من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

الان نه ...

نمیدونم چرا این پست پاک شده بود.من براش  پینوشت گذاشتم و بعد به جای  انتشار بردمش ذخیره اش  کردم انگار!! باور  کنین خوبم... یه نگاه به پینوشت هم بندازین.

 اصلا نمی تونم باور  کنم...حتی الان که بهش فکر  میکنم میخوام گریه کنم..خیلی  بد موقع..خیلی بی جا.. اصلا کسی نخواستش...کسی منتظرش نیست و نبود . دستم رو روی شکمم میذارم و اشک توی  چشمام حلقه میزنه. خدایا آخه این چه شوخی  بود؟ تو که میدونی  من حتی  نمیتونم  جیر جیر  التماس موش  گیر کرده تو تله این ساختمون رو تحمل  کنم ..اخه من چطور دوباره از  اول همه اون روزها رو بگذرونم..یونا چی  میشه؟ پسرک من هنوز یک سال و نیمه هم نشده ..این چی بود به من دادی؟ من ازت هدیه نخواستم که این بار .. 

اشک امانم نمیده ...شونه ها م میلرزه.علی  دستش رو روی  شونه ام میذاره و با صدایی  گرفته میگه خب  چکار  کنیم؟  کاری  جز  قبول بودنش  میتونیم انجام بدیم؟ و سعی  میکنه نشون  نده بهتش  رو ...

چشمم که به پسرک می  افته تمام وجودم داد میزنه نمی خوام..نیمخوام..الان نمیخوام.من برای  پسرکم برنامه ها داشتم..من برای  این روزهام تازه داشتم برای  خودم ..برای  برگردوندن خودم به روزهای  قبلیم و  حس های  خوبم برنامه میذاشتم..وای  اون هم وسط  رژیم؟  یعنی  اون هم تعطیل میشه؟  کلاس  رقصم ..کلاس  عزیزم که  تازه شروع کردم...اصلا چیزی  از  من میمونه دیگه؟ چجوری  زندگی رو راست و ریست کنم..به کدوم کارهام برسم؟ شب ها تا کی بیدار  بمونم؟ چطوری  برگردم سر کار؟ کجا بذارمشون؟ پیش کی؟

 

دوستم میاد کنارم میشینه و به من میگه من ماه پیش  دو تا قرص  خوردم و تموم... پسرش  الان 6 ساله است و  بعد انگشت سبابه اش رو خم میکنه و میگه اینقدری بود...همین طوری  بود...سفید بود...مثل میگو..حالم به هم میخوره  و به طرف  دستشویی  میرم.  بی بی  چک رو میبینم و برای  بار دوم  به امید معجزه ای  دوباره امتحان میکنم..باز  هم دو خط  قرمز لعنتی  ...باز  هم دو خط روی  همه زندگی  و  خوشبختی  من... روی  امیدهای  من..  دو خط  پر رنگ روی  تمام روزهای  خوب  منتظر من. 

دستم رو روی شکمم میذارم و حرکتی رو زیر دستم حس  میکنم..یک نبض  تپنده کوچک..یکچرخش  سریع و فارغ از  چرخش  سقف دور سر  من... 

چشم ها م رو که باز  میکنم میبینم دستم هنوز روی  شکمم هست...اتاق  نیمه روشنه و نور  کمی روی  پنجره تابیده. بغض  میکنم و بر میگردم و دستم به بازوی  علی  میخوره. چشمام رو میبندم و  اشک از  کنار  چشمم میریزه پایین. دلم داره میترکه..و تازه میبینم انگار یه چیزی  فرق  کرده. انگار  یه اتفاق  داره می افته..چشمام رو میبندم و دوباره باز  میکنم و میبینم برگشتم به یک روز قبل...به یک خانواده سه نفره ..من ..علی و پسرک ..و دیگر  هیچ.  

 

دیشب  موقع خواب به علی  که این روزها تمام ذهنش درگیر  کارهاش  هست و حل مسائلی که اخیرا وقتش رو خیلی  گرفته  ، داشتم میگفتم خیلی  چیزها حکمت خداست.بعد ها میفهمیم چه خوب که اینطور  شد ..چه خوب  که اونی که من میخواستم نشد..خدا صلاح آدم هارو بهتر  میدونه عزیزم..و بهش  گفتم به پسرک نگاه کن..اگر  من اون روز به عقلم گوش  میکردم و  دلم رو نادیده میگرفتم ..اگر برای  ما مسافرت پیش  نمی اومد..اگر   سخت مریض  نمی شدم..و خیلی  اگرهای  دیگه امرز  ما این همه عشق رو کنار  خودمون اینطوری معصوم و با نفس  های  گرم نداشتیم...فقط  کافی  بود یکی از  این چیدنی  ها سر جای  خودش نباشه ..دیدی بهتر  از  اونی  که فکر  میکردیم  رو بهمون داد؟..و دلداریش  می دادم و  خواب  چشم هامون رو برد با خودش ... و کابوسی که همه شب  من رو خراب  کرد.کابوسی که انقدر پر رنگ بود و واقعی که تا یکی دو ساعت دلهره اش و طعم بدمزه اش رو توی  ذهنم هنوز داشتم. من آمادگی  ندارم دوباره از  اول شروع کنم ..من اشتیاق  ندارم ..من منتظر  بزرگ شدن پسرکم هستم و نیمخوام به عقب برگردم با همه خوبی ها و خاطرات زیبایی که از  ماه های  گذشته دارم نیمخوام برای  کسی  دیگه تکراش  کنم....   صبح وقتی  چشمم به بی  بی  چک فتاد با دست های  لرزون و دلهره امتحانش  کردم..ثانیه هایی که خط  اول قرمز شد و من چشم هام  رو از  روش  بر  نمی داشتم و نفسم رو حبس  کرده بودم می  گذشت و من دست هام میلرزید...و هیچ خطی دوباه قرمز نشد..و هیچ خطی   همه  تصمیم های  این روزهای  من رو با خودش  نبرد. کابوس  تموم شده بود.خاطره اش  رو مثل پرده ای  ضخیم از  روی  پنجره  دلم میزنم کنار  تا آفتاب رو ببینم..تا نور بیاد ..تا  محو شن همه اشک های  دیشب و  دلهره های  امروز ...  

خدایا لطفا..لطفا فقط به او نهایی بچه بده که دلشون میخواد...که آمادگیش رو دارن ..که منتظرن و  توانش رو هم در خودشون میبینن.و به اندازه ای بده که توان  نگهداریش رو داشته باشن.. 

خدایا یادت بمونه فعلا نه....باشه؟ 

 

بعدا نوشت :  

 بابا به جان خودم این یک خواب بود.اینقدر  هم نگین مگه تو مواظب  نیستی  و اینا...هر آدم عاقلی!! مسلما مراقب  اوضاع هست که غافلگیر  نشه. راستش این روزها یک مشغله کاری برای  ما دونفر  پیش  اومده و حسابی  ذهنمون گرفتار شده و بروز این استرس  توی خواب به صورت یک بارداری  ناخواسته(سمبلی ازشرایط  تحمیل شده در  دنیای واقعی) بوده. من معتقدم ذهن ما بطور  ناخوداگاه تنش و استرسش رو میخواد بیرون بریزه و اینطوری  میشه که شب  میخوابید و صبح بیدار میشید و یادتون میاد چه کابوس بدی دیدید.ببخشید اگر  نگران شدید ولی  من هم دلم میخواست با نوشتنش کلا از ذهنم بیرونش  کنم.

نظرات 76 + ارسال نظر
ماتیلدا پنج‌شنبه 20 آبان 1389 ساعت 20:41 http://apartyadance.blogfa.com

سلام صمیم جون۲-۳ساله وبلاگت رو میخونم...هروقت میام مشهد هر زن و شوهری که بهشون میاد همدیگه رو خیلی دوست داشته باشن میبینم با خودم میگم یعنی اینا صمیم و علی هستن؟

خاطره سه‌شنبه 18 آبان 1389 ساعت 10:12 http://www.khatere84.blogfa.com/

خاک تو سرت نشه صمیم

جا خوردم یهویی.....یه موضوعی خیلی فکرمو مشغول کرده بود همینطور درگیر اومدم یه نگاهی کردم یهو جا خوردم .......وای یعنی چی .....چرا صمیم؟؟؟؟!!!!

داشت قلبم واست میتپید واسه همدردی ......که دیدم نهههه

خواب بوده....

حالا دیگه سر کار میزاری؟؟

ولی خداییش راست میگی با وجود خیلی از کارهای مطمئن منم یه موقعهایی خیالات منفی میگیرتم.....وحشتناکه خواهر وحشتناک

درسته بچه دوم خوبه اما به موقش

[ بدون نام ] سه‌شنبه 18 آبان 1389 ساعت 01:37

معذرت صمیم من کلآ یه کم خنگم.پیداش کردم.تو اصلآ اینارو تایید نکن!از بس شبا میام چرتمو میارم.
بووس

ساده دوشنبه 17 آبان 1389 ساعت 15:43

سلام
من هم مثل بقیه ی دوستان قلبم اومد تو دهنم.آخه من خودم دو بچه کوچیک دارم و واقعا خیلی سخته سرو کله زدن با این دوتا فینقیلی.تازه من خانه دارم ومثل شما شاغل نیستم.
ایشاله هرموقع که خودتون خواستین خدا یه بچه سالم و ناز و دوست داشتنی بهتون بده.

ستاره دوشنبه 17 آبان 1389 ساعت 09:15 http://yekmadaryekhamsar.blogfa.com/

وای چقدر بامزه .حسابی گذاشتیمون سرکار. امیدوارم عوضش خدا به اونایی که منتظر همچین روزی هستن همینقدر آروم و ناگهانی هدیه بده.

عزیزم با اجازه لینکتون میکنم.

نازنین یکشنبه 16 آبان 1389 ساعت 23:36 http://nazanin29.blogfa.com

سلامم عزیزمم
خوابتو باور کردم اول
واقعا ارزو میکنم خدا به کسایی که ارزو دارن واسه بچه دار شدن بچه بده(مثل دختر عمو خودم بعد از ۱۱ سال زندگی)
موفق باشی عزیزممم

[ بدون نام ] یکشنبه 16 آبان 1389 ساعت 18:16

عشق می کنی دق بدی منو هان؟
به خاطر این از خوندن پستت اولش ناراحت شدم که انگار این بلا سر خودم اومده بود.توصیف خوب هم بد چیزیه.نکن این کارو با من آخه.خدا رو خوش نمیاد ثمیمممم.صمیممممم.سمیمممممممممم.
مهساااااااااااهههههههههههه

پَ پَ یکشنبه 16 آبان 1389 ساعت 15:28 http://showofalife.persianblog.ir/

وای صمیم من الان 5 ماهه باردارم اما نی نی اولمه... یه لحظه که خودمو گذاشتم جات مو بر اندامم سر پا وایستاد... وقتی دومی بی موقع بیاد لذت اولی هم کوفت میشه... خدا رو شکر خواب بود... فکر کنم وقتی بیدار شدی خیلی احساس سبکی کردی..

لردولدمرت یکشنبه 16 آبان 1389 ساعت 14:06 http://mani11.Persianblog.Ir

وااااااااااااااااای
صمیم خانوم از شما بعیده
آخه چرا شما؟
بابا چه عجله ای بود میزاشتید یونا یه کم بزرگتر میشد,بعد.
--------------------------------------------------------------------
متنتونو کامل خوندم + نظرات دوستان رو
فهمیدم که خواب دیدی,ولی مواظب باش تبدیل به رویای صادقه نشه P:
هر وقت به دلم میوفته به وبلاگتون سر بزنم آپدیت کردید.
شاد باشید
پ.ن: میگم بد نیست یه عکس از یونا بذارید هاااااا
مامان های دیگه برای بچه شون وبلاگ درست میکنن؛شما از این کارا نمیکنید؟

باران مامان ترانه یکشنبه 16 آبان 1389 ساعت 12:53 http://www.tarlanak.persianblog.ir

خداروشکر که خواب بود
دلم هری ریخت پایین
ما ها تو همین یکیش موندیم...

نگاه مبهم یکشنبه 16 آبان 1389 ساعت 11:36

سلام.

دیدم همه با سن یونا یه تخمینی از یه چیزی می زنن گفتم منم باشم تو صف دیگه.

من با اختلاف ۱۰ روز از تولد یونای عزیز زندگی مشترکم رو شروع کردم.

:-)

آخیییییییییی عزیزم...به اندازه عشق یونای خودم آرزو میکنم پایدار باشد و همیشه سبز

سارا یکشنبه 16 آبان 1389 ساعت 10:33 http://sarina-80.blogfa.com

سلام خانمی
وبلاگ تمیز و شیکی داری
بهت تبریک می گم
قشنگ مینویسی و به نظر من آروم
به من هم سر بزن نفس

زن ذلیل یکشنبه 16 آبان 1389 ساعت 09:21 http://1zanzalil.persianblog.ir

تو این روزهای پر استرس...شما هم نمک بپاش به زخمهای ذهن خواننده هات...خب از اول میگفتی...کلی دلم برات سوخت!

صبورا شنبه 15 آبان 1389 ساعت 13:42 http://saboorajanam.persianblog.ir

صمیم جون سلام
خوبی خانومی؟یونا چطوره؟یه چند سالی میشه که از گوگل ریدر نوشته هاتو دنبال میکنم . میدونم تو هم مثل من دیگه فرصت زیادی واسه نوشتن نداری(اختلاف روز تولد دختر من وژسر شما به نظرم سه چهار روزه )داشتم وبلاگ رژیمیتو می خوندم یه لحظه بنظرم رسید الان تو چه اوضاعی هستی من با وجد اینکه تو دوران بارداری افزایش وزن چندانی نداشتم (حداکثر سه کیلو ) اما تو دوران شیردهی تا الان که دخترم تقریبا ۱۷ ماهشه نزدیک به ۱۰کیلو اضافه کردم. میخواستم ببینم نیمخوای دوباره تو وبلاگ رژیمی وزن کم کنی و همراه نمیخوای؟

شروع کنم دوباره نوشتن اون جا رو حتما خبر میدم. ممنون هم میشم پا باشی.

در گوشی شنبه 15 آبان 1389 ساعت 09:01

ممنونم عزیزم بابات جوابت دوست راستش خوندن آرشیوت منم هوایی کرده دوست دالم عاشق شم

ملودی جمعه 14 آبان 1389 ساعت 18:34 http://melody-writes.persianblog.ir/

اول دو تا بوس گنده برای لپای خوشگل تو و یونای گلم .وای صمیم من اول خوندم این پستو بعد اولش فکر کردم واقعا تو بیداری بوده میخواستم برات بنویسم ناشکری نکن و خوبه و دلداری بدم خلاصه بعدش دیدم نه بابا خواب بوده بعد نشد کامنت بذارم .دو باره اومدم کامنت بذارم دیدم ای بابا پسته نیست گفتم نکنه من بد فهمیدم و اصلا خواب نبوده و حاملگی درسته!!بعد دوباره دیدم پینوشت زدی دیگه باور کن الان دقیقا فهمیدم چی به چیه!!!!یعنی هوش سرشار منو داشته باش فقط دیییییی. قربونت برم ایشالا شرای زندگیتون همیشه همونطوری باشه که خودتو علی اقا دوست دارین و منتظرش هستین و هیچوقت هیچی براتون ناخواسته نباشه .نه حاملگی و نه چیزای دیگه تو کار و زندگی.بوسای گنده گنده بازم برات

قربونت برم من..نه عزیزم .تو مشکلی ندرای همه چیز دست به دست هم داد که این پسته غیب شه و حدس ها تقویت شن..
ممنونم از دعاهای خبت عزیزم...
بووووووووووووووووووووووس

مهرا جمعه 14 آبان 1389 ساعت 14:57

سلام خانم صمیم.یسوال ازتون داشتم.توپست ۲۶دی ۱۳۸۷تون نوشتید تصوراینکه بعضیها فرزندشون رو از همسرشون بیشتردوست دارن براتون سخته.می خواستم بدونم حالا که بچه دار شدید خودتون چی تجربه کردید آیا توجهتون بهمون اندازه هست به همسرتون و آیا دوست داشتنتون شدتش کم شده یا زیاد.من هنوز بچه دار نشدم وهمسرم رو فوق العاده عاشقم و ما بسختی هموبدست آوردیم وهمیشه عقیدم اینه که کسی موفق هست که درعین حالی که عاشق فرزندش هست اما اول به احساسات همسرش توجه داشته باشه و بعد به فرزندش.چون این همسرهست که اگر نباشه وعشقش تو خونه موج نزنه فرزندوعشقش هرگزنمی تونه جایگزینش بشه و خونه حتی با وجود خنده ها و عشقبازی فرزندسردو بی روح هست البته هردولازم و ملزوم هم هستن.ببخشید زیاد حرف زدم شادوسربلندباشید.

عزیزم واقعیتش اینه که من هنوز هم بدون مکث میگم علی رو بیشتر دوست دارم...نیمدونم ...ولی مثلا الان علی مطمئنم یونا رو خیلی دوست داره ..حالا میگه دوست داشتنش یک مدل دیگه است ..ولی خب فکر کن ماین بچه زده رو دست مامانش!!!
دوست داشتن من نشده ولی خیلی چیزها فعلا در حالا تعلیق هست!! مثلا بوسه شب بخیر و بازی های قبلش و تو سر و کله هم زدن ها الان چون یونا رو شیر میدم و علی از خستگی غش میکنه مثل سابق نیست ...ما گاهی فقط فرصت میکنیم همدیگه رو یک کوچولو بغل کنیم و فشار بدیم تا طرف بدونه چیزی کم نشده...خب این روزها میگذره و مطمئنت خیلی چیزها بر میگرده..ولی عشق اصلا کم نشده ..نترس..

شیوا جمعه 14 آبان 1389 ساعت 10:17 http://earlybird.blogsky.com

سلام
میدونم اصلا منظور خوابت حاملگی نبوده..... با هم باشید و همراه هم دغدغه ها میرن و میان .

ستوده پنج‌شنبه 13 آبان 1389 ساعت 23:54

من واقعیت رو گفتم صمیم..فکر نمیکردم کامنتمو نایید کنی..چون حرفم رو به تو بود...اصلا دلم نمیخواد با ایشون هم کلام باشم...به هر حال ببخش فضای وبلاگتو خراب کردیم..
کامنتامونو پاک کن که اینجا خراب نشه:(

raha پنج‌شنبه 13 آبان 1389 ساعت 13:53 http://rahamishavam.blogfa.com

صمیم جان چقدر قشنگ مینویسی:) الان بلاگتو پیدا کردم:) کلی خوندم.خوشحالم از اشنا ییت :)

افسونگر چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 22:28 http://www.man-afsoongaram.persianblog.ir

ستوده جان بهت پیشنهاد میکنم دهنتو ببندی!من خیلی وقته اینجارو میخونم و متوجه شباهتهای خودم و ایشون شدم هیچ ربطی هم به اعتماد به نفس نداره مثلا اگه یکی بیادبگه مثلا دکترا داره یا نابغس یعنی اعتماد به نفسش زیاده نه اون شخص فقط داره از خصوصیاتش میگه حالا اینچیزا واسه ادمایی در سطح تو خیلی عجیبه مشکل از چیپ بودنه تویه همینو بس!تاکسیرو نمیشناسی دربارش حرف مفت نزن یه دفعه دیدی همین خدای اعتماد به نفس بدجوری حالتو گرفت بهت پیشنهاد میکنم از حرف مفت زدن درمورد چیزی که نمیدونی حذر کن!به زندگیت برس خونه داریتو بکن ندید بدید!ازهمه دوستان باشخصیت که اینجارو میخونن عذرمیخوام!آدم مجبوره جواب آدمهای ابله و بیشخصیت رو عین خودشون بده!متاسفم صمیم خانم!

خواهش میکنم اینجا این حرف ها رو به هم نزنین.
دوست ندارم تایید نکنم به خاطر این چیزا...
مواظب خودت باش .

شیوا چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 21:56

متن و کامنت ها رو خوب خوندم ...خوشم می یاد از جواب هات خیلی ها درست نخوندن ولی چه صبور و قشنگ جوابشون رو میدی ....دوست دارم صبر و تحملت رو صمیم

نیلو چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 21:22

صمیم جان میگم حالا که شوک اولیه وارد شد دست به کار شو و دومی رو بیار :)))) آخه این شوک اول از همه اون قسمت هایی که گفتی سخت تره باور کن. من الان دو تا پسر 2 و 4 سال و نیمه دارم. سال اول خیلی سخت گذشت اما الان وقتی می بینمشون خدا رو شکر می کنم.


خدا حفظشون کنه برات.

گلبانو خاتون چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 17:10 http://golbanoo-khatoon.blogsky.com

سلام صمیم جان،
اتفاقا امروز یه چیز جالب خوندم که نوشته بود آدما از تو خواب چیزایی رو میبینن که تو واقعیت ازش هراس دارن و حتی بعضی وقتا به خاطر اینکه حتی نمیخوان درباره اش حرف هم بزنن تو خواب میاد سراغشون!!!
من که زیاد این شرایطو تجربه کردم!

دقیا همین طوره

ماریا چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 16:14 http://zendegi1388.blogfa.com

داشتم سکته میکردم نه از بارداری ناخواسته تو
از ناراحتیت
خدا رو شکر

عسل اشیانه عشق چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 14:18

خانمی شبا یه چای گیاهی بخور و قبل از خواب یکمی سر و صورتت رو ماساژ بده تا ارامش پیدا کنی و با ارامش بخوابی. دیگه تو خواب حامله نشی!

شکوفه چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 14:15

صمیم جون سلام، به تازگی با وبلاگت آشنا شدم و با اشتیاق تعدادی از پست هات رو خوندم. شاید چون همشهری هستیم و تشابهات دیگری از نظر تحصیلی داریم بیشتر بهت علاقمند شدم. قلمت هم که دوست داشتنی و طنزآمیزه و با خوندن بعضی از پست هات روده بر شدم از خنده!
و اما پست آخری حسابی شوکه ام کرد و فکر کردم افتادی تو دردسر!!! از اونجایی که فرزند دوم من هم اتفاقی (علی رغم مراقبتهای والدینش) پا به عرصه وجود گذاشت شرایطتت رو درک می کردم ولی ما وضعیتمون بهتر بود و پسر من اون موقع 4/5 ساله بود. پس شرایط رو پذیرفتیم و حالا این دختره یه جیگری شده که نگو!! راستش اصلا از اومدنش پشیمون نیستم و با وجود شاغل بودن و کار زیاد منزل عاشقانه دوستشون دارم. برات بهترینها رو آرزو دارم.

خدا رو شکر که تونستی از پس اوضاع بر بیایی.
باز هم اولی بزرگ شده بود و راحت تر بود .
خوشحالم از اشناییت.

ستوده چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 13:56

همین که برات کامنت گذاشته چندتا بالاتر به اسم افسونگر...

خواهش میکنم اینجا این حرف ها رو به هم نزنید .
مشکلی هست بیرون برطرف کنید ..سر کوچه با بچه محل ها !!
مواظب خودت باش.

سحر چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 12:28

سلام صمیم جون. یه سوال بپرسم جواب میدی؟؟؟
یادته گفتی بچه های آموزشگاه ازت سوال میپرسیدن و تو جواب میدادی؟ علی آقا هم جزو شاگردات بود دیگه؟
اولین سوالی که علی آقا ازت پرسید چی بود؟

دقیقا یادمه..ازم پرسید شما در زندگی optimist هستید یا pessemist ( اگر املاش رو درست نوشته باشم!!! یعنی خوشبینی یا بدبین و براش خیلی مهم بوده آدمی باشم که به همه چیز مثبت نگاه میکنم بر عکس بعضی از نزدیکانش!!!!

سعیده چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 11:38 http://www.saeedehallahverdi.blogfa.com

وای صمیم جدی جدی فکر کردم حقیقت داره
.
.
من انقدر میترسم نخواسته باردار شم
اونوقت روز دفاع از تزم تو دانشگاه بهم میخندن هیچ از استرس چه به سرم میاد.(۱۵ روز دیگه عروسیمه!!)از الان عزا گرفتم و حال نوشته های تو رو دارم

نه قربونت بشم..من هم قبل از یونا همش فکر میکردم با این شکم گنده!!( که اصلا هم گنده نشد آخرهاش) چطوری تو محل کارم سرم رو بالا کنم!!!!
وای اصلا اینطوری نشد و روزی که رفتم از همکارهای آقام برای ۶ ماه خداحافظی کنم یکیشون گفت مگه شما باردار بودین؟!!!!!!!!!!!


انشالله به خیر وخوشی و بهترین حالت برگزار میشه مراسمت عزیز دلم.

مارال چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 11:22 http://mosaferepaiiz.blogfa.com

وقتی چند خطی خوندم و اون قسمت که نوشتی کلی گریه کردی رو دیدم یه لحظه گفتم نکنه یه وقت خدایی نکرده واسه منم همچین اتفاقی بیفته و چون مطمئن بودم که خودتون نمی خواستین الان گفتم پس میشه که بشه. با اینکه ما فعلا بچه نداریم اما الان هم آمادگی داشتننش رو نداریم. واسه همین خیلی ترسیدم.
بعد باز در جواب خودم گفتم که نباید ناشکری کرد و خدا قهرش میاد و یه بچه ناقص بهت میده ها.
خلاصه که با اون چند سطر اولت یه عالمه حرف زدم با خودم و بعد که دیدم خواب بوده کلی حرفای قشنگ نثارت کردم توی دلم.
اخه دختر مگه تو آزار داری که اینهمه فسفر مغز منو می سوزونی الکی؟
از اول می نوشتی این تعریف یک خواب است خیال همه رو راحت می کردی دیگه.
البته اینا که شوخی بود اما امیدوارم در واقعیت برای هیچ کس این اتفاق نیوفته و نسلی که امروز دارن رشد میکنن هیچوقت از بودنشون ناراضی نباشن.

میدونی باز بچه اول با دومی فرق داره ..حالا ممکنه آدم کمی اماده نباشه ولی به هر حال میدونه یک روزی دلش بچه میخواد ...دومی و سومی و بعدی ها ناخواسته نباشند الهی هیچ وقت مادر!!!

نگاه مبهم چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 09:59

سلام صمیم جون!

خوب من اینقد دیر رسیدم که از همون اول می دونستم که یک کابوس بوده.

ای خدا دعی صمیم رو بشنو و برای همه خانم خوشگلای متاهل برآورده کن.

از جمله خودم. =)

بوس گلم.یونای عزیز رو از دور می بوسم. الان مرواریدهاش همه دراومده مااااااااااااانی؟ عاشق حرف زدنشم.

حدیث چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 09:42

خیلی درهم ورهم مینویسی . لطفا بین سطرها فاصله بذار !! انقد ریز و نزدیک به هم مینویسی که نمیشه خوند !!

چشم. اطاعت امر.

ثریا چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 09:34 http://soraya01.blogfa.com/

واااااااااااااااااااای چه خواب نفس گیری

در گوشی چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 08:48 http://shooikar50-50.blogfa.com/

سلام جا خوردم خدا بگم چیکارت کنه دختر راستی این روزا دوباره دارم کامل آرشیوتو می خونم الان دوباره دارم قسمت خواستگاری رو تو وبلاگ قبلیت می خونم راستش صمیم به نظرت اون پستی که اولین قرارت بود بیچاره هایی که گفتن ازشون تست بگیری واقعا احمق بودن یا ... به نظرت بیه کم توهین آمیز نیست حتی اگه خواننده هات نشناسنشون؟ البته عزیزم این یه نظره و منو بببخش واسه فضولیم

چرا احمق؟
مطمئن باش من وقتی کاری به عهده ام هست جونم هم بیاد بالا درست انجامش میدم...ممکنه اون جا شوخی یک چیزی نوشته باشم ولی او نروز از همشون تست گرفتم و دقیقا سطح مناسب رو براشون انتخاب کردم..خواهش میکنم با خوندن بعضی چیزها منو اینطوری قضاوت نکن..شاید هم من بد مینویسم که شماها به این برداشت میرسین..
ولی مطمئن باش هیچی نیمتونه مانع انجام درست مسوولیت های من بشه ..
بوووووس

غزال چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 08:17

سلام صمیم جان نمیدونی چکار کردی باهامون من که تا اولش رو خوندم فوری اس ام اس زدم به همکارم (مرخصی بود)که دیدی چی شد صمیم بارداره؟؟؟~!!!!!

الهییییییییییییی

ستوده چهارشنبه 12 آبان 1389 ساعت 03:14

واااااااااااااای...این افسونگر به وبلاگ تو هم راه پیدا کرد؟!؟!؟
پیشنهاد میکنم ازش حذر کنی!:دی
جون من یه بار وبشو بخون! بد قاطیه!:دی
چه اعتماد به نفسی هم دارههههههههههههههههههه... خودشو با اون اخلاقش با تو شبیه میدونه! این خانوم اسطوره منه تو اعتماد به نفس!!! خدایی زده رو دستت! P:

کیو میگی؟

لیلا سه‌شنبه 11 آبان 1389 ساعت 23:55

الان اینایی که اومدن دعوا کردن که چرا ناشکری می کنی یا گفتن حق داری خیلی سخته آیا پست رو تا آخر خوندن؟
.
والا من که ازدواج نکردم - اطلاعاتم در حد تنظیم خانواده است و مامانم که ماماست اما تا اونجایی که می دونم کان د م هم حتی جلوگیری ۱۰۰ درصد نیست- می شناسم کسی رو که حتی با این روش جلوگیری هم بچه دار شده (واسه کامنت فاطمه سادات گفتم اینو که معتقد بودند آدم تحصیل کرده که جلوگیری می کنه حتی خواب این جور چیزها رو هم نباید ببینه!)

اولین باره میام اینجا..... بسی باورمان شد که خواب واقعیته
!!!! قلمت زیباس در هر صورت.... خوش خوشانمان شد

گلبرگ سه‌شنبه 11 آبان 1389 ساعت 19:51 http://golbarg4.blogfa.com

خیلی قشنگ خوابتو نوشتی استرس ایجاد کردی و پایانشم خوب بود مثل یه داستان کوتاه
تبریک میگم به خاطر قلمت صمیم جون

منم اول باورم شد ه بود و شوکه شدم.

یه دختر سه‌شنبه 11 آبان 1389 ساعت 16:10

حدسم درست بود . طاقت خیلی چیزا رونداری واقعاً..

آبی سه‌شنبه 11 آبان 1389 ساعت 15:11 http://ma-do-nafar.blogfa.com

وای صمیم ترکیدم از خنده بابا خوب یه خبری چیزی ما رو بدجور تو خماری گذاشتی دیدی چه مهربون شده بودم

خواننده خاموش سه‌شنبه 11 آبان 1389 ساعت 14:57

اینجاست که هی جلوی خودمو میگیرم که به نویستنده محترم صمیم خانم فحش ندم آخ چه قدر این بچه دار شدن ناخواسته ترس داره خدا !!!!

بهناز سه‌شنبه 11 آبان 1389 ساعت 14:08 http://narin86.persianblog.ir

خدا بگم چی کارت کنه صمیم . می خواستم به آخر پست که رسیدم گریه کنم که پی نوشت رو خوندم و اروم شدم.

اطلسی سه‌شنبه 11 آبان 1389 ساعت 13:50

وابیییییییییییییییییییی کشتیییییییییییی منووووووووووووووو...قلبم تالاپ تولوپ میزددددددددددددددددددددددددددددددددددد از دسته تووووووووووووووووووووووووووووو

مهگل سه‌شنبه 11 آبان 1389 ساعت 12:05

سلام خانوم صمیم
حرفی دارم باهاتون.از اونحرفا که 100 بار میگی نه نگم به من ربطی نداره ولی باز سر میخوره تو گلو.اگه دوست داشتید بشنویید .....

افسونگر دوشنبه 10 آبان 1389 ساعت 02:40 http://www.man-afsoongaram.persianblog.ir

سلاااااااااااااااااااااام وهزارتا سلاااااام گرمو صمیمی به شما صمیم جون و خونواده گرمو صمیمیتون!ایشا...تااخرعمرتون زندگی عشقولانه و گرمی داشته باشین!خوشحالم که اینقد خوشبختی خانمی!راستی تااینجایی که من میشناسمت منوشما به شدت بهم شبیهیم!منم رشته تحصیلیم زبان انگلیسی بوده تدرسی هم میکنمُ مث شما یک خواهر دارمُ به ظاهر غذا اهمیت میدمِ به راحتی تو دل همه جا باز میکنم اخلاقای مادرامون که خیلی شبیه همه و اینکه هردوعلایقشون به بهداشت و پرستاری بوده وکارمندبودن.اینکه هردومون شیطنتایی داریم که درحالت عادی کسی ماروببینه محاله فکرکنه اون شیطنتا مخصوص ماست.اینکه هردومون صورت پروگردوخوشگلی داریم و ازهمه مهمتراینکه سوای خودپسندی خودمونو اونجوری که هستیم دوست داریم.اینکه میدونیم چطور باید دل کسی روببریم.اینکه اگه همسری داشته بشیم به شدت مارومیپرسته.اینکه هرکاری بهمون بسپرن به نحو احسن انجام میدیم.اینکه سعی میکنیم همیشه بهترین باشیم وخلاقیت همیشه جزء جدانشدنی شخصیتمونه وخیلی چیزای دیگه که چون مدت زیادیه ازخوندن آرشیوتون میگذره درخاطرم نمیاد!راستش من اینطوری شناختمتون و این وجوه مشترکو بین خودمون دیدم حالاتاچه حددرسته نمیدونم!نوشته هاتونو دوست دارم شاید باورتون نشه اما به شدت باهاتون همذات پنداری میکنم اصلا حس میکنم خودم دارم اینارومینویسم به علت همون شباهتها!!
برای شما.همسرمحترمتون و یونای خوشتل مشتل.تپل مپلی دوست داشتنی بهترین هارو آرزو میکنم!مواظب همدیگه باشین!

ممنونم عزیزم...
حالا اینایی که گفتی تعریف از من بود یا خودت؟!!
بوووووووووووس

افسونگر دوشنبه 10 آبان 1389 ساعت 02:37 http://www.man-afsoongaram.persianblog.ir

سلاااااااااااااااااااااام وهزارتا سلاااااام گرمو صمیمی به شما صمیم جون و خونواده گرمو صمیمیتون!ایشا...تااخرعمرتون زندگی عشقولانه و گرمی داشته باشین!خوشحالم که اینقد خوشبختی خانمی!راستی تااینجایی که من میشناسمت منوشما به شدت بهم شبیهیم!منم رشته تحصیلیم زبان انگلیسی بوده تدرسی هم میکنمُمث شما یک خواهر دارمُبه ظاهر غذا اهمیت میدمِبه راحتی تو دل همه جا باز میکنم اخلاقای مادرامون که خیلی شبیه همه و اینکه هردوعلایقشون به بهداشت و پرستاری بوده وکارمندبودن.اینکه هردومون شیطنتایی داریم که درحالت عادی کسی ماروببینه محاله فکرکنه اون شیطنتا مخصوص ماست.اینکه هردومون صورت پروگردوخوشگلی داریم و ازهمه مهمتراینکه سوای خودپسندی خودمونو اونجوری که هستیم دوست داریم.اینکه میدونیم چطور باید دل کسی روببریم.اینکه اگه همسری داشته بشیم به شدت مارومیپرسته.اینکه هرکاری بهمون بسپرن به نحو احسن انجام میدیم.اینکه سعی میکنیم همیشه بهترین باشیم وخلاقیت همیشه جزئ جدانشدنی شخصیتمونه وخیلی چیزای دیگه که چون مدت زیادیه ازخوندن آرشیوتون میگذره درخاطرم نمیاد!راستش من اینطوری شناختمتون و این وجوه مشترکو بین خودمون دیدم حالاتاچه حددرسته نمیدونم!نوشته هاتونو دوست دارم شاید باورتون نشه اما به شدت باهاتون همذات پنداری میکنم اصلا حس میکنم خودم دارم اینارومینویسم به علت همون شباهتها!!
برای شما.همسرمحترمتون و یونای خوشتل مشتل.تپل مپلی دوست داشتنی بهترین هارو آرزو میکنم!مواظب همدیگه باشین!

امی دوشنبه 10 آبان 1389 ساعت 02:02 http://weingreenisland.blogsky.com/

صمیم نفسم حبس شده بود و برای اون بچه دلم سوخت که نمی خواستیش ، خدا رو شکر فقط یک خواب بود. واقعاً بچه باید وقتی بیاد که هر دو نفر با همه وجود می خوانش و توناییش رو دارن.
روزهات پر از شادی و موفقیت.

ممنونم عزیزم.

الهی بمیرم ..حالتو خوب درک می کنم ..خوبه خوب

فرزانه دوشنبه 10 آبان 1389 ساعت 01:35

خدای من یعنی سر بچتون بلایی اومد؟

عزیز دلم کابوس بود...
نهههههههه

مریم یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 23:48

سلام
فکر کردم الان باید دلداری بدیم!
راستش عجیب من را یاد رمان آن سوی آینه تکین حمزه لو انداختی! خیلی تاثیر گذاره!
ان شالله که خدا حرفاتون را شنیده!

دیبا یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 22:25 http://diba1365.blogfa.com

سلام صیمیم جون وای که من یکی رسماسکته زدم
باورکن دستام می لرزید وچشمام نگران نبوود...
کابوس بود دیگه ؟نه؟ خیلی خیلی واقعادلهره زا بود
من هنوزازدواج نکردم وشایدنتونم اون حس های بدویکهویی! روتجریه کنم...بااین حال میدونم که قطعاحس وحال خوشایندی
نیست...منم درانتهامیگم
خدایا لطفا..لطفا فقط به او نهایی بچه بده که دلشون میخواد...که آمادگیش رو دارن ..که منتظرن و توانش رو هم در خودشون میبینن.و به اندازه ای بده که توان نگهداریش رو داشته باشن..

خیلی وحشتناک بود حسش...
خیلی ..

سیما یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 21:55

صمیم جان من به این چیزا اعتقاد ندارم اما جانب احتیاط رو رعابت کردن بد نبست. من شنیدم تعبیر خواب حاملگی داشتن یا بدست آوردن غم بزرگیه مخصوصا اگه تا آخر خواب فارغ نشی... صدقه بده و مواظب خودت باش... بوس

ممنونم.
من همیشه خواب ها م رو خوب تعبیر میکنم..این خواب هم به دلیل یک سری مسائل شخصی و استرس کاری مون بود و به هر حال میدونم ختم به خیر میشه .

فهیم یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 19:50

سلام.عزیزم مطمئن باشید خداوند بیخودی به کسی هدیه نمیده مگر اینکه خودتون بخواهید یا اینکه گاف بدید وگرنه بدون همت خدا به هیچ کس نعمت و برکت بیخودی عطا نمیکنه .نه الان نه هیچ وقت دیگه .آیا واقعا به این حد تلخه بچه داشتن؟؟؟؟؟

بچه داشتن خیلی شیرینه. ولی من الان یک بچه زیر یک سال ونیمه دارم و واقعا تصور مدیریت دو تابچه برام خیلی سخته..حداقل الان .

ستوده یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 19:15

سلام صمیم جونم..خوبی؟
خط اول رو که خوندم استرس گرفتم...خط دوم و که خوندم گفتم نه ...این صمیم نیست...یا خیالشه یا یه داستانه...
می دونستم که صمیم مهربون و دل دریایی تو بدترین شرایط دنیا اینا رو نمیگه که حالا به خاطر یه فرشته دیگه بخواد اینو بگه...
به هر حال اگه حتی واقعیت هم داشت اینقدر وحشتناک نبود...
یکی از نزدیکانمون از اول گفت 3 تا بچه پشت هم می خوام! الان یه دختر 3ساله داره و یه دختر 9 ماهه و دلش یه پسر هم میخواد! البته که خیلی راضیه و میگه سختیش با همه و با هم بزرگ میشن خوبه...
من دیر به دیر میام اما ماشالااا حرف می زنمــــــــــــــــا!!! :دی
همیشه شاد و زیبا باشی گلم...

میدونی بچه هاش همچین هم ژشت سر هم نیستن ..خب بچه سه ساله خیلی با بچه یک ساله فرق داره رسیدگیش و مراقبت و همه چیزش ...
مرسی که اینهمه بهم اعتماد کردی توی دو خط اول

سمانه یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 18:55 http://khuneieeshgh.blogfa.com/

ای وای ترسیدم دختر ... اره واقعا سخته باردار شدن وقتی که اصلا توانش رو نداری ...

سها یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 18:49

وای صمیم تو چی داری می گی؟؟؟؟؟چه طوری دلت می یاد از یه هدیه که خدا بهت داده اینجوری صحبت کنی؟؟هدیه ای که هزاران نفر ملیونها نفر داغشو به دلشون دارن چه طور می تونی حکمت خدا رو آفریدشو خواستشو پس بزنی صمیم؟
مادر بودن یه افتخاره یه مداله که خدا به زن می ده چه طور دلت می یاد اینطوری بگی راجع بش صمیم توی این همه مدت که نوشتت تو می خوندم اصلا همچین توقعی نداشتم ازت همیشه زنی را می دیدم که یک روز الوی خودم خواهد بود از عشق به زندگی وهمسرش ولی حالا........فقط یادت باشه خدا همونجوری که می ده راحتم همه چیزو می گیره.

عزیزم اینقدر تند نرو..من یک کابوس دیدم و حس بدم رو نوشتم..بچه کجا بود. واقعا توی شرایط واقعی من اینطور نمیشم ..مطمئن باش.

نازی یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 18:49 http://nloonazi.blogfa.com

صمیم جون آخه این چه پستی بود؟ قلبم اومد تو دهنم. نزدیک بود بشینم برات یه دل سیر گریه کنم. خدا رو شککککککککککر که فقط خواب بوده. مراقب خودت و زندگی قشنگ سه نفره تون باش. همیشه شاد باشید :*

آنیتا یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 18:43

وای قلبم داشت میترکید همش فکر میکردم سر کاریه....خدا رو شکر که خاب بود...من ی دعا هست که همیشه میکنم...خدایا به هیچ کی بچه ی ناخاسته نده
صمیم شرمنده ... ولی مگه پیشگیری نمیکنید ؟

حوا یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 18:36 http://hamishebud.blogfa.com

من سکته کردم تا این پست رو خوندم!الان یعنی شما بچه رو سقط کردین؟!

وااااااا
بابا خواب بود ..

فاطمه سادات یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 18:32

سلام
آخه مگه شما جلوگیری نمی کنید که همچین چیزهایی براتون کابوس بشه.الان در سال 2010 صحبت از بچه ناخواسته از یه فرد تحصیل کرده خیلی برام عجیبه.حتی اگه در حد یه کابوس باشه.تو وقتی از روش های جلوگیری 100% مثل قرص و یا کاند.م استفاده کنی دیگه اصلا لازم نیست به همچین مسائلی فکر کنید.

شما ممکنه با کپسول اکسیژن از شنا هم بترسی..ممکنه با علم به اینکه میدونی این هواپیما همه چیزش مطمئنه از ارتفاع بترسی..چه ربطی داره؟ من به این مسائل فکر نمیکنم هر روز...گفتم چون قبلش در مورد یونا و ..با علی حرف میزدم من این خواب و کابوس رو دیدم..شاید علت چیزی باشه که اینجا ننوشته باشم..
خیلی هم از بالا به ملت نگاه نکن عزیزم..دغدغه های آدم ها همیشه یک سرچشمه و علت ندارند...

معین یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 18:32 http://rayanetasvirmatin.blogsky.com/

سلام خسته نباشین وبلاگ زیبا وپرباری دارین امیدوارم همیشه درپناه خداوند سلامت وشاد وموفق باشین اگه به من هم سری بزنی خوشحال میشم اگه دوست داشتین منو لینک کن خبر بدین تا لینکتون کنم منتظرتونم

شیرین ناز یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 17:55

حالت رو خوب فهمیدم منم تجربه اش رو داشتم.

تو خواب یعنی ؟
یا واقعا اینطوری بچه دار شدین؟

رها-ستایش یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 16:43

اره خدا به حرفش گوش کن

ستاره یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 16:18 http://alldays.persianblog.ir

وای ! قلبم ریخت ! زودتر میگفتی خواب بود خو....

یک زن یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 15:55 http://manam1zan.persianblo.ir

ای بدجنس اولش نفس تو سینم حبس شدا فکرکرد راست میگی...
گوشت رو بیار جلو ... من از خدا یهو بیاد بشینه تو دلم بی سر و صدا مثلا سه ماه اول رو نفهمم چون جراتش رو ندارم

جرات چیش رو؟ اقدام و تصمیم گیری ؟
انقدررررررررررر راحته جان خودم!!!

آبی یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 15:44 http://ma-do-nafar.blogfa.com

سلام صمیم جان عزیزم هر چی بگی حق داری . حق داری نگران عصبانی و ناراحت باشی حق داری چون همه برنامه هات عوض شدن اما عزیزم این یه هدیه ست از طرف خدا می تونی قبولش کنی دوستش داشته باشی می دونم سخته شایدم نفسم از جای گرم بلند می شه اما اون موجود هم حق زندگی کردن داره عزیزم باور کن با اینکه سخته اما از ژسش بر می یای تو شادی زرنگی باهوشی تجربه داری ژس باور کن از ژسش بر می یای خانوادت رو داری که حمایتتون می کنند آره بدون برنامه ست اما حالا که اومده بهش بگو خوش اومدی دوستش داشته باش از کجا می دونی آینده رو شاید همین کوچولو روزی به درد خانوادتون بخوره هرگز هرگز به فکر نابود کردنش نباش عمیقا اعتقاد دارم این کار جرمه من خودم ۶ ساله ازدواج کردم شرایطش رو ندارم اما اگه بیاد خوش اومده عزیزم تو می تونی از پسش بر بیای من مطمئنم قربونت برم امید داشته باش آینده این بچه رو که ندیدی شاید برات بهترین باشه کمک حالت باشه عزیزم باور کن خوشحال شدم بر عکس تو که ناراحت شدی و حق هم داری اما تو می تونی عزیز دلم برات خیلی خوشحالم به این فکر کن چقدر با یونا می تونن دوستهای خوبی باشن و به داد هم برسن برات دعا می کنم و مطوئنم اونی که داده هرگز تنهات نمی زاره عزیزم مواظب خانوادت باش گل قشنگ وای صمیم نمی دونی چقدر دوست دارم و برات بهترین ها رو می خوام بازم می گم از پسش بر می یای عزیز دلم

آبی یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 15:41 http://ma-do-nafar.blogfa.com

سلام صمیم جان عزیزم هر چی بگی حق داری . حق داری نگران عصبانی و ناراحت باشی حق داری چون همه برنامه هات عوض شدن اما عزیزم این یه هدیه ست از طرف خدا می تونی قبولش کنی دوستش داشته باشی می دونم سخته شایدم نفسم از جای گرم بلند می شه اما اون موجود هم حق زندگی کردن داره عزیزم باور کن با اینکه سخته اما از ژسش بر می یای تو شادی زرنگی باهوشی تجربه داری ژس باور کن از ژسش بر می یای خانوادت رو داری که حمایتتون می کنند آره بدون برنامه ست اما حالا که اومده بهش بگو خوش اومدی دوستش داشته باش از کجا می دونی آینده رو شاید همین کوچولو روزی به درد خانوادتون بخوره هرگز هرگز به فکر نابود کردنش نباش عمیقا اعتقاد دارم این کار جرمه من خودم ۶ ساله ازدواج کردم شرایطش رو ندارم اما اگه بیاد خوش اومده عزیزم تو می تونی از پسش بر بیای من مطمئنم قربونت برم امید داشته باش آینده این بچه رو که ندیدی شاید برات بهترین باشه کمک حالت باشه عزیزم باور کن خوشحال شدم بر عکس تو که ناراحت شدی و حق هم داری اما تو می تونی عزیز دلم برات خیلی خوشحالم به این فکر کن چقدر با یونا می تونن دوستهای خوبی باشن و به داد هم برسن برات دعا می کنم و مطوئنم اونی که داده هرگز تنهات نمی زاره عزیزم مواظب خانوادت باش گل قشنگ وای صمیم نمی دونی چقدر دوست دارم و برات بهترین ها رو می خوام بازم می گم از پسش بر می یای عزیز دلم

فدای این هممه مهربونیت بشم. خدا رو شکر فقط یک خواب بد بود و هنوز من فقط یک بچه دارم!!
بووووووووووووووووووس

طلا یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 15:37 http://afshinotala.blogfa.com

واقعا که...قلبم اومد توی دهنم..چقدربرات غصه خوردم..این چه کابوس مسخره ای بود؟..اما به هرحال اگرواقعی هم بود حتما حکمتی درش بود..

نهههههههههههه
اون جمله اولت منو کشت..شرمنده شدم خیلی.

۱۳۷۳ یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 15:28

وای صمیم اولش رو که خوندم یه لحظه موندم و فقط گفتم وای
ولی بعد ....
امیدوارم(برای خط آخرت )
خوش بازی و شاد عزیزم

افسون یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 15:22 http://aisan74.blogfa.com

سلام صمیم جان فقط می تونم برای دلداریت بگم که شکر کن چون خیلی ها همچین آرزویی دارن ولی بهش نمی رسن

بچه دوم رو میگی...؟
خواب دیدم ها!!

نیلوفر یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 15:07

صمیم جان...درکت میکنم.
این چیزا آمادگی میخواد.خیلی زیادم میخواد.از نظر روحی،جسمی،شرایط زندگی.

امیدوارم خدا به کسی که آمادگیشو از هر نطر نداره بچه نده.به جاش بده به اونایی که سالهاست آماده شدن و در حسرت پدر یا مادر شدن، داره زندگیشون از هم میپاشه.

امیدوارم هیچ کدوم از کابوسات به واقعیت تبدیل نشه.

تسنیم یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 14:56 http://www.taninezendegieman.blogfa.com

وای صمیم جان دق مرگمون کردی!اولش اینقدر جدی همه چیزو گفتی که ادم اصلا فکر نمیکنه این فقط یه خواب بوده و بس.امیدوارم خدا واقعا به هرکسی که توانایی بچه داشتن رو داره بده.کسی که منتظرش هم باشه.یونا رو هم برات حفظ کنه.ودیگه از این کابوس ها نبینی.

فرزانه یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 14:30

بیچاره ما نخواسته ها...

ساده یکشنبه 9 آبان 1389 ساعت 14:11

با این حال بهتره بری آزمایش خون بدی تا مطمئن بشی. چون بی بی چک همیشه هم دقیقی نتیجه رو نمی ده. به خصوص راجع به بخش منفی بودن جوابش. امیدوارم هر چی صلاحه پیش بیاد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد