من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

قول..

 در  این مکان یه پست پنکه دار!!! نصب  خواهد شد  شد.

از  هر گونه توضیح اضافی  فعلا معذوریم. 

روابط  عمومی شرکت های زنجیره ای خاطرات  آبرو محو کن !!! 

 

 ***************************  

چهار ساعت بعد اضافه شد:  (فقط قول رو داشتین که)

این خاطرات ما هم شده مثل این سریال های میخکوب  کننده!!!  ( ارواح عمه  نداشته ام) . شوما هم هی  سیخ کن به ما  تا جو گیر بشیم و هی این یه چوق ذرع!! آبرو رو بریزیم رو دایره و  دورش  بندری برقصیم واسه ملت!! بابا  یه ذره از  اون کامنت های نصیحتانه مادربزرگانه!! یاد بگیرین که منو به راه راست ارشاد میکرد و مشت مشت خاک تو سرم میریخت که چرا از  این حرفا میزنم..بگذریم.حالا شوما خواهر  جان برو اون زنبیل سبزی رو بیار بشینیم رو همین خاک و خول های  سر کوچه یه قیلونی بکشیم و دو پر سبزی  پاک کنیم و  یه کم از  جوونی  هامون!! برا هم حرف بزنیم..باشه که یه ناهاری واسه آقامون درست کرده باشیم و یه صفایی به دلمون داده باشیم..بدو برو قربونت ..زود بیا که از  قصه عقب  نمونی...آآآآآباریکلا..بدو....

.

.

.

اگه کسی از من  بپرسه با  شنیدن این کلمات اولین چیزی که به ذهنت میاد رو بگو  من فک کنم اینجوری  جواب بدم:

کتاب : چراغ خواب

تحصیلات : راهی به سوی  آینده ای بهتر!!!!(اوخ نزن تو سرم!!خب  حالا یه چیی  گفتم دیگه)

غذا :  لذت  آشپزی

اسفند : مهمان های  اقا جان اینا تو راهن!!

یونا : اونقههههههههه!!!!  روغن زیتون من را کشت مادر!!! تو رو روح جدت نده بهم دیگه

 هنر: بارانه علی من ..(مورد داره این )

آبگوشت : در  حسرتش  ثانیه ها رو میشمارم..ای  بمیری  دکتر که قراره من لاغر شم با نخوردن عشقولانه هام !!!

 موسیقی :   آهنگ گلنار  که معرفی و  شنیدنش رو مدیون گیلی هستم.

ترازو : ای بر  پدرش ....صلوات

  چتر :  خونه مامان اینا این روزها

ترس :  عمل پیش رو..همین روزها.....

.

.

 و اگه از  شما بپرسن صمیم ؟

مطمئنم همه میگید خشتک...مدرسه... چشمهای  متعجب  باباش!! ...سوت..ای ین....(سرهم بخونیدش!)..بچه گرد و قمبلی  چمبلی  گومبولی!!!

حالا این بچه گرد و قمببی  چمبولی  گومبولی  در راستای  همون کارهای  محیر  العقولش  یه دسته گل دیگه هم آب داده بود که  هر  وقت یادش  میاد فقط لپ های  قرمز  میمونه روی  صورتش...قضیه از  این قراره که من همون موقع هایی که یازده دوازده ساله بودم واقعا واقعا حجب و حیای  خاصی  داشتم ( به فعلش  خوب  دقت کنید...داشتم...ماضی ساده است فعلش!) و مثلا روم نمیشد به مامانم بگم شلوار  من رو بدوز یا برام فلان چیز رو بگیر و یا بدتر  از  همه  اصلا زبونم نمیچرخید بگم مامان مسواکم کشش خراب شده!!!( شما از  این به بعد به جای  کلمه مسواک بخونین  لباس زیر آستین کوتاه ... همون  آندر ور) .خلاصه ماشالله به جونم باشه  سایز و مایز و اینا هم در  حد 40 ایکس  لارج بود فک کنم به نسبت همسن وسال هام و به همون علتی  که تمبونمون سالم نمی موند به همون دلیل هم بقیه البسه مشابه استهلاک زیادی  داشت و  عمرشون کوتاه مدت بود. آقا یعنی اوضاع تا این حد بیریخت شده بود که من این مسواکه!! رو دو دور دور کمرم میپیچیدم و از   بغل ها گره میزدم بس  که کش هاش  شل شده بود آخه اسلام در  خطر  می افتاد اگه بی خیالش  می شدم. الان که فکر  میکنم میبینم این مامان  ما هم همچی بی خیال ما نبود و  همون موقع جینی  لباس زیر میخرید  و می ذاشت گوشه کمدش ولی  انقدر به کله اش  نمی رسید که به این بچه ماخوذ به حیا خب  بگو مامان جان هر  وقت خواستی و لازم داشتی  از  اینجا میتونی برداری  البسه مورد نیازت رو و من گاگول هم هی  منتظر  میموندم که مامان تعارف  کنه و اونم حتما فک میکرد خب  حتما نیازی  ندارم که چیزی  نمیگم دیگه ..خودتون هم خوب  میدونید که مسواک!! وسیله کاملا شخصی  هست و ادم نمیتونه بره مثلا مسواک باباش یا خواهرش  رو برداره بپوشه..هر  چند خدا وکیلی  یه بار  شیطون رفت زیر جلدم  و مسواک!! باباهه رو برداشتم و  دو روز تو وایتکس  خوابوندم  و  هی  سابیدم و هی بو کردم!!( بینی  من فوق العاده حساسه  و من هنوز هم عادت دارم همه چیز رو  اول بو کنم چه خوراکی  چه لباس  چه  پلاستیک ساده و یا هر چیز دیگه حتی یونا رو!!!) وقتی  مطمئن شدم همه چیز  اوکی  هست یه نصفه روز  مسواک اقا جانمان  !!رو تنم کردم ولی  جون خودم قلبم گرفت اون تو و  اونقدر  این مسواکه طرح و سایزش  غیر  متناسب بود با فرم  هیکل من که درش  آوردم و  انداختمش  توی یه پلاستیک سیاه و گذاشتمش  سر  کوچه آشغالی ببره!!! نه حتما توقع داشتین بدم اقا جانم  بپوشش دوباره!! هی  من میگم من حیا داشتم هی  شماها باور نکنین حالا!!خلاصه یه روز  طبق  معمول که آقا جان ساعت 1.30 میرسید خونه و  ما تا 2 ناهار  میخوردیم  همه سر سفره نشسته بودیم و من هم یه دامن بلند که مربوط  به زمان مجردی  مامانم بود  تنم کرده بودم ..یه دامن بلند بود که کمی  هم ضخیم بود و من چون عشق  بلوری بودن دست و پام رو داشتم و  از همون موقع این پاهای  بیچاره رو سه تیغه میکردم هر روز  و  برای  اینکه  کسی  نبینه من چکار  میکنم دامن بلند میپوشیدم خلاصه نشستیم سر سفره و  یادمه برنج بود با  یه  خورشت خوشمزه...خیلی هم گرسنه ام بود و  داشتم بال بال میزدم برای  غذا. ناهار با حضور  اقا جان شروع شد و  هی  من تو بشقاب  بغل دستی  که یا داداشی بود یا خواهری!!( نه جون من غیر  از  این دو تا گزینه دیگه ای  هم میمونه آخه؟!!!)  انگولک میکردم و  کر و کر با هم میخندیدیم و به چشم غره های مامان هم محل نمیذاشتیم. خلاصه وسط  ناهار بود که اقا جان گفت پووووففف چقدر  هوا گرمه..و به من گفت  ببخشید دخترم  میشه بری  اون پنکه رو روشن کنی و  بذاریش  رو به من تا خنک شم ؟  من هم گفتم چشم و بلند شدم..هنوز  دو سه قدم نرفته بودم که یهو  واستادم..آقا جان با تعجب  نگام کرد و گفت روشنش  کم دیگه!! وای  خدایا خودت به جوونی و آبروم رحم کن و نذار سه بشه..وای  خدایا باور  کن دیگه یواشکی  نمیرم  توی  کمد خواهرم رو نگاه کنم..خدایا خودت بهم رحم کن...خدایا  اگر این بار  به خیر بگذره قول میدم دیگه خوراکی  های  بچه ها رو عادلانه با هم نصف  کنیم!! خدایا....خدایا.... آخه میدونین چی شده بود؟ این گره های مسواک!  دور  کمرم باز شده بود و هر لحظه امکان سقوط  مسواک وسط  هال و جلوی  چشمای  متعجب  آقا جان  و مامان بود. قدم اول رو خیلی با احتیاط برداشتم و  اب  دهنم رو قورت دادم و  قدم دوم رو برداشتم..خب  انگار  دارم به پنکه نزدیک تر میشم.. آقا جان گفت چی شده خوبی؟ گفتم آره فقط  پام خواب رفته نمی تونم تند راه برم...داداشی  از گوشه سفره پقی زد زیر خنده و گفت پاهای  این صمیم هم مثل خودش  خنگه!! نیم ساعته داره راه میره یهو وسط راه پاش  خواب  میره!! و آقا جان انگار چیزی  کشف  کرده باشه باز  هم چشماش  گردتر شد!! خلاصه قدم سوم رو که برداشتم قشنگ با تک تک سلول هام حس کردم گره ها آخرین توانشون رو از دست دادن و باز  شدن و مسواکه تا زانوهام سر خورد و اومد پایین..وایی .وای ..خدایا قول میدم..قول میدم اگه پایین نیفته  دیگه به نوه بلوند و با نمک مستاجر  آقا جان اینا نگاه عشقولانه ای  نکنم..قول میدم دیگه هیچ وقت خوشحال نشم از  اینکه قراره یکسال دیگه خونه ما بمونن.! همینطور که این مسواکه! سر  میخورد و میمومد پایین غلظت این نذر و نیازهای من بیشتر و بیشتر  می شد. خلاصه  قدم آخر رو که برداشتم ت این پنکه لامروت رو روشن کنم تا اقا جان خنکشان بشود یه آن دیدم مسواکه تلپی افتاد روی   پام...گفتم که دامنم بلند بود و  حالا من موندم و مسواکی  که دو تا پام توش  گیر  کرده و  نصفش  از  لای  دامن زده بیرون و  نگاه های  کنجکاو بقیه که این داره چکار  میکنه پشتش به ماست ؟!!! خدا کنه هیچ وقت توی  همچین موقعیت هایی  قرار  نگیره کسی بخصوص اینکه بچه و بدتر  اینکه ماخوذ به حیا هم باشه !!!خلاصه من یه نصفه دور  دور خودم چرخیدم و خم شدم جلو و نیمه نشسته یه پام رو کمی  از زمین بلند کردم و سریع  مسواکه رو از رو زمین برداشتم و چپوندمش  زیر  کش  دامنم!! ته دلم هم گفتم بالا غیرتا  تو یکی  دیگه در  نرو کش دامن عزیز!!! حالا پشتم هم به ملت کردم و آقا جان که منتظره من جون بکنم و یه دکمه رو فشار بدم با  چشم های  گرد داشت میدید که دختر  جانش  دور  خودش  میچرخه و  هی  خم میشه هی راست میشه یه چیزی رو میکنه تو دامنش!! و این دکمه پاور پنکه رو نمیزنه آخر!!! خلاصه درد سرتون ندم بلاخره شر شر و عرق ریزون این پنکه موقعیت نشناس رو روشن کردم و  برگشتم رو به بقیه و  خیلی  طبیعی  رفتم طرف  سفره.هنوز به دو قدمی سفره نرسیده بودم که این داداشی  مسخره پایین دامنم رو کشید و گفت بشین دیگه چقدر لفتش  میدی!!! آقا کشیدن همان و  افتادن مسواک  جلوی  سفره همان!!یه لحظه یخ کرد مغزم...ای نامرد!! یعنی  خدایا یک ذره آبرو برای من نمیشد بذاری!!  آقا جان که مونده بود بین زمینو هوا این مسواک گل منگولی  از کجا پیدا شد و افتاد رو زمین..مامان لقمه توی  دهنش  موند و چشماش خیره به فرش ...داداشی یه تکون دیگه داد به دامنم به این امید که شاید  چند تا مسواک دیگه هم بریزه رو سرش!! و من دیگه نیمدونم چی شد و چطوری خم شدم مسواک بی ابرو روبرداشتم و  بدو بدو رفتم تو  اتاق...نشستم رو تخت و  هی زدم تو صورتم..وای  خدا ..وای  خدا آبرو م رفت..الهی بمیرم  من ...الهی بمیرم....الهی خفه بشی داداشی..الهی  از بیخ و بن بسوزی  ای پنکه!!! الهی کشات در برن و تیکه تیکه شی  ای مسواک خررررررر!!! داداشی یک دقیقه بعد با نیش باز و چشم های شیطون اومد تو اتاق و گفت صمیم ..این چی بود افتاد ؟ آب  دهنم رو قورت دادم و گفتم خره!! فک کردی  چی بود؟ معلومه دیگه..دستمال گردگیر ی بود  لای  پنکه گیر  کرده بود!!! اونم با دهن باز گفت وای....خاک تو سرت..من فک کردم مسواکت بود!!!! منم طبیعی گفتم دیووونه.. لباس آدم  سر سفره چکار میکنه...و  اونم باور  کرد  و رفت.. نفس راحتی  کشیدم که دیدم یه دقیقه بعد  دوباره برگشت و گفت میگم چیزه صمیم!! اگه دستمال گرد گیری بود چرا کرده بودیش  تو دامنت؟!!! ای  نمیری  تو با این سوالات و  کنجکاوی  هات..گفتم خب  حتما انتظار  داشتی  دستمال به اون خاکی رو بیارم سر سفره  تا همه کثیفی  ها و خاکاش بره تو حلقتون ها!!!  داداشی  کوچیکه سرش رو از  لای  در آورد تو اتاق و  گفت  پس چرا دستماله بالاش  گرد بود و  جای دو تا پا داشت !!!! مونده بودم جواب  این وروجک رو چی بدم..گفتم ابله جان!! مامان او نرو  عمدا اونطوری  دوخته تا راحت بشه پره های  پنکه رو باهاش  تمیز  کرد!!! پره ها رو از  لای  اون دو تا به قول تو جاپا رد میکنه و  خوب  میکشه تا همه خاک هاش  در بیاد..چقدر  شما دو تا خنگین بابا!!دوتاییشون به هم نگاه کردن و داداشی  گفت اههه...ببخشید ما فکر دیگه کردیم و رفتن بیرون.. هنوز  اونا نرفته بودن که مامان اومد و گفت صمیم! اون چی بود افتاد  زمین...سرم رو انداختم و گفتم هیچی...چی  میخواستی  باشه..دو تا کش بود... و قرمز شدم و  ماما ن رفت بیرون..

فردا صبح دیدم کنار  کمد لباس  هامون مامان یه بسته  شش تایی مسواک اعلا !!!گذاشته و روش  نوشته...با احتیاط  گردگیری  کنید!!!!

فقط  مردم از خجالت...مردم....

 

نظرات 107 + ارسال نظر
xxx سه‌شنبه 21 اردیبهشت 1389 ساعت 23:50

خوب میشی زیاد غصه نخور

معصومه سه‌شنبه 11 اسفند 1388 ساعت 09:15 http://masoom-hadi.blogfa.com/

سلام صمیم جان
نمی تونی تصور کن که چقدر خندیدم ..... شانس آوردم همکارم توی اتاق نبود
از خنده اشکام همین جوری میریخت ... خیلی بامزه نوشته بودی
وااااای خدا دلم .... مردم از بس خندیدم دختر

homa یکشنبه 2 اسفند 1388 ساعت 12:34 http://azarhoma.blogfa.com

سلام عزیزم
خیلی توپ بود به منم ر بزن یادت نره منتظرت هستم

یه دوست-یزد سه‌شنبه 27 بهمن 1388 ساعت 09:39

سلام خوبی
یه سوال داشتم
شما از اول جای خواب یونا رو جدا کردید منظورم اینه که توی اتاق جدا بودش ؟
اگه این کار رو کردین مشکلی نداشتین شما؟!

نه عزیزم یونا هنوز کنار من رو تخت خودمون میخوابه و تا یکسالگی هم تصمیمندارم جداش کنم چون شب ها چند نوبت شیر میخوره و منم واقعا نمیتونم هی برم تو اتاقش و هی بغلش کنم و بذرمش پایین و ...فک کنم خیلی برای دوتاییمون سخت باشه این جدا شدن الان..بعدا به وقتش ..

سونیا دوشنبه 26 بهمن 1388 ساعت 17:18

سلام صمیم جان
واقعا باحال بود مردم از خنده....به نظرم با تمام این خاطرات نوجوانی خوبی داشتی و مامان و بابات هم خیلی خوب و مهربون بودن وهستن خدا برات نگهشون داره.... ا
راستی عزیزم یه سوال داشتم . توی وبلاگت خوندم که یونا رو گذوشتی مهد می خواستم بدونم که الان به خوبی میره یا با گریه و زاری...:؟ من از هفته دیگه باید پسر چهار ماهه امو بذارم مهد ازا الان دارم می برمش برای اینکه بتونه راحت تر اخت بشه . خیلی راحت و ارومه ولی من نگرانم. میشه تجربه اتو با من هم درمیون بذاری؟

سونیا جون من از شش ماهگی گذاشتم و ضمن اینکه مهدش عالیه یونا فقط تا دو هفته یکم بعد از مهد با من قهر بود مثلا ولی خیلی زود عادت کرد و یه جورایی مربیهاش رو خییلی هم دوست دره حالا..نگران نباش فقط بگرد و مهدخوب و انسان! پیدا کن عزیزم.

فرناز دوشنبه 26 بهمن 1388 ساعت 11:43 http://sms-off-jok.blogfa.com

-´´´´#####´´´´´´####.•*..*•. .•*..*•.
´´########´´#######.•*
´############´´´´###.•*..*•. .•*..*•.. #############´´´´´###.•*
###############´´###..•*.
############### ´###..•*..*•. .•*..*•..
´##################.`.•*
´´´###############..•*..*•. .•*..*•. ..*
´´´´´############.*.•*.
´´´´´´´#########.`.•*..
´´´´´´´´´######..•*..*•. .•*..*•.
´´´´´´´´´´´###.

ولنتاین مبارک

ای کاش همیشه روز عشقمان باشد

نگار دوشنبه 26 بهمن 1388 ساعت 00:23 http://www.2fenjunharf.blogfa.com

خیلیییییییییییییییییییییی خندیدم! معذرت! جیگرتو با این خاطرات با حالت!!!!!!!!!!!!!!!!! حسابی سر حال آوردی منو...دپرس اومده بودم اینجا!...ایول...

ف.الف دوشنبه 26 بهمن 1388 ساعت 00:02 http://fictile.blogfa.com

عجب!
فقط بگم تا تهش رو خوندم بدون اینکه دی سی بشم و برگردم ...
تو چی بودی ... چی شدی ...

... یکشنبه 25 بهمن 1388 ساعت 23:39

samim jan midooni khili vgahte az shirinkariyat to khoone az khodeto ali agha harfi nemizani

راستش یه جورایی قابلیت عمومی شدن ظاهرا نداره...درجه پرایوسیش رفته بالا...

سمیرا یکشنبه 25 بهمن 1388 ساعت 19:38 http://negin-e-eshgh.blogfa.com

سلام صمیم جون
خوبی عزیزم؟
این روزا اگر رفتی حرم برا همه که دعا کردی ممنون میشم اگر من رو هم دعا کنی.خوش به حالت من که خیلی دلم براش تنگ شده باز تو که بهش نزدیکتری.این خودش جای حسرت داره و همسایه بودن با آقا یه نعمت بزرگه که هرکسی لیاقتش رو نداره.

شکوه یکشنبه 25 بهمن 1388 ساعت 10:03

حال میکنم با نوشته هات اول میخواستم از نوشته ات بگذرم ولی وقتی تعداد نظرات رو دیدم کنجکاو شدم وکلی خندیدم انشا الله که همیشه شاد باشی

[ بدون نام ] یکشنبه 25 بهمن 1388 ساعت 09:30

من بیشتر مردم!!!!!!!!!
آخه بابا جون حیا هم جنم میخواد که همش با همون مسواکه از پای تو افتاده .دی ی ی ی ی ی ی
مهساهه

تو دیگه چیزی نگو مهسا که کارنامه ات خیلی خرابههه
خوبی تو؟ نمیگی دلم برات غش میره...کجا میری گم و گور میشی بچه آخه یهووو؟

پرهام شنبه 24 بهمن 1388 ساعت 18:01

ای بابا. چقدر بیایم سر بزنیم و شما هنوز آپ نکرده باشی. حوصله مون سر رفت . بیایید دیگه.!!!!!!!!!!

حسن جمعه 23 بهمن 1388 ساعت 22:48

مطالب سخت رو با زبان ساده بیان میکنی
نوشته روان و خوبی داری
کلی لذت بردم

پیچک جمعه 23 بهمن 1388 ساعت 20:19 http://ghabileyebozorg.blogfa.com

سلام
مدتهاست وبلاگتو می خو نم و لذت می برم.....
از فروردین ۸۸
امروز خودم یه دونه ساختم و لینکت کردم

پرهام جمعه 23 بهمن 1388 ساعت 20:06

سلام . چرا خبری ازتون نیست . مردیم از انتظار.

نسیم جمعه 23 بهمن 1388 ساعت 14:14 http://www.faslekuch.blogfa.com

سلام صمیم جان!من حدود دوسالی هست که خواننده وبلاگتونم.عاشق نوشته های شمام.از این همه انرژی روحم شاد میشه.اگر اجازه بدبد لینکتون کنم؟.خیلییی خوشحال میشم به من هم سر بزنید.

بلوطی جمعه 23 بهمن 1388 ساعت 01:37 http://number13.blogfa.com

راستی فوضولی نباشه از سر نگرانی می پرسم...عملتون که نوشته بودین عمل زیبایی که نیست؟
من دانشجوی پزشکیم البته نمیگم خیلی حالیمه اتفاقا بسیار خنگگول می باشم فقط می خواستم بپرسم جدی که نیست؟

نه عزیزم قراره لاپاروسکوپی بشم واسه کیست.خدا کن هبه جراحی باز نرسه...

بلوطی جمعه 23 بهمن 1388 ساعت 01:32

وای خدا صمیم خانوم واقعا ادم کیف می کنه با بچگی های شما
خیلی باحال بودین به خدا...
از خنده ترکیدم نصفه شبی...
منم اولین بار که پر..ود!! شدم به مامانم نگفتم و نمی دونی چه دردسری می کشیدم! یعنی فکر کن یه بار نزدیک بود دستمال خونی(اییییییییییی) از لای مسواکم بیفته بیرون جلو همه! چه زجری می کشدیمی ما اون موقع ها و بچه های امروزی ...!
مثلا دختر خالم تازه ۱۴ سالش شده و مامانش برای اولین بار براش سوتین خریده...اونوقدر اومده گفته مامان این بهترین هدیه ای هست که تا به حال بهم دادی!
ببخش شما هر وقت خاطره میگی من یه مثال از خودم میارم!
همیشه شاد و همیشه خوشبخت باشید.
در شمن پسرکتون خیلی خیلی ناز تشریف دارن.از طرف ما حسابی ماچمالیشون کنید

نازززززززززززی منم از اون قضیه خاطره دارم توپ ولی نمیشه بگم دیگه....

پرهام جمعه 23 بهمن 1388 ساعت 01:18

سلام. خوبین ؟ عملتون کیست یا آبسه پیلونیدال یا همون فیستول نیست ؟
این عمل جراحی شما هم شده مسابقه بیست سوالی .
زود خوب شین ما منتظر نوشته هاتون هستیم.

یه کیست که موقع زایمان نشد برش دارن..
راحت شدین حالا؟ شوخی!!

شکوفه پنج‌شنبه 22 بهمن 1388 ساعت 10:07

www.masbi.com?rgm=shokoofeh&p_id=1714جاسو ئیچی دوربین دار 3.2 مگاپیکسل


www.masbi.com?rgm=shokoofeh&p_id=1712فندک ZIPPO با دوربین 5 مگا پیکسلی


www.masbi.com?rgm=shokoofeh&p_id=1710عینک دوربین دار دارای MP3 Player


www.masbi.com?rgm=shokoofeh&p_id=1706ساعت دوربین دار هیوندای 7.2 مگاپیکسل


www.masbi.com?rgm=shokoofeh&p_id=1705ساعت مچی دوربین دار هیوندای 10مگاپیکسل


www.masbi.com?rgm=shokoofeh&p_id=1699خودکار با قابلیت عکاسی و فیلمبرداری

lilium چهارشنبه 21 بهمن 1388 ساعت 22:51

مثل همیشه محشر بود
بوووووووووس

متین مامان حسنا چهارشنبه 21 بهمن 1388 ساعت 18:08 http://hosnayebaba.blogfa.com

صمیم خانوم ما عازم مشهدیم اما هر هتل آپارتمانی تماس میگیریم پر شده.جایی سراغ دارین ممنون میشم تا آخر امشب با خبرم کنید

مثل اینکه یه هفته دیرتر این کامنت رو خوندم.. واقعا ببخشید.

آزاده چهارشنبه 21 بهمن 1388 ساعت 14:02

انقدر خندیدم که از چشمام اشک جاری شد و همکارام فکر کردن دارم گریه میکنم

مهین سه‌شنبه 20 بهمن 1388 ساعت 19:52

سلام صمیم جان
خیلی با حال بود.......
بعد از مدتها از ته دل خندیدم.تبریک می گم بهت،قدرت بالایی داری تو نوشتن.
قدر خودتو بدون........

مطبخ رویا سه‌شنبه 20 بهمن 1388 ساعت 17:41 http://liliangol.blogfa.com/

سلام دوست عزیزم ..جالب بود ..خیلی خوب می نویسید .ممنون

منصوره سه‌شنبه 20 بهمن 1388 ساعت 16:44 http://ashpazierangin.blogfa.com

سلام چه با مزه مینویسی کلی خندیدم . یونا خوبه ؟ میبوسمتان

ممنونم منصوره جون..چه خبر از غذاهای خوش اب و رنگ شما؟

الناز سه‌شنبه 20 بهمن 1388 ساعت 15:52 http://elitanz.blogfa.com

سلام.خوبید؟چند روزی میشه که دنبال یک سری وبلاگ خوب میگردم تا باهاشون تبادل لینک کنم.منظورم وبلاگهایی که روی وبشون خیلی کار میکنن و برای ارزش قائل میشن.به نظر من وبلاگ شما یکی از این وبلاگ هاست.یه چیزی هست که بین من و شما مشترکه و اون هم اینه که هردومون رو وبلاگ هامون کار میکنیم و زحمت میکشیم.واسه همین میخوام بهتون پیشنهاد تبادل لینک بدم.اگه موافقید منو با اسم "الی طنز-برترین وبلاگ عکس طنز ایرانی"لینک کنید و بعدش بهم بگید که شما رو با چه اسمی لینک کنم

کلبه هستی من سه‌شنبه 20 بهمن 1388 ساعت 14:51 http://kaktoseman.tebyan.net

سلام
بازم اومدم ...با اینکه نیومدی....
خوبی؟یونا و علی آقا چطورن؟؟؟؟؟
خوب بازم که وبلاگت ترکونده با این قلم قشنگت....
بابا تو هم عجب بچگی پر ماجرایی داشتیاااااااااا
همیشه سلامت و خوش باشی......
به امید دیدار**

مامان هانیا سه‌شنبه 20 بهمن 1388 ساعت 10:15

این خاطرات تو آدمو به دوران جوونی می‌بره. چقدر ساده بودیم و طفلکی!مخصوصا ماها که دختر بودیم و داداش بچه سال داشتیم چه زجرهایی که از دست این داداشها نکشیدیم.

بهناز سه‌شنبه 20 بهمن 1388 ساعت 02:41 http://narin86.persianblog.ir

ای ول
از نخ شیرینی با حال تر بود.

رها دوشنبه 19 بهمن 1388 ساعت 19:08 http://rahakhanomi.blogfa.com

وای که مردیم از خنذه، از این به بعد هر مسواکی که ببینم (مسواک بدون بند) یاد مسواک تو میفتم صمیم.

مریم دوشنبه 19 بهمن 1388 ساعت 17:10 http://appleme2.blogfa.com

وای مردم از خنده دختر چقدر آبروداری کردی٬ و ایول به هوش و ذکاوتی که داشتی و داری. دستمال گردگیری...

انسان دوشنبه 19 بهمن 1388 ساعت 16:06

در این برهوت لبخند وامید آی خندیدم خندیدم....سرفرازی شما ارزوی من است.

سین سین دوشنبه 19 بهمن 1388 ساعت 14:50

خیلی باحالی صمیم جون شغلتون چیه؟تو کدوم پست نوشتی ؟میخام بیشتر بشناسمت

کارمندم...
والله الان نمیدونم..باید بگردی فک کنم..همون اول هاست توی وب قبلی

M!ss K*N*A*P دوشنبه 19 بهمن 1388 ساعت 14:18 http://www.bum-rang.persianblog.ir

خوبه که وصال مدفن عشقتون نشده

خاطره دوشنبه 19 بهمن 1388 ساعت 12:38 http://www.khatere84.blogfa.com/

سلام خانومی خوبی

نی نیت خوبه ؟
با کارت کنار اومده؟

ببینم از برفین خبرداری؟
سالها درحسرت داشتن خانه؟

مطالبش نیستن تو هم همینطوری میبینیش؟

ممنونم.اره خوبه.
از برفی بی خبرم.

باران یکشنبه 18 بهمن 1388 ساعت 15:33

واااااااای خیلی اتفاق آبروبری بوده و در ضمن خیییییلی هم جالب تعریف کردی
کلی خندیدم مرسسسسسسسسسسی
یوتا رو هم ببوس

طیبه یکشنبه 18 بهمن 1388 ساعت 11:55

مرسی از مطالبت من خیلی وقته به این سایت سر میزنم یعنی دنبال رژیم بودم به اینجا رسیدD:حالا اگه نیام دلم تنگ میشه براتون.
امیدوارم همیشه سالم باشی
بوووووووووسسس

ساناز یکشنبه 18 بهمن 1388 ساعت 11:43

خوبی عزیزم
من که منظورتو نفهمیدم
نکنه می خوای ساکشن کنی؟
خطرناکه بیخیال شو

نه عزیزم یه عمل واجبی هست. زیبایی نیست.
باید ببینم نظر دکترم هم عمل هست یا نه...

چنگود یکشنبه 18 بهمن 1388 ساعت 10:15 http://changood.blogfa.com

عزیزم عمل چی؟
نگرانت شدم؟

آهو شنبه 17 بهمن 1388 ساعت 14:56 http://ahoye73.blogfa.com

وای صمیم چقدر خندیدم
ولی عجب تبهری توی جمع و جور کردن ماجرا داری
راستی از یونا هم بنویس از طرف من هم ببوسش

مامان هستی شنبه 17 بهمن 1388 ساعت 13:59

حالا من اول فکر کردم اون بنکه میزنه زیر دامنت و مسواکت سر سفره عیان میشه .غافل از اینکه....

رویا شنبه 17 بهمن 1388 ساعت 11:41

تازه پیدات کردم عالی بود

مریم شنبه 17 بهمن 1388 ساعت 11:17 http://www.twoma.blogfa.com/

عزیزم خیلی خوشگل می نویسی
مردم از بس خندیدم
خیلی بانمکی

مامان ماهک شنبه 17 بهمن 1388 ساعت 09:20 http://deramahak.persianblog.ir

سلام .خیلی قلم زیبایی دارین و مشخصه که خودتون هم آدم با حالی هستین.البته توی پروفایلتون دیدم از مشهد هستین.این خصوصیت رو تو مشهدی ها زیاد دیدم.خیلی با حالن و باهاشون به آدم خوش میگذره.البته شوهر خودم هم مشهدیه ها!

به به چه شوهری و چه خانوم محترمی....
ممنونم...این تعریف رو خیلی نشنیده بودم..خوشحال شدم از شنیدنش...

نگاه مبهم شنبه 17 بهمن 1388 ساعت 09:16

صمیم جونم سلام!

وای خدای من!

فک کردم همه چی به خوبی تموم شده و مسواک جاسازی شده اما نمی دونستم قراره سر سفره و جلوی چشم وروجک ها رونمایی بشه.

عزیزمی!

بوس.

در مورد ترس هم که نوشتی برات دعا می کنم بسیار.

یونا رو هم ببوس.

بووووووووووووووووووس
خیلی گلی به خدا

آیدا شنبه 17 بهمن 1388 ساعت 03:39

صمیم جان اینقدر قلمت زیباست و مهارت داری که هم خوب میخندونی هم به وقتش آدمو به گریه میندازی. تازه من هر مطلبت رو چند بار میخونم و هر بار همچنان احساساتم رو ابراز میکنم که انگار بار اوله دارم میخونمش. درست مثل همین چند دقیقه پیش که با خوندنه این خاطره ای که نوشتی یه ساعت خندیدم و دوباره خوندمش...
;-)

خانم صورتی جمعه 16 بهمن 1388 ساعت 18:04 http://www.miss--pink.persianblog.ir

وای خدا چقد خندیدم.نمیییییری صمیم!الان چی؟الانم مسواک علیو استفاده میکنی حتما؟!:))

نهههههههههههه
خیلی بدجنسی!!!!

ساناز جمعه 16 بهمن 1388 ساعت 15:18

سلام صمیصم جان
خوبی ؟ یونا چطوره ؟
عزیزم نگران شدم ؟ عمل برای چی؟
مواظب خودت باش

خوبیم مرسی...
تخلیه....
مطمئن نیستم..

حنا دختری در مزرعه جمعه 16 بهمن 1388 ساعت 11:16

خیلی باحال بود ..............................
کلی خندیدم.......
مرسی.......

شوکا پنج‌شنبه 15 بهمن 1388 ساعت 23:55 http://shoka.mihanblog.com

صمیم!!! خیلی با نمک می نویسی.

مریم پنج‌شنبه 15 بهمن 1388 ساعت 18:28 http://my-myth.blogfa.com

سلام صمیم جان...یعنی توی طنز نوشتن این مسائل تو لنگه نداری دلم درد گرفت از بس خندیدم . ولی به جان خودم اگه تجسم کرده باشم این صحنه ها رو !! خیالت راحت :))

جیگمل پنج‌شنبه 15 بهمن 1388 ساعت 14:35

منتظر خاطرات بعدی شما هستیم...با تشکر...جیگمل و خونواده ی محترم و هم ولایتی های جیگمل

جیگمل پنج‌شنبه 15 بهمن 1388 ساعت 14:33

خواهر صمیم اجرتوئن با سیدالشهدا که اینهمه دل ملتو شاد می کنین

جیگمل پنج‌شنبه 15 بهمن 1388 ساعت 14:32

خواهر یه لطفی کن و یه واژه واسه ی اون لباس زیرم اختراع کن...

مسواک دیگه..
ها اون دوقلوها منظورت بود...سوت..سوتی...خوبه؟

جیگمل پنج‌شنبه 15 بهمن 1388 ساعت 14:31

حالا این مسواکه چه رنگی بوده؟؟؟؟

جیگمل پنج‌شنبه 15 بهمن 1388 ساعت 14:28 http://www.golbe63jigmal66.blogfa.com

اولم یعنی....

نیایش پنج‌شنبه 15 بهمن 1388 ساعت 09:11 http://www.niayeshmehr.blogfa.com

ممنون که به ماسرزدی!
برای دخترکم دعاکن!
شنبه دارم میارمش تهران.
یونا جون رو ببوس!

آتی پنج‌شنبه 15 بهمن 1388 ساعت 09:02 http://paeize83.persianblog.ir

ببین من تازه اومدم سر کار خیلی هم خوابم می اومد اینا رو که خوندم مردم از خنده گل از گلم شکفت با این مسواکت :)

لاله پنج‌شنبه 15 بهمن 1388 ساعت 07:03

انقدر خندیدم که گوله گوله اشک از چشام اومد. ولی مطمئنم اگه جای تو بودم توی اون لحظه گریه م شدیدتر و از روی غم و خجالت میبود.

آنا پنج‌شنبه 15 بهمن 1388 ساعت 00:06 http://soya.mihanblog.com

وااااای خدایا این خاطراتت واقعا از ته آدمو میخندونه صمیم...
چقدر هم جواب تو آستینت داشتی تو اون سن!!من اگه جای تو بودم به پت پته میفتادم!

خاتون چهارشنبه 14 بهمن 1388 ساعت 22:43 http://nargesdailyprog.persianblog.ir

سلام من از خواننده های قدیمی وبلاگتون هستم ولی کامنت نگذاشته بودم. خیلی قشنگ می نوسید. برای شما همسرتان و یونا جان آرزوی سلامتی و شادی دارم

محبوب چهارشنبه 14 بهمن 1388 ساعت 22:25 http://myrules.blogfa.com

الهی من بمیرم واسه بچگیهات(دقت داری که فقط واسه بچه گیهات):))))))))))))))
موقع خوندن اون تیکه که داداشت دامنت رو کشید من همچین زدم تو صورتم که از دردش خودم خندم گرفت.

[ بدون نام ] چهارشنبه 14 بهمن 1388 ساعت 19:54

خیلی جالب بود کلی خندیدم خیلی ممنون صمیم جان بابت خاطرات شیرینت

سارا چهارشنبه 14 بهمن 1388 ساعت 18:51

هرچقدر غمگین باشم با خوندن پستای اینجا یادم میره!ممنون!

مهرنوش چهارشنبه 14 بهمن 1388 ساعت 17:57

سلام صمیم جون خوبی من وبلاگت رو همیشه میخونم و لی کامنت نمیزارم معمولا اینطوریم اگه زحمتی نباشه یه سوال دارم من نمیتونم ÷ستهای جدید برفین رو ببینم علتش چیه؟

حذف شدن/

عسل اشیانه عشق چهارشنبه 14 بهمن 1388 ساعت 14:55

ببین صمیم تو باید خیلی هم خدا رو شاکر باشی. چرا که ممکنه بود بدتر از اینش هم اتفاق بیوفته. مثلا اون موقع که داداشت دامنت رو کشید اون دو گنبدان توپولی موپولیت اشکار میگشت....!!! ووووووووی... فک کن...........

کوفتت نگیره...ولی راست میگی ها...اینم می شد...

north چهارشنبه 14 بهمن 1388 ساعت 14:04

خیلی خندیداااااااااااااااااام مرسی

بیطرف چهارشنبه 14 بهمن 1388 ساعت 12:57 http://taranomedeltangi.blogfa.com

صمیم یعنی تو عالیی همکارام میگن به چی میخندی و غش کردی چون اقا هم این بین هست نمیتونم بگم.... توجیه جای دو تا پا و گرد گیری اخرش بود...

نیایش چهارشنبه 14 بهمن 1388 ساعت 11:21 http://www.niayeshmehr.blogfa.com

جان من به من سربزن یک کار خفن باهات دارم!

سمیه چهارشنبه 14 بهمن 1388 ساعت 11:02 http://golkhanoom27.blogsky.com

سلام خانمی
خوبی عزیزم
همیشه همینطور شاد باشی بمیرم برات که چقدر اونموقع خجالت کشیدی عزیز

یاس چهارشنبه 14 بهمن 1388 ساعت 10:13

ای نمیری صمیم با این خاطره هات
مردم از خنده
دلت شاد بشه که دلمو شاد کردی سر صبحی

شمیم چهارشنبه 14 بهمن 1388 ساعت 08:41

عااااااالی بود صمیم ، عالی! مخصوصا این: داداشی یه تکون دیگه داد به دامنم به این امید که شاید چند تا مسواک دیگه هم بریزه رو سرش!! :))))))))

الناز چهارشنبه 14 بهمن 1388 ساعت 08:40

سلام صمیم جون . خیلی با حال و بامزه بود . مردم از خنده . تو اداره همه دارن نگان میکنم میگن دختره دیوونه شده با خودش داره میخنده . خییییییییییییلی با حالی به مولا

nooshin چهارشنبه 14 بهمن 1388 ساعت 08:25

ay samim khafeh nashi ke mordam az khandeh. Midooni dastan e ba mazzeh ye var oon model e tarif kardanet ye var e digeh. Miboosamet. nooshnoosh

مریم چهارشنبه 14 بهمن 1388 ساعت 07:56

دوست دارمممممممممممممممممممممممم
صمیم جونم خیلی با حالی
بووووووووووووووووووووووووووس
امروز کلی انرژی مثبت گرفتم مرسی

[ بدون نام ] چهارشنبه 14 بهمن 1388 ساعت 05:50

هاهاهاهاها الهی بمیرم برات. بابا تو بد شانسی هم زیاد می آوردی... منم توپول مپولم ولی یه دونه از این خاطرات ندارم...
هاهاههاها

سروین چهارشنبه 14 بهمن 1388 ساعت 00:32

اصلا از صمیم یاد این چیزای که گفتی نمیشم یاد یه دختر بانمک که دیده طنزی هم داره میوفتم

نسرین سه‌شنبه 13 بهمن 1388 ساعت 22:04

صمیم جون با اینکه خاطره بامزه ای بو د و منم خندیدم ولی برات ناراحت شدم میدونم چی کشیدی من یه بار زیپ شلوارم جلوی پسر خالم باز بود کلی خجالت کشیدم بعد که فهمیدم میخواستم دیگه از اتاق نیام بیرون ولی دیدم اینجوری تابلو منم بستمش و خیلی عادی دویاره برگشتم تو سالن
حالا که به اشپزی علاقه داری اگر دوست داشتی یه سر به این سایت بزن mamisite.com
حال یونای جیگر چطوره میتونی عکسشو بزاری ؟

فاطمه سه‌شنبه 13 بهمن 1388 ساعت 22:01

وای خدا مردم از خنده.......خدایی چه جوری مو به موی خاطره ها تو ذهنت میمونه؟؟؟ خیلی با مزه بود...موفق باشی

sonia سه‌شنبه 13 بهمن 1388 ساعت 21:56 http://www.manohamsafarezendegim.persianblog.ir

vaaaaaaaaaaaaaaay ,kheili khandidam
faghat omidvaram khoda nasibe hich kase dige nakone khahar...........
bemiram barat chy keshidiiiiiiiiiiiii..........

ستاره نقره‌ای سه‌شنبه 13 بهمن 1388 ساعت 21:38

خیلی خندیدم. ولی چه خوب می‌تونستی چرت و پرت به هم ببافی و تحویل بدی "دستمال گردگیری مخصوص پنکه". حالا من از این به بعد هر وقت دستمال گردگیری ببینم حتما" یاد این موضوع می‌افتم. شاد باشی

اسیه سه‌شنبه 13 بهمن 1388 ساعت 19:57

سلام .من جدیدن و اتفاقی وبلاگ شما رو پیدا کردم از داستان خ ش ت ک و انقد خندیدم که اشکام سرازیر شد و از دل درد مردم و کلی حال کردم و حالا هی به وبلاگتون سر میزنم وممنونم از نوشته هاتون مخصوصا خاطرات چون ادم واقا میتونه بخنده از ته دل و این کم پیش میاد و خوشحالم با وبلاگتون اشنا شدم موفق باشید

قزن قلفی سه‌شنبه 13 بهمن 1388 ساعت 19:37

اه کلی نوشته بودم پرید ورپریده !
مخلص کلوم این بود که بابا ماخوذ به حیا !! وبلاگت سنگینه دیر و بد بالا میاد .

captain سه‌شنبه 13 بهمن 1388 ساعت 19:01

با سلام خدمت شما نویسنده ی گرامی
من مدتیه که نوشته های شما رو می خونم و خیلی از اونها لذت میبرم و امیدوارم که هم چنان به این نوشته های زیبا ادامه دهید با تشکر از شما
کاپیتان

عصرونه سه‌شنبه 13 بهمن 1388 ساعت 17:57 http://www.asroooneh.blogfa.com

مردیم از خنده دختر

سارا سه‌شنبه 13 بهمن 1388 ساعت 16:50 http://zibayeirani.blogfa.com/

یعنی اونقد خندیدم که جیشم ریخت نه اینکه بریزه ها چکه کرد ...
صمیم خیلی بدقولی
دل یه خاله تاپ تاپ میکنه واسه یوناش تو عین خیالت نیست

فسقلی سه‌شنبه 13 بهمن 1388 ساعت 16:48 http://takiegaham.blogfa.com

آقا ما که کلی خنیدیم

مهران سه‌شنبه 13 بهمن 1388 ساعت 16:48 http://mehran-71.blogfa.com

جالب بود
لذت بردم

بانوی شهریوری سه‌شنبه 13 بهمن 1388 ساعت 16:47 http://nasot.blogfa.com

چه صداقتی دارید در نوشتن خاطراتتون

دکتر مینا سه‌شنبه 13 بهمن 1388 ساعت 15:53 http://minapharm.blogfa.com/

خدا نکشتت! صمیم !! این که از خشتک ضایع تر بود.
باحال بود مرسی

نفیسه سه‌شنبه 13 بهمن 1388 ساعت 15:15 http://nafistanha.persianblog.ir/

وای خانمی دستت درد نکنه خیلی باحال بود تجسم اون لحظه خیلی جالب و خنده دار بود

صبا سه‌شنبه 13 بهمن 1388 ساعت 14:52 http://tribebride.blogspot.com

تو هم عجب اعجوبه ای بودیا صمیم. طفلکی تو... همه اش سوتی میدی. اون از شلوار و مسواک1 و مسواک 2 و از همه بد تر دامن چوبـــــــــــــــــــــــی....
وای مردم از خنده.....
بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووس

ideh سه‌شنبه 13 بهمن 1388 ساعت 14:47

khoda khafat nakone dokhtar mordam az khande... hamkaram migan in dokhtare divoone shode... ashkam dar omad...

بهار سه‌شنبه 13 بهمن 1388 ساعت 14:06

آخی....طفلکی بچه چقدر خجالت کشیدی.عجب دل و جراتی...با اون وضع باز رفته پنکه رو روشن کنه.هر کی باشه یه جیغ میکشه و بدو بدو تو اتاق!

ولی خودمونیم این داداشیت آخر خندس...

شبنم سادات سه‌شنبه 13 بهمن 1388 ساعت 14:06 http://shabnamsadat.blogfa.com

خدا بگم چه کارت کنه صمیم خانم که منو روده بر کردی از خنده.
من سر کارم داشتم میخوندم و روده بر میشدم که یهو رئیسم سر رسیدو گفت چیه؟باید چی میگفتم؟
گفتم دارم به خوشه هایی دولت میخندم.
لابد پیش خودش گفت دختره دیوونه شده.
شاد باشی

ماری سه‌شنبه 13 بهمن 1388 ساعت 13:59

صمیم فک کن همکارم که یه آقایه هستش بهم می گه به چی می خندین. من با این یارو سالی دو کلمه صحبت می کنم .... اونوقت ....

پرنده خانوم سه‌شنبه 13 بهمن 1388 ساعت 13:13

:)))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))
واااااااااااااای صمیم اونقدر خندیدم که نگووووووووووووو
فکر کن خاهر جانم هم اینجا خوابیده
دستمو گذاشته بودم رو دهنم که یه وقت با صدای خنده ها بیدارش نکنم
خیلی باحالی:*

مینو سه‌شنبه 13 بهمن 1388 ساعت 13:09

مثل همیشه عالییییییی بود.مردم از شدت خنده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد