من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

خاطرات من و مامان

 

 

مامان همیشه  برای  یک چیزی  حرص  میخورد ان سال ها ..البته ما هم بچه های  شیطان و  مادر  داغون کنی! بودیم حتما و  خب  نمیشد که ما گل و بلبل بوده باشیم و مامان برای  رضای  ابلیس  هی  عصبانی بشود ...حتما کاری  میکردیم دیگر!  

این مامان کلا زیاد اهل نشان دادن احساسات به طور  مستقیم نبود البته ما را در  اغوش  میگرفت و  حرف های  خوب  میزد ولی  خب  مثل خیلی  مامان های  آن دوره مدام قربان صدقه ما نمی شد و  همین را بگویم که من و خواهرم در  سال اول ابتدایی  که بودیم  موجودی  ترسناک تر  از  مادر  نمیتوانست ما را وادار کند سر موقع مشق هایمان را بنویسیم.!!دیسیپلین حاکم بر  خانه اینطور بود که وقتی  دو تا بچه دبستانی  گشنه  و تشنه از  مدرسه می امدند خانه (ظهر) تا مشق های  فردایشان را هم نمی نوشتند از  ناهار خبری  نبود و  نهایت یک کف دست نان بود تا بچه نمیرد از  گرسنگی!! و خوشبختانه ما هم تند تند درس ها را مینوشتیم و وقتی  بابا می امد  همه چیزاماده بود..چک کردن دفترها و افرین گفتن به مامان!! و  ناهار  خوردن! البته مامان حق داشت چون  او  پرستار بود و شیفت هایش گاهی شب و باید ساعت 7 عصر  میرفت و  ما هم فردا وقتی  او نبود مدرسه میرفتیم و دیگر  وقتی برای  چک کردن کارهای  درسی  ما نبود . مامان زنی بودکه نوعا شخصیت یک معلم را داشت ..به جا تشویق میکرد .به جا تنبیه ..و پا به پای بچه ها درس  میخواند و کمکشان میکرد  در درس هایشان و هفته ای یک بار شخصا به مدرسه می امد تا از  اوضاع درسی و تربیتی! ما اگاه شود و کلی  هم اطلاعات در  مورد  دوستان  ما و  خانواده های  ان ها و  شغل والدینشان و .. بدست می اورد که دانستن ان ها در  ان سن برای من و خواهرم باعث خجالت می شد چون به قول خودمان دیگر بچه نبودیم که مامان این چیزها را هم چک کند!! 

وقتی به الان نگاه میکنم که مادر یک بچه مدرسه می اید و با غضب از برخورد  نادرست معلم با بچه اش شاکی  می شود دلم بیشتر به حال خودمان می سوزد. دوران تحصیلی  من و خواهرم واقعا سخت بر ما گذشت یعنی  تز  مامان این  بود که گوشت بچه مال مدرسه! استخوان هایش  برای خانه!! و  گاهی که معلم های  خواهرم رفتاری بد و  ناشی از بی اعتمادی با دخترک های دبیرستان داشتند مادر به دفاع از ان ها بر میخواست و  حتی  لحظه ای فکر نمیکرد   این بچه های این سن و سالی  حق  هم می توانند داشته باشند. من در  ازادی  نسبتا زیادی نسبت به خواهرم بودم و  او بیچاره خاطرات بدی از  مدرسه برایش  مانده. یادم هست یک روز از ظهر تا شب  گریه میکرد چون  ناظم مدرسه گفته بود او صلاح نمیداند خواهرم با فلان دختر  دوست باشد!چرا؟ چون مادر  دختر  چادری  نبود و یا مثلا از  دخترش در  مقابل همه دفاع میکرد!( به سال های  اوایل هفتاد برگردید لطفا) خب  مامان ما بدون اینکه حتی بپرسد چرا! خواهرم را از رفت و امد با ان دختر  محروم کرد و  ان دو که یک روح در  دو تن بودند هر دو مریض  شدند. مادر های  دیگر بعضا اعتراض کردند که ناظم صلاحیت ندارد بگوید  چه کسی با چه کسی باشد یا نباشد ولی  مامان ناظم را خدای  دوم ما میدانست و  اطاعتش بر  خواهرم واجب! آن دختر  امروز  خانم بسیار محترم و با شخصیتی است و  دوستی  اش بعد از  حدود بیست سال با خواهرم مثل روزهای  اول و  مامان یادش  رفته است چه کار  میکرده تا این دو از  هم جدا شوند...من برای  خواهرم دل می سوزانم چون  مظلوم بود و سرکشی  من را نداشت. من جواب  میدادم و  البته چندباری  هم تنبیه از  نوع کتک را هم نوش  کردم ولی  می دانستند  کوتاه نمی ایم و  کمتر  به من گیر  می دادند. به خواهرم میگفتم دیوانه! برو به مدیر بگو این ناظم و  مادرم هر دو مرا اذیت میکنند ان وقت از  دو تایی شان شکایت کن!!! گفت او که خودش سردسته آن هاست!! گفتم به مامان نگو با فلانی میروی و می ایی  گفت اگر بفهمد    تعقیب میکند  ما را ..گفتم به درک! اصلا بگو دلت میخواهد و به کسی  مربوط  نیست..چشم های  درشتش پر از اشک شد و با بغض  گفت ان وقت مدرسه ا م را عوض  میکند و نمیگذارد با فلانی  حتی  در  حیاط  هم حرف بزنم!!!   

مامان در کنار  این  کارها و رفتارهای  خاص  خودش  خیلی  وقت ها برای من و خواهرم باعث  افتخار  هم بود.موفقیت درسی  ما بیشترش  مدیون کمک های  اوست . تا صبح برای  امتحان شیمی  من بیدار می ماند  تا من خوابم نبرد و پا به پای  من می نشست و سرش را به جدول گرم میکرد تا من بدانم کسی  دیگر  هست کنارم.  مامان کلی در  مدرسه ما برای  خودش  اعتبار  داشت. میدانستند  به بچه هاییش  توجه درسی  دارد و برایش  مهم است ولی  ان موقع ها در  دلم میگفتم خوش به حال سارا ..دخترک همکلاسی  ام..چقدر  مادرش  ناز و غمزه دارد وقتی  می اید..چقدر سارا را راحت جلوی بقیه بغل میکند و چقدر برای  بعضی  چیزها نازش را می کشد ...امروز  میدانم نتیجه کارهای  مامان دو تا دختر شده که گاهی زیادی  در زندگی مستقل می شوند..زیادی  مرد می شوند...دخترهایی شده که اهل طلا و اویزهای  این مدلی  نیستند . اهل غمزه های  انچنانی  نشدند. وقتی  مردی  بهشان چپ نگه میکنند با چشم طرف را مجبور به عقب  نشینی  میکنند. از  خودشان دفاع می کنند وزیر حرف زور نمی روند... 

 

و سارا ازدواجی کرد که مدتی  کوتاه  تر بعد از  ان  به خانه پدر برگشت و کنار  مادرش  ماند برای سال های زیاد...یادم می اید مامان به مادر  سارا می گفت بگذارید این دختر  کمی کار  خانه هم یاد بگیرد ..لباس هایش را خودش  مرتب کند. خرید کند برایتان و  مهمان ها را بتواند راه بیندازد اگر نبودید ..مادر سارا میگفت وای  نه خانم فلانی! این هنوز  15 سالشه ...بچه است...و من در  دلم میگفتم بیچاره من!! مگر من 50 سالم است و به مادر  لعنت می فرستادم که از  ما چه ظالمانه کار  می کشد..و امروز  بابت همه ان ظلم هایش  ازش  ممنون هستم..چون وقتی  من ماکارونی  هایش را خراب  میکردم  میخندید و میگفت دفعه بعد بهتر  هم می شود..مطمئنم..وقتی  چای در   سینی می ریخت می گفت حواست نبوده..میدانم...وقتی میوه ها نصفه نیمه شسته می شدند میگفت این جایش  را بشوری  دیگر عالی  می شود...و من خانه داری را ( تا همان حد خودم) یاد گرفتم و تحسین های  مادرشوهرم - که دخترش تا همین دو سال پیش  نمیتوانست نمیرو درست کند در سن سی و خورده ای  سالگی!!_ همیشه لبخندروی  لب های  مادر  می اورد... 

میگم این وسط  داشتین چطوری  زدم به خاکی!!!! هییییییییی  از قدیم گفتن عروس  دختر  نمیشه!!!!! ( ولی  من شدم..واقعا شدم...) 

 

و بهترین بخش مادر ، کارهایش و سادگی  تمام نشدنی و رک گویی خنده دارش  در  مراسم خواستگاری و جلوی روی  خواستگاران بیچاره بود!!!یعنی  تصور  کنید من کنار  مامان می نشستم و با دست یا پا  میزدم به پایش که حالا  فلان  موضوع را هم برای مادر  پسرک تعریف  نکردی  هم خیلی  اشکال ندارد!!یعنی زبان به دهن بگیر  مامان و اینقدر  زندگی امان را جلسه اول نریز وسط  دایره!! بعد مامان بر میگشت وسط  جمع توی صورت من نگاه میکردومیگفت چرا وقتی  حرف  میزنم اینقدر  پایت را به پای من میزنی!! حواسم پرت می شود و من قرمز می شدم و  با ابرو هی اشاره میکردم نگو دیگر!! و باز  ماما ن میگفت چرا ابرویت هی  کج می شود .چی را نگویم خب بگو دیگر!!! و من فقط  میتوانستم به جمع بگویم ببخشید و می رفتم اتاق خودم و طرف هم میرفت خانه اشان و دیگر زنگ هم  نمیزد !!! (البته خدا را شکر که مامان این کارها را کرد وگرنه معلوم نبود  زن کی  می شدم من!!!اونوقت باز  هم معلوم نبود سرنوشت علی چه میشد!! دارید که..من نگران او بودم بیشتر  تا خودم!!) 

 

فقط  فکر کن جلسه اول به مامان علی گفته بود من که از  پسر  شما خیلی  خوشم امده و  واقعا به دلم نشسته است ومیخواهم همین!! دامادم شود!!( انگار رفته ایم بقالی و میگوید از همین لپه دو کیلو بدهید!!) بعد هم گفته خودش  می داند و پدرش!! چون من هیچچچچچچچچچچ وقت دخالت نمیکنم توی  تصمیم این دو  نفر ( من و بابا) ..انقدر  دعوایش کردم بعدش ..بهش  میگویم مادر  من! نه خدایی  تو توی زندگی از  آن مدل زن های بیچاره و مطیع و حرف شوهر شنو هستی که این مدلی برای  مادر طرف!( توی  دلم: مادر  علی  جانننننننننم!) حرف میزنی؟ خب  نمی شود  جلسات بعدی بگویی  دلت را برده شازده اشان؟ برگشته توی صورت من می گوید خب  بدانند  ما حرف  دلمان چیست و هی  الکی  نیایند و بروند و  منتظر بمانند!!!! توی سرم زدم و گفتم آخر دفعه اول که دختر را توی طبق  نمی گذارند بگویند بفرمایید!! نوش جان ! انتظار بکشند  هم بد نیست برایشان! تازه خانم قهرکرد و گفت مرا بگو که بهشان تذکر  میخواستم بدهم که تو و پدرت تصمیم میگیرید نه عمه وخاله و خان باجی!! کفری شدم و گفتم مامان خانم! حالا اینهمه هم روشنفکری برای  قلبت خوب  نیست! کجای  دنیا مادر  دختر  را می گذارند کنار و به بابایش  می  چسبند! بعد  جلسه دوم دیدم زیر  گوش  مامان علی  حرف می زند و او هم دست هایش را روی  پاهایش  میزند ومرده است از  شدت خنده!!! هی لبم را گزیدم و به مامان نگاه کردم دیدم اصلا!! به تنها چیزی که نگاه نمی کند من هستم و ابروهایم که هی بالا و پایین میرفت!  بهش  میگویم حالا که رفتند! حداقل بگو چه میگفتی برایش! می گوید  جوک تعریف  میکردم!!! مامان خدای  جوک گفتن از  نوع +++++++++   هست همیشه!! روی زمین نشستم و  داشتم از  حال میرفتم!! بعد میگوید نه از  اونا نه!!! از  اون  های  دیگه   می گفتم!! بعدها مامان علی به من گفت صمیم! واقعا مامانت محشره و  اونقدرررررررررر  ااز همون جلسه اول توی  دلم نشسته مهرش که حد نداره . کلی  هم همه جا تعریف  مامان من را میکند ..هنوز  هم بی شرف ها هیچ کدامشان به من نگفته اند قضیه جوک های  ان روز  چه بوده است. 

 

بعد رسیدیم به ازمایش و قرار محضر و اینها. من و مامان و علی رفتیم محضر تا فرم ازمایشات و معرفی ها را بگیریم برویم ازمایش بدهیم. میبینم مامان  امده به طرفمان و میگوید خب برویم!! حالا علی  اشاره میکند که یک جوری  بپیچان! و بعد به مامان لبخند  عاشقانه میزند!! من هم گفتم خب شما بروید ناهاری درست کن تا مابرگردیم..میگوید غذا را که از بیرون میگیریم چون وقت نمیکنم ..کار ما تا ظهر  هم تمام  نمی شود!! کار  ما؟!! به علی  گفتم یک لحظه ببخشید .و یواش تو صورت مامان گفتم میخواهیم برویم حلقه و  این چیزها بخریم!! ( فکر کن قبل از  نتیجه ازمایش و این ها!!!) شاید رویش  نشود جلوی  تو و مجبور شود گران بخرد!!( دقیقا انگشت روی  نقطه ضعف  مامان گذاشتم) یک کم فکر  کرد وگفت به بابا گفته ام با تو می ایم!! باز یواش  تر  گفتم خب  دروغ هم نگفته ای..تا اینجایش  امده ای  دیگر!! قاه قاه میخندد و بلندبه علی  میگوید ای  کلک!!!( علی  از شدت خجالت از قرمزی  هم گذشت و سیاه شد!!!) و گفت خب  علی  جان من میروم کمی  کار  دارم!! و چشمکی  میزند که مغازه دار  ان ور  خیابان هم میبیند!!!  

 

حالا مجبور  هم هست که سفارش  های  بیست ساله اش در  مورد  مناسب  خریدن و گران نخریدن و  مواظب  جیب  طرف بودن و  شخصیت بالا نشان دادن و سو استفاده نکردن!! را صاف  همان جا به من یاداوری  کند . علی  هم گفت چه مامان باحالی! چقدر سفارش  من را به تو میکرد!! بعدها فهمیدم مادر شوهرم هم  ان روز  کلی به علی سفارش  کرده که درست خرید کن! اگر  صمیم  چیز  سبکی برداشت تو قبول نکن و ابروی  ما را حفظ  کن! و  تازه گفته که اگر  مادرش  این است که من میبینم باید خیلی مواظب  دخترش باشی...خیلی مراعات میکنند .شانش را مواظب  باش  پسر... 

خب من و علی رفتیم ازمایش و  انقدر این داداش ها و باباهای  گردن درشت! به ما دو تا که بازو در  بازوی  هم انداخته بودیم و منتظر  نوبت بودیم چپ نگاه کردند که دیگر نزدیک بود بلند شوم یک چیزی بگویم بهشان.خب  عزیز من! چند روز بعدش قرار است همسر قانونی  هم بشویم. .کمی  هم بدانیم طرف بازویش  چه قدر  گرم  و دستش  چقدر مهربان است هم بد نیست.تازه خدا خیرمان بدهد بچه های قانع و خوبی هم بودیم.!! خلاصه خرید ها و چیزهای  دیگر  گذشت و به روز  عقد رسیدیم. اکثر خانواده ها در  مشهد رسم دارند خطبه  عقد را در جوار  امام رضا و در  حرم می خوانند و محرم می شوند و روز بعدش در  محضر یا خانه یا هر جا که بخواهند. خب  ما  اخرین جمعه ماه شعبان رفتیم حرم و حالا روحانی  بانمک و خوش پوشی را هم  هماهنگ کرده بودیم که بیاید. همه بخصوص مادر شوهرم که خودش دختر عروس  نکرده منتظر  این گریه و ناله من و مادرم بودند احتمالا!! این مامان اینقدر  خوشحال  بود و نیشش باز شده بود که من به علی  چند بار توضیح دادم باور  کن  من انقدرها هم بی خواستگار!! نبودم و  مامان کلا همیشه آدم شاد ی هست و  نمیتواند خودش را بگیرد و کلاس بگذارد!! بعد هر جا هم که میرفتم  سر راه به من میگفت این چادرت را بکش روی  دست فلانی ..دارد  معصومانه نگاهت میکند!! انگار دختر شوهر داده و  تالاپی  الان معنویت ریخته روی  سر من.خلاصه فردایش هم در  محضر  مراسم با شادی و   کف وسوت و اینا برگزار شد و ایشان رسما به ارزوی داشتن داماد سبزه و بانمکش!!!! رسید.  

 

حالا تازه ماجراهای  ما با مامان شروع شده است. از تعارف لباس راحتی به علی در اولین دعوت رسمی  بگیر تا فریاد  زدن و اعلام اینکه صمیم! یادت نرود شب  آب بالای سرت بگذاری!! انهم با دست و پا زدن ضایع و ....من هم فقط سرم را میانداختم پایین و سوت میزدم و انگار  کرم نمیشنوم!!!!خوشبختانه چون علی اینها برای رضای  خدا هم که شده حتی یک فامیل در  مشهد ندارند  این مراسم مسخره پاگشا و مهمانی  ها خیلی زود تمام شد و ما تقریبا با اجازه آقای  پدر که همیشه قبلاز  امدن دامادها به خانه عادت داشت به سبیل های  کردی  اش ژل بزند!! و تابی  بدهد و لبخندی  رضا شاهی  بر لب  بنشاند .بله میگفم با اجازه ایشان تردد یک فقره عروس  و داماد به خانه همدیگر  یک بار  در هفته مجاز شد!!!! یعنی  فقط بگویم که انقدر برنامه چیدم و شب  تا صبح فکر  کردم که چه نقشه ای بریزم  که فک مغزم امد پایین و انقدر به علی یچز یاد دادم و رفتارهای  مورد پسند اقا جانمان را چند بار یاداوری  کردم که یک ماه نگذشته بود که داد پدر  جانمان در  امد که این پسره چرا خانه ما نمی اید بماند!!!!!داشته باشید که اماد قبلی از بس  هر وقت دلش  میخواست امده بود ( شاید برای  شماها عادی باشد ولی آقا جان! تعصب  کردانه اشان خیلی زود بالا میزد!!) که تاکید کرده بود به مامان که دیگر  شما بدون هماهنگی با من  مهمان دعوت نکنید!! (برای  دوران عقد  خواهرم گفته بود) و من هم که میدانستم فقط و فقط باید خودم را در  جبهه بابایی  نشان بدهم بارها که آقا جان همین طوری  امتحانی  گفته بود بگو همسرت امروز ناهار بیاید اینجا ..من هم زود جواب داده بودم که نهههه!! ولش  کن بابا جان. حوصله داری! راحت هستیم همین طوری و  اتفاقا علی  هم سرش شلوغ است و  حتما باید از قبل بهش بگویم بیاید اینجا و همینطوری  نمی اید تازه خودمان بدون او در  خانه راحت تر  هستیم و چشم های بابایی برق  خوشحالی زده بود که الهی شکر دختره ما را به تازه وارد  نمیفروشد!! خلاصه خیلی برای  این شوهر جانمان کلاس  میگذاشتیم و بخصوص رفت و امدش  خیلی روی  حساب و با دعوت قبلی و اصرار و اینها بود  و من هر هفته مهمان عزیز مادر شوهرم می شدم. دوران کوتاه عقد ما خوشبختانه با سوتی  های  مامان جان  به طلاق  ختم نشد! و زندگی  مشترک ما شروع شد.  

 

از مراسم عروسی و کارهای  مامان و دهان باز مهمان های  طرف  داماد فعلا چیزی  نمیگویم. الان با یاد اوریشان میخندم ولی  ان موقع باور  کنیددر اغوش  علی  های های گریه کردم وقتی  هفته بعدش  خبرگزاری رسمی  ( دوستانم در  عروسی ) برایم تعریف کردند مامانت چقدر باحاله صمیم!! تو هنوز نرسیده بودی  با داماد که مامانت کفش هایش را در اورده و روسری  اش را بسته دور  کمرش !!! رفته روی  یکی از  میزها و انقدر  خوشگل قر  داده که همه دست و سوت و غش  خنده شده  بودند ( و  بعدترها فهمیدم دست ها و پاها و حتی  چشم های  خانواده داماد بیچاره از  تعجب خشک شده بوده و هیچ کس  دست و سوت و  کف  نزده برای  مادر موقر و متین عروس  خانوم!!)  .نمی دانم چرا مامان این کار را کرده بود.شاید از  اینهمه تلاش من برای  حفظ  ابرو جلوی فامیل داماد که خیلی  هایشان را بعد از  عروسی  ام ندیدم  دیگر!! خسته شده بود و می خواست نشان بدهد  نمی شود او را مجبور  به کاری  کرد که دوست ندرد حتی  اگر  عرف و  اجتماع و ..دوست دارد!! یا شاید هم تحریکات اب زیر کاهانه!! خاله هایم بود که واقعا چشم نداشتند  مهربانی  بی حد و اندازه مادر  شوهرم را باور  کنند ...مثلا کافی  بود به مامان بگویند نمیخواهی به بقیه نشان بدهی  مادر  عروس  سنی  ندارد و  به صد تا جوان بی رمق و بی  حال می لزرد؟  یا اینقدر  ناراحتی از  دست خانواده داماد که اصلا نمیروی  وسط و قر  نمیدهی  امشب؟!!! و هر  کدام این ها کافی  است تا مامان فکر  کند الان وقتش رسیده که نشان بدهد  همچین مادر زن باحالی!! کسی  ندیده به خودش!!  

خلاصه خاطره از شیرین کاری  های  مامان زیاد دارم برای  تعریف .الان دلم میخواهد بداند هیچ کدام از  ان کارها دیگر برایم مهم نیست ..هیچ حرف و نگاهی  دیگر  ازارم  نمی دهد چون میدانم دل او صاف  است انقدر که خودش راهش را در  دل خیلی ها باز  میکند..  

 

 

فقط می خواهم بداند قدر شب هایی که با من بیدار می ماند تا درس بخوانم را میدانم..قدر روزهایی که  برای ثبت نام من در بهترین پیش دانشگاهی  ان سال ها ساعت ها وقت میگذاشت را می دانم.قدر شب هایی که تا نیمه شب  در  عروسی  دوستانم می ماندم و او دلش  هزار  جا میر فت و  به روی  خودش  نمی اورد تا بابا حساس  نشود را می دانم.قدر چشم های  نگرانش صبحی  که میرفتم در  زندگی ام مادر شوم را  می دانم... قدر دانه دانه بادام هایی که برایم مغز  میکرد و موقع شیر دادن به پسرک جلو یم میگذاشت و تاکید میخورد  همین الان ده تابخور..بعد میروم..را هم میدانم..قدر حرف هایی که بخاطر ما از پدر شنید و روزی که  علیرغم همه غرورش از  دل شکستگی های  جوانیش  گفت برایم را هم یدانم...مامان من با خیلی از  مادرها فرق دارد..مامان اصلا ..اصلا اهل طلا و جواهر  نیست...برای خودش پس  انداز  نمیکند ..دست بچه هایش را میگیرد و یک شب  میبردتشان بهترین رستوران شهر و  یک جا همه پس  انداز روزهایش را می دهد برای یک شام و  وقتی  من و خواهرم اعتراض  میکنیم که برای  خودت چیزی بخر  حداقل و اینطوری ریخت و پاش  نکن میگوید دلم  می خواهد با شماها باشم و برایم یک دنیا ارزش دارد شادی شما..قدر محبت هایی که به من و همسرم و پسرم میکند را می دانم و  از  او ممنونم که اینهمه  من را ..ما را ..خانواده را روی  شانه های  استخوانی ولی صبورش می گذارد و از  خودش ..از  دلش ... جدا نمی کند. 

میخواهم بداند خیلی دوستش دارم ...و برای  همیشه  بودنش...همیشه شاد و خنده رو و سالم بودنش  دعا میکنم.

نظرات 57 + ارسال نظر
ویگن دوشنبه 28 فروردین 1396 ساعت 03:16 http://www.vigen nasiri.8600.Gmail

خدایش عالی بود باخنده اغاز شدبابغض پایان یافت قدرمادرتوبدون

فاطمه پنج‌شنبه 6 خرداد 1395 ساعت 21:42

خیلی عالی بود.شب امتحانمه و اصلا وقت ندادم.خیلی اتفاقی به وبلاگت سر زدم.
اشکمو دراوردی دختر.
خاطره ب این زیبایی تا بحال نخون ه بودم

ساناز دوشنبه 15 خرداد 1391 ساعت 15:00

من همچنان دارم این بلاگ واقعا معرکه رو بالا پایین می کنم و میخونمش عزیزم خیلی زیبا و ساده نوشتی خیلی زیاااااد ولی حیف نیست که مامان این متن زیبا رو نخونه ؟؟؟؟

شبنم شنبه 6 آذر 1389 ساعت 16:33

عزیزان سلام شبنم هستم کاری باهاتون نداستم همین جوری اومدم

ونوسی دوشنبه 26 مهر 1389 ساعت 13:12 http://hessesabz.persianblog.ir

راستی خانومی قبلا وبلاگ دیگه ای داشتی؟میخام همه نوشته هاتو قورت بدم

آره عزیزم. سمت چپ همین وبلاگ نوشته وبلاگ قدیمی صمیم

مهتاب جمعه 23 مهر 1389 ساعت 23:23

خیلی خیلی مهم:
این پست رو پرینت بگیر بده به مامانت!حتما امروز.فردا ممکنه دیر باشه.

سمانه دانجشوی مترجمی تهران چهارشنبه 21 مهر 1389 ساعت 09:29

من نظر قبلی رو دادم.نظ چاپ کتابتو.اسمم یادم رفت

[ بدون نام ] چهارشنبه 21 مهر 1389 ساعت 09:28

سلام.این یکی از بهترین نوشته هات بود.بلند بلند خندیدم و اخرش اشکم در امد و کلی چیز میشد یاد گرف5ت از رفتار و شیوه تربیتی مادرت.مرحبا به تو بااین نوشتن و مرحبا به مادرت که اینقدر خانومه.راستی یه روز کتاب کن خاطره ها ونوشته هاتو.مشتریایی اولیش خود ماها

باران مامان ترانه سه‌شنبه 20 مهر 1389 ساعت 12:43 http://www.tarlanak.persianblog.ir

عالی بود

نگاه مبهم سه‌شنبه 20 مهر 1389 ساعت 09:42

عزیز دلم صمیم.

دوست داشتنی بود این ‍مطلب.

مامان بی غل و غش خیلی خوبه صمیم.

منم از اینکه مادرم ما رو زیادی مستقل بار آورده و اون ناز و غمزه رو یاد نداریم که داشته باشیم گاهی می رنجم.

اما می دونم این بهترین کاری بوده که برام کرده و برامون کردن.

خدا سایشون رو همیشه رو سرمون نگه داره.

Peyman دوشنبه 19 مهر 1389 ساعت 10:37 http://supergalaxy.blogsky.com

پر از آرزو! دوشنبه 19 مهر 1389 ساعت 09:55

قشنگ بود.
برای اونایی که مامانهایی مثل تو دارن خنده دار و یاد اور خاطرات و برای اونایی که مامان ندارند یا مامانهاشون مثل تو نیستن حسرت انگیز بود.
مامان من هم مثل مامان تو مهربون و باگذشته.اما نه به اکتیویه مامان تو.
امیدوارم همه مامانهای خوب دنیا سلامت باشن.

nooshin دوشنبه 19 مهر 1389 ساعت 06:23

yani kasi zibatar az in mitooneh beneviseh?

اطلسی دوشنبه 19 مهر 1389 ساعت 01:47 http://http:/

با این نوشتت منو بردی به ۱۷-۱۸ سال پیش!!!که مامانم پا به پای من بیدار مینشست...خدا حفظشون کنه...مامانا خیلی هوای دختراشونو جلو پدرا دارن...میفهمم چی میگی...چه جالب پدر شوهر منم اهل کرمانشاهن!سنقر!

ملودی دوشنبه 19 مهر 1389 ساعت 01:42 http://melody-writes.persianblog.ir/

ای جاااان قربون تو برم که نوشته ها تو میخونم یه سره یا نیشم بازه یا لبخند به لبمه از اینهمه احساس بووووووس. همه رو میخونم شرمنده که مرتب کامنت نمیذارم .یه بووووس گنده هم برای یونا که عشق منه این گل پسر هزار ماشالا بهش. هزار ماشالا به این مامان گل و شیطون و دوست داشتنی.وقتی گل دختر خوبی مثل تو رو تربیت کردن باید بهشون افرین گفت .الهی همیشه در کنار هم بهترین و شادترین لحظاتو داشته باشی گلم و همیشه در کنار خانواده ی گلت و همه عزیزات شاد و سلامت و خوشبخت باشی.ولی خودمونیم صمیم جون مامانت هزار ماشالا از اون مامانا هستن که دلشون صاف و مهربونه و ظاهر باطنشون یکیه .کلی بووووووووس

آقای نیمه شب دوشنبه 19 مهر 1389 ساعت 01:38 http://haleheshgh.persianblog.ir/

این [ فارت های ] شما ، ما رو کشوند به اینجا البته صداش از توی گوگل در اومد بعد کشیده شدم یه راست اینجا !!! :)

nazi یکشنبه 18 مهر 1389 ساعت 22:22

وای صمیم چقدر احساسی و قشنگ می نویسی من عاشق نوشته هاتم امیدوارم همیشه شاد و مسرور باشی.

پریسا یکشنبه 18 مهر 1389 ساعت 21:02 http://21mehr.blogsky.com

صمیم جونم خوندم و کلی خندیدم عزیزم...خیلی مامان باحالی داری...ایشالا خدا واستون نگهش داره....ولی نمیدونم چرا به پاراگراف آخر که رسیدم دیگه اشکم دراومد...
ایشالا همیشه با هم باشین و با هم بخندین گلم
بوسسس
راستی قالب جدیدم مبارک... خیلی وقته از ریدر میخونمت و تو وبلاگت نیومده بودم...الان دیگه احساساتی شدم شدید و نتونستم نیام و نکامنتم واست جیگررررر

مثل هیچکس یکشنبه 18 مهر 1389 ساعت 17:16 http://arameshekhiali.blogfa.com/

سلام.
همیشه فکر میکردم اگه مامان شم احساسهای مامانم را درک مسکنم.
اما همچین اتفاقی نیفتاد.
نمی دونم چرا؟!
قشنگ مینویسی .
بیشتر اوقات با موبایل نوشته هات را می خونم.
همه رو میخونم.
اما زیاد اهل نظر نوشتن نیستم.
ایام به کام.

چقدر قشنگ نوشتی... نصفشو خنددم و نصفش اشک تو چشمام بود.. خدا مامانتو همیشه برات حفظ کنه

باران یکشنبه 18 مهر 1389 ساعت 14:34 http://fresh60.blogfa.com

سلام من تازه با وب شما آشنا شدم
خدا مادر عزیزتون را براتون نگه داره واقعا اشکم در اومد با پاراگراف آخر.

باران یکشنبه 18 مهر 1389 ساعت 14:30

سلام
با اینکه نمی شناسمت و تازه گی ها شاید حدود چند ماهه که مطالبتونو می خونم ، باید بگم که واقعا صمیمانه و جذاب می نویسید .
مطلبتون خیلی جالب و با احساس بود مخصوصا چند سطر آخرش که با وجود اینکه محل کارم بودم ولی نتونستم جلوی اشکامو بگیرم ، با تمام وجودم از خدای مهربون می خوام که خدا این سایه ی گسترده و تکرار نشدنی رو از روی سرت کم نکنه چون ارزشش خیلی خیلی بیشتر از اینه و هیچ وقت هیچ کسی نمی تونه جای خالی شو پر کنه . چون من دردشو تو دلم دو ساله دارم تحمل میکنه و هیچ چیزی نمی تونه تسکینم بده ،
صمیم جان انشء الله در کنار خانواده ات همیشه سلامت و موفق و شادباشی
باران

نازیلا یکشنبه 18 مهر 1389 ساعت 13:38

سلام.وای صمیم کپی مامان من انقدر تو جمع سوتی میده که بیا وببین منو خواهرمم کارمون فقط چشو ابرو رفتنه بهش ولی این مادر جان بی خیالللللللللللللللل.دیگه فکرشو بکن رفت امتحان رانندگی افسر بهش گفته پارک کن ماشینو ول کرده واونم عقب عقب یه چند فرسخی رو رفته افسر گفته تا کجا قراره بریم برگشته به افسر گفته دارم تورو امتحان میکنم هر جا گفتی نگه میدار دیگه تو باقی سوتی هاشو خودت فکرشو بکن.ولی خدا سایشون رو سالیان سال بالای سرمون حفظ کنه

پانیذ یکشنبه 18 مهر 1389 ساعت 12:30

خوش به حالت که مامانت انقدر صادق و بی شیله پیله هست عزیزم . خودتو بذار جای اون دختر هایی که یه مادر افاده ای دارن و شمشیر رو از رو برای داماد و خانواده اش بستن تا قدر مامان گلت رو بهتر بدونی.
راستی میشه بپرسم پدرت کرد کدوم منطقه هست؟
مادرتون هم باهاشون همشهری هستن؟
آخه من خودم کرمانشاهی هستم دوست داشتم بدونم با پدرتون همشهری هستم یا نه؟

خود کرمانشاه

مامان مشهدی هستن.
به به همشهری عزیز .خو زودتر میگفتی عزیزکه .

soso یکشنبه 18 مهر 1389 ساعت 11:54

صمیم عزیزم
من از خوانندگان خاموش وبلاگتم
تقریبا هر روز قبل از هر سایت دیگه ای به وبلاگت سر می زنم و از حرفا و افکارت انرژی می گیرم.
امروز هم مثل همیشه با مطلب قشنگت منم توی خاطرات دوره های مختلف زندگیم فرو رفتم و به مامانم فکر کردم.
به این که همیشه پا به پای من بوده. با من دوباره بزرگ شده دوباره مدرسه رفته و ...
امیدوارم خدا مامان هر دوتامون و همه مامانای خوب رو برای بچه هاشون حفظ کنه

با نوشته هایت هم میخندم و هم گریه میکنم
میخندم از یادآوری روزی که من و رضا هم مثل شما وسط ضریح طلای همین گنبد سبز محرم شدیم
و اشکهایم سرازیر می شوند وقتی از مادر می گویی و باز یادم می آید که چقدر دورم از مادرم. من مشهد و او فرسنگها دورتر از من.
به گمانم سلامتی بهترین آرزوست برای مادرت و مادرم و همه آن مادران دیگر.

سارا... خونه مهربونی ها... یکشنبه 18 مهر 1389 ساعت 11:18

خدا مامان رو برات حفظ کنه...

معصومه یکشنبه 18 مهر 1389 ساعت 10:54 http://simba1388.blogfa.com/

صمیم جان با اجازتون شما رو لینکیندم

راحیل یکشنبه 18 مهر 1389 ساعت 10:41 http://www.zendegi-baeshgh.blogfa.com

مادرها همیشه قابل ستایش هستند همیشه.

asal یکشنبه 18 مهر 1389 ساعت 10:38 http://www.start.aytakshop.Com


سلام
وبلاگ بسیار زیبایی دارین ، خوشحال میشم به منم سربزنین .
راستی برای تبادل لینک هم موافق هستم 95

فرداد یکشنبه 18 مهر 1389 ساعت 10:31 http://ghabe7.blogsky.com

سلام صمیم عزیز
ای کاش یک روزی دختر من هم مثل تو از مامان و باباش تعریف بکنه...صمیمیت و علاقه مثال زدنی شما به خانواده ات واقعا حسرت آوره....خدا همیشه عزیزانتون رو در پناه خودش حفظ کنه.
خب شاید من که چند سالیه از محبت مادر محرومم بیشتر با این نوشته ها حال میکنم.من ته تغاری بودم و حسابی...
بگذریم.
برقرار باشی و دلشاد

انشاللهههههه

نیلوفر یکشنبه 18 مهر 1389 ساعت 10:30 http://ajoojmajooj20.blogsky.com

خیلیییییییییییییییییییییی وقته که وبلاگتو میخونم.همیشه دویتت داشتم...بیشتر اوقات خاموش میام و میرم...احتمالا ۲۷ ام میام مشهد...امکان ملاقاتت هست؟

در گوشی یکشنبه 18 مهر 1389 ساعت 09:37 http://shooikar50-50.blogfa.com/

دختر خدا بگم چیکارت کنه اشکمو سرکارم درآوردی چقدر خاطرات مشترک با مادرامون داریم مثل مامان من امیدوارم 120 سال مادرت بالای سرت باشه و مادر من تو بهشت از من راضی باشه ...

تسنیم یکشنبه 18 مهر 1389 ساعت 09:35 http://www.taninezendegieman.blogfa.com

وای صمیم عزیزم واقعا خیلی قشنگ چیز مینویسی.کیف میکنم نوشته هاتو میخونم.فقط قربونت برم این فونتی که برا نوشتن انتخاب کردی چشمامونو از حدقه دراورد.یعنی واقعا وقتی تمام شد چشام میسوخت.خب یکم درشت تر اخه عزیزم.البته میدونم نوشته های شما بیش از اینا ما ارزه ها!چشمان ما هم قابل اینا رو نداره.ولی جون من یکم بزرگترش کن.
خدا مادرت رو همیشه با سلامتی برات حفظ کنه.خیلی زیبا نوشتی.خیلیییییییییییییییییییییییییییییییی.

علیرضا رزاق یکشنبه 18 مهر 1389 ساعت 09:09 http://09125970620

بزرگترین مرکز تبلیغات گوگل در ایرن
09125970620

سمیه یکشنبه 18 مهر 1389 ساعت 08:59 http://golkhanoom27.blogsky.com

سلام
من همیشه وبت رو میخونم گاهی کامنت میزارم گاهی هم نه
اما مادرتون بسیار بسیار خانوم خودساخته ای هستن و همین بس که از دامن چنین مادری چنین دختری به عمل آمده
سایشون همیشه مستدام و زیر سایه حق تعالی شاد و سربلند باشن

امین از بوشهر یکشنبه 18 مهر 1389 ساعت 08:45

ای ول چه مامانه با مزه ای
نیم ساعته دارم با قر دادن مامانت رو میز میخندم
آخه همش مامانه خودم می آد جلو چشم
شاد و پر انرژی باشی صمیم جان

لاله یکشنبه 18 مهر 1389 ساعت 08:31

خدا حفظشون کنه

سما یکشنبه 18 مهر 1389 ساعت 07:30 http://maholove.blogsky.com

خیلی قشنگ بود خدا مامانتو براتون حفظ کنه

همراز یکشنبه 18 مهر 1389 ساعت 02:31 http://mehrabanhamraz60.blogfa.com/

با خواندن این پستت خصوصا انجا که از چشمهای نگران مادرت وقت مادرشدنت گفته بودی...دل خواست بروم ومادرم را ببوسم....حیف که خجالت میکشم....کاش یادمان نرود

مهر شنبه 17 مهر 1389 ساعت 23:40

الهی سال های سال مامانت گلت رو همراه با سلامتی و تندرستی خدا براتون حفظ کنه

نسیم شنبه 17 مهر 1389 ساعت 22:02 http://www.bardiajeegar.blogfa.com

خیلی قشنگ بود متنت. ایشاا... همیشه مامانت سالم و سلامت باشن و سایشون بالای سرتون. یونای گلمون رو ببوس.

elham شنبه 17 مهر 1389 ساعت 21:47

samim azizam
ba neveshtehat ashoko to chesham avordi
manam ye pesar 3 sale daram
in tir mah akharin tabestan va akharin sali bood ke madar dashtam
delam kabab mishe vaghi yade mamanam miyoftam
yade karash va hame mehraboonihash
roohesh shad
zoood raft
khili zoood
seni nadasht
man ham mashhadi hastam
ye hamshahri ke khili sale mikhonamet
salem bashi dar kenare khanevade
ghadre mamaneto bedooon
mive nayabi hastesh madar

عزیزم انشالله روح مادرت همیشه شاد باشه.

تینگ تینگ شنبه 17 مهر 1389 ساعت 19:31 http://tingting.blogfa.com

سلام صمیم خانم جانم .
واقعا؛ مادر ها عجیبا. مادر من هم یه چیزیه توی مایه های مامان تو .
مامان من هم پر از چیزای عجیب و ضد و نقیض . و خالیه از تمام چیز های مسخره ای که خیلی از زن ها دور خودشون جمع کردن.
مامان من بی سیاست ترین زن روی زمین.
مادر من حرف ناجور نزدیکانش رو با قهر و قطع رابطه جواب نمی ده و در عوض می گه جوونن نمی دونن من که بازم می رم خونشون
و پر از تمام این چیزهایی که شاید اگه کس دیگه ای بود ا یه حرف گل درشت دهن طرف رو برای ابد می بست.
ای کاش روزی برای تشکر بمونه.

گلبانو خاتون شنبه 17 مهر 1389 ساعت 17:41

سلام صمیم مهربون.
غرض از مزاحمت عرض سلام بود که حاصل شد:))

یاس شنبه 17 مهر 1389 ساعت 17:26

من فقط در برابر تعریف دیگران از مادرشون می تونم بگم خوش به حالتون که مادر دارید .
پدر و مادر نعمت خدا هستند. که من از هر دو محرومم. من جای خالی مادرم رو لحظه لحظه زندگی می تونم حس کنم ، سالهای دبیرستان ، دوران کنکور ، دوران دانشگاه ، عروسی خواهرم ، بچه دار شدن خواهرم و الان دوران بی پدریمون ، همیشه جای مادر خالیست.

صمیم جان اگه میشه چند تا از سوتی های خودتو که دوران نامزدی پیش فک و فامیل علی آقا دادی رو هم تعریف کن.

*pegi شنبه 17 مهر 1389 ساعت 16:48 http://pegasus-gh.blogsky.com

ان شاءلله که همیشه سلامت باشن :)

بره ی وحشی شنبه 17 مهر 1389 ساعت 16:33 http://www.barehayemeraboon.blogfa.com

کاملن مشخصه که توام دختر ِ همون مامان ِ مهربونُ باگذشتی . ی ِ ذره دلم گرفت از خودم . شاد باشید همیشه .

سما شنبه 17 مهر 1389 ساعت 16:18

ای جانننننم. چه مامان خوبی.

مریم شنبه 17 مهر 1389 ساعت 16:18

آخی چه با احساس چه بچه خوبی هستی صمیم خدا شما را واسه هم نگه داره.

شادی شنبه 17 مهر 1389 ساعت 16:18

کاری کردی که از خاموشی دربیام و بهت بگم صمیم عزیزم امیدوارم مادرت ۱۲۰ سال عمر با عزت داشته باشند و سالیان سال سایشون رو سر شما باشه .. از طرف من یونا کوچولو رو ببوس

آیدا شنبه 17 مهر 1389 ساعت 16:07

می دونم چی می گی صمیمم
آخه من هم یکیشو دارم که با دنیا عوض نمی کنم.
همیشه کمکم بوده و باعث دل گرمیم...

دیبا شنبه 17 مهر 1389 ساعت 15:59 http://diba1365.blogfa.com

سلام صمیم جون/پست خیلی شیرین وبانمکی بوووووووداین
جورکه معلومه مامان خیلی شادواکتیوی داری ازاون دسته آدمایی که ازبودن کنارشون حسته نمیشی :)
آرزومیکنم همیشه سلامت باشن درکنارخونواده وهم چنان شونه های صبورش پناه محکمی واسه شما...
تابعد

ثریا شنبه 17 مهر 1389 ساعت 15:50

صمیم جان من هم برا سلامتی مامان گلت و همه مامان ها دعا میکنم

مهسا شنبه 17 مهر 1389 ساعت 15:27 http://lisha.blogfa.com

خدا برای هم نگهتون داره
خیلی ازمادرها شاید مثل مادر شما باشن ولی دختر های اون مامان ها اصلا" مثل شما قدر شناس نیستن

ناجی شنبه 17 مهر 1389 ساعت 15:21

بازم اشکمو در آوردی صمیم...
ایشالا سایه اش روی سرتون جاودان

[ بدون نام ] شنبه 17 مهر 1389 ساعت 13:45

سلام عزیزم
معلومه این حرفا از دلت اومده چون اشک رو آورد به چشمای من. از وقتی حدود دو سال پیش یه پست در مورد مامان شو شوت نوشتی جای خالی یه همچین پستی توی وبلاگت همیشه احساس میشد. مرسی از اینکه ما رو محرم دونستی و توی این احساس پاکت شریک کردی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد