من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

از این ور اون ور

روبروی میز  ارایش نشستم و دارم به آینه نگاه میکنم...موهام رو دوست دارم.  رنگ قهوه ای تیره اش  رو که جدیدا مشکی  کردم.ابروهام رو ..گونه هایی که دوست علی  خیلی تعریف میکرد و میگفت اینا لپ نیستن ..گونه ان ..فرق دارن با لپ!!!. چونه ام رو .. گردی صورتم  و ایضا گردی  هیکلم رو!!!کلا من خیلی  خودم رو دوست دارم...جدی  میگم.غیر  از  چندکیلویی( همون باسکول کیلویی) که باید  کم بشه و تازه خیلی  هم بهش  فکر  منفی  نمیکنم از  خودم خوشم میاد .راه به راه هم از  علی  میپرسم خیلی  خوشحالی  من اینقدر  خوشگلم؟!!!!! نگاهی میکنه انگار یه   تمساح پیر  از روش  رد شده و لهش  کرده..میگه اوهوم.. ..(میخواد حرص  من ودر بیاره ها)..میگم علی  خیلی  خوش شانس بودیم ها که با چند ماه  اشنایی و چن ترم کلاس داشتن با هم تو تونستی  زن زندگیت رو پیدا کنی!!! من هم همینطور..فک کن تو اگه از  این مردای  خشانتی  بودی  چقدر  من حیف  میشدم....بعد اینقدر  دیگه پروانه ای  نبودم..( اینجا چشمام رومیبندم بلکم یه آدمی  چیزی..از اون طرف ها رد شه تو خونه بیاد بوسم کنه !!) پروانه ای  که نبودم ..هیچ...تازه میشدم تمساح و یارو رو قورت میدادم..میگه فک نکنم الان هم خییلیییییییی  پروانه اش  پروانه باشه!!!بازم میخوا د لجم در بیاد و کار به ابراز  محبت!! تن به تن برسه و  برای  اینکه من وبکشه و پودرم کنه دستش رو بیاره نزدیک نافم و بگه الان..الان این انگشتم رو میکنم توی  نافت !(اییییشششششش)....و بعد ببینه که من دور  خودم میپیچم و اوووووووووووی  میگم و  غش  میکنم از  حتی  تصورش و اونم هر و هر میخنده... 

به میز  ارایش  نگاه میکنم...به عطر  خوشبویی  که بعد از  مدت ها  به سر بردن در  ایام بی  کادویی!!! بلاخره هدیه گرفتم...علی  مدلش  اینه که مکمنه واقعا برای  تولد آدم هیچی نخره و تبریک زبونی  بگه یا برای  ولنتاین فقط  برات یه سطل ماست بگیره و روی بدنه اش   بنویسه ولنتاینت مبارک چاقالوی  دوست داشتنی  من!!!! و بعد بی مناسبت و  وقتی  منتظرش  نیستی  یه کادوی  فوق العاده بخره برای  آدم از  اونایی که منتظرش  هم نبودی و  اتفاقا خیلی هم لازمش  داشتی ولی  جیبت درد میگرفت وقتی بهش  فکر  میکردی.!!! به سرم تقویتی  مویی که براش  خریدم( فقط  به نام اون البته و به کام..) و همش رو خودم استفاده میکنم.به رژهایی که  یه وقتایی   غر  میزنه چرا از  اینا نمیزنی همیشه   و من هزار بار توضیح میدم که با رژ  پر رنگ و این مدلی   نمیتونم  دیگه یونا رو ببوسم و یا لباسم رو راحت در بیارم ( چون من از  کله لباس در میارم و  همیشه هم به صورتم میمالم لباسم رو!!!) و  تو هم باید  تاصبح بیدار باشی  رد این ها رو از روز  سر و  کله ات  پاک کنی و  تازه منم حال ندارم دو ساعت قبل از خواب  هی  پاک کنم و بشورم و بسابم صورتم رو....و تازه من رنگ های  ملایم استفاده میکنم..به  ست سوهانش که خدا نکنه یه تیکه ازش  کم بشه ..منو میکشه رسما..به  لیوان آبی  که دیشب  توی  خواب و بیداری  زیر لب  گفتم تشنمه چقدر و 10 ثانیه بعد توی  دستم بود ..به   عطر ها و افتر شیوهایی که براش  با وسواس  خریدم و خیلی راحت در مورد یکیش   لب هاش رو روی  هم فشار داد و بهم گفت که اومممم...بد نیست ( یعنی  خوشش  نیومده)..میدونی  بودن و زندگی با آدم راحت وبی تعارف و تکلف  خیلی  حسن ها داره یکیش هم اینه که واقعا تکلیف  خودت رو میدونی و سلیقه طرف  هم دست میاد و الکی  بهت تعارف  نمیشه.البته دل بزرگ هم میخواد ها..مثلا میری  مغازه و بین شونصد تا لباسی که طرف  میاره جلوت بلاخره سه تا رو انتخاب  میکنی  و طرف  ذوقمرگ مبشه که بلاخره پسندیدی  و وقتی  میگی بذارین نظر  همسرم رو هم بدونم علی  میاد دست هاش  توی  جیبش و یه نگاهی  میکنه و صاف  توی  چشمای  فروشندهه که مشتاقانه منتظره شنیدن ((همشون رو میبریم)) هست!! نگاه میکنه و بعد به تو میگه  چیز دیگه ای  نداشت؟..( یعنی  بیریختن!!) بهتره این ها رو هم نگاه کنی و به یه قفسه دیگه نگاه میکنه و یارو میخواد سرش رو بکوبه به دخلش  و  بره تو کما از  دست این بشر!!! کلا این علی    مشکل پسنده  و اینم میدونه به هر  تیپ و اندامی  چی  میاد .البته یه وقتایی  هم میشه که خب  ما میدونیم ولی  جیبمون نمیدونه بی سواده دیگه!!!مثلا  علی اعتقاد داره کیف  گنده فقط  به این دختر  لاغرها میاد و چکمه  بلند فقط  به اینایی که پاهاشون صاف و راسته هست و چاق  نیست و  پرانتزی  نیست و یا فلان  گردنبند مخصوص گردن های  بلند و کشیده است  نه چاق و کوتاه و یا فلان عطر  اصلا به طرف  نمیاد!! و  خلاصه از  این چیزاهایی که هممون میدونیم و از  حفظیم ولی  نمیدونم چرا  بعضی ها بعضی وقت ها فقط به مد نگاه میکنن و نه به اومدن و  خوش  استیل شدن خودشون...خلاصه  معجون دوست داشتنی و خشمزه ای  هست این شوهر دوست داشتی  ما هم ..نوش  جون صاحبش  البته!!! 

 

******** 

 از طرف  محل کار یه سری  کلاس برامون گذاشت بودن . یه خانومه میاد و حرف  میزنه و یه چیزایی هم میگه که من  مغز آدم سوت میکشه و  بخش  تاسف  بارش  ایننه که اکثر  خانم ها هم سرشون رو یه وری  کج میکنن و یه قطره اشکی  هم از بغل چشماشون میچیکه روی موکت های  نمازخونه!!! مثلا خانمه  میگفت  اگه زن نگاه خشم آلود به شوهرش  بکنه توی  چشماش  خدا روز قیامت سرب  داغ میریزه!!!یا باید برای  هر کاری  از  شوهرش  کسب  اجازه کنه تا خدا ازش راضی  باشه یا اگه حقش رو خوردن مدارا و برزگواری  کنه  تا خدا بهش  نیروی  خاصی بده!! و  از این حرف ها..خیلی  حرصم در  اومده بود..بعد از  جلسه رفتم بهش  گفتم ببخشید استاد جان!! نمیشه یه چیزی  بگین که اینقدر این خانوم ها حس بدبخت بودن و گناهکار بودن بهشون دست نده ..یخورده از  این بگین که  حقشون هست وقتی  توی مودش  نیست کسی اصرار به همتن!! (بر وزن همسر)شدن نداشته باشه...وقتی  میخوان بغل بشن بگن دوست دارن در آغوش  کشیده بشن و  انقدر  وانستن و  تو دلشون حرص بخورن که چرا مرتیکه !! نمیاد جلو! وقتی  گریه میکنن و  شوهره مثل خیلی  از  مردهای دیگه  از  اتاق  میره بیرون و اونا توی  تنهایی به پهنای  تخت خواب  اشک میریزن  بهتره بدونن مردک بیچاره به خیال خودش  خواسته تنهاشون بذاره تا راحت تر باشن و  ای  خانم عزیز برو به  اقاتون اینا بگو  مستقیم و توی  چشماش  هم بگو که عزیزم دلم میخواد همچون وقتی بغلم کنی و تنهام نذاری.البته مطمئن باشید با یکی دو بار  گفتن حالا حالاها باید  توی  تنهایی تون  گریه کنین و  دست های  اقا نمیدونن بعنی  به این زودی ها یاد نمیگیرن که   نوازش  موهای شما یا  لمس  دست هاتون باعث میشه اون گریه هه که مواقع تنهایی  حسابی  اذیتتون میکنه حالا با حضور اقاتون اینا  هم زودتر بند بیاد و هم جلا بشه به روحتون و بعدش  حس شادابی و  شارژ شدگی  داشته باشین. 

**********  

این روزها عصرها من و  پسرک توی  خونه تنها هستیم و  بعد از خواب  شیرین دونفره  بعد از  ظهرمون  آقا شنگول و منگول منتظر  بازی های  هیجانی  هستن.. پسرک ده روز  دیگه یازده ماهش  تموم میشه و باید هی  دمش رو بگیری و  بکشیش  عقب  تا با سر  توی  شیشه و  پله و کتری و  دیگ و قابلمه نره یه وقت!! خلاصه چون عشق  خودکار داره  و با دیدن خودکار  رنگی  دیگه هوش  از  سرش  میپره گذاشتمش  توی  هال و یک خودکار  هم دادم دستش و  خودم بدو رفتم یه دوش  بگیرم. زیر  دوش  هی  حس  عجیبی داشتم..همش  معذب بودم  نگران نبودم ها...معذب بودم!! صدای  پسرک هم نمی اومد و من نگران که نکنه باز بلایی سر  خودش  آورده باشه.یاد بازی هاش  افتادم که دوست داره روی  خوش  آب بپاشه  با شیشه اش  و  خودش رو خیس  کنه و  من میگم بهش  آخخخخخ آخخخ آخ ...یهو دیدم یه صدایی  تو حموم  گفت خخخخخ..برگشتم دیدم پدر  سوخته اومده جلوی  حموم و  سرش رو از  لای  پرده آورده تو و با اون چشم های  گرد سیاهش تموم مدت داشته ما رو دید میزده!!! میگم چرا همش  معذب بودم!! و  چون دیده من دارم روی سرم  شامپو میریزم فک کرده دارم  کار بد میکنم و هی  پشت سر  هم میگه خخخ( یعنی  آخ آخ آخ).نمیدونم باور  میکنین یا نه ولی  نگاهش  خیلی  زوم!!! بود و حس  کردم یه مرد بزرگ داره نگام میکنه. کلا این بشر کوچولو  واقعا عمیق  نگاه  میکنه . تازه با دیدن سفره آب و نونش!! اونقدر ذوقمرگ شده بود که حد نداشت. اصلا انگار براش  جالب بود مامی  چرا  داره اب بازی  میکنه .من نمیدونم اون مامانایی که بچه هاشون رو تا دو سه سالگی با خودشون میبرن حموم متوجه نگاه بچه ها نمیشن یا بچه اشون خیلی  شرم و حیا دارن و همش به کف حمام نگاه میکنن! خلاصه که ما خجالت کشیدیم و این خجالت در  مواقعی  هم که  بچه سرش  گرمه و  خدا چند ثانیه ای رو به ما فرصت میده یادمون بیاد همسر  هستیم و هم رو میبوسیم هم پیش  میاد.یهو بچه بی حیا دست از  کارش  میکشه و با یه لبخند گل و گشاد  همینطور  میخ ما رو نگاه میکنه!!! بحث  حسودی و اینا نیست ها  ...فک کنم با خودش  فک میکنه  کاری رو یواشکی  داریم انجام میدیم. اتفاقا هر  وقت علی  میاد خونه اول مامی رو میبوسه بعد نی نی رو و  بوسیدن  چیز عاد ی هست توی  خونه ولی  این وروجک پدر سوخته  فرق بوسیدن بابا با نی نی   و مامی  با بابا رو میفهمه انگار..خدا خودش رحم کنه به ما!!! 

بابایی گرفتارری  نمایشگاه  عکس  هست و  قوش  مبنی بر آماده کردن عکس  های پسرک هنوز  عملی  نشده...مطمئن باشید حتی  اگه یه روز از  زندگیم باقی مونده باشه!! اون روز  عکس پسرک رو میارم   براتون!!!( آیکون عصا به دست و  اشک در  چشم!!!و نگاه به اسمون خدا)

نظرات 62 + ارسال نظر
زر طلا یکشنبه 16 خرداد 1389 ساعت 17:53

سلام
خیلی وقته دارم نوشته هاتو میخونم. خوبن اما
ببین خیلی ازخود راضی و خود پسند هستی ودوست داری بقیه ازت تعریف کنن نه؟ خوش باشی با دنیای خودت.
مواظب پسر کوچولوتم باش

من مثل هر کسی نیاز به تعریف و تمجید دارم ولی نه اینجا...
از کجا فهمیدی از خود راضیم؟ میخوام دلیلت رو بدونم.

مهرداد جمعه 7 خرداد 1389 ساعت 12:23 http://liveforlove.blogfa.com

واااااااااای
خسته شدم از بس طولانی بود :دی
ولی قشنگ بود
خوب توصیف میکنین
ایشالا همیشه شاد باشید
در پناه خدای مهربون

دخترک سه‌شنبه 28 اردیبهشت 1389 ساعت 23:27

تو هم فهمیدی من به جای رژ گونه ماتیک!!! می زنم رو لپام.حالا باید به رخم می کشیدی از ما بهترون خانوم لپ رژ گونه ای. ایشششششششششش.
جیگر یونا جون عسلکم که چه فیلمایی می بینه.انلاین ،یقه ای، والدین پسند.ماشاا... پسرک شمبوس کمبولی.خالش به فداش.
مهسا لپ ماتیکی لو رفته.
غصه غصه غصه
هی هی هی
هر چی حرف زشت یاد گرفتم مال همین فقر بود صمیم جون.مال همین لپایی بود که با ماتیک سرخ نگه می داشتمشون.

nooshin سه‌شنبه 28 اردیبهشت 1389 ساعت 03:34

samimam midooni chand ta email barat ferestadam??????delam soorakh shod az deltangiiii golakam .

نوشین یه دنیا حرف دارم باهات

به رسم خنده سه‌شنبه 28 اردیبهشت 1389 ساعت 01:48 http://rasmekhandeh.blogfa.com/

سرودختری با هم عشق بازی میکردند که پسر به دختر گفت: عزیزم بیا یک پسر بیاوریم کار پنچ دقیقه است. دختر: بلی برای تو پنچ دقیقه است اما من باید نه ماه ونه روزونه دقیقه ونه ثانیه دانلودش کنم.

بلوطی دوشنبه 27 اردیبهشت 1389 ساعت 17:05 http://number13.blogfa.com

سلام
شما شوهرتون رو واقعا دوست دارید...راستش همه ی این دستور العمل ها وقتی فایده دارن که دو نفر همدیگرو دوست داشته باشن...یعنی وقتی یه مردی زنش رو دوست نداشته باشه هرچی هم زنه بگه اهای یارو بیا منو بماچ اون تو دلش میگه عمرا!و یا زنی واسه بهبود زندگیش اینقدر تلاش می کنه که جدا دلش خوش باشه و همسرش رو دوست داشته باشه
وای این پسر شما ما شا الله هزار ماشا الله خیلی خوشمله الانم بزرگ شده حتما خوردنی تر شده زودی عکساشو بگذاریددددد
همیشه شاد و همیشه خوشبخت باشید.
راستی اگر که روش خاصی دارید برای لاغر شدن تروخدا این بندگان گردالوی خدا رو هم بی نصیب نذارید ثواب داره

متین دوشنبه 27 اردیبهشت 1389 ساعت 13:48 http://www.shahre-eshq.blogfa.com

سلام گرامی
وب جالب و خاطرات زیبایی نقل کردید

مریم دوشنبه 27 اردیبهشت 1389 ساعت 11:48

سلام
من حدودا یک ماهی میشه که وب تو رو دنبال میکنم. زمانی که شروع به خوندن مطالبت کردم شدیدا افسرده بودم ولی به کمک قلم شیوای تو دوباره حس طنازی من برگشت لازم دونستم ازت تشکر کنم.
همیشه شاد باشی.

مونا یکشنبه 26 اردیبهشت 1389 ساعت 13:20

صمیم جان ایشالاااااااااااااااااا همیشه دلم خرم باشه.این دفعه دیگه عکس پسری رو بذار واسمون

مریم یکشنبه 26 اردیبهشت 1389 ساعت 10:12 http:///http://twoma.blogfa.com/

صمیم جونم ولی جدا خوش بحالت با این اخلاقت
من خیلی حساسم چکار کنم عزیزم انشا الله همیشه احساس خوب دوست داشتن و خوشبختی رو داشته باشی

دختر آریایی شنبه 25 اردیبهشت 1389 ساعت 18:35 http://dokhtare-ariyayi.blogfa.com

سلام
ببین صمیم جون من دیگه کم کم دارم شک میکنم تو بچه داشته باشی!!!(نیشخند!)

خیلی سعی میکنم تو رفتارام تو رو الگو قرار بدم.البت خودمم مایه شو دارمااااااااا....نه که فک کنی ندارم!

خیلی خیلی ارادت.

آزاده شنبه 25 اردیبهشت 1389 ساعت 18:16 http://manonafasam.blogfa.com

صمیم ؟؟؟ یه دستور چاقی هم خب بگو مادر. گناه ما چیه لاغر موندیم آبجی؟
مثل همیشه تعابیر و مضامینت!! زیبا بود. بوس عسلی

مهتاب شنبه 25 اردیبهشت 1389 ساعت 17:20 http://zendegimahtab.blogfa.com/sghl

سلام
وبلاگ خیلی خوبی داری
قبلاهم گاهی بهت سرمی زدم اما توهیچ وقت بهم سرندزی و دیگه نیومدم
به هرحال خوشحالم دوباره وبلاگتو پیداکردم
تصمیم گرفتم وبلاگ ادمای باروحیه و مثبت اندیش و باهدف رو بخونم

فروغ شنبه 25 اردیبهشت 1389 ساعت 15:33 http://fkh1983.blogfa.com

سلام عزیز
خوبید؟ نوشته هاتون منو به یاد عاشقی خودم و همسرم انداخت . امیدوارم عشق پاکتون همیشگی باشه . به ستاره خوشبختی من هم سر بزن . قدمت به چشم .

آزاده شنبه 25 اردیبهشت 1389 ساعت 11:40 http://www.azadehye-arsalan.blogfa.com

سلام دوست خوبم وبلاگ جالبی داری و خوشحال میشم به منم سر بزنی

برای تو شنبه 25 اردیبهشت 1389 ساعت 11:35 http://www.dearlover.blogfa.com

سلام

واییییییییییییی چقدر از دست ان خانم حرص خوردم و کسایی که میشنن و اه و ناله هم می کشن احتمالا ان دو قطره اشک مال ان مادر شوهری بوده که یادش افتاده این عروسه چه بلاها سر پسرش اورده

وای این تیکه که در مورد پسرت نوشته بودی کلی خندم گرفت راستی ها بچه ها خیلی چیزها رو درک می کننند

شاد باشی

نازنین شنبه 25 اردیبهشت 1389 ساعت 10:50 http://www.pekh-nazi.blogfa.com

سلام
وب قشنگی داری
موفق باشه
خوشحال میشم به منم سر بزنی
بای

anitaa شنبه 25 اردیبهشت 1389 ساعت 06:58

rasti samim jaan...khaaharam badaz 7 saal entezaar baardaar shod :) man az maloomaate to kheili khosham miaad, faghat site ninisite.com va babycenter.ca ro mishnaasam, mikhaastam bebinam zamaane baardaari va alaan baraye yunaa che website haayi ro mikhooni? kolli information mikhaam baraash, gonaah daare komakam mikoni goli??
miboosamet

فدات شم من خیلی چیزها رو موردی سرچ میکردم و به این وبلاگ های مامانا هم سر میزدم یه وقتایی. کلی وبلاگ آزیتا مامان سوشیانس(دلبند) رو دوست داشتم و دارم.
کتابی هست از دکتر احمد شاه فرهت در مورد نوزادان و روشهای نگهداری از اون ها که خیلی مفید بود. کافیه در مورد سایت ها هم سرچ کلی کنه خیلی چیزها نشن میده برات...شرمنده ک هزیاد یادم نمیاد..بووووووووووس انی جونم.

anitaa شنبه 25 اردیبهشت 1389 ساعت 06:56

to kheili khoobi samim kheiliiiii
inshala hamishe har setoon shaado saalem baashid
dooset daaram azizakam

ثمر راد جمعه 24 اردیبهشت 1389 ساعت 21:15 http://banoyeordybehesht.blogfa.com/

سلام
خوب من اعتراف میکنم که هر وقت اسم وبتو توی لینکای گیلاسی میدیدم اعتنا نمیکردم...یا نهایت به ذهنم میرسید که از این وبای خنکیه که با هم دوست دختر و دوست پسر بودن و حالا مزدوج شدن...ولی بالاخره یه بار باز کردم و خوندم....
نمیدونم صمیمیتی که توی نوشته ها بود یا اینکه عین خود زندگی حقیقی بود یا هر چیز دیگه...نمیدونم...اما شدیدا منو جذب کرد.نشستم ارشیوتو خوندم..وب فبلیتو خوندم..حتی از ویلاگ رژیمتم نگذشتم..
برای اینکه کمی از من بدونی میگم: من دخترم. 26 سالمه.مجردم.روانشناسی خوندم و توی شهرستان زندگی میکنم..
2 تا وب دارم.تو یکیش گهگاهی شعر میذارم:http://banoyeordybehesht.blogfa.com/
اون یکی وبم هم دلنوشته هامو میذارم:
saniyehayeabi.blogfa.com
خیلی خوشحالم که خوشبختی و شوهر و بچه تو دوس داری.واقعا افتخار میکنم که زنایی مثل تو پیدا میشن که با درایت و سیاست و عشق زندگیشونو ساختن و مثل بقیه اهل این نیستن که تنبلی و شانس رو بهونه کمبودای زندگی کنن...واقعا خوندن وبت با اینکه مچردم اما خیلی چیزا دستم داد و کمکم کرد که برای اینده ام بدونم چجوری رفتار کنم..

همه اینا رو گفتم که این اخری رو بگم: از امروز منو از دوستات بدون و مشتاقانه دوس دارم که بازم از لحظه های خوبت بنویسی..
با عشق ....

قررررررررررربون محبتت و صداقتت بشم عزیزکم...ممنونم از همه لطفت.

علی جمعه 24 اردیبهشت 1389 ساعت 14:57 http://http:/ay-ishighi.blogfa.com/

سلام. تبریگ میگم وبلاگ خوبی دارین. آرزوی خوشبختی دارم برا شما و همسر مهربونتون.

بهار جمعه 24 اردیبهشت 1389 ساعت 02:09

نقل قول از قسمت چهارم نوشتت:(باید هی دمش رو بگیری و بکشیش عقب )

اهه....نگفته بودی یونا دم داره!!

خانم بزرگ جمعه 24 اردیبهشت 1389 ساعت 01:07 http://www.majera.blogsky.com

همیشه پروانه ای بمونی الهی

forush پنج‌شنبه 23 اردیبهشت 1389 ساعت 19:16 http://shahreroyaee.mihanblog.com

خوشحال میشم به وبلاگ من هم سر بزنید.

آرام پنج‌شنبه 23 اردیبهشت 1389 ساعت 17:26 http://adasak.persianblog.ir

مثل همیشه کل متن رو با کیف و لذت خوندم و حال کردم. ممنون. منم با نگاه های دقیق و زوم شدۀ باران مشکل دارم تازه همش 7 ماهشه ولی خوبیش اینه که دختره.

دخترک پنج‌شنبه 23 اردیبهشت 1389 ساعت 16:27

با سلام
من اولین باره وبلاگتونو میخونم.
خانوم شما چقدر رک هستین ها.ولی
اولا بعضی جاها رو گاهی گلاب به رومون اشتباه می نویسین مثلا خوبه ادم رک باشه ها اما نه اینکه به جای اشک می ریزن بگه اشک کیریزن......
زشته به خدا.خونواده رد میشه و اینا....
دوما من مهسا می باشم.گولتون زدم خانوم هییییییییییی
هررررررررررررررر
کررررررررررررررررر
ما چاکرتیم.گونه دار بی لپ.
مو قهوه ای مشکول شده ی خود لوس کن فور هازبند.
شوهر لاولی.
خود مرسی. خود خوشگل.
بوس وس بوس.
چقدر دلم برات تنگولیده بود.برای این ورژن صمیم مخصوصا.
سوما می دونی چیه صمیم جون.به ما تو کالج یاد دادن که این فروید بی تربیت گفته که پسرا به ماماناشون نا خوداگاه نظر جنسی (سوت سوت) دارن و دخترا به باباهاشون.
البته ناخوداگاه ها.
یونا جون با حیاست ها ولی به هر حال از ما گفتن بوده شد.
می عشقمت.

مههههههههههههههههههسا
جون صمیم من همچین چیزی رو اشتباهی تایپ کردم؟ واییییییییییییی خاک عالم...
خیلی خری..اولش منو سرکار گذاشتی...
اون توصیفاتت از صمیم بیچاره خیلی خوشایندمان بود....
مهسای لاولی اسپیکر!!!!
آره خودمم میدونم پدر سوخته از الان تو پر و پاچه زن های مردمه ما که جای خود داریم..میاد سرش رو ته تا!! میکنه توی یقه من با نیش باز به باباش از محتوات لباس با زبون یننستشخهعیسبسکم خودش توضیح میده و باباییش هم میگه دیگه چی دیدی قربونت بشم من!!! میبینی ترو خدا مهسا....
بوووووووووووووس روی اون لپ های زشت و کثافتت که روش ماتیک ( دقت کن ماتیک نه رژ) میزنی چون رژ گونه نداری که بیچاره ای آخه!!!!!

میثم پنج‌شنبه 23 اردیبهشت 1389 ساعت 14:33 http://nobodynobody.persianblog.ir/

سلام
وبلاگ خوبی دارید
یه سری هم به من بزن.
مرسی[گل]

سارا... خونه مهربونی ها... پنج‌شنبه 23 اردیبهشت 1389 ساعت 10:58 http://www.khoneiema.persianblog.ir

وااااااااااااااااای صمیم این یونا رو بوخورش...یه جوری تعریف می کنی ادم می خواد همین الانه دست به کار بشه یه بچه بیاره...
ماشاا... پسرت خیلی فهمیده است ها... اون از ماجرای دامن چوبی اینم از حموم و بوس... خدا به داد بقیه موارد برسه

راحله چهارشنبه 22 اردیبهشت 1389 ساعت 13:17 http://safgar78.blogfa.com

سلام .خوبی خانومی
ایشاا... همیشه عاشق هم بمونین. گل پسرتو ببوس.بابا چشام درد گرفت تا مطالبتو خوندم چقدر زیاد بود؟

نازی چهارشنبه 22 اردیبهشت 1389 ساعت 08:57 http://nazijoon29.persianblog.ir

من با اینکه بچه ندارم اما خیلی تو بچه های فامیل این دقت بچه ها رو دیدم. منم نمی‌تونم درک کنم چطور من که سالی دو بار یا نهایتاً سه بار بچه اونا رو می‌بینم می‌فهمم بچه ها چقدر حواسشون به این مسائل هست اما مادر اون بچه ها این رو نمی‌فهمن.
ما منتظریم عکس این پسر گلت رو ببینیم.

هنگامه چهارشنبه 22 اردیبهشت 1389 ساعت 08:43

سلام خوبی خیلی وقته اینجا نیومدم خوشحالم که برقراره راستی خدا رو شکر حالت خوب شده
دخترک منم دنیا اومد و الان ۲ ماهشه ٍ یادش بخیر یه زمانی ازت آدرس نی نی سایت را گرفتم برای اقدام کردن یادش بخیر
دوران شیرینی بود همانطور که گفتی سعی کردم مثبت نگاه کنم به این دوران و تا حدودی خوب بود
ممنون بابت راهنمایی آن زمانت
یونا را ببوس و عکساشک زودتر بگذار

سارایی چهارشنبه 22 اردیبهشت 1389 ساعت 08:01

صمیم جان تو دنیای واقعی هم همینجوری هستی؟شیطون و پرحرررررف؟

پرهام چهارشنبه 22 اردیبهشت 1389 ساعت 00:57 http://www.parhamname.blogfa.com

سلام . مردیم از انتظار آپ کردن شما.... نمیشه دوباره بشین همون صمیم قبلی تند تند آپ کنین؟؟؟
من که تنهام حسودیم میشه وای به حال متاهلا....

ممنونم از توضیحات عالی وخوبت..اتفاقا منم ز طریق یکی از بستگان با اون دوره ها و مراتبش اشنایی کمی دارم...
باز هم سپاس.

حنا دختری در مزرعه چهارشنبه 22 اردیبهشت 1389 ساعت 00:03

مطالب جالبی بود بخصوص شیطونی یونای عزیز. این بچه ها خیلی می فهمن آآآآآآآآآآآآآ، حواستون باشه
یه ایمل زدم بهت صمیم جون، هر وقت که وقت داشتی لطفا جواب بده. شاد باشی عزیزم

shima سه‌شنبه 21 اردیبهشت 1389 ساعت 23:19 http://dbktt.blogfa.com

mer30 azizam
arosi hamishe dango fang dare

رها سه‌شنبه 21 اردیبهشت 1389 ساعت 17:25 http://tolop.blogfa.com

سلام عزیزم
خوبی؟
واقعا چقدر دیر به دیر آپ می کنی
دلم برات تنگ می شه
چقدر قشنگ می نویسی
آدم رو به زندگی امیدوار می کنی
وقتی از رابطت با همسرت می نویسی بابت تمام بدخلقی هایی که امروز با همسرم داشتم و تمام صبوری ها و دلگرمی هایی که اون با من داشته از خودم خجالت می کشم
حتی روم نمی شه ازش عذر بخوام

Cc سه‌شنبه 21 اردیبهشت 1389 ساعت 17:19 http://http://bahamdarham.blogfa.com/

عشق من و نیاز تو و سوز و سازما
زندگی به کامت شیرین باشد چون عسل

samin سه‌شنبه 21 اردیبهشت 1389 ساعت 12:23

واقعا ممنون

وای خدای من 3 تا 2 ماه باید طی بشه؟بیچاره شدم.

تسنیم سه‌شنبه 21 اردیبهشت 1389 ساعت 12:13 http://www.taninezendegieman.blogfa.com

سلام عزیزم.
منم مثل شما عاشق خودمم.هی میرم تو اینه نگاه میکنم میگم خدایا شکرت منو اینطوری افریدی!
منم با شما موافقم که فایده نداره خانوما وقتی ناراحتن برن تو اتاق و گریه کنن چون اصلا انگار مردا از گریه متنفرن و گریه خانومشون یجور ضعفه براشون.
صمیم جان من با اجازت شما رو لینک کردم.اگه دوست داشتی شما هم منو لینک کن.اگه وقت کردی هم بهم سر بزن.خوشحال میشم نظراتتو بخونم در مورد نوشته هام.
از خوندن وبلاگت همیشه لذت میبرم.موفق باشی و شاد.

تینا دوشنبه 20 اردیبهشت 1389 ساعت 23:37

هووووووووووووووووووووووووووووووم :|

منم ازینا میخوام !!!!!!!!!

samin دوشنبه 20 اردیبهشت 1389 ساعت 23:00

سلام
شما کارمند دانشگاه فردوسی مشهد هستین .درسته؟من یه سوالی دارم ازتون اگه ممکنه و براتون زحمت نیست جواب بدین.
من فارق التحصیل فردوسی هستم و دانشنامه رو هم گرفتم، اما الان گم کردم دانشنامه رو ُ می خواستم بدونم دانشنامه المثنی صادر میشه؟من ایران نیستمُ با کجا باید تماس بگیرم؟
ممنون

سوالتون رو جواب میدم . تلفن تماس مستقیم با مسئولش اگر توضیح بیشتری خواستین: ۸۸۰۲۱۴۵ خانم صانعی ( کد مشهد ۰۵۱۱)

روال این کار کمی طولانی هست. شما باید مراجعه کنی به مدیریت آموزش دانشگاه واقع در کوی پردیس ( فلکه پارک) جنب دانشکده مهندسی اونجا میری بخش صدور دانشنامه پیش همین خانم صانعی و بهت فرم میدن که پر کنی و یه فرم استشها د هم هست که سه نفر باید اون رو امضا کنن ( سه نفری که شما رو بشناسن و تاییدت کنن) و یک نفرشون امضاش باید روال محضری رو طی کنه. بعد تا سه نوبت شما باید در یک روزنامه کثیر الانتشار آگهی فقدان دانشنامه ات رو بدی و فاصله هر کدوم از آگهی ها از هم باید ۲ ماه باشه وقتی دومین چاپ آگهی فقدان رو ببری بخش صدور دانشنامه اونها برای صدور المثنی اقدام میکنن. اگر خودت نمیتونی بیای باید وکالت محضری به یه نفر بدی که از طرفت کارها رو انجام بده...

موفق باشی عزیزکم.

مهناز دوشنبه 20 اردیبهشت 1389 ساعت 13:52

سلام خانومی
امیدوارم هر روز سرحال تر و شاد تر از روز قبل باشی
می خواستم بدونم وقتی سر کاری یونا کوچولو رو کجا میزاری ؟ آخه تو مشهد به هر مهدکودکی نمیشه اطمینان کرد.
منتظر عکسای نی نی خوشکلت هستم.
مهناز

پسرک رو مهد کودک یک بیمارستان خصوصی میذارم و از مهدش فوق العاده راضیم و خیالم راحته.واقعا...تو مشهد برای نوزادان فک نکنم مهد بهتر از این پیدا بشه.. مثل مادر به نوزاد رسیدگی میکنن.

مرمر دوشنبه 20 اردیبهشت 1389 ساعت 13:39 http://butterflylife.blogfa.com

وااااااای حالا اینکه خوبه من برادرزادم و همیش میبرم حموم 1.5 سالشه دقیقاً همینجوری آخرینبار نگاه میکرد بعد اون دیگه نبردمش :))

طنین دوشنبه 20 اردیبهشت 1389 ساعت 12:03 http://delbari.blogfa.com/

واقعا زیبا می نگاری
من که هروقت میام انرژی میگیرم .خوشگل خانوم

فاطمه دوشنبه 20 اردیبهشت 1389 ساعت 10:16

ببین نظر من درج نکن بزار روی نظر خصوصی باشه خودم هم نفهیدم چی گفتم

ورود ممنوع دوشنبه 20 اردیبهشت 1389 ساعت 07:22 http://shooikar.blogfa.com

خاک بر سرم صمیم جون حواست باشه بچه از راه به در نشه اول زندگی!!!!!!!!!!!!!!

shadi دوشنبه 20 اردیبهشت 1389 ساعت 03:47

khailiiiiiii dooooset daram samiiiim

بووووووووووووووووس

حدیث یکشنبه 19 اردیبهشت 1389 ساعت 22:02 http://amadekhori.blogfa.com/

صمییییییییییییم مدیونی این دنیا اون دنیا!!این دست راستتو نزنی تو سر ما :-))
ولی خدایی دعا کن همه دخترا خوشبخت شن و مثل تو البته دل دریایی داشته باشن.

نازی یکشنبه 19 اردیبهشت 1389 ساعت 21:46 http://www.mybeautifulangel.blogfa.com/

سلام صمیم عزیز. برای اولین بار نوشته هاتو خوندم. بد جوری به دلم نشست. چند تا از پستای قبلی رو هم خوندم .ساده مینویسی .خوشحالم از آشتایت

نگاه مبهم یکشنبه 19 اردیبهشت 1389 ساعت 18:37

سلام عزیز دلم!

مطمئن باش که تو زیباترینی.

هدیه های بی دلیل خیلی دوست دارم و خیلی وقته نه بی دلیل هدیه گرفتم و نه به مخم رسیده بی دلیل هدیه بدم. شاید به قول تو جیبم بی شواده حالیش نیست این چیزا.

قربون پسر ماهت بشم. باهوشی رو می شد از همون عکس های هنرمندانه که همسری زحمتش رو کشیده بود، دید.

ببوسش.

بی صبرانه منتظر عکس هاش هستم. می خوام ببینم حالا که بزرگتر شده چشای نازش چیو نشون می ده!

دفعه قبل که مهربونی بود.

اون قسمت سفره آب و نون رو خیلی خوب نوشتی.

دوست دارم. بوس

یادوووم یکشنبه 19 اردیبهشت 1389 ساعت 15:41

سلاااااااااااااااااااااااااام .

shany یکشنبه 19 اردیبهشت 1389 ساعت 15:30

به نظرم بوسیدنه پدرو مادر تو خونه خیلی کاره قشنگی هست، همونقدر که دعواشون بچرو میترسونه، بوسیدنشون حسی خوب به بچه میده، من پدر و مادره خودم رو یادم میاد که همیشه جلوی ما هم رو میبوسیدن عمیق و طولانی، واسه همین حتا وقتی باهم دعوا میکردن ما بر عکسی خیلی بچههای دیگه نمیترسیدیم چون میدیدیم که واقعن هم رو دوس دارن، خلاصه به نظرم بوسیدن بد نیست بلکه خوب هم هست.

میشا یکشنبه 19 اردیبهشت 1389 ساعت 14:33 http://www.khonema.persianblog.ir

سلام
وبلاگ زیبا و جالبی داری خوشحال میشم به منم سری بزنی.

مهر یکشنبه 19 اردیبهشت 1389 ساعت 13:00 http://mehregana.persianblog.ir/

خیلی خیلی دوست دارم ببینمت این پسرت رو با توصیفایی که ازش می کنی. زود باش دیگه.

سارا یکشنبه 19 اردیبهشت 1389 ساعت 12:39 http://zibayeirani.blogfa.com/

همیشه شاد زندگی کن عسلم
یونای نازم رو ببوس
مراقب خودتون باشید
دوستتون دارم

شیرین یکشنبه 19 اردیبهشت 1389 ساعت 12:09 http://life-lines.blogfa.com

مبارک باشه عطر خوشبو و رنگ صمیم جون ...دست همسر گرامی درد نکنه .. البته خدا عوضشو بهش داده ..یه همسر پروانه اااایییییییییییییییییییییی (نیش)

الهی بگردم این پسرک جیگرطلای عشقم رو ..که مامانشو خجالت زده کرررد ..خخخخخخخخخخخ ..جیگرشو برم من ... زود بیا عکسای این جیگیل خاله رو بذار کیف کنیم ...

همیشه خوش باشی عزیزم ... بوووس
برای من و نینی هم دعا کنیا ..راستی نینیم دخمله ..

نینا یکشنبه 19 اردیبهشت 1389 ساعت 11:52 http://poshte-in-panjere.persianblog.ir/

وای دارم لحظه شماری می کنم واسه دیدن عکس ها

دختری در مزرعه یکشنبه 19 اردیبهشت 1389 ساعت 11:40 http://dokhtaremazrae.persianblog.ir

صمیم جون فک کنم اون خانومه که میگفت اگه به شوهراتون خشم آلود نگاه کنین روز قیامت سرب داغ میریزن تو چشماتون احتمالا خواهرشوهر من بوده !! چون دقیقا حرفای اونو میزنه.. ببین من چه دلی دارم.. چه صبری دارم.. :دی
احتمالا به روز قیامت نکشیده منو کور میکنن..
البته من سه ساله عروسشونم و توی این سه سال این خواهرشوهر دو بار شوهرشو از در خونه بیرون کرده !! دوبارش رو فقط من دیدم.. بماند توی 30 سال زندگی ..
ولی نه هرچی باشه خواهرشوهره حتما خودش به بهشت میره و من جهنمی هستم !!:دی

راستی صمیم جون چند کیلویی الان؟ رژیم برقراره؟؟ چرا وبلاگ رژیمی رو ادامه نمیدی؟ من همیشه بهش سر میزنم..
پسرکت رو ببوس

دنیا یکشنبه 19 اردیبهشت 1389 ساعت 11:28

واییییییی! چه پست پر پرو پیمونی بوداااا! خسته نباشم!

ممنونم صمیم جون! امید وارم خونه عشقتون همیشه عشقولی باشه عزیزم

منتظر عکس میمونم

خانمی یکشنبه 19 اردیبهشت 1389 ساعت 11:23

سلام
...
انشالله ۱۰۰ سالگیش رو ببینی

منتظر عکسش هستم
موفق باشی... بوس

نیایش یکشنبه 19 اردیبهشت 1389 ساعت 11:03 http://www.niayeshmehr.blogfa.com

ایام به کام ابجی
ما که دیگه چشممون به این وب سفید شد و عینکی شدیم و نفهمیدیم بالاخره این خان پسر...!

مژگان یکشنبه 19 اردیبهشت 1389 ساعت 10:52 http://ninijon.persianblog.ir

انشالله به پای هم پیر بشید .زندگی خوب همینه دیگه نمیخواد که شاخ ودم داشته باشه همین حس خوب وداشتن کافیه برای خوشبخت بودن .منم با مدی که بهم نیاد اصلا میونه ای ندارم .خب وقتی کمی ااضفه وزن دارم سعی می کنم لباس کوتاه رو باسنی نپوشم حالا چیکار دارم همه دوروبری هام اینجوری می پوشن .کاش منم عین تو خودم وتا این حد دوست داشتم .تازگی ها با خودم مشکل پیدا کردم .راستی برای لاغری دارم یه کاری م یکنم .اگه جواب داد ونمردم حتما بهت می گم .چون نتیجه اش ورو یکی از اقوام دور دیدم که باور نکردنیه .خب تو هم که همشهری....ولی بخاطر یونا صبر می کنم ....اگه جواب داد حتما بهت می گم .فعلا دوسه کیلویی کم کردم ولی دلم میخواد مثل اون قوم دورمون جواب بده .طرف یک سوم شده...باورت می شه؟

فدات شم من تا حالا ۱۰.۱۲ کیلو کم کردم ولی استقبقققققققبال میکنیم از روش دوست شما...
منتظرم..زود بگو.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد