من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

اعتراف

 

 گاهی که پسرک را می فرستم پی  نخود سیاه تا  جای  حساس  فیلم یا کتابم را ببینم یا بخوانم و نامبرده مثل میخ به بالای سر  من پرچ می شود و با چشم هایش  می گوید  داشتیم؟!!!  خجالت می کشم ازش.  

 

وقتی با دقت تمام زیرش  پارچه غذاخوری اش را پهن می کنم و با دقت تمام ظرف  ماستش را داخل سینی  کوچک میگذارم و با همان دقت  قاشقش را ماست می کنم و برای  این که به استقلالش  بها بدهم!! قاشق را می دهم دستش و می گویم بخور ماما...و نامبرده قاشق را به احتیاط می اورد نزدیک دهانش و با یک ثانیه غفلت من قاشق را بر می گرداند دقیقا آن جای  فرش که پارچه ندارد رویش ..دود از  گوش هایم خارج می شود و با دندان هایی که از  بس به هم فشرده ام نصفشان ریخته اند تو شکمم! لبخند میزنم و میگویم نه مامان...اینطوری   ..در  دلم به خودم افرین میگویم بابت این همه صبوری 

 

  

دقیقا سی و چند ثانیه  بعد از  تبریکات صمیمانه به خودم جهت این همه خویشتن داری و اصولی تربیت کردن کودک که آینده ساز  این مرز و بوم هست!! وقتی بار سوم یا چهارم همان عمل رذیلانه تکرار می شود  یک صدای  مهیب  در  خانه می پیچد و بعد من می مانم و دهانی که به غایت غاررررررررر باز شده است( دهان نامبرده ) و  کلمات اتو نکشیده ای که  در  دل به خودم می دهم بابت این صدای  مهیب که از  حلقوم من خارج شد و  آب روانی که از  چشم های  پسرک در می اید ..(البته به این خشانت هم نیست ولی  اقرار  می کنم تا حالا سه مورد را شیرین داشته ام از  این مدل تربیت اصولی!!!)  و من می مانم این بچه به این هنرمندی که تا میو میو میکنم گریه کردن یادش  می رود و  قاه قاه می خندد این همه هنر و معصومیت مادرزاد!! را از  کجایش  می اورد؟  

 

 جدیدا  وقتی  از  مهد برش  می دارم و سوار ماشین می شویم که برگردیم خانه به محض  این که پایش داخل ماشین می رسد و با راننده( بیشتر آشنا شیم با هم!!!) خوش و بش  می کند و دست می دهد و خوب  توجه او را به صندلی  عقب  معطوف  می کند  یک دفعه با صدای بلند  می گوید : معععععععع مه...مععععع مه... جالب این که توی  خونه هیچ وقت اینمطوری  و با این لطافت!!  درخواست نیمکنه..من به زور لبخند میزنم و  آرام در  گوشش  می گویم منظورت می می  است دیگر؟  این بار   او با صدای بلندتر و دستانی که تا مرفق!!! در  یقه من رفته اند نعره میزند  ممهههههههه..مههههههههههههههه .آنچنان که راننده بر میگردد و با غیظ به من نگاه می کند  و چشمانش  داد میزند: بده  اون ممممممممممممممه  لامصب رو کوفت کنه  اعصابم رفت...و من شرمنده و در حالی که مقدمات را می خواهم آماده کنم این بار  پسرک کلا توی یقه من می رود و صدای  لواشک خوردن در  می اورد! ای کار  یعنی چیزی را به غایت دوست دارد ..مثل ماست و من می مانم این بنده خدا راننده چطور  می تواند  جلوی  خنده اش را بگیرد و سیاه نشود از فشار... 

پسرک  علاقه عجیبی به جارو...جارو برقی..شارژی ..دستی .. و هر  چیزی  مشابه دارد و محال است در  اولین  ورود به جایی  جدید دنبال این ها نباشد. مشکل آن جاست که مثلا خیلی  محترمانه و شیک در  رستورانی ..میهمانی ..جایی  نشسته ایم و یک دفعه  نامبرده هن و هن کنان با یک جارو سه برابر قد خودش  پیروزمندانه می آید طرف ما ..خب  من خیلی عادی و با حفظ  خونسردی  سرم را به راست و چپ و عقب  می چرخانم و نچ نچ کنان می گویم مادر این بچه معلوم نیست کجا رفته ...چقدر  مردم بی خیالند به خدا...و  میگویم : نازی کوچولو..بیا اینجا ببینم ..و با چشم و ابرو به پدر نامبرده اشاره می کنم آلات جرم را از  صحنه دور  کند.. 

می دانی  بدترین شکنجه برای  من چیست؟ شب  موقع خواب  که نوبت آخرین تعویض  نامبرده باشد با مراسم کامل نرم کننده  مالیدن همراه با  عملیات آکروبا ت بازی را انجام دهیم و همه چیز آماد ه باشد  طرف بخوابد ما هم غش  کنیم از  خستگی و بعد..نه ..فکر  کردی  الان میگویم  نامبرده بلند می شود و می گوید با من بازی  کن؟..نخیررر ..دو دقیقه نگذشته از  گرم شدن چشمان نامبرده و من ذوقمرگ که الان می توانم بخوابم..بعد استشمام بویی به غایت دلپذیر  از زیر  پتوی قرمز  نرم  وکوچک طرف..یعنی  همه  پروسه از  اول تکرار شود...و چشم هایی  نیمه باز که می خنند و می گوید پوف..پوففففففف.... این قضیه شامل مواردی  که همه چیز برای  رفتن به مهمانی  با تاخیر  اماده است و هنوز پای  شما به پله اول نرسیده که همان بوی  دلپذیر وو تکرار همان پروسه وقت گیر....

 

این اقا جان ما حساسیت عجیبی به بچه های  تنها دارد ..یعنی  اگر  طرف را بگذاریم خانه آقا جان  دودقیقه بعد مثل این داستان های  پلنگ صورتی   طرف  دم در  خانه داخل یک سبد چوبی  ارسال شده است خانه ننش!! بعد هم که غر  میزنم میگویم خب  مهمان دارم  پدر  جان و هزار تا کار روی  سرم ریخته  این بچه هم که نه شیر  می خواهد..نه خوابش  می آید و نه چیز دیگر..صدایش را میاورد  پایین و انگار  مطلب مهمی  می خواهد بگوید نجوا می کند که وقتی  بچه می گوید مامانی..جگرم آتش  می گیرد..آخییییییی!! الهی فدای  اون دل تربچه تو ن بشم که اینقدر  کوچیکه!! ..حداقل بلد نیستند بهانه هم بیاوردند آدم دلش  خوش باشد.مساله این است که انقدر  با وسواس و  ازار و اذیت  خودش ُ  این بچه رو نگه می داره که مامان طفلک ترجیح میده همون سبده چوبی رو اجرا کنه ولی  این بابا اینقدر  غر  نزنه  که بچه مادرررررررررر می خواد خانوم!!!   

 

 پ.ن. 

طرف   الان که داره با چشمهای  گرد به انگشت های  من نگاه میکنه اونقدر  خوردنی  شده که دلم میخواد صد تا گاز بزنم روی  لپش  شاید یک کمش  کنده شه دلم خنک شه!!  

نظرات 48 + ارسال نظر
من شنبه 2 بهمن 1389 ساعت 16:44 http://www.man-o-aby.blogfa.com

حتما خیلی این پسر خوردنیه!

مریم یکشنبه 26 دی 1389 ساعت 22:10

در ضمن لینکت کردم تا هرروز بیام بهت سر بزنم

مریم یکشنبه 26 دی 1389 ساعت 22:09 http://alidelam.blogfa.com

سلام صمیم جون عالی مینویسی
هنوز وقت نکردم همشونو بخونم نمکگیر شدم
ایشالا خوشبخت شین
یونارو ببوس
ماهم 1 سالو 4 ماهی ازدواج کردیمو خاطراتمونو مینویسم
خواستی بهم سر بزن
بای

میناز سه‌شنبه 14 دی 1389 ساعت 12:15 http://radinmalekshah.persianblog.ir

صمیم خدا نکشدت دختر با این توصیفت در مورد ممی خوردن یونا توی اطاق اداره همه همکارام ساکت بودن من هر و هر زدم زیر خنده خیلی با مزه بو د (من از خواننده های قدیمیت بودم یه چند وقتی نت نداشتم )

م-صامت دوشنبه 13 دی 1389 ساعت 00:13

واه واه چه کمبودی داری تو

شکوفه یکشنبه 12 دی 1389 ساعت 09:40

صمیم جان سلام، دختر اشک ما رو درآوردی از بس خندیدیم! اونم سرکار! دقیقاً حست رو می فهمم. دختر من هم از سر کار که بر میگردم خونه فقط یک درخواست داره و بعدش به خواب خوش فرو می ره! جالبه که وقتی شکایت می کنم مادرم با تأکید اظهار می کنه که خودت هم همین بلاها رو سر من می آوردی و نمی ذاشتی خواب به چشم های من و پدرت بیاد!! از طرف من یونای عزیز رو ببوس.

سمیرا شنبه 11 دی 1389 ساعت 00:53

صمیم جان وقتی مینویسی انگار یکی یواشکی زندگی مرا از آن بالا نگاه میکند و جوری که بخنداندم تا خستگی ام در برود روزهایم را به رشته تحریر در می آورد . آخ که چقدر خوب مینویسی دختر جان.

حمید شنبه 11 دی 1389 ساعت 00:49

چقدر مزخرف . .

صمیم جان سلام بیاین جشن تولد وبلاگی ما خوشحال می شیم عزیزم

سلام صمیم جان
باید بگم عاشق نوشته هاتم خانمی،الان تو آرشیوت سال 87 رو ورق می زنم،خیلی خوشمزه می نویسی..
خیلی زیاد یاد گرفتم از نوشته هات..
اول اینکه پشمک جانت رو ببوس،بعد اینکه صمیم جان اگه قرار باشه یونای نازنین یه آبجی یا شاید یه داداشی داشته باشه اسمش چیه؟یا بهتر بگم یه اسم دخترونه و یه اسم پسرونه که به یونا بیاد رو برام میگی؟و حتی به یونا نیاد اما به زیبایه اسم یونا جان باشه..
قبلش ازت تشکر می کنم و آرزو می کنم دلبندت همیشه ی خدا سالم و شاد باشه..

اسمی که به یونا بیاد :
مانا...شمینا..ساینا....

بهناز جمعه 10 دی 1389 ساعت 18:22 http://narin86.persianblog.ir

سلام صمیم جان.
شما به یونا تا حالا سعی کردی لغات انگلیسی یاد بدی ؟
و اگرجوابت منفی هست،آیا قصد داری در آینده باش انگلیسی کار کنی ؟

نه نیازی ندیدم الان که هنوز زبان مادریش کامل نشده این کار رو بکنم چون توی کشور یک زبانه هستیم ما...
در آینده حتما از کلاس های شاد کودکان استفاده می کنم...البته با چک کردن تلفظ مربی محرتم..
توی یکی از آبزروهای موسسه دیدم یکی از مربی هاشون به بچه های ترم اول زبان وقتی داشت صداها رو با حروف یاد می داد میگفت لتتتتتتر b
ساندیس ب

یعنی نه حتی تلفظ امریکن لدر( حرف)
که حتی sound is رو هم میگفت ساندیس!!!

شایدم الفبا رو یادش بدم و با هم شعر بخونیم ولی آموزش رسمی رو در کلاس تر جیح میدم.

E جمعه 10 دی 1389 ساعت 15:10 http://gandom3.blogfa.com/

سلام خوشحالم که شما با هم هستید من و همسرم هم باهم یه وبلاگ داریم لطفا مارو لینک کنید

صالح جمعه 10 دی 1389 ساعت 10:53 http://darbodaghunha.blogfa.com/

سلام
خوبید؟؟
با عرض معذرت دعوتتون کردم یه سر به وبلاگم بزنید حداقل نظر می دادید که می فهمیدم اومدید

چرا این نظر خوصوصی نداره پس؟؟؟؟

مامان دیانا پنج‌شنبه 9 دی 1389 ساعت 17:41 http://delearam.ir

ای واییییییی
اینقدر از نوع نوشته-ت مخصوصا تو تاکسی خندیدم که دلم داره می ترکه! کم مونده نیم وجبی از خواب دم غروبی بیدار بشه :))
-----
الهی خدا به همه مون صبر بده...

یکی یه دونه پنج‌شنبه 9 دی 1389 ساعت 13:02 http://fh2007.blogfa.com

از طرف منم یه گاز بگیر...

ترجیحا از نوع نکندنیش...

اردشیر بابکان چهارشنبه 8 دی 1389 ساعت 22:02 http://avestaariyo2.blogfa.com

درود بر شما دوست عزیز:
من در وبلاگم مطلب کوتاهی درباره حفظ محیط زیست در دین زرتشت نوشتم لطفا" اگر مایل هستید آن مطلب را بخوانید و با بیان دیدگاهتان آن را کامل کنید.
با تشکر از شما دوست عزیز[گل]

جیگول سه‌شنبه 7 دی 1389 ساعت 12:33 http://nrin86.persianblog.ir

یعنی مامانای ما هم این طوری بودن ؟

بهار سه‌شنبه 7 دی 1389 ساعت 10:20

الهییییییییییییییییی چه نامبرده نمکی داری صمیم جون. انشالا خدا برات نگهش داره عزیزم

شیدا سه‌شنبه 7 دی 1389 ساعت 02:01

سلام صمیم جون.
خدا همیشه سالم نگهش داره واستون...
منم عاشقم.اما سر دوراهی...
نمیدونم ازدواجی که بعد از دو سال دوستی بسیار عاشقانه انجام بگیره سرانجام داره یا نه...
خوشبخت باشید...

عقربه دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 22:27 http://www.heartbeat5050.blogfa.com

سلام راستش تا الان من یه خواننده خاموش شما بودم.از نوشته هاتون لذت می برم.خوشحال میشم به منم کمک کنید.تا بتونم وبلاگی به خوبی شما داشته باشم .ممنون

صالح دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 14:53 http://darbodaghunha.blogfa.com/

من خیلی برام مهمه که اگر بتونم با یک جمله..یک حرف خوب یا یک تعریف کسی رو خوشحال کنم حتما انجامش بدم
***********************
خیلی خوشحال شدم
حالا دیگه فک می کنم من دیوونه نیستم
که از این کارا می کنم
آخه یه بار به یکی گفتم و اونم ........
************
یه بار از یه سوپر مارکتی خرید کردم
بعد دیدم قیافه یارو معصومه یه جوری
برگشتم گفتم !!شما آدم خوبی هستیداااااااا
طرف خندیدو گف از کجا می گید؟؟
گفتم از قیافتون معلومه
گف مگه از قیافه چیزی م علوم میشه
منم گفتم بلهههههههههههههههههههههههههههه
به وبلاگمون سر بزن
پسر گلتم گذاش حتما زیارت عاشورا رو بخون باهامون

[ بدون نام ] دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 14:46 http://darbodaghunha.blogfa.com/

سلام
من تازه اومدم به وبلاگتون
تجربه های جالبی داریدا
من خودم یه برادر کوچیک دارم
خوب می فهمم یعنی جی تربیت بچههههههههه
بچه مذهبیا این جا جمع شدن
زیارت می خونن با هم
منتظر شما هم هستمااااااااااا
تو یکگی از پستام توضیحشو دادم
هفتمین طرح مذهبیه دسته جمعی
اسم پسرتون چیه؟؟؟

یه دوست-یزد دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 14:00

سلام مامانی
چندتا سوال داشتم
برای اینکه شیرت زیاد بشه چی می خوردی؟
واکسن دوماهگی یونا رو که زدی خیلی اذیت کرد یانه؟
یه سوال دیگه باد گلوی نی نی رو تا چند ماهگی باید بگیری؟

سلام..شیر کم یا زیاد بیشتر مساله ای ژنتیکی است ولی میشه با مصرف مایعات بیشتر ..نوشیدن شیر..مکیدن توسط نوزاد..و ارامش و باور این ک هشیرتون زیا هست بیشترش کنین...بعضی مامانا اینطوری گفتن به من :

۱-اب انبه شیرو خیلی زیاد میکنه من امتحان کردم در ضمن تامیتونی شیرتو بدوش وهمش به خودت بگو من شیرم خیلی زیاد هست باور کن که تاثیر داره
۲-بدن هر کسی با بقیه فرق میکنه . خودت دقت کن ببین چه غذاهایی شیرت رو بیشتر میکنه . من خیلی چیزها امتحان کردم و دست آخر به شربت آلبالو رسیدم . البته هرشربتی ممکنه این خاصیت رو داشته باشه . برای من معجزه میکنه تا جایی که خودم از افزایش شیرم تعجب میکنم . باید در طول روز چند لیوان بخوری . خیلی خوبه اگه مشکل اضافه وزن نداشته باشی.
۳-از مصرف سیر، پیاز و کلم بپرهیزید زیرا علاوه بر نفخ زا
بودن تاثیرات زیادی بر طعم شیر داشته تا جایی که با بدبو و
بدطعم کردن شیر موجبات امتناع شیرخوار از مصرف شیر را
فراهم خواهد کرد.

۴-گسترده‌ ترین و اثرگذارترین مواد غذایی که باعث افزایش شیرمادر می ‌شوند، عبارت هستند از :
شبدر، بادام، کنجد، شاهدانه، دم‌ کرده رازیانه، شیر، ماست و دوغ، ماءالشعیر، ماهی، عدسی ،کاهو و غلات پرک شده مخصوصاً جوی‌ پرک شده که توصیه می ‌شود به ‌صورت تلفیق ‌شده در کنار هم مصرف شوند.

به نقل از دکتر سید‌ضیاءالدین مظهری عضو هیات علمی دانشگاه علوم پزشکی ایران


واکسن ها بسته با هر کودکی فرق دارند عزیزم..نه فکر نکنم جز تب چیز بیشتری بود.
تا هر وقت که لازم داره!! جدی میگم..باد گلو رو باید همیشه گرفت بعضی بچه ه اسخت باد گلو می زنند و بعضی بلافاصله . همون گذاشتن سر نوزاد روی شانه و ارام نوازش کردن پشتش کمک میکنه به این کار ...
به جان خودم م نخیلی از بچه درای چیزی حالیم نیست..حداقل تو این موارد ..من تجربی در مورد خودم و یونا کشف هایی کردم و به نظرم بچه ها با ه مفرق دارند.
موفق باشی و کوچولوی نازت هم سلامت

سما دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 11:26

چقدر نازه طرف
بخورمشششششش

فریده دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 09:19 http://mamanepesara.blogfa.com

سلام
خانومی همین اولین مطلب را که خوندم علاقمند شدم که با هم دوست بشیم . من هم مامان هستم و البته مامان دوتا پسر وقتی از مهد برش میدارم همینطوره تا توی ماشین میشینیم میخواد یقه منو پاره کنه
اگه دوست داشتی به من سر بزن تا با هم دوست بشیم

حوا یکشنبه 5 دی 1389 ساعت 18:31 http://hamishebud.blogfa.com

عزییییییییییییزم.قربونش برم که انقد عسله.توروخدا براش اسفند دود کنید.

عسل اشیانه عشق یکشنبه 5 دی 1389 ساعت 16:02

خداییش من اینجا از عوض راننده سیاه و کبود شدم از خنده اون بیچاره چجوری جلوی خودش رو میگیره؟ مطمئنی سنسورهاش کار میکنن؟ یه چک بکن! ثواب داره!!شاید به قول مادر شوهرم دو جسمه باشه!!(دو جنسی)

مهتاب یکشنبه 5 دی 1389 ساعت 07:53 http://az-ahalie-zamin.blogfa.com/

سلام صمیم جان خوشحالم کردی با اینکه ندیدمت ولی یه حس اشتراک خاص بین خودم و خودت میبینم نمیدونم چیه ولی مطمئنم یه چیزی هست امیدوارم تو و علی و یونا جان موش موشکت هم همیه خوش باشی

مهر یکشنبه 5 دی 1389 ساعت 00:00

سلام خانم صمیم.ببخشید که انقدر بی ربط با نوشته هاتون براتون کامنت میزارم.در رابطه با سوالم من در حال حاضرترجمه انجام میدم تو کافی نتها و اینجورجاها اما بدنبال یه شغل بادرآمد ثابت و یه امنیت شغلی حداقل یکساله که بدونی تا یکسال لااقل میدونی هرصبح میری جایی کارمیکنی که بعد یه ماه حقوق مشخصی میگیری.بنظرتون تو چه ارگان یا اداره ای به رشته من نیازه؟کجاها برم دنبال کار.من عاشق رشتمم و واقعا با عشق ترجمه میکنم اما میدونید که ترجمه یروز هست و یروز نه.ودرآمدش واقعا کم....سپاس که حوصله کردید.خداپسروهمسرتونو براتون نگهداره.راستی اگربچتون دختر بود اسمشوچی میذاشتید؟

مینا شنبه 4 دی 1389 ساعت 21:52

آخی نازی خدا برات نگهش داره
صمیم چرادیگه از خودت و همسریت نمینویسی؟
دلم هوای اون حس و حال آرشیوای قبلیت رو کرده دلم اون خاطرات قشنگت رو می خواد

مشکات شنبه 4 دی 1389 ساعت 17:39 http://meshcut.blogfa.com/

سلام
از اینکه از زندگیت راضی هستی خوشحالم
راضی بودن یعنی معنای واقعی موفقیت
همیشه خوش باشی
قربانت

خدا حفظش کنه این پسرک دوستداشتنی را!!!
دلمان آب افتاد آخه بی رحم!!

مروارید(ماهی) شنبه 4 دی 1389 ساعت 13:41 http://pearlearing.blogfa.com

صمیم جان مدتهاست وبلاگت رو می خونم و بالاخره قسمت شد و خدا خواست و امام زمان نظر کرد بهم برات پیغام گذاشتم:))) از نوشته هات خیلی خیلی لذت می برم و واقعا همه عناصر نوشته هات حتی بی جان هش برام جون داره.. اونقدر خوب می نویسی که همه چیز رو کاملا تصویر سازی می کنم. موفق باشی..

قشنگ بود

تینگ تینک شنبه 4 دی 1389 ساعت 12:32 http://tingting.blogfa.com

از طرف منم همون گاز رو بزن. این پروژه آخر باباها فکر کنم همه جا یکسانه. خواهر شوهرم یه بچه ی کوچیک داره که دوسالشه یه بارکه همه خونه ی پدر شوهر جمع بودیم خواست از فرصت استفاده کنه و سری به اقوام که در همسایگی بودن بزنه. خلاصه یکمی بعد از رفتنشون بچه بیدار شد و من داشتم باهاش بازی می کردم که مامانش یادش بره اونوقت پدر شوهر دربه در دنبال شماره ی مامانه می گرده که بیاد بچه رو برداره ببره. مامان بیچاره با حول و ولا اومد دید بچش نشسته داره سیب زمینی میخوره . از تعجب دهنش بازمونده بود. گفت خیلی گریه کرد تا ساکت شد؟ گفتم نه پنج دقیقه. بیچاره می خواست سربکوبه به دیوار.

دلارام شنبه 4 دی 1389 ساعت 12:13

الهییی بگردم منننن... عاشششششششششششششق لپای نی نی های 2،3 ساله ام .. بندازی تو دهنت یه گاز مشتی آروم ناژژژیییی بزنی بهش.. یونا جون و مث ماما جونش تپلی کردی یا نه؟ خدا شمارو حفظ کنه واسه علی آقای عزیزت ..
هر چیم میکشید حقتونه بیخود بهشت زیر پاتون نمیره که { به قول خودت نییییییییییییییییییش!!} {چشمک}

آنیتا شنبه 4 دی 1389 ساعت 09:40

lavashak khordane yuna ro eshgheeee :D manam lavashak mikhaam :D
boos boos
ey kaash mitoonestam ruzi faghat 1 saat yuna ro dashte bashammmm :*:*

مهتاب شنبه 4 دی 1389 ساعت 08:07 http://az-ahalie-zamin.blogfa.com/

ذره ذره احساست رو درک کردم پسرک من هم عین مال تو مو نمیزنه بهم سر بزن

وای عزیز دلم با این کارهاش .... بخدا منم دلم میخواست حسابی بچلونمش و بخورمش و ببوسمش وووووووووو.

شیطونک من هم از این کارها میکنه مخصوصا موضوع می می ... تا سوار ماشین میشه مقنعه منو بالا میزنه و با صدای بلند میگه نونو ..نونو ... صمیم جون پسر گلتو از طرف من ببوس.

مصطفی شنبه 4 دی 1389 ساعت 02:05 http://harfaye-delam.persianblog.ir/

زیبا بود ...

منم ازدواج کردم ولی راستش اصلا فعلا نمیتونم حستون رو درک کنم ...

موفق باشین

آفرین شنبه 4 دی 1389 ساعت 00:50

قدر این لحظه های -ناب رو بدون صمیم جان که هیچ وقت دیگه پیدا نمیشه.بچه ها زود بزرگ میشن و سرت گرم درس و مشقشون میشه اونقدر که بعضی وقتها که برمیگردی و به عقب نگاه میکنی دلت میخواد کاش کوچولو بودن و هنوز بهشون شیر میدادی.آی دلم بچه کوچیک میخواد حیف که کوپنمون دیگه تموم شده

همراز شنبه 4 دی 1389 ساعت 00:48 http://mehrabanhamraz60.blogfa.com/

راستی چرا بچه ها اینقدر وقت نشناسن؟؟بیوقت می می میخوان بیوقت بو ها یدلپذیر میاد ازشون ...بیوقت میخوابن ...وبدتر اینکه بیوقت از خواب بیدار میشن...و بیوقت حس بابا دوستی ومامان دوستیشون گل میکنه....!!!!؟؟؟؟

همراز شنبه 4 دی 1389 ساعت 00:43

بعد دو ماه تازه دارم به آخرای آرشیوت میرسم البته هنوز وبلاگ قبلیت مونده ...از بس که ماشالله پر چونه ای!!!!...شوخی کردم ...واقعازیبا بود ...خیلی خیلی مواقع منو خندوند بحدی که دخترکم با تعجب بهم نگاه میکرد و بااصرار ازم میخواست بگم که به چی میخندم اینطوری!...و خیلی مواقع منو به گریه انداخت...که این البته پنهانی بود...
و عشقم رو به زندگی و شوهرم افزون کرد ....امیدوارم همیشه همینطور شاد و سرزنده باشی...

یاسی شنبه 4 دی 1389 ساعت 00:16 http://yasijooon.persianblog.ir/

ای جون دلم هییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

نسیم جمعه 3 دی 1389 ساعت 23:44 http://bardiajeegar.blogfa.com

من جیگر اون نامبرده رو برم صمییییییییییییم......

غزل جمعه 3 دی 1389 ساعت 21:53 http://manevesht.blogfa.com

صمیم پستتو در حالی خوندم که اولش دخترک در پی نخود سیاه بود بعد اومد 2 تا قورت شیر خورد الانم داره سطل اتاقو زیر رو می کنه
خدا به داد برسههههههههههه

فهیم جمعه 3 دی 1389 ساعت 14:57

عالـــــــــــــــــی بود مثل همیشه .خوش به حالتون که نی نی به این بامزگی دارید بچه داشتن خیلی خیلی سخته ولی یه فرشته کوچولو داشتن که اینقدر راحت میتونه حرص یه مامان صمیم رو که بت صبر و حوصله است در بیاره خیلی رویاییه و به همه سختیهاش می ارزه دوسش دارم ودوستون دارم.سرزنده و پاینده باشید .بوس

حنا جمعه 3 دی 1389 ساعت 13:23 http://www.doosjoon.blogfa.com

آخ قربون دلت صمیم جان. چی بگم خواهر. بدجوری می فهممت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد