من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

سفر

بازگشتم... 

خب اگه همین اول بگم یک عد صمیم بیچاره( از بس  سرفه کرده) الان اومده دلتون ناراحت میشه ..پس بذارین آخرش بگم که از بس  مریضم و سرفه میکنم و از روز سوم سفر  افقی  راه میرفتم که توان تایپ نداشتم..!! 

جای  همگی  خالی ( البته تو ماشین نه ها!! چون یک عدد یو..نا   روی  دست و چشم و کبد و  لوز المعده من  قیقاج میرفت دائم!!) سفر خوبی بود..همین قدر بگم که بهتره دست و پا و  مهره گردن و  دنده های آدم بشکنه ولی  سفر  این ریختی  نره!از مشهد تا خود تهران که ملت میگازن و  ده یازده ساعته میرن ما عین خود ۲۴ ساعت تو راه بودیم..یعنی  از بس  خندیدیم به خودمون دیگه  جایی برای گاز دادن نمونده بود ..قرار بود ساعت ۲ حرکت کنیم..نشون به او ن نشون که تا راه افتادیم سمت  تهران ساعت ۵ عصر شده بود.هنوز  چند  کیلومتر  دور  نشده بودیم که صبا خواهرم پیشنهاد داد اگر راننده هامون (شوهران گرام) خسته شدن نگه داریم و یه چایی چیزی  بزنیم تو رگ!!فکککک کن ده کیلومتر  هم نرفته بودیم.. علی غر زد که نه زوده بابا و هنوز کلامش در دهان منعقد نشده بود که ماشینی که دو روز تموم سرویس  شده بود تو تعمیرگاه و قرار بود مثل جت یا دیگه کم کمش  قرقی  ما رو برسونه این تهرون شما ،  لالاش  گرفت و نیم ساعت نازش رو کشیدن تا رضایت داد راه بیفته...بعد گفتیم بچه ها محکم بشینین که تخته گاز  رفتیم..هنوز ده دقیقه نشده بود که دیدم رانندهه مون داد میزنه این بوی چی بود لا مصبا؟!! ما هم به هم نگاهی  کردیم و گفتیم  ای با مویه؟!!!..بعد با کمال شعف دیدیم از پوشک بچه ماشین بغلی بو میاد!! آب  گرم و بساط تعویض و کرم دست و پا و نرم کننده و ..رو روبراه کردیم و  عملیات جان گیر تعویض رو وسط بیابون خدا انجام دادیم..طفلک بچه بیچاره مونده بود چرا تو هوای آزاد  اینا دارن این کارا رو میکنن..بعد  گفتیم بنشینین که راه بیفتیم که دیر شد دیگه...چند دقیقه بعد  دیدم نه انگار گشنمونه...سرنشینان عقب (شامل  من و یو.نا و  خاله  صبا) زدیم روی  دوش  آقای  راننده که داداچ!! نگه دار ..ما گشنمونه...علی  داشت کم کم سیاه می شد از  حرص ..گفت کارد بخوره به خیکتون..بگذارید سه ساعت بشه حداقل!! خلاصه اینطوریا شد که شب شاهرود خوابیدیم و   فرداش لنگ ظهر اول وقت راه افتادیم سمت تهران...فک میکنین کی  رسیدیم؟ آفرین..ساعت پنج عصر!! منزل  یک بنده خدایی  دعوت بودیم که بیچاره ناهار  منتظر ما بود بعد ساعت 6 عصر  ما داشتیم ناهار سوممون رو میخوردیم!! خلاصه شب  استراحت کردیم چه استراحتی!! یک کرور آدم اومده بودن دیدن ما که برای  سه روزی  که اونجا هستیم دور  هم باشیم مثلا!! یعنی  رسما فاتحه کنسرت و تئاتر و پارک و ..خونده شد..البته از شما چه پنهون که خداییش هم بلیط  نفری  50 تومن هم نداشتیم که بریم!!همین قدر  بدونین که این تهران تهران رفتن ما شد یک سر بازدید از  شهرک سینمایی  و یکساعت هم لرزیدن در پارک اب و آتش..این علی  هم کاری  کرد که همه میخواستیم بکشیمش..اقا اومد تریپ شهروند پاک گذاشت و گفت ماشین رو کنار  مترو پارک میکنیم و  با مترو میریم حقانی و برمیگردیم و  ماشین رو بر میداریم..حالا این نی نی ما هم تو عمرش  مترو ندیده بود فک میکرد اتو (اتوبوس) گنده است..تمام مسیر  ایشون در  حال  خوش و بش  کردن با خانم های شیک و پشت چشم نازک کردن برای  خانم های  ناشیک بود!!عصای یک پیرمرده رو هم گرفته بود دستش و  مگه ول میکرد!! ملت از خنده مرده بودن و من از  خجالت!! نیشش تا بناگوش باز و از  اینکه اینهمه آدم یکجا هستن داشت ذوق  میکرد حسابییی. خلاصه  دو روز نشده برنامه رو جلو انداختیم و رفتیم  سمت استارا...بازارش که واقعا  17 شهریور  مشهد خودمون بود..ای پدر  این چین بسوزه که همه جا خودش رو جا کرده..من هیچی نخریدم جز  دو تا مداد چشم که اونم لازم داشتم و همراهم نبود. رشت و  ماسوله و بندر  انزلی و رودبار منجیل  رو هم دوری زدیم و خلاصه از سمت گرگان و گنبد برگشتیم خونموون...دو روزی هم گرگان بودیم و خوشبختانه آب و هوا تو این سفر کاملا آفتابی و عالی بود. بخش  جالبش  عکس العمل نی  نی  بود در مقابل دریا..آنچنان ذوق میکرد و خودش رو توی اب  می انداخت که دندوناش  از  سرمای اب  تیک تیک صدا میکرد ولی  ایشون از رو نمی رفت..بامزه هم میگفت: حما....( یعنی  حمام) . فقط  من تا اطلاع ثانوی  یعنی بزرگ شدن کامل این بچه دور  سفر  رو بهتره خط بکشم چون هیچی  خودم نمی فهمم و دائم باید  مراقب یو.نا باشم ..باز  خدا خیر بده خاله و عمویی رو که همه کارهای بچه روی  دوش  اونها بود...

ماسوله واقعا دخترهای زیبایی داره..پوست در  حد آیینه تمام قد..مو و قد و هیکل میزون..کسی  سوغاتی  نمیخواست از  ماسوله؟ البته یکیشون رو برای  کیان نشون کردم که قراره سفر بعدی بریم عقدشون کنیم!!( آیکون در رفتن با 16 تا پای قرضی)

رشت خیلی جالب بود..ملت نصفه شبی  دور  این جگرکی ها جمع میشدن و یک جگری به بدنشون میزدن که اب  دهن آدم راه می افتاد..ضمنا شهر بسیار زنده و با نشاطی هست. نکته جالب  گربه های بی خیال و نترسش بود که هر چی  پخخخخخخ میکردم از رو نمی رفتن.

شاهرود بسیار زیبا ..آروم..تمیز و با کلاس بود..خوشمان آمد  بسیار ...

قزوین علیرغم ذهنیت من جای  امن!!! و شیکی بود. حداقل آفتاب  صحرا که اینطوری بود. راستش  خیلی هم تو شهر  نرفتیم . از  همون دور براشو ن بای بای  کردیم و سوار ماشین شدیم و در رفتیم..!!

انزلی ..حیف  از اینهمه زیبایی و این مسوولین بی کفایت

اقا باورتون میشه ما یک زیتون پرورده هم نچشیدیم تو این سفر؟ گفتیم از رشت میگیریم...بعد قرار شد از  منجیل بگیریم.بعد حرص زدیم که از رودبار بگیریم..خلاصه از بس  طمع کردیم از  جای خوب بگیریم یک وقت دیدیم رسیدیم دم درخونمون. ضمنا جای همه خالی مرغ ترش و  کته کبابی و  لونگی هم به نیت شفا خوردیم.!!خدا قبول کنه از همه..

باز هم ممنونم از  همه دوستان که جاهای خوب رو به من معرفی کردند.سفر بعدی انشالله.

نظرات 23 + ارسال نظر
فروغ سه‌شنبه 16 آذر 1389 ساعت 18:38

سلام خوشحالم که به سلامتی از سفر برگشتید.میگم این کیه که با اسم من نظر داده.قابل توجه شما که با اسم فروغ نظر دادی فروغ فقط منم تو برو یه اسمه دیگه واسه خودت انتخاب کن..........فروغ از جنوب

حوا سه‌شنبه 16 آذر 1389 ساعت 16:21 http://hamishebud.blogfa.com

سلام صمیم جان.من 12 آذر تو گرگان یه آزمون داشتم.نکته جالبش اینجاست که برگشتنه به سمت تهران وقتی تو اتوبوس رو پای آدم(همسرم) خواب بودم،خواب شما و خواهرتون رو دیدم که شما اصلاً منو تحویل نمی گرفتی و خواهرت کلی هوامو داشت...!الآن که پستت رو خوندم که شماهام گرگان بودین،خیلی تعجب کردم و برام جالب بود....

چه جالب..حالا به خواهرت بگو دلش بسوزه من تحویلت میگیرم اینقدر ..
بوووووووووووووس

مانی سه‌شنبه 16 آذر 1389 ساعت 15:39

اون وقت تو تمام دخترای ماسوله رو دیدی که اینقدر با اطمینان به همشون تعمیم میدی و میگی خوب بودن؟!!!!ضمنا هیکل یه زن وقتی خوبه که برهنه ببینیش و بگی خوبه.هیکی از رو لباس معلوم نیست زیاد.اخه من ماسوله رفتم اون چندتایی که من دیدم زیاد جالب نبودن.

لزومی نداره من از زشتی ها بنویسم وقتی زیبایی هست...کدوم شهر یا روستا همه زیبا هستند که توقع دارید اونجا اینطور باشه ..من زیبایی ها رو پر رنگ تر میبینم معمولا...

شکوفه سه‌شنبه 16 آذر 1389 ساعت 08:57

سلام صمیم جون،
رسیدن به خیر. خوشحالم که آب و هوایی تازه کردی و با روحیه خوب به شهرت برگشتی ولی ماجرای بچه و سفر داغ دلم رو تازه کرد! منم از دست سختیهای مسافرت با بچه فعلاً قیدش رو زدم! امیدوارم به زودی سربراه بشن. یونا جون رو هم ببوس (خدا رحم کرد که سرماش ندادی با این تن به آب زدن!)

بهار سه‌شنبه 16 آذر 1389 ساعت 08:46

سلام صمیم جون.رسیدن بخیر.همیشه به سفر و شادی عزیزم. وااای شما اونجا هم دست از سر این گربه های بدبخت برنداشتی؟؟؟؟!!!!!!!!!! D :

فهیم دوشنبه 15 آذر 1389 ساعت 21:42

سلام . اون نی نی که تو ماشین بقلی بود حتما ادکلن خورده بود نه ؟ اره حتمن . خوشحالم که تو شهر دودی ما مریض نشدید . چه اشکالی داره یه فرشته کوچولو بین این همه آدمی که شیطان وجودشون کاملا در حال آماده باشه ظاهر بشه و کمی انسانهای بی حس رو بخندونه خدا انشالله همیشه لباشو پر خنده کنه و دلش و شاد .
خیلی خیلی خوشحالم که از رشت خوشت اومده من اصلن ماله اونجام منتها تو دود به دنیا اومدم (ماهی دودیم).انشالله تشریف بیارین منزل ما خودم شخصا براتون زیتون پروره با اصل و نسب درست کنم بزنید به بدن چون از اون مرغ ترشی که خوردی رسما شفا تره اصلن عافیت مجسم ه.
یونا فرشته کوچک هم که بالاخره باید سفر ببریش دیگه نمیشه که بچه انقدر سفر نرفته عادت نداره یه نموره بیشتر مثلا سالی دوبار بره سفر عادت میکنه اونوقت دیگه اذیت نمیشید بچه هم خامیهاش پخته میشه دیگه به این 11 درصد آب خزر نمیگه حموم میگه وان کوچک . شاد باشید .

فروغ دوشنبه 15 آذر 1389 ساعت 17:39

سلام صمیم جون اگه داخل قزوین هم میومدید خطری نداشت خواهر جان . قیمه نثار قزوین رو هم امتحان میکردید حتما خوشت میومد.

مهتاب دوشنبه 15 آذر 1389 ساعت 14:30

من شاهرودیم شب کجا خوابیدین توی این سرما مهمانسرا رفتین یا چادر زدین تشریف میاوردید منزل ما حاج خانومممممممممممم

فدای محبتت..مهمانسرا گرفتیم چون نصفه شب بود و اینقدر ماجراها داشت همون یک نیمه شب خوابیدنمون که حد نداره ....

شیراز دوشنبه 15 آذر 1389 ساعت 11:20

سلام عزیزم
خدا رو شکر که سالم رفتین و برگشتین ...
یادته یه بار باهات از اینجا درد دل کردم و گفتم که ثبتش نکن و خودتم نخون چون نمی خوام کسی با خوندن حرفای من دلش بگیره!!!!!! یادته چقدر بهم ریخته بودم!!!!!!!!؟هیچ وقت هم نفهمیدم اصلا دیدی یا خوندیش یا نه...
حالا خواستم بگم خدا داره هر هفته یه چشمه از لطفشو آشکارا بهم نشون می ده...قبلا همیشه حواسش بهم بود ولی من نمی دیدم.و شاید عجول بودم....اونم پیش خودش گفت حالا که یه بنده کور دارم بهتره هم چشاشو باز کنم و هم خیلی تابلو بهش حالی کنم چه خبره!!!!
خلاصه اینکه بهم خیلی لطف کرده ، داره ، و خواهد داشت !!!
مثلا من همیشه تو دلم می گفتم اگه ....نه تصمیم گرفتم که که تو وبلاگی که سالها داره خاک می خوره همه حرفامو بزنم و هی مزاحم شما هم نشم.....اگه تونستم سرپاش کنم ، آدرس میدم بهم سر بزن....ببخش گاه و بیگاه می پرم تو وبلاگت...راستی من سالهاست که دارم لحظه های تو رو می خونم گلم...همیشه برات دعا می کنم...

عزیزم من خوندم ..مگه میشه حرف هات رو نخونده رد شد؟
چقدر زیبا که اینهمه چشم های نعمت بین داری و باز ..میبینی همه لطف هایش را ..در لحظه های نزدیکت به او..برای من هم دعا کن..برای همه ...

بووس

پریزاد دوشنبه 15 آذر 1389 ساعت 08:36 http://zehneziba16.blogfa.com

خداروشکر که خوش گذشت...

آذین دوشنبه 15 آذر 1389 ساعت 08:12

سلام صمیم جان ......خسته نباشی..واقعا با بچه رفتن مسافرت مصیبته....امیدوارم سفرهای بعدی بیشتر بهت خوش بگذره.

از نوشتنت لذت میبرم........

فرام دوشنبه 15 آذر 1389 ساعت 00:55 http://faram60.blogfa.com

خوش باشید

نسیم یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 23:56 http://bardiajeegar.blogfa.com

وایییییییی که دلم سفر خواست..... اونم از نوع ایران گردیش.....آه!!!!

یاسی یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 23:42 http://yasijooon.persianblog.ir/

راستی یادم رفت اسممو تو کامنت قبلی بزارما

[ بدون نام ] یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 23:41

سلااااااااااااام نازنینم
خوبی؟
الهی بگردم اونقد هر شب میومدم و منتظر بودم برگردی
سفرت بخیر خانومی
خوش اومدی
تو هم تو این هیر و ویر الودگی تهران رفتن گرفتا!!!!!!!!
فدای تو خانومی
خوش اومدییییییییییییییییییییییییییییی

[ بدون نام ] یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 20:03

خدا قبول کنه بلکه با مرغ ترش تو شفا پیدا کنی.
چاکر خاله صمیم مهسا مرصادی مقصاد زاده.

ببین از طرف تو هم خوردم به نیت ....
بوووووووووووووووووووس

مثل هیچکس یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 18:19 http://www.arameshekhiali.blogfa.com

سلام صمیم جان.
همیشه وبلاگت رو میخونم .
عاشق نوشته هات و به خصوص شیطنتهاتم.
همیشه شاد باشی.

عسل اشیانه عشق یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 14:37

سلام صمیم جونی. باز که تو تو دل منو خالی کردی. یعنی مسافرت با بچه اینقدر سخت میباشد ایا؟!
بعدشم عزیز دل خواهر قزوین واسه اقایون نا امنه نه واسه خانوما.
راستی لونگی چیه؟

lavangi جوجه سرخ شده شکم پر هست که مزه اصلی مواد داخلش هم گردو و دونه انار محلی می باشد..خیلی خوشمزه جای تو خالی

خوشحالم که خوش گذروندی عزیزم
بچه هم اذیتهاش شیرینه .خیلیها ارزوی همین بچه را دارن...درسته اذیت داره و لی نباشه هم اصلا خوش نمیگذره

امی از انگلستان یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 12:41 http://weingreenisland.blogsky.com/

چقدر این برنامه ریزی سفت و سخت شما خنده دار بود صمیم جان ، آدم اگه اینطوری سفر کنه قطعاً همه جاهایی که دلش می خواد رو می تونه ببینه وقت هم اضافه میاره !

نگاه مبهم یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 12:07

صمیم جونم سلام.

خوب و خوش باشی همیشه.

ببین این قضیه زیتون رو که می گفتی دقیقا خودمو داشتم می دیدم که از رشت به سمت منجیل و رودبار طی طریق کردم و هیچی هیچی نخریدم.

یعنی فک کن تو ماشین نشستم دارم می بینم خواهرم داره رب انار و زیتون می خره می گم باشه من از یه جای بهتر می خرم.

ای خدا الان این حسرت زیتون کشت منو.

بوس برای خودت و یونای عزیزم که تجربه اندوخت.

دلارام یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 11:43

سلام به صمیم خانوم گل.. عزیزم من با وبت تازه آشنا شدم .. بی شرف !!! تو چقه با مزه ای.. خراب مرامت شدم داااش.. همینطوری رندوم مطالبتو خوندم ولی تصمیم دارم کم کم همشو بخونم .. شرمنده نیومده رفتم سر یخچالتون. اخلاقت تا اونجایی که دیدم خیلی شبیه منه واسه همینه(ینی منم بی شرفم!!؟) .. نیومده اولم شدم D-: . میبوسمت شما و جوجو کوشولوتو.. همیشه به سفر و خوشی باشی.. میام بازم .. بوووووس

اطلسی یکشنبه 14 آذر 1389 ساعت 10:41

منم عاشق رشت و ماسوله هستم خیلیییییییی قشنگه دلم میخواد بازم ببینم...واقعا با بچه مسافرت رفتن همت میخواد...الهی بگردم بچه به اب دریا میگه حمام!؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد