من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

عشق

اولین باری که عاشق شدم نمیدونم عاشق  چی  شدم..اصلا انگار  خود عاشق شدن مهم تر  از  طرف  بود برام. یه پسری بود دراز و لاغر و  بلند که لقبش  تو فامیل نردبون دزدای  دریایی!!! بود .وقتی  میخندید این دهنش  کناراش  چین میخورد وردیف  دندونای  سفیدش  پیدا می شد .من و  صبا و یکی  دیگه از  دخترهای  فامیل همزمان  عشق رو توی  وجود این بنده خدا دیدیم انگار!! و سه تایی  زدیم و عاشق  نردبون شدیم..خنده دار بود ..خیلی ..تلاش هر  کدوم از  ما برای جلب توجه اون و  خر کیف شدن نردبون از  اینهمه وفور  نعمت ... خونواده بسامان وخاصی  نداشت ولی  از  همون سن و سال این پسره اونقدر  جربزه و غیرت داشت که هنوزم که  هنوزه وقتی میبینم با چه تلاشی برای گذران زندگی  همسر و دو فرزندش  تلاش  میکنه تو دلم تحسینش  میکنم و البته خدا رو شکر  میکنم که اون عشق یکطرفه چند روزه  زندگی  هیچ کدوم رو عوض  نکرد. نمیدونم این نردبون چی  داشت تو وجودش  که حضورش  بعد ها و بعدها توی  خونواده ما بیشتر و بیشتر شد. از  بازی روزگار  نردبون زد و  عاشق  دختری شد که برادر  من سهیل توی  همون سن و سال قرومه سبزی و اینا برای  دختره میمیرد و  او نهم از  بچه های  فامیل بود. یعنی خداییش  هیچ هیچ سنخیتی بین خونواده ما و دخترک وجود نداشت و  تلاش  ما  برای  از  کله بیرون کردن این عشق  کار به جایی نبرد..دیدن قیافه سهیل وقتی  که شنید  دخترک ازدواج کرده دیدنی  بود و دیدنی تر  از  اون وقتی بود که شنید با نردبون  عروسی  کرده...خلاصه سایه این آدم روی  زندگی  ما بود  تا مدت ها...بعدترها  از  علی شنیدم که نردبون خیلی  بچه با عرضه ای  هست و برای زندگیش  همه تلاشش رو میکنه..توی  دلم میگفتم انگار  هر  چی با عرضه بوده افتاده جلو پای  ما.!!(آیکون سوت)

دومین باری که عاشق  شدم البته عاشق  نه ها ولی  خب  فهمیدم لرزیدن دل و  روده !! چیه  وقتی بود  که 15 ساله بودم و  طرف برای  ماه عسل!!! با خانومش اومده بود  شهر ما  ..نمیدونید  چه جوری  مثل این دیوونه ها بوی  عطرش که به پتو!! مونده بود رو میبلعیدم( آیکون عشق  جواتی!!)..و جالب  اینکه  همسرش رو فوق العاده دوست داشتم..خب  اون زمان ها کسی  به چشم های براق دخترک پونزده ساله ای  مثل من توجه نمیکرد و به غم چهره اش  وقتی  عروس  خانم دست هاش رو می انداخت دور شونه های  آقا داماد و  میبوسیدش!! خلاصه الان دخترهای  او ن آقا دانشگاهی  هستند!!( خاک تو سرت صمیم که سن و سال هم حالیت نبود) و  واقعا به من علاقه دارند و منم عاشق  شیطنت هاشونم...اتفاقا اون هم آدمی بود  که خیلی  باعرضه بود و علیرغم  سختی هایی که داشت توی  زندگیش  ولی  رو سفید  شد  این روزها و  زندگی آرومی  دارند.این عاشق  شدن های  من با رفتن طرف  از  خونه امون فوق  فوقش  تا سه چهار روز زندگی  میکرد با من و  بعد باز  من بودم و  دنیای  خوشی  نوجوونی.

هفته بعدش  نمیدونم چی شد که یکدفعه  انگار  یادم امد  این مستاجر  ما یه نوه بامزه هم داره هم همسن خودمه و روزهایی  که غروب افتاب رو در  انتظار  اومدن  اون به شب  میرسوندم و روی  پله ها ساعت ها مینشستم و  به هزار و یک بهانه  ازش  خبری میخواستم بگیرم هم گذشت و با اومدن  مهر و سال تحصیلی  جدید باز  سرم به درس و زندگی خودم گرم شد و عاشقی  رفت و  حوض  بی  ماهی یواش  یواش  به استقبال  پاییز  رفت.

دفعه سوم دیگه روی  هر چی  اسکول رو سفید کردم!! طرف رییس  اداره بابا بود( یا خدا!) که زن و سه تا دختر مثل ماه داشت و به ما مکالمه  زبان یاد میداد.(هنوز  دبیرستان نمیرفتم)وای  که من هنوز که هنوزه  چشم های سیاه و  خنده های  زیباش رو یادمه . اونقدر  عاشق  این مرد و زن و بچه هاش  شده بودم که خودم هم مونده بودم من  آقای رییس رو دوست دارم بلاخره یا نه!!! وقتی  میومد خونمون من دامن زیبایی  میپوشیدم و همش  سعی  میکردم با خوب  درس  پس دادن بهش  توجهش رو جلب  کنم که موفق  هم شدم  و البته  اون فکر  میکرد  من عاشق  زبان هستم نه معلمش!! این بنده خدا هم گذاشت  رفت خارجه! و  ما موندیم و  حوضی  که خالی  از  ماهی  های  قرمز  عاشق بود...بعدها فهمیدم من عاشق  گرمی و مهربونی و خونواده دوستی  این مرد بودم نه خودش و  چون خیلی از  نظر  اداب  معاشرت و  سر و زبون شبیه بابا بود من عاشق شخصیتش شده بودم...

خلاصه توی دبیرستان عاشق  نشدیم و همینطور  حوض بی  ماهی موند تا نزدیک های  دیپلم...که من یک روز  اتفاقی یه شماره گرفتم و  تو سه ثانیه  به نظرم صدای اون ور خط   خیلی رویایی و خونواده داراومد!!!!! خلاصه روزهایی که  غذاهای  مامان همش  ته میگرفت و  من  خارج از  دنیای  نوجوونی  عشق  رو مزه مزه میکردم رسید...غذاها چرا ته میگرفت؟ چون من سر  آشپزی میرفتم توی دنیایی  دیگه ...کل این حس و  پیچ و تاب  دل و روده و  عشق  تلفنی یک ماه هم نشد و وقتی  پسره اون ور خیابون داشت رد میشد و من این ور  خیابون بودم  و  موتور گشت  شک کرد و  از  من پرسید  چکاره اون آقای  اون ور  خیابونم!!( ای  خدا چه دوره سیاهی  بود  او  سال ها) توی  دلم یه ای  خدا ! گگگگگلط  کردم غلیظ  گفتم و کلا دور و بر عشق و  عاشقی رو خط  کشیدم..

تا اینجا که همه حس ها یکطرفه بود .و حس  دوطرفه رو  کسی به دل من مهمون کرد که  بزرگ شدن و  قوی شدنم رو مدیون  بی معرفتی هاش   هستم..سال آخر  دانشگاه ...جذاب ترین  پسر  دانشکده ( از  نگاه  دخترک های  همسن   صمیم همون سال ها) و نزدیک شدن هایی که من هی  دور میشدم و اون جلوتر  می اومد..من  پس  میزدم و اون پیش میکشید من انکار  میکردم و اون اقرارمیکرد..... اون سال ها مثل الان بر این باور بودم که  پسرها هم مثل  دخترها  دوست های  معمولی  هستند برای  من  و وقتی یه ناگفتنی های  زندگیش و  حرف هاش گوش  میدادم هنوز  هم مطمئن بودم از  خودم و اینکه عاشقی  حداقل این شکلی نیست...هر روز صبح زودتر  از من دانشکده بود و هر روز ساعت ها با  من  بود و  من دلخوش به دوستی  ساده بینمون..تااینکه سر  کلاس دانشکده وقتی برای  بچه های  رشته های دیگه کلاس  داشتم    یکباره حس  کردم یه رشته باریک داغ  وارد  چشمام شد و اونقدر  داغ و سوزنده بود که به وضوح  معذبم کرد..خیلی  تلاش  کردم نذارم این حس  تمرکزم رو از بین ببره و حیرت تو وجودم آوار شد وقتی  فهمیدم این  رشته داغ و  پر حرارت  از  ته کلاس و از  چشم های سیاه  و گیرای اون داره میاد طرفم و  اون روز بود که فهمیدم من هم دارم گرم وگرم تر  میشم.  .از  این اعتراف  هیچ وقت احساس  املی  نمیکنم ولی  اولین که آخرین بار هم بود   که دست های  عاشقش رو غافلگیرانه گذاشت روی  دست های  من  به وضوح تکون سختی  خوردم و تا ساعت ها دست هام داغ داغ بود... من به باتجربگی  الان توی  شناختن خودم  و بروز  احساساتم نبودم اون سال ها ...من یکباره توی  استخری  افتادم که همیشه  بی خیال و  سبک از  کنارش  رد میشدم...شعرهای اون سال ها و نوشته هام  هیچ وقت تکرار نشد..انگار همه احساساتی که به یکباره اومدن بیرون به همون سرعت هم رفتند زیر خاکسترها .. خاکسترهایی که آتش  زیرشون سال ها ست سرد سرد شده. یادمه هیجان دیدن مامانش وقتی  داشت از خونواده ما تحقیق  میکرد به من گفت خیلی  ساده عاشق شدم ... و اما حوض  تنهایی من  خیلی زود بی ماهی و خالی تر  از خالی شد. ....عمر  دو سه ماهه این دوستی ساده وقتی  تموم شد که تو اوج اظهار  محبت به من  ناباوانه  فهمیدم  نتونسته صادق باشه حداقل با خودش و برام نوشت که  نتونسته  خودش رو راضی  کنه به من  و همه احساساتم دروغ بگه..بیشتر  از  این دروغ بگه.....او دلخوشی  روزهای  پاییزی من بود و حالا توی  یه زمستون بیرحم  من مونده بودم و هزار تا سوال و  فهمیدن اینکه عاشقی  گاهی  چقدر درد دارد ...

من موندم و وسط  خراب شدن و آوار شدن بودم که به خودم گفتم هی  دختر..خجالت بکش!!! تمومش کن..بلند شو... وتموم ساعت های روزم رو تو کتابخونه دانشکده گذروندم. درس خوندم و درس خوندم..ترم اخر بودم و  دوست هام ..اون هایی که منو میشناختن و میدونستن چقدر  احساس  برای من در زندگی  پر رنگه ناباورانه نگاه میکردند...به یک تغییر نیاز داشتم..توی   4 ماه بیست کیلو کم کردم و به وزن آرزوی  همیشگی  زندگیم رسیدم..زیبا شدم .. دوباره معدل الف  شدم...و با نزدیک شدن به خودم  اون رو فراموش کردم...حداقل در  این سطح که بی تفاوت باشم و شنیدن اسم یا دیدن دوباره اش  دلم رو نلرزونه...من سایه ای  از  عشق  رو تجربه کردم اون  موقع نه خودش  رو ...روزها گذشت ..روزهایی که حوض من خالی از  خود نبود  و  من خودم رو توی  آب  اون میدیدم ...روز هایی که به خودم فرصت دادم بفهمم چی  میخوام از  یه رابطه ..چی دوست دارم و  چی  نمیپسندم.. معیارهام چی هست ..واقعا از  زندگیم چی  انتظار  دارم..و وقتی  خودم رو خوب  فهمیدم  آروم آروم و وقتی  اونقدر به خودم نزدیک شدم که صد رابطه هم نیمتونست منو  اونطور  به خودم بشناسونه  علی وارد زندگی من شد..من تو نگاه اول بهش  دل ندادم..اونقدر  نرم و آهسته وارد ذهن من شد و اونقدر آروم و ساده توی  دلم نشست که یک روز  دیدم بعد از  مدت ها آشنایی عاشقش  شدم..عشق  کلمه ای  کوچک بود برای  حس من...انگار  علی رو مدت ها بود  میشناختم...من هیچ وقت برای  علی  قطعه ادبی ننوشتم..شعر  نگفتم..این چیزها از  ابهت و بزرگی  رابطه ما کم میکرد انگار..اصلا کلمه ای  نمیتونستم پیدا کنم که وقتی روی  کاغذ میاد  کوله معنی اش  از  حس من سنگین باشه..کلمات خالی  از  معنی بودند وقی  چشمهای  علی به من نگاه میکرد و  وقتی  دست ها ش نرم نرم روی  دست هام میلغزید انگار  سال هاست گرمی اشون رو حس  کرده بودم...عشق  از سایه در اومد و اونقدر بزرگ و  روشن همه وجود منو گرفت و  گرم شدم و  نور گرفتم که هیچ وقت  هیچ کس  و هیچ  چیز زندگیم نمیتونه چیزی بیشتر  از  این به من بده  ..حتی  حضور  پسرک ..وجود گرم و  معصوم این ثمره زیبا حتی  توی  ذهنم هم نمیتونه رقیب  خورشیدک همیشگی قلب من بااشه....

علی  اولین عشق واقعی زندگی  من بود و هست.با علی  اونقدر  خودم رو بهتر شناختم و فهمیدم کی  هستم و  چی  میخوام که امکان نداشت عشق های  سایه وار دیگه بتونه اینهمه به من کمک کنه...من به این نتیجه رسیدم که وقتی  محبت تو دلم  عمیق و اروم نشسته باشه  تلخی  نمیتونه دووم بیاره..وقتی  این عشق  من و  علی رو بزرگ تر کرده و  باعث شده چیزهایی  جدید تو وجودمون پیدا کنیم و  دیدمون به زندگی  فرق  کنه با قبل  خب  مسلما ارزش  حفظ  و  پروروندن هم داره. شاید این حرف  ها خیلی شعار به حساب  بیاد ..بهم گفتن خیلی  ها...بارها سرزنش  شدم که تو زندگیم به رویاها چسبیدم و از  حال غافل شدم..بارها ریشخند دیدم و بارها  نگاه های  عجیب و غریب  بقیه رو تحمل کردم.گاهی با خودم میگم بقیه در مورد زندگی من چه تصوری  دارن؟  من  شاید بدهکارباشم به  بعضی  ها  و باید  دوباره و چندباره بگم من هم گاهی  از  علی  دلگیر  میشم..گاهی  تلخ میشم . گاهی  گریه میکنم و  گاهی فکر  میکنم  هیچ وقت منو دوست نداره!!!!.گاهی   هم هست که مثل یه دخترک عاشق دورش  میچرخم و گاهی  هم آروم فقط  نوازش  دست هاش رو تو سکوت میخوام. من هم گاهی  خسته میشم..غر  میزنم..عصبانی  میشم..عصبانیش  میکنم!! من هم گاهی  اونقدر دل نازک میشم که کافیه چند ثانیه دیرتر بهم توجه بشه ..اونوقته که میرم توی  اعماق  خودم و  کف  اون همه تنهایی  دراز میکشم و سرم رو میذارم روی  دست هام تا   کسی بیاد ..و گاهی  هم کسی  نیست یا حوصله اش  رو نداره و من خودم  آروم آروم  از  تنهایی در  میام...من هم گاهی  وقت ها  روز  تولدم با یک روز  تاخیر!! کادو میگیرم  چون همسرم توی  مشغله های  زندگی  واقعا یادش  میره اون روز رو ...( البته فقط  امسال اینطوری شد). و یا گاهی  اصلا هدیه نمیگریم تو مناسبت خاصی  . من هم  گاهی  هست که با خشم نگاهش  میکنم...اینها اگر  نباشه   یا من عادی  نیستم و  خشم و نارحتی  و  غم و  ..توی  وجود من  نیست!!! هیچ وقت یا اینکه  مطمئن باشید  حقیقت رو نمیگم...

ولی  اینجا همه چیز  همونطوری  هست که  واقعا هست...دروغ نمیشنوید از  من...ولی اونچه که باعث  میشه من اینهمه از  خودم و زندگی  مشترکمون فارغ از  مسایل مادی و  فشارهای بیرونی  و  کاری  که برای  همه هست در  حد  خودشون   راضی  باشم و  اینجا ازش  بنویسم اینه که من  و علی  حداکثر سعی مون رو میکنیم تا حرمت بینمون خدشه دار نشه...ببینید من خیلی  زوج های  خوشبخت دیدم که  وقتی دعوا میکنن   به هم دو تا فحش  هم میدن  ..خب  من امکان نداره به علی دشنام بدم.هیچ وقت یادم نمیاد توی   دلخوری  پای  خونواده هم رو وسط  کشیده باشیم..هیچ وقت  گذشته یا روزهای  تلخ رو به هم یادآوری  نمیکنیم  مثلا وسط  بحث  نمیگیم  آره تو همیشه!! همینطوری بودی  و  دو هزار بار قبل فلان تاریخ و فلان بار  هم این فیلم رو سر  من در  آوردی...گیر  نمیدیم به هم...محاله  برخورد فیزیکی پیش  بیاد..من وقتی  ناراحت میشم ناخودآگاه میرم یه لیوان آب سرد میخورم و  ترجیح میدم اصلا حرف  نزنم و این حرف  نزدن  و تو خودم بودن  خییییلی  طول بکشه  یه روز میشه ...من به توجه کافی  قبل از خوابیدن اهمیت میدم...چی بشه و انقدر  خسته باشیم که بدون در آغوش  گرفتن هم  فقط  بگیم شب  خیر  گلی   و بخوابیم.  و در  کل نظر  شخصی   من اینه که زوجی  میتونن  به هم دلگرم باشن  و همراه  بمونن با هم که رابطه جسمی  موفقی  داشته باشن. محاله زن یا مردی  توی  رابطه خصوصی  رضایت نداشته باشه  و بتونه طولانی  مدت نقش همسر  خوب و با وفا رو بازی  کنه. توی  این رابطه هم  رضایت دو طرف  مهمه و  بخصوص  خانم باید  این رو حق  همه جوره خودش بدونه که همسرش براش  وقت بذاره  و جسم او ن رو بشناسه. خب چطوری؟ فارغ از  اون درصد متاسفانه زیاد آقایون  که تمایلی به وقت  گذاشتن و راضی  کردن همسرشون ندارن خود خانم ها باید صریح و بدون اوا مامانم اینا این حرفا چیه دیگه صمیم!!! به همسرشون بگن از رابطه دو نفره اشون چی  میخوان .خب  الام ممکنه بعضی  ها بگن اوهههه این صمیم هم فک کرده  دوره کلاه بوقیه هنوز!!! البته که هست در  بعضی  خونواده ها  و من تاکیدم بر اینه که گنگ و مبهم آدم به شوهرش  نگه من و راضی  نگه دار!!! خب  مثل اینه که یه بسته تو بیست تا کاغذ پیچیده رو آدم بده به مرد بدبخت و بگه من اینم!!! همین امشب  کشف  میکنی  بدون اینکه یه ذره این کاغذ ها حتی باز بشه!!! قربونتون بشم خب  این مردهای بیچاره وقتی  هنوز  خود ما زن ها نمیدونیم توی  این بسته چی  هست  از  کجا بدونن...منظورم اینه که واقعا آدم برای  شناختن خودش و  احساساتش  باید  وقت صرف  کنه و  با جدیت هم این کار رو بکنه... منتظر  نباشه هر چی  شد  و پیش  آمد خوش امد. من میدونم ..باور  کنین من میدونم همین الان خیلی  از  خانوم ها  رضایت بسیار پایینی  از  رابطه اشون دارن و علت سردی و  تلخی  زندگی  بعضی  ها هم همینه .خب  بابا حق  داریم به خدا...آخه نباید آدم دلش  به یه چیزی  گرم باشه توی  زندگی؟  چقدر هی  بگیم  دنیا دنیای کار بیرون زن هست  و تو خونه هم که باید  زندگی رو اداره کنه و  وقت نیست و شوهره نصفه شب  از سر  کار چهارمش  میاد خونه و هلاکه  و وقت نداریم و  اینا ...باور  کنین  وقتی دلگرمیش  باشه وقتی  اطمینانش  باشه که این  همسر  که الان از  خستگی  بیهوشه کنار  من  کافیه  فرصتی داشته باشیم تا  بهترین ها رو برای  هم ایجاد کنیم ..همین دلگرمی  آدم رو شاداب  نگه میداره.  من دردم از  خانوم هایی  هست که هنوز  نمیدونن واقعا سیستم بدنشون چطوریه یا میگن رومون نمیشه  از شوهرمون فلان درخواست رو داشته باشیم... اصلا باید اینطوری  فکر  کرد که اون مرد رو برای  زندگی  انتخاب  کردی تا بهت سرویس  هایی که میخوای  رو بده..خب  تعجب  نداره مردا هم خیلی  چیزها میشه تو پاچشون کرد!!! که  با علاقه و میل و اشتیاق  باطن!! اون رو انجام بدن.  یادتو ن میاد وقتی  کوچک تر بودیم  و مثلا آشپزی  میکردیم  حتما چند بار  خراب  میشد و اونقدر  تکرار شد که خوب  یاد گرفتیم؟ خب  به نظر  من اقایون  البته اگر  از  زور  کارکشتگی  ته قابلمه رو در  نیاورده باشن!!!! هم نیاز  به تایید  و تشویق  دارن و اینکه بعد نوازش بشن و ازشون تشکر بشه که اینهمه به فکر همسرشون و  خواسته های  اون هستن..اون ها اونقدر  شکننده هستن بر خلاف  قیافه های  جدی  و محکمشون که فقط  کافیه نوازش  سر انگشت های  همسرشون رو با محبت لمس کنن..میدونم باز رفتم رو منبر  و  همه تو این چیزا ماشالله فول پروفسور  هستیم  ولی  اجرا کردن بعضی  چیزها به سادگی  که نشون میدن نیست...

 زندگی  من مجموعه ای  از  همه اینایی که گفتم هست و قسمت روشنش  همیشه میچربه به  معدود تاریکی  هاش. حس  خوشبختی  هم توی  وجود آدم هاست نه تو ظاهرشون  وگرنه من مطمئنم اگه کسی بیاد توی  خونه ما ممکنه به نظرش  زندگی  معمولی  داشته باشم در حالیکه   من پرم از  خوشبختی  و  همین برام کافیه.

تازه خوشبختی  این روزهام با کم شدن  عالی وزنم داره کامل میشه.....یووووهوووووو

نظرات 52 + ارسال نظر
گلبانو خاتون دوشنبه 22 شهریور 1389 ساعت 18:20 http://golbanoo-khatoon.blogsky.com

سلام به صمیم خانوم مهربون!
وبتو تازه که نه چند وقته پیدا کردم. از اونجا که اسمش جزو همه لینکا بود!!!! ولی الان سه روزه که وقت گذاشتمو همه نوشته هاتو خوندم.
اول اینکه خیلیییی دوسشون داشتم. چون صادقانه بود. چون کمتر کسی دیده بودم که اینجوری عاشقانه با شوهرش باشه (بگو ماشالا).
دوم اینکه هی اومدم نظر بزارم دیدم اونی که میخوام بگم تکراریه!
سومندش خیلی تحسین برانگیز بود زندگیت! بی رودروایسی بگم که عاشق اینم که به کمترین ها راضی هستی و تونستی بهترین زندگیو تو همین کمترینا برای خودت بسازی.
وحالا بعد خوندن این پست به خودم اومدم.
چه شباهتایی! بین عشقایی که تو تجربه کردی و عشقایی که من داشتم! پس من تنها نبودم!!
اما نکته ای که من دارم اینه که فکر نمیکنم هرگز بتونم مثل تو درباره اش حرف بزنم!
خوب دیگه زیاده حرفی نکنم.
از اونجا سلام منو به امام رضا برسون و برام خیلیییی دعا کن

[ بدون نام ] دوشنبه 21 تیر 1389 ساعت 11:42

سلام ،
اتفاقی وارد وب شما شدم و این مطلب رو خوندم . بهتون تبریک می گم فوق العاده نوشتید فوق العاده .با خوندن این مطلب یاد خودم افتادم البته من هنوز تو نیمه راهم با شکستهایی که خوردم می خوام خودمو بشناسم، خیلی عالی نوشتید کلامتون بدجوری به دلم نشسته .به تازگی یک وبلاگ درست کردم labkhandeashna.blogfa.com هنوز چیزی توش ننوشتم دوستدارم شما هم بهش سری بزنید
امیدوارم روزی منم بتونم پرده رو بردارم و بزارم احساسم هوایی بخورد.

ژاله یکشنبه 20 تیر 1389 ساعت 13:12

دعا میکنم که همیشه خوشبخت باشین.
با خوندن این پستت خیلی چیزا یاد گرفتم.ممنون

مینا دوشنبه 14 تیر 1389 ساعت 03:52 http://minayeto.blogfa.com

نوشته هات به دل می شینه .مطلبت راجع به عشق خیلی زیبا بود.شبیه تصوری بود که من از عشق و دوست داشتن دارم و امشب نوشته بودم.همیشه شاد باشی

تی تی شنبه 12 تیر 1389 ساعت 12:25 http://waterylady.blogfa.com/

خیلی دوستت دارم..شخصیتتو و نوشته هاتو

پریزاد دوشنبه 31 خرداد 1389 ساعت 15:04 http://zehneziba16.blogfa.com

مثل همیشه اموزنده...
صمیمممممممممممممم اخه چقدر ما باید درخواست عکس یونا رو بکنیم؟هان؟چقدر؟(نیشخند)

من لیلا هستم یکشنبه 30 خرداد 1389 ساعت 09:14 http://imleila

سلام صمیم عزیز
خیلی وقته وبلاگتو می خونم .
خوشحالم دوباره داری تند تند می نویسی .
می بوسمت . پسر خوشگلت رو هم می بوسم . مااااچ

سلام یکشنبه 30 خرداد 1389 ساعت 00:17

اولین بار که عاشق شدم پسر همسایمون بود که حدوود 20 الی 24 سال ازم بزرگتر بود اون موقع من 5 ساله بودم و اون منو با مهربونی بغل کرد و بوسید

مریم شنبه 29 خرداد 1389 ساعت 12:27 http://www.baian,blogsky.com

عالی بود موفق باشید.

مریم شنبه 29 خرداد 1389 ساعت 11:06

سلام صمیم خانم
من اولین باری هست که درباره وبلاگتون نظر میدم
کم و بیش مطالب رو از وبلاگتون خوندم .
از روحیه شوخ طبعی شما خوشم اومد و از خوندن بعضی مطالبتون توی روزهایی که پکر یا خسته بودم خندیدم و شاد شدم

اما در مورد تجربیات شخصی زندگیتون می خواستم بگم خدا رو شکر من و شوهرم هم رفتارهایی مشابه شما با هم داریم و خیلی خیلی روی زندگیمون کار می کنیم و هیچ وقت با همه مشکلاتی که داریم به هم بی حرمتی نمی کنیم و یا با صدای بلند صحبت نمی کنیم
من و شوهرم هر عاطفه بالایی به هم داریم و خیلی از نکات ظریفی رو که تو در زندگیزداری الان که مقایسه می کنم ما هم داریم و خدا رو شکر از زنگی با شوهرم و اینکه با همه اختلاف نظرها و مشکلات هنوز عاشق هم هستیم و فقط تو زندگی مهر و محبت و احترام در وهله اول مهمه نه امکانات و پول و حرفهای دیگران و ... خواشحالم
به زودی پسرمون هم به دنیا می یاد و شادی زندگی عاشقانه ما بیشتر می شه
من و شوشو هیچ کدوم از کارها و رفتارهایی رو که در مقابل هم داریم از جایی یاد نگرفتیم ولی بهم کمک می کنبم تا خوب زندگی کنیم
و البته همه اینها به خاطر اینه که انتخاب درستی داشتیم. یک قایق رو به هیچ وجه نمی شه یک نفره پارو زد و به مقصد رسید .
شاید خیلی از خانمها و آقایان هم دلشون بخواد زندگی مشابه زندگی من و تو داشته باشن اما طرف مقابلشون درک و فهم این مسائل ر و نداشته باشه ولی با این وجود من دیدم که گاهی سر سخت ترین آدم ها هم رام شدن
کلیدش فقط احترام . مهر و محبت و صبوری کردنه

خوشحالم از این همه خوشبختی تو...
ممنونم.

نیلوفر جمعه 28 خرداد 1389 ساعت 20:07 http://nilgoon1360.blogfa.com

از اینکه میبینم دو تا آدم، یه زوج ، اینقدر به هم نزدیک و با هم خوشبختن واقعا لذت میبرم
ایمدوارم همیشه این خلوت عاشقانه تون پایدار باشه عزیزم
خیلی زیبا مینویسی

زهرا جمعه 28 خرداد 1389 ساعت 17:01 http://sedayam-kon.mihanblog.com

چقدر خوندن عاشق شدنات جالب بود برام.. منم عاشق شدم. از اون بار اولی که عاشق پسر همسایه روبروییمون شدم که شاید یه پونزده سالی بزرگتر از خودم بود..تا الان که برای بار چندم یکی رو دوست دارم. اما الان دوست داشتنم فرق کرده...منتظر بار آخرم که شاید راحتم کنه.. بهم سر بزن

لیلی جمعه 28 خرداد 1389 ساعت 15:10

چقدر لذت می برم از خوندن نوشته هات... از دی ماه گذشته می خونمت و هر بار با خودم می گم چقدر این دختر راحته و این راحت بودن از جنس بیخیالی و لاابالی گری نیست... از شجاعت و اعتماد به نفسه...توی نوشتن و کلا همه هنرها خیلی مهمه که آدم نترسه از قضاوت شدن و بتونه بدون خودسانسوری بنویسه... برای همین متاسفانه هنرمندها و نویسنده های خوب زن مخصوصا تو جوامع سنتی مثل کشور ما کمتر از مردا هستن... راستی خیلی هم خوب می نویسی!واقعا طنزت عالی یه و در حد یک نویسنده حرفه ای و درجه یک!
خلاصه این که با خودت و نوشته هات خیلی حال می کنم! الانم فقط خواستم یه چیزی برا ت بنویسم و نظرم رو بگم!

حمید جمعه 28 خرداد 1389 ساعت 09:51 http://enlightened.blogfa.com/

هی بگین مردها بدن

shadi جمعه 28 خرداد 1389 ساعت 06:44

kheiliiiiiii kheili doooset daram, nemidoooni khondane neveshtehat vaghti hich dooosti doro varam nist o koli deltange hamashonam cheghadr behem energy mide :)

مهدیه جمعه 28 خرداد 1389 ساعت 00:05 http://mbasirirad.persianblog.ir

سلام عزیزم.من اولین باری که عاشق شدم 20 سالم بود.تجربه ی دردناکی داشتم ولی همون تجربه باعث شد امروز از زندگی با همسرم احساس خوشبختی کنم.

دخترک پنج‌شنبه 27 خرداد 1389 ساعت 22:27



من کشته ی پست هایی ام که حتی نیم اپسیلون از عشق تو توشون باشه.چون حس کردن تجربه هات برام قشنگه.
خیلی قشنگ بود.مرسی.
دو تا توصیف اتو هم خیلی دوست داشتم:

..........اصلا کلمه ای نمیتونستم پیدا کنم که وقتی روی کاغذ میاد کوله معنی اش از حس من سنگین باشه..کلمات خالی از معنی بودند وقی چشمهای علی به من نگاه میکرد .......
کوله ی معنی سنگین از حس......

و

.....اونوقته که میرم توی اعماق خودم و کف اون همه تنهایی دراز میکشم.......
تا حالا به این فکر نکرده بودم که عمق تنهایی کف داره....
مرسی

واقعا عین اون چیزی که حس کردی رو تو کلمات جوری گنجوندی که احساس اون لحظه رو کاملا میشه ازش درک کرد.

از این همه راحتی ات...چی بگم.....همه ی ما از این عشقا داشتیم و همه اش خجالت می کشیم بگیم که نکنه بقیه فکر کنن عشق جواتیه.اما تو راحت همه چیو میگی.
اما با وجود همه ی این برون گرایی ها و بروز دادن خودت هنوزم نفهمیدم درونگرایی یا برونگرا.....
مهسا جونی
بوس



بلوطی پنج‌شنبه 27 خرداد 1389 ساعت 20:48 http://number13.blogfa.com

خیلی خوبه صمیم خانوم
راستش حرف هاتون رو می فهمم...ولی اینکه ادم حرمت نگه داره تو دعوا بسته به طرف مقابل هم هست...وقتی طرف از پونصد سال تا پیشت رو میاره جلو چشمت که دیگه نمیشه ساکت موند! این خیلی خوبه که همسر شما اینطوریه
کاش می تونستم مثل شما باشم...خوشحال و خوشبخت...ولی مثل اینکه کلا خونودگی پیشونی ما سیاهه!

آنیما پنج‌شنبه 27 خرداد 1389 ساعت 20:14 http://www.dailyofanima.blogfa.com

وااای صمیم واقعا با این پستت حال کردم.عااالی بود.

شیوا پنج‌شنبه 27 خرداد 1389 ساعت 19:30

سلام
خوندن نوشته هات من و همیشه غرق عشق میکنه حتی دیدی که در روزهای بیماریت داشتی واقعا آموزندس .... من همیشه دنبال اسطوره هایی هک که جهانی نیستند .... قهرمانهای ناشناخته ی زندگی ... شما هم یکی از همون هایی ....حتما خدا تو را با افتخار به فرشته هاش نشون میده و میگه دیدین ارزششو داشت .....مطمئنم

مهرنوش پنج‌شنبه 27 خرداد 1389 ساعت 17:36

سلام صمیم عزیزم خیلی عالی است .مدت هاست که با وب لاگ شما آشنا شدم امروز فرصتی شد که نظر بدم و ساده بگم خیلی خوب مینویسی و سخنی که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند.

نیکی پنج‌شنبه 27 خرداد 1389 ساعت 16:55

خیلی گلی خانومی

قاصدک پنج‌شنبه 27 خرداد 1389 ساعت 16:06 http://fromheretoeternity.persianblog.ir

قشنگ بود
خوبیش اینه که آدم بتونه به خاطرات گذشته زندگیش با شادی نگاه کنه
ازشون پشیمون نباشه
و دوسشون داشته باشه
مثل احساسات نوجوانی که تو دوران ما فقط گناه بود و لاغیر

تسنیم پنج‌شنبه 27 خرداد 1389 ساعت 14:24 http://www.taninezendegieman.blogfa.com

سلام صمیم جان.متنت دلنشین بود فقط خیلی ریز بود.خداییش چشم و چار ادم درمیاد دیگه.خیلی با حرفات موافقم.انشااله همیشه همینطور حس خوشبختی تو وجودت بدرخشه.

memol پنج‌شنبه 27 خرداد 1389 ساعت 13:45

من خیلی وقته وبلاگتو میخونم.. ولی هیچ موقع هیچی ننوشتم.. چون من اصلا زیاد نمینویسم!! بر عکس تو (دو نقطه دی) میخواستم بگم.. خیلی دوست دارم، قلمتو، نگاهتو و قلبتو..

من پنج‌شنبه 27 خرداد 1389 ساعت 09:41

خیلییییییییییییییییییییی با حال بود
اولین بار بود که بلاگتون رو خوندم اما به نظرم فوق العاده بود
عشق تو زندگی خیلی دختر ها همینطوریه
من 2 بار این حس مثلا عشق رو تجربه کردم و هر بار با سرعتی که بالا رفتم با مخ خوردم زمین
اما توی دفعه سوم....
همه چی فرق کرد
اما خب میدونی آدم باید گاهی واسه این که مشکلی واسه طرفش پیش نیاد از دلش بگذره
منم از دلم گذشتم
هرچند اون هنوزم اصرار داره که نباید اینکارو میکردم

لاله پنج‌شنبه 27 خرداد 1389 ساعت 09:02

خوندن وبلاگت خیلی لذت داره. ایشالا همیشه همین حس خوشبختی رو داشته باشی

می می پنج‌شنبه 27 خرداد 1389 ساعت 08:57

سلام
منم مزه این خوشبختی رو تو زندگیم دارم
شیرین ترین هدیه خدا به من همسرم هست
امیدوارم همه زوج ها شاد باشن و طعم این دوستی رو بین خودشون بچشن

نادی پنج‌شنبه 27 خرداد 1389 ساعت 08:31

صمیم جون درست که چیزایی که گفتی رو به قول خودت همه ممکن استاد باشن ولی آدما تو مشغله کار و زندگی ایقدر درگیر میشن که خوب بودن یادشون میره با وجود اینکه اونو بلدن! فقط یه یادآوری میخوان واسه قشنگتر شدن زندگیشون.
از اینکه خوبیهارو یاداوری میکنی ازت ممنونم..
صمیم . بگو . هرچند بارها گفته باشی .از خوبیها که میگی ادما شارژ میشن . به خودشون میان.
دوست دارممممممممم :*

آتی پنج‌شنبه 27 خرداد 1389 ساعت 05:29 http://paeize83.persianblog.ir

کاملا باهات موافقم صمیم جان ...زندگی ما همون چیزیه که خودمون می سازیم با عشق .
امیدوارم همیشه خوش باشی

noosh noosh پنج‌شنبه 27 خرداد 1389 ساعت 03:53

samimam man hamisheh tooyeh neveshtehat hess e vaghehyee boodan o haghighat o daram. oonayee ke fekr mikonan to doroogh minevisi ya khial pardaziyeh ya rooyeh manbar miri, fek konam tooyeh khabeshoonam nemitoonan tafakorati mesleh to dashteh bashan barayeh hamin hameh ye in chiza be nazareshoon mahal miyad. miboosamet samim e sadegh o samimi e man.

بووووووووووووووووووووووس

بنر پنج‌شنبه 27 خرداد 1389 ساعت 02:17 http://zendegiesanjabi.persianblog.ir/

صمیم انقدر الان احساس خوبی دارم، خیلی نوشته‏هات به آدم آرامش میده. منم مثل خودت شکست خوردم، بدتر از تو، یعنی فاجعه بود توو زندگیم (البته هرچی بود احساسی بود) ولی تونستم خودم رو جم و جور کنم، گاهی حس میکردم (گاهی الان هم) که دیگه نمیتونم به عشق اطمینان کنم، دیگه در توانم نیست که عاشق بشم، که بتونم یکی رو دوست داشته باشم. ولی نوشته‏هات آرومم کرد، احساس میکنم باز هم فرصت هست، باز هم میشه به عشق اطمینان کرد. باقی مطالبی رو هم که گفتی خیلی قبول دارم، بعداً اجراش میکنم. مرسی، خیلی ماهی.

کیارنگ علایی پنج‌شنبه 27 خرداد 1389 ساعت 01:58 http://kiarang.akkasee.com

این‌که می توانید این قدر شفاف درباره ی خودتان بنویسید: توانایی فوق العاده ای است. آن هم درست وسط این زندگی شلوغ و فراموش‌کار که استعداد زیادی در مچاله کردن آدم دارد. مجموعه زندگی‌تان با همه ی جزئیاتش و حس های بسیار شاداب‌تان ستودنی است. برقرار باشید.

از همراهی و محبت شما ممنونم.

behnaz پنج‌شنبه 27 خرداد 1389 ساعت 01:38

boooooooooooooooosssssssssssssssssssssss

anitaa چهارشنبه 26 خرداد 1389 ساعت 23:31

kheili doost daashtam in posteto...inshala hamishe shaado khoshbakhto salaamat baashid harsetoon
boos

مژگان چهارشنبه 26 خرداد 1389 ساعت 22:28 http://ninijon.persianblog.ir

ای جووووووووووووووونم

غزال چهارشنبه 26 خرداد 1389 ساعت 20:41

سلام
نوشته هات رو وقتی خوندم که داشتم از کسی که فکر میکنم عاشقشم و فکر میکردم عاشقم هست حرفهای تلخی میشنوم
خوندن حرفات باعث شد فکر نکنم مرگ پایان پرنده است نمیدونم شاید اگه الان حرفای وبلاگت نبود من خیلی داغون بودم به نظرم این یک نشانه بود خوشحالم که این نشانه رو تو لحظه خاص خودش دیدم
یه دنیا ممنون

م چهارشنبه 26 خرداد 1389 ساعت 20:16

سلام صمیم خانم.
چند ماهی هست که باوبلاگتاز طریق یه آشنا آشناشدم و امروز موفق شدم وبلاگت رو تمام کنم.:) ( بی کاریه دیگه خانم چی کار کنم به قول خودتون مدیونید اگه فکر کنید جالب نوشته بودی و من برای همین تا تهش رو دراوردم!!!!!!!!!!!)
مطمئنم خودتون بهتر از من میدونید خوندن چقدر نوشته های ساده و رک و راحتتون لذت بخشه ...
ممنونم به خاطر تمام درس های ناگفته ای که اون میان ازتون یاد گرفتم و تشکر بابت خنده هایی که به لبانم نشاند.
خسته نباشید و زندگی خوب و خوشتری پیش رویتان باشد.
merci bcp. avoit de bon houre:)

لادن چهارشنبه 26 خرداد 1389 ساعت 20:04

همشهری من! مدتهاست نوشته هاتو می خونم. از اینکه یه همشهری که همسن منه اینقدر موفقه واقعا خوشحالم. البته اعتراف کنم که حسودیم هم میشه. نه حسودی، یه جور حسرت. چون من هنوز نتونستم کسی رو پیدا کنم که بتونم دوستش داشته باشم و اون هم دوستم داشته باشه. همیشه یک طرفه بوده یا شاید بعضی وقتها هم بی طرفه ! لذت می برم وقتی افراد موفقی رو مثل تو می بینم. نمی دونم لیاقتش رو ندارم که خدا بهم نداده یا عرضه اش رو که نتونستم به دست بیارم!

ولی مطمئنم که شیرین زبونی تو رو اگه داشتم الان موفق بودم.

برات از ته ته دل آرزو می کنم که همیشه شاد و عاشق بمونی، در کنار همسر گلت و پسر نازنینت ( و انشاا.. نی نی های بعدی :) ). معتقدم انسانهای موفق یه جورایی مورد توجه خدا هستن، پس دوست داشتنی هم هستند. ارت خواهش می کنم با دل پاکت برای من و امثال من هم دعا کن که بتونن به این نعمت های زندگی دست پیدا کنن.

بیطرف چهارشنبه 26 خرداد 1389 ساعت 19:54 http://www.taranomedeltangi.blogfa.com

مثل همیشه جدی میگم عالی بودییییییییییی
همه اینایی که میگی درسه و تعریف الکی هم نمیکنم
...

نور چهارشنبه 26 خرداد 1389 ساعت 17:51

صمیم جان سلام

لذت بردم از نوشتت!

به ویژه از صداقتی که توش بود!

منو برد به سالهای دور!

به عشقای بچگی!

همیشه خونه ی دلت گرم باشه!

فرزانه چهارشنبه 26 خرداد 1389 ساعت 15:50 http://www.sotedelan22.mihanblog.com

سلام صمیم
مطلبت و خوندم
خیلی استفاده کردم
یه جورایی خودم رو توش دیدم بعضی جاهاش اشک تو چشمم جمع میشد
ممنونم
دوست دارم

sama چهارشنبه 26 خرداد 1389 ساعت 15:05

صمیم خیلی دوست دارم. کاش منم مثل تو میتونستم خودم رو خوب بشناسم و خوشبختی رو درک کنم. کاش بعضی وقتا همسرم رو از خودم دور نمی دیدم و همیشه احساس میکردم با تمام وجود همون همسر دوست داشتنی منه که تا چند ساعت پیش قربون صدقه هم می رفتیم

دنیا چهارشنبه 26 خرداد 1389 ساعت 14:23

سلام عزیزم تولد پسر کوچولوت و تبریک می گم عکس تولد . کیک تولد فراموش نشه لطفا

نگاه مبهم! چهارشنبه 26 خرداد 1389 ساعت 14:23

سلام عزیزم

استاد عشق همیشگی من یکی هستی و خواهی بود.

هر وقت پستی درباره راز و رمزهای زندگی یا درس های عشق می زاری نمی دونی چجوری اونو می خونم و هر کلمه اش رو توی ذهنم جا می دم.

و باورت می شه وقتی توی خونه برام مشکلی پیش می یاد اونو به مدد حرفها و یاداوری های تو به راحتی می گذرونم.

ممنون. ممنون. ممنون.

راستی تولد نازنین پسر و مهربون همسرت هم پیشاپیش مبارک.

تبریک به اراده قوی ات و کم شدن وزنت.

بوس.

حدیث چهارشنبه 26 خرداد 1389 ساعت 13:59 http://amadekhori.blogfa.com/

صمیم یک کلام :
ازت متشکرم که تجربیاتتو در اختیارمون میذاری.
شاد باشی

دنیا چهارشنبه 26 خرداد 1389 ساعت 12:36

قربونت برم من با این حسهای قشنگت!
اما خدایش چشمم در امد تا اخر پست رو خوندم!!
مرسی ار یاد اوری خیلی چیزها صمیم جونم!
می بوسمت! یک دنیا ممنون

زرطلا چهارشنبه 26 خرداد 1389 ساعت 12:24

مرسی که به من فهموندی منم خوشبختم

مونا چهارشنبه 26 خرداد 1389 ساعت 11:58

بازم مثل همیشه عالی نوشتی.
صمیم واقعا از ته دلم میگم عاشقتممممممممم.عاشق صداقتت، عاشق مهربونیت و مهمتر از همه عاشق اینم که عاشق زندگی هستی( بگرفتی چی گفتم؟!)
هر وقت میام اینجا دلم تازه میشه. واقعا زندگی اینجا جاری هست.
هر وقت تو زندگی دلم از بابک میگیره(شوهرم) میام اینجا که ببینم باز کجای عاشقیهامونو فراموش کردیم.که ازت یاد بگیرم کجاها از هم غافل شدیم
اومدم اینجا بهت بگم منم مثل تو عاشقم.عاشق تک تک لحظه ها با همه خوبی و بدیهاش.اومدم بگم من چه سبزززززززززززم امرررررررررررووووووووزز

پرنده خانوم چهارشنبه 26 خرداد 1389 ساعت 11:47 http://purelove.blogsky.com

صمیم جونم
خیلی ممنون از همه حرفایی که نوشتی
چند تا نکته خیلی خوب ازشون یادداشت کردم که با آقای نامزدم راجع بهشون حرف بزنم...تا به یه نتیجه خوب برسیم:)

صمیممممممممم
نمیدونی چقدر اینجارو دوست داااااااااااارم:*

آخیییییییی،داری وزن کم میکنی؟
آفررررررررین
تو میتونییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

مرجان چهارشنبه 26 خرداد 1389 ساعت 11:19

salam smim joon.mer30 mesl hamishe alii bod,man ba inke faghat 20 salame vali tarafdar neveshteye shoma hastam.

سارا چهارشنبه 26 خرداد 1389 ساعت 11:14

سلام من اتفاقی وبتونو دیدم و بعضی از پستهاتونو خوندم قبل از اینکه حرف اصلیمو بزنم میخوام بگم بهتون حق میدم در برابر حرف من جبهه بگیرین و خواننده های وبتون هم به طرفداری از شما بر من خرده بگیرن اما میخوام بدونین هیچ غرض شخصی پشت حرفهام نیست
به نظرم شما زمانی که از زندگیتون حرف میزنین و بعد در بین صجبتها راجع به خونواده های دیگه هم اظهار نظر میکنین کمی یه طرفه به قاضی میرین مثل (نگاه من) که بازخودهای متفاوتش رو در نظرات دیدید زندگی گاهی خیلی پیچیدس چون بیشتر آدمها(به خصوص در ایران)میترسن از اینکه برای هم واضح باشن اگه شما با چنین مشکلات کوچیکی درگیرید و میگید من و شوهرم چنین و چنان باید بدونید بیشتر زوجهای جامعه ما دارن یه رابطه بیمارگونه رو با مردی/زنی به اسم شوهر/همسر به زور تحمل میکنن پس این راهکارهای شما برای زندگی خودتون جواب داده و هرگر نمیتونه به اون افرادی کمک کنه که در زندگی فقط سرویس دهنده هستن افرادی که فقط دارن تحمل میکنن نمیدونم شغل شما چیه اما من به واسطه شغلم با افراد زیادی روبه رو هستم که این طرز نسخه پیچی شما به درد اونها نمیخوره و اگه قصد شما این نیست که به اونها کمک بشه پس دلیلی برای مدام مطرح کردنش نیست البته این مطلب فقط شامل شما نمیشه خیلی از افراد همچون شما هستن
و باید بگم من وب ندارم وگرنه آدرسشو میزاشتم
در پناه خدا

سارای عزیز

میدونی من شاید لحنم رو منبری باشه!! ولی قصدم واقعا نسخه پیچیدن نیست ..من روی دوشم این سنگینی میکرد که بعضی ها با خوندن اینجا فکر میکردن زندگی خودشون خرابه هست و مال من بهشته...اینا من رو همیشه در حال بوسیدن ومهربونی به همسرم تجسم میکنن و این برداشت اشتباه متاسفانه در چند مورد افراد رو از بهبود زندگی خودشون نا امید کرده بود و به قول اونا فاصله من باا ونا هر روز بیشتر و بیشتر میشد.
من قبول دارم که این روش هایی که من باب توضیح در مورد زندگی معمولی و نه شاخدار خودم دادم در مورد آدم های دیگه صدق نیمکنه ...یعنی تو میگی با خوندن اینجا اونی که مشکلات ریشه ای داره میاد میگه آخ جون دیگه همه چیز زندگیم با پیاده کردن روش های این خانوم حل میشه؟
سارای عزیز
زندگی من همچین خطی و بی مشکل هم نبوده و نیست. منتهی این مشکلات تو رابطه کلی من و همسرم با هم نیست.من بارها گفته ام که اگر مسایل من رو داشتید و باز هم حس خوشبختی داشتید در مورد من قضاوت کنید. منتهی نکته مد نظرم توی پست نگاه من این بود که در کل میشه از زاویه دیگه ای نگاه کرد وگرنه کدوم آدم عاقلی وقتی دارن بهش مستقیم توهین میکنن سرش رو میکنه زیر برف و میگه نه ! حتما منظوری نیست و من باید مثبت نگاه کنم!!!

به هر حال امیدوارم حداقل یه نفر با خوندن این صفحه بدونه اون هم خوشبخته و خوشبختی واقعا توی چیزهای جاری و روزمره و کوچیک ندگی هست و چیز شاخدار و عجیب غریبی نیست...

ممنونم از وقتی که گذاشتی تا با هم حرف بزنیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد