من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

ماجراهای مادر و بچه

میگم انقدر  این  کامنت جواب  دادن ها  مونده بود که دستم نمیرفت پست جدید بذارم .برای  همین با اجازه  شما به همون تعدادی که جواب  دادم اکتفا کردم  و  بقیه رو بدون پاسخ تایید کردم و  ممنونم از  همگی برای  انتخاب و  لطفاشون به این وبلاگ . دلم میخواست این مطلب رو زودتر  نمایش بدم براتون دل همگی شاد شه .. 

************************************* 

  

با نزدیک شدن به 4 سالگی  این بچه (آقا یک چیزی  تو  پرانتز  بگم:  بچه وقتی 4 سالش   تموم  بشه  میگن  4 سال و یک ماه ..4 سال و دو ماه .. چون وقتی  ما متولد میشیم  یک ساله که نیستیم از روز  اول ... .. 12 ماه میگذره تازه میگن یک سال و یک ماه مثلا ..یک سال و  دو ماه ..یعنی  طرف بین 13 ماهگی تا 24 ماهگی  هنوز  یک ساله محسوب  میشه ..درسته ؟  اوههههه ..پس  بچه ما هم 4 ساله هست دیگه !! من درست میگم ؟  خودمو کشتم به باباش بگم تولد 4 سالگی نه 5 سالگی!!!!!متولد 88 هست . ) خلاصه با 4 ساله شدن پسرک که نزدیکه دیگه ..آقا   بازی با کلمات اونم از  نوع آبدارش!! براش  مفرح شده خیلی ...مثلا به من میگه ..نیگاه کن مامانی !!! خنگ ....خب ؟  بیشعور ...خب .؟  دیوانه!! خب ؟ احمق ... خب ؟ هی آب  دهنش رو هم این وسط  قورت میده لپ های  یک کیلو و نیمی اش بالا پایین میشن!! بعد مامانی  اینا حرف بدن ..من نمیگم آهای ..بابایی  خنگ!! زود باش بیا ..(چشم های  من هی  گردتر و گردتر  میشه!!) به تو  نیمگم بیییییییییییییییییییشور!!! چون تو  عقل داری ..فکر  میکنی ....اینا حرف بد هستند ..میگم آره مامانی ..فقط  هی  تکرار نکن ..درسته ..تو معنی  همشون رو میدونی ..افرین ..و میدونی  اینا حرف زشت هستند ...بعد یکهو  میپره وسط  حرفام و  با هیجان میگه ..ولی  خب  میتونم بگم دزد بی شعوووووووووووووووور ..بی شرف!!(این یکی  دست پخت مامان خانمه!!) دزده که اشکال نداره!! میگم اوکی ..دزد بد هست ولی  نباید  از  دهن ما حرف بد در بیاد..توماشالله خیلی باهوش و زرنگی ..دقیقا میدونی  حرف بد  چی  هست و  معنیش  چیه ... و میدونی نباید اصلا به کسی بگی ..حتی آدم بد ... اون  دزدها رو پلیس  دستگیر  میکنه می اندازه زندان  تا ادب بشن ..نه این که ما بی ادب  بشیم!! میگه تازه مامانی  من به کسی  نمیگم ک.ووووووووووووووووووووون!!!! یا پیغمبر!!!  اینا چیه این میگه ..بعد میگم آره مامان ...اسمش   با ..سن هست ..اسم بی ادبیش    همون که گفتی ..با خوشحالی  میگه چه جالب مامانی ...دو تا اسم داره!! مثل تو!! که هم مامانی  هستی  هم صمیم ...میگم قربون دست و پنجه ات مادر  !!  بیا بریم به اردکی  سبزی بدیم ..بیا مادر .. و در افق  محو میشم از  این  دستپخت هنریم!!! یعنی  ببین نمردیم بچمون ما رو با چی  مقایسه کرد ..خدایا شکرت ...شکرت ها ..گرفتی  منظورم رو که خودت دیگه!!!

اون روز میگه مامانی   امروز  متین تو مهد  بهم گفت  گنده بک!  میگم   چه حرف بدی زده ..اولا بهش  بگو من گنده بک نیستم ...من قوی  هستم ..گوشت میخورم ..غذا میخورم ...ورزش میکنم قدم بلند شه ..من ورزشکارم ..نه گنده بک ..گنده بک یعنی  کسی که خیلی  چاقه و  هیکلش  گنده هست  و قدش  خیلی بلنده ..تازه این حرف روبهش  نمیگیم که ...بهش  میگیم سالار!!  گنده بک مامان جان ...میخوام بگم حرف زشته ...دشنامه ..که میپره وسط  حرفم میگه آررررررررررررره ...مامانی  درسته ..گنده  بک مثل دایی جون ....همسری از  اون طرف یک وری  کج میشه رو مبل و غش  میکنه!! هیچ وقت اینقدررررررررر  ذوق  نکرده بود لامصب  !!  دارم براش !  اخمای  من تو  هم میره .. خب  البته بچه هم کاملا  درست گفته!! دایی با 190 قد و  صد و خورده ای ووزن  یک گنده بک تمام و  کمال هست ...اخم میکنم میگم  من میگم حرف زشته تو میگی  دایی  جون!!!؟ میگه خب  اون گنده بک هست .ولی بهش  نمیگم که ..و اولین کلمه موقع دیدار با دایی  جان! سلاممممممممممممممم.تو گنده بک نیستی  ها!!!  تو سالاری!! یا خدا ..اومدم ابروش رو دست کنم  زدم کورش  کردم کلا!!!!

این یک وجب  قدی  دقیقا  از ما دونفرآدم عاقل و گنده و رسیده عقل!!  سو استفاده میکنه ... مثلا شش ماه قبل  که رفته دکتر  عمو دکتر بهش گفته عزیزم  بعد از  غذا خوردن  بخصوص ناهار سریع نخوابی ها .برای معده ات خوب  نیست ..یک  کم بشین ..استراحت کن بعد بخواب ...که غذاها توی  معده ات  نخوابند ..بیدار بمونند  هضم شن تو قوی تر شی ..اوکی .ایشون هم  دقیقا  همون وقتی که بهش  میگیم عزیزم ..دیگه وقت  خوابه ..بریم  لالا ...میپره یک لقمه نونی  چیزی  میکنه تو دهنش  میگه هیییییییییییییییییییییع مامانی .....آقای دکتر  چیییییییییییییییی  گفت ؟!!  می مونم حیرون که منظورش  چیه ..میگم چی گفت عسلی مامان ؟ میگه مگه نگفت بعد از  غذا نخواب ..من الان باید یک کم بیدار بشینم بعد بخوابم ..معده ام درد  میگیره ها ..همسری  کلا  وسط  خونه داره  لوله میشه از  خنده این طور وقت ها ...من  هم  خنده ام رو به زور وشگون  و بخیه دهن و  دندان!! قورت میدم و میگم اوکی ...چند لحظه استراحت کن بشین ..بعد بخوابیم .. ولی  کارتون نمیتونی  نگاه کنی ..فقط  استراحت کن . 

دیشب  میگه مامانی برام قصه ی  مرزبان بگو ..میگم عزیزم ..دارم کج میشم از  خواب ..بخوابیم فردا صبح ..میگه وا مامانی!! قصه برای  قبل از  خوابه ..نه بعد از  خواب .میگم خیلی خب ...با دهنی که از شدت خمیازه داره جرررررر میخوره میگم روزی بود و روزگاری بود ...سه تا گاو بودند ..یکی  مشکی ..یکی  سفید ..یکی قهوه ای ...توی  یک  دشت سبز و بزرگ ..که علف های   آبدار  و   خوشمزه داشت  و  آسمونش  آبی بود و رودخونه ی  پر  از  ماهی  هم داشت  این سه تا گاو با هم دوست بودند و  مراقب هم بودند ...یک شیر و یک روبا ه هم  اونجا بودند ..روباهه همش  میخواست این گاوها رو بخوره ..ولی اونا با هم دوست بودند ..با هم مهربون بودند ..عقل داشتند و  مراقب بودند دشمن بهشون حمله نکنه ...با هیجان بلند میشه میشینه وسط  تاریکی  میگه شاخ هم داشتند مامانی ؟ یا خدای  من ..آره ..داشتند ..بخواب  مادر  جان!!!  بخواب ..باز  دراز  میکشه ..میگم خلاصه .یک روز  روباهه به شیره گفت  آقای  سلطان جنگل ... شما واقعا نمیتونی  اینا رو بگیری  دور  هم یک شام حسابی بخوریم ؟ شما چه سلطانی  هستید آخه!! شیره هم گفت اینا با همن روباه جان ...اینا مراقب هم هستند ..متحدهستند ..شاخ دارند  خطرناک اند ..باز  با هیجان وسط  خواب!! بلند میشه میشینه و  تو تاریکی  و نو ر چراغ خواب  میگه خب شاخش بزنند بمیره  شیر بی شعورررررررررررر!!!  میگم اوهوی  آقای  محترم!! شما لطفا بخواب ..مراقب  گل و بلبل حرفاتون هم باش ..خلاصه ...خمیاززززززززززززززززززه خودم هم  این وسط  ده بار ...  خلاصه روباهه میگه اوکی ..من میرم  اونا رو کلک میزنم ..گول میزنم ..بهشون دروغ میگم  دیگه با هم دوست نباشند ..میارمشون تو این کلبه ی  شما ..شما بگیر وبا هم بخوریمشون ... میره پیش  گاوها ...شب  که میشه   یواش  در  گوش   گاو سیلاهه و گاو قهو های میگه  میگم چیزه ..این گاو سفیده هم  آدم خوبیه ها ..فقط  این رنگش  خیلی بده ..سفید سفید ..خب  تو  تاریکی  دشممن ما رو راحت پیدا میکنه ها ..سوژه مورد نظر  باز  با هجان این بار  کلا می ایسته ریوی  تخت و میگه  مامانیییییییییییییییی ..روباهه میخواد گولشون بزنه ..نهههه؟!!! میگم  د بخواب  مادر جان ..باز اون روی  من رو می آری بالا ها ..بخواب  تا بگم برات ..آره .میخواد  گولشون بزنه .. تو دلم یک فحش  ابدار  به خودم میدم و  ادامه میدم :  خلاصه  به اونا میگه شما  خودتون رو به خواب بزنید  تا من برم  این   گاو سفیده رو ردش  کنم بره ..میگه از  خیابون ردش  کنه !! ؟ مگه کور بوده گاوه!! ای  خدا ..گناه من چیه!!؟  همسری   کوفتت بشه خوابت . الهی!!  میگم  نه ..مادر  جان ...ردش  کنم بره  یعنی  یک کلکی بزنم بهش که از  دستش  راحت شیم ..خلاصه گاو سفیده رو به یک کلکی  میکشه میبره  طرف  لونه ی شیر . به گاوه میگه بیا من برم روی  گردنت و بپرم روی  این پشت بومه و یک مرغی بگیرم بخورم ..زود برگگردیم ..بعد هم از سوراخ پشت بوم یواش  به شیره میگه  پیس ..پیس ..اقا شیره ...طرف رو اوردم ... بگیرش ..شیره هم میاد بیرون و  یکهو  گاو  ساده رو میگیره  و دوتایی با هم میخورنش و  استخون هاش رو هم قایم میکنند ...روباهه برمیگرده و ......قصه به نزدیک ی  های آخرش  میرسه ..ده بار  سوژه مورد نظر بلند شد  نشست ابراز  هیجان کرد و  من در  حالی که صدای  خرررررررررر و پف شیرین همسری رو می شنیدم از  اتاق  دیگه ..سوژه رو دعوت به خواب  کردم و  ادامه دادم ..حالا قصه به خیر و خوشی  تموم شده و  روباه حیله گر و شیر  جنگل  توسط اقای شکارچی  گرفتار شدند و سه تا گاوه هم با  جدا شدن از  هم  خورده شدند ..که آقا میفرمایند ..ببین مامانی ...یک حرف خوب!!(یعنی  پیشنهاد خوب  دارم من ) و  بسته پیشنهادیش رو روی  میز  مذاکره میذاره!!!  از شدت خواب  نا ندارم حتی  گریه کنم به حال خودم ..میخوام مقاومت کنم .ولی بیهوده است ..میدونم بچه این قصه شنیدن رو چقدر  دوست داره ..و چقدر   کلماتش رو با دقت  گوش  میکنه ..سوژه مورد نظر  پیشنهاد دادند  حالا یک بار  دیگه قصه رو  از  اول بگو ..ولی  این بار  گاوها  گول نمیخورن مامانی ..با شاخاشون  شکم شیره رو سوراخ میکنند  و  دوست می مونند ...اوکی ..اشک هام هم حتی  خشک شدند از خواب!! صدای ناله ی  خفیفی به معنای باشه عزیزم از  حلقومم میاد بیرون ...از  اول ..با سانسور و  زدن از سر و تهش  قصه رو میگم ..مدلی  که بچه دوست داره .و فکر  میکنم پدر سوخته ..نتیجه گیریش هم بامزه  هست ..آخر  داستان دومی و  دروغکی!! شیره و روباهه کلک میخورند و شیر  تو  تله ی  شکارچی  می افته و  گاوها خوشحال و خرم هی  علف میخورن  هی  دنبال هم میدون و بازی  میکنندو به سلامتی سال بعد هم سه تایی  میرن مدرسه ..آقا اینو گفتیم غلط  گفتیم ..اصلا غلط  کردیم گفتیم ..باز شروع میشه ..مربیشون کیه ؟  خانم مدیر  مهدشون  چه شکلیه!!؟ کفشاش قرمزه ؟ چاشت  چی  میخورن آقا گاوها !! میتن هم دارند!!!؟ باباشون کی  میاد دنبالشون  ظهر ؟!  مامانشون دانشگاه  میره هر روز!!!؟  میگمممممممممممممممممم مامانی!!! یک چیزی ! اینا  چجوری روی  صندلی  میشینند!!!؟ گنده بک اند که!! من در  حالی که قطره های  اشک لای  چشمام دیگه خشک شدن و  یک وری  با دهن باز و دست آویزون از  تخت غش  کردم و  یک اوهومی  میگم و  خوابم میگیره میبینم سوژه مورد نظر بلند شد  کاملا  هوشیار  نشست  گفت مامانی میگم بیا این بار  قصه ی  مهد کودک  آقا گاوا رو بگو!!!!   با تمام توان نیم خیر  میشم  با صدایی  شبیه  صدای  جا رو برقی در  حال سوختن!! میگم  یا  همین الان میخوابی  یا من میدونم و تو و  گاوات!! ...و تالاپی  سرم می افته روی  متکا ....و بیهوش  میشم ... حس  میکنم چند  لحظه بعد یک دست  نرم و تپلی  دور  گردنم حلقه شد ...یک  لپ نیم کیلویی بوسم کرد و  صدای  تنفسش آروم و آروم تر شد ...به تخت خودمون فکر  میکنم .به ملافه های خنکم ....به همسری که الان چقدر  حسابی  کیف  میکنه  چارتاق ضربدری  میخوابه برای  خودش!! به روزهایی که ساعت 10 شب  دلم میخواست  میخوابیدم ..  و به خودم که لبه تخت بچه آویزون شدم و  مطمئنم بمیرم هم حاضر  نیستم بلند شم خواب شیرینم خراب بشه ...و به دست های  نرم و  تپل و  کپلیش که دنیا روعوض نیمکنم باهاشون ....الان هم خدا رو شکر صبح رو تونستم ببینم و زنده موندم  الان هم فقط  یک نردبون به جای  آتل بستم به کمرم که بتونم بشینم یا صاف  بایستم!!! گاوتر  از  خودم هم سراغ ندارم  تو انتخاب  موضوع برای  قصه قبل از  خواب بچه!!! ننه ملنگ  هم که میگن دیدین دیگه به سلامتی !!..خود  خودمم..والله  به خدا ...

پ.ن.

یعنی از وقتی مجموعه کامل قصه های خوب برای بچه های خوب رو گرفتم برای سال های بعدی پسرک انقدرررررررررررر موضوع های قشنگ و خوب دارم برای قصه گفتن که حد نداره ..خدا رحمتت کنه اقای آذر یزدی ...من که همیشه قدر دان این قلمت هستم .روحت شاد مهربون .

..

تو نمایشگاه کتاب سری کاملش رو خریدم 25 تومن ....8 جلد ..خودم قورتشون دادم بعد از سال ها دوباره ... دیدید حتما بگیرید برای بچه هاتون ..قصه های قرآنیش که دیگه معرکه هست ..برای اطلاعات دینی و عمومی خودمون هم خوبه .

نظرات 44 + ارسال نظر
نجمه سه‌شنبه 23 مهر 1392 ساعت 12:23

می بینی هنوز دارم میخونم

amir چهارشنبه 23 مرداد 1392 ساعت 11:16 http://bigseda.com

سلام دوست عزیزم
وبلاگ فوق العاده زیبایی داری،بهت تبریک میگم[گل]

ممنون میشم سایت من رو با عنوان دانلود آهنگ جدید لینک کنی،همچنین میتونی آهنگای مورد علاقتو کپی کنی...[قلب]

بهار دوشنبه 13 خرداد 1392 ساعت 18:56

مادروبچه آخر طنزید.خیلی بی خوابی سخته خدا بهت رحم کنه

آمین ...

پریزاد دوشنبه 13 خرداد 1392 ساعت 14:48 http://zehneziba16.blogfa.com

این کلمه بچه درست کنی تووجوابت به الیس منو از خنده روده برکرد.
بچه ها که به حرف زدن می افتن ادم عشق میکنه.بی صبرانه منتظر به حرف افتادن حلما هستم.
راستی صمیم از ملودی اتفاق های روزانه خبرداری؟وبش برام بازنمیشه



آرزو دوشنبه 13 خرداد 1392 ساعت 13:36

صمیم جان
شرمنده
می تونی یه خبر از ملودی بهمون بدی ؟ حالش خوبه ؟ چرا دیگه آپ نمی کنه؟ اگه باهاش تماس داری بهش بگو پسرمو می خوام دامادکنم؟

alivzahra دوشنبه 13 خرداد 1392 ساعت 13:00 http://alivzahra.blogfa.com

سلام صمیم جان خوبی گلم ؟
خدا پسر گلتون رو حفظ کنه من که مردم از خنده تا این داستانک تموم بشه .

باران دوشنبه 13 خرداد 1392 ساعت 12:13

سلام صمیم جون. یعنی یه دونه ای خدا حفظ کنه گل پسرتو برات
کلی خندیدمو منو بردی به روزای بچگیم. یادمه مامانم برام قصه زیبای خفته رو میگفت. حالا تا اوج خستگیو و خواب آلودگی میرسیدیم به اونجا که فرشته ها همه رو تا بیدار شدن زیبای خفته خواب میکردن. مامان میگفتن که همه تو هر حالتی که بودن خشک میشدن. از اینجا بود که گیر دادنای من میشروعید پرنده ای که تو هوا بود تکلیفش چی میشد؟! اگه یه نفر اون موقع داشت از چاه میفتاد پایین وسط راه میموند یا ...

تو مگه چند سالته الان بچه؟!!!!

شبنم دوشنبه 13 خرداد 1392 ساعت 11:25

سلام
بازم من اومدم
دو تا یکی هم برا پسر من دیگه یادت رفته توی یه روز دنیا اومدن من همون هم تختیه بودم دیگه!!!!ههههه
اره عزیزم اولش که تولد می شه همه می گن رفت تو 5 سال منظورشون اینه که 5 سال رو شروع کرد تا وقتی به پایان برسه که 5 سالش نمی شه الان 4 سالشه عزیزم
بعدم حالا بعدضیا این جورین دیگه سخت نگیر مهم اینه که خودت بدونی چی به چیه همین!!!
کادو فراموش نشه فرق نزار ! بچه سیده گناه داره خوب مامانش پول نداره تازه ما همکارم هستم دیه نه پس باید هوای همو داشه باشم !!!هههههه این که دیه یادت نرفته من کارشناس گروهم توی یه دانشگاه حالا شمادولتی ما غیر دولتی که فرقی نمی کنه تازه یه موقع هایی شما توی همین جایی که من الان کار می کنم کار می کردی !!!!!!!!!

شبنم تو همون تخت بغلی بودی که کلی برام نوشتی و مسسخره بازی در اوردی ..خدا تیکه ات نکنه!!! بروووووووووووووو ..برووووووووووو تخت بغلی کدومه ..تو همش میری ادای زاییدن رو در میاری و به مامان ها کامنت میدی که من تخت بغلیتون بودم و دلشون بسوزه برات کادو جور کنن!!!! خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ


اوکی ..یک بادکنم از طرف تو و نی نی ۴ سالت میبندم به پرده ...
قربون بچه سیدت ...

مامان نیکان دوشنبه 13 خرداد 1392 ساعت 11:19

خدا حفظ کنه گل پسر باهوش و بانمک تون رو.
یعنی اینقدر خندیدم به توضیح و کاربرد کلمات ش!
من نمی دونم چرا این بچه ها از این همه فرصتی که برای خواب دارند استفاده نمی کنن!
پسر ما هم به سختی می خوابه و شانس من هم فقط مامان باید بخوابونتش

الهیییییییییییی

دنا دوشنبه 13 خرداد 1392 ساعت 11:00

عزیزممممممممم این بچه. صمیم جون تو رو خدا براش اسفند دود کن چشم نخوره

دنا ...من بامزه گی هاش رو می نویسم معمولا ..همین چند روز پیش تو سوپر جلوی چشم خودم داشت بال بال میزد و تا خفگی رفت و برگشت ..من اینا رو نمیگم که غصه دارتون کنم ...باور کن همش هم به خنده نمیگذره زندگیمون ..که انقدر اسفند لازم بشیم عزیزکم ..
باشه ..مرسی از مهربونیت ..

میترا دوشنبه 13 خرداد 1392 ساعت 10:19

یعنی این شیواییِ بیانت توی حلقم. خیلی باحال بود. و از اونجایی که خودم یه دخترک 2 ساله دارم، کاملا این وضعیت رو درک می کنم. کامیاب باشی ماااااااادر

پریسا دوشنبه 13 خرداد 1392 ساعت 10:16

سلام..امیدوارم خوب باشی...صمیم یه چیزی می خواستم بهت بگم...من چند وقتیه وبلاگتو می خونم..یه چیزی که میره رو مخم (البته ببخشید این جوری میگم، لغت گویاتری به ذهنم نرسید) این جملاتیه که وسط پستا می ذاری مبنی بر این که همسر/همکار/مادر/... از خنده رو زمین ولو شده بود و داشت اشکش میومد.. می خوام بگم تکرار مداوم این جمله ها ( که تو اکثر پستات وجود داره) باعث می شه آدم ناخودآگاه فک کنه این خانومه چرا هی می خواد تاکید کنه خیلییییییییی با نمک و بامزه است و اصلا مزه ی اون چیزی که گفتی رو از بین می بره... می خواستم خواهش کنم اگه ممکنه یکم رویه تو عوض کنی تو این زمینه ، مرسی

پریسای جان
من دارم موقعیت ر رو تشریح میکنم و فضا رو نشونتون میدم .. خب من این برداشت رو چون خودم ندارم نمیتونم متوجه بشم منظورت رو ..مثلا وقتی بچه یک حرفی زده و باباش خندیده و غش کرده چه ربطی به بامزگی من داره آخه؟!! من دارم فقط عکس العمل هامون رو در مقابل حرفا و کاراش می نویسم ...
الان من دقیقا چکار باید بکنم؟!!!

گلی مامان غزل دوشنبه 13 خرداد 1392 ساعت 10:10 http://my-ghazal.blogfa.com

وای مردم از خنده از دست تو و سالارت!
عزیزم سن پسرتو درست حساب کردی. الان ۴سالش تموم میشه ولی میگن ۴سالش شده و تولد ۴سالگیشو میگیری و شمع ۴ رو فوت میکنه. ولی از این به بعد میشه ۴ سال و یک ماه. ۴سال و دو ماه و ... روی آی کیوی مردها زیاد حساب نکن! محاسبات خودمون دقیقتره...

آرزو دوشنبه 13 خرداد 1392 ساعت 09:56

صمییییییییییییییییییییییییییییییییییییییم خدا خفت نکنه
نشستم تو آموزش دانشگاه و هی هر هر و کر کر می کنم خوبیش اینه که فصل امتحاناته و رفت و آمد کم . ولی یهو همکارم از در اومد تو و دید که دارم به صفحه ی مانیتورم می خندم . یه دانشجوی پسرم اومد تو و خنده ی منو دید و تعجب کرد ( از بس بداخلاقم ) دستت درد نکنه بابت معرفی کتاب

قررررررررررررربونت بشم ..
اوه اوه الان که خیلی شلوغه که ...

یگانه دوشنبه 13 خرداد 1392 ساعت 09:48

سلام خیلی خیلی لذت بردم از این پستت صمیم جونم
با اجازت به خواهرم هم معرفیت کردم
واقعا ازخوندن اینجا لذت می بره
مرسی گلم

سمیراازتهران دوشنبه 13 خرداد 1392 ساعت 09:35

نه عزیزم اشتباه متوجه شدی به خواسته خودم باردار شدم ولی از وقتی جواب ازمایش رو گرفتم باورم نمیشه می خوام مامان بشم دیروز که جواب رو گرفتم تو مسیر فقط داشتم لبخند به چه پهنی میزدم بعدشم یهو به خودم میاومدم میگفتم الان مردم میگن این زن دیوانه هس.

من شوخی کردم باهات ..معلومه که منظورم اون مدلی نبود ...

عزیززززززززززززززززم ...من هم خیلی حس تو رو داشتم ..خیلی ..

شبنم دوشنبه 13 خرداد 1392 ساعت 07:54

سلام
واااااااااای صمیم ازت بعیده بخدا!!!!
بابا گفتم روز شمار برای سن 5 سالگی یعنی هنوز 5 سالش نشده که ببین مثلاض شما انگشتاتو می شماری تا به ده برسی می شه شمارش تا ده درسته ؟؟ پس اون وقتی که داری می شماری اگه وسط کار کسی ازت پرسید تا چند شمردی که نمی گی تا ده اوککککی می گی مثلاً 6 یا هر عدد دیگه
سن 4 سال تموم می شه و ما هر کی ازمون بپرسه بچه چند سالشه می گیم 4 سال اوکی و داریم روز شمار رو برای سن 5 پست یر ما زاریم مثلاً یک ماه بعد می گیم 4 سال و یه ماه به همین ترتیب 4 سال و نیم و... مثلاً الان یکی سوال کنه بچه دقیقاً چند سالشه می گیم 15 روز دیگه می شه 4 سالش یعنی روز شمار سال 4 زندگیش به پایان می رسه اوکی ؟!! و برای همینه که شمع 4 سالگی رو باید فوت کنه!!! بازم اوووووووووککککککککککی بازم متوجه نشدی بگو خودم می دونم اینار چه جوری بفهمونم این موضوع رو!!!!! هههههه
من هیچ وقت این موضوع برام مسئله نبوده ولی خیلی ها رو دیدم که واقعاً متوجه نمی شن !!!
راستی تولد بچه می ری کادو می گیری دو تا بگیر!!! صصصمیییم تو که گدا نبودی خوب !!!


ببین حالا من خودم میگم چی به چی شد !! نه این که دیگه اصلا متوجه نشم دلبندم !!!
من مشکلم اینه که بقیه میگن بچه ۵ سالش شد!! خب ۴ سالش میشه دیگه ..به قول تو وارد سن ۵ میخواد بشه تازه ..نه اینکه ۵تموم بشه ...
دو تا ؟ چرا ؟

آیدا ( چپدست) دوشنبه 13 خرداد 1392 ساعت 01:19 http://chapdast98.blogsky.com

سلامم مهربون
مردم از خنده .. ولی راستشو بخوای اصن خوابم نمیومد اما با خوندن قصه ات خوابم گرفت ... :))
خیلی عشقه پسر کوچولوی ماهت .. خدا حفظ کنتش براتون و شما رو برای اون :*



مرسی عزیزم ..

elena یکشنبه 12 خرداد 1392 ساعت 23:18 http://www.elenanaz.blogfa.com

عزیزم چرا جواب سوالمو ندادی؟

چی پرسیده بودی عزیزم ؟

نازیلا یکشنبه 12 خرداد 1392 ساعت 20:50

سلام.صمیم الهی همیشه خندون و شاد باشی.ممنون بابت دلخوشی هایی که بهمون میدی-ممنون بابت خنده هامون-مرسی که تجربه هامونو اطلاعاتمونو بیشتر میکنی-ممنون که هستی

فدات شم ...

رها@ یکشنبه 12 خرداد 1392 ساعت 20:32

یعنی من عاشق خودت و اون لپ های نیم کیلویی و خود پسمل جیگرتم...ایشالا که همیشه سالم و خوشحال باشید...یعنی اونقدر بلند خندیدم که همسری از اون اتاق میگه چی شدهههههههه؟؟؟

الهیییییییییییی ... همیشه خندون باشی

مریم + یکشنبه 12 خرداد 1392 ساعت 18:15

وای خدا از دست تو صمیم !
آخه دختر یه موضوع بی دردسر پیدا کن واسه قصه گفتن! کلی خندیدم با تصور شرایطت در اون موقع. خیلی با حال بود !
راستی این قضیه درک سن آدم ها واسه من هم همیشه دردسرساز بوده! هر چی میگم فلانی سنش اینقدره قبول نمی کنن و یک سال بهش اضافه می کنن. گاهی از ناچاری شروع می کنم با انگشت واسه طرف می شمرم دونه به دونه سال به سال که بلاخره قبول کنه واقعیت رو !

ببین من همون انگشت شمردن رو هم قاطی پاتی میکنم آخرش ..انگشتم رو میکنم تو چشم طرف در میرم!!!!!

من که خودم میگم ملنگ بازی از خودمه!! هی شماها میگید نچ نچ ..نه عزیزم ..بچه شیطنت میکنه!!!!

ریحانه یکشنبه 12 خرداد 1392 ساعت 18:03

میدونی اوج این پستی که نوشتی کجا بود؟
همونجا که نوشتی یه دست نرم و تپل حلقه زد دور گردنت و تو رو بوسید
لحظه شیرینیه
امیدوارم خدا حافظ تو و شوهر و پسرتون باشه

عرفانه یکشنبه 12 خرداد 1392 ساعت 16:17

صمیم مردم به خدا. ینی صدای غش غش خنده م همه رو بیدار کرد. خییییییییییییییییییلی خوبید شما مادر و فرزند. جیییییییییگره این پسرت. خدا حفظش کنه :*

ریحان یکشنبه 12 خرداد 1392 ساعت 14:54 http://bame87.persianblog.ir

دیدی هی کامنت میذارم که من رو بنده خودت کردی چیز یادم دادی؟؟؟ اما عممممممممممممممممممممممرا من این یه قلم رو ازت یاد بگیرم.انقدررررررررررررررررررررررررررر خندیدم پشت مونیتور که نزدیک بود بیفتم....... قصه چیه بابا.... بیگی بخواب خواهر

بیگی بخواب خواهر!!!
اصول تربیتی ات تو حلقم!!!

مینا یکشنبه 12 خرداد 1392 ساعت 14:51

این منم بعد از خوندن 2 تا وبلاگت. روحم شاد شد.

ساناز غرغرو یکشنبه 12 خرداد 1392 ساعت 14:41 http://1ghor2ghor.blogfa.com

این تولد چهار سالگی رو چقدر خوب گفتی! من همیشه با پدر شوهر و مادرشوهر سر همین سن بچه مشکل دارم! همین استدلال از همه استدلالات قوی تره ولی خب! کو گوش شنوا؟؟!

همش میخوان آدما رو بزرگتر کنند!!! بعد موقع نظر دادنت که میشه میگن هوی!! تو حرف نزن!! تو همونی که تو سن ۲۵ سالگی تو حرم گم شدی!!!!! چرا اینطوری اند مردم!!؟؟؟؟؟

رسپینا یکشنبه 12 خرداد 1392 ساعت 14:37

صمیم جون به نظرت واسه بالابردن عزت نفس واحترام به خودورفع افسردگی کدوم مشاوربهتر؟اگه کسی رومیشناسی حتمابگو.مرسی


واقعا نظری ندارم رسپینا ... باید بتونی ارتباط بگیری با مشاور ...درکت کنه ..این خیلی مهمه ...

رسپینا یکشنبه 12 خرداد 1392 ساعت 14:36

وقتی درحال خواب واسه شایان قصه میگم اخرش دیگه چرت وپرت ویه سری اصوات نامفهوم ازدهنم درمیاد!

اوف ..منم یک وقتایی یک چیزایی میگم تو همون حالت که بچه بلند میشه صاف تو چشمام نیگاه میکنه میگه مامانی ..حالت خوبه الان ؟ چرا قد قد میکنی!!!؟

پریسا یکشنبه 12 خرداد 1392 ساعت 14:13

یعنی من بمیرم برای خودم و خودت
و اون آویزون موندن از لبه تخت و حسرت اون ملافه های خنک و تخت بزرگی که آقایون هر جوری دلشون بخواد در نبود ما روش شلنگ و تخته میرن

ببین منو ...یک وقتایی همون کشون کشون خودم رو به تختم میرسونم تالاپی روی همسر می اندازم خودم رو ..وقتی یک متر و سی سانت پرید هوا میگم ببخشید ..حواسم نبود ...بچه دیر خوابید ... گیجم الان!!!!

شبنم یکشنبه 12 خرداد 1392 ساعت 13:16

سلام آقا پسر شما امروز که 12 خرداد92 هست دقیقاً 3 سال و 11 ماه و 16 روزشونه!!!! و شما تولد 4 سالگی رو جشن میگیرین یعنی دقیقاً شمع 4 سالگی رو فوت میکنن و وارد روز شمار واسه سن 5 سالگی میشن!!! 4 شالشون تموم می شه دیگه !!!
از دست گل پسرتون کلی خندیدم و خیلی ودلم واسه گل پسری که الان 6 ساعته ندیدمش خیلی تنگید!

یا خدا ..ببین مگه نمیگی ۴ سالش تموم میشه ..خب تازه میشه ۴ سال و یک ماه .. دو ماه ..چهار سال و نیم ..یعنی بین ۴ و ۵ میشه تازه ..باز که میگی ۵ میشه!!!!! وقتی طرف ۴ و نیم ساله هست یعنی هنوز به ۵ نرسیده ..چرا من نمی فهمم پس اینا رو !!!

من یکشنبه 12 خرداد 1392 ساعت 13:13 http://ghezavathayam.blogfa.com

من میخوام لپ نیم کیلویی دستای تپلی. نمیشه یه قرار وبلاگی بزاریم بعد من این پسر شیرین زبون رو قورت بدم؟؟؟
دختر من هم متولد 88. همون تولد چهارسالگی درسته چون چهارسال که تمام میشه 4تا شمع فوت میکنن. بعد بچه وارد 5سالگی میشه اما همون میگن 4سال و 1ماه و ...

این شمع فوت کردنه منو شیر فهم کرد تا حدی ..مرسی ..وقتی ۴ رو فوت میکنه یعنی ۴ تموم میشه و میشه ۴ سال و یک روز ...یک ماه ..۴ سال و مثلا شیش ماه ...درسته ؟
باز ۵ از کجا اومد پ !!!! ای خدا!!!!

سمیراازتهران یکشنبه 12 خرداد 1392 ساعت 12:50

خیلی باحال بود راستی بچه ات که بدنیا اومده بود کی نگه میداشت؟یه خبر بهت بدم که 1 ماهه باردارم صمیم باورم نمیشه اصلا تو شوکم

خودم ....
ببین همچی میگی باورم نمیشه انگار شوهرت تو اقیانوسیه بوده خودت تو افریقا!!!! خب یک ذره به طبیعت و اینام فکر کن!!! نگاهت عادی باشه عزیزم به این مقوله ..چرا نههههههه؟!!!!مگه کج و کوله بودی خدای نکرده!!

رزا یکشنبه 12 خرداد 1392 ساعت 12:34

لااااااااااااااااااااااااااایک
مرسیی خیلی باحال بود!!!
خدا گل پسرتو حفظ کنه خیلی بامزه است

ماریا -کرمانشاه یکشنبه 12 خرداد 1392 ساعت 12:19

سلام خانومی . به خدا از تصور قیافه شیرین و تپلش و قیافه تو و همسر محترم روده به دلم نمونده. انشالا خدا حفظش کنه برات که انقد بامزه ست . یه خواهرزاده دارم ۴ سالشه که اونم شیطونو درس میده . یه چیزایی میگه آدم انگشت حیرت به دهن میگیره که چه جور من تا دبیرستان هم این حرفا رو بلد نبودم . یعنی دور از جون تو اون موقع ما خنننننننننننگ بودیم ؟نه بابا نهههههههههههه

فدات شم ...
ببین یعنی تو چه موضوعاتی رو تا دبیرستان نمیدونستی ..یک ذره شک برم داشت به دانسته های تو و اون بچه!!!

دور از جون ....
این طور تو تعریف میکنی یک مقدار زیادی بله انگار!!!!

شکوه یکشنبه 12 خرداد 1392 ساعت 12:04 http://shokooh-afarinesh.blogsky.com/

صمیم جون یعنی دلم از یه طرف انننننقدر بچه خواست، واز طرف دیگه اصصصلا بچه نخواست.این کتابی که گفتی منو یاد بچگی هام انداخت منم دو جلدشو داشتم:سبز و نارنجی. خدا واقعا رحمت کنه آقای آذریزدی رو.قشنگ نوشتی مثل همیشه

هی بچه خواست ..هی بچه نخواست ..اینقدر شوک نده به اون مرد بنده خدا!! تکلیفت رو مشخص کن بابا جان!!!
قربونت ..

asal یکشنبه 12 خرداد 1392 ساعت 11:56 http://shab-neviss.blogfa.com

سلام.تازه پیدات کردم،خوشم اومد از رفتار و سیاستت با همسر و خونوادش...دوست دارم این اخلاقت رو...دوست دارم بیشتر ازت یاد بگیرم

خواهش می نماییم ...
شما اوستایی عزیزم ..

مرضی بلژیکی یکشنبه 12 خرداد 1392 ساعت 11:46

به به...به سلامتی شادمانمون نمودید...
سلام عزیزم
به شدت با اون محاسبات سنی هم درد و هم عقیده هستم...منم شوهرم محاسبه اش مثل علی آقا ست و هردفعه جایی لازم باشه تا سنم رو عنوان کنم به شوخی برگزار میکنه!!!
وااااااااااای صمیییییییییییییم....آجییییییییییییییی جونم....وقتی اینجوری از مادریت تعریف میکنی 2تا حس بهم دست میده...1-دوست دارم برخلاف میل درونیم هررررچه زودتر مامانی خوشگل و مهربونی مثل تو بشم و تجربه کنم این حس مادری رو 2-دوست دارم بچه ات بشم لطفا....منو به فرزندی قبول میکنی؟
مدتها بود که دنبال این کتاب بودم...تا اینکه دیدم چاپ جدیدش اومده وبهمن ماه بودکه بی وقفه تا دیدمشون رفتم مجموعه کاملشو گرفتم برای بچه ی آینده...تا حالا چندتا کتاب براش گرفتم...اولیش هم وقتی بود که یه دختر دبیرستانی بودم...قصه های پریان با یه جلد خوشگل که آدمو یاد شهرزاد قصه گو میندازه...حال میکنی حس مادری رو؟خوش باشی عزیزم....بووووووووووووووووووووس

قربونت بشم من اگه عرضه داشتم همون اردک چلاقه رو جمع و جور میکردم روزی صد بار آرزوی مرگ برای خودم نمیکردم از درگاه خدا ...یککککک بوی گندی توی حموم راه انداخته ...البته میدونم تو کنترل گوارشی درای ..ولی خب الان آمادگی ندارم ...خیلی بزرگی برای بغلم!٬!!!!!!!
بیا یک ماچت بکنم نری معتاد شی حالا!!!!! شانس که نداریم ..بعد قرن بوقی یکی رو میاییم ارشاد کنیم صاف میفرستیمش بغل بزه کارا!!!

میگم تو خیلی مراقب خودت و اآقات باش!!!! پتانسیل داری این هوا!!!!!

نازنین یکشنبه 12 خرداد 1392 ساعت 11:40 http://avazedohol.persianblog.ir

صمیم جان متولد 88 که دیگه حساب کردن نداره! شما انتخابات سال 88 رو ملکه ی ذهنت کن! بعد الان دوباره داره انتخابات میشه! ینی 4 سال تموم! ینی تولد چاهار سالگی!

هیییییییییییییییییییی ...نکن این محاسبات رو ..بذار مخمل های سبز نره از حافظه ام کنار ....

مهسا یکشنبه 12 خرداد 1392 ساعت 11:39

عاشقتم.تو حلقمی

ببخشیداین لوزه هاتون راهم رو گرفته!!!!
جان صمیم میترسم دو روز دیگه بهم حس نزدیک تر پیدا کنند دوستان به جای حلق جای دیگه بفرستنم!!!!!
قربون داداش ...

آرزو یکشنبه 12 خرداد 1392 ساعت 11:32

واااااااای ترکیدم از خنده
عالیه پسرت.. خدا حفظش کنه

آلیس یکشنبه 12 خرداد 1392 ساعت 11:21

سلام صمیم عزیز و صمیمی
با این پستت کلی خندیدم.
خدا حفظش کنه پسرکتو و همیشه شاد باشین. بی خوابی و خستگی جبران میشه ولی این خاطرات و نوشته ها تا ابد میمونه.
صمیم اول ازت میخوام برام دعا کنی که ما هم نی نی دار بشیم چند ماهه اقدام کردیم ولی خبری نیس که نیس!!
بعد یه سوالم ازت دارم: هر وقت پستاتو میخونم تعجب میکنم از این همه انرژی. اخه منم کارمند دانشگاهم و همیشه ساعت کاری اذیتم میکنه(ساعت 4و نیم خونه میرسم) تو چطور میرسونی که مهمونی هم بگیری و ...خیلی کارای دیگه....ها؟ یعنی واقعا برام سواله.
مرسی که وقت میذاری

ببین پاپ کورن نیست ها که بریزی تو قابلمه پف کنه به دو دقیقه حاضر شه!!! بچه درست کنی روندش تا شش یا نه ماه طبیعیی هست به نظرم ..

فدات شم ..الان نزدیک شبه و من هنوز سر کارم و شام منتظر منه بیام درستش کنم و ترجمه منتظر منه دو سه صفحه دیگه برم جلو و قبر دراز هم هی بهم نزدیک تر میشه!!! جان تو منم یک وقتایی خیلی خسته میشم ...ولی خب مهمونی ها و اینا معمولا آخر هفته .. در و اقع سه روز آخر هفته ...
بوس .

فرشته یکشنبه 12 خرداد 1392 ساعت 10:47 http://ferilife.persianblog.ir

این یونا عشقه بخودا ماشالا چه پسر باهوشی هست من که خیلی از این پستت لذت بردم بازم از این پستها بذار صمیم جون.
صمیم ببخشید من از کلاس زومبا پرسیدم شما برام سوال کردید؟

ای داد !! نه یادم رفت ..بخدا تا ۲۰ ام نمیرم کلاس ... چشم ..بازم یادم بیار ..بذار از مربی ارو دنس بپرسم ...

مریمی یکشنبه 12 خرداد 1392 ساعت 10:30 http://shazdehkoochooloo.persianblog.ir

الهیییییی ! صمیمکم خووو من مردم از خنده . یه جا می گذاشتی یه ذره بیشتر دلم برات بسوزه ! بیا ! دوست بدجنس به من می گن ... آخه تو چطور خودتو کنترل می کنی پسرک نازنینو نمی چلونی ؟ قربونش برم مننننن دربست ! اون وقت گنده بک ؟؟؟؟؟ یکی بیاد منو از زمین جمع کنه ! مردم از خندههههه !

نمیخوام ..تو همش مخخخخسرم میکنی !!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد