من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

مادر شدن

 

 

مادر شدن یعنی  ظهر بیایی خانه و دلت برای  کمی  خواب  لک بزند . یعنی  خب  خدا را شکر پسرکت خوابیده و تو میتوانی  دو دقیقه کتاب بخوانی و سریع بخوابی تا بیدار نشده. مادر شدن یعنی  تا کتاب  را میبندی  و چشم هایت دیگر  دارد دو تایی  میبیند دنیا را از شدت خواب  و تازه گرم می شود چشم هایت ناگهان  یک آدم کوچولو روی صورتت خم می شود و گونه ات را می بوسد یعنی من بیدار شده ام ماما ! سریع گوشی  موبایلت را به دستش می دهی و میگویی  دکمه آهنگ را بزن ماما! آفرین! و از لای  چشم نگاه میکنی که دارد دکمه  ای را فشار می دهد. دوباره میگویی  دکمه را بزن گلم تا سوسن خانم بخواند برایت!! مادر شدن یعنی  سلیقه ات به کمتر از سوسن خانم هم نزول میکند و تو مجبوری  به همه این شعر های  شش و هشتی  مورد علاقه پسرکت گوش  کنی و لبخند بزنی! مادر شدن یعنی هی قربان صدقه اش  میروی و چشم هایت را با امید به اینکه دوباره گرم خواهد شد هنوز  بسته نگه میداری و  پتو را دورت میپیچی و ناگهان نوری  شدید در  کله ات می  پیچد و یک متر  از جایت بلند می شوی! و سرت محکم به لبه تخت پسرک  می خورد و تلو تلو خوران سقوط  میکنی! بله گوشی  موبایل با شدت بالا رفته است و برای نشان دادن علاقه قلبی  پسرک به تو با همان شدت اولیه به فرق سرت کوبیده شده است! خب  دلش  خواسته به تو بگوید :.....آخ ! تازه میفهمی چرا این کار را کرده است..تو هی  میگفتی  دکمه را بزن و او فقط تا معنی ( زدن) را بلد وبد و فکر کرد داری  تشویقش  میکنی که گوشی را برد بالا و به طرف  تو پرت کند!! جمله  دکمه را فشار بده می توانست تو را از  این کله کوبیده شدن نجات دهد  و چون تو خواب آلوده بودی یک چیزی گفتی  و روبات با نمک هم انجامش  داد...میمانی بخندی یا گریه کنی! یاد حرف دوستت در  دوران بچگی  می افتی که میگفت پدرش هر وقت عصبانی  می شده میگفته همچین بزنم تا صدای سگ ازت در آد! ناله  آکنده از دردت شباهت خاصی به زوزه داشت آن موقع !!!! تازه متوجه می شوی که دست پسرک روی  دوربین گوشی  داشته فشار میداده و  از  تمام این صحنه ها و صدا( زوزه) تو خوب  فیلم برداری هم شده است...مادر شدن یعنی  بیدار شدن از  خوابی که نکرده ای   و حسرت خواب را به دنیای  بودن باپسرک ترجیح دادن.

مادر شدن گاهی  خطرناک هم هست در  خانه ما...مادر شدن یعنی  تو و همسرت میخواهید بروید میهمانی و پسرک  14 ماه و نیمه اتان هم حاضر و آماده  دارد برای  خودش  بازی  میکند. مادر شدن یعنی  به اندازه یک ریمل زدن نگاهت را از  او برمی داری و  بعد با شنیدن گریه عجیبش  به طرفش  میدوی  و با دیدن صحنه ای  که جلویت میبینی  دلت به یک باره  پاره می شود...قلبت  تپش  میگیرد و فقط  سعی  میکنی با سرعت عمل زندگی  اش را نجات دهی..ماجرا این طور بوده که یسرک روی  زمین نشسته و باآویزهای  شرشره ای  بلند  نزدیک در  ورودی باز ی میکند که یکی از رشته ها را دور  گردنش  می  اندازد و  می چرخاند و با دست می کشددر  حالیکه از  کمبود نفس صورتش  قرمز شده گریه میکند و ماما یی نامفهموم  می گوید تو متوجه می شوی.....شاید فکر  کنید اغراق  می کنم ولی  در  این عمری که تا به حال کرده ام هیچ وقت مثل آن صحنه بدنم نلرزیده بود از  ترس  ...تنها کاری که کردم بغلش کردم تا رشته  دور گردنش شل شود و به آرامی باز کردم..دست هایم میلرزید و قلبم آنچنان به قفسه سینه می کوبید که داشت بیرون می آمد ...و همه این ها انقدر سریع بود که تا علی رسید دید مادری  با چشم های  خیس و دست هایی که به شدت می لرزد نشسته و  پسرکی  را بوسه می زند و  در  اغوش  گرفته است. مادر شدن یعنی  چشم ها را ببندی و با بغض  بگویی  تو چه دیدی  مامان آن روز  در  بیمارستان؟ تو چکار  کردی بعد از آن مادر....

مادر شدن گاهی  آنقدر شیرین است که حاضری  به خاطرش  دقایق طولانی  روی  دو پا در  حمام بنشینی تا پسرک با خیال راحت آب بازی اش  را بکند داخل وان کوچکش و هراز گاهی  نگاهی  هم به تو بیاندازد یعنی  میدانم اینجا هستی و خوشحالم که تو هستی ..اب  هست..وان هست...دقت کردید؟ اینجا مادر شدن همردیف با داشتن آب  و آب  تنی  می شود برای  پسرکت و تو حاضری  وان که هیچ....آفتابه هم بشوی اگر  خوشحال باشد با آفتابه شدن تو!!! مادر شدن می تواند به سختی  کشیدن پسرک از  آب  باشد و وداع سوزناکش  با وان صورتی  اش .... بعد از  آنهمه در آب  ماندن و  چروک شدن  کف  دست و پا   هنوز هم با گریه  بیرون می آید و وقتی  هم که هلوی  پوست کنده  می شود  خواب  می اید و هلویت را در  آغوش  میگیرد و لالایی کنان  با خود به رویاها میبرد تا پسرک خوابی آرام و شیرین را بعد از  اب بازی  طولانی  مزه مزه کند. مادر شدن یعنی  پسرکی  82 سانتیمیتری  پشت در  دست شویی با دست بر در  میکوبد و می گوید  ماما...ماما...و تو تیزی  چنگالی را در  دلت حس  میکنی وقتی  داری  لباس هایش را اب  میکشی و سریع بیرون میدوی و میگویی  جان ماما...آمدم عزیزم..آمدم گلم...و در آغوشش  میگیری  تا وقتی بزرگ شد یادش  بیاوری  که لباس شستن های  مادرش  گاهی  ساعت ها طول می کشید و بین هر  وقفه  هم  پسرکی  با دست  به می می  اشاره میکرد و یک سیانس شیر  می خورد و با چشم های  سیاهش  به مادر  نگاه  می کند و انگشت مادر  را در دست کوچکش  فشار  میداد یعنی  میدانم به خاطر من کار نیم ساعته ات  نصف روز  طول  می کشد...میدانم و میخواهم بمانی  پیشم...نروی ..لباس  ها همیشه هستند ولی  دل من کوچک تر  از آن است که نبودنت را طاقت بیاورد حتی  نیم ساعت ...مادر شدن  یعنی  ظهر  در  حالی که داری  از  گرسنگی  ضعف  میکنی  برسی خانه و هنوز اولین قاشق  را در دهانت نگذاشته ای که دل کوچک پسرک ماست می خواهد ..بلند میشوی و ماست می آوری  برایش ..هنوز  قاشق را بلند نکرده ای  که  به اب  اشاره می کند و نی  لازم دارد و همین طور  ادامه پیدا میکند این ها تا الینکه نمی فهمی  بلاخره هشت قاشق  شد ..ده قاشق شد و می مانی  چطور  جواب  مشاور  تغذیه ات را بدهی  آخر  هفته!!!

.

.

.

مادر شدن یعنی  وقتی  دستت به نوشتن نمی اید و در  لاک تنهایی ات فرو رفته ای  پسرک بغلت کند و با مهربانی  بوسه ای شیرین بزند روی گونه هایت و منظورش این باشد که بنویس...من هیچ وقت در زندگی دوباره چهارده ماهه نمی شوم ماما...و طلسم این ننوشتن طولانی بشکند و ماما از غارش بیرون اید و به افتاب پاییز  لبخند دوباره بزند... 

نظرات 37 + ارسال نظر
شادی دوشنبه 16 خرداد 1390 ساعت 05:22

سلام عزیزم،بسیار زیبا مینویسی و واقعأ تبحر خاصی در نوشتن داری.نوشته هات رو خیلی خیلی دوست دارم.امیدوارم همیشه در کنار خانوادت شاد و خوشبخت باشی عزیزم و همه بتونن از صحبت های قشنگت لذت ببرن

رز چهارشنبه 24 شهریور 1389 ساعت 18:49 http://www.foruforme.blogfa.com

مرحبا به این احساس و مرحبا به این قلم
خواندم ...
لذت بردم و اشک ریختم
مرحبا به این مادر
و
مرحبا به مادران عالم

[ بدون نام ] چهارشنبه 24 شهریور 1389 ساعت 14:58

من حس قشنگ مادر شدن رو می فهمم.... این حس بسیار با ارزش و شیرین است ....
اما بچه بعدها واقعا به چه درد آدم می خوره....به زحمت هایی که براش می کشی می ارزه؟
واقعا این برام سواله ها !!!

پریزاد چهارشنبه 24 شهریور 1389 ساعت 13:53 http://zehneziba16.blogfa.com

خوشحالم که برگشتی...

فروغ چهارشنبه 24 شهریور 1389 ساعت 10:50

سلام صمیم جان خوشحالم که برگشتی.انشاالله که هیچ وقت دیگه اینجوری تو لاک خودت فرو نری باااااااااااااااششششششششششششه وقتی از گل پسرت صحبت میکنی آدم دلش بچه میخواد من خودم نی نی دوست دارم علی جونم که دیگه بدتر از من عاشق بچه هاست اما چکار کنیم که من هنوز یک سال دیگه از دانشگاهم مونده.خوش به حال تو که مادر بودن رو با تمام وجودت درک میکنی. بووووووووووس برای میوه زندگیتون

ساحل چهارشنبه 24 شهریور 1389 ساعت 08:32

چقدر با احساسی صمیم

علی سه‌شنبه 23 شهریور 1389 ساعت 20:49

سلام.
امیدوارم همه ما محبت ها و عشقهای مادرانمون رو هیچوقت فراموش نکنیم.
و مادر شدن یعنی...

شیدا سه‌شنبه 23 شهریور 1389 ساعت 20:40

فقط میتونم اینو بگم که خواننده خاموشتو با این نوشتت مجبور به نوشتن کردی دختر تو کی هستی یه فرشته؟خوش به حال زندگیت واقعا آفرین.آدم با این رفتارای تو هوس همچین زندگی رو میکنه.ان شاالله بیشتر از اینام تو ارامش وخوشبختی باشی

سارا سه‌شنبه 23 شهریور 1389 ساعت 17:35 http://zibayeirani.blogfa.com

انقدر با هر جمله ات گریه کردم که دیگ رنای نوشتن ندارم
همیشه گرمایش در آغوشت باشد

مامان هستی سه‌شنبه 23 شهریور 1389 ساعت 16:55

عزیززززززززززم.
قربون اون بسره بشم که این مامان نازنین رو از غارش بیرون کشید.

عاطفه سه‌شنبه 23 شهریور 1389 ساعت 15:37

سلام نوشته زیبایی بود
من هم خیلی وقته منتظر نی نی هستم
برای من هم دعا کن

نگاه مبهم سه‌شنبه 23 شهریور 1389 ساعت 15:28

سلام عزیز

چقد مادر شدن و بودن خوبه.

خدا حفظتون کنه برای هم.

گلبانو خاتون سه‌شنبه 23 شهریور 1389 ساعت 14:45 http://golbanoo-khatoon.blogsky.com

خدایا... تن همه مادرا سالم...دل همه بچه ها شاد.
خدایا...لیاقت مادر شدن رو خودت خوب میدونی به کی بدی..

ثریا سه‌شنبه 23 شهریور 1389 ساعت 14:11

وای تو شاهکار مینویسی من باردارم و دارم برا بغل کردن پسرم روزشماری میکنم نوشته هات منو بیقرار تر از قبل کرد

صبا و پرهام سه‌شنبه 23 شهریور 1389 ساعت 13:13 http://anymoanyma.blogsky.com/

خدایییییییییییا صمیممممممممممممم

به خدا اشکام جمع شدند

خیلی خوبی

هاجر سه‌شنبه 23 شهریور 1389 ساعت 12:52

سلام من همیشه ووب شما را می خونم خوب شد نوشتشژارسای من الان ۳ ماهش شده حس مادر بودن زیباست اون قدر که نمی خوای هیچ وقتی تمام بشه .

رها سه‌شنبه 23 شهریور 1389 ساعت 12:40

آره عزیزم از مادر بودن گفتی غرق زندگی خودم شدم که از مادر داشتن بی بهره ام نه اینکه نداشته باشم ولی صد رحمت به نامادری همیشه فکر می کنم اون مادرم نیست با اینهمه غم و غصه بعد از 6 سال اونهم بخاطر اینکه از متلک ها خسته شده بودم تصمیم گرفتم مادر بشم آره مادر بودن یعنی بدترین دوره بارداری را داشته باشی اونقدر آمپول و سرم بهت زده باشن که تمام دستت کبود باشه و آخر سر هم با رضایت خودت از بیمارستان فرار کنی.
مادر بودن یعنی وقتی 5 ماهه باردار باشی بفهمی شوهرت داشته بهت خیانت می کرده اونهم وقتی توی بیمارستان از درد داشتی به خودت می پیچیدی .
مادر بودن یعنی مامان من که هدیه روز مادر رو که بهش دادی پس بیاره.
مادر بودن یعنی وقتی مجبور باشی بری حمام یا دسشویی همش نگران دخترت باشی که الان با باباش تنهاست و تو از استرس عدم اطمینان به شوهرت داری می لرزی.
مادر بودن یعنی همش استرس داشته باشی که آینده دخترت چی می شه اگه تو نباشی دخترت چکار می کنه
زن بودن یعنی مجبور باشی توی زندگی ای بمونی که فقط تحمله و تحمله و روزی هزاران بار تف و لعنت به خود فرستادن که چرا یک نفر دیگه رو قربانی کردی تا....

باران مامان ترانه سه‌شنبه 23 شهریور 1389 ساعت 11:40 http://www.tarlanak.persianblog.ir

چقدر قشنگ نوشته ای . واقعا قلم زیبایی داری. اقعا مادر بودن خیلی قشنگه

حنا سه‌شنبه 23 شهریور 1389 ساعت 10:30 http://www.doosjoon.blogfa.com

صمیم جون حرف هات رو درک می کنم بدجور.
البته به کمک دخمل ۶ ماهه ام. البته اینجور که نوشتی ظاهرا روز به روز بیشتر هم درک خواهم کرد.
فکر کنم اینجوریه که اون بهشت ه حلال میشه دیگه مادر.

کیانا سه‌شنبه 23 شهریور 1389 ساعت 10:04 http://newmoon89.blogsky.com

مامانی مثل شما ندیدم.خوشبحال یونا

در گوشی سه‌شنبه 23 شهریور 1389 ساعت 09:18 http://shooikar50-50.blogfa.com/

چقدر زیبا نوشتی
صمیم .........

غزل سه‌شنبه 23 شهریور 1389 ساعت 08:52 http://manevesht.blogfa.com

چیزایی که تعریف کردی این روزهای منو دختر 14 ماهه ام هم هست . ماما گفتنی که باعث میشه تع دلت قند
آب شه .

مادرخانومی سه‌شنبه 23 شهریور 1389 ساعت 08:35

سلام ؛

خوشحالم که حالتون بهتره و دوباره تصمیم به نوشتن گرفتید ،

راستی چهارده ماهه شدن آقا یونای گل هم مبارک !

هنگامه سه‌شنبه 23 شهریور 1389 ساعت 08:22

سلام عزیزم قدر این روزها را بدن و پسرک را ببوس راستی من دخترم ۶ ماهه است ها(چشمک)

پسرک را مهد میذاری؟؟؟؟؟من دلم داره کنده میشم موندم مهد بذارم یا کارگر بگیرم مامان و بابا و فامیلی هم در این شهر نداریم اگر هم میداشتیم مگر من بچه شش ماهم رو میذاشتم ؟؟ نه هرگز

بهار سه‌شنبه 23 شهریور 1389 ساعت 04:50

عالی بود.

میشه لطف کنی دو روز یه بار ما رو یاد زحمتا و عشق بی حد و مرز مامانمون نندازی که اشک تو چشمامون جمع نشه و نگیم حالا دیگه نوبت ماست وهی لوسشون نکنیم؟!

مامان نیکان سه‌شنبه 23 شهریور 1389 ساعت 03:11

آخیش! بالاخره بعد این همه مدت که هرروز سر می زدم یه نوشته دیدم.
امیدوارم که همیشه شاد باشید و تندرست

اسیر تنهایی سه‌شنبه 23 شهریور 1389 ساعت 02:17 http://www.loveboy73.blogf.com

سلام به شما زوج جوون انشا الله به پای هم پیر پیر شین

مینا سه‌شنبه 23 شهریور 1389 ساعت 00:59

سلاااام:خیلی خوشحال شدم که اومدی،خیلیییییییی،چشمم به صفحه بدون آپت خشک شد،زود زودبیا که دلمان ازبس تنگید،خشکید...

مهسا سه‌شنبه 23 شهریور 1389 ساعت 00:12 http://nazila15.blogfa.com

پس با همه سختیاش حسه قشنگیه ;)

... سه‌شنبه 23 شهریور 1389 ساعت 00:03

صمیم و پسرک کوچولوش=دنیای خارق العاده و بی همتای شیدایی... نوشته هات جز بهترین نوشته هایی هست که میخونم...درک این نوع عشق و شور مثال زدنیه

north دوشنبه 22 شهریور 1389 ساعت 23:44

خیلی خیلی زیبا بازم برامون ازش عکس بگذاربوسسسسس

م دوشنبه 22 شهریور 1389 ساعت 23:00

تکبیر!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
زنده باد پسرک که توانست سکوت مامانش رو بشکنه ....... هورا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

kimya دوشنبه 22 شهریور 1389 ساعت 22:49

vaghean ghashang minvisi;)
plz enghad toolesh nade akhe delemoon vase neveshtehat tang mishe be fekre maaham bash

بلوطی دوشنبه 22 شهریور 1389 ساعت 21:38

مادر شدن
ادم هوس می کنه مادر بشه صمیم با خوندن مادری هات
نمی دونم یونا می دونه چقدر خوشبخته؟
عالی بود

لاله دوشنبه 22 شهریور 1389 ساعت 21:28

بیخود نیست که بهشت زیر پاتونه دیگه. خدا همه مامانا رو نگه داره ایشالاااااا

Asal_us دوشنبه 22 شهریور 1389 ساعت 20:25

واییییییییییییی صمیم جون دلم غنــــــــــــــــج رفت دختر وقتی که نوشته هات رو خوندم.
چقدر دلم خواست که منهم یه نی نی داشته باشم.
خدا گل پسرت رو برات حفظ کنه همینطور تو و علی آقا رو واسه اون.
ترو خدا حیف نیست وقتی که به این قشنگی همه چیز رو توصیف میکنی از ما وخودت این رو دریغ کرده بودی؟

بوووووووووووووووووس واسه تو و اون جیگر نازت

[ بدون نام ] دوشنبه 22 شهریور 1389 ساعت 19:37

خوشحالم که برگشتی.نبینم دیگه تو غار بری.گرگ می خورتت.گاهی همه چی تلخ میشه می دونم.اما خدا بزرگتر از همه ی این تلخ شدن هاست.جایی خوندم اگه همه ی کارایی که انجام میدی برای خدا باشه و به نیت راضی کردن اون،اونوقته که احساس می کنی صاحب داری.احساس می کنی زندگی با همه ی روزمرگی هاش می ارزه به داشتن اون وجود مقدس.به حس کردن چشماش روی لحظه لحظه های تو.
مهسا.یونا رو ببوس.


برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد