من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

محله گاوی (۱)

تقریبا هفت ساله بودم که به علت تغییر مکان خونه و آماده نبودن خونه جدید  قرار شد بطور  موقت یه جایی حدود 4-3 ماه ساکن بشیم.  خونه  موقتی مون  تقریبا پایین شهر  حساب  میشد و  بابا دلش رو خوش  کرده بود که زمان کوتاهه و تابستونه و به مدرسه ها هم نیمخوره این همزمانی و  میشه چند ماه رو صبر  کرد...خلاصه این اقا معمار  عزیز  اونقدر  پروژه اش رو طول داد  و هی  امروز  فردا کرد  که مامان  با این شرط که فقط  یکی  دو ماه اول  شروع مدارس رو من  و  خواهرم توی  اون محله آرسن لوپن ها بریم مدرسه  و بعد به محل جدید و با کلاسمون!! منتقل بشیم قبول کرد ما رو اون مدرسه ثبت نام کنه..آقا چشمتون روز بد نبینه فقط  اینو بگم که  کافی  بود دو تا کوچه از  خونه ما بری پایین تر!! یعنی  مثلا میدیدی  بچه دو ساله داره  پایین  تنه   لخت وسط  گرد و خاک ها  از  تو ته پوست هندونه با دست  چیزی  میخوره و مادرش  هم اونورتر داره از  گوسفنده شیر  میدوشه و  با زن همسایه درد و دل میکنه !!. برای من و خواهرم  اون جا پر از  شگفتی و چیزهای باحال بود چیزهایی  که مامان همیشه قدغن میکرد برامون ولی زورش  دیگه به ملت که نمیرسید اونجا دیگه.!!هر روز  کلی سفارش و  توصیه که دو تایی  دست هم رو میگیرید و  از  کنار خیابون میرید و  اگه در خونه ای  باز بود اصلا نزدیکش  هم نمی شید و اگه کسی  گفت بیا بریم ببعی  نشونت بدم اصلا باهاش  نمیرید و  اگه کسی  گفت پدرتون گفته بیام دنبالتون اصلا محلش  نمیدید  و  از  کسی  خوراکی  نمیگیرید و  به کله کسی  دست نمیزنید و حتی  یه خونه اون ور تر  هم نمی رید و فقط  حق  دارید  برید پیش بابابزرگ  که رییس  کتابخونه  ای  در  نزدیکی  مدرسه ما بود تازه اونم با هماهنگی قبلی با مامان..خلاصه  ما هم یه چششششششم مامان جون!! بلند  میگفتیم و توی  دلمون  قند  میسابیدیم که آخ جون چه چیزهایی  باحالی  اینجاست انگار!! که اینقدر  مامان سفارش  میکنه....مامان پرستار بود و  باید میرفت بیمارستان و بابا هم صبح زود میرفت شرکت و خاله جون پیش ما بودن تا صبحونه بدن به ما و ما رو راهی  کنن.

روز  اول مدرسه که شکر  خدا جز  بخش  یه تی تاپ قهوه ای  توی  کیفم از  هیچ چیز دیگه ای  یادم نمیاد !! یعنی  من موندم مثلا  آناهیتا تو رادیو زمانه  مثلا از  قبل از  دوسالگیش  که خونه همسایه مهمون بودن و  سوپ بچه  صاحبخونه روی  دست و  پای  این ریخته یادش میاد ولی  من از  خرس  گندگی  هفت سالگیم چیزی  یادم نمیاد...!!! البته چیز  عجیبی نیست ها چون من از  دوازده سالگیم هم ممکنه مثلا سه تا خاطره یادم باشه!!! خلاصه روز  اول مدرسه ها ما رفتیم  مدرسه و  دیدم اوه اوه اینا دیگه چه فاطی  کماندوهایی  هستن..قد و هیکل آ ماشالله این هوا...مثلا دختره کلاس  اول بود  ولی  سه سال رفوزه شده بود!! و بزن بهادر  محل هم بود با اون قد و  سن وسالش. من و  صبا با یه لبخند  ملیح!! وارد  مدرسه شدیم و دقیایقی بعد فقط   به این فکر  میکردیم  کسی  رد نشه و یه تیکه از  دستی  پایی  چیزیمون توی  دستش  جا بمونه!!!یعنی  مدرسه اش  خطری بود در  حد خدا!!! خوب یادمه یه دختره بود کله اش  اصلا مو نداشت و بعدن فهمیدیم هر  کار  میکنن شپش  کله این درمان بشه  باز  توی  محیط  بهداشتی  خونواده ! دوباره  مجبور به کله تراشی  میشن..یه معلم هم داشتیم خانم دست پاک بود فامیلش و من همش  به دست های  این نگاه میکردم ببینم واقعا همیشه دستاش  تمیزه یا نه!!! یادمه کلاس  ما طبقه دوم بود و من میز  کنار پنجره مینشستم  و به حیاط  خوب  دید داشتم از  اونجا. ساعتی  نبود که ناظم بدبخت  که تو ی  حیاط  مدرسه  راه میرفت  از  دست این بچه ها در  اما ن بمونه.یکی  از طبقه سوم پرتقال پرت میکرد توی  کله اش  ..یکی  موشک حاوی  پلاستیک پوست تخمه مینداخت روی سرش ..یکی    طبقه اول زیر پنجره قایم میشد و  جیغ بنفش  میزد وقتی  این از  کنار  پنجره رد میشد و این ناظمه همش  دستش روی  قلبش بود و  بالا پایین میپرید از  ترس!! مگه کسی  حریف  اون بچه ها میشد ..فقط  کافی بود مادر یه بچه میفهمید  کسی  یه کوچولو بچه اش رو  نوازش  ناظمانه  کرده .یه بار  تو راه برگشتن به خونه  یه دختره قلدر  اومد طرف  من و صبا و یه پاره آجر  !! هم دستش  بود..نیمدونم میخواست زورگیری  کنه چکار  کنه ! خلاصه ما هم یه ذره اوضاع رو بررسی  کردیم دیدیم نخیرررررر این تو بمیری  از  اون تو بمیری  ها نیست... یه دهن کجی  کردیم بهش و   د بدو فراررر!! اون بدو ما بدو...توی  راه هم جیغ میکشیدیم کمک..کمک..کمک... نصفه های  راه  دختره از  جیغ جیغ های  ما  ترسید و ولمون کرد..فک کن من  خپل و چاق و  تپل مپلی و صبا  دراز و ریققو و مردنی ( با اینکه تقریبا 4 سال بزرگتر بود) چه زوج مناسبی بودیم توی  اون محل!! خلاصه رسیدیم دو کوچه نزدیک خونه..یهو یه صحنه دیدم که نزدیک بود قالب  تهی  کنیم...یه گاو گنده با خال های سیاه و سفید ( آخه مگه خال رنگ دیگه ای  هم هست!!) سر  کوچه واستاده و  داره بر و بر به ما نیگا میکنه!! ساعت چنده؟ فقط  پنج  دقیقه   مونده به ساعتی  که ما باید  تو خونه کارت حضور بزنیم!! با ترس و لرز  رفتیم طرف  کوچه که دیدم این از  جاش بلند شد و یه قدم  اومد طرف  ما..یعنی  من حاضر بودم با با  بزرگ بهم بیست بار  تکلیف  خوشنویسی ( هنر  برتر  از  گوهر  آمد پدید!!) بده  ولی  این گاوه بره اون ور  تر بشینه !! به صبا گفتم بیا  من از یه طرف  بدوم برم تو کوچه و  تو از طرف  دیگه و گاوه گیج میشه و تا به خودش بیاد  ما رسیدیم تو خونه و در رو هم بستیم..خب فکر  نمیکردیم که گاوش  شاید  خیلی  هم گاو نباشه!! خلاصه ترسون لرزون  در  حالیکه پاهامون از  ترس  پرا نتزی شده بود و تیلیک تیلیک دندونامون به هم میخورد و این کیف  هم روی  شونه امون سنگینی  میکرد یک دو سه گفتیم و  هر کدوم از  یه طرف  گاوه فرار  کردیم..گاوه تا به خودش  جنبید ما مثل تیری  که از  چله رها میشه به وسط  های  کوچه و نزدیک در  خونه رسیده بودیم  خلاصه وقتی  رسیدیم پشت در  هنوز  گاوه با چشم های  گرد و کمی  عصبانی  سر کوچه بود و ما ته دلمون حدقل مطمئن که الان در  باز میشه و ما میپریم تو خونه...خلاصه گومب  گومب به این در  کوبیدیم  ولی  اگه کسی  الان در  خونه شما رو باز  کرد  در  خونه ما رو هم بیست و خورده ای سال پیش  باز  کرد!!! این گاوه هم سرش رو آورد پایین و با سرعت به طرف  من و صبا که با دهن باز و چشمهای  گرد شده داشتیم نگاش  میکردیم اومد...فک کنید حتی  تلاش  های  مذبوحانه ما برای بالا رفتن از  در  هم بی نتیجه موند چون من که از بس  کپلی  بودم اصلا از  در  بالا نیمرفتم و این صبای  دراز و ریقو هم  از  ترس  دست و پاهاش  چوب شده بود..فقط  یادمه گومب  گومب  به در میکوبیدیم و  میگفتیم باز باز  ..باز  کن...الان شاید بخندین همه  ولی  هیچ وقت یادم نیمره که چشمام از  ترس  داشت سیاهی  میرفت  و  گاوه شاخاش  به نیم سانتی  خشتک مشتک ما رسیده بود ( چون سرش  پایین بود) که در  یهو باز شد و یه دستی  دو تاییمون رو مثل چوب  خشک شده کشید تو و  در بسته شد و صدای  برخورد کله گاوه با در پیچید توی  حیاط!!!! تا چند  لحظه که من  هنوز  تو هپروت بودم و چشمام دایره های  تو در تو میدید و   صبا  دل دل میکرد  و بلاخره  آب قندهای  خاله جون که  موقع  حالت احتضار ما دو تا    ایشون  تو دستشویی  تو حیاط  با آسودگی  داشتن ریلکسیشن میکردن!!! نتیجه داد و  حال ما جا اومد....حالا مگه این خندهه میذاره برای خاله جون بگیم قضیه چی بوده ..طفلک داشت سکته میکرد و  ما هم که امانت بودیم دستش..خلاصه اول از سوراخ در  نیگاه کردیم دیدم  گاوه هنوز  نا امید  نشده و  نزدیک در همینطور  واستاده...صبا میگه ببین من که دو تا استخون دارم با یه ملاقه خون!!! این گاوه دیده تو دندون گیر  تری  گفته بذار اینو بخورم...منم گفتم آره جون خودت..برا همین مثل سیخ  حصیر !!! داشتی  میلرزیدی  !!خلاصه به سلامتی اقای  معمار  ما کل سال تحصیلی رو توی  همون محل موندیم ...انقدر  خاطرات از  اونجا دارم و انقدر کودکی  من وشیرین کرد همون مدت که  اگه تعریف  کنم غش  میکنین...

اگه دلتون خواست بازم از  محله گاوی!!! براتون تعریف  کنم یادم بندازین قضیه قبرستون رو بگم!!!!

بعد هی  من میگم نذاریم این بچه هاتون چاقالو بشن هی  ملت میگن نهههههههههههه لپ گنده خوبه بچه!!! بابا یه وقت گاوی  گوسفندی  چیزی  میذاره دنبال بچه میکنه  اونوقت هر  چی  لپ براش  درست کردین از  ترس  زهر  مار میشه میره توی  خون بچه!!! چاق  نکن بچه رو آقا جان ...خوبه مثل من بشه نصف  لپ های  زمان کودکی  بچسبن به در ودیوار آدم  و کنده هم نشن بعد از بیست سال!!!

نظرات 41 + ارسال نظر
مرسده جمعه 25 تیر 1389 ساعت 01:33

خیلی جالب بود موفق و شاد باشی.

کوثر جمعه 28 خرداد 1389 ساعت 17:29 http://toooba.blogfa.com

صمیم خدا خفت نکنه...
انقدر خندیدم همه همکارام دارن چپ چپ نگام میکنن...
عاااالی بود...
قبرستونو یادت نره...

محسن چهارشنبه 26 خرداد 1389 ساعت 10:11 http://ganjesookhte.blogfa.com

سلام
وب نوشته های زیبایی دارید
به من هم سر بزنید

nooshin چهارشنبه 26 خرداد 1389 ساعت 07:36

vay samimam az dast e to ke digeh sar e kar ba inkeh ye alameh ham kar dashtam ino print gereftam raftam tooyeh WC khoondam o az khandeh mordeh boodam. miboosamet aziz e khalagh e man.

خدا نکشتت...تو دستشویی؟ خیلی باحالی ..
تو که اند خلاقیتی خودت خوشگل...
بووووووووووس

ideh سه‌شنبه 25 خرداد 1389 ساعت 23:39

vayyy samim az daste to, mordam az khande khili ba hal bood in khatarat motmaenan on moghe khili ham tarsnak boode, hamchinkhateri man az sag daram , hanozma ke hanooze az sag mitarsam inja ham ke ghorbonesh beram mardom 3ta 3ta sag daran...
bazam in in khateratet benvis man ashghe khaterate bachegit hastam khili ba namakan

قربونت بشم ایده جون
بابا سگ که خیلی وحشتناکه ..باز آدم میگه این گاوه حالیش نیست !!! ولی سگ دیگه با کسی شوخی نداره...
بووووووس

زرطلا سه‌شنبه 25 خرداد 1389 ساعت 20:12

بوس. بوس. بوس

آذربیگ سه‌شنبه 25 خرداد 1389 ساعت 12:57 http://azarbiyg.blogfa.com/

سلام
فکر کنم ما عاشق تریم

زن ذلیل سه‌شنبه 25 خرداد 1389 ساعت 07:57 http://1zanzalil.persianblog.ir

سلام.من از شما تشکر نخواستم خواندن وبلاگم رو هم نخواستم چون خوشبختانه خواننده و بازدید کننده کم ندارم.شما احتمالا اگه کامنتم رو درست خوانده بودید متوجه میشدید که دنبال سایر وبلاگهای خوب هم موضوع با وبلاگ شما هستم نه اینکه انتظار داشته باشم لطفم رو جبران کنی.
به هر حال دعوت من به قوت خودش باقی است

آسوده سه‌شنبه 25 خرداد 1389 ساعت 00:47 http://kamalgara.blogfa.com

خیلی وقت بود از این پست بامزه ها نگذاشته بودی.
منتظر بقیه خاطرات بامزه ات هستیم بی صبرانه.

snow girl دوشنبه 24 خرداد 1389 ساعت 23:36 http://www.ramagh-74.blogfa.com

سلام

قبلا وبلاگتون میومدم میخوندم
البته هنوز این پستو نخوندم

ایشالله همیشه عاشق بمونین و عاشقانه زندگی کنین

رها-ستایش دوشنبه 24 خرداد 1389 ساعت 15:08

جالب بود و منتظر بقیه خاطرهها منجمله قبرستون هستم

زن ذلیل دوشنبه 24 خرداد 1389 ساعت 13:23 http://1zanzalil.persianblog.ir

عجیبه که هیچ توجهی به کامنت من نکردید!

عزیزم خب شما دوست داشتی لینک اینجا رو بذاری من هم ممنون هستم. آخه چی بنویسم وقتی میبینم نوشته شده لینکت رو گذاشتم منو بخون و این مایه ها .
باز هم سپاس .

نیلوفر یکشنبه 23 خرداد 1389 ساعت 18:19

سلام...خیلی وقت بود نت نداشتم...دیروز تمام مطلباتو از پارسال تا الان خوندم...صمیم همیشه دوست دارم یه روزی رفتار با شوهرم و خانواده شوهرم(البته در آینده که ازدواج کردم)مثل تو باشه!

ممنونم عزیزم.انشالله تو الگوی من بشی یه روز...

عسل اشیانه عشق یکشنبه 23 خرداد 1389 ساعت 14:35

ای وای منم یه تجربه مشابه دارم. منم اتفاقا داشتم از مدرسه میومدم خیر سرم.. چنان میدویدم که به عمرم ندویدم!
صدای پاهای گاو رو هم پشت سرم میشنیدم که تلق تلق رو زمین میخورد و صدا میداد و داست میدوید دنبالم.. زهرم ترکید.... کلا از جک و جونور و حیوون میترسم.

فک کن عسل با پاهای ریقو و چوبی میدوه و گاوه هم پتیکو پتیکو دنبالش ..
خیلی وحشتناکه که صدای پاش توی گوشت بپیچه!!!
بگو پس چی شده که تو اینقدر مانکن موندی..اون ترس های بچگی هاته ننه!!!!

انا جاکرک یا لیدی بانو!!( خب چ ندارید به من چه)

مهسا یکشنبه 23 خرداد 1389 ساعت 13:13 http://mahpishanoo.blogfa.com

صمیم چی بگم من از دست تو دخی؟!!
همیشه می خوام که بشه مثل تو از روزمرگی بیشتر و بیشتر فرار کنم... :*

نینا یکشنبه 23 خرداد 1389 ساعت 09:59 http://poshte-in-panjere.persianblog.ir/

پس عکس های بیشتر این گوگولی خان چی شد ؟؟؟

شیدا یکشنبه 23 خرداد 1389 ساعت 02:30 http://easternprincess.blogfa.com

ایول صمیم جون کاش من جای تو بودم مطمئنا گاوه طرفم که نمیومد هیچ کیلومترها فرار میکرد از دستم!! راستی صمیم فکر کنم اصالتا کرمانشاهی هستی. هم شهری هستیما!

ای م قربان او همشهری رولکه بشم

سمیرا مامان سپهر شنبه 22 خرداد 1389 ساعت 23:59 http://sepehrjoonam.blogfa.com

آی دختر من از دست تو چکار کنم اینقدر با نمکی . .
بگو که بی صبرانه منتظرم .

گیسو شنبه 22 خرداد 1389 ساعت 20:04 http://bang.parsiblog.com

سلام خانمی
خیلی خیلی کشنگ بووود خیلی خیلی خوشمان آمد
اگه حالش داشتی بازم بتعریف و ما هم خواننده ات هستیم همیشه
شاد باشی

نادی شنبه 22 خرداد 1389 ساعت 17:12

خیلی خوشمزه اییییییییی :*

غزل شنبه 22 خرداد 1389 ساعت 15:48 http://1362ghazaleomid.blogfa.com

اونجایی که شما بودین بیشتر شبیه قبیله آدمخوار ها بوده تا جنوب شهر !!!!!!!!!!
یه سر برو همونجا ! اون دختر گنده کچله ! الان لوازم آرایش ارکدار استفاده میکنه !
الان دیگه نمیشه فهمید کی از کجای شهر میاد!

نیششششششش
واقعیتش من به فقر و فرهنگ پایین اونجا با طنز برخورد کردم ولی قابل تامل هست..
نه عزیزم این محله ها هر جای شهر میتونن باشن فوقش گاو ندارن!!!

زن ذلیل شنبه 22 خرداد 1389 ساعت 14:44 http://1zanzalil.persianblog.ir

سلام. فرصت نکردم این پستتو بخونم. با افتخار لینک شما رو در صفحه وبلاگهای زن و شوهری قرار دادم. خوشحال میشم بخونیش و چندتا وبلاگ خوب دیگه هم معرفی کنی

نگاه مبهم شنبه 22 خرداد 1389 ساعت 12:52

سلام

من داشت سکته می زدم از مرور این خاطره.

فک کن اگه در دیرتر باز می شد چی؟!

عجب محله ای بوده.

اگه تو مشهده که فک نمی کردم همچین جایی هم داشته باشه!

صمیم الان اونجا چجوره؟! هنوزم همین طوری هست که تو بچگی هات دیدی و حس کردی؟

با وجود این ترس خیلی دوست داشتم خاطره ات رو.

بوس

شنیدی میگن یارو شاخ گاو رو شکونده!!! خب همونطوری میشد دیگه...
والله اون محله الان خیلی بهتر شده و پارک و فضای سبز و امکانات خیلی زیادی داره ولی هنوز هم قشر ضعیف اونجا ساکن هستند..کافیه یه بار سوار اتوبوس هاشون بشی...رسما خانمه میاد از رو صندلی پرتت میکنه اون ور خودش میشینه میگه آخیششششش چقدر گرموم رفته!!بود !!!

در گوشی شنبه 22 خرداد 1389 ساعت 11:53 http://shooikar50-50.blogfa.com/

سلام خدا بگم چیکارت کنه صکمیم مردم از خنده

مادرخانومی شنبه 22 خرداد 1389 ساعت 10:52 http://KASRAJAN.PERSIANBLOG.IR

خیلی جالب بود ، مشتاقانه منتظر باقی ماجرا از محله گاوی هستم !

یاس شنبه 22 خرداد 1389 ساعت 10:20

سلام صمیم جون
عجب خاطره باحالی بود دختر، یادت باشه قضیه قبرستونو هم تعریف کنی . یونا رو ببوس

خانومی جمعه 21 خرداد 1389 ساعت 21:50 http://farazani.blogfa.com

سلام
زیبا بود نوشته هات
شاد باشی
و عاشق
تا همیشه عزیزم

ترخون جمعه 21 خرداد 1389 ساعت 16:39 http://www.zoya35.blogsky.com

سلام
من یک خواننده خاموش بودم که از بس بخاطر این پستت خندیدم که دیگه روشن شدم.
پسرت و ببوس.

زهرا جمعه 21 خرداد 1389 ساعت 15:43 http://sedayam-kon.mihanblog.com

چه خوب مینویسی خانمی. خدا ایشالا همیشه شاد نگه تون داره. ایشالا که منم یه روزبعد هفت سال زندگیم اینقدر شاد باشم

لاله جمعه 21 خرداد 1389 ساعت 08:51

واییی من از تصورش ترس برم داشت دیگه چه برسه به بچه ی هفت ساله... بازم تعریف کن برامون

فرانک جمعه 21 خرداد 1389 ساعت 08:33

به قول اینوریها: روزم رو ساختی.
خوش باشی خانومی

آتی جمعه 21 خرداد 1389 ساعت 06:39 http://paeize83.persianblog.ir

عاشششششششششششقتم خیلی خیلی با مزه بود...

بنر جمعه 21 خرداد 1389 ساعت 02:37 http://zendegiesanjabi.persianblog.ir/

صمیم از دست تو :)) اتفاقاً همین 2 سال پیش ما هم بخاطر ِ خونه سازی مجبور شدیم چند ماهی رو توو محله پایین شهر بشینیم ولی دیگه گاو نداشت D: یادت باشه قضیه قبرستون رو تعریف کنیا D:

مژگان جمعه 21 خرداد 1389 ساعت 00:43 http://ninijon.persianblog.ir

صمیم جان اینو واقعا می گم با وجودی که خواننده وبلاگت هستم ولی امشب مطمئن شدم عجب قلمی داری .دختر خیلی با استعدادی...راستی یک کمی غلو کردی یا نه سر وتش غلو بود یه همچین محله هم داریم ؟....در مورد خاطره هم بگم خب اتفاقات خاص یاده آدم میمونه اناهیتا هم همینطور .حالا پیدا می شن یه عده که ریز ودرشت کاراشون از موقع به دنیا اومدن تو اتاق زایمان هم یادشون میاد ولی خب بیشتریا فقط یه سری اتفاقات یادشون می ونه بعد از چهار یا پنچ این حفط ویادآوری خاطرات بیشتره !

اسم محله من در آوردی بود گلی ..

الهه جمعه 21 خرداد 1389 ساعت 00:17 http://www.tamrin-saz.blogfa.com

سلام صمیم خانم نمیپرسم خوبید یا نه؟ چون میدونم شخصی با روحیات شما بد نمیشه
من یک ماهی هست یا نه بیشتره که اغلب به وبلاگ شما سر میزنم و اگر پست جدید نذاشته باشید ارشیو مطالبتونو میخونم خاطراتتون خیلی جالبه و اموزنده خیلی زیاد خیلی اونجایی که تو اوج عصبانیت شوهرتونو در اغوش میگیرید - اونجایی که تو اوج درد میخندید - اونجایی که تو اوج استرس سوت بلبلی میزنید خیلی باعث حسادت من به شما شد سعی میکنم بعد از ازدواجم به رفتارهای شما فکر کنم تا بتونم اینقدر عالی خودمو کنترل کنم
راستی گل پسرتون خیلی خوشگلو نازه انشالله خدا ببخشه بهتون معلومه که شیطونم هست انشالله همیشه سایتون بالای سرش باشه و امدیدوارم زندگی خوبی داشته باشید
ازتون میخوام وقتی میرید حرم برای منم دعا کنید
روزگارتو خوش
داستان جالبی بود کلی خندیدم. بازم از این خاطراتتون بذارید
بازم میام

ممنونم الهه جان
شاد باشی همیشه.

بهار پنج‌شنبه 20 خرداد 1389 ساعت 23:11

آخی آقا گاوه.چه غذای چرب و نرمی رو از دست داده.طفلکی.

یلدا پنج‌شنبه 20 خرداد 1389 ساعت 19:02 http://khaterestoon.blogsky.com

خیلی جالب و بامزه بود ... بازم بنویس از این محله ی گاوی !!!

پرنده خانوم پنج‌شنبه 20 خرداد 1389 ساعت 18:46 http://purelove.blogsky.com

:)))))))))))
صمیم خیلی باحال بود
منم یه چند سال پیش در معرض حمله یه گاو وحشی قرار گرفتم اونم وسط شهر:دی
اما یه جیغی کشیدم که گاوه خودش وحشت کرد و برگشت رفت توی خیابون:دی
ولی یادمه چقدر ترسیده بودم...میخندیدم ولی وحشت کرده بودم
کافر بود گاوه یه کله بزنه به من و من پرت بشم توی شیشه مغازه...
خدا رحم کرد بهمون:دی
اون ماجرای قبرستونم تعریف کن پلیز:)
بووووووس واسه یونا و صمیم عزیزم:*

کیارنگ علایی پنج‌شنبه 20 خرداد 1389 ساعت 14:40 http://kiarang.akkasee.com

سلام.
دو چیز در این پست جالب توجه:
کوشش ستودنی شما در روایت.
وقت گذاشتن در این روزمرگی جانکاه، برای کشف خودتان و فراموش نکردن خودتان!

لذت بردم. همیشه موفق باشید.

ممنونم جناب علایی
همیشه به من لطف دارید.

تسنیم پنج‌شنبه 20 خرداد 1389 ساعت 12:52 http://www.taninezendegieman.blogfa.com

سلام صمیم عزیز.
خاطره قشنگی بود که با قلم زیبات قشنگ تر هم شد. حتما بازم از خاطراتت بنویس.خیلی نوشته هات به دل میشینه.

حسین پنج‌شنبه 20 خرداد 1389 ساعت 12:10 http://www.akslar.com

سلام دوست گرامی هر روز به وبلاگ شما سر میزنم واقعا حرف نداره خسته نباشید میگم به شما و ارزوی موفقیت دارم برای شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد