نی نی مون انشالله تا دو ماه دیگه به دنیا میاد ... واسمون ما و گل پسرمون هم لطفا دعا کن مهربون.

ای جانم ..قدمش به خیر و سلامتی ..مبارکهههههههههههههه

لیا سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 17:42

صمیم جان انشالله همیشه خوشبخت و خوشحال و شاد باشی با خانواده سه نفره گرمت ... از ته دلم میخوام ...

بهار سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 17:36

سلام
بهت تبریک میگم صمیم جان هم سالگرد ازدواجتو و هم قدرتی که داری ای کاش خدا به من هم یه همچین قدرتی رو میداد تا بتونم روزهای سختی ک توش هستیم رو دوم بیارم برام دعا کن

فرناز سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 17:22

ایشالاخداوندبرای همدیگه نگهتون داره وپسرگلتون هم همیشه شاداب وسالم باشه.

روجا سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 17:10 http://north79.blogfa.com/

سلام صمیم جان،تو همین ماه رمضون باهاتون آشنا شدم وخوشبختانه اولین کامنتم برای ختم قرآن بود که همش لطف خدا بود به من.
سالگرد ازدواجتون و تبریک میگم. انشالله خوشبختیتون که براش اینهمه زحمت کشیدین همیشه پایدار باشه.
با اجازه لینکتون می کنم.

نفس سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 17:03 http://yadenafas.blogfa.com

دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو ، که روی شاخه ی نارنج می شود خاموش

نه این صداقت حرفی ، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست
نه هیچ چیز مرا ازهجوم خالی اطراف نمی رهاند
و فکر می کنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد .

سهراب سپهری
lسلام من امروز برای بار ال اومدم وبلاگت وقتی متنت را میخوندم کیف میکردم به این همه صبوریت دوست داشتنم این همه مهربانیت را سعی میکنم همیشه به وبلاگت بیایم شاد باشی ومهربان

هرمان سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 16:55 http://www.sotedelan22.mihanblog.com

تبریک به خاطر سالگرد ازدواجتون
تبریک به خاطر صبر و تحملی که هر دوتون در گذراندن لحظه های تلخ و شیرین در کنار هم دیگه دارین
احسنت به این عشق که بعد از ده سال همچنان شعله اش زیاده...خیلی دل می خواد دل سرد نشدن در شرایط سخت
خدا زندگیتون رو حفظ کنه و سایتون بالای سر هم و فرزندتون باشه

من اما نه عروسی به یاد موندنی داشتم نه ماه عسلی...نه عشق شعله وری
نه پارک رفتن عاشقانه ایی
نه بگو بخندی ...
همیشه احساس میکنم در سخت ترین شرایط جز عصبانیت همسرم و از جا در رفتنش چیزی نصیبم نخواهد شد...
دعا میکنم هیچ وقت چنین بحرانهایی برامون پیش نیاد چون اون وقت زندگیم جهنمی خواهد شد
ولی دل خوش میشم وقتی یک روز میام خونه همسرم لبخند به لب داره
یه نون سنگکی خریده... آشغالا رو بیرون گذاشته و برای یک روز مردی شده که فکر میکنم دوستم داره
ولی من در شرایط سخت دارا و نداری کنارش بودم....
فقط از همین خوشحالم که خدا شاهدمه

به امید روزهای بهتر ...
سعی کن دل خوشیهات از خودت بر بیاد ..سعی کن خودت باعث خوب بودن حال خودت بشی ..
ببین چکار میشه کرد که بفهمه حق نداره باهات اینقدر عصبانی برخورد کنه ... رفتار تو .. میدون دیدن هاش ...

انشالله روزهای بعدی بهتر از قبلی باشن ..

دختر زمستون سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 16:44

تبریک خانومی :) ایشالا خدا همیشه شما رو واسه هم سالم و شاد نگه داره

آفرین سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 16:33 http://mylivesky.blogsky.com

تبریک میگم صمیم جان! از خدا میخوام زیر سایه بزرگترها هر روز بیشتر از پیش عاشق باشی و طعم شیرین خوشبختی رو مزه کنی.
ان اشاءالله عروسی یونا جون!خوشبختیشو ببینی!

venouse سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 16:26 http://www.venouse.blogfa.com

مبارکه
چه فرخنده شبی بود
تا سال های دور کنار هم شاد باشد

تداعی سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 16:12

حرفات خیلیییی به دلم نشست.از ته دل برات آرزوی خوشبختی بیشتر و سلامتی و شادی دارم.هیچ می دونستی که تو دوست عزیز منی؟خیلیییییی امید داده بهم همیشه حرفات و انرژی مثبتت.سالگرد ازدواجتون مبارک عزیزم.

مارال سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 16:03

می دونم که اسمم برات آشنا هست و دیدی کامتهایی رو که برات نوشتم گاه و بیگاه. اما بیشتر میخونمت تا بنویسم.
امروز که خوندم سالروز زیبایی برات هست دلم نیومد ننوشته برم از وبت بیرون. به نظزم نامرئی اومد اینهمه حس خوب و قشنگ بگیرم از نوشته هات و حرفی درموردشون نزنم.
صمیم مهربون و دوست داشتنی، توی این روز بزرگ و قشنگ برای تو و همسر گلت بهترین و خوشبخت ترین روزها رو میخوام از خدا و اینکه هیچ وقت هیچوقت سایه عشقت از سر تو و پسرکوچولوی عزیزت کم نشه و شما دوتا گل ذو کنار هم برای فرشته ت حفظ کنه.
ازت بخاطر همه احساس های عمیق و قشنگی که بهمون میدی با حرفات ممنونم و دستهای مهروبنت رو می بوسم.

فاطمه سه‌شنبه 15 مرداد 1392 ساعت 15:59 http://arooseshahrivar.blogfa.com

سلام صمیم خانوم
سالروز ازدواجتون مبارک
یه جورایی شما ده سال بعد من هستی
من و همسرم 11ماهه که ازدواج کردیم وخداروشکر همه چی تا الان خوب بوده
خیلی دوست دارم ده سال بعد حس خوشبختی همین امروز رو داشته باشم
خوشحال میشم اگه به وبلاگم سر بزنید وازتجربیاتتون بهره مندم کنید
وبلاگم تازه چندروزشه وخییییییلی مونده به وبلاگ شما برسه
امیدوارم همیشه کنار همسرتون خوشبخت باشید

به سلامتی .مبارک باشه .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد