من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

حادثه ۱۵ دی !!

 به نظر شما کدام یک از  حوادث زیر برای  پسرک اتفاق افتاده بود:   

 

1-  یک تریلی 17 چرخ وسط  آزادراه مشهد-رشت-قزوین- تبریز (چی! نکنه میخواین بگم از روی بچم رد شد؟!! ها!!؟ ) پنچر کرد و پسرک دستش در اثر تماس  با لاستیک آن کثیف شد 

 

2-یک مار گنده به اندازه یک کمد دیواری1 ( چیه؟ نکنه میخواین بشنوین بچم رو درسته قورت داد و شلوارش رو تف کرد بیرون؟! ها؟!! بی رحم ها!) که خیلی شبیه اصلش بود به یونا هدیه داده شد و بچم کمی  ترسید 

 

3- یک آدم بی صفت و کثیف یکهو وسط مهد کودک پیداش شد ( آرههههههههه؟!! میخواین تعریف کنم سر بچه ها رو کوبوند تو دیوار و با اسلحه همه مربی هارو کشت و فرار کرد!! یعنی شماها انسانیت هم ندارین آخه؟!!) و پسرکم اومد جلو و یه کف گرگی ( که تازه یاد گرفته.به خدا من بی گناهم) زد توی صورتش و مربیش دعواش کرد 

 

4- یونا با مغز رفت توی میخ نیم متری  مبل و خون  همه جا رو قرمز کرد و من  مدیریت بحران کردم و نوار مغز  گرفتیم و خدا رو شکر بچه مغزش تکون نخورده  بود( یعنی واقعا حتی  میتونین تصورش  کنین چه برسه به اینکه حدس بزنید درسته یا نه؟!! قاتل ها...بی مروت ها..ای  تفو بر این زندگی که انسانیت و وجدان دیگر  مرده ای  بیش نیست در  ان..آی  کی بود پای من رو گاز گرفت من رو از  منبر کشید پایین؟ نکن بیب..بییییب.. ..نکن آخ پاممممممممم..آخ شستم کنده شد... 

 

*********************** 

خب الان یک کم  از فاز دلشوره در اومدین و امادگی دارین که من براتون تعریف کنم چی شده بود که من گیس سفید فامیل شدم یهوووووو!!! 

 

سه شنبه کمی دیرتر به خانه رسیدیم با یونا. پسرک سریع رفت طرف  تلفن و داشت با گوشی  و بابایی  خیالی  اش !! حرف  میزد من هم انتن را روشن کردم دیلینگ دوولنگی در بیاد و شاید این بفرمایید شام را هم ببینم! هنوز لباسم به تنم بود و یونا سریع بازی بازی کنان دوید سمت مبل و من هم داشتم روی  کانال مورد نظر  میزدم که صدای  گریه  پسرک بلند شد و من برگشتم و فقط  خون دیدم..روی  چشم های یو..نا..روی صورتش ..روی  لباسش ..روی  موکت..خدا من چی شد یکدفعه!!؟ بغلش کردم و نفهمیدم چطور خودم را به اشپزخانه رساندم..( حالا یکی نیست بگه خب  می رفتی  دستشویی تا فرداش  اینقدر  حمالی  نکنی!!) و هی با یک دستم خون ها رو می شستم و با یک دستم روی زخم رو فشار می دادم خون بند بیاد( اون عقب یک نفر سوال داره...بپرس  عزیزم! چی ؟ من پس چجوری بچه رو گرفته بودم؟ با دست سومم؟! من چاخان کردم یعنی؟ خیلی خروس لات و بی محلی  هستی ها...جرررررررررررر....شررررق....جییییییغغ..صدای  خرد شدن و شکستن و  قیریچ قیریچ استخون....لطفا یک نفر ته مانده های  سوال کننده عزیز رو از  این جلو جمع کنه تا م ن رد شم برم روی صندلی  خودم بشینم دوباره!!) خلاصه من با یک دست یونا رو گرفته بودم و با دست دیگم  شکاف پیشونیش رو فشار  می دادم و گاهی خون های چشم و صورتش رو می شستم..یو..نا هم که با ظرافت تمام در  حدی که ستون های  منزل به همراه ستون های بدن من با هم می ذرقصیدند داشت گریه میکرد.. البته به این خوشمزگی هم که من میگویم نبود ها..یک صحنه ای بود برای خودش که زبانم نمی تواند بنویسد الان..چون اصولا با زبان نمینویسند و با دست تایپ می کنند!!!  

 

داشتم می گفتم که من انقدر با دستمال و انگشت و اینا  روی زخم رو فشار دادم تا خونریزی بعد از  چند دقیقه قطع شد و من ماندم و یونا و لباس هایی که تن دوتایی مان پر از خون بود و زندگی هم که توی  خون جاری بود و دیدم یک کشتی  دارد از دور  می اید و من باید از بین این همه خون خودم را به ساحل برسانم!! بعد بچه را بردم روی  تخت کمی شیر دادم بهش و تازه ان جا بود که دیدم چه خبرررررررررر است  مادر جان!! یک زخم کوچک بین دو ابرو و از ان وسطش  نوری ضعیف دیده می شد ..یعنی  تا این حد عمیق بود که نور از پشت کله او می تابید و از کله اش رد می شد و از  ان سوراخ من میددیم..حالا این طور  هم نبود ولی  خیلی  عمیق  بود..این جایش را دیگر  عین واقعیت می شنوید. خلاصه به علی زنگ زدم و گفتم خودش را برساند خانه که دارم میمیرم..علی از شنیدن این خبر( مرگ من) به قدری  خوشحال شد که مطمئن بودم تا مراسم چهلم هم خودش را به من نمی رساند و  علتش را هم در  آن پست رمزی که دلتان بسوزد چون رمزش را به هیچ کدامتان نمی دهم!!! نوشته ام.وقتی  گفتم یونا ..خون...جمجمه...صدای  قیییییییژژژژژژژژ لاستیک های  ماشینش و  دور  زدن ماشین و افتادن در  مسیر  خانه را هم شنیدم..یعنی  فکر  کید من چقدر  ماواء الزمینی  هستم که همه این ها را از  گوشی  تلفن و صداهای  دور وبر  فهیمدم..خلاصه دور  خودم میچرخیدم و شاید خنده اتان بگیرد ولی  کمی سوپ هم برای  یونا برداشتم که اگر زیر عمل گرسنه اش شد بتوانم قاشق  قاشق  دهانش  کنم..خب  بچه ممکن است از  عمل زنده بیرون بیاید ولی  بعدش  اگر  از  گرسنگی  مرد چه کسی  پاسخ من را خواهد داد؟ هان؟!!!! در  این فاصله به خواهرم زنگ زدم و او هم بدتر از  من سه چهار بار بین مکالمه امان گفت گوشی..و صدای بدو بدوی  پا می امد و یک دقیقه بعد میگفت خب بگو...باز  دوباره  واستا..واستا... و بدو بدوی  پا و  باز  مکالمه ما..به رضوی و یکی دو بیمارستان دیگر که زنگ زدم همه گفتند فقط  یک بیمارستان  سی تی  دارد که خوشبختانه خواهرم هم  همان جا  کار  می کند و ما رفتیم دنبال او که هی بین حرف هایش  میگفت یک لحظه گوشی و غیبش  می زد . حالا برای  این که یادم نرود همین جا میگویم که بیچاره از  استرس هر  دقیقه نیاز به دستشویی پیدا میکرد و من مانده بودم وقتی سر  عمل است یا  ملت زیر دستش  هستند حتما به او سوند وصل میکنند!!..این را گفتم که سیستم درمانی  این مملکت دستتان بیاید وگرنه آدم که بد خواهرش را نمی گوید که.... 

 

به بیمارستان رسیدیم و یکراست رفتیم طرف  اتاق سی تی  اسکن که یک راست بیرونمان کردند!! دوباره این بار با همراهی  خواهرم یکراست رفتیم طرف  اتاق  سی تی  اسکن و یکراست راهمان دادند و من ماندم که چطور  این آدم ها یکباره مهربان شدند..نگو این خواهر ما انقدر برای  خودش  قصابی  است آنجا که وقتی  فهمیدند ما با ایشان هستیم خواستند خوش خدمتی  بکنند و نزدیک بود  هر سه تاییمان را با هم سی تی  بکنند که با دیدن کله پسرک فهمیدند او واجب تر  است و ما باشیم برای بعد...نتیجه را گرفتیم و  من در  دلم می گفتم الان می گویند کله و جمجمه دیگر  کار ایی ندارد و با این ضربه بهتر  است بچه را ببرید  خانه  و این روزهای  آخر هر چه خواست بدهش بدهید بخورد!!! بعد یک دکتری که همه جسم و روحش ریش بود آمد بیرون و عکس را نگاه کرد و خوب به بچه هنوز  نگاه نکرده گفت اتاق را اماده کنید..ما هم فکر  کردیم منظورش  اتاق  معاینه است نگو منظورش  اتاق  عمل بود...حالا من که کلا در  حالت عادی  قیقاجی راه میروم آنجا دیگر ضربدری  راه میرفتم کلا...همکار  خواهرم ما را کشید کنار و گفت این هابرای  اینکه بچه بخیه زدنش  سخت است فررررررررتی  بیهوشش می کنند تا راحت شود کارشان.. وسط سالن داد زدم سقراط  کجایی که صمیمت را کشتند!! البته توی  دلم داد زدم ولی  خب  کمی  صدایش از دماغم زد بیرون و بقیه فکر کردند فین فین گریه هایم است..بعد خانم بخیه ( لقب  دوست خواهرم شد آن لحظه..اصلا شما مگر  خودتان خواهر  مادر  ندارید که هی  دنبال کس و کار  و دوست و اشنای  خواهر  من میگردید تا من  اینجا تعریف  کنم و فردا همتان بروید آن بیمارستان و بگویید ما از  دوستان صمیم  هستیم و یک عکس برای  پرونده اش  کم دارد  و همان یک دانه عکس توی  کیف او را بگیرید و خدا می داند چه نقشه هایی با آن برای من بکشید..بعد می گویند مملکت امنیت دارد..من در  این یک وجب  دیوار  خیالی ام هم  راحت نیستم از  دست شماها...) 

 

 خب  حالا!  داشتم می گفتم که این خانم بخیه بچه م را زد زیر بغلش و برد  اتاق  پرستاری و  یک ان دیدیم نخ  بخیه و سوزن و گاز و انبر کلاغی و هواپز و این جور چیزهای سوسولی را برداشت و برد استریل کند تا بچه ما را زنده زنده بخیه کند...از صدای  گریه پسرکمان و  چشم های شوهرمان که سر و گردن بچه را گرفته بود و  قیافه نامهربان اقایی که کمر و پای  بچه امان را محکم گرفته بودو قیافه خودمان که روی  صندلی  لوله شده بودیم از  حس مادری و دیدن این صحنه ها دیگر  چیزی  نمی گویم و خودتان بروید کمی  تجسمش  کنید..همش  دنیال این هستید که من همه چیز را اماده تعریف  کنم برایتان..بعد نمیدانم حتما توقع هم دارید  این کشور  با این جور  مغزهایش که نمونه اش  شماها باشید به جایی برسد..خب  یک کمی  زحمت بدهید و من را تصور  کنید  دیگر..حالا یک راهنمایی  میکنم که خیلی هم ضایع تصور  نکنید..دستم رو روی  لبه های  صندلی  مشت کرده بودم و  دور  خودم میپیچیدم با ماما شنیدن های  یو.نا و  در  دلم به صنف  محترم مبل سازها و  صنف  محترم بفرمایید شام ها و صنف  محترم  سی تی  بگیرها و صنف  محترم بخیه بزن ها  صلوات میفرستادم !!!! هیچ چیز به اندازه دیدن صبوری  این بچه من را ازار نداد البته تنبلی  شماها در  تجسم این  اتفاق هم کم آزارم  نداد ها!!! خلاصه گفتند بچه باید  6 ساعت  npo  باشد . حتما این یکی را هم باید توضیح بدهم..البته خب  همه که فامیل دکتر  و متخصص  ندارند  مثل ما!! به جان خودم کل دکترهای فامیل ما  یک پسردایی داروسازم بود که تا ما امدیم بزرگ بشویم و پزش را بدهیم به رحمت خدا رفت و یکی دیگر هم که نصفه نیمه فکر  کنم از  دانشگاه اخراج شد!! االبته در  خانواده پدری  مان بچه های  نوزادشان هم لامصب  دکتر  هستند بس که این ها  عاشق  تحصیل هستند..خب  ما فامیل هایمان همه کانون پرورش   فکری  بوده اند و نیمی از  کارمندان انجا  اقوام ما هستند!!  

 

خلاصه موقع برگشتن به برادرم زنگ زدیم و او  هم به خانمش زنگ زد و خانمش به آزانس  زنگ زد و نه... لابد فکر  کرده اید نشسته با منشی  اژانس به حال یو..نا گریه کرده اند..نخیر  جانم..ماشین گرفته و امده و برادرم هم پرواز  کرد و خودش را رساند و حالا  تازه کله گنده ماجرا هنوز  زیر لحاف  است...چه کسی  جگر دارد به مادر  جانمان بگوید؟ ما که خودمان یک طرف  افتاده بودیم و  داشتیم فکر   میکردیم چقدر ضایع میمیریم  و از بس  قیافه امان بیروح و رنگ پریده است این علی  حتما هفته بعدش می رود زن میگیرد و هیچ خاطره خوبی از  دیدار اخرمان نمی تواند پای  این مرد را به خاطرات ما زنجیر کند!! این علی  هم که طرف  دیگر افتاده بود و داشت قبل از  دهنک های آخر!! حساب  بدهکاری ها و احیانا اف  انی طلبکاری هایش را میکرد و  وضعش بهتر از  مانبود.. بعد خواهرم زنگ زد به خانه بابا اینها  و مامان با تعجب  گفت شماها همه اونجا چکار  می کنید بی خبر!!؟ و  خواهرم گفت هیچی ..دو ر هم هستیم و شما هم بیا مامان و البته اگر  دلت نخواست هم نیا!!  مامان شستش  خبر دار می شود که اتفاقی  افتاده و  بابا هم گوشی را وسط  هوا و زمین میگیرد و می گوید چه شده که ما هم سر و ته قضیه را جمع می کنیم و همه می گوییم وا..چه باید بشود مگر؟ و مثلا قضیه ماست مالی  می شود..بابا دو دقیقه بعدش  زنگ می زند به علی و او هم که احیانا وسط  فوت شدن بوده و  مغزش کار  نمی کرده ماجرا را تعریف  می کند و بابا یکدفعه صدایش  آنور  خط  قطع می شود...علی  هم در  دلش  می گوید ( حتما دیگر!!) آخی  چه راحت تموم کردند! خوشا به سعادتشون که خار بالین نشدند!!! و لا مصب  به من هم نمی گوید چه دسته گلی به اب  داده...چند دقیقه بعد که احتمالا بابا خودش  خودش را احیای  قلبی   و تنفسی کرده باز به م ن زنگ می زند که بابا جان..قشنگ تعریف کن چکار شده..من از هم جا بی خبر هم می گویم هیچی..با بچه ها  دور  هم جمعیم که صدایی  در  گوشی  نعره می زند که من می گویم حال بچه چطور  است؟ جفنگ نگو..خودم خبر  دارم  و چشم های  علی زود به گل های  قالی  خیره می شود و  انگشت های  پایش هم دنبال هم می کنند..من هم تته پته کنان گفتم هیچی  دو سه تا بخیه خورد!! نگو اینجایش را دیگر  علی با معرفتی  کرده و نگفته و من خبر نداشتم و همان اول آخرش را گفتم و دوباره صدای  بابا قطع شد و  یک چیزی  شاتالاپ افتاد آن  طرف روی  زمین..!!!!! دفعهسوم یک صدایی از  ته چاه گفت من که که مردم ولی  مامان  رو فرستادم بیاد  و بیب ..بی ب..بوقق .بوق  ..صدا قطع شد... 

 

نیم ساعت بعد مامان آمد و  ما هر کدام داخل سوراخی  قایم شدیم..مامان وسط  هال خانه خواهرم هاج و واج ایستاده که وا..شماها کجایید؟ و این وسط  کسی  حواسش به یونا نبود که از  یک گوشه ژرید بغل مامان و  از بس  مامان هول کرد هبود حتی به پیشانی  بچه نگاه نکرد و گفت خدا رو شکر  که تو سالمی  عزیزم!!!! و ما هم  هر کدام از یک طرف  افتادیم وسط  هال! چند دقیقه بعد مامان به من گفت تو چرا اینقد ررنگت پریده؟ علی  جان تو چرا اینطوری  افتادی یک وری؟ اوا صبا تو چرا چشمات قرمزه ؟ سهیل  چرا دهنت کج شده ؟ عروس  جان تو چرا اینقدر به من خیره نگاه میکنی؟!!! داماد بزرگه تو چرا موهات اینقدر  سیخ سیخ شده ..شماها چتونه؟ که من کم کم گفتم هیچی ..( حالا یونا روبروی  مامان واستاده) یونا یک ذره پاش  خراش برداشت بردیمش  اتاق  عمل چسب زخم زدند خوب شد!!!! الهی بمیرم که مامان یک چند ثانیه ای  به من و دهنم نگاه کرد و بعد به یونا و گفت پس چرا چسب زخم  وسط ابروهاشه؟ و بعد گفت..زخم..زخم..این بچه چش شده و تا ما من و من کنان گفتیم  الان از قصاب  خونه بر میگردیم این مامان همینطوری  وسط  هال پاهاشو دراز  کرد و ( نخیر  ..نمرد..زبونتون رو گاز بگیرید..) های  های  شروع کرد به گریه کردن و  من هم برای  دلداریش  پلاستیک لباس های  خونی  یونا رو اوردم پیشش که خوب  مواد اولیه برای  ذکر  مصیبت داشته باشه!!!! 

 

خلاصه شبی  بود...بذارید بقیه اش  رو بعدها تعریف  کنم  چون دیگه زیادی  خنده اتون گرفته و براتون خوب  نیست..فقط  همینقدر بدونید به معنای  واقعی سخت گذشت بر من که می دونید آدم سوسول و لوسی  نیستم. ضمنا از طرف  هم هاعضای  خانواده  مدال طلای  شجاعت و  کنترل بحران به من هدیه شد چون دکتر گفت اگر  خون رو بند نمی اوردید بچه احتمال زیاد میرفت تو کما...و من خوشحالم که به جای  جیغ زدن و تو سر خودم زدن تونستم مغزم رو به کار بندازم و سریع فکر  کنم چکار باید کرد... 

 

این روحیه و حال و هوا رو هم هم من که بهترم و هم شمایی که داری  میخندی و این ها رو میخونی  مدیون  دوست عزیزم هستیم  که با محبت هاش و  دلداری  دادن هاش و خبر  گرفتن هاش من رو از  حال و هوایی که داشتم در  اورد...ارزش یک دوست خوب  چیزی نیست که بشه روی  این صفحه نوشت... 

 

برای  سلامتی  همه بچه ها و صبوری  همه مادر پدرها  دعا میکنم.  

برای یونا قبلا عقیقه انجام شده و پدرم هر روز به نام همه ما صدقه میذارن کنار و علی  هم برای هر روزمون ...

 

الان همه دیگه حواستون از  اون پسته که رمز داشت پرت شد دیگه!!! نههههههههه؟!!! 

 

پ.ن. 

علی  جات خیلی  خالی  خواهد بود امشب و فردا شب  تو خونه....از  همین الان دلم تنگ شده برات..قول بده مواظب  خود ت باشی و زود برگردی ..

نظرات 96 + ارسال نظر
هدهد یکشنبه 30 مرداد 1390 ساعت 00:23

خدا رحم کرد به پسرک
ایشالا بلا دورباشه ازش

masi دوشنبه 18 بهمن 1389 ساعت 09:20 http://www.ribbonlearn.blogfa.com/

وای خدای من چقدر خندیدم. بقیه پست هات رو نمیخونم. میذارم هر روز یکی بخونم تا شاد بشم. خیلی کیف میده !

مثل هیچکس دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 10:07 http://http://arameshekhiali.blogfa.com/

سلام.
وقتی خوندم چه اتفاقی براتون افتاده خیلی دلم به درد اومد.
آخه وقتی ناراحتی بگو ناراحتم. چرا باید خودت رو عذاب بدی و سعی کنی کسی ناراحت نشه.
هممون آدمیم.
باور کن از اون روز تاحالا تا دخترم میخواد بپربپر کنه میترسم و یاد بچه شما میوفتم.
امیدوارم خوب شده باشه.
و همیشه شاد و خرم باشین.

من شنبه 2 بهمن 1389 ساعت 16:41 http://www.man-o-aby.blogfa.com

آخییییی چی کشیدی. خداروشکرکه به خیر گذشت

جکیل شنبه 25 دی 1389 ساعت 09:59 http://jakil.blogfa.com

وای خدا نکشتت-مردم از خنده
چه خوب تعریف کردی

لعیا چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 13:16 http://rainbow1363.persianblog.ir

حالم بده به خدا...
خنده چیه ؟ کاش از اول تو سه خط میگفتی که من یه ربع استرس نکشم...
خدا رو شکر که تونستی اون لحظه کار درست رو انجام بدی ...
من بودم غش کرده بودم...
البته می گن مادرا شجاع می شن...
خدایا یونا کوچولوی مارو حفظ کن...
آمین

ترانه سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 14:03

خدا خیلی رحم کرده.... سکته کردم وقتی گفتی ممکن بود بره تو کما...خداوند همیشه حافظش باشه آمین(البته هم یونا و هم همه کوچولوهای ناز)

علی سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 13:28

سلام.
خدارو شکر که حالتون خوبه.
عین اتفاقی که برا یونا اتفاق افتاده بود برا منم تو بچگی افتاده بود.
شکر که خوبید.شکر

شاها سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 11:37 http://shaha.blogfa.com

خدا رو شکر همه چیه حل شد خدا همیشه خودش حفظش کنه یونا و همه بچه ها رو

شاها سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 11:36

سلام خانومی خدا رو صد هزار بار شکر که پسر گلی خوبه و خودتون هم خوبین
حالم خیلی بد شد من معمولا فقط میخونمت و کمتر نظر میدم اما دلم اومد تو دهنم درسته که ظنز نوشته بودی ولی از اصل ماجرا و ناراحتی من چیزی کم نکرد
خدا رو هزار بار شکر یوناگلی سالمه و بخیر گذشت
خوشبحالت که تونستی اون موقع به دادش برسی خدا رو شکر

فاطمه سه‌شنبه 21 دی 1389 ساعت 10:42

سلام صمیم جان.روزت بخیر.میدونی دوست ندارم بگم بعضی قضات رو بخیال شو چون به نظر من خودت خوب میتونی این جور بحرانها رو هم مدیریت کنی.باور کن این اعتقاد قلبیمه(نظر به کامنت اون دوست محترمی که در رابطه با روابط تو طرز بیان احساس تو....قضاوت میکنن!؟) که به نظر من اگر من نوعی شیوه نوشتن.بیان احساس.نوع روابط و یا هر مورد دیگر از کسی را به مذاقم خوش نیامد خوب دیگر چه دلیلی برای خواندنش دارم و .....میخوام بگم خیلی هستیم که از خوندن نوشته هات لذت میبریم..پس خواهش دارم بنویسی
شادیهایت مستدام

ماریا دوشنبه 20 دی 1389 ساعت 17:16 http://zendegi1388.blogfa.com

سلام گلم بعد از ۱ماه ونیم که اینترنت نداشتم تومدم کلی شوکه ششدم از این همه اتفاق
صدقه یادت نره عزیزم
هر روز صبح هم خودت هم علی و هم یونای عزیزم از زیر قرآن رد بشین واقعا جواب میده من امتحان کردم
میبوسمت

قاصدک دوشنبه 20 دی 1389 ساعت 14:25 http://ghasedakha.blogsky.com/

وای من جات بودم تا یه هفته باید سرم بهم وصل میکردن!خوب تونستی جلوی خونریزیش را بگیری آفرین دختر!

دلارام دوشنبه 20 دی 1389 ساعت 13:55

فدای تو بشم که اینقد انسان دوستی که وقتی که میبینی نیازه جواب میدی و واست مهمه.. (قلقت اومد دستم شیطون بلا) ولی بی شوخی خیلی ماه و خانومییی.. مرامت حسینیه .. مرسی که جواب دادی متوجه شدم ! هر طور عشقته باش فدات شم حتی اگه عشقتم کشید به بعضیا بدی که ما جزوش نباشیم من راضیم چون ارزش شما بالاتر از این حرفاس،همیشه ام میخونمت و همیشه واسم با ارزشی چون ندیده میدونم چه جور انساانی هستی ،، دوستت دارم شاد و خوش باشی ..
***زمانی که مرا می آزارند سعی میکنم روح خود را بقدری بالا ببرم که اذیت و آزار به من نرسد.*** رنه دکارت

جان من چیزی پرسیده بودی و من از چشمم در رفت یا داری حال میدی ؟

فاطمه دوشنبه 20 دی 1389 ساعت 12:58

سلم خانومی.اولا ممنون از اینکه پاسخ میدی.بعدشم حالم مربوط به پسرک سه سال و نیمه است که چند وقت پیش برات نوشتم......امممممممممممم همین و یه سری مساعل روزگار!دلم میخواد یه روز صبح که از خواب پا میشم یه جور دیگه باشه همه چیز.شاد باشه زندگی
ایامت همیشه به کام..شادیت مستدام.

شیراز دوشنبه 20 دی 1389 ساعت 11:22 http://planula.blogsky.com/

راستی ببخشین من یادم رفت اسممو بنویسم.
به اسم شیراز تو وبلاگت نظر میدم.
مربوط به همون نظری که در مورد شکر گذاری بود.

چقدر زیبا و عمیق بود..بارها خوندمش ..مرسی عزیزم.

[ بدون نام ] دوشنبه 20 دی 1389 ساعت 11:19

سلام عزیزم. واقعا خوشحالم که یونای عزیز سالمه . هیچی مثه اینکه بدونی عزیزات ،هر جا که هستن ،سالم هستند و شادند بهت آرامش نمی ده....
یه چیزی یه بار برام ایمیل شد منم گذاشتم تو وبلاگم ...حالا میذارم اینجا تا تعداد بیشتری بخونن ...
تک تک شکر کردن ها رو دقت کن...خیلی جالب و اصیله...

خدایا به خاطر تمام چیزهایی که دادی ، ندادی، دادی پس گرفتی ، ندادی بعدا می خوای بدی ، دادی بعدا می خوای پس بگیری ، داده بودی و پس گرفتی ، اگه بدی پس می گیری ، پس گرفتی دادی ، پس گرفتی بعدا می خوای بدی ، اگه می دادی پس می گرفتی ، نداده بودی فکر می کردیم دادی و پس گرفتی ، خلاصه خداجون سرتو درد نیارم ، به خاطر همه شکر .

شکوفه دوشنبه 20 دی 1389 ساعت 11:07

صمیم جون خوشحالم که این حادثه هولناک به خیر گذشت! هر مادری می تونه وخامت حال شما رو در اون لحظه تصور کنه. هرچی با نگرانی می خواستم به انتهای ماجرا برسم شوخی های تو وسط خوندن هم منو به خنده می انداخت هم کلافم می کرد که بدونم بعدش چی شد! امیدوارم جمع سه نفره شما دیگه شاهد این حوادث بد نباشه و همیشه لبت خندان باشه. تو رو خدا بیشتر مراقب این گل پسر باش. قربونت

فروغ دوشنبه 20 دی 1389 ساعت 08:44

سلام صمیم جان میشه ما هم رمزتو داشته باشیم.

soso دوشنبه 20 دی 1389 ساعت 08:31

صمیم جان خدا رو شکر که به خیر گذشت
منم یه نی نی تو راه دارم و از همین حالا همش نگرانم و غصه شو می خورم
امیدورام زندگیت همیشه سبز باشه و لحظه های شیرینش اونقدر زیاد که بتونه تلخی همه لحظه های تلخ رو بگیره

فروغ دوشنبه 20 دی 1389 ساعت 08:30

سلام.صمیم جان خداروشکر که اتفاقی برای گل زندگیت نیوفتاده.از طرف من ببوسش.

عاطفه دوشنبه 20 دی 1389 ساعت 08:28

سلام صمیم عزیز.من خیلی وقته نوشته هات رو می خونم ولی فقط یکبار برای پست"درک شبانه"کامنت گذاشتم.
راستش امروز دلم خیلی گرفت. آدم وقتی این پستت رو می خونه با همه وجودش حس می کنه چقدر نویسنده به خودش فشار آورده تا اون صحنه های وحشتناک که قاعدتن برای یک مادر خیلی خیلی تلخه رو به طنز ترین شکل ممکن بنویسه تا خواننده هاش کوچکترین دلهره ایی نگیرن، اونوقت همون خوننده ها توی کامنتهاشون میان و احساست مادرانه نویسنده رو می برند زیر سوال !!!! صمیم جان چقدر روحت بزرگه که ....

ستاره دوشنبه 20 دی 1389 ساعت 00:49

سلام.خدارو شکر که به خیر گذشت.
شما برام خیلی آشنایین... شبیه دوستای دبیرستانم... من ۲۱سال مشهد زندگی کردم و با امسال سه ساله که از شهرتون به شهر پدرو مادرم اومدم. اما من مشهدیم و اونجا شهر منه... توروخدا رفتین حرم برام دعا کنین... دلم بدجوری هوای حرم و کرده....

یک درماتولوژیست یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 23:19

منم یک تجربه مشابه دارم .خوشحالم که بخیر گذشته .

نیلوفر یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 22:11

صمیم نامرد!

هر چی رمز به ذهنم میرسید روی این پست رمز دارت امتحان کردم!

علی-یونا-صمیم-صبا-سپهر-سهیل!نشد که نشد!

خیلی نامردی!حداقل یه رمز ساده سهل الوصول میذاشتی!

[ بدون نام ] یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 19:54

دختر فوق العاده مینوسی
به جان خودم بعضی از خطاشو چندین بار خوندم
الانم در محظوظ گیریم
دم شما گرم
عالی بود
راستی خداروشکر
بابت یونا

یک محمد یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 19:16 http://yekmohammad.persianblog.ir/

مدتها اینجا رو میخوندم
حدود نه ماهه اینجا نیومده بودم
سری بهمون بزن

نینا یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 17:05 http://poshte-in-panjere.persianblog.ir/

قلبم اومد تو حلقم صمیم
خدا بگم چیکارت نکنه
خدا رو شکر که به خیر گذشت

خوشبخت یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 13:41 http://www.daky.blogfa.com

وای صمیم جان هنوز بعد از ۵ دقیقه جای موهای تنم سیخ شده! وای خدا خیلی حال بدیه! منم یه بار یرم شکسته وقتی ۳ ساله بودم. مامانم هنوز به عنوان خاطره بد یاد می کنه. البته چون شیطون بودم این بدترینش نبوده!
یونا رو از طرف خاله کامی ببوس. بهش بگو خیلی نگرانش شدم و مواظب باشه!
وای صمیم دست و پام داره میلرزه! تو چه شجاعی! تازه قراره من با این اعصابم پزشکی بخونم! من برم یه آب قند بخورم!
راستی اصلا این جوک ها که گفتی من یکی رو گول نزد و می دونم هنوز دستات لرزش داره! اصلا هم فکر نمی کنم که الان دیگه حالت خوبه خوب هست! ولی مطمئنم خیلی شجاع هستی

سما یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 11:53

خدا رو شکر که به خیر گذشته
مدیریت بحرانتو عشقه ....

مهرداد یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 11:20 http://liveforlove.blogfa.com/

به این اهمیت ندین که یه عده از روی کج فهمی قضاوت میکنند
بقیه حال شما رو درک میکنن صمیم جان
من که غریبه هستم هم اعصاب خوندن این پست رو نداشتم و پا شدم رفتم و دوباره اومدم ادامه اش رو خوندم
دیگه معلومه که شما که این حادثه رو گذروندین چه حالی دارین
الان بهترین؟
انشالا که خیلی زود حال یونا جان خوب ِ‌خوب بشه و از خنده ها و بازیگوشی هاش شما هم شاد و آرام بشین

هیکاپ یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 11:10

چیزی که برام جالبه اینه که تقریبا اکثر کامنت گذاران بعد از کلی ابراز همدردی....میگن که صمیم جون عزیزم قشنگم مهربونم....اون رمز پست رو به ما هم می دی؟
خداییش کلن ما ایرانیا خیلی دوست داریم سر از کار هم دربیاریم
نوشته هاتون هم واقعا خوب بود کلی مشتری شدم

دلارام یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 10:37

ناراحت شدم .. خدارو شکر که به خیر گذشت،خداروشکر که با عرضه هر چه تمام تر خونریزی رو بند اوردیوو ... خدا رو شکر .. تورو خدا مراقب خودتون باشید و او کوچولو بیشتر،بچه ها واقعا اسیب پذیرن.. بازم افرین به تو صمیم جان ..
در مورد رمزم اگه میخای به همه بدی پس چرا رمز گذاشتی؟ میدونم که اهل 2روغ و اینا نیستی پس دوس داشتی همه بیان خواهش تمنا کنن پیشت؟؟ حداقل دلیلتونو تیتر وار که میتونین بگین؟!!!!!!!!!!!!!!!!

دلارام جان من که توضیح دادم که اون نوشته رو محفوظ دارم هر وقت صلاح دیدم پابلیشش کنم میذارم و چون فرقی بین خواننده ها نیست رمزش رو هم میذارم...من باید باید اون نوشته رو تو یوبلاگم میذاشتم تا اروم بشم...این برای این بود که بگی اصلا چرا گفتی پس؟!!
ممنونم از محبتت

تینگ تینک یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 10:25 http://tingting.blogfa.com

می دونم که چقدر وحشتناکه. من بچه ندارم ولی دوتا خواهر و برادر دارم که توی نوجوانی من به دنیا اومدن پس منم یه جورایی بچه بزرگ کردم. می دونم که بچه داشتن مسائیه با صبر صبر صبر. چون که هر روز ممکنه براش یه اتفاقی بیفته. یه روز مریض بشه یه روز بیفته زمین یه روز بسوزه و یه روزم یه اتفاق وحشتناک از بیخ گوشش بگزه و خدا فقط و فقط خدا رحمش کنه. پسر بچه ها خیلی شیطونن . خدا برات حفظش کنه و یه روزی یادش بیاد که مادر بودن یعنی چی.

تسنیم یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 10:23 http://www.taninezendegieman.blogfa.com

واقعا تحسینت میکنم صمیم جان.یه جوری تعریف کردی که ادم هم گریه اش نگیره هم بفهمه تو چی کشیدی تو اون لحظات.واقعا خیلی چیزا ازت یاد میگیرم.
اگه پست رمزدارت رو عمومی کردی منم رمز میخوام ها! تا حالا یک پستت هم نبوده که حتی یک خطش رو نخونده باشم.دوست دارررررررررررررررررررررررم.

سارا یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 10:21 http://atoliehhh

سلام خوشحالم که به خیر گذشته امیدوارم هیچ وقت برات مشکلی پیش نیاد.
ممنون می شم پسورد مطالب خصوصیت رو به من هم بدی

[ بدون نام ] یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 10:17

سلام
خدا رو شکر.فقط می تونم بگم خدا رو شکر.
من یکی دو روز پیش اومدم دیدم اوایل پستت مثل طنزه.اما چون وقت نداشتم نخوندم.امروز یهو اومدم دیدم چه خبره اینجا.پست رمزدار و آینه و ...
خوشحالم.خدا رو شکر.بابت بودن پرستار تو خونوادتون که مطمئنم اون کنترل بحرانو از اونا یاد گرفتی.
وقتی یاد یونا می افتم جیگرم کباب میشه.
خدا رو شکر.
قربون دل نگرونت بشم عزیز دلم.برای یونای عزیزم سلامتی رو آرزو می کنم.
مهسا.

[ بدون نام ] یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 10:12

معلومه که می دونم تو دلت چه خبره صمیم عزیزم....
برای همین قابل تحسینه که با این غوغای توی دل لبخند می زنی و از تلاشت راضی هستی و انرژی منتقل می کنی به افراد...
به به
واقعا باید تحسینت کرد
حالا چرا تو اون وانفسا به مامان بابا خبر دادین...خب خدا رو شکر به خیر گذشت که! میذاشتین بعدا سر فرصت بدون استرس می گفتین

چون گله میکردن و شدید ناراحت می شدن که مگه ما غریبه بودیم..باور کن سابقه دارن ها!!!

امین و آتوسا یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 09:49

سلام صمیم جان
مثل همیشه از نوشتهایت بسیار خوشم آمد
خیلی زیبا نوشته بودی
خوشم می آد که بدترین حادثه هم می تونی به شاد ترین فرم بنویسی
تو راست می گی چون حوادث بد رو با ید اینجوری نوشت که از عمق فاجعش کم بشه
این روحیتو تحسین می کنم و بهترینها رو برای تو و خونوادت می خوام

فقط می توانم بگویم خدا را هزاران هزاران مرتبه شکر.
صدقه ها کار خودشان را به موقع انجام می دهند!

الهام یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 08:31

بعذد ار مدت ها کمی خندیدم
و البته دلگیرم به خاطر پست رمزیت
این کارا چه معنی داره دختر جان هان

یک دختر معمولی یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 05:14 http://injamilan.blogfa.com/

سلام ... واقعن آفرین به شما ! مخصوصن که همچین با پنبه سر بریدی و این قدر نمک ماجرا رو زیاد کردی که خیلی در موقع خوندن احساس ناراحت کننده ای نداشتم ! ولی همونجور که گفتم با پنبه سر بریدی و تازه بعد از تموم شده متنت ، دیدیم ای دل غافل ! سرمون بریده شده و ...
امیدوارم نی نی حالش زود زود خوب شه و جای بخیه ها هم نمونه !
:)

آذر شنبه 18 دی 1389 ساعت 20:29

سلام صمیم جون من چند سالی هست وبلاگت رو می خونم . امیدوارم حالت پسرت زودتر خوب شه.
یه وبلاگ دیدم یه خانومیه که دوتا بچه داره اگه دوست داشتی بخون یه کم روحیه نیاز داره به نظر من البته
http://nya1358.persianblog.ir/
رمز اون پستت رو به کیا میدی؟
بوس بوس

آتی شنبه 18 دی 1389 ساعت 19:23 http://paeize83.persianblog.ir

الان ساعت 5 صبحه به وقت ما و من که بی خوابی زده به سرم نوشته هاتو خوندم و دلم واسه یونا پر کشید و خوشحالم که خوبه و خدا رو شکر بهنر هم میشه نگران نباش عزیزم...
ولی آی خندیدم نصفه شبی با این طنز بیانت یعنی دیگه داشتم قه قهه میزدم ...اما واقعا دلم لرزید و خوشحالم که با درایت تونستی خودت رو کنترل کنی....امیدوارم زود زود خوب خوب بشه..

مثل هیچکس شنبه 18 دی 1389 ساعت 17:56 http://arameshekhiali.blogfa.com/

سلام.
ماشاالله متنت به قدری طولانیه که نمیشه آن لاین خوند!
حال میکنم از نوشته هات.
چرا؟
نمیدونم!

حوا شنبه 18 دی 1389 ساعت 17:42 http://hamishebud.blogfa.com

با اینکه طنز بود ولی من اصلا خنده ام نگرفت،حتی یه خنده تلخ.واقعاً متأسفم.ایشالا دیگه هیچوقت همچین مسأله ای پیش نیاد.

تینا شنبه 18 دی 1389 ساعت 16:52

خدا رو هزار و صد مرتبه شکر !!!!!!!!!!! مرسی خدا

همراز شنبه 18 دی 1389 ساعت 16:30

خدارو شکر عزیزم...خدا همه بچه ها رو حفظ کنه...یاد اتفاقاتی که برای بچه خودم افتاده بود افتادم....درکت میکنم ...
ضمنا جاری رو هم درک میکنم....واقعا خبر خوشیه این خبر که بهت داده....یکی از هفت خوان رستم رو رد کردنه ...یه کم هم مشکلتر
راستی خواهرت بچه نداره ؟میتونم بپرسم دلیل خاصی داره؟

دوست داره بچه داشته باشه ..درمان رو میگذرونن.

نسیبه مامان ساره شنبه 18 دی 1389 ساعت 16:26

سلام باور میکنید بعد از کلی که خندیدم از تصور اون شرایط گریه کردم و خدا رو شکر کردم که اتفاقی برای پسر کوچولوی نارنینتون نیفتاده واقعا خدا رو شکر

دنیا شنبه 18 دی 1389 ساعت 15:35

خدا رو شکر به خیر گذشت میدونم چی کشیدی

sarina شنبه 18 دی 1389 ساعت 14:57

راستی خدا رو شکر که حال یونا خوبه.منم همینجوری استاد کنترل بحرانم ولی بعدش میشینم ایقدر گریه میکنم که خفه شم بمیرم.بازم خدارو شکر.

sarina شنبه 18 دی 1389 ساعت 14:53

سلام صمیم خانم.(یا اگه ناراحت نمیشید صمیم جان.چون من 21 سلمه و نمیخوام حمل بر بیادبی بشه!)من یک هفته است که وبلاگ شما رو میخونم.خیلی نوشتنتون رو دوست دارم.خوشحالم با این وب آشنا شدم.متاسفانه عکسهای پسرتون رو هم ندیدم.(جون برشون داشته بودید!)ولی از طرف من لپشو گاز بگیرید لطفا!؟!این پست رمز دارهم باید بگم که من همینجوری آدم فضولی نیستم.ولی الان دارم منفجر میشم!به هر حال خوشبختم از آشنای با شما.

نیلوفر شنبه 18 دی 1389 ساعت 14:24

فوق العاده نوشته بودی.
هممون میدونیم پشت این شوخیا چه بار سنگین و چه استرس و غم و غصه ای پنهان شده.
آخه من نمیفهمم...آدم چطور میتونه اتفاق به این تلخی و ترسناکی رو اینجوری شاد و خنده دار بنویسه!!!تو یه استعداد نهفته ای!بابا ول کن زبان و اینا رو...برو نویسنده شو!

خدا رو شکر که به خیر گذشت.

اون پست رمز دارم بذار دیگه...کنجکاو شدیم!ما که با هم تعارف نداریم!بذارش.قول میدیم درکت کنیم!

[ بدون نام ] شنبه 18 دی 1389 ساعت 14:14

مسخره جان! چرا این قدر کمیک تعریف می کنی ماجرای به این درامی را؟؟؟؟ !!!!

ایول خیلی توپ نوشتی.
طفلک اون بچه معصوم که مامانش با چنین حادثه ناگواری چنین رمان مفرحی می نگارد!!!

کاش از دل من خبر داشتی....

محدثه شنبه 18 دی 1389 ساعت 14:11 http://entezareshirin86.blogfa.com

سلام صمیم جان.اولا که خدا رو شکر بخیر گذشت.
ولی خدا تو رو نکشه اینقده خنده دار نوشتی که بجای اینکه بیشتر دلمون بسوزه خند ه مون گرفت.خدا یونا رو حفظ کنه در کنار مادر شجاع و پدر صبورش و مامان بابات رو هم برای شما حفظ کنه.
راستی درسته که ما رو خندوندی ولی اون پست رمزدار هنوز یادمون نرفته

هنگامه شنبه 18 دی 1389 ساعت 13:23

خدا نکشتت دختر نصفه عمرم کردی
خدا رو شکر سالمین
راستی بلا رمز ژستت را نگذاشتی
مواظب خودت و یونا باش آناناس برای التیام زخم خوبه

سمیرا شنبه 18 دی 1389 ساعت 13:04 http://RAIKA1361.BLOGFA.COM

خداروشکر به خیر گذشت من که نصف جون شدم افرین به شهامتت صمیم جون
خدا حافظ یونا جون باشه
راستی پیشاپیش جای باباعلی خالی نباشه ان شا الله به شلامتی برمیگردند

دلارام شنبه 18 دی 1389 ساعت 13:02

من هنوز این پستتو نخوندم صمیم جون .. فقط خواستم بگم به منم بده رمزتو لطفا.... خواهش میکنم.. منی که اینقد دوست دارم از نوشته هات لذت میبرم،تمام نوشته هاتم چون واسم ارزش داره و داشته وقت گذاشتم خوندم این رسمشه منو شوتم کنی/؟ اصن دور از مرامته به من دوست وبلاگیت،بی آزار،همیشه تحسین کنندت(که البته واقعیت و میگم همیشه) بدههههههههههههههههههههههههههههههههه دیگه رمزوووووووووووووو بخدا دیوونم میکنیااا (اخم و گریهههههههههههه و ناراحت) تازه از امتحان اومدم خوبم ندادم ،الانم سرکارم خسته و داغونم .. شما دیگه حالمو نگیر دیگه عزیزم! تو ایمیلم منتظرم جیگرطلا.. بووووس
بدییییییییییییییییییییییییییااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ایمیلممممممم
منتظرمممممم صمییییییممییییی

آیدا شنبه 18 دی 1389 ساعت 12:39 http://aidaaaa.blogfa.com/

صمیم جان نتونستم پستت را کامل بخونم.وسطش از حال رفتم.الانه که دارم اینا رو می نویسم بعد از خوردن کلی عسل ودر حال زار زدنم.خیلی خییلی شکر که پسرت حالش خوبه.خدا خیلی رحم کرده.خدا خیلی دوست داره.

الهی بمیرم..خوبی الان تو؟

سمیرا شنبه 18 دی 1389 ساعت 12:30

خدا خیلی رحم کرد
مواظبش بشه اول شیطنتا و اذیتاشه خیلی سخته چهار تا چشم داری چهار تا دیگه قرض کن و مواظب باش

یه دوست-یزد شنبه 18 دی 1389 ساعت 12:27

وقتی مادر می شی فرقی نمیکنه که بچه خودت باشه یا یکی دیگه وقتی مادر می شی انگار همه بچه ها بچه خودت هستن خدا رو شکر که حالش خوبه

موچ موچ .............

عسل اشیانه عشق شنبه 18 دی 1389 ساعت 11:23

میدونم الان اینا رو به شوخی نوشتی ولی خیلی خیلی بهت سخت گذشته. واقعا افرین که تونستی اون لحظه خودت رو کنترل کنی. من اگه باشم با دیدن چنین صحنه ای دست و پام سست میشه.
بازم خدا رو شکر که به خیر گذشت. ولی نگفتی چرا سرش زخمی شد؟! خورد به مبل؟!

عسل جان به مبل خورد سرش و زاویه برخورد جوری بود که چوب زیر لایه ابری به سرش برخورد کرد.چیزی که در حالت عادی اصل با دست هم حس نمی شد وگرنه من یک فکری میکردم برای این بخش سفت و کله شکن!!!
قربونت بشم ..محبت داری.

رعنا شنبه 18 دی 1389 ساعت 11:07

سلام صمیم جان

اینکه توی این همه سختی بازم نخواستی که خواننده هات خیلی نگران بشن جای تحسین داره
و همچنین مدیریت بحرانت ..
با اینکه خیلی جاها رو با طنز گفته بودی و با اینکه هنوز مادر نیستم، اما حس نگرانی ته دلت رو حس می کردم..
خدا همه ی فرشته های کوچولو رو برای پدر و مادرهاشون سالم نگه داره ..

مامان هانیا شنبه 18 دی 1389 ساعت 10:37 http://www.haaniaa.persianblog.ir

واییییییییییی الهی بگردم!‌ چی کشیدی اون لحظه!‌ واقعا عالی عمل کردی!‌ من اگه بودم خودم هم غش می‌کردم!‌ ایشالا این آخرین اتفاق بد زندگیت باشه و خدا هر سه تاتون رو سالم برای هم نگه داره!

سیما شنبه 18 دی 1389 ساعت 10:33

واای صمیم جان چی کشیدین! الهییی.. من واقعا براتون ناراحت شدم و برای یونا کوچولوی عزیز... می دونیدمنم مثل شمام اون لحظه برخورد درست می کنم اما انقدر این بهم فشار میاره که بعدش وحشتناک دلم می گیره وانرژیم تحلیل میره... امیدوارم شما تا حلا خوب شده باشید و همینطور یونا...
منم یه خواهرزاده کوچولو دارم که یه موقع ها شک می کنم بتونم بچه خودم رو انقدر دوست داشته باشم... فک می کنم اگه این اتفاقا براش بیفته میمیرم. ولی واقعیت اینه که این اتفاق برای ما هم افتاده وقتی بچه بودیم و الآن هم باهوشیم هم خیلی جذذذذاب :دی
بوس

نسیم شنبه 18 دی 1389 ساعت 10:31 http://bardiajeegar.blogfa.com

عزیزم....صمیم جونم میدونم چه لحظات سختی رو گذروندی... هر کسی بچه داشته باشه حالت رو درک میکنه...من با یک تب بردیا میمیرم و زنده میشم...ببین تو دیگه چه حالی داشتی....خیلی خانومی که با اینجور تعریف کردنت خواستی استرس زیادی ندی به خوانندت و نترسونی ملت رو...امیدوارم دیگه از این اتفاقا نیوفته ... امیدوارم خانواده ی نازنینتون همیشه گرم و سالم و صمیمی باقی بمونه و فقط و فقط بیای اینجا و از اتفاقای خوب بنویسی. جای علی آقا هم خالی نباشه ... امیدوارم به سلامتی بره و برگرده پیشتون...

سحر شنبه 18 دی 1389 ساعت 10:28 http://www.khamidedardoran.blogfa.com

صمیم جون سلان.به خدا مردم از غصه تو و پسرک.الهی نباشم غمت را ببینم.این میخ لعنتی تو مبل چکار میکرده؟
صمیم جان بیشتر مراقبش باش.راستی عزیزکم رمز را برایم ایمیل میکنی یا به وبلاگم میفرستی؟ ممنون میشم اگه قابل بدونی.

سحر جان به محض اینکه قرار باشه اون پست رو عمومی کنم حتما رمزش رو میذارم براتون.

میخ نبود که ..چوب سفت زیر رابرهای مبل بود که اونطوری سرش رفته بود تو مبل و چوبه هم محکم رفته بود تو پیشونیش..

قربونت.

هیما شنبه 18 دی 1389 ساعت 10:23 http://www.hima77.blogfa.com

خدارو شکر به خیر گذشت صمیم
درسته با طنز نوشتی اما درک میکنم اون لحظات چی بهت گذشته ... مواظب یونای عزیز و خودت و علی باش مامان جان

آیلار شنبه 18 دی 1389 ساعت 10:16

خدا رو شکر که بخیر گذشته.

madar khanomi شنبه 18 دی 1389 ساعت 10:05

سلام
خدا را شکر که به خیر گذشته، ترو خدا مواظبش باشید !
جای علی آقا هم سبز باشه .

شمیم شنبه 18 دی 1389 ساعت 09:59

اینکه تونستی این ماجرا رو اینقدر طنز بنویسی واقعا شاهکاره ! چون میشه حس یه مادر رو در اینجور مواقع حدس زد. حالا لطفا رمز رو بده! =)

اصلنم خنده نداشت!!!!! (عر ساکت)
خدارو فقط شکر...

صمیم جان مردم تا آخرش برسم دختر . چه خطر بزرگی از سر یونا رفع شده . عزیزززم حس و حالتو کاملا تو بیمارستان درک میکنم . بازم براش صدقه بذار کنار

آوا شنبه 18 دی 1389 ساعت 09:06

فکر کنم اول شدم تو این پست...
امیدوارم حال پسرک شیطونت خوب شده باشه...در ضمن منم رمز...
( از راه نرسیده دخترخاله شدم...دی...)

پریزاد شنبه 18 دی 1389 ساعت 09:05 http://zehneziba16.blogfa.com

یعنی صمیم هیچ کس مثل تو نمی تونه یه حادثه وحشتناکو انقدر خنده دار تعریف کنه...
خداروشکر که به خیر گذشت...خداروشکرررررررررر

شیراز شنبه 18 دی 1389 ساعت 09:00 http://planula.blogsky.com/

سلام عزیزم
خدا رو شکر. من واقعا نمی تونم تصور کنم که چی شده و به تو چی گذشته...
اما هزاران هزار بار شکر.

مریم شنبه 18 دی 1389 ساعت 08:27

خوشحالم که به خیر گذشت عزیزم. خودتو یونای گلتو می بوسم

مـجـدهـ شنبه 18 دی 1389 ساعت 08:14 http://2khmal.ir/

حالا ملتو سکته ناقص دادی خوبت شد ؟ :|
بچه سرش به کجا خورد که اینجوری شد آخه !؟

خاطره شنبه 18 دی 1389 ساعت 08:10 http://‍http://www.khatere84.blogfa.com/

وای صمیم جون خیلی وحشتناکه ....

من سه مورد اینطوری درمورد خانوم کوچیک داشتم....

اولین بار که باباش واسه بچه ای که تازه یاد گرفته وایسه و رابره و بالابره از جایی که سه چرخه گنده خریدو گذاشت تو حال
خانوم کوچیک از روش افتاد و دندونش از جا دراومدو گوشه لبش پاره شد!!!!!!!

فکر کن تا دو سه روز نباید شیرش میدادم که دندونیو که دکتر جا زده بود جای خودشو بگیره و بچم اینقده لبش ورم داشت که تمام دهنو نصف صورتش باد کرده بودو دهنش بسته نمیشدو آب خون از گوشه دهنش جاری بود....
البته چون خون توی لبش بند اومد دیگه تو دهنش بخیه نشد...

یه بار دیگه ظرف میوه خوریو از تو انباری ورداشتو باهاش خورد زمین و کف دستش از بین آنگشتاش تا وسط کف دستش جر خورد که بخیه شد 6 -7 تا....
یه بار دیگه ام گوشش و زد به سنگ لب گلخونه مامان اینا که من اول نفهمیدم چی شده که این بچه از درد چهاردست و پا خوشو کشوند تو بغل من و من فقط نگا میکردم با دهن باز که چی شده من هیچ وقت ندیده بودم اینطوری به خودش بپیچه و بعد دیدم این بالای لاله گوشش قلمبه و سیاهه که رفتیم اورژانس و گفت اگه ورمش زیاد بشه باید مایعو تخلیه کنیم که خدارو شکر نشد ....

اما حالا منو تصور کن که همه موهام سفیده تازه این سه مورد اتفاقات خون دارش بود....

کلا بچه کوچیک وحشتناکه ....
همیشه دله آدم میلرزه واسشون....

ایشالله که دیگه از این اتفاقا نیافته .....و یونا زود خوب شه...

راستی دیدم پست رمز دارتو یکی نظر داده بود؟؟؟به کی رمزو دادی که به ما ندادی؟؟؟؟

سیلوئت شنبه 18 دی 1389 ساعت 02:58 http://silhouette.blogfa.com

صمیم جون تو نه تنها مدیریت بجران داری که مدیریت بعد از بحرانم داری!! حالا لازم نبود اینجوری به خودت زجر بدی عزیزم که همچین مصیبتی رو خنده دار تعریف کنی تا حال خواننده هات گرفته نشه... چقدر تو ماهی بابا!!! آدم می مونه چی بگه‌:( ما که اینارو خوندیم تازه اونم با زبان طنز دلمون مچاله شد از ناراحتی دیگه شماها چی کشیدین...
خدا الهی این گل پسرتو زیر سایه مامان باباش حفظ کنه براتون. واقعا که لحظات مرگباری رو گذروندین و آفرین که اینقدر بالغانه با شرایط برخورد کردین.
راستی سر بچه بالاخره کجا خورده بود که اینجوری دهن وا کرده بود :((((؟؟؟

وسط مبل

ممنونم عزیزم.

صمیم جان من نه تنها نخندیدم بلکه واقعاً هم نگران شدم و هم دلم به حال تو و اون بچه سوخت ، آدم اینطور وقتا خیلی هول می کنه ، خواهر من وقتی بچه بودیم سرش شکست و یادم نمی ره اون ترس زیادی که با دیدن خونه های روی صورتش داشتم ، چه برسه به تو که بچه ات بوده.
خدا رو شکر که به خیر گذشت.

ممنونم از محبتت امی جان

خوشبختانه به خیر گذشت

ملکه نیمه شرقی شنبه 18 دی 1389 ساعت 02:04 http://man-unique.blogfa.com/

خدا رو شکر که بهتره و نجات پیدا کرده. خدا نگهش داره براتون
خنده دار نوشتید وگرنه مطمئنم که این اتفاق برای هر مادری بیافته وحشتناکه!
به منم رمز میدید؟
۶۹۷۱۹

این عدده چی بود الان؟

فاطمه شنبه 18 دی 1389 ساعت 01:28

سلام صمیم جان.الههههههههههههههی صد هزاااااااااااااااار مرتبه شکر که یونا سالمه.با اکثر جمله ها تنم لرزید و البته بعضی جمله ها خندیدم.ایامتان به کام و شادیتان مستدام
......گوشتو بیار جلو...برای من خیلی دعا کن.اصلا وضعیت خوبی ندارم!

چی شده فاطمه؟

yalda شنبه 18 دی 1389 ساعت 01:15

سلام صمیم جان خدا رو هزار بار شکر که به خیر گذشت . یه بار چانه پسرم 5 تا بخیه خورد و موقعی که بخیه میزدن من دست پسرم رو گرفته بودم و نگاش میکردم همینکه بخیه زدن تمام شد من غش کردم همکار دکتر نفهمید چه جوری منو بگیره که نیوفتم زمین

زیبا شنبه 18 دی 1389 ساعت 00:22 http://delo-din.blogfa.com

خدا رو شکر به خیر گذشت
درسته که کلی خندیدم ولی خوب برای عمق ماجرا ناراحت شدم و خیلی خوب و حتی بهتر درکتون میکنم.!!!

خدا رو شکر که به خیر گذشته...
می گن؛
آرامش آن است که بدانی در هر گام دست تو در دست خداست...
لحظه هایت آرام صمیم جان

گیلاسی جمعه 17 دی 1389 ساعت 23:16 http://www.gilaasi.com

من خنده ام نگرفت . فقط حس میکردم تو به عنوان یک مادر چی کشیدی . من و تو دردهامون رو هم با خنده میگیم گاهی .

و این خنده به آدم ها میگه هر چی خواستن بارمون کنن یک وقتایی ...
از قضاوت بعضی ها دلم گرفت گیلی بدجور...

کیانا جمعه 17 دی 1389 ساعت 23:11 http://newmoon89.blogsky.com

وای صمیم خدا نکشه تو رو با این ذکر مصیبت گفتنت.
خدا رو شکر به خیر گذشت. من که نه خندیدم نه گریه کردم .
مراقب خودت باش

[ بدون نام ] جمعه 17 دی 1389 ساعت 22:22

خدا رو شکر ولی عزیزم حتماً یه صدقه بزار یا یه خون بکن براش

Farnaz جمعه 17 دی 1389 ساعت 22:21

خاک به سرمممممممممممممممممممممم!!!! الان خوندم این پستتووووو!!! تا اون رمزو دیدم اومدم اینجا پیغام گذاشتم! بچمممم! ای جانم... آفرین به تو که انقده مدیریت بحران داشتی...

نوشا جمعه 17 دی 1389 ساعت 22:17 http://mannosha.persianblog.ir

اصلا هم خنده نداشت ...
خدا رو شکر که به خیر گذشت

Farnaz جمعه 17 دی 1389 ساعت 22:06

به جان خودم اگه رمز پست رمزدارتو بهم ندی خیلی غصه می خورما!!!!

مهرداد جمعه 17 دی 1389 ساعت 21:58 http://liveforlove.blogfa.com

خدا رو هزار بار شکر که الان همتون خوبین

گلبرگ جمعه 17 دی 1389 ساعت 20:25 http://golbarg4.blogfa.com

خدا رحم کرده
بچه رو بیمه امام زمان کن(جمکران)

دنیا م جمعه 17 دی 1389 ساعت 19:54 http://www.world-of-mine.blogfa.com

وای خداروشکرکه به خیرگذشت صمیم جان

ایشالاکه همیشه سلامت باشه

راستی رمزوبه منم میدی

P;

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد