من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

نامه

سلام

اولین باری است که  برایت نامه می نویسم..می خواهم کمی با هم حرف بزنیم. حرف های  همیشگی  من و تو خنده بوده و شوخی و جک تعریف کردن ها و هم را مهربانانه دست انداختن ها..نه من از  تو ..از  زندگی  ات و راحت تر بگویم دلواپسی ها و دل نگرانی هایت خبر دارم و نه تو از روزهایی که آمد و رفت و گذ شت و من را گذاشت در خودم..یعنی بی خبر هم نیستیم ولی  انگار  هیچ وقت نتوانستیم  به هم بگوییم  چقدر گاهی  یک نفر را میخواهیم که از  گوشت و پوست خودمان باشد و همه تجربه های  آدم  را به یاد داشته باشد و  در خنده های  کودکی و بزرگی و  شیرینی ها و تلخی  هایش  ا هم کنارت بوده باشد. ما همیشه خنده هامان برای هم بود و گریه هامان برای  خودمان...من هنوز یادم نمی رود آن روز که تو قبلت درد گرفت و زیر بغل هایت را گرفتیم و ناباورانه بردیمت دکتر و گفت فشار زیادی رویت بوده است..چه فشاری  سنگین تر از  آن روز  به قول تو گردبادی..که وزید و خیلی  چیزها را خراب کرد و این وسط  البته ساختن هایی هم بود ولی  درد داشت همه شان ..و تو درد را خوب  می فهمی..

من همیشه از  تو خنده هایت را به یاد داشتم- هنوز هم دارم – و تو حتی  ادای  گریه کردن های  من را هم در  میاوردی ..و با وضعی  مضحک صدایی  کشدار  در  میاوردی .ما خاطره  تلخ و  درد آلود آن روز  را با مسخرگی  برای  هم تعریف  میکردیم و  میخندیدم..فکر می کردیم این خندیدن ها  نوعی  سوگواری  است منتهی به زبان خودمان..می خواستیم به هم بگوییم چیز  مهمی  نیست..ما قوی  هستیم..ما می توانیم خوب  صبوری  کنیم.چیزی  نیست که ما را از  پا در بیاورد ..ولی ما – خودم اصلا- انقدر  قوی  نبودم که انهمه خنده هایم نشان می داد..ا نقدر  صبور نبودم که سکوتم  نشان  می داد  و  گاهی  وسط  خیابان با دیدن یک نفر  چشم هایم خیس  می شد و صدای بچگی  هایمان را از  لای  اشک ها می شنیدم و می برد من را به جایی دیگر..

.می دانی  من بارها و بارها متهم شده ام – حتی  از طرف  نزدیک ترین هایم- که ریلکسم و  غصه نمی فهمم یعنی  چه...و تو بدتر  از  من..تو که بیشتر از  همه این اتهام ها را به جانت نشانده اند...میدانم می فهمی چقدر سخت است.. دیشب  وقتی  عقربه های ساعت دوباره روی آن  ثانی هه ای  شوم ایستاد تو به  همراه من پیام دادی...من پسرکم را خوابانده بودم و  همسرم تازه به خواب رفته بود..بین کلماتت فهمیدم تو هم چقدر  غریب شدی ..تو هم چقدر  دلت دیگر  طاقت ندارد... ما دلمان به   بودن هم خوش بود در  این زندگی ..تو می دانستی و من  که فامیل نزدیک و گرم و مهربانی که با شور و  حرارت از  رفت و امدها و مهمانی ها و  شب  نشینی های  صمیمی  حرف بزنیم نبود..نیست..  تو دیشب  وقتی عقربه های  ساعت روی  آن لحظه  دوباره ایستاد انگار شکستی ..و اشک های  من بالشم را گرم کرده  بود و انگشتانم که برایت کلمات را کنار هم می چید  داشتند از  تنهایی هایمان می نوشتند...دیشب  غمگین شدم اما خوشحال که ما ه مرا گم نمیکنیم در  هیاهوی   دنیای  اطراف ..در پیچیدگی های زندگی  جداگانه خودمان..دیشب  فهمیدم می شود به تو بیشتر  تکیه کرد ..می شود  گاهی  گفت ( کاش بود او هم...) ..می شود گاهی به مادر  نگاه کرد و در دل گفت:

انگشتت را
هرجای نقشه خواستی بگذار
فرقی نمی کند
تنهایی مادر
عمیق ترین جای جهان است
و انگشتان تو هیچ وقت
به عمق فاجعه پی نخواهند برد

دیشب  از  اینکه  تو  ، خواهر کوچیکه را با مهربانی به اتاق خودت..اتاقک کوچک دلت- را ه دادی حسی گرم به دلم ریخت..فهمیدم  انقدرها هم که  این دوری ها نشان می دهد تنها نشده ایم...رشته هایی  محکم مثل پلی از مهربانی  بین ما هست همیشه ...و تو چقدر زود 28 ساله شدی و من در  هشت سالگی های  خودم و تو..و آنهمه خاطره  مانده ام ..کاش  دوباره می شد برگشت به حیاط خانه ای که سخاوتمندانه آلبالوهای  ترش و کوچکش را به دست هایمان می داد ...کاش باد مثل عصرهای  گرم تابستان میپیچید  لای  دامن  من و خواهر بزرگه  ....کاش  مادر  ریحان های  تازه می چید برایمان تا با ماست موسیر خوشمزه  لقمه های  کوچک بگیریم و  بچگی را مزه مزه کنیم...کاش  داداش  کوچیکمان اینقدر زود  ما را  نمی گذاشت و خودش  به بالای  بلند ترین درخت قدیمی ترین خانه دنیا پر  نمیکشید...

کاش  دغدغه های بزرگ  کوچکی های من و تو و خواهر و برادرمان همیشه  همان  گم شدن گردوها بود وچین های  صورت مادر و  چشم های  خیس پدر  نمی گفت کودکی هامان  رفت و بزرگی ها و تنهایی ها  آمد و ماند... 

 

دیروز درست شش سال تمام  شد  که   او رفت..او که  پسرکم  به عکسش بوسه می زند و با خوشحالی  نگاهش  می کند و  صدایش  می زند...داییییییییییییییییییییی...دایییییییییییییییییی   و قابی که هیچ وقت پاسخ نمی دهد.. شاید هم می دهد و من نمی شنوم و خنده های  کودکم می گوید  چقدر  این دایی  مهربان است با او... 

 

پ.ن. 

شاید بهتر باشد  اینجا گاهی بگویم از  درونی ترین  حس هایم..که هیچ گاه به زبان نمی اورمشان..دلم میخواهد اینجا راحت باشم..راحت تر از  خانه مهربان خودمان حتی..ممنونم از  همه مهربانی ها و دست های  نوازشگرتان

دیروز سالگرد پرواز برادرم بود...به یک  فاتحه  یا هر  چه دوست دارید  مهمانش کنید. اینجا خواهرکی است که می داند   چه خوب که هنوز مادر  هست...هنوز پدر  هست..هنوز  خانواده با هم هست...دلش اما گاهی کوچک می شود...کوچک مثل یک گنجشک... 

 

 

 اینجا  دخترکی در  لابلای روزهای من و تو  به لباس سپید عروسی فکر  می کند.. کاش  تنها نماند در  غصه ها...

نظرات 62 + ارسال نظر
زهرا سه‌شنبه 13 دی 1390 ساعت 18:47 http://tahmineh63.persianblog.ir

من همیشه آرزو می کنم با کسانی آشنا نشم که دلشون مهر داغ برادر داشته باشه... همیشه از 8سال پیش تا حالا دعا کردم خدایا اونچه به من نشون دادی به کافرت نشون نده چه برسه به مسلمونات...
صمیم عزیزم جدای از حس نابی که نوشته هات داره و الهی به حق همون اما رضا که مجاورش هستی همیشه سلامت و پر خنده باشه خونه ات... جدای از اون از چند پست قبل که فهمیدم تو هم درد مشترک را فریاد کرده ای...دلم ریش شده...چند بار بعد از اینکه کلی خندیدم در کنارت بغض کردم و بلاخره الان اشکهام روان شده...
داغ برادر را برادر مرده میفهمد...واقعا راسته...خدا برادرت رو رحمت کنه عزیزم و بهتون صبر بده...صبر که دوری و دلتنگیش رو تحمل کنید...
میدونی من فکر میکنم دروغه که میگن زمان باعث میشه آدم یادش بره...نه زمان فقط به آدم میفهمونه که کاره ای نیست و زورش نمیرسه و فقط گاهی برای دلتنگیهاش گریه میکنه...من اکثر مواقع حتی نمیذارم همسرم بفهمه که باز دچار جنون دلتنگی شدم و داغی داغ روی دلم داره مثل یک تیکه ذغال سرخ شده از گرما میسوزه...
پر هستم از بغض...که حتی توی مراسم هم نتونستم گریه کنم و 8سال تموم شده که بار سنگین این بغض ها همراه منه...باید اون روزها برای پدر و مادر و برادرهای دیگه ام ستون میبودم...
میفهمم عمیقا که روزها و لحظه های سختی رو گذروندی...
برات آرزوی سلامتی دارم عزیزم...

( امروز از صبح دارم وبلاگت رو میخونم داشتم فکر میکردم مثل اسمت صمیمی هستی...کاش میشد کنارت بودم یک فنجان چای میریختیم و باهم حرف میزدیم...)

نیما دوشنبه 8 فروردین 1390 ساعت 05:43

نازی

فاطمه سه‌شنبه 26 بهمن 1389 ساعت 21:33

بسم الله
انا لله و انا الیه راجعون
خدا صبر بده .. خدا صبر بده .. خدا صبر بده ..
یا زهراء .. سلام الله علیها ..
خدا رحمتش کنه ..
خدا رحمتش کنه ..
تسلیتم را پذیرا باش صمیم جان ..

بهار یکشنبه 17 بهمن 1389 ساعت 10:29

خدا بردارتون رو بیامرزه.برای شادی روحشون فاتحه خوندم

یک عدد جوجه سه‌شنبه 12 بهمن 1389 ساعت 12:48 http://joojejan.blogfa.com

خدا رحمتش کنه.
خیلی سخته. می فهمم.مخصوصاْ من که پدرم و تازه ۴ ماهه از دست دادم و هروقت تو خیابون یه ماشین مثل ماشین اون می بینم دلم میریزه

نیکی سه‌شنبه 12 بهمن 1389 ساعت 02:31

پرکن پیاله را
که این آب آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد
این جامها
که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد…
:((((

ندا مامان نهال دوشنبه 11 بهمن 1389 ساعت 13:50 http://www.neda.yasgig.ir

سلام امیدوارم از این حس و حال بیای بیرون و مارا با خاطرات پسرکت شاد کنی میگم دیدید تو روزنامه مشهد متن درباره وبلاگت را نوشتند؟

جیم ( ضمیمه روزنامه خراسان) رو خوندم...اره . مرسی .

دلارام دوشنبه 11 بهمن 1389 ساعت 12:51

مطمئنم که آمرزیده اند سپهر و تمام جوانانی که آرزو مند سر بر بالین خاک نهاده اند.. و مطمئن ترم که تو عالم باقی هیچ آرزویی ندارند جز عاقبت به خیری عزیزانشونکه تو این دنیای فانی اسیرند واقعا اسیریم اسیر دنیا!!!! کاش....

X دوشنبه 11 بهمن 1389 ساعت 10:55 http://stillness.blogfa.com

سلام صمیم جان...من بعد از مدت ها اومدم نمیدونم قضیه ی این پستای رمز دار چیه! اگه دوس داشتی رمزشو برام ایمیل کن. ممنون

یک نگاه به عنوانش اگر بکنی رمز همون جا هست...

نیکی دوشنبه 11 بهمن 1389 ساعت 09:14

دلم خوش است به گل های باغ قالی ها

که چشم باران دارم ز خشکسالی ها

به باد حادثه بالم اگر شکست چه باک

خوشا پریدن با این شکسته بالی ها

میناز یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 12:50 http://radinmalekshah.persianblog.ir

خدا برادرتون رو رحمت کنه وبه شما وخانوادتون صبر بده

مامان هانیا یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 10:47 http://www.haaniaa.persianblog.ir

خیلی درد آوره داغ برادر برای خواهر!‌ اصلا نمی‌تونم تحملش رو تصور کنم. امیدوارم خدا بهتون صبر بده !

سلام صمصم جونی ... رمز می خوام... خوب چرا فحش میدی همش یه رمز خواستماااا :((
راستی منو یادت میاد آیا؟؟؟ فکر نکنم ولی خوب رمزو بده ثواب داره فحشم نده ممنون :))

سیما شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 13:27

روحش شاد

....... شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 12:49

مو به تنم سیخ شد............روحش شاد

مدیریت تی تی شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 12:12 http://www.titibeauty.ir

وب خیلی خوبی دارید
بسیار عالی
www.ttbridalbeauty.mihanblog.com
www.ttbridalbeauty.blogfa.com
www.ttbridalbeauty.persianblog.ir
www.ttbridalbeauty.blogsky.com

فروزان شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 11:56

سلام صمیم عزیز
مدت هاست خواننده خاموشت هستم. دوست دارم رمز عبورتان را داشته باشم. لطف می کنید.

ستاره شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 08:10 http://yekmadaryekhamsar.blogfa.com/

خیلی دلم گرفت عزیزم.. خدا صبرتون بده و برادر عزیزتونو رحمت کنه.. فاتحه خوندم.. خدانگهدارتون.

(بالهای شکسته) شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 07:56 http://balhayeshekasteh.blogfa.com

سلام
اول شادی و شادی و شادی برای تو عزیز...
و بعد،
آرامش و آرامش و آرامش برای سپهر دلت

مررررررررررررسی گلم..مرسی.

تینگ تینگ جمعه 8 بهمن 1389 ساعت 22:48 http://tingtig.blogfa.com

آه.

مینا جمعه 8 بهمن 1389 ساعت 00:11 http://minaonline.persianblog.ir

پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنیست...

شاید کلیشه باشه این دو جمله اما دوست داشتنی تر از این چیزی پیدا نکردم که بگم
روحش شاد
هیچ وقت پست سال گذشتت رو (یا شاید هم دو سال گذشته) درباره ی سپهر عزیز فراموش نمیکنم
خیلی وقتها تو ذهنم میاد و یادش میکنم
خدایش بیامرزد
دوستت دارم دوستم
خیلی خاموشم اما مدتهاست همراهتم
از وبلاگ قبل
شاید هیچ وقت متوجه نشی که نوشته هات گاهی چه تاثیر عمیقی روی زندگیم داشته
روی ماه یونای گلم رو ببوس
مواظب خودت و همسر خوبت هم باش

ممنونم از اینهمه محبت و دوستی ..

saba پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 21:05

http://gilaasi.com/archives/1389,11,07/4727.html#comments
samim joon salam, be in poste gilaasi ye negah bendazin... shayad baratoon jaleb bashe!

خاتون پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 19:58 http://bootejeghe.blogsky.com

و امروز در کنار روزهای سرخ رنگ خاطره، آن زمان که باد، ساقه های ترد پیچک امید را به هم پیوند میداد.. تو.. تنها تو میدانی حس غریب تنهایی را...

مریم پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 19:51 http://alidelam.blogfa.com

سلام
خدا رحمت بکن
روحش شاد

خاتون پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 19:38 http://bootejeghe.blogsky.com

و امروز در کنار روزهای سرخ رنگ خاطره، آن زمان که باد، ساقه های ترد پیچک امید را به هم پیوند میداد.. تو.. تنها تو میدانی حس غریب تنهایی را...

فروشگاه همسران پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 19:26 http://www.hamsaran.tk

سلام عزیزم
تمایل دارم با وبلاگت تبادل لینک کنم
اگه موافقی لینک منو با اسم ♥♥ محصولات زناشویی ♥♥ لینک کن
http://hamsaran.tk/

بعد بهم بگو تو رو با چه اسمی لینک کنم
موفق باشی گلم

منصوره پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 17:51

خدا به شما و خانوادتون به خصوص مادرتون ارامش بده

نسیم پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 15:46 http://bardiajeegar.blogfa.com

خدایش بیامرزد.... برای شادی روحش فاتحه فرستادم.

مسافران پاییز...مارال پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 13:08 http://mosaferepaiiz.blogfa.com

فاتحه ای و قطره اشکی برای همدردی با دل کوچک شده ی یک صمیم
یک خواهر.
به امید روزهای شاد برای تو و روح برادر کوچکت.

نیلوفر پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 12:36

این داغ همیشه تازه میمونه...هرگز فراموش نمیشه.خدا بیامرزدش.امیدوارم سیصد و پنجاه(کم که نیست؟!) سال دیگه همتون تو بهشت دوباره دور هم جمع بشین و از ته دل بخندین.

خواهر،برادر،پدر،مادر و فرزند جزئی از وجود آدمن.وقتی میرن انگار یه تیکه از قلب و روحتو با خودشون میبرن.

خواننده نسبتا خاموش پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 11:30

صمیم عزیز حرفهاتو خوب می فهمم. می دونم هر کی خنده رو تر غم هاش بزرگتر اما افسوس که خیلی ها اینو نمی دونن. تسلیت من رو بپذیر. من هم برادری دارم که براش مادری کردم هر وقت خودم رو میگذارم جای تو سرم سوت میکشه. خدا به تو خونوادت صبر بده

سحر پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 11:21 http://tanhatomimani.blogfa.com

خدایش بیامرزاد . جای خالیش سبز

نازدونه پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 11:09 http://alaachigh.persianblog.ir/

سلام روحش شاد و امیدوارم صبوریت بیشتر و بیشتر بشه

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 10:48

تسلیت میگم عزیز دلم.
فاتحه می خونم.
مهسا

آتی پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 10:12 http://paeize83.persianblog.ir

روحش شاد ...

ستاره پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 09:56

بهت تسلیت می گم عزیزم.... امیدوارم خدا برادرتو مورد رحمت مخصوص خودش قرار بده و پسرتو ۱۰۰۰۰۰۰ سال برات نگه داره...

مهناز پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 09:39

صمیم عزیزم
روحشان همواره شاد

فریدا پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 09:22

دلم پر از غصه شد . یه برادر دارم ازم دوره دلم خواست الان پیشم بود و محکم به آغوش میکشیدمش الان بهش زنگ زدم که حداقل صداش رو بشنوم
خدا رو شکر که هست خدارو شکر که عزیزانت هستن خدا سایه شون رو از سرت کم نکنه
برات از خدا صبر میخوام و برای برادرت شادی روح .
اگه قابل باشم فاتحه بهش هدیه کردم .
روحش شاد

فری پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 06:45

روحش شاد

آنیتا پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 05:09

samime mehraboonam azizakam ghamgin nabash khoshgelam, bedoon sepehr jaash az hameye maa behtare, oon alaan dar aaraameshe,etefaaghan ooneke delesh mikhaad shomaa pishesh baashid na inke bargarde in donyaa, in donyaa baraaye sepehre azizet jaaye tangi bood...miboosam rooye maaheto gole mehraboonam
nabinam ghameto azizakam

صدرا پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 01:26

مقدمت گلباران عزیزترین.خیلی دوست داشتنی هستی صمیم جانم وبا اینکه کم اینجا سر میزنم شعریت حسهای نابت را مثل همان روز های دانشکده مینوشم ولذت میبرم ...از این همه زن بودنت عاشق بودنت و در مورد پست اخیرت باید بگم افسوس که قصه مادر بزرگ درست بود همیشه یکی بود و یکی نبود...

ممنونم که اینجایی..که هر وقت لازم دارم کسی باشد با من هستی ..
گذر این ثانیه های عمر به قدیمی تر شدن دوستی مان می ارزد...خدا پسرکت را همیشه روشنایی زندگی ات کند

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 01:08

فاطمه پنج‌شنبه 7 بهمن 1389 ساعت 00:24

سلام صمیم جان.روح برادرت هماره غرق شادی باد.قبلا هم به این مناسبت نامه ای برای مادرت نوشته بودی که قلب را می فشرد و این نامه نیز و همچنین می بینیم در آن حس خوب خواهری را
ایامت همیشه به کام.شادیهایت مستدام

ساتین چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 23:45

عزیز دلم
می دونم این داغ هیچوقت خاموش نمیشه
فاتحه می خونم برای روح پاکشون

بلوطی چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 23:22

تسلیت می گم صمیم.همین.چی می تونم بگم ...

golshid چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 22:32 http://golshid.blogfa.com

khoda rahmat kone baradaretoon ro, va be shoma sabr bede

[ بدون نام ] چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 20:43

شما چند سالته لطفا؟

الهام چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 20:42

سلام تو نویسنده ای آیا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هستی حتما!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بنویس چون وظیفه داری در قبال استعدادت......
فراموش نکن!..........

قزن قلفی چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 20:42

ایشالا برای همتون این غم قابل تحمل و سبک بشه . ایشالا پسرت برات سالم و شاداب بمونه و به هر آرزویی که دائیش داشت و نرسید برسه .
منم تو عروسی پسرت ! بیام قر بدم ! :-*

یاس چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 17:05

سلام صمیم جان
فاتحه فرستادم . روحش شاد .

صبا چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 16:15

اخ صمیم چه میکنی تو که گاهی نوشته هات اینطوری راه گلوم رو میبنده؟
من تازه عروس بودم که در عرض 6 ماه دوتا از عزیزترین هام رو از دست دادم دو سال پیش. هر کلمه از حرفات برام یک تصویر از روزهای گذشته خودمه. فقط کاش من هم خواهری یا خواهر مانندی داشتم که راحت از داغ دلم بگم براش و با هم گریه کنیم. خیلی وقته که خیلی تنهام

عسل اشیانه عشق چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 16:09

خدا بیامرزدش صمیم... داغ عزیز دیدن خیلی سخته... هیچ وقت و هیچ لحظه فراموش نمیشه...

راما چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 16:01 http://missymemol.blogfa.com

صمیم جونم چی بگم برای این همه مهربونی

لیلا چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 15:16

خدا رحمتشون کنه...

رها-ستایش چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 15:10

روحش شاد

آفرین چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 14:49

می فهمت.زندگیست وگاهی خیلی بیرحم.متاسفم

مامان طاها چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 14:20 http://taha138705.persianblog.ir

سلام.صمیم جونم بازم میگم که هیچ وقت جواب کامنتهای منو نمیدی هاااا.....قهرم باهات...
از صمیم قلب آرزی میکنم که همشه فقط شادی مهمون خونه تو و خانواده ات باشه و خداوند روح برادرت رو غرق مهر و لطف و آمرزش بکنه...
انشالله خداوند سایه پدر مادر و بقیه اعضا خانواده ات رو برات همیشگی بکنه..
مواظب خودت و گل پسرت باش..
غصه نخور از دست بعضی ها اونها یا مادر نیستند یا مادری بلد نیستند وگرنه ما همه میدونیم که تو چی کشیدی وقتی یونا رو تو اون حال دیدی..

ممنونم از اینهمه لطف تو عزیز دلم..

نگاه مبهم چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 14:07

سلام

هیچی ندارم بگم. مهمانش میکنم به همانی که خودت اشاره کردی.

ولی اینم بگم که از اینکه راحت نوشتی ممنونم. می بوسمت

سلام صمیم
امروز باز از صبح اومدم و تو نبودی تا اینکه از بس دلم گرفته بود و کلافه بودم رفتم سراغ آرشیوت . همینطوری کلیک کردم و تیر ماه 89 پست سفر رو باز کردم. همونجا غرق شدم و موندم.و بعد که این پست جدید رو دیدم لرزیدم.
منم برادری 26 ساله از دست دادم و این قسمت های مربوط به سپهرت رو با هم حسی تمام خوندم و نمی دونم که چه عجیب امروز یاد همه برادرهای رفته کردم.منم دوست داشتم وقتی که به خواستگاری فکر می کنم او بود ومثه همیشه با حرفاش راه رو نشونم می داد. و ازدواج که کردم روزی نبود که به یادش نباشم. و چه خوب در اون روز نوشته بودی حوصله توضیح دادن به علی رو نداری... دقیقا همینه. من هر سال موقع سالگرد به خواهرم که اینجا نیست زنگ می زنم و نیازی به گفتن حرفی نیست و اون راحت می فهمه. و شوهرم فقط به دلتنگی هام می تونه نگاه کنه. نمی تونه به اونا حتی دست بزنه...چون حس نمی کنه این بغض آواره کننده رو...
فاتحه ای می خوانم برای روح پاک همه کسانی که گلچین شدند در جوانی !
و حافظ من را هم اینگونه آرام کرد:
آن یار کزو خانه ما جای پری بود سر تاقدمش چون پری از عیب بری بود
دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش بیچاره ندانست که یارش سفری بود
تنها نه ز راز دل من پرده...
عزیزم ببخش . بی طاقت تر و دلتنگ تر از همیشه برای برادری هستم که بعد از او خیلی چیزها رو گم کردم.
به امام شهرتون بسپار این دلتنگی های خواهرانه خودت من و بقیه رو .او نیز خوب می فهمد.

مرضیه چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 13:24

صمیم عزیز
خیلی متآسفم و میدونم ضایعه ی بزرگیه از دست دادن برادر کم غمی نیست.مادر منم ۲ تا برادر جوونشو از دست داده و مادر بزرگ مهربونم توی این ۳۰ سال انقدر غصه شونو خورد تا فروردین امسال خودش هم به رحمت خدا رفت.
منم داییهامون خیلی دوست داشتم با اینکه اولی قبل به دنیا اومدنم و دومی هم ۴ سالم بود فوت کردن ولی هروقت میرم سر خاکشون کلی باهاشون حرف میزنم .
فقط میتونم بگم هرکاری میتونی واسه خوشحال کردن پدر و مادرت انجام بده چون غم بزرگی رو تحمل میکنند.
خدا به همتون صبر عنایت کنه واقعآ ناراحت شدم
خدا روح برادر عزیزتونو هم شاد کنه عزیزم
انشالا هرگز غم نبینی صمیم جان

ستاره چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 13:14

صمیم چرا انقدر گرد غصت نشسته رو هر پستت،من تو را همونجور می خواهم پیدا کنم که بودی.هنوز سعی می کنم از لا به لای نوشته هات اون صمیمی پیدا کنم که موقع کفتر بازی های عاشقونه اش آهنگ یانگوم می خوند،همون صمیمی که بغ بغو کنان لقمه به دهان همسرش می ذاشت،هر چند که خودخواهی باشه.هر وقت دلت گرفت عزیزم بدون که تنها نیستی،ممکنه به قول تو از گوشت و پوست و استخونت نباشیم ولی به خواست خودت شریک لحظه هایی شدیم که هیج کس دیگه ای نشده.شاد باش صمیم و بدون که ما در کنارتیم

یه دوست-یزد چهارشنبه 6 بهمن 1389 ساعت 12:54

پس چیکار کنم نی نی تپلی بشه
چی بخورم که شیرم زیاد بشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد