من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

شلوار بر عکس

حالا که مسوولیت من به عنوان وبلاگ نویسی که قراره در صدر  قرار بگیره!! زیادتر شده بر خود واجب  می دانم مطلبی  بنویسم که بار  معنایی و  الهام بخش داشته باشه و در  مشکلات زندگی  حتی  اید آوری  اون  گره گشایی  کنه !! 

 

اقا من نمی دونم چرا وقتی  عجله دارم کله صبح و سرویس  منتظرمه و اقاهه بعد از من چند تا سرویس  دیگه هم داره و نباید  دیرش  بشه اینطوری  میشه ..فک کن صبح زود از  خواب بیدار شدم و کیف  پسرک رو آماده کردم:   سه  تا  میوه مختلف + صبحانه  گرم با نان گرم شده +  300 سی سی شیر غنی شده با کلسیم ( آراه داداش!!) و لباس های  اضافی و کرم مرطوب  کننده  برای بعد از شستن صورت وسایر  جوارح!  بعد برای  خودم بادوم کاغذی  برداشتم و با یک لیوان شیر  خوردمشون و بدو بدو آیفون رو برداشتم و دیدم ماشین اومده ( آیفون تصویری  نیست بلکه با گوشم دیدم!!) خلاصه رفتم سراغ پسرک که لای  پتو ی گرمش  پیچیده شده . حالا این بچه به شکم و دمر  خوابیده و من باید  برش  گردونم و بذارمش  لای  پتو و بلندش  کنم اونهم طوری  که بیدار نشه..خلاصه همون طور  ایستاده زانوهام رو خم کردم و هی  خم تر  و خم تر  و تا  یوو.نا رو از زمین بلند کردم یک صدایی  مهیب  شنیدم!!  جرررررررررررررررررررر  ......شلوارم بود که به شدت تمام جر  خورد.با خودم گفتم ولش  کم سریع میرم سر کار و اونجا میدوزم و کسی هم نمبینه ..تو ماشینم دیگه!! بعد  وقتی چشمم افتادبه محل حادثه!   دهنم باز موند!!  جل الخالق!!درز شلوارم از  زانو تا پایین جرررررررررررر  خورد ه بود!! حالا بچه  رو تا نصفه از  رو زمین بلند کردم و خودمم همونطور   کج موندم...مثلا گفتم یک روز  علی رو بیدار نکنم چون تا دیر وقت  بیدار بود..خلاصه  با نوک انگشتم اروم زدم به  علی و چشماش رو که باز  کرد منو دید و گفت مرسی  عزیزم..خداحافظ و دوباره شاتالاپ افتاد خوابید!! بهش  میگم پاشو بابا مرسی چیه الان!؟ پاشو بچه رو بگیر برم  این رو عوض  کنم!!  اون هم با چشم های  نیمه باز بلند شد و محموله رو تحویل گرفت..این بابا هم هی  داره بوق  میزنه که بدو دیگه دیرم شد!!  مانتوی  من سورمه ای  هست و حالا شلوار  سورمه ای  از  کجا بیارم تو این موقعیت!! بلاخره تا از  پله ها بیام پایین یک شلوار  مشکی  رو وسط راه پوشیدم و زیپ و اینا رو هم به خدا سپردم!! و نشستم تو ماشین و راه افتادیم...حالا این راننده هه داره با تعجب  از  تو اینه نگاه میکنه ببینه این تکون تکون های  عقب  از  کجاست..خب  عزیز دلم من بچه تو بغلم و روی  پام و زیپم هم باز  چجوری  زیپم رو ببندم؟ خب  جا کمه دیگه!!( یک نفری  عقب  نشستم خب!) و  40 کیلو هم که بیشتر  نیستم!!  من خودم رو می دادم عقب و بچه رو میدادم جلو و میخواستم زیپه رو که از بس  بی  استفاده مونده خشک شده! رو بکشم بالا بعد این وسط  ماشین از  تقلاهای  من حالتش  شبیه تک چرخ شده بود!! خب  برو کمک فنرهات رو بده عوض  کنن..به من چه آخه!!!   

 

تازه برای  این که بیشتر بتونید موقعیت رو تصور  کنید  دلم رو به دریا میزنم  و عکسم رو میذارم و فقط  ازتون خواهش  میکنم سیو نکنید و  استفاده نادرست هم ازش  نشه..

 

اون وسطی  من هستم ..اونی  که قهوه ای  پوشیده ...لطفا عکس دوستانم رو هم سیو نکنید ..راضی  نیستن والله 

نظرات 54 + ارسال نظر
تان تان چهارشنبه 4 اسفند 1389 ساعت 11:21

بی تربیت بازم با این عکسای سر کاریت اومدی؟

مهنام دوشنبه 2 اسفند 1389 ساعت 22:11 http://taste-of-dust.blogfa.com

وووی واقعا عاشق نوشته هات شدم . دلم بااااااز شد . مرسی . انشا ا.. همیشه همینقدر خوش باشین و پر از خاطره های باااااااااااااااااااا مزه .

[ بدون نام ] شنبه 30 بهمن 1389 ساعت 09:55

کرم جیب درد بیار?؟؟؟؟؟
مه+سا

ها یعنی گیروووووووووووون

رونالی شنبه 30 بهمن 1389 ساعت 09:11 http://www.haftenevis.blogfa.com

سلام
دوستت دارم و بهت رای دادم چون منو با وبلاگنویسی اشنا کردی خواهر!

مریم و علی شنبه 30 بهمن 1389 ساعت 09:07 http://alidelam.blogfa.com

سلام صمیم جون با رای من امتیازات بالا رفت!!
رزاستی اگه گروه خونی کسی AB+(آ.بی.مثبت) به http://shabdar2007.blogfa.com/post-400.aspx سر بزنه
اون صفحه ی مربوط به روش نگهداری یونارو هم پیدا کردم ممنون

مهرداد پنج‌شنبه 28 بهمن 1389 ساعت 22:11

می بینم که من حسابی معروف شدم :))

حالا این عکس میره توی بولوتوث ها و همه به هم نشون میدن میگن این صمیمه که با دوستاش توی پارتی بوده ;)

ژاله پنج‌شنبه 28 بهمن 1389 ساعت 14:21

خانمی عکست کو؟؟

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 28 بهمن 1389 ساعت 10:53

fd jvfdj.rivl fhihj.
اون بالایی رو خودت بخون.ترجمه نمی کنم.
ستیبغتقبلیتلریابلیبلیبلتنیبلاتیبالنتیبالتیا
اینم یه سری دیگه
اینا رو ولش کن
از یونا بگو.زخم سرش خوب شده عزیز خاله؟
مهسا+هه

قربونت بهتره اره ..یک کرم جیب درد بیار هم گرفتیم براش که ردش نمونه ..یعنی دعا میکنم نمونه..حتی همون کوچولوش هم ..
بوووووووووووس

مریم و علی چهارشنبه 27 بهمن 1389 ساعت 19:40 http://alidelam.blogfa.com

سلام صمیمی
وااای عکست درست همونی که من تورو تصور میکردم
فقط عکس یونا رو سیو کردم تا روش کار کنمو بیارم بدم در خونتون
راتی صمیم جون میشه آدرس صفحه ای رو که از روش نگهداری یونا بعد 1 ماهش نوشته بودی تا به بغل عادت نکنه و به وقتش شیر بخوررو واسم بزاری؟ممنون میشم کلی گشتم تا دوباره پیدا کنم ولی.. میگم شاید بعد 3، 4 سال بخوام روشتو استفاده کنم!

اتنقدررررررررررررررررررر انقدررررررررررر من ودعوا کردن تو هیمن وبلاگ که این کارها چیه با بچه کردی ..ولی به جان خودم سه روزه جواب داد و هدف من هم تنظیم خواب یونا بود و اینکه عادت کرده بود تو بغل چرت بزنه و اروم نخوابه روی زمین یا تخت...همون تابستون ۸۸ رو اگر نگاه کنی ارشیو رو هست ها..اینقدر از من کار نکش!!! من همون موقع هم میدونستم شیر خوردن بچه و در اغوش گرفتنش از واجبات هست اون ه م هر چقدر بچه لازم داشته باشه و..مشکل من این بود که یونا اصلا نمی تونست بخوابه و شب که بیدار بود بماند..روز هم بیدار بود بچم!! برای رشدش این قضیه خوب نبود که با دکتر مشورت کردیم
یالله برو بگرد پیداش کن ..ولی جد ا میگم همین الانم یونا هر چقدر ..هر کجا و هر زمان شیر بخواد من اماده هستم ...نوزاد که دیگه بیشتر از این حرف ها مراقبت و محبت میخواد...

آرام چهارشنبه 27 بهمن 1389 ساعت 17:23 http://adasak.persianblog.ir

صمیم جون دلم گرفته بود اومدم دوری تو وبلاگهایی که دوستشون دارم بزنم. با چشمهای اشک آلود یکهو گریه ام به خنده تبدیل شد و عین بمب منفجر شدم. بنده خدا مامانم مونده من چمه. فکر کرد دیوونه شدم. شوشو دیشب رفته سفر و دلم بدجوری گرفته. مرسی که دلمو شاد کردی. از دست تو با این خاطرات گریه به خنده تبدیل کن.
یونا رو ببوس

دلارام چهارشنبه 27 بهمن 1389 ساعت 16:30

وای فک کردم من نبودم عکس گذاشتی و برداشتی :کیییییییییییییییی؟! اونم تو !!!!!!!!!!!! بعیییییییییییییییییییییییده!!!
تف تو ای شانس دیگه داشتم دقققققققققققققققققققققققققققققق میکردم از عصبانیت گونه هام سرخ شه بود از شانس بدم یهو چشم افتاد به اون من که بلد شده زدم دیدم ییییییییییییییییییییییییییییییییییییییه (دود از گوش) بدم پدر پدر سوخته اون شیطونرو در بیارننننننننننننننننن
نیششششششششششششششش
قربونت بشم که دلم برات یه ریزه شده بود
ماچمالی مامانیه تپلییییییی

الهه چهارشنبه 27 بهمن 1389 ساعت 16:01 http://www.zizoo21.blogfa.com

سلام
جواب مارو که نمیدی صمیم جون
ولی چه کنم دلم پیشت گیر کرده دیگه
نمیتونم ولت کنم
منم عقدیدم عزیزم
اخرش چیشد؟زیپتو بستی بالاخره؟

ها بستم..
تبریک
بوس

سعیده چهارشنبه 27 بهمن 1389 ساعت 12:19 http://www.saeedehallahverdi.blogfa.com

با چه شوقی زدم عکستو ببینم ؟!!
ولی بسیار خوشم اومد سیوم کردم به دوستاتم بگو حلال کنن
یونای نازنین رو هم ببوس
راستی ولنتاین هم مبارک
خیلی نوشته هاتو دوست دارم و همیشه می خونمشون

puzzle چهارشنبه 27 بهمن 1389 ساعت 10:28

نه دیگه...هر چی فکر میکنم بچه به بغل نمیشه!

نسیم چهارشنبه 27 بهمن 1389 ساعت 09:48 http://bardiajeegar.blogfa.com

آخخخخخخخ......چه اتفاق بد موقعی بود هان... من یه روز تاکسی خبر کردم...تاکسیه دم در بود و کفشا پامون که برم بردیا رو بذارم مهد...یهو گفت پی پی!!!!...حالا تاکسیه دم دره...نگفتم کدوم زنگیم که اقلا زنگو بزنه بگم دیرتر میام... طبقه سومه نمیشه برم دم در...شوشو طفلی پاش پیچ خورده و خوابیده نمیتونه از جاش بلند شه...خولاصه بردیا به سرعت نو پی پی فرمودند و دوباره لباس و کفش پوشیدیم و دویدیم پایین... راننده هه داشت منفجر میشد از عصبانیت... فکر کرده بود سرکاره:))

بهناز چهارشنبه 27 بهمن 1389 ساعت 09:26 http://narin86.persianblog.ir

سلام عزیزم خوشگل بود ، وقی علی رو تصور کردم که این جوری بیدار شده و خوابیده خندم گرفت .
بهت رای دادم . ایشالله اول شی .

سیما سه‌شنبه 26 بهمن 1389 ساعت 16:58 http://www.simaa.blogfa.com

سلام

امدم خودم خیلی باهال نوشتی خوشم امد

مهدخت سه‌شنبه 26 بهمن 1389 ساعت 13:46 http://mamanomaral.persianblog.ir/

سلام صمیم جان آدرس اونجایی که باید بریم رای بدیم رو ننوشته بودی که.لطفا آدرس رو بگو تا من هم به تو رای بدم

این جا...کلمه اش رو لینک دار کردم عزیزم..

بهار سه‌شنبه 26 بهمن 1389 ساعت 12:33

روحیم عوض شد صمیم جون.خدا خیرت بده.انشالا همیشه شلوار شما جررررررررر بخوره تا ما شاد شیم خواهر جااااااان :)))))))))))))))

رضوان سه‌شنبه 26 بهمن 1389 ساعت 10:58

اینجا منظورم بود یادم رفت بنویسم.
http://ezdevaaj.blogsky.com/

رضوان سه‌شنبه 26 بهمن 1389 ساعت 10:56 http://planula.blogsky.com/

سلام دوست داشتی به اینجا سر بزن... من توش نمی نویسم فقط می خونمش...جالبه

عسل اشیانه عشق سه‌شنبه 26 بهمن 1389 ساعت 10:42

عههههههه صمیمممممم.. زهلم گدمیش!!! ما رو میذاری سر کار... میگم او ن بنفشه که کنارت نشسته اقاست نه؟!!!

م سه‌شنبه 26 بهمن 1389 ساعت 10:24

باسلام,مبلاگ قشنگی داری یه سری به این وبلاگ هم بزن از من نیست.اما اگر جوانمردی بکنی و از جملات امید بخش استفاده کنی ممنونت میشم.یاحق
http://www.pani00360.blogfa.com/

دختر مهربون سه‌شنبه 26 بهمن 1389 ساعت 09:56

سلام صمیم جون...
یاد ماجرای کلاس ورزشت افتادم....وای خیلی باحال بود....سر اون ماجرایی که تعریف کردی اینقدر خندیدم که اشک از چشمام در اومد...خیلی گلی

[ بدون نام ] سه‌شنبه 26 بهمن 1389 ساعت 09:50

حالا بستن زیپ شلوار از واجبات نبود یکم صبر میکردی میرسیدی راحت میبستی اینقدرم خودتو اذیت نمیکردی.

عکستم خیلی قشنگه تپلییی

فرناز ( مامان دینا ) سه‌شنبه 26 بهمن 1389 ساعت 09:28 http://hilga.blogfa.com

سلام صمیم جونم . حالا دیگه ما رو سرکار میذاری . یک ساعت با اینترنت نفتی اداره نشستم عکسو ببینم خورد تو حالم .با اینحال خیلی دوست دارم و یونا جونم رو ببوس

باور کن خیلی حجمش رو کم کردم..
آخییییییییییییی

[ بدون نام ] سه‌شنبه 26 بهمن 1389 ساعت 09:07

با مهرگان موافقم ...اصلا شوخی بامزه ای نبود در رابطه با عکس....حالا مثلا حالشو داری میبری که مارو گذاشتی سر کار...دوست نداشتم این کارتو
ولی در کل داری میشی همون صمیم قبلی ...دارم دوباره دوست میدارمت...لحن نوشته هات به همون بی شیله پیلگی و بامزگی قبلنا شده نه مثل اخیر که به خاطر حضور یه آشنا شاید؛ یه جورایی عصا قورت داده و بی نمک بود

وقتی کل فضای ما شوخی و طنز هست این شوخی به معنی سر کاری نیست عزیز جان...
تا حالا اونقدر باید منو شناخته باشید که بدونید عکس نمیذارم..و این ربطی به سر کار گذاشتن نداره

مریم سه‌شنبه 26 بهمن 1389 ساعت 07:56

فوق العاده بود. من هر روز صبح اول از همه می یام سراغ وبلاگ شما. واقعاً با نوشته های قشنگت انرژی میگیرم. امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشی در کنار شوهر و پسر نازنینت عزیزم

مبتدی سه‌شنبه 26 بهمن 1389 ساعت 07:45

وای یادم رفت اسمم رو بذارم واییییییییییییییی تو مشهدی هستی ایول همشهری خیلی خوشم اومد

[ بدون نام ] سه‌شنبه 26 بهمن 1389 ساعت 07:43

سلام من تازه وبتو دیدم جالب مینویسی عزیزم

میس ای تی ان سه‌شنبه 26 بهمن 1389 ساعت 02:14

اخرش بسته شد یا ......؟؟

اطلس دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 23:54 http://www.daky.blogfa.com

من فعلا برم بمیرم از خنده!

فرزانه دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 21:53

سلام صمیم جان
من تازه با وبلاگت آشنا شدم...از طریق سرچ کردن اسم دکتر شیبانی!
از خوندن متن های قشنگت لدت بردم...مخصوصا وقتی مجسم میکنم :))
در ضمن خوش عکسی هااااا!!!!!

[ بدون نام ] دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 20:24

شهادت داش ولن مبارک
عشق بترکونین
مهسا جیگر صمیم
صمیم رو هم که خوانندگان میشناسن.

شیرین دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 19:58

خیلی خوبی ... خیلی...

سها دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 19:21 http://donyaye-shirine-man.blogfa.com

صمیم خانم خدا شما را نکشه که ما بندگان ساده را اینگونه اغفال می فرمایید

مهرگان دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 18:35

شوخی خوبی نبود درباره عکس ... حیف رایی که بهت دادم

نیلگون دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 16:56 http://doniayeman.blogfa.com

. . . . . . . . . . . . . $$$
. . . . .. . . . . .$$$. . $ . . $$$$$
. . . . . . . . . . .$$ . . $$. . . . .$
. . . . . . . . . . $$$.$. . $. . . . .$
. . . . . . . . . .$$$$. . . .$$ . . . $$$$$$
. . . . . . . . . $$$$$ . . . . . .$$.$. . . . . $$
. . . . . . . . .$$$$$. . . . . $$. . . . . . $.$$
. . . . . . . .$$$$$. . . . . .$. . . . . . $
. . . . . . . .$$$$$$. . . . .$. . . . . $
. . . . . . . .$$$$$$$ . . .$. . . . .$
. . . . . . . . .$$$$$$$$. . . . . $
. . . . . . . . . .$$$$$$$ . $$$
$$$$$$$. . . . . . . . .$$$
.$$$$$$$. . . . . . . . $$
. $$$$$$. . . . . . . . $$
. .$$$. . $. . . . . . .$$
. . . . . . .$. . . . . $$
. . . . .$$$.$. . . .$$
. . . $$$$$. .$. .$$
. . .$$$$$$. . . $$
. . .$$$$. . . . $$
. . .$$. . . . . .$$
. . .$. . . . . . $$
. . . . . . . . . $$
به منم یه سری بزن لطفا!!

مریم دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 16:46 http://d177.blogfa.com/

سلام صمیم جون[بوسه] ... وبلاگت رو مدتهاست که میخونم و با خوشی هات و شوخی هات خندیدم و برات تو ناراحتی دعا کردم... تصمیم گرفتم امروز برات کامنت بگذارم و آرزوی همه خوبیها رو داشته باشم

puzzle دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 16:04

یونا رو میدادی دست بغلی ، پاهاتو دراز میکردی زیر صندلی ، باسنو بلند میکردی اونوقت میتونستی زیپتو ببندی...به همین سادگی به همین خوشمزگی!!!

یونا خواب بود عزیزم..نمیدش کاریش کرد!! بعد هم مگه بلند کردن با..با بچه به بغل میشه؟ !!

هانیه دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 16:03

تو رررررررررررررررررررررررررررروحت بااون عکس گذاشتنت !!! :-))))))))))))))))))))))))))))))))

ساره دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 15:44

یعنی عاشقتم ها خواهر کلی تو سایت دانشگاه دارم هر و کر میکنم مرسی عزیز دلم غم نبینی هیچ وقت

دود دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 13:43 http://dud.blogfa.com

وااااایییییی تا حالا یه ویلاگ انقدر شادم نکرده بود خدا خیرت بده مسلمون

آتی دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 13:27 http://paeize83.persianblog.ir

عکس نداره که×××!!!!

بیتا دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 12:45 http://www.raziyane.persianblog.ir

وای نمیری صمیم مردم از خنده! تو چقدر پر انرژی هستی آخه دختر! گوله ی نمک!

خانومی دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 12:34

اوا
من فکر می کردم تو اون لباس بنفشه ای
چهره ات کاملا با تصورات ذهنی من فرق می کرد
چه صورت مظلوم و معصومی داری واااااااااااااااااای

اطلسی دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 12:07 http://abie-aram.blogfa.com

ایولللللللللللل کلیییی خندیدممممممممممم و شاد شدم!مرسییییییی
حالا باز با این عکسا میزاری سر کار مارو دختر؟

پرنیان دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 12:02

صمیم جان سلام، من خیلی وقته که نوشته هاتونو می خونم و جدی میگم که از خیلی از حرف ها و راهنمایی هاتون تو زندگیم با همسرم و دختر کوچیکم استفاده کردم.
این برای اولین باره که تو قسمت نظرات چیزی می نویسم و فقط خواستم بگم بعد از اون پست مهرداد نامه دیدم بی انصافیه اگه نرم و بهتون رای ندم، امیدوارم موفق بشید :)

نگاه مبهم دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 11:54

صمیم عزیزم سلام.

به خدا اون صدای دوست داشتنی جرررررررررر که اومد فکر همه جا رو کردم الا زانو به پایینو.

عکستم خیلی باحال بود.

با اینکه ندیده بودمت از اولشم می دونستم خوردنی هستی.دیگه تو تبدیل به یقینش کردی.

اسی دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 11:28

سلام صمیم جون.من اکثر موقع ها خواننده ی خاموش تو هستم.وبلاگ خوندن رو از وبلاگ تو شروع کردم و به خاطر تمام خنده های از ته دلی که برای من ایجاد کردی و سبک نوشتنت به تو رای دادم و امیدوارم موفق باشی.از اینکه با جالب تعریف کردن یک اتفاق ساده لبخند به من هدیه میدی ممنونم و برای تو و خانوادهی گلت ارزوی سلامتی دارم

غزل دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 11:24 http://1362ghazaleomid.blogfa.com

بلا نگیری صمیم با این عکست خیلی خوب افتادی !
می تونم ماشین رو در حالیکه تهش اینور و اونر پرت میشده تصور کنم

مثل هیچکس دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 11:15 http://arameshekhiali.blogfa.com/

سلام صمیم جان.
یه سوال:
شما از سال ۸۶ دارین مینویسن.
هنوز ۲۹ و اندی سال دارین؟؟؟؟

اوهوممم
حرفی بود داداچ؟!!!
واقعیتش رو بخوای بدونی من هنوز سن خودم رو ۲۶ میدونم..چراش رو نپرس دیگه...

ملودی دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 11:14 http://melody-writes.persianblog.ir/

صمیم کشتی منو از خنده یعنی روده بر شدما .بوووووس آخه من موندم چرا یهو زانو به پایین پاره شد :)) عحب شانسی داریا اون بالاها بود اقلا یه کاریش میکردی.قربون تو برم من الهی با این تعریف کردنت.یونا رو یه عالمه ببوس از قول من
راستی دیگه نبینم عکس خواهر مادر مردمو بذاری اینجا ها!!!!ولی چقدر خوشگل بودن ادم دلش میخواست درسته قورتشون بده!!!

مادرخانومی دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 11:00

سلام ، ولنتاین مبارک !

جالب بود ، خدایی شما هم داستانی دارید با این شلوارهاتون !!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد