من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

درک شبانه

 

دیشب انگارکسی  مثل یک جراح ماهر دستش را کرد آن عقب  عقب های  ذهنم و از لای  هزار  چین  و پیچ خوردگی و لایه های روی  هم افتاده ..از  پستوترین  فضای  قابل تصور آنجا...لای  یک پارچه زرد که بوی  عطر کهنه می داد ..کنار کاغذهای زرد و جوهرهای  خشک شده روی  آن ها..دستش را برد همان جا و یک چیزی را کشید بیرون و به من نشان داد..ترس برم داشته بود وسط خواب .. بعد پنجره را باز کرد و شوتش کرد بیرون.صدای  افتادن و قل خوردنش را هم حتی شنیدم..و صدا بود که دورتر و دورتر می شد ..

دیشب  خواب  دیدم  همسفر شده ام با عده ای و مردی  جوان...با چشم های  سیاه و  نگاه خسته ..نشسته است  کمی ان طرف تر و من با خودم می گویم چطور توانست همه چیز را فراموش کند و این جا راحت بنشیند در نزدیکی  من..مرد جوان همانی بود که ده سال پیش یا کمی بیشتر ..چیزی شبیه  عاشق شدن را اولین بار  لمس کردم..همان قیافه ..کمی  خسته  بود این بار و چشم هایش ان شور و  گرما را نداشت. با خودم می گفتم  کاش  برود و ننشیند این جا..نگاهم  کرد و کفت  نمی خندی برایم ؟ با آهی سرد گفتم خنده هایم تمام شد ..کمی  نزدیک تر  نشست و من عقب تر رفتم..دلم نمی خواست اثرش..بویش .ردش و  حضورش حتی ذره ای به قلمرو علی من داخل شود. چشم هایم گله داشت بابت همه  دردهایی که به من داد و دلم اما راضی بود  از  اینکه کوچک نکردم خودم را همان موقع هم و صبوری کردم بر نبودنش و چه زود  تمام شد حسی که  بیتابانه ازارم می داد با برش آنهمه  خاطره  .دلم علی را خواست..دلم  می خواست تمام و گرم در  اغوشم بگیرد  ..دلم مثل  ساری که بخواهد برود و برنگردد دیگر..میخواست برود ..همه گله هایی که این سال ها  گمشان کرد ه بودم ولی  آن ته ته ها بودند و من بی خبر از بودنشان..همه آن بغضی که آن موقع داشتم و زود رفت و من گمان کردم برای  همیشه رفته است..همه آن دلواپسی ها و  گرم شدن ها و بال دراوردن ها یی که گمان میکردم با قدرت من  دیگر اثری هم ازشان نخواهد ماند- و مانده بود تا آن شب- همه را بیرون کردم وقتی  در  اوج خواب و  خواهش بودن علی  - که فقط باشد تا غریبه بداند  دیگر  جایی ندارد- دو دست گرم و ومهربان مرا کشاند به آغوشش و دقیقه هایی طولانی  من را مهربانانه نگه داشت و هرم نفس های  گرمش را به صورتم ریخت... مانده بودم آخر  او که اینهمه عمیق  می خوابد  چطور فهمید بودنش را می خواهم میانه خوابم ..و چطور  این قدر به موقع رهایم کرد از  کابوسی که کم  کم داشت ازارم می داد... چقدر  این دست ها مطمئن هستند .چقدر  این نیمه شب  بیدار شدن ها و  محکم بغل کردن ها و  دوباره به خواب رفتن هایش  دوست داشتنی  هستند برای  من..صورتم را میان دست هایش گرفت و با انگشت هایش  نوازش داد و با رد شدن هر  انگشت انگار  نت موسیقی در  ذهنم میپیچید و پوستم را گرم می کرد..می دانی  میخواهم بگویم  این مرد می فهمد کی  نیاز  دارم به بودنش ..دست هایش را ارام برداشت از روی  صورتم و نفس هایش کندتر شد و خواب  او را از  من گرفت..مهربان و  نرم....

این دست ها ..این آدم..این آغوش  امن  همیشه  رویای  من بوده ..حتی  همان ده سال پیش ..حتی  همان موقع که عشق ذره ذره  این گونه  نوازشم  نکرده بود .   

پ.ن.

دلم می خواهد گاهی صبر کنم..بایستم در لحظه ..دست هایم حرکت نکنند و چشم ها یم را فقط ببندم و به ثانیه هایی که از  کنارم رد می شوند و صدای  خنده اشان ..بوی  رفتنشان را--مثل بوی  عطری که پیچ می خورد در خیابان و  شامه ات را می کشد دنبال خودش –دنبال کنم با ذهنم و به این فکر کنم که این ثانیه رفت..این لحظه تمام شد...وبا لبخندی به بزرگی داشته هایم ،  ثبت کنم خاطره هایم را تا وقتی برمیگردم همه  آن  ثانیه ها دوباره برقصند و شوق  دیدن دوباره اشان  لبریزم کند از بودنش ..بودنم..زندگی  امان...

نظرات 55 + ارسال نظر
پدیده چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 08:49

من که پسورد ندارم..:(((((((((((((((((

آنیتا چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 05:59

صمیم جان چیزی شد؟ نگرانت شدم پسته بعدیت که رمز دار شد منو دلواپس کرد :(
اینشالا که همتون سالمو شاد هستید

سنبل چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 03:10 http://sosoas.blogfa.com

صمیم جونم داشتیم از این کارا

منم رمز لطفا

آیش میکنم

paybarah چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 03:01 http://paybarah.blogfa.com

emkanesh hast ke man ramz ra dashte basham?

شیدرخ چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 02:52 http://www.saha99.blogfa.com/

منم پسورد می خوام صمیم جونم. چه کنم؟

نیکی چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 02:37

سلام
ببخشید ما عاشقان نوشته های شما چطوری پست بعدی را بخونیم؟!
:(

خوشبخت چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 00:55 http://www.daky.blogfa.com

سلام صمیم خانم
من ۶-۷ ماهی هست که خواننده ی خاموشت هستم. الان هم طبق معمول هر شب اومدم اینجا دیدم پست جدید هست اما خب ضایع شدم رفت. اگه قابل دونستی خوشحال میشم اجازه بدی به خلوتت هم پا بذارم. موفق باشی. یسنا رو هم ببوس که خیلی با نمکه!

نوشا چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 00:41 http://mannosha.persianblog.ir

چرا خصوصی نوشتین صمیم جون ؟!!!

نسیم چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 00:14 http://bardiajeegar.blogfa.com

خب الان اون پست بالا یعنی چه؟؟؟ مادر جان یه آلارمی...یه اطلاع قبلی...یه اطلاع بعدی....یه پیش نوشتی.... یه پس نوشتی چیزی میذاشتی....

نازیلا سه‌شنبه 14 دی 1389 ساعت 23:19 http://www.xansx.blogfa.com

صمیم خانومی من خواننده همیشگی و تنبل کامنتی اجازه درخواست رمز دارم؟؟؟؟؟؟؟:|

مریم سه‌شنبه 14 دی 1389 ساعت 22:58 http://just-in-time.blogsky.com

اِ..رمز چرا؟

DR ELI سه‌شنبه 14 دی 1389 ساعت 22:45 http://myeli.blogsky.com

صمیم جون تکلیف ما خواننده هات چیه که این همه منتظر می مونیم بعد می بینیم شما یه پست رمزدار می ذارید؟!

آبی سه‌شنبه 14 دی 1389 ساعت 21:52 http://ma-do-nafar.blogfa.com

سلام شبنم جان اگه صلاح دونستی رمز مطلبت رو به من هم بده نوشته هات رو می خونم اما تو کامنت گذاشتن سهل انگارم بهترین ها رو برات آرزومندم

yalda سه‌شنبه 14 دی 1389 ساعت 21:22

صمیم جان مطلب یک پست طولانی رمزشو از کجا بیارم منم میخوام بخونم . منو از خوندن مطالبت محروم نکن نه نه

رعنا سه‌شنبه 14 دی 1389 ساعت 21:14

سلام صمیم جان
با کلی ذوق و شوق اومدم یه پست طولانی بخونم که به در بسته خوردم :(
یعنی به کسی رمز نمیدین؟
ما که همیشه هستیم ولی خاموش چی؟


همیشه بهترین آرزوها رو براتون دارم

[ بدون نام ] سه‌شنبه 14 دی 1389 ساعت 20:47 http://heisok.blogfa.com

mamnoon ke javabamo dadin baraye gereftane ramze matlabe badi bayad chekar konim?man khili dus daram hamasho bekhunam

هستی شمال سه‌شنبه 14 دی 1389 ساعت 20:36 http://www.red888.blogfa.com

من همیشه میخونمت اما خاموش
رمز میخواااااااااااااااااااااااااام لطفاااااااااااااااااااا
گریــــــــــــــــــــــــــــــــــــه

غزال سه‌شنبه 14 دی 1389 ساعت 20:08

چرا پست بالا رمز داره؟
به خواننده های بی وبلاگ هم رمز داده میشه؟

north سه‌شنبه 14 دی 1389 ساعت 19:45

منم رمز می خوام خوب
بگذار امتحان کنم خصوصی رمزمو می فرستم

خانومی سه‌شنبه 14 دی 1389 ساعت 18:26 http://khoneye-ma.blogfa.com

صمیم جون اگه امکانش هست رمز لطفا....

آرام سه‌شنبه 14 دی 1389 ساعت 18:14 http://adasak.persianblog.ir

خدا برات حفظش کنه. او رو و همۀ مهربون ها و مهربونی هاشون رو. آمین!

farzane سه‌شنبه 14 دی 1389 ساعت 18:01 http://taketab2.blogfa.com

رمز رو از کجا گیر بیاریم؟ یا نبیاد بخونیم ما؟

مریم سه‌شنبه 14 دی 1389 ساعت 17:40

سلام

پس ما که جزء خوانندگان خاموشیم ولی چند ساله که نوشته هاتو میخونیم چی عزیزم؟

میتونم رمزتونو داشته باشم؟ البته اگر مایل بودید لطفاً به آدرس ایمیلم بفرستید چون من متاسفانه وبلاگ ندارم. ممنون عزیزم

پریزاد سه‌شنبه 14 دی 1389 ساعت 17:30 http://zehneziba16.blogfa.com

صمیم وپست رمزدار؟عجیبه!!!!
رمر فقط برای دوستان نزدیکته یا به ما هم میدین؟

سما سه‌شنبه 14 دی 1389 ساعت 16:03

صمیم چقدر بد شده که رمز گذاشتی بعد دو روز اومدم که بخونم و نتونستم هر چی حدسمز دم نشد . پس تکلیف اینایی که خواننده وبلاگت هستن و رمز ندارن چیییییییییییییییییه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ بی وجدان

چکاد سه‌شنبه 14 دی 1389 ساعت 15:06

خیلی عالی بود صمیم . خیلی لذت بردم از خوندنش. منم این لحظه ها رو حس کردم اما شاید هیچ وقت نتونم به قشنگی تو توصیفشون کنم
این صفحه رو دیدم و یاد شما افتدم اومدم لینکش رو بزارم:
http://persianteam.ir/forum/showthread.php?t=24514

الناز سه‌شنبه 14 دی 1389 ساعت 09:32 http://www.elnaz62.bligfa.com

سلام صمیمی جونم . ندیده دوستت دارم و عاشق رفتار و منشت هستم . همیشه هم میخونمت ولی کمتر نظر میدم . خوشحال میشم اگه شما هم به من سری بزنی . امید دارم که حتما راهکاری برایم هستی . بهترین و عاشقانه ترین لحظه ها رو برای خودت و همسر مهربونت از درگاه خداوند متعال میخوام عزیزم

عسل اشیانه عشق سه‌شنبه 14 دی 1389 ساعت 09:24

حالا اگه این بیدار شدنهای نصف شبانه و بد تر از اون محکم بغل کردنها تو خونه ما اتفاق بیوفته در این صورت قیامت به پا میشه.. چرا که بنده خوابم سبکه و بعد از این عشقولانه ها دیگه خوابم نمیبره!! خواب هم که میدونی گوهر امد پدید!!

ستاره سه‌شنبه 14 دی 1389 ساعت 08:46 http://yekmadaryekhamsar.blogfa.com/

خدارو شکر بخاطر داشتن چنین همسری و بخاطر داشتن این تکیه گاه امن و این آغوش گرم و مهربان.... امیدوارم همیشه کنار هم با حضور فرشته زندگیتون خوش و خرم باشید.

نسیم سه‌شنبه 14 دی 1389 ساعت 01:16

زندگیت برقرار و شاد. دوستت دارم .

یاسی دوشنبه 13 دی 1389 ساعت 22:41 http://yasijooon.persianblog.ir/

منم خیلی این حسو داشتم
حسی که دلم اغوش گرم همسریمو میخواسته............


چرا اینقد دیر به دیر میای صمیم؟

پالتو دوشنبه 13 دی 1389 ساعت 21:42

برایتان آرزوی خوشبختی و سلامتی می کنم.. تا همیشه

[ بدون نام ] دوشنبه 13 دی 1389 ساعت 20:19

آفرین که دوباره چشم چرونی نکردی
ممنون
فرهنگ سازی بدی بود
ممنون

حوا دوشنبه 13 دی 1389 ساعت 18:52 http://hamishebud.blogfa.com

میدونم شما هم بخصوص خانومهایی که تو مشهد زندگی میکنن این خبر رو شنیدین یانه
؟ به هر حال به نظرم هر خانومی بدونه بهتره . منم از دوستم شنیدم اونم تو ویژه
نامه تپش خونده بود .
قضیه کوی طلاب مشهد خیابون ایثار . مانتو فروشی های زیادی داره
شبکه خراسان رضوی هم نشون داده بوده.
آقا به همراه خانومش با اتومبیل پراید به این خیابون برای خرید میرن. آقا برای
کاری از ماشین پیاده میشه و به خانومش میگه تو مانتو فروشی ها چرخی بزنه تا اگه
مورد دلخواهش پیدا شد به آقا تک بزنه تا بیاد ببینه اما بعد از تمام شدن کار
آقا . خبری ازخانم نمیشه
آقا نگران میشه و دنبالش میگرده . یکی دو ساعت طول میکشه و بسیار نگران به 110
اطلاع میده و میگه خانوم من اینجا گم شده و موبایلشم جواب نمیده
پلیس به همراه گروه برنامه مستند 5 مشهد به این منطقه میرن و میگردن و خیابونا
رو هم میبندن اما به نتیجه نمیرسن . بعد دو ساعتی گشتن به یکی از مغازه ها
مشکوک میشن . داخلش میرن و میبینن همه چیز عادیه و فروشنده ها هم دو تا خانم
هستند. سربازا مشغول گشتن میشن که ناگهان یکی از سربازا در اتاق پرو باز میکنه
میبینه چیزی توش نیست اما وقتی پاشو داخل اتاقک میزاره احساس خالی بودن زیر پاش
میکنه و میبینه روزنه نور کوچیکی از ش پیداست .
دوباره همون فروشگاه رو با دقت بیشتری میگردن تا میبینن ه دکمه زیر میز
فروشندست . دکمه رو فشارش میدن میبینن بله !! کف ااق پرو به صورت آسانسوری میره
پایین و اینکه کجا میره؟؟
پایین (زیر زمین ) مجهز بودهه به تشکیلات پزشکی و .... دکتر و .. که بعد از زدن
آمپولی مخصوص به قربانیان (عموما زنان تنهاو ساده لوح) اقدام به خارج کردن کلیه
اونها میکردن!!!!! تمام ماجرا رو گزارش 5 تلویزیون نشون داده
اینو امروز شنیدم . شاید شما ها شنیده باشین اما اگه کسی نشنیده براش تعریف
کنید و هیچ وقت تو اینجور جاها تنها نرین

رقی دوشنبه 13 دی 1389 ساعت 16:58

خیلی‌ قشنگ ب تصویر کشیدی .عالی‌ بود عزیزم.

پانته آ دوشنبه 13 دی 1389 ساعت 16:49 http://yehamsardaram.blogsky.com

چه حس قشنگیه وقتی آغوشش آرومت می کنه ...
گاهی یهو می پرم و همسرم و بغل می کنم و اون هاج و واج نگاه می کنه تا دلیلی براش پیدا کنه ...
بعد که لبخندم و می بینه یادش میاد که من کمی غیر قابل پیش بینی ام !!!

بهناز دوشنبه 13 دی 1389 ساعت 15:09 http://narin86.persianblog.ir

ذهن نیمه هوشیارت چه جاهایی که نمیره ....
چقدر علی دوست داشتنیه .

من هم عاشق این درک شبانه ام ولی گاهی لحظه ای که نیاز دارم همسری در خوب نازی فرو رفته است و درک نمیکند مرا...

دلارام دوشنبه 13 دی 1389 ساعت 13:15

عزییییزممم ،صمیم گلللللل .. اون مطلبت یه طرف پی نوشتتمم همون طرف.. {چشمک}
ولی جدا پ.ن. تت خیلی مجذوب کننده و جادویی بود،3 ،4بار خوندم تا سیر شدم ازش ،انشاالله،انشالله که همونطور که میخوای باشه ، تا همیشه ....
... رویایت همیشه جاویدان عزیز دلم ...

[ بدون نام ] دوشنبه 13 دی 1389 ساعت 12:44

نمی دونم این عشق چیه.
هنوز نفهمیدم.حتی اگه سالها فراموشش کنی باز یهو که یه اثری ازش هویدا میشه، برا چند روز آدمو ناک اوت میکنه.میکوبونه.له میکنه.میفهممت.
هر چند برای تو چند روز طول نمیکشه.برای تو تا بیدار شدن طول میکشه و گم شدن در آغوش همسرت.
اما من...
خدا خالق این عشقه.این "چیز" هنوز غریب.
گاهی فکر میکنم یعنی واقعا خدا با رنجای ما رنج میکشه یانه.اگه نکشه که خیلی بی معرفته.
مهساهه.
یادم باشه یه زن شیرده هم برات بگیرم.برا خودت نه برا یونا،که دیگه از تو مههههههههههههههههه نخواد "وسط تاکسی"!!!!

راستی صمیم شایدبه خاطر تلخی این چند وقت خودمه اما چند وقته کلا تلخ مینویسی.
حتی اگه بامزه باشن و در مورد شیطنتای یونا.
نمی دونم چرا.اما من یه تلخی پشتشون میبینم.
چرا؟

بهار دوشنبه 13 دی 1389 ساعت 12:31

خیلی قشنگ مینویسی خانمی

مهرداد دوشنبه 13 دی 1389 ساعت 12:13 http://liveforlove.blogfa.com/

خیلی قشنگ نوشتین

geologist دوشنبه 13 دی 1389 ساعت 11:14

جالب بود عزیزم، خیلی خوبه که قدر همسرتو میدونی، خدا واسه هم نگهتون داره ایشالله

نسیم دوشنبه 13 دی 1389 ساعت 10:01 http://bardiajeegar.blogfa.com

عشق در نوشتت موج میزد صمیم عزیزم....همیشه در کنار هم و خوشبخت باشید.

ارزو دوشنبه 13 دی 1389 ساعت 07:15 http://اشدف83.ذمخلبش.زخئ

واقعا مسحور قلمتون هستم

فاطمه دوشنبه 13 دی 1389 ساعت 01:49

سلام عزیز.خوشبختیت.شادیت.لبخندت مستدام.ایام به کام
و برایم دعا کن

g دوشنبه 13 دی 1389 ساعت 01:19 http://heisok.blogfa.com

salam man ye dokhtare 17 salam ke hamishe az dokhtar budan badam miumad ama alan fahmidam ke ye dokhtar dar kenare hameye kambudhai ke be nesbate 1 pesar dare mitune zendegie jalebi dashte bashe .
bebakhshid shoma vaghti nojavan va ghabl az ezdevaj budin che kar kardin ke yek hamsare be in khubi darin?(lotfan hejabetun ro ham begid chetori bud)

من خودم بودم..شاد و پر جنب و جوش و شوخ و محکم و تا حدی هم خشن به اقایون بی ادب!! راستش خیلی تو نوجوونی به ازدواج فکر نمی کردم..تمرکزم روی دانشگاه بود.فقط بعد از بیست ساگی من ملاک های خودم رو برای ازدواج و معیارهام رو توی د فتری یادداشت میکردم و لست من بارها و بارها بالا پایین شد یک متخصصص امر ازدواج یک بار بهم گفت اگر ۵ تای اول لیستت رو طرف داشت قبولش کن و اگر ۵ تای بعدیش تا حدی نزدیک به خواسته ات باشه موردی نیست و سخت نباید گرفت توی اولویت های ششم به بعد
تیپ من مانتوی بود و روسری می پوشیدم و ارایش در حد ملایم.
من مطئنم هزار درصد که این رفتار و لطافت های رفتاری دخترهای زمان ما بود که باعث اشنایی ها می شد و تیپ و قیافه و مد و این چیزها خیلی ملاک نبود..

مینا دوشنبه 13 دی 1389 ساعت 00:47 http://tavalodydigar89.persianblog.ir/

تو معرکه ای صمیم

حوا یکشنبه 12 دی 1389 ساعت 17:28 http://hamishebud.blogfa.com

خوشبختی هر روزه و آرامش هر لحظه رو براتون آرزو می کنم.واقعاً از نوشته هاتون و عشقتون لذت میبرم.امیدوارم هر روز عاشق تر از روز قبل باشید.

(بالهای شکسته) یکشنبه 12 دی 1389 ساعت 17:01 http://balhayeshekasteh.blogfa.com

شادِ شادِ شاد باشید همیشه ی خدا و سرشار از حس بودن در کنار هم..
زیبا بود صمیم جان

عاطفه یکشنبه 12 دی 1389 ساعت 15:57

واااااای خیلی حس خوبیه.من هم تجربه اش کردم زیاد.دقیقن همون لحظه ایی که باید - نه یک ثانیه دیرتر،نه یک ثانیه زودتر - آغوش و دستها و نوازش .... عالیه!
برای خوشبختیت خوشحالم بی نهایت. حتمن لیاقتش را داشته ای.

چه لحظات شیرینی ، می دونم چی می گی عزیزم ، اون آغوش گرم امن ترین و آرامش بخش ترین جای دنیاست مخصوصاً اگه نیمه شب باشه.
همیشه عاشق بمونید.

همراز یکشنبه 12 دی 1389 ساعت 15:06 http://mehrabanhamraz60.blogfa.com/

درحین خوندن آرشیو وبلاگ قبلیت به جمله های زیر برخوردم:

"علی دیشب موقع خواب یه حرفی زد که تا صبح ۵۷ بار کابوس دیدم.میگفت اگه امسال فوق قبول نشدی دوست داری سال بعدش واسه بچه یه فکرایی بکنیم؟؟!!نه!علی و این حرفا!! "

"فکر کنم در مورد علی و حرف غیر قابل بخششش !!!لازمه اضافه کنم که این بشر به قدری آرامش بدون ونگ ونگ رو دوس داره که نگو! تازه واسه علت اون حرفش هم میگه که میترسم انقدر غرق خودمون بشیم که دیگه حوصله بچه مچه نداشته باشیم."
"اصلا من با خودم تعارف که ندارم.دلیل اصلیش اینه که من تنبلیم میشه.وقتی فکر میکنم با خستگی روز ،شب هم باید ونگ و وونگ بچه رو تحمل کنم لجم میگیره.البته شایدم اون موقع محبتم گل کرد و شدم خدمتکار از جان و دل"

درموردشون چه نظری داری؟؟!!!!



شیراز یکشنبه 12 دی 1389 ساعت 14:53 http://planula.blogsky.com/

واقعا خدا رو برای آفریدن این نوع زندگی ها شکر می کنم.
خسته نباشی .می دونم که با تلاش به این ها رسیدی.
(گلم یه سر بزن به من)

سمیرا یکشنبه 12 دی 1389 ساعت 13:41

قشنگ گفتی از این عشق قدیمی
منم بعضی وقتا از این خوابا می بینم مثلا خواب پسرخاله ای دوست داشتم باهاش ازدواج کنم ولی از روی غرور من و او نشد و قسمت کس دیگه ای شد ولی من هنوزم توی خواب دوستش دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد