من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

ریکاوری شکم!

نمیدونم ما خانوادگی اینطوری خوش شانس هستیم یا تاثیر دعاهای شما بود..البته که  دومی  موثر بوده وگرنه  مگه می شد اینهمه  به ما طی این یک روز  خوش  بگذره!! اولش  از  اینجا شروع شد که من قبل از ظهر زنگ زدم به گوشی  صبا و گفتم الان یکی جواب میده و احتمالا شوهرشه و میگه هنوز از  اتاق عمل بیرون نیومده..بعد دیدم یک صدایی در حد  خفگی  داره میگه ال..و..و...ص م ی..م..من کجا..م؟...حالم بده!! الو... و تق  تماس  قطع شد!! منو میگی! گفتم بیا! حتما دختره وسط  عمل بهوش اومده و دارن میبرن و میدوزن و  بخیه میزنن و  اونم داره التماس  میکنه و  دکترها هم بهش  محل نمیدن و زنده زنده دارن میکشنش! نیمدونین چطوری مرخصی  رفتم و سر راه هم به شوهرش  زنگ زدم که چرا این دختره تنهاست و تو کجایی و اینا که معلوم شد هنوز  نذاشتن همراهی بره تو اتاق. بعد که رسیدم و دم در یک نگهبان گنده دیدم سریع کمی  رژ لب صورتی ام رو زدم و مقنعه سر کارم رو با روسری  قرمزم! عوض کردم و با لبخند شیرینی  رفتم طرف  آقای  بپا!! نصف هیکلم از لای در رد شده بود و داشتم بقیه اش رو هم رد میکردم که یک صدای کلفت گفت جنابعالی!!؟ یک لحظه گفتم بذار اسم دکتر صبا روببرم و بگم مگه نمیبینی  عمل دارم مریضم  داره از دست میره!!؟ بعد دیدم خیلی  تابلو میشه برگشتم و با تمام توانم  به شیرینی!! خنده ای کردم و گفتم خب دارم میرم بالا دیگه!! با چشم هایی  در حد بلد الملک نگام کرد و گفت مریض  کیه؟( پدر سوخته اش رو توی  دلش  گفت ها!!) منم اسم و شماره اتاق رو گفتم و روی  خصوصی  بودن اتاق  همچین تاکید کردم که خنده اش  گرفت!!  وگفت الان همراهی  باهاشه و فقط  یک نفر میتونه بره. منم زود گفتم خب  منم منظورم این بود که  شما تماس  بگیرید بگید  اون بیاد  پایین من برم بالا  و دوباره با شیرینی  تمام خندیدم!! آخه شماها که نمی دونید من چقدر شیرین میخندم!! اونقدر  شیرین که تونستم با همین  خنده هام  شوهر پیدا کنم ولی خب  مثل اینکه هفت سال تاثیر خودش رو گذاشته و یارو نگهبانه به من گفت لطف  کنم با همراه شخصیم زنگ بزنم و بعد برم بالا!! من هم  اصلا ضایع شدن در  این ابعاد رو به روی  خودم نیاوردم و با همون لبخنده که عرض کردم  بهتون ، زنگ زدم و بعد رفتم داخل. در  اتاق رو که باز کردم دیدم پشت به در و ریک طرفی  خوابیده. گفتم یا ابا الفضل! الان که بخیهه ا میان تو حلقش که. میبینم سرش رو از زیر پتو در اورده میگه سردمه!! حالا نه سلام میکنه نه از یومنا میپرسه و نه میگه خسته نباشی!!! ادب هم خوب  چیزیه که این دختره کلا باهش قهر کرده . بعد من رفتم دنبال پتو و خانم برادرم  هم بیرون منتظر ایستاده بود. توی  راه که میرفتم براش  پتوی اضافی جور کنم دیدم اتاق بغلی  نی نی  دارن و منم رفتم داخل و از  اسم و رسم و وزن و اینای  بچه پرسیدم و سلانه سلانه برگشتم پیش مریض  خودمون! صبا میگه خوب  نشد  نگفتم دارم خفه میشم وگرنه حتما برای  چهلم خودت رو میرسوندی..فک کنم از سرما کلا نصف بدنش  فلج شده بود تا اون موقع! بعد رفتم یه خوش و بشی با سرپرستاری و اینا کردم و دیدم پسرک رو اوردن خاله اش رو ببینه. آها اینم بگم که خوشبختانه عمل نه بریدنی بوده نه دوختنی! به قول  دختر  خالم...بوده . حالا وسط  این هیر وویر  خانم نیاز به دستشویی دارن و من هم گیر دادم اول آرایشم رو درست درمون کنم بعد میبرمت بیرون جیش  کنی!!  خانم داداشم ادای  این @@@@ رو در  میاورد و با لهجه مخصوصشون به صبا میگفت الهی بمیرم برات..ماد ر نداری؟  یتیمی؟  خواهرت ستم میکنه بهت؟  آخ الهی  برادر  بمیره برات!! و  دو تایی  از  خنده روی  تخت مریض  افتادیم اونم دقیقا  روی  محل عمل!!  صبا با چنگ و دندون سعی کرد  ما رو از  تخت بندازه پایین که متاسفانه نتونست و با وارد شدن ناگهانی  یک پرستار با چشم های  گشاد ،  کمی  تغییر موضع دادیم و  مرتب  کنار  تختش  واستادیم .حالا  خانم  اصرار  داره که من گشنمه و باید بهم نهار بدین بخورم..هر چی  میگم خره! تو خودت مثلا  نرسی و میدونی  تا سه ساعت بعد ش نباید  چیزی  کوفت کنی  حالیش نیست و این شوهر بیچاره اش  قاشق  قاشق  پلو با خورشت کدو!!!! میذاشت دهن این و  صبا هم ناز  می کرد و میگفت چقدر کدوش  بوی  صمیم رو میده!! اه اه  نمیخوام دیگه!! یعنی فقط  کافی بود اینها ببینند ما داریم به مریض  کارد خورده!!  نهار  میدیم. خلاصه یک آن شوهر صبا یک واویلا!! گفت و  من دیدم یک چیزی  کف دستشه اندازه قلوه گوساله!! بعله یک سنگ گنده داخل غذای بیمارستان  بود. حالا من  که عشق  این کارها رو دارم دویدم جلو تا برم اتاق رییس بیمارستان و ازش  توضیح بخوام! که  یادم افتاد اگر بگن سنگ تو چی بوده و بگیم توی  غذای  مریض! هممون رو اعدام میکنند که شمما غلط  کردین به مریض  ما غذا دادین و  پای  خودمون گیر یک پرونده پزشکی فوت به دلیل کاررد خوردگی  خیک  بیمار!! خواهد شد. خلاصه سنگه رو برداشتم و گفتم من میگم توی  غذای  همراهی بیمار بوده. بعد موقع بیرون رفتن دیدم یک جا نوشته دفتر بررسی شکایات و انتقادات.یک اقاهه  خوشگل و  تو دل برو !!با کت و شلوارشیک  و سر  پایین نشسته. من رفتم داخل و دیدم خیلی  مودب  بلند شد و  اومد دستم رو گرفت و برد  پشت میز  خودش  منو نشوند و  خودشم روی  زمین نشست و  همین طور  میخ به من زل زد!!و اشک توی  چشماش  جمع شد. البته   این آخری  ها  رو  تو خیالم دیدم !! رفتم جلو و گفتم یک نمونه برای  بخش  زمین شناسی   بیمارستان آوردم..با تعجب  نگام کرد و وقتی  گفتم قلوه سنگ توی  غذا بوده دهنش  باز موند و  پا شد  ایستاد تا من نمونه رو بهش  نشون بدم. من هم از  لای  دستمال کاغذی  یک قاشق  در اوردم که یک سنگ اندازه سنگ های  یک قل دو قل وسطش بود ..آقاه هیییییییییییییینی  کرد و  سریع به من یک فرم داد و خودشم با چسب  سنگه رو ضمیمه  پرونده  آشپر بدبخت و پیمانکار  بی لیاقت کرد! کلی  هم ازم تشکر کرد که به ارتقای  سطح کیفی  خدمات این بیمارستان کمک کردم و برام آرزوی  طول عمر با سلامتی  کامل کرد و گفت کاش  همه به جای   غر زدن اقدام درست رو مثل شما انجام بدن و  متاسف شد که بقیه از  کنار  این چیزها راحت رد میشن.....کم مونده بود  برم بغلش  کنم و بگم حالا تو خودتو ناراحت نکن و   اصلا میخوای بدم مریضمو ن سنگه رو قورت بده کلا آثار جرم هم باقی  نمونه!!! و من خودم همین جا واستم و از طرف  ملت بیام به بهبود  شماها ( حالا هر  جور صلاح میدونی خودت!!) کمک کنم..خلاصه این بچه ما هم  خسته شده بود و وسطش  انقدر  ونگ زد که شیرینی  همکلامی بااقای  مهربان تبدیل شد به یک خاطره مه آلود در  جنگل های ابری ذهن من !!! خانم داداشم شب  پیش صبا موند و  کثافت ها تا خود صبح هر و کر کرده بودند و مثل اسب  ابی  خورده بودند:  اول که شام جوجه  کباب خورده خانوم مریض  ما و بعد  شکلات داغ و  شیرینی و نقل و کشمش و کیک و آبمیوه .  آخر شب  هم فکرکنم شوهره رو از  خونه کشونده  بیمارستان بره براشون ساندویچ بخره چون دل دو تاییشون داشته از  گرسنگی  ضعف  میرفته!!!  امروز تا ظهر قراره بیمارستان از شرش  خلاص شه و من هم ظهر از سر کار  برم خونشون  و  آخر هفته رو اونجا اتراق  کنیم!! میگم من فقط شرمنده شماهایی شدم که هول کردین و برای  سلامتیش  دعا کردین . دیگه نمیدونستم این همه دعاهاتون تاثیر  داره و بمب  انرژی  میشه خواهر  ما بعد از  عمل. دست همگی تون درد نکنه . سلامتی  همیشه توی  وجودتون.

پ.ن.

یک چیزی  از  دیروز  داره  رو اعصاب  من میره. وقتی  رفتم تو اتاق  بغلی  تا نی  نی  شون رو ببینم برای اینکه  نشون بدم من خیلی  در  مورد نی  نی  ها اطلاعات دارم بین حرفام گفتم  اتفاقا پسر  من هم 16 ماهشه و  ..یک ربع بعد  خانومه که بچه دومش رو دنیا اورد ه بود ( مامان همون نی  نیه) برگشته میگه گفتین نوه اتون چند وقتش  بود؟!!!!!!! یعنی  انقدر  حرصم گرفت  انقدر دلم میخواست بکوبم جای  عمل سزارینش  تا یادش باشه حرف زدنش رو!! ابرو بالا انداختم و گفتم نوه! من میگم پسرم  16 ماهشه تازه !! بعد زنه با چشم های  گرد  میگه چقدر دیررررررررررررر ازدواج کردین!!!!  دیگه  طرفش  نیم خیز شدم و با غیظ  گفتم من فقط  ...سالمه. همون دور وبرهای  سی  دیگه!! میگه خب  منم همونقدر سن دارم ولی   شما.... فکر کنم ترسید بقیه اش رو بگه  با خودش  گفت الان این خانومه بچه رو از  پنجره پرت میکنه بیرون!! من هم از  حرص  دلم کلی  اسم قشنگ که بهش  گفته بودم و ازم خواست هبود توی برگه براش  بنویسم رو گذاشتم بغل  جیبم و اصلا هم نرفتم دیگه تو اتاقش!! از  دیروز  هم همش دارم توی  ایینه به خودم نگاه میکنم و میگم پدر پدر سوخته ات رو در  میارم من!! حالا به من میگی  نوه دارم!!!!

بعد  لب هام رو غنچه میکنم ومیگم صمیم جان! خب  بیچاره تازه از  عمل اومده بیرون و هوش و حواس  نداشته و چشماش  درست نمی دیده ..تو به خودت نگیر عزیز دلم و این مونولوگ تا همین الان توی  کله ام داره  تکرار میشه...فک کن ممجبور شم قضاوت رو عمومیش  کنم و یک چند تا عکس بذارم اینجا تا ثابت کنم به خدا من خیلی جوون و خوشگل و مهربون و  ناز و خوش اخلاق و  کول هستم!!

نظرات 30 + ارسال نظر
خانومی سه‌شنبه 11 آبان 1389 ساعت 08:58 http://www.khoneye-ma.blogfa.com

ااا صمیم جون اون پستت کو؟؟؟؟
اگه بدونی اولش که خوندمش چههههه قدر شوکه شدم ! خداروشکر آخرش به خیر گذشته بود !

[ بدون نام ] دوشنبه 10 آبان 1389 ساعت 15:36

آخه شماها که نمی دونید من چقدر شیرین میخندم!! اونقدر شیرین که تونستم با همین خنده هام شوهر پیدا کنم ولی خب مثل اینکه هفت سال تاثیر خودش رو گذاشته ...
یعنی چی واقعاً؟؟؟؟؟؟؟؟

شوخی نمیشه کرد اینجا؟!!!
بعدشم این دوره زمونه کدوم مردی با یک خنده خر میشه که شوهر من دومی بوده باشه(دو راز جونش البته)؟
یعنی اینکه یه ذره قوه طنزتو ن رو بیدار کنید

یه دختر دوشنبه 10 آبان 1389 ساعت 15:35

خیلی ازت بدم می آد.از اینجوری بی حیا نوشتنت متنفرم. توهیچ میفهمی معنی اینترنت چیه و چقدر گستردست که حتی حاضری رنگ شرتتم اعلام کنی؟؟؟!!! همه ی آدما ازدواج میکنن ولی مثل اینکه تو واقعاً خیلی ندید بدیدی!!!! دوس دارم جوابمو بدی تا خواننده هات بفهمن شخصیت واقعیتو

من کجا همچین اعلام جهانی کردم عزیزم؟
البته من نمیدونم شما چقدر بدید بدیدی!! شکر خدا فهمیدیم ما ندید بدید بودیم!!!
مواظب خودت باش .
بوس.

[ بدون نام ] دوشنبه 10 آبان 1389 ساعت 11:32

فکر نمی کنی یه کم حیف بودی؟ به خاطر یه هدف کوچیک؟ رژ لب و روسری قرمزه را میگم!
نه از تو بعیده!اگه از طریق وبلاگ تونسته باشم درست تصویری ازت در ذهنم بنا کرده باشم.حالا هدف کوچیک بزرگ هم نداره البته.
دوستت دارم.

داری شوخی میکنی یا شوخی های من رو باور کردی؟

سارا شنبه 8 آبان 1389 ساعت 15:11 http://taranom-e-eshgh.blogfa.com/

از اشنایی با شما خوشحال شدم با اجازه لینکت کردم و دارم وبت رو یواش یواش میخونم خوشحال میشم بهم سر یزنی

غلط کرده تو به این خوشگلی وجوونی
پس من که بچه ام 2 سالش شد لابد نتیجه دارم

لادن شنبه 8 آبان 1389 ساعت 00:16 http://ladan3.persianblog.ir

عاشق این روابط شیرین شما دوتا خواهر شدم:)))
برا من عکس این مطلب پیش آمد که اونم همینقد شوکه م کرد. تو یه جمع با پسر هیجده سالم کار داشتم به یه آقایی گفتم صداش بزنه رفته بود بهش گفته بود خواهرتون کارتون دارن!!!
باور کن منم اندازه تو شوکه شدم.

سارا جمعه 7 آبان 1389 ساعت 19:52

چی میگی صمیم جون دیروز رفتم واسه دخملی مانتو بگیرم (مدرسشو عوض کردم مانتوش هم ...)با خواهرم رفتم یارو میگه دخترتون چی گفت(خواهرم 20 سالشه)
خودم متولد 56 م
هیییییییییییییییییییی
پیر شدیم ننه

شیوا جمعه 7 آبان 1389 ساعت 12:20 http://earlybird.blogsky.com

سلام
صمیم جان میدونی گاهی وقتها فکر میکنم چه دلیلی وجود دارد که ایرانیها آنقدر به بچه داشتن اصرار دارند !!! البته بچه داشتن را خودم هم دوست دارم اما نه در حدی که کسی که الان وجود داره و باهاش یک دنیا خاطره دارم را بزارم کنار واسه موجودی که نیست و وفعلا وجود نداره و معلوم نیست اگر وجود داشته باشه چی میشه ، نقدوبچسب نسیه باشه یا نباشه نباید دنیامون را به هم بریزه .با این حال از صمیم قلب آرزو میکنم چنانچه میتونند پدر و مادر خوبی باشند حتما یک بچه ی ناز خدا بهشون بده .....

ترخون جمعه 7 آبان 1389 ساعت 08:56 http://www.zoya35.blogsky.com

خانمی مبارکه.
خاله شدی؟
خوش به حالت

تینگ تینک پنج‌شنبه 6 آبان 1389 ساعت 09:31 http://tingting.blogfa.com

به اون خانومه میگفتی. دوباره یه سر بره اتاق عمل هم چشو چالش رو عمل کنه هم اون کلش رو باز کنن ببینن چیزی ازش دفع نشده؟
احتمالاٌ موقع عمل سزارین یه لحظه ارست مغزی کرده قسمت سمت چپ مغزش از کار افتاده محاسباتش به همریخته.

[ بدون نام ] چهارشنبه 5 آبان 1389 ساعت 14:49

سلام . کلی هرکر کرکر کردیم خیلی جالب بود .
بنظرم بجای اینکه به اون نایس من بگید سنگه تو غذای بیمارمون بود باید میگفتید این همین الان از کلیه شون دفع شده (هررررررر)
دیگه اونا تا صبح نمیخندیدند شما با خیال راحت میخوابیدید.
اون خانومه هم فشار بعد از سزارین روشون بود دیگه باید بچه شو میکردی تو حلقش دوباره سزارین بشه من بعداز این درست چشم و چالشو باز کنه (کرررررررررررر) شما به خودت نگیر .

نیلوفر چهارشنبه 5 آبان 1389 ساعت 14:12

خنده شیرینت ما رو کشته!!

[ بدون نام ] چهارشنبه 5 آبان 1389 ساعت 12:28

یه چیزی شد که گفتم نگم از صواب یا سواب یا ثوابش محروم میشی.
بعد از حوندن پستت رفتم روی لینکای پایین.از رو چند تا سرع رد شدم و یه چیزی دیدم تو وبلاگت بسیار بسیار شرم آور
و دختر با حیا کش

از این سه لینک یهو رد شدم
چشمای معصوم من هم ازشون فوری یه کلمه ساخت
بسی بسیار رو کم کن.

گیلاس خانومی هستم
آرایه
لنگ دراز

بخش اول کلمه ی دوم لینک اول
+
دو حرف آخر لینک دوم
+
کلمه ی آخر لینک سوم
=
..........
به علت رد شدن خانواده از این مکان از تایپ کلمه معذوریم.
ولی حالا خودمونیم
اصلا یه همچین چیزی وجود داره؟
مهساهههههه

ببین تو که وب مب نداری من برای اینکه همیشه توی ذهنم باشی این کار رو کردم تا خانومی چیز دراز!! ببخشید همون زبون دراز که مساوی با توست یادم بمونه..
جل الخالق از اینهمه استعداد بی استفاده گوشه مطبخ افتاده!!!!

[ بدون نام ] چهارشنبه 5 آبان 1389 ساعت 12:18

عاشقتم صمیم کول و......اینجاشو نگفتم که وبلاگت فیلتر نشه روله.برای خواهرت هم خوشحالم.خدا رو شکر .
فقط صمیم دیگه واجب شود عکس بذاری چشم ما به جمال مامان بزرگ صمیم روشن شه.ننه صمیم گلم دوست دارم.
نترس بابا منم با اینکه از خواهرم کوچیکترم همه میگن بزرگتری.تا اینکه زد و خواهره ازدواجید.الان دیگه همه فهمیدن کی 15 سالشه.مهسا جون گرامی دیگه.در 14 سالگی لیسانسمم گرفتم.
استعداده دیگه صمیم جون.مهساههههه

اوخ روکه مه کی وگفتم مامام بزرک ویی!!! خدا همتونه یک کاره بکوشه ما رو روحات وییی!!
این فعل هاش ابتکار خودمه خب کردیم کجا بود که فعل هاش باشه آخه!!!!

بابا من که همش به تو گفته بودم میراث فرهنگی و نمونه کوچک موزه لوور و اینا...تو هی باور نمیکردی!!
آخخخخخخخ که من قربون اون استعدادهای ۱۴ سالگی ات بشم...آرهههههههههه؟ الان تو ۱۵ هستی نو گل من؟!!

ملودی چهارشنبه 5 آبان 1389 ساعت 10:33 http://melody-writes.persianblog.ir/

صمیم اصلا باید میزدی تو همون جای بخیه ی سزارینش !!!!یعنی حقش بود شدییییید .وا چشم و چارم خوب چیزیه که خدا آفریده . یعنی انقدر این پاراگراف آخر رو من تاثیر گذاشته که کلا صبا رو یادم رفته!!!!اصلا من هنوز موندم تو حرف مفت خانومه . واقعا که. آدم انقدر ببخشید میموووووون؟؟؟؟؟؟
حدا رو شکر که صبا حالش خوبه (خوب شد بالاخره یادم اومد!!!!) ولی خداییش خودمونیم صمیم خواهر دهن داری!!!داری ها .ماشالا همش زد به معده .ایشالا که دیگه گذارتون به بیمارستان نیفته.راستی سنگه رو هم خوب کردی رفتی گفتی اگه خورده بود چی؟بووووووس برای خودتو یونا ی ناز و خوردنی.ایشالا که زودتر خوبه خوب بشه صبا

فدای تو بشم که طاقت نداشتی و زودتر از همه حالش رو پرسیدی و منو شرمنده کردی. با محبتت.

اون میمون رو خیلی باحال اومدی..بیچاره روحش هم خبر نداره چی شد که این خانمه یکدفعه غیبش زد و اون اسم بچه مون رو کجا برد با خودش!!!

تازه خانوم تو رژیم تشریف دارن..!! تو فک کن اگه ما دوتا رژیم نداشتیم حتما شوهرامون رو درسته بلعیده بودیم تا حالا!! هر چند الانشم فقط دمشون از دهنمون بیرون مونده مارمولک ها!!!!

مسافران پاییز...مارال چهارشنبه 5 آبان 1389 ساعت 09:49 http://mosaferepaiiz.blogfa.com

بی صبرانه آمدم اینجا و منتظر خواندن همین نوشته ها بودم.
خوشحالم که خواهرت خوب است و خوشحال تر اینکه اینقدر به خواننده های وبت احترام میگذاری که آمدی و نوشتی.
شاد باشی همیشه عزیزم.

فرناز چهارشنبه 5 آبان 1389 ساعت 09:45 http://www.hilga.blogfa.com

وای خدا چیکارت نکنه صمیم . با این مریض داریتون
شماها بیمارستان رفته بودین یا پارتی ؟؟؟؟؟/؟؟؟/
به هر حال خیلی خوشحال شدم حالش خوبه

نگاه مبهم چهارشنبه 5 آبان 1389 ساعت 09:45

صمیم جونم سلام.

الحمدالله که همه چی خوب بوده.

من قربون اون لبخند شیرین شما بشم که اونقد این آقاهه نتونست درکش کنه.

می دونی چیه؟!

به خدا تو خیلی جوون و خوشگل و مهربون و ناز و خوش اخلاق و کول هستی!!!

بوس.

عسل اشیانه عشق چهارشنبه 5 آبان 1389 ساعت 09:20

این کول بودنت منو کشته.هم کول هستی و هم کولی!! (عسل در میرود! پشت سرش را هم نگاه نمیکند! فقط در میرود!)
ولی جدا کار خوبی در مورد قلوه سنگ. منم هیچ موقع در این موارد کوتاه نمیام. مثلا چند وقت پیش تو رستوران دو تا سنگریزه از تو بلغور غذا دراومد!! منم مدیر رستورانو صداش کردم و سنگریزه ها رو گذاشتم کف دستش. طفلی کلی معذرت خواهی کرد و رفت واسمون کیک و دسر مجانی اورد!!! حالا همسر میگه از این به بعد یه مشت سنگریزه بریز تو جیبت هر رستورانی که رفتیم به درد میخوره!!
ولی بی شوخی خوشحالم که حال خواهرت خوبه. ایشالله اتاق عمل بعدی واسه نی نی باشه.

بابا شوهری تو هم که خیلی خرده شیشه به همراه سنگ ریزه داره انگار!!!
چه دعای قشنگی کردی..ممنونم.

سمانه سه‌شنبه 4 آبان 1389 ساعت 17:32 http://khuneieeshgh.blogfa.com/

وای نمیری صمیم کلی خندیدم ... واقعا باید از خودت متشکر باشی که این همه ملت رو میخندونی ... من که عاشق وبت و نوشته هات و خودت و گل پسرت و خصوصیاتت و خلاصه هر چی که مربوط به تواه هستم ... میبوسمت محکم از ته دلم ...

north سه‌شنبه 4 آبان 1389 ساعت 17:31

هه هه هه مثل همیشه با حال بود

نسیم سه‌شنبه 4 آبان 1389 ساعت 16:24 http://bardiajeegar.blogfa.com

خب ... خیلی خوشحال شدم عمل صبا به سلامتی تموم شد و الان حالش خوبه.... اون خانومه هم واقعا یه چیزیش میشده ها... برا من یکبار پیش اومد همچین چیزی.... البته نه به شدت تو.... با خواهرم که نه سال ازم کوچیکتره رفتیم تا مانتو بخره.... بعد فروشنده که یه خانوم بود یه مانتو آورد و به من نشون داد گفت :خانوم این مدل بیشتر به دخترتون میاد!!!!!!!! یعنی میخواستم بکشمشششششش......هی منم اومدم خودمو تو آینه نیگا کردم.... بردیا شش ماهش بود و خب من هنوز اضافه وزنمو از دست نداده بودم کاملا و یکمی تپلی بودم... و این باعث شد کلی تو تصمیمم مصر بشم و لاغرتر بشم.... ولی خب دیگه در حد مادرش نبودم خداییش اون زمان!!!!!!

تازه این کاری نداره....برای اینکه بهش ثابت بشه عکست رو بذار اینجا.... ما نظر میدیم.... آدرس اینجا رو بهش بده بیاد بخونه:))))

ساده سه‌شنبه 4 آبان 1389 ساعت 16:10

سلام
بلا به دور باشه و انشاالله همیشه سالم باشین.


چند سال پیش که پسر عموم تازه ازدواج کرده بود با خانمش اومده بودن خونه ی بابام من و خواهرم هم اونجا بودیم.خانمش به من گفت شما چندسالتونه منم گفتم ۲۰سال(اون موقع ۲۰سالم بود)دختره ی پررو دراومده میگه بهت میاد۲۶ ساله باشی.بعدهم درکمال پررویی گفت من ۲۳ سالمه ولی همه بهم میگن انگار۱۸-۱۹ سالته.
شمام به خودت نگیر.[لبخند]

شکیبا سه‌شنبه 4 آبان 1389 ساعت 15:16 http://shakibasaboor.blogfa.com

خواننده خاموشت بودم ولی این پستت باعث شد سکوتم بشکنه همیشه شاد باشی

غزل سه‌شنبه 4 آبان 1389 ساعت 14:51 http://manevesht.blogfa.com

آخ جون صمیم میخواد عکس بزاره ...........

از اینا خوبه؟

دخترمستقل سه‌شنبه 4 آبان 1389 ساعت 14:15 http://chapkhooneh.blogfa.com/

منم همینو میگم! بیا چند تا عکس بذار و مطمئن شو! هر چند ماها مطمئنیم ها ... ولی دلمون عکس می خواد!

مهناز سه‌شنبه 4 آبان 1389 ساعت 14:05

سلام صمیم جان
امیدوارم خودت, پسر گلت و شوهرت خوب و سلامت باشید
خدا یکی از اون شوخی هاشو داره با منم میکنه. نمیدونم شاید باید اسمشو حکمت گذاشت و شاکر بود.
برام دعا کن عزیزم
مهناز

[ بدون نام ] سه‌شنبه 4 آبان 1389 ساعت 12:24

الهیییییی خالش واسش آبنبات بگیره. حالا اسمش چیه؟خدا حفظش کنه.بابا دختره بی خیال شو بعضیا اصلا حرف زدنن بلد نیستن یا هم به گفته خودت اون تو خوابو بیداری توهم میزده .عسک بذار خوب بیمینت

اسم کی چیه؟

ابوالفضل سه‌شنبه 4 آبان 1389 ساعت 12:15 http://maadar.blogsky.com

باسلام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد