من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

تصمیم کبرایانه سال جدید

 اقا جان اینطوری که نمی شود... وقتی  بحثی  پیش  می اید و من حق را به خودم می دهم و  علی  هم حق را به خودش  می دهد و کسی هم کوتاه نمی اید  تکلیف  چیست؟خب  همیشه که این باغ بهار نیست ..یک وقت هایی هم شاخه درختی  .برگی  چیزی  می افتد و می شکند و دلخوری  اش  می ماند توی  دل آدم و یک جایی خودش را نشان  میدهد..جالب است که گاهی  هر دوبه اندازه هم حق  داریم  فقط ته دلمان یک آدم  بد جنسانه می گوید  چرامن؟ تقصیر من نیست که!!

این بود که در  ادامه بحث شیرین ترک اعتیاد من فرصت داشتم بنشینم و کمی به این جور  چیزها فکر کنم.به این فکر کنم که راهی  ساده و قابل اجرا در  پیش  بگیریم تا بحث کردن بی مورد، عادتمان نشود. خلاصه یک شب بعد از  اینکه یک سو تفاهم پیش  امد بینمان و من به شدت ناراحت بودم و  علی هم نمی امد بغلم کند شاید بهتر شوم ، خودم رفتم جلویش  ایستادم و بیچاره نمی دانست به دماغ بادکرده و چشم های  قرمز  من بخندد یا به عصبانیتم نگاه کند..خلاصه گفتم یالله..بلند شو من را بغل کن...رویش را کرد یک طرف  دیگر و در  حالی که به شدت جلوی  خنده اش را گرفته بود خیلی  جدی  گفت بغل کردنم نمیآید..من هم به زور  بلندش کردم و گفتم خودم می اورمش  انهم با کتک!! خلاصه طرف  نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و من را بغل کرد و چند تا هم محکم زد پس  کله ام مثلا دارم نوازشت می کنم!! آن شب  به علی  گفتم ببین بیا یک قراری با هم بگذاریم..فارغ از  اینکه در  ناراحتی ها کی  مقصر  است و چند  درصد و چقدر  و  این حرف ها نوبتی یک بار  تو من را بغل میکنی و محکم فشارم میدهی و مهربانانه میگویی خیلی  دوستم داری (  علی  همیشه در  جواب  چقدر  دوستم داری  با صدای  نازک شده  می گوید قارتا! و این یعنی  بی نهایت و عددی  است که هیچ کس  دقیقا نمی داند چقدر!!) و دفعه بعد چه من مقصر باشم چه نباشم نوبت من است..علت این تصمیم هم این بود که علی گفت من وقتی  او را ناراحت میکنم نمیگویم ببخشید!! و تازه توقع دارم بغل بغل هم بشوم...یعنی  بغلم هم بکند که خب  مرد بیچاره حق داشت به خدا..

بعله جانم برایتان بگوید که الان همه تان خوشحا لید که چه جالب ..از فردا ما هم همین کار را می کنیم..ولی لطفا تا ته بخوانید این را بعد بدو بدو بروید با هم قرار مدار قارتا قورتایی  بگذارید! اقا دیشب  منزل مامانم مهمانی بود. موقعی که رسیدیم  علی گفت من بر میگردم خانه و کلی  عکس دارم برای ادیت و  فرصت نمی کنم بیایم. تو بعد از شام  زنگ بزن بیایم دنبالتان..من ناراحت شدم و گفتم چرا تصمیمت را الان به من میگویی؟ زودتر  میگفتی  تا امادگی  داشته باشم( انگار  مثلا میخواهم  بزایم که امادگی  می خواهد!) تازه وقتی هم که از خانه امدیم بیرون دیدم کامپیوترش با صفحات مربوطه باز  است و میدانستم بر می گرد ولی  توی  راه هم هیچی  نگفت..به قول خودش انقدر  مهم نبوده که از قبل توضیح بدهد! در حالی که برای من مهم هست که مثلا وقتی  میخواهیم برویم جایی و کمی هم عجله داریم از قبل به من بگوید میخواهد بنزین  هم سر راه بزند و یکدفعه نپیچد توی  پمپ بنزین و  من را انقدر  دق ندهد..از  تصمیمات یکدفعه  استرس  میگیرم گاهی ..خلاصه من رفتم بالا و ساعت 12 شب  اس  دادم که میایی دنبال ما؟ ( من همیشه  به صورت سوالی  میپرسم که نگوید دستور  میدهی به من)  یک کلمه نوشت ( نه) و تمام! من با خواهرم برگشتم و روی  پله ها  پسرک را از من گرفت و سلام کوتاهی  کرد..چه جالب! من ناراحتم ایشان دست پیش  میگیرند..خلاصه بعد از  اماده کردن ساک مهد پسرک رفتم دیدم در  اشپزخانه دارد  سر خودش را بند میکند من هم رفتم دراز کشیدم..وقتی  امد زیر لب  گفت شب  بخیر.. گل بود به سبزه هم اراسته شد!! انگار  شب  بخیر  گفتن  و اداب  آن هم یادش رفته! یاد تصمیم خودم افتادم ولی  به جان خودم سخت بود چون من توقع نداشتم حالا که بابت نیامدنش به مهمانی گیر  نداده ام اینطوری برخورد کند..خلاصه گفتم منتظرت بودم..گفت که چه  بشود؟ گفتم که بیایی!( انگار  داغ دلش  تازه شده بود! پرسید کجا؟ ( توی  ذهنش  اماده بود من بگویم مهمانی  تا بکشد من را و تکه تکه هایم را بریزد زیر بالشش!!) گفتم کنار من...یکهو ارام شد..من طبق  نصمیم و قرارمان باید بغلش  میکردم و میگفتم دوستش  دارم ..البته او نمی دانست من میخواهم این تصمیم را همان شب  اجرا کنم....لعنتی ..کار سختی بود وقتی  به نظر  خودم من مقصر نبودم..هی توی  دلم میگفتم یالله بغلش ن دیگر ..الان خوابش  میبرد ها..هی  یک نفر  میگفت بیخود ی  خودت را سکه یک پول نکن..تقصیر تو نبود که...چرخیدم سمت او و بغلش  کردم.. خودش را به طرف من نمی اورد..در  اغوشش  گرفتم و گفتم ناراحت شدی ..می دانم...گفت منتظر بوده من زنگ بزنم بیاید برای شام چون نمی خواسته  مهمان ها فکر کنند ادم بی ادبی  است..تازه دوزاریم ام افتاد..من شنیدم بعد از شام زنگ بزن..او گفته بود قبل از شام زنگ بزن..وای  خدای من .این سو تفاهم و ناراحتی بابت بی اعتنایی من و تماس  نگرفتنم  بوده...گفتم ببین نمیگویم تو نگفتی ..می گویم من نشنیدم....و همه فکرهایی که بعد از رفتنش و تنهایی من در مهمانی  امده بود به سرم را به او گفتم..بعد گفت بابت فلان چیز  صبح هم ناراحت بودم..با این که  می توانستم کلی سخنرانی  کنم که صبح هم بیخودی  ناراحت شدی ولی  به  ارامی  گفتم صبح حق داشتی ..من نباید  ان کار  را میکردم..( موقع حاضر شدن خیلی  لفتش  دادم و او هم گفت با آژانس برو..خیلی دیرم شده است!! و واقعا رفت و من ماندم و دهان بازم!!! و البته حقم بود چون بار  اولم نبود که این مرد را کلی  منتظر  گذاشته بودم و اگر  او همین موقعیتی  یک دقیقه دیر  میکرد  کله اش را می کندم..به این میگویند شجاعت و صداقت..) خلاصه تااین را گفتم خیالش راحت شد و عضلات بازویش  نرم شد و خودش را در  اغوشم شل کرد..موفق شده بودم..با مهربانی  گونه ام را بوسید و حالا نوبت من بود که خودم را بگیرم..این جایش اصلا در  نقشه من نبود ولی  طبیعت جفتک انداز  صمیم است دیگر..نمی شود کاریش  کرد..پشتم را کردم یعنی  من ناراحتم!!!که خدایی ناکرده خیالات خام به سرش  راه پیدا نکند!!!!! و شب  بخیر  گفتم و  تا یکربع اب دماغم را بالا می کشیدم شاید بفهمد برایم خیلی سخت بوده که اینطور  اعتراف  کنم و همه چیز را به گردن بگیرم..ولی  صدای  خررررررررررررر پف  به من فهماند بهتر است بخوابم و  به فکر  تصاحب   بهترین نقش مکمل اسکار  آن شب  نباشم...خب به نظرم این روش  باعث شده بود  ناراحتی  در  دل من و او بیات نشود و مثل زایمان طبیعی میمانست..درد ها همان لحظه است  و تمام می شود ( حالا جان من در  زایمان طبیعی  همان لحظه تمام می شود یا این را مردها برای ما زن ها ساخته اند؟!!) و  عوارض  بعد از  عمل نداشت..فهمیدم غرور ، سخت چیزی است و من  بر خودم غلبه کردم...البته اینجا  من کمتر  حق داشتم چون طفلک تمام مدت منتظر  تماس من بوده و فکر  کرده بی  اعتنایی  کرده ام تا جبران نیامدنش  شود !! خلاصه به خیر  گذشت و من منتظرم نوبت او شود تا اشکش را در بیاورم...امروز  هم خیلی گرم و مهربان با من حرف زد و ظاهرا بیشتر  از یک ذره دلش ارام شده است...

ضمنا دیشب  یادم رفت به او بگویم قارتا دوستت دارم..یادم باشد رفتم خانه تا رسید بدوم جلویش و خودم را اویزان کنم از  گردنش و بگویم قارتا..قارتا..قارتا...

پ.ن.

پسرک یاد گرفته وقتی به استقبال بابایی  می رویم دم در  باید  بوس  گنده کند بابایی را و من هم  وقتی علی را میبوسم از  دو طرف ، پسرک با دست هایش  صورت من را به سمت بابای اش  می برد و  تکرارش را می خواهد..این وسط  ما هم کلی  مستفیض  می شومی و انقدر  هم را میبوسیم و وسطش  دو تا ماچ هم روی  صورت او می نشانیم تا خودش  خسته شود و بگوید بس  است..اوایل حسودی  میکرد ولی  از  بس  ما ازرو نرفتیم بچه دیگرخودش  با دست های  خودش   گوشت  را می دهد دست  گربه !!!  تازه هی  لپ بابایی را می کشد وجلو و میگوید این یکی ..باز  ان طرف  را می اورد و می گوید ایییی یکی... 

 

 

نظرات 26 + ارسال نظر
عاشق باران دوشنبه 19 اردیبهشت 1390 ساعت 17:47 http://ghahroashty.persianblog.ir

سلام خیلی عالی بود و قشنگیش به خاطر صداقتتون بود ممنون

شیده یکشنبه 21 فروردین 1390 ساعت 20:14

خانومی من دوست ندارم همسرم تنهایی بره خونشون ولی چند بار این مساله پیش اومده و ظاهرا اون ناراضی نیست ولی من اینو نمیخوام چون میگم ما زن و وشوهریم و باید در هر شرایطی با هم باشیم و اونجوری دخالت هم بیشتر میشه همون طوری که گفتی

آرام یکشنبه 21 فروردین 1390 ساعت 09:20

صدای خررررررررررررر پف به من فهماند بهتر است بخوابم و به فکر تصاحب بهترین نقش مکمل اسکار آن شب نباشم...

این خییییییلس خوب بوووووووود!!!!!!!!

پری ناز شنبه 20 فروردین 1390 ساعت 21:38 http://parinaznazi.blogfa.com

صمیم جون چند روز پیشا با یه دوستام داشتیم بحث همینو می کردیم که آدم باید قرار بزاره با شوهرش که وقتی قهر کردن یه بار اون پا پیش بزاره یه بار ما ... البته دوستم میگفت اینجوری پر رو میشن و در ضمن یه نقطه ضعف دادیم دستشون که یعنی از قهر می ترسیم و هی بخوان واسمون الکی قهر کنن این پستت رو که خوندم به این نتیجه رسیدم که این کار درسته یه جاهایی باید غرور رو زیر پا گذاشت اینجوری سو تفاهم ها بر طرف میشه و دو طرف خود به خود لجبازی رو میزارن کنار
ممنون از پست قشنگت
بای

میدونی قبل از این تصمیم ها که راه حل اخر برای رفع سو تفاهم ها هستند باید به هم دیگه بگیم که چی ناراحتمون میکنه..خب اول پیشگیری بعد درمان..و لجبازی هم به قول تو ممنوع..کلا بسته به ظرفیت طرف داره.ممکنه این برای مرد خودخواه یا زن پر توقع باعث خراب شدن رابطه بشه ..من توصیه ای خاص نمیکنم ولی در مورد ما خوشبختانه کمک کرد سو تفاهم زود برطرف بشه

قربونت عزیزم.

شیده شنبه 20 فروردین 1390 ساعت 13:50

سلام خانومی من خواننده همیشگی وبت هستم یکی دوبار هم کامنت گذاشتم ولی جواب ندادی
در مورد این پستت باز دلم نیومد ساکت باشم
من و همسرم ۹ ماهه عروسی کردیم و ۲سال و نیم هم عقد بودیم
البته با عشق و مشقت زیاد هم به هم رسیدیم
ولی دخالت های خانواده اش واسمون مشکل درست میکنه و اینکه اونا منصف نیستن
ما توی یه شهر دیگه زندگی میکنیم و خانواده هامون شهر دیگه هستن
اونوقت خانواده اش انتظار دارن هر وقت میریم ولایت همش خونه اونا باشیم شب ها اونجا بخوابیم و بیشتر وقتمونو اونجا بگذرونیم
خوب منم دوست دارم با خانواده ام باشم و پیشنهاد کردم که وقتی میریم ولایت به طور مساوی روز و شب خونه هر دو باشیم ولی شوهرم و خانواده اش قبول نمی کنن
و اینو نمیخوان
یه بوم و دو هواست خواهرش میان با شوهرش ۲۵ روز خونه مامانش اقامت میکنه و فقط یکی دو بار میره خونه مادر شوهرش ولی جاری و من باید بیشتر وقتمونو با اونا باشیم و همیشه اولویت با اوناست چه توی مراسم ها و دید و بازدید ها و ...

بقیه کامنت هات رو عزیزم تایید نکردم..


چند راه حل:
هر کی بره خونه پدر مادر خودش بمونه و اون یکی در حد مهمونی بره با همسرش و شب هم برگرده خونه مامان بابای خودش!!!( در این راه حل چیزی به نام همسری وجود نداره و هر کی دنبال کار خودشه و راه نفوذ در حد گسل! برای اطرافیان باز هست تا دخالت کنند.)

با هم برید خونه والدین هم و شب ها نوبتی خونه اون ها بمونید..یک شب خونه مادر شوهر یک شب خونه مادر شما.اگر هم کسی اصرار کرد که پیش ما بیشتر بمونید باید بگید شرمنده..بقیه هم میخوان ما رو ببینند و انشالله شب بعد ی..
با هم از قبل تصمیم بگیرید چقدر خونه هر کس بمونید..لازم نیست شام ونهار هرروز حتما اونجا باشید .میتونید با هم برید گردش دونفره و بیرون چیزی بخورید و برگردید خونه تا بدونند اسیر که نیستید بابا جان!!

با هم از قبل تصمیم بگیرید و روی این قضیه تفاهم داشته باشید ..اگر یک طرف کله شقی کرد و گفت فقط خونه خونواده من.. ازش بپیرسید همونطور که تو اونجا خوشحال و راحتی ایا همسر نمیتونه با خونواده خودش خوش بگذرونه..در اینجا قهر و این حرف ها به صلاح نیست بلکه درک متقابل باید تقویت بشه و تا وقتی به نتیجه نرسیدید هیچ جا نرید ..این وسط میزان بچه مامانی بودن طرف مقابل نقش مهمی دارد و کلا با ارامش و زبان خوش بهتر جواب میگیرید ..اگر کلا طرف از مرحله درک متقابل پرت می باشد نخود نخود هر کی بره خونه بابای خود

بعد من نفهمیدم یعنی چی از باباش میترسه؟ جرات نداره صداش در بیاد بگه ما برای خودمون برنامه داریم؟ مثلا چکارش میکنن؟ نمیشه که ادم افسار زندگیش دست این و اون باشه که اخه...

ضمنا وقتی طرف اشتباه محرز کرده( رعایت نکردن قاتون مشورت در زندگی و سر خود تصمیم گرفتن ) دیگه بوس و ناز و اینا نداره که خواهر ..باید بفهمه اشتباه کرده ..اینجوری کار بدش تقویت میشه .. چجوری بفهمه؟ یک سری قوانین باید بین خودتون بذارید .یعنی اگر کسی زنگ زد گفت پسرم سیزده فلان جا میریم ..تو و خانمت فلان ساعت بیایید!! باید بگه اجازه بدید با خانمم هماهنگ کنم بهتون خبر میدم..هنوز تصمیمی نداریم ..یا هنوز نمی دونم برنامه فلانی چیه..اگر هم همه اوف و پیف کردند پیش هیچ کدوم نرید و مثل بچه ادم دوتایی برید سیزده ( یا هر گردش دیگه) تا بدونند براتو ن مهم هست نظر طرف دیگه..بخصوصدر مرود خانوم مامانم اینا و خواهرم اینا نباشه و با همفکری باشه..اول داخل خونه رو باید درست کرد بعد نوبت اطرافیان و خارجیها میرسه..


نکته کلیدی : تحت هیچ شرایطی جاتون رو از هم جدا نکنید..میتویند یک شب بخیر ساده بگید و بخوابید ..خواهش میکنم این رو باب نکن اول زندگیتون..مرد عادت میکنه که دو روز دیگه همه چیزش جدا بشه ..تفریح وگردش و خوش گذرونی و همه چیزش ..یک رشته است این شب با هم بودن ها..یک تماس ناخوادگاه میتونه دل ها رو نرم کنه گاهی ..به خودتون فرصت بده عزیزم...هنوز خیلی خیلی زوده برای این ناراحتی ها.

سلام صمیم جان
اولین باره اومدم اینجا.
خیلی از این پستت خوشم اومد.
روش فوق العاده ای هستش.ما هم 7 ساله ازدواج کردیم
منم عادت کردم که شوهر بیچاره م همیشه باید بیاد و نازمو بکشه! حتی اگه هیچ تقصیری نداشته باشه.
باید این روشتو عملی کنم.
حدااقل واسه شکستن غرورم خیلی خوبه.


راستی اون سوال بالای وبلاگتو خوندم.

باید در کمال شجاعت بگم که ماااااااااااااااااااا

خوشحالم که اینهمه عاشق هم هستید..از ته دلم خوشحالم.
بوس

مریم و علی پنج‌شنبه 18 فروردین 1390 ساعت 17:53 http://alidelam.blogfa.com

سلام
سال نوت و تولدت مبارک
روشتو با علی در میون گذاشتم قبول کرد! روش خوبی ممنون
تا دیروزمشهد مهمون آقا بودیم تو هتل مشهد میدونستم امکان دیدار با صمیم نیست! اوهو!

زیارت قبول
ممنونم از اینهمه درک

سعیده پنج‌شنبه 18 فروردین 1390 ساعت 12:20 http://www.saeedehallahverdi.blogfa.com

یه ۱۰ روزی دیر شده ولی تولدت مبارک

مررررررررررررررررسی

مموشی ... سه‌شنبه 16 فروردین 1390 ساعت 16:35

سلام سال نو مبارک خانومی
صمیم جان نوشته های وبلاگت خیلی بهم ریخته !!!!!!
ولی چه جمله ی قشنگی بالای وبت نوشتی خیلی قشنگه ...

بهناز دوشنبه 15 فروردین 1390 ساعت 22:44

سلام
صمیم جان
خیلی وقته میام وبت
رک دلم یه زندگی آروم می خواد لذت می برم از آرامشوتون
همیشه م به مامانم می گم واسه دوستم وان یکاد بخونه هر وقت که میام وبت.
صمیم من یه دنیا مشکلم
کمک می خوام

بهناز جان من هنوز نظر هیچ کس رو تایید نکردم که دلخور شدی چرا زت نژرسیدم چی شده...
من دلم میخواد بتونم کمکی کنم..برام بگو چی ناراحتت کرده...
مشکلی نیست که اسان نشود
مرد خواهد که هراسان نشود...
منتظرم.

lilium دوشنبه 15 فروردین 1390 ساعت 20:18

غم غربت هم بد غمیه ها؛:‏(‏

خانوم معلم دوشنبه 15 فروردین 1390 ساعت 15:48 http://www.kudakiha.blogfa.com

سلام صمیم عزیز
سال نو مبارک
خیلی از خوندن نوشته هاتون لدت میبرم.مخصوصا پست اخر که با وجود مجرد بودنم اما خیلی مفید بود
مرسی
با اجازه لینکتون کردم
ایام به کام

[ بدون نام ] دوشنبه 15 فروردین 1390 ساعت 15:19

خیلی عالی و آموزنده بود صمیم جان
:)

قاصدک دوشنبه 15 فروردین 1390 ساعت 14:17 http://sandoghchehayyam.blogfa.com/

آفرین .. همیشه عاشق راههای خوب برای رسیدن به زندگی خوب تر هستم .. من و همسرم هم قرار گذاشته ایم تحت هیچ شرایطی با قهر نخوابیم .. خوش باشی

بهناز دوشنبه 15 فروردین 1390 ساعت 12:12 http://narin86.persianblog.ir

افرین راس میگی ما هممون غرورداریم این جور مواقع

تسنیم دوشنبه 15 فروردین 1390 ساعت 11:08 http://www.taninezendegieman.blogfa.com

سلام صمیم عزیزم.عیدت مبارک.خیلی این پستت رو دوست داشتم.هم از طرز نوشتنت میخندیدم هم تمام احساستو درک میکردم.
چقدر قشنگه که به یونا یاد دادی باید به استقبال پدر رفت و اونطور با محبت بوسید.واقعا آفرییییییییییییییییییییییییییین.

نور یکشنبه 14 فروردین 1390 ساعت 21:55

خیلی سختههههههههههههههه!!!

آذر از تهران یکشنبه 14 فروردین 1390 ساعت 20:54

سلام صمیم جان
سال نو برای شما مبارک باشه.
خیلی وقته که وبلاگت رو می خونم ولی برات پیغامی نذاشته بودم.
امیدوارم سال پر از نشاط و پر از موفقیت و پر از پول :)) داشته باشی.

گلبرگ از ترکیه یکشنبه 14 فروردین 1390 ساعت 19:00 http://golbarg4.blogfa.com

زایمان طبیعی رو خوب اومدی :))

خیلی خوب مدیریت میکنین ناراحتی ها رو

آروشا یکشنبه 14 فروردین 1390 ساعت 18:07 http://www.mybedroo.blogfa.com

سلام صمیم جون
تصمیم بسیار شیرین و زیبا و صد البته کار آمدیه

اطلس یکشنبه 14 فروردین 1390 ساعت 17:35 http://www.daky.blogfa.com

واقعا کار خیلی بزرگی کردی صمیم جون. خیلییی سخته که وقتی به نظر خودت مقصر نیستی عذرخواهی هم بکنی

نگاه مبهم یکشنبه 14 فروردین 1390 ساعت 14:19

سلام.

صمیم جون تفلد یادم رفته بود شرمنده.

به هر حال همه چی مبارک باشه.

درباره شکستن غرور هم تصمیم جالبی گرفته بودی. من حقیقتش اصلا یادم نمی یاد که ناراحتی پیش اومده باشه که بینمون فاصله ایجاد کرده باشه. همیشه هر ناراحتی رو زود می گیم تا اگه سوتفاهمه زود بر طرف شه.

بوس بوس.

دق دلی های من از دست شوهرم یکشنبه 14 فروردین 1390 ساعت 14:15 http://myhusband1.blogfa.com/

ایشاله به سلامتی از دست این مردها دق میکنیم می رود پی کارش... چی بگم والا

ملودی یکشنبه 14 فروردین 1390 ساعت 13:37 http://melody-writes.persianblog.ir/

حالا بیام سر این پستت و این تصمیم کبرایی هات . الهیییی من قربون تو برم اتفاقا این فکری که کردی و این تصمیمی که گرفتی بهترینه و همه باید یاد بگیرن حتی در مورد دوم هم دیدی که یه اشتباه شنیدن و یه سو تفاهم شنیداری باعث شده بود که جفتتون کلا برین تو توهم !!!!! که تقصیر اون یکیه و تو چقدر قشنگ قرارتونو اجرا کردی.افرین به تو صمیم آفرین واقعا . ایشالا که زنگیتون همیشه قارتا قارتا قارتا خوشگل و بدون دغذغه باشه .مرده بودم از خنده با اون قسمت اب دماغ بالا کشیدن و ناز کردنت .قربون تو برم من الهی این دفعه که نوبتش شد ایشالا تلافیشو در میاری هر چند امیدوارم حالا حالاها نوبتت نشه .بوووووووس گنده برات .قربون این یونای نازنازی هم برم من با این گوشت دست گربه دادنش کلی بوسش کن از قول من . ایشالا که همیشه در کنار علی آقا و یونای خوشگل بهترین لحظاتو داشته باشی

ملودی یکشنبه 14 فروردین 1390 ساعت 13:24 http://melody-writes.persianblog.ir/

صمیم جون قربون تو برم من ببخشید به خدا مرده شور این حواس منو ببره همش میدونستم یه چیزی یادم رفته ها .خیر سرم میخواستم تولدتو تبریک بگم که یادم رفته بود.الان میبینم که همون روز من اونجا هم بودم و تو حرم و کلا همه جا یادت بودم ولی تولدت یادم رفته بود بس که این قوم الظالمین رو اعصابم بودن . (ملودی در حال کندن موهاش) .اما الان تبریک میگم با یه عالمه عشق و دوست داشتن که دلم میخواد نثارت کنم .تولدت مبارک قربونت برم امیدوارم امسال برایت یه سال خیلی خوب باشه از زندگیت. در کنار یونا و علی آقا . امیدوارم سال بعد وقتی به عقب برمیگردی و نگاه میکنی لبخند روی لبت باشه از اینکه چقدر برات خوب بوده و چقدر به هدفهات و آرزوهات نزدیک تر شدی و به خیلی هاشون رسیدی.سال سلامتی و دلخوشی و موفقیت تو زندگیت .بوووووووووووس مخصوص تبریک تولد

فرداد یکشنبه 14 فروردین 1390 ساعت 12:27 http://ghabe7.blogsky.com

سلام
سال نو مبارک ...انشالله همیشه همینطور سرشار باشین.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد