من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

مهر مهربان

 

 

 

پاییز بر خلاف آن چه که در ذهن همه  ، مدرسه و روزهای  دبستان و درس و بوی پاک کن و روپوش نو و جوراب سفید را تداعی میکند  بیشتر مرا به یاد دانشگاه می اندازد آن هم اولین سال و آن هم اولین اردوی قبل از شروع به تحصیل به مناسبت آشنایی با سیستم دانشگاه و دانشجویی.آن موقع من دختر 19-18  ساله ای بودم که دانشگاه یکی از مکان های ناشناخته و اسرارآمیز بود برایم.تمام سال های دبیرستان با حسرت به اتوبوس دانشگاه در شهر نگاه کرده بودم و تصویر اینکه روزی من هم در آن نشسته باشم قلبم را پر از هیجان و شوق میکرد.خب این اردو کاری کرد که شب قبلش از  هیجان نخوابیدم و فردایش بعد از ثبت نام در دانشگاه به طرف  اتوبوسی راه افتادیم که به یکی از اردوگاه های  مشهد میخواست ببرد ما را و جمع هم نا اشنا و نگاه ها غریبه با هم. اول بگذارید کمی از  وضع آن سن و سالم بگویم برایتان چون اینجا که با کسی تعارف  نداریم من راستش را می گویم و مدیون باشید اگر بخندید!!!!. من آن  روزها و در آن سن دختر  قد بلند و سفید پوست و سالار( تپل؟ کپل؟ ماشاللهی؟ چاق؟ گنده؟ هیکل؟ گوریل؟ چاقالو؟ یا .... راحت باش  عزیزم...همین ها دیگر ..) و خجالتی بودم که واقعا اصلا قابل مقایسه با الانم نیستم.من در هر دوره سنی  یک موجود عجیبی بودم که با دو سه سال بعدم از زمین تا اسما ن فرق  میکردم البته عرضم معمولا یکی بود! وجنات و سکناتم متغیر بود  این وسط. نمیدانم حالا ژنی  چیزی در  من اضافه بود یا کم بود که خلاصه روی یک فرم نبودم معمولا. در  اتوبوس این دخترهای خوش تیپ و سر و زبان دار شروع به خودشیرینی کردند و من و یک عده خیلی  محل نگذاشتیم به آنها .وقتی رسیدیم ناهار به ما یک کوکویی دادند که واقعا مزه اش هیچ وقت از ذهنم نمی رود ولی  آنقدر  گاگول بودم که نفهمیدم این کلا سیب زمنی اش  نپخته است و هیچ کس لب  نزدبه آن .وقتی  به بقیه نگاه کردم از  خجالت مردم چون بشقاب ها دست نخورده بود و مال من ته اش هم بالا  آمده بود و نان بغل دستی ام را هم نصفش را بلعیده بودم.  نگاه های  کج کج بقیه  کمی ناراحتم کرد ولی  نمی دانستم چه منتظرم خواهد بود. خلاصه  مردک ریشو و چاقی آمد و من هر چه نگاه کردم که این پسرهای دانشجو پس کی می ایند تا با ما در  این اردو همراهی  کنند دیدم جز همان مرد چاق  کس دیگری  قرار نیست از نزدیکی ما هم رد شود. آخر میدانید خیلی ضایع بود چون من به یکی از اقواممان که با هم در آن دانشگاه قبول شده بودیم در جواب فلسفه وجودی این اردو گفته بودم ( حالا از کجایم این را گفته بودم نمیدانم ) که یک اردوی مختلط!! می گذارند تا دختر ها و پسرها خجالت نکشند دو روز دیگر از  هم سر کلاس درس!! و با هم بیشتر آشنا شوند و خب مسلما مادر آن دخترک او را به آن اردو نفرستاد و طفلک دخترک محروم شده ، منظر اخبار داغ  از طریق دوستانش بود و هیچ رقمه نمی شد این یکی را جعل خبر کرد. بعد از  نهار و نماز و سخنرانی  دیگر  دوباره رفتیم در  چادرمان و  برایمان هندوانه آوردند و من مشغول خوردن شدم باز دیدم این بچه های  چادر  ما که همکلاسی های آینده ما می شدند لب به هندوانه نزدند ..و وقتی من علت را فهمیدم که پوستش را هم قاشق  کشیده بودم  و هندوانه بدبخت مثل کله طاس ها جلوی من افتاده بود.! بعله اقایی که هندوانه را بریده بود دست هایش را نشسته بود و یک نفر  به بقیه گفته بود یارو تازه از دست شویی آمده است!!! نگاه های  بقیه این بار کج تر از قضیه  ناهار بود و من باز هم به روی  خودم نیاوردم و سعی کردم ببینم در آن جمع  چه  کسی  نخ بده است  تا به طرفش بروم که متاسفانه بالای 50 کیلو کسی  نبود و اختلاف  40--30 کیلویی!! من با بقیه راه هر گونه ارتباط صمیمانه اولیه را می بست. در دلم گفتم به درک! آنقدر نخورید که همه تان بمیرید!! دوباره برنامه سخنرانی و معارفه برگزارشد و  برای خواب  ظهر رفتیم  به طرف  چادر های  گروهی خودمان.این جا را هیچ وقت یادم نمی رود که همه مانتوهایشان را در آوردند غیر از من که مگر دیوانه بودم در آن جمع با نمای زیبای  پشت و جلو باعث خنده شوم! خلاصه همه دراز کشیدیم و  من خودم را به خواب زدم و بقیه مشغول گفتگو شدمد .یک ساعتی گذشت و من خشک شده بودم روی موکت خالی  و از طرفی  حالا دیگر همه نشسته بودند و من خجالت میکشیدم  وسط  جمع از جایم بلند شوم.به الان من نگاه نکنید که یک متر زبان دارم ( البته آن هایی که نصفه شب هم دارند فیلم می سازند می دانند من چقدر  حتی پشت تلفن محجوب  می شوم!) آن موقع واقعا به دلیل این که چاق بودم و سنم هم بحرانی بود!! از خودم خجالت می کشیدم و وای به روزی که جمع افاده ای هم باشد دیگر. یکی از دلایل کم حرفی من در آن سن این بود که خواهر بزرگ من همیشه خودش در  جمع حرف میزد و تعریف میکرد و  خوش سخن هم بود و قاعدتا کسی  انتظاری از من نداشت و من مثل همه بچه های دوم پشت شخصیت خواهر بزرگه سنگر میگرفتم و جز در  خانه که آتش  میریخت از زبانم! جای دیگر خیلی کم رو بودم طوری که خاله ام بعد از چند سال که من را دید باورش  نمی شد من همان دخترک همیشه زبان به کام!! قبلی هستم. خلاصه آن روز در  حالیکه خودم را به خواب زده بودم یکی از دخترک های آن جمع که بسیار زیبا بود با ابرو  به من اشاره کرد و به بقیه گفت این خرسه!! که هنوز خوابه..ماشالله به این دیگه!! این جمله اش ان قدر مرا ازار داد که  همان موقع سر جایم نشستم و در چشمان دخترک نگاه کردم..چند لحظه ..و هیچ نگفتم. چادر یک لحظه سکوت شد .کوله ام را برداشتم و آمدم بیرون و خوشحال شدم وقتی فهمیدم به دست و پا افتاده اند تا من  شکایتشان را به کسی  نکنم. رفتم برای خودم در  چادر بچه های زیست شناسی  نشستم و تا شب به آن جا برنگشتم. روزهای بعد در دانشگاه من پوسته دخترک دبیرستانی را شکافتم و از کرمی بی دست و پا به پروانه ای سبک بال تبدیل شدم ...به چهره ای شناخته شده ...که حتی اساتید گروه های دیگر  و دانشجویان سال های بعد و خدماتی های  دانشگاه و بخصوص مسوول چاپ و تکثیر و سوپری روبروی دانشگاه هم من را از خودم بهتر می شناختند!! و آن جمع هم دوستان خوب من شدند.با یکی از آن ها بیش از  ده سال است که دوست هستم و به آن ها بعدها گفتم که چقدر  ناراحت شدم آن روز از  دستشان.میدانی به من چه گفتند : گفتند هرگز فکر  نمی کردیم تو که آنقدر  خجالتی بودی  این همه بلا و شیطان باشیو در ظاهر خپلی بودن تو سوژه درست میکرد برای ما وبعدها که رژیم گرفتم و دختر سبک وزنی!!شدم فهمیدم حق داشتند تا حدی...واقعیت هم همین بود.من حتی  همین الان تا با کسی یا جمعی احساس صمیمیت نکنم اصلا خود واقعیم را نشان نمیدهم.یعنی  خودش  نشان نمیدهد خودش را تا جایی که  ممکن است طرف  هیچ گاه نفهمد من اصلا مثلا جوک هم می توانم بگویم یا دستی بر نوشتن دارم یا میتوانم چقدر  مهربان باشم یا وقتی  عصبانی  شوم چقدر ...!!می شوم . 

  

منظورم این است که من دوره های  شخصیتی  متفاوتی را پشت سر  گذاشتم و چیزی  که باعث شد من اعتمادبه نفس  بالایی  پیدا کنم این  بود که یک هو با مسوولیت های  زندگی  ام تنها شدم..از  پرداخت شهریه بگیر ( البته پولش را بابا جان میداد ها) تا رفتن به فلان اداره و فلان دانشکده و  غیره و من که بدون مادرم  تا قبل از  دبیرستان از  محله امان خارج هم نشده بودم خب  یکدفعه دیدم باید  گلیم خودم را از اب بیرون بکشم. نکته بعد ی ا ین بود که من به شدت  به تعریف و تمجید  دیگران دلم  گرم   بود و  واقعا وقتی  در  دانشگاه  نمرات خوبی  میگرفتم و دوستانم دانشجویان شاگرد اول و زرنگ بودند  این تمجید ها  من را به جلو هدایت میکرد و  فی  الواقع درس و  مسایل ان باعث شد  تصور بی دست و پا بودنی که از  خودم در  ذهن دیگران و بخصوص فامیل  درست کرده بودم را اصلاح کنم. بعد هم مسوولیت هایی در بین دانشجویان به من واگذار شد و ارتباطاتم بیشتر و بیشتر شد ..منتهی چیزی  که همیشه میدانستم دارم این بود که خودم را دوست داشتم و میدانستم در  بعضی  موارد  مثل هوش هیجانی  خیلی  از بقیه جلوتر  هستم و این به من قوت قلب  میداد. من اهل مطالعه بودم و  در  نوشتن  هم دستی  داشتم ان موقع . یادم هست اولین بار که یکی  از  دوستانم در  دانشگاه که خیلی  دوستش  دارم  به من گفت چقدر  نثرهایم زیباست فکر  کردم شوخی  میکند .او مرا تشویق  کرد و به من گفت مثل دکتر شریعتی  مینویسی! باور  کنیند همین جمله انقدر  مرا به جلو راند و در  نثر  هم دستم را امتحان کردم که کم کم باور  کردم میتوانم بنویسم ...یا مثلا انقدر پدرم از  ما تعریف  میکرد جلوی بقیه که ادم فکر  میکرد الان  دیوار  اتاق  شتررق  ترک میخورد  ! کلا باازمون و خطا  خودم را پیدا کردم و جدا میگویم برایش  زحمت کشیدم و ذره  ذره پازل شخصیتم را توانستم کنار  هم بگذارم و به تصویر واحدی  از  خودم رسیدم. الان در  زندگی  واقعی  خیلی  ها میگویند صمیم  چقدر  از  خود متشکر  است .چقدر   خودخواه و افاده ای  است !! جان خودم راست میگویم ان ها اینطور  فکر  میکنند چون مثلا من در  مورد یک موضوع می توانم انقد ر محکم حرف بزنم که خود  خدا هم شک کند که واقعا شاید اصلا اینطوری  هست قضیه! یا روی  مواضعم محکم می ایستم و یا مثلا خیلی  رک به طرف  میگویم غلط  میکند با من  این رفتار را داشته باشد!!!! ( نه اینطوری  البته!)  

به هر  حال این ها را مینویسم که بگویم من یک شبه  پروانه نشدم!!! روزگار  در  پیله  بودن را هم تجربه کردم.  

 

نظرات 40 + ارسال نظر
آزیتا یکشنبه 18 مهر 1389 ساعت 15:55

خیلی از خصوصیات مامانت شبیه مامان منه ...
تو جرات داشتی ابراز کردی و حتی گفتی دیگه خجالت هم نمیکشی ولی من هنوز نتونستم کنار بیام ...
گاهی فکر میکنم اگه دلشون اینقدر صاف نبود و خط و خاشاکی توش بود نمیتونستن الگوی ما تو زندگی باشن .

فرناز یکشنبه 18 مهر 1389 ساعت 10:03

خیلی قشنگ بود صمیم جون!
مامانت وبلاگت رو می خونن؟ تا حالا در حضور خودشون هم قدردانی کردی؟ منم دوست دارم حرفهای پاراگراف آخر و به مامانم بگم اما نمیدونم چرا خجالت می کشم!!

نه
من خیلی دوست دارم یک روز خیلی از نوشته های اینجا رو ک برای عزیزانم نوشتم رو بهشون بتونم بگم....

حمید یکشنبه 18 مهر 1389 ساعت 09:33 http://www.hamid-mord.blogfa.com

سلام.راستش وقتی وبتو خوندم دلم گرفت.چون عشقمو از دست دادمو الان دارم توی یه خونه ای زندگی میکنم که ۱سالو چند ماهی توش زندگی مشترک داشتیم.اهههههههههه~!!!!!امیدوارم با عشقت هر کجا هستی عاشق هم بمونینو کنار هم.زندگی به کامتون.

منم اون دوران تقریبا همون حالتها و داشتم... خجالتیو کم حرف بودم...بعدا تپل هم شدیم دیگه بدتر:)))

شرایط ادمو تغییر میده
اما همیشه میگفتم کاش از همون اول یه آدم شیطون و پر حرف و شلوغ بودم... خیلی جاها موفق تر بودم:)

الان آرومم نسبتا اما خجالتی نه...اما تپلیه سر جاشه:)))

عزیزممممممم

مهرداد شنبه 17 مهر 1389 ساعت 03:02

اتفاقی گذرم به وبلاگ شما افتاد.
از قلم تون و ذوق سرشار و عشق پاک به همسر و فرزندتون خیلی خوشم اومد. برای شما و همسرتون و کوچولوتون آرزوی سلامتی و شادی و خوشبختی و هدایت و برکت و عافیت روزافزون می کنم. و کتابی معرفی می کنم که فکر می کنم اگر بخونید خیلی به نوشتن و این ذوق سرشارتون کمک می کنه.

راه هنرمند اثر جولیا کامرون

ممنونم از معرفی خوبتون.
اتفاقا الان رفتم و سرچ کردم و از اینکه دیدم میگه کیک زندگی رو به بخش های معنویت - ورزش و بازی - کار - هیجان و شادی و .. تقسیم کنید خیلی لذت بردم. واقعا همین طور باید باشه .
دوباره سپاس بایت این معرفی.

فهیم جمعه 16 مهر 1389 ساعت 14:53

سلام . تازه با وبلاگتون آشنا شدم خوشحالم .امیدوارم خودتون و خانوادتون پاینده باشید و با دل خوش و سلامتی و نعمات بی پایان خداوند زندگی راحتی رو براتون آرزو میکنم . در ضمن پسرتون هم بسیار زیبا و بانمک هستن تو عکس تولدش دیدیم زنده باشه انشالله .

woowwwww
شما همون فهیمم معروف که لینکش کردم هستی؟ باورم نشد ..
من هم خیلی از قلمتون لذت میبرم و یکی از نوشته هاتون در مورد مادرتون رو هم برای دوستم فرستادم بخونه...
عالی هستید.

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 15 مهر 1389 ساعت 19:24

وای صمیم جون من رو یاد اون اردو انداختی. میدونی من هم اون اردو بودم؟ نشونی اش هم سوسیس و سیب زمینی سبز شده(یا نپخته؟) شام شب اولش .
از دوران دانشجوییت هم یادم هست.(البته اگر تو همونی باشی که من فکر میکنم.)

حداقل اسمی میذاشتید بدونم شما کدوم یا کی هستی..
اگر برام اسم و فامیل مورد نظرت رو بگی میگم من هستم یا نه.

کیان سه‌شنبه 13 مهر 1389 ساعت 19:01

هر کس این وبلاگ را بخواند، با انبوهی انرژی سپید و خالص رویرو خواهد شد که می تواند از آن برای خود وام بگیرد.
این، نه اینکه فقط خاصیت این پست باشد - که در این یکی به وفور دیده می‌شود- که ویژگی بارز همه‌ی پست‌های صمیم است.
لذت بردم.
ممنون.

ممنونم از توجه ات کیان عزیز
بعضی کلمات آدم را مثل یک موشک به جلو شتا ب م دهد ..
خواستم بگویم به بالا دیدم از ان مدل موشک ممکن است باشد موشکش که دو متر برود بالا و دوباره تپی جای اولش بیفتد!!!!
مرسی باز هم.

ساده سه‌شنبه 13 مهر 1389 ساعت 10:15

سلام
من تازه با شما آشنا شدم.من هم یه چیزی بودم تو مایه های خودت.
یه دختربچه خجالتی با یه خواهر بزرگتر که "همیشه خودش در جمع حرف میزد و تعریف میکرد و خوش سخن هم بود و قاعدتا کسی انتظاری از من نداشت و من مثل همه بچه های دوم پشت شخصیت خواهر بزرگه سنگر میگرفتم و جز در خانه که آتش میریخت از زبانم! جای دیگر خیلی کم رو بودم"
ولی الان دیگه زیاد خجالتی نیستم(آخه هرکاریش کنی باز اون ته تها یکم خجالت می مونه)
راستی من هم از بچگی هام نوار دارم،یه عالمه شعر خوندم که الان که میشنوم خودم تعجب می کنم.
از نوشتنت خوشم میاد.

عسل اشیانه عشق سه‌شنبه 13 مهر 1389 ساعت 08:47

اون کامنت بعد از جوجو۲۰۱۰ من بودما.. اسممو یادم رفته بود...

فروغ دوشنبه 12 مهر 1389 ساعت 19:53

سلام صمیم جان.خاطره ات خیلی جالب بود کیفیدم.یاد روزهای اول دانشگاه خودم افتادم یاد اون روزهای خیلی خوب و شیرین.من الان سال آخر دانشگاهم با اینکه هنوز دو ترم دیگه دارم اما از الان دلم واسش تنگ شده به خصوص واسه کل کل هایی که تو کلاس با هم داریم.بازم از خاطراتت برامون بنویس.راستی تا یادم نرفته بگم من پرستاری میخونم.از طرف من و علی جونم یونا جونتون رو ببوس...بگم ما خیلی خاطر پسرتو میخوایما..............

مهسا دوشنبه 12 مهر 1389 ساعت 13:22

سلام صمیم عزیز
منم امسال وارد دانشگاه شدم خیلی از رفتارهات و حرفات شبیه من هست انقدر که با خوندن تمام این پست تعجب کردم
راستی روز تولدموم مثل هم هست!

[ بدون نام ] دوشنبه 12 مهر 1389 ساعت 12:27

حالا صمیم اینا که نوشتی در مورد اکثر ادما صدق میکنه.خود من هم یه کرم به قول خودت ریقو بودم که از پیله در اومدم. اما یه چیز جالب بگم.من کلا تا دبیرستان آدم ساکتی بودم.و همیشه درس خون بودنم باعث جلوه ی من می شد نه کمروییم.چند وقت پیش من و خواهرم داشتیم نوار صدای بچگیامونو گوش می دادیم.من توی نوار شیطون بودم!!!!!!! باورم نمیشد این من باشم.همیشه چیزی که از بچگیم یادم بود یه آدم کمرو بود.اما اینبار چون بعد از سالها این نوار گوشه یه کمد بین خرت و پرتا پیدا شده بود و تازگی داشت حالا رو گوش می دادم، باورم نمیشد این من باشم.بعد یاد کمروئیهام افتادم.و اینکه پس این بچه ی تو نوار چی داره به من میگه.یاد این افتادم که همه میگن شخصیت آدما تو بچگی شکل میگیره.از اینکه فهمیدم از بچگی شیطون بودم (البته تو خونه) یه چیزی هم دستگیرم شد. و اونم اینکه همیشه جامعه و آدماش باعث شد ما ها نتونیم خودمون باشیم.ما تو خونواده خودمون بودیم اما تو جامعه خودمون باید گلیمه روبیرون میکشیدیم و جلب توجه میکردیم.
حالا خیلیا به من میگن تو چرا اینقدر مستقل کاراتو انجام میدی؟چرا اینقد مستقلی؟چرا چرا چرا؟
اهم اهم اهم.سخنرانیو حال کردی؟نه حال کردی؟
لا مصب از همون بچگی این استعداد ها بود ها،این ملت نمیذاشتن شکوفا شه.
هییییییییی.خاله مهسای یونا اینا.خواهرزادمو ببوس.
بوس

چه جالب مهسا ..تو نواز صدای بچگی ها ترو داری ..نعععععععععععععع آخه مگه تو بچگی هم داشتی باااین هیکل گنده ات؟!!!

خیلی عالیه که اینهمه مستقل هستی ... یادم باشه دفعه بعد برات یه کارت هزار افرین بفرستم دم مهمد کودکت!!
جدا از شوخی خیلی از شخصیت ماها در خونواده شکل میگیره و رتوش و تراشش توی جامعه..اصل کاریه همون بخش بچگی و خونوادهه است.

آهسته و آرام یکشنبه 11 مهر 1389 ساعت 14:11

صمیم جونم جالب بود
از خاطرات جالب دانشجوییت هم بنویس
مطمئنم اوقات خوش و پرهیجانی رو داشتی
مثل بیشتر دانشجوها
من وقتی به دوران دانشجوییم بعد ۵-۶ سال فکر می کنم هنوز هیجان زده می شم!!!

[ بدون نام ] یکشنبه 11 مهر 1389 ساعت 11:35

پروانه تپل من!
وای پروانه گفتی من یاد کرم ابریشم افتادم... عاشقششششششم. تپل و سفیده. یه سفیدی خاص و خیلیییییییی قشنگ. نمیدونم دیدی یا نه!
حالا بگذریم من برعکس همیشه فوق العاده زبون دراز و مدافع حقوق خودم بودم!! تا جایی که بچگیهام همه بهم میگفتن پرحرف!!! منم از این حرفشون خیلی ناراحت میشدم.بعدا که بزرگ شدم دیدم نه بابا. همچینم پرحرف نبود. بچه معمولی سر و زبون دار بودم خب!

جوجو۲۰۱۰ یکشنبه 11 مهر 1389 ساعت 10:55 http://www.joojoo2011.blogfa.com

سلم دوست عزیزم خوشحال میشم منم لینک کنیییییییییی

ساحل یکشنبه 11 مهر 1389 ساعت 10:27

برا پروانه شدن همیشه هم تلاش خود ادم نیست ببخشیذا ولی وقتی تو زندگیت پیلتو میندازن تو یه شیره درخت دیگه تو هرچیم جون بکنی نمیتونی بیای بیرون اگرم بیای دیگه اون پروانه زیباهه نیستی حداقل برا من که اینجوری بوده

سیما یکشنبه 11 مهر 1389 ساعت 08:21 http://www.pinar87.blogfa.com

سلام صمیم بانو. من تازه به جمع خوانندگان شما پیوستم. خیلی از نوشته هاتون خوشم اومد. می خواستم ازتون اجازه بگیرم و آدرس وبلاگتون رو تو بخش پیوندهای وبلاگ خودم بذارم. ممنون.

بدون مرز شنبه 10 مهر 1389 ساعت 22:40 http://b-marz.blogfa.com

سلام خانمی من هم تازه شروع کردم .یه انرژِی به منم بده از پیله دربیام.

با عرض سلامى به اندازه صمیمیت صمیم عزیز
وایییییییییییییى دوست دارم بهتون بگم که خیلى باحالید کلى با اینجا حال کردم و خندیدم این چند روز(تبریک میگم)
همشو از اول دارم میخونم(شاید باورتون نشه اما تا ساعت 3 نصفه شب بیدارم)
امیدوارم موفق باشین و قلمتون همچنان بنویسه سبزسبز!
نمیگم حتما چون میدونم سرتون شلوغه و شاید نتونید ولى بسیار خرسند میشم اگه یه سرکى بهم بزنید و نظرکى هم بذارین چون من یه تازه کار واقعیم واینجا دوستى ندارم و تنهاى تنهام و بسیار به کمک شما احتیاج دارم ممنون میشم اونم خیلى زیاد!
به امید آشنایى بیشتر تا بعد bye

ترخون شنبه 10 مهر 1389 ساعت 20:19 http://www.zoya35.blogsky.com

صمیم جون سلام.
مدت زیادیه که می خوتمت(۲.۵سال)
چند بار کامنت گذاشتم اما بیشتر خواننده خاموشم.
قشنگ می نویسی.یه موقع هایی میمیرم از خنده.
فقط من تو یه چیز موندم.چه چور وقت می کنی با کار و بچه و زندگی اینقدر مفصل بنویسی ؟اخه دختر؟

دیبا شنبه 10 مهر 1389 ساعت 15:45 http://diba1365.blogfa.com

سلام صمیم عزیز...
مث همیشه گرم وصمیمی نوشتی :)
والبته خوووووندنی
شادباشی عزیزم

رهگذر شنبه 10 مهر 1389 ساعت 14:13

سلام از نحوه نگارشت خیلی خوشم میاد .
و اغلب اوقات خاطراتی که تعریف میکنی برای دخترم می خونم . و کلی می خندیم .
دقیقاْ‌ دخترم شرایط شما رو داره یعنی از زمان دبیرستان خودم می بردم مدرسه و می اوردم.
ولی امسال که دانشگاه قبول شده وقتی برای ثبت نامش رفتم . وقتی مسئول ثبت نام به من گفت خانم شما بیفرمائید خودشان کارهاشون انجام می دن و خودش تمام کارهاش انجام داد و حالا که برای اولین بار خودش از منزل خارج میشه خیلی نگرانشم ولی امیداوارم که مثل شما بتونه مستقل و از پسه کاراش بر بیاد.
موفق باش .

مثل همیشه فوق العاده بود

نازیلا شنبه 10 مهر 1389 ساعت 14:02

سلام.ممنونم صمیم واقعا خوندنی بود

تسنیم شنبه 10 مهر 1389 ساعت 13:51 http://www.taninezendegieman.blogfa.com

صمیم جونم واقعا قشنگ مینویسی و خاطره تعریف میکنی.پروانه شدنت مبارک.واقعا خودتو با نوشته هات خیلی دوست دارم.

دچکا شنبه 10 مهر 1389 ساعت 07:04 http://be-man.persianblog.ir

راستش صمیم جان منم عینه این دوره رو گذروندم البته نه چاق و نه بلند قد بودم اما کم حرف و خجالتی تا دلت بخواد! اما رفتم دبیرستان درست شدم : دی راستی می تونم لینکت کنم؟

حتما.

انیس شنبه 10 مهر 1389 ساعت 00:32 http://mavahadi.blogfa.com

سلام. از لینک ها به وبلاگتون رسیدم. وبلاگ جالبیه. بعضی جاها خیلی خندیدم. قلم طنزتون روانه. امیدوارم زندگی خوب و شادی داشته باشید

آنیتا جمعه 9 مهر 1389 ساعت 23:17

salam sefid barfy
midooni jome haa delam migire chon midoonam to be webloget sarnemizani :( khosh bashid khanom goli.
dooset daram

[ بدون نام ] جمعه 9 مهر 1389 ساعت 23:14

salam
man emrooz fahmidam ke u mashhad saken hastid.mitoonam khahesh konam salame mano az alaman be emam beresoonin va azash bekhahin komakam kone?bitte
mamnoonam
omidvaram u hamishe aramesh dashte bashi

:) بوسسسسسس

لاله جمعه 9 مهر 1389 ساعت 03:55

همیشه قابل احترام و تحسین بودی برای من... شخصیت فوق العاده ای هم داری. زنده و سالم و شاد باشی همیشه

منم توی دانشگاه خییییلی از لحاظ برخورد اجتماعی و نفوذ و... پیشرفت کردم البته با یه سری تفاوتهای جزیی با شما اما کاملا میفهمم که چی میگی:)
۵۹۷۶۰

حدیث پنج‌شنبه 8 مهر 1389 ساعت 23:49 http://amadekhori.blogfa.com/

سلااااااااااااااااااااااام صمیم جاااااااااانم
خوبیییییییی؟وای من یه چند وقتیه تنبل شدم شدم خواننده خاموش.خوبییییییییییی؟
منم تقریبا اینجوری بودمم هاا.حالا در عوض من نی قلیون بودم:-))
حالا الانو بگوووووووووووووووو.ملتو قورت میدم :-D
من تو دانشگاه بین کارمندا معروف بودم همونی که روز اول با مامانش اومده بود ثبت نام!!!

نیلوفر پنج‌شنبه 8 مهر 1389 ساعت 23:37

خاطره ات خیلی ساده و صمیمی و دلنشین بود...درست مثل خودت...

نازدونه پنج‌شنبه 8 مهر 1389 ساعت 23:16 http://alaachigh.persianblog.ir/

سلام عزیزم واقعن زیبا بود به نظر من تو اصلن افاده ای خودخواه نیستی چون اگه بودی این متن رو نمی نوشتی و از خیلی چیزا فاکتور می گرفتی
خیلی دوست دارم


سلام

علیکم به خلاصه نویسی. داستان مسواک و بند شیرینی و عکاس خونه و شوهر گرامی و غیره را مفصلا خواندم.

زیبا بود
خوشحال میشم منو لینک کنید
منم لینکتون میکنم

علی پنج‌شنبه 8 مهر 1389 ساعت 23:09

سلام.مهر برای من بیشتر حال و هوای دبیرستان وکلا مدرسه رو برام به یاد میاره.از دوران دانشجویی(البته تا به حالا)اصلا دل خوشی ندارم.با اینکه دانشجوی سال۳مهندسی و بچه مثبت و درس خونم(حمل بر خود ستایی نباشه.بچه ها میگن)ولی اصلا بدم میاد.تو ۳سال یه دانشگاه عوض کردم.خلاصه تو برزخ گرفتار شدم.خدا خدا میکنم زودتر تموم بشم.خیلی زجر میکشم.حقم این دانشگاه نبو دکه حالا هستم.
و...

خواننده پنج‌شنبه 8 مهر 1389 ساعت 21:37

صمیم میدونی الان حرف دل منو زدی ؟
الان من موقعیت سال اولا دانشگاهتورو دارم , کنکور و بعدم دانشگاه .
تقریباً میشه گفت شرایطم با اون موقعه تو مو نمیزنه .
یه راهنمایی , کمک , نصیحت یا هرچیزی که فکر میکنی باعث کمک و بهبودم میشه
واقعا بی سبرانه منتظر جوابت هستم
خواهشا کلی هم نگوووو ها ! مرسی صمیم

سارا پنج‌شنبه 8 مهر 1389 ساعت 20:27

من تازه با وبلاگتون آشنا شدم و فهمیدم که لیسانس زبان خوندین می خواستم بپرسم واسه من که لیسانس یه رشته دیگه بودم ممکنه که بتونم ارشد زبان بخونم اگه به سوالم جواب بدین خیلی ازتون ممنون میشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد