من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

فوق برنامه

دانشجو که بودم عشق کارهای  فوق برنامه داشتم. حالا فوق برنامه من با ملت فرق  داشت ها! فکر  نکنید  خیلی آدم خاصی بودم. مثلا یکی از  این کارهای  فوق برنامه  کمک کردن در  کار ترجمه برای  ورز دادن مهارت ترجمه ام بود. در دانشگاه ما آقایی بود نابینا که من وقتی  میرفتم کتابخانه با او اشنا شده بودم.من متن انگلیسی را میخواندم و او معنی  اش را می گفت و من می نوشتم. عصای سفیدی  داشت و  سن و سالش هم سی و خورده ای بود فکر  کنم. بعد برای  اینکه سر و صدا نشود در کتابخانه چند  جلسه بعدش به من گفت بیا برویم کتابخانه فلان مرکز  استثنایی تا راحت تر  بتوانم بشنوم حرف هایت را!!! خلاصه یک روز  کله صبح میدان پارک ملت با من قرار گذاشت و من هم به مامان گفتم بیاید تا طرف  حواسش باشد که من فقط برای  ترجمه می خواهم بیایم ! خلاصه عین این آدم های  همه چیز  در  نظر بگیر!! دست کش  پوشیدم تا جناب  اقا اگر  احیانا نیاز به کمک داشته باشد  خیلی  دست تو دست نشوم باهاش ..چون کف  دست هایش  همیشه خیس بود و من از  خیسی دست بدم می اید. .وقتی  ما رسیدیم او هم امده بود و من مامان و او را به هم معرفی  کردم و  بعد هم ماما ن رفت و  من و او  دو تایی رفتیم سوار  تاکسی شویم که برویم  محل مورد نظر  ایشان.

وقتی  در  تاکسی  نشستیم مردک در  کمال پر رویی دستش را به جای  اینکه بگذارد روی  پایش و کنار  عصایش  صاف  گذاشت پشت سر  من روی  صندلی و  خوب  با گردنم مماسش کرد. حالا من آدمی  هستم که به شدت از  اینکه کسی  نزدیکم شود بدم می اید .محدوده نزدیک شدن فیزیکی آدم ها با من باید زیاد باشد.خیلی  اهل بغل کردن و  دست آدم ها را گرفتن  نیستم . هی  من خودم را جابجا کردم و  ایشان هی  بیشتر  گردن و شانه های  من را بغل کرد. خوشبختانه مسیر  کوتاه بود و رسیدیم.حالا جناب  اقا می خواهد دو قدم  مانده تا ورودی  ساختمان را طی  کند  که وسط  راه ایستاده و می گوید می توانید  کمکم کنید ؟ من هم خوشحال از پوشیدن دست کش ها !! دستم را بردم جلو و ایشان با دقت تمام عصای  سفید را تا کرد و گذاشت در جیبش و خیلی  ریلکس دست انداخت در  بازوی من و  راه افتاد!! انقدر  حرصم گرفته بود که حد نداشت. هی  دستم را شل میکردم تا بازویش رها شوداین هی  محکم تر  انگار جلوی  پایش سنگ انداخته اند  دست من را می گرفت. خلاصه از پله ها رفتیم بالا و ایشان در  راه چند بار  با من مماس   شد و من باز به رویش  نیاوردم.آخر لامصب  خیلی معروف بود ان جا و هی  میگفتم شاید  دارم اشتباه میکنم و من زیاد سخت میگیرم و یارو بیچاره  منظوری  ندارد.خلاصه به سلامتی  رسیدیم طبقه بالا و  ایشان در اتاق را بست و من ان طرف میز  نشستم. حالا ان جا دارم برایش با صدای  بلند  متن را میخوانم وسطش  می گوید  نمی شنوم می شود بیایی  این طرف  میز! گفتم خب  بلند تر  میخوانم ...( توی  دلم گفتم کور بودی  کرهم شدی  پدر سوخته!؟!) خلاصه  قبول نکردم  گفتم من همین جا راحت ترم. حالا دارم متن را میخوانم  و سرم پایین است میبینم صدایش  در  نمی اید که خب! بنویس..سرم را که بلند کردم دیدم دستش را زده زیر  چانه اش  و دارد بر و بر از زیر  عینک من را نگاه میکند.. خوب  است مقنعه و فرم دانشگاه تنم بود باز! متوجه نگاهم که شد  گفت دارم توی  ذهنم دنبال کلمه مناسب  میگردم برای  این عبارت که خواندی!!! دیگر  کافی بود. با ناراحتی خودکار را پرت کردم روی  میز و خواستم بلند شوم که دوید طرفم و گفت چرا ناراحت می شوی؟ کیفم را برداشتم و از  اتاق زدم بیرون ..بغض  کرده بودم..کمی برای  خودم که راه رفتم دیدم کاش یک چک محکم میزدم توی  گوشش بعد می امدم بیرون..خنده ام گرفت و رفتم داخل یک پاساژ و چند بار  دست هایم را  شستم تا رد  انگشت های  سرد و  مشمئز  کننده اش از روی  انگشت هایم پاک شود.و.دیگر  هم به هیچ آدم عصا سفیدی  کمک نکردم تا هیمن امروز ...

البته من نمیدانم ملت در  قیافه من چه می دیدند که  انگار واجب  می شد یک لبخند ی چیزی  حتما بزنند. قبلش این را بگویم که من خیلی  خیلی  کم مورد  متلک برادران  دینی! قرار گرفتم ام همیشه..به قول خواهرم  ما دو تا همچیین قلدر و کردانه! راه میرویم ملت  در  دلشان هم غلط  میکنند  حرف  مفت بزنند .هر  چند الان  دیگر معتقدم ملت گاهی به دخترک ها و محجبه های  بی گناه هم باید کرم بریزند تا دلشان ارام شود و خیلی ربطی به تو و پوششت ندارد .خلاصه  یک یارویی در  سلف  دانشجویی ما بود که انقدر بداخلاق و بد عنق  بود که به قول بچه ها ادم زهر مار بخورد بهتر  است تا این یارو  که مسول نمیدانم چی  ژتون بود غذا بدهد به ما.خلاصه همیشه اکیپی میرفتیم  سلف و هر وقت برای ژتون رزرو نشده تقاضا داشتیم با بد خلقی  میگفت نداریم..تمام شده...یک بار  من رفتم جلو و در  چشم هایش  نگاه کردم و مصومانه  با لبخند بهش گفتم چی  میخواهیم!! نمیدانید  چقدر  مهربان شد یکدفعه و لبخندی زد که مطئنم در  عروسی اش  هم انطور  نخندیده بود. از پشت شیشه امد نزدیک وارام  گفت چند تا ژتون بدهم؟!!! این دوست های  من حالا از  خنده غش  کرده اند و هی  سوت و کف و این ها و من هم عرق میریزم و میگویم حالا اگر  نیست اشکال ندارد!!!خلاصه به قول بچه ها ناهار آن روز را از  راه قرمساقی!!!!( عین عبارت دوستم) خوردیم و پدر سوخته ها هر وقت می خواستند  غذا بگیرند من را می انداختند جلو و دست پر بر می گشتند. واقعا نمی دانم در  چهره من بلاهت بود!!!! کراهت بود!!! وجاهت بود!!! ندامت بود!!!! رفاقت بود!!!؟ چی بود که دلش  اینقدر برای  من می سوخت یا شاید  هم برای  خودش  می سوخت. دیگر  انقدر  تابلو شده بودیم که تا میرفتیم جلوی  اتاق شیشه ای اش بلند می شد و خودش  می دانست چند تا میخواهیم....

تا جایی که یادم می اید  همان دوران دبیرستان هم یک سر و گردن در  حرف زدن رسمی  از  همکلاسی  هایم جلوتر بودم. مثلا هفده هجده  ساله بودیم که دوستم میخواست کلاس  زبانش را جیم بزند و نرود. البته مطمئن بودم که می خواهد مثل ابله ها برود خانه و فهیمه رحیمی  بخواند!! خلاصه من زنگ زدم به دفتر  اموزشگاه  و  خیلی  محکم و خانمانه گفتم  مادر فلانی  هستم و ایشان به علت کسالت  نمی توانند امروز  کلاس  بیایند .ضمنا پدرشان هم مسافرت هستند( تا یک وقت به باباش  زنگ نزنند!!) و  امروز وقت دکتر  داریم .دخترک هم از  من تشکر  کرد که اطلاع دادم و  تا عصر  که خانم معلم خانه نبود   دوستم یک دل سیر  می توانست کتاب  های  یواشکی  اش را بخواند. حالا من مانده ام اگر مثلا دختر بچه های  امروزی کلاس  را دور بزنند واقعا میروند منزل کتاب  میخوانند ؟

پ.ن بدون ربط

وقتی سرش را یک وری  کج می کند و می گوید  ماآنیییییی ... دلم میخواهد محکم بغلش کنم و فشارش بدهم.

نظرات 21 + ارسال نظر
اطلسی شنبه 24 مهر 1389 ساعت 15:56 http://abie-aram.blogfa.com

عجب نامردی بوده سواستفاده گر!خدا خرو شناخته بش شاخ نداده والا!!
عجب پسرت خوردنی شده خدااااااااااا

باران مامان ترانه سه‌شنبه 20 مهر 1389 ساعت 12:44 http://www.tarlanak.persianblog.ir

چقدر پررو بوده یارو

فرانک سه‌شنبه 20 مهر 1389 ساعت 09:34

اه فکر کنم من این کوره رو دیده باشم . آخه منم فردوسی درس خوندم مهندسی. یه آقا کوره یی بود میومد اونجا نمی دونم واسه چی. یه دختره یی هم باهاش بود که می گفتن زنشه. خدا عالمه. اگه این مردک همون مردک باشه که حالم بهم خورد ازش. ایشالا که واقعنی کور شده ابله

اه نکنه تو من رو دیده بودی!!!! ؟

تسنیم سه‌شنبه 20 مهر 1389 ساعت 09:28 http://www.taninezendegieman.blogfa.com

حتما اون اقا تا حدی نابینا بودن.و چهره ی تو رو دیده عزیزم.عجب ترسناک بودا.
وای دلم ضعف زد یونا اونجوری میگه ما انییییی.خدا حفظش کنه.قوربونش برم من.

نگاه مبهم سه‌شنبه 20 مهر 1389 ساعت 09:23

صمیم عزیزم سلام

باورت می شه اگه بگم از رفتار آقاهه حدس زدم آخر جریان یه چیزی رو می شه؟!

خدایی بعضیها آخرشن. ابتکاراتی دارن خدایی.

دخترهای امروز اگه از کلاس بزنن مطمپنم نمی رن خونه کتاب بخونن.

وای خدای من! یونا چقد شیرین تر می شه. خوش به حال که همچین قند عسلی داری.

بوس برای خودت و جوهجه کوشولوت.

مهشید سه‌شنبه 20 مهر 1389 ساعت 09:07

سلام صمیم جان.آخه دختر به فکر ما هم باش.من امروز داشتم سر کار وبلاگت رو میخوندم.از خنده مرده بودم.
تعجب کردم ازت که چرا محکم نزدی تو کله پووووک اون کوره.
انقدر خندیده بودم که از چشام اشک میومد.
مطمئنم اگه رئیسم اون موقع تو اتاق بود فکر میکرد من رسما خل شدم.
راستی برات امکان داره یه ذره اندازه فونتت رو بزرگتر کنی.چشم درد گرفتم بابا.باز پست فوق برنامه بهتر بود.پستهای مهر مهربان و خاطرات من و مامان خیلی ریز بود.منم که کلی این وسط مسط ها میخندیدم و چشمم اشکی میشد دیگه بدتر.
میبوسمت.

در گوشی سه‌شنبه 20 مهر 1389 ساعت 09:07 http://shooikar50-50.blogfa.com/

سلام کوره عجب نامردی بوده ها ...
منم این اتفاق واسم پیش اومده البته بخدا من کار ی نکردم با دوستام می رفتیم یه کافی شاپ بعد یه بار رفتم حساب کنم هر کاری کردم ازم پول نگرفت بار بعد هم پول نگرفت .... البته بخدا من خیلی اصرار کردم خودش نگرفت بعدا هر بار می رفتیم دوستای بی شرفم منو می فرستادن حساب کنم تا این که یه بارش گفت بار بعد که اومدین ازتون یه جواب می خوام آره یا نه؟... ولی دیگه هیچ وقت بار بعدی نیومد چون ما دیگه نرفتیم بعدم بستنش.....

فهیم دوشنبه 19 مهر 1389 ساعت 20:41

در ضمن من فهیم معروفی نیست نازنیین یک فهیم بشدت معولی ، هموطن شما ، بنده خدا و بدون وبلگ هستم شرمنده

فهیم دوشنبه 19 مهر 1389 ساعت 20:38

سلام خانم صمیمم عزیز :
نوشته هاتان بسیار زیبا و نثر بسیار بسیار زیبایی دارید خوشحال م از اینکه با ویلاگ زیبای شما آشنا شدم .من هم مثل رفتارهایی به مانند شما دارم گاهش خنده دار و گاهی سرشار از بلاهت و گاهی کردانه (من کرد نیستم اما) امید وارم وقتی مثل شما شدم (همسر و مآآآآنییییییی) مانند شما باشم . دوستتان دارم (بوس).
در ضمن برای اولین بار اول شدم . پاینده باشید .

نسیم دوشنبه 19 مهر 1389 ساعت 20:09

عجب آدمایی پیدا میشن هااااا.....!!!! چندشم شد از اون مورد اول که تعریف کردی!!! دست سرد عرق کرده!!!! ایشششش

همشو ول کن اون ماااانیییییی رو بچسب که آخر عشق و حاله !!! جیگرشو.

غزل دوشنبه 19 مهر 1389 ساعت 19:03 http://manevesht.blogfa.com

دقیقا متنتو وقتی تموم کردم که دخملی اومده پیشمو میگه مااااااااانی . الان دیگه تو بغلمه و داره شیر میخوره

گلبانو خاتون دوشنبه 19 مهر 1389 ساعت 15:59

وای صمیم جان چه جراتی! من بودم از تو تاکسی هم برمیگشتم!!!
جدا خدا شفا بدهد مریضای اینچنینی را!!

باران دوشنبه 19 مهر 1389 ساعت 15:37 http://fresh60.blogfa.com

خاطرات جالبی بود .ممنون

مهرگان دوشنبه 19 مهر 1389 ساعت 15:24 http://mehregan60.blogfa.com

من واقعا نتوونستم جلوی خنده هامو برای این متن و جلوی بغضمو توی متن قبلی بگیرم... خدا هم شادی هاتون رو بیشتر و مستدام تر کنه

نانا دوشنبه 19 مهر 1389 ساعت 14:11 http://namakdoonmaman.blogfa.com/

مثله همیشه عالی.. گرم و صمیمی....

صمیم چقدر دلم می خواد روی ماهت رو ببینم....

همیشه پر انرژی و قشنگ می نویسی... هر وقت اینجا رو می خونم تموم روز مثبت می شم و زندگی رو خوچکل می بینم...

پسته قبلی هم اشکمو در اورد.... خط به خطه اون پاراگراف آخر رو با بغض خوندم جلوی همکارام گریه نکنم ولی نشد که نشد!!!! خدا سایش رو از سرتون کم نکنه و بهش عمر با عزت و سلامتی بده

سلام همسایه
به نظرم دارم به نوشته هایت معتاد می شوم
اگر توی این شهر مرکز ترک اعتیاد "خواندن وبلاگ صمیم" پیدا کردی خبرم کن حتما.
احتمالا یک جوری به آن بدبخت ها نگاه می کردی یک حالتی بین دلسوزی و خواهش و تهدید و این چیزها می دیدند توی چشمت شاید هم تهدید می کردی بدبخت های زبان بسته شریف را که حساب کار دستشان می آمد.
جدیدا توی شهر که راه می روم همش فکر میکنم حتما میبینمت.
خلاصه اگر توی خیابان کسی از پشت صدایت کرد منم ها.

خانم بزرگ دوشنبه 19 مهر 1389 ساعت 12:47 http://www.majera.blogsky.com

صمیم جان با خط به خط پست پایینی گریه کردم چقدر مادرها شبیه همن چقدر دلم برای مادرم تنگ شده...

عسل اشیانه عشق دوشنبه 19 مهر 1389 ساعت 12:31

سلام صمیم جونم دلم واست نگ شده بود. خوبی؟
یعنی اقاهه واقعا کور نبود؟! ببین چه دل شیدایی داشته که حاضر شده خودش رو به کوری بزنه... ما ترکها یه ضرب المثلی داریم که میگه کور گوزه قویسان اچیلار! یعنی طرف اونقدر خوشگله که چشم کور هم با دیدنش بینا میشه. خب اینم حکایت تو و اون اقا بوده.
واسه اون ناهار از راه قورومساقی خیلی خندیدیم.منم معمولا میتونم کار خودم رو راه بندازم. مثلا یه بار با همین نگاههای مطلومانه و ادم خر کن تونستم بلیط هواپیما گیر بیارم اونم در ظرایطی که حتی لیست انتظار هم پر شده بود و دیگه اسم حتی واسه لیست انتظار هم نمینوشتن...!

تا حدی مردک پدر سوخته انگار میدید!!!
نه قربونت بشم!!ما که همچین جولی مولی نبودیم اون موقع هم!!

اره خب خانم ها میتونند کارهای زیادی رو با همون معصومیت از دست رفته اشون!!( اصطلاح علی) راه بیاندازند.

خانم بزرگ دوشنبه 19 مهر 1389 ساعت 12:29 http://www.majera.blogsky.com

شماهم پس دور از جون یه جورایی جور کش بودین...اگه امروز فردا یه سر بهم بزنی می گم دخترای این دوره کجا مشغول می شن وقتی کلاسی رو دور می زنن

ملودی دوشنبه 19 مهر 1389 ساعت 11:15 http://melody-writes.persianblog.ir/

وای وای وای صمیم من که خوندم الان کلی لجم گرفت چه برسهبه تو که توی اون موقعیت بودی عجب رویی داشت والا نکنه واقعا کور نبود!!!!! آخه تو انقدر مهربونی که بد اخلاق ترینا هم باشن یهو آب میشن ساکت میشن قربون اون نگاه معصومانه ت برم من بوووووووس.الان که اگه کلاسو دور بزنن دیگه معلوم نیست چه کارا که نمیکنن .میرن سینما تخمه هم میخورن!!!تو دیگه خودت بخون منظور از سینماو تخمه چیه .جووووووووون قربون اون ماآنی گفتنش برم من الهی امروز تا از مهد گرفتیش اولین بوس ابدارو از قول من بکن.مدیونی اگه اولین بوسو از قول خودت بکنی ها گفته باشم.
راستی راجع به اون موضوعی که گفتی سرچ کردم اون دستگاهه روپیدا نکردم ولی همون ریکوردر فکر کنم برای این مرحله مفید باشه براش .ایشالا هم که چیزی نباشه .بازم بوسای گنده گنده

بووووووووووووووس
اولین بوس از طرف تو از لپ های شازده گرفته شد.

سما دوشنبه 19 مهر 1389 ساعت 10:42 http://maholove.blogsky.com

واقعا که چه آدم پستی بود.
صمیم جووون بعدش چی شد؟ دوباره تو دانشگاه اون آدم حقه بازو دیدی؟

من که دیگه ندیدمش ولی ظاهرا کلی وقت و انرژی از دوستای دیگم گرفته بود و خوب از ملت کار میکشیده!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد