من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

حل شد...

 مهمون های ویژه اقاجونمون اینا!! امروز صبح یعنی به عبارتی نصفه شب  رسیدند و یک عدد آقا جان در  راه آهن (آخه اونا عمرا با هواپیما نمیان..میترسن !!) منتظر واستاده بود و اون راننده آژانسه که معرف همه هم هست همون حاج اقا هم  کلی از خودش ذوق در کرده بود  و خلاصه مقدمشان گلباران شد !!! 

در راستای اقدام فوری جهت تنویر افکار عمومی ننه آقامون اینا!!!! دیشب  به مامان زنگ زدم و بعد از خوش و بش بهم میگه خب کاراتو کردی و آماده ای دیگه؟!!!! (یعنی برای مهمون داری!!) من هم به روی خودم نیاوردم و گفتم آره تا عید !!! هنوز وقت دارم برای  گردگیری کلی و اینا...حالا کووووووووووو تا عید!!! مامان هم مثلا به روی خودش نیاورد و میگه من که کارامو کردم برای فردا شب..یادتو ن نره ها!!! شب  دعوتشون میکنم خونه مون و همه تو نهم بیایین که دور هم باشیم و شام هم میریم بیرون... فردا شب خونه ما...دوشنبه خونه صبا و چهار شنبه خونه سهیل اینا دعوتن...شما هم هر وقت خواستی برنامه بذار براشون! ضمنا پنجشنبه هم دارن میرن!!(انگار مثلا غیر از سه شنبه وقت دیگه ای هم میمونه!!!!) منم دیدم بهترین وقته برای تنویرشون!!! گفتم مامان من واقعا ازت توقع ندارم ......تووووووووو دیگه چرا؟!!! با تعجب میگه مگه چی شده؟ چکار کردم من؟!!! میگم تو واقعا شرایط من نمیبینی و نمیدونی من الان شش ماهمه؟( با مامام باید خیلی رک و همی طوری حرف زد تا براش خوب روشن شه عمق ناراحتی طرف!!) اصلا کسی از من توقع داره که مهمونی بدم؟ (سکوت مامان اون ور خط......) این شمایین که باید به بابا اگه نمیدونه و درک نمیکنه من چطوریم بگین که صمیم معافه و اصلا نمیتونه..... بعدشم فوری زدم کانال جوک و گفتم خوبه میبینی بیل به کمرم خورده و برای دو تا کار خونه تکونی  سه روز کارگر اومد..اگه میتونستم که پول اضافه به کارگر نمیداد علی!!!!( من معمولا هر وقت کارگر میگیرم به مامانم نمیگم..و اصولا گزارش  کارام رونمیگم بهش..) (سکوت مامان اون ور خط....) بعد یهو مامان گفت نهههههههههههههههه کی گفته تو باید مهمونی بدی!!!!!( دروغ تو شب تاریک!!!) من منظورم این بود که برنامه ها ترو ردیف  کن بیای پیش ماها.....وگرنه نههههههههههههههه تو اصلا نمیتونی...بابات هم اصلا نگفته تو مهمونی بدی!!!!!!!!!( ای پدر حاشا بسوزه!!) عزیزم!!!! بیا بیا گوشی با بابات حرف بزن خودش بهت بگه که از تو توقع نداره......( اینجور وقت ها مامان فوری قصر در میره و گردن کس دیگه میندازه!!! خوشم میاد زبله!!!) بعد بابایی گوشی رو گرفت و همچین گرم و ملایم حال و احووال من و علی رو پرسید و یه بیست باری گفت نی نی چطوره دخترم؟ خودتو که خسته نمیکنی این روزا سر کار؟!!!!! بعد میگه مامان گفت تو فکر کردی!!!! ما منتظریم مهمون دعوت کنی!!! نهههههههههههههههههه بابایی....تو اصلا نباید به خودت سختی بدی...اصلا برات خوب نیست...بعدشم پارسال اینا رو دعوت کردی و  اومدن و خیلی هم خوششون اومد از مهمونی تو...قرار نیست هر سال هر سال دعوت کنی که...بخصوص امسال!!!!!!!!!!!!!  

اونوقت منم گفتم خب پدر من!! من ترسیدم شما یهو  فردا شب جلوی اونا مهمون بندازی تو کاسه من!!!! و منم رو درواسی گیر کنم و خوای نکرده یه بلایی سرم بید کی میخواد جواب بده!!!!! هااااااااااااا؟ کییییییییییییییی؟!!!!!  و اونم تند تند میگفت تو اشتباه فکر کردی و سو تفاهم شده برات!!!!!!!!!!!!!!!! اصلا اونام قبول نیمکنن.....اونوقت یه ذره همدیگه رو چاخان کردیم و خوش و خرم خداحافظی کردیم...با یه لبخند فاتحانه رفتم پیش علی و اونم بغلم کرد و گفت عالی  بود...توپ رو تو میدون حریف انداختی!!!! ولی صمیم مطمئنم الان نشستن دارن با خودشون میگن خب خونه نمیتونی بیرون که میتونی دعوت کنی؟ منم گفتم اتفاقا دلم میخواست اینو بگن تا منم سریع بگم قربونتون!!! اگه اینقدر پول داشتم!!!! دو تیکه وسیله برای نی نی میخریدم!!!!!!!!( نقطه ضعف مامان اینا!!!!) خلاصه که اونجوری که دلم میخواست و خنک شد بهشون قضیه رو گفتم!! فقط باید حواسم باشه داستان این بیرون شهر رفتن ها و کوه نوردی ها با دوستامون از دهنم در نره این روزا که کتکه رو خوردم اساسی!!!!!!  

ممنونم از همتون که مصمم کردین منو برای  حل این قضیه..دیگه چیزی اذیتم نمیکنه.....مررررررررسی.  

دیشب به این فک میکردم که من از خیلی سال ها پیش  پدر و مادرم رو عادت دادم به اینکه در مورد هیچی من نگران نباشن....نه خرج و مخارج اضافی داشتم براشون و نه برای عروسی و .... گذاشتم سختی بکشن...شاید به نظر خیلی ها عجیب باشه ولی من کادوهای سر عقدم رو خودم خریدم دادم به مامانم چون معتقدم پدری که با هزینه و زدن از خوشی ها و لذت های زندگیش  ما بچه ها رو فرستا ددانشگاه و با اون مدرک و اعتماد به نفسی ه بهمون یاددادن تو خونه تونستم کار خوب گیر بیارم و رسمی بشم و حقوق مناسب هم بگیرم حقشه که منم جبران کنم زحماتشون رو....این بود که همه جهازم رو توی سه چهار ماه با چک کارمندی  گرفتم و همه رو ه مپاس کردم و حتی کادوی سر عقد و اینا رو هم بیشترش رو خودم دادم بهشون و اصلا هم پشیمون نیستم و طوری تاینکارو کردم که غرور اونام جریحه دار نشد و هیچ جا هم عنوان نکردیم اینو و هر کس فضولی کرد و گقن صمیم حقوق بگیر بود و خودش حتما اینا رو خریده من فوری گفتم حقوقش توی جیب خودش بود و پدر مادرش لطف کردن زندگیشون رو آماده کردن....از همون اول ازدواج هم مخالف سرسخت سیسمونی دادن از طرف پدر مادرها بودم و همیشه میگفتم هر کسی بچه میخواد خرجش هم با خودشه!! و حتی الان هم به بابا اینا سفت و سخت گفتم که هیچ وسیله ای از اونا قبول نیمکنم .....و صد البته که اونا دلشون میخواد  کمکم کنن ولی راستش رو بخواین نمیخوام گردنم کج باشه چون اصلا وظیفه نمیدونم و ضمنا سلیقه کسی رو هم جز خودم و علی قبول ندارم و نیمخوام برن یه چیزی بگیرن که من دو روز دیگه بندازم یه گوشه...و اینم بد میدونم که اونا پول بدن و حق هیچ نظری هم نداشته باشن... به مامانم هم گفتم من اگه به سلامتی نی نی مون دنیا بیاد اصلا یه ساعت هم خونه شما نمیارم و صاف میام خونه خودمون و شما فوقش در روز یکی دو ساعت به من سر بزن...همین......چون راستش بچه داری و کارای دیگه شون هم به دلم نمیشینه......خلا صه دیشب به این نتیجه رسیدم که اگه مادر پدرهای دیگه نگرانی و استرس دارن به خاطر خیلی مسوولیت هایی هست که بچه هاشون گردنشون انداختن ...ولی من خیال اونا رو خیلی وقته بابت خودم راحت کردم....و اصلا ناراضی نیستم..همیشه با خودم فکر میکنم اگه تلاش بابا و اهمیتش به تحصیل ماها نبود نه مدرکی داشتم و نه کاری و نه حقوقی .....پس  هر چی هم مایه بذارم از خودم صرفا زحمات اونا رو جبران کردم و اصلا هم منتی رو سرشون  ندارم....کلا من خیلی غدم.......تو خیلی چیزا.....ممکنه برای یه چیز کوچولو تو بغل علی گریه کنم ولی محاله اشکم رو کس دیگه ای ببینه.... خب به آدمی که به قول شما همیشه به خونواده اش قدرت و استقلال رو نشون داده سخته که الان بقیه بخوان اونو در موقعیت شکننده و نیازمند تصور کنن...و حق میدم بهشون یه وقتایی سو تفاهم های اینجوری پیش بیاد...ولی میدونم که من آدمی نیستم که از کسی تا مجبور نشم کمک بگیرم....شاید مشکل من همین حس استقلال زیادمه......ولی انقدر راحتم وقتی نمی خوام هی حرص بخورم که  چرا طبق میلم کارا پیش نرفت...و وقتی همه چیز تحت نظر خودمه واقعا آرامش دارم....و پشتوانه ادامه این اخلاق در من حمایت همه جانبه و کمک همسرمه ...من توی خونه برای  اون نقش  زنی رو دارم که خیلی راحت میتونه خسته بشه و شکایت بکنه و یه  آغوش  مهربون بخواد تا آروم بشه ولی برای بقیه اینجور نیستم و این تضاد رو خیلی قشنگ علی درک کرده و کاملا یه همسر پشتیبان و کمک حال منه .....و خوشحالم....از داشتنش و از بودنش کنارم....و از همراهی  همه اونایی که منو از روی نوشته هام میشناسن و از صمیم قلب دوست دارن نگرانی هام رو برطرف کنن و بهم ارامش میدن...از داشتن و بودن همه شما.....

نظرات 71 + ارسال نظر
رضوان یکشنبه 18 اسفند 1387 ساعت 06:33 http://bidarie.blogfa.com

سلام دوست گرامی




این پست **** چرا باید عربی عبادت کنیم ****


پست قبل ***دعا کننده دست خالی برنمی گردد ****



[گل]

رها یکشنبه 18 اسفند 1387 ساعت 00:34

سلام. امشب دلم خیلی گرفته بود اومدم اینترنت اول رفتم تو چت بلکه بتونم یک دوست دختر خوب همسن و سال و همزبون واسه خودم پیدا کنم راستش اولین بارم بود رفتم چت بازم به دو دقیقه نکشید اومدم بیرون! حالم بدجوری بهم خورد... کلافه بودم تو سرچ گوگل زدم دوست دختر کوهنورد میخوام! اولین چیزی که اومد وبلاگ تو بود ! با دیدن تیتر اولش و بعدم نوشته های تو که البته الان فقط یک نگاه تند به اونها انداختم و شباهت‌های ما اینکه هردومون ازدواج کردیم و همسرمون عشق عکاسی داره احساس خوبی بهم دست داد یعنی میشه؟ دوست دارم بیشتر باهات آشنا بشم من وبلاگ ندارم ولی سعی مینم مرتب بهت سر بزنم .الانم میرم نوشته‌هات رو بخونم تا بیشتر باهات آشنا بشم . من رها هستم 25 ساله از تهران.
فعلا

عرض کنم خدمتتون که کوهنوردی من همون دو تا پله است...در مورد اینکه همسرت رو دوست داری خوشحالم و امیدوارم بتونم همراه خوبی برای خواننده های اینجا باشم....موفق باشی.

پریانه شنبه 17 اسفند 1387 ساعت 14:14 http://www.parianeh.persianblog.ir/

سلام صمیم جان تازه پیدات کردم خوب می نویسی موفق باشی لینکت می کنم

هستی شنبه 17 اسفند 1387 ساعت 11:51

صمیم با خوندن این پستت راحت شدم.
بلاخره حرفت رو زدی
احسنتم(نیششششششش)
راستی صمیم قربونت ، بابا این نوشته هاتو یه کم با فاصله بنویس.
یه نقطه سر خطی چیزی...
اخه هم نفسم بند میاد چون همشو پشت سر هم مینویسی هم اینکه چشام بابا قوری میبینه دیگه!!!!

چششششششششششششممم!!!!!
با
فاصله
مینویسیم!!!!

هنگامه شنبه 17 اسفند 1387 ساعت 09:32

سلام
خیلی وقته یواشکی می خونمت می شه یه کم بیشتر از حالت بگی ؟ می خوام اقدام کنم ولی خیلی می ترسم میشه بیشتر از مشکلات این دوران و راه حلها بگی ممنونم

مشکل کجا بود قربونت؟ همش عشق و حاله این دوران بارداری...هر جور فکر کنی و پیش بینی کنی همون میشه..اینقدر به اون ورش فک نکن...برای من که خدا رو شکر مشکلی نبوده و خیلی ذوق دارم از این دوران...محشررررررررررررررررررره دختر...همراه خوبی داشته باشی بهتر هم میشه....
بوووس

مریم شنبه 17 اسفند 1387 ساعت 04:51 http://www.sokut65.persianblog.ir

سلام خانوم
خوشحالم که هنوز تو و همسرت عاشقانه همو دوس دارین
بعد از مدت ها اومدم و بازم آرامش پیدا کردم اینجا!

هنوز هم؟!!!
مگه قرار بود طلاق بگیریم از هم ؟!!!!( شوخی!!)
ممنونم عزیزم.لطف داری.

بهناز شنبه 17 اسفند 1387 ساعت 01:05 http://narin86.persianblog.ir

سلام
می دونستم همین کار رو می کنی
راستی منم یه کشف جدید در مورد پخ کردن گربه ها کردم
ایشالله چند روز دیگه که اومدم بهت میگم!!!!!!!!!

در خدمتیم.

ساره جمعه 16 اسفند 1387 ساعت 16:01 http://sareheh.persianblog.ir


صمیم دوست داشتنی و مهربون خیلی خوشحالم که مثل همیشه از پس مشکلت بر اومدی و خودت رو راحت کردی...
اما صمیم جون من فکر می کنم مامان باباها از نگرانیها و حس مسئولیتشون نسبت به بچه هاشون (تو هر سنی) انرژی و نیرو می گیرن. اگه امید به مفید بودن واسه بچه ها نباشه چی؟ اگه احساس کنن بچه شون ازشون بی نیازه چی؟ اگه احساس کنن بود و نبودشون واسه بچه هاشون (نه از لحاظ عاطفی بلکه از این لحاظ که پشتوانه باشن) بی اهمیته چی؟ من که فکر می کنم این مسئولیتا با همه ی سختیاش اما مامان و باباها رو سر پا و قدرتمند نگه می داره... شاید بد نباشه بعضی وقتا نه از سر نیاز (که خودت از عهده ی همه چی در کنار همسر نازنینت بر میای) که به خاطر لطف و قدردانی (که تو نوشته ت موج می زنه) بذاری اونا هم یه کارایی واسه ت بکنن... البته تو خودت خیلی داناتر از منی و حتما یه جواب حسابی واسه من داری، من فقط حس خودم رو نسبت به مامان و بابام تو ذهنم آوردم و واسه ت نوشتم...
خیلی ماهی

مامان بابای من خوشبختانه میدونن حضورشون و صرف بودنشون برای من و ما غنیمته...اونا توی دوران نوجوونی و بچگی و حتی همین الان اونقدر کارها کردن و شالوده وجود ما رو محکم ریختن که خیالشون بابت همه چی راحته.....
ممنونم از تذکرت و مطمئنم همین طوره..همه ماما نباباها میخوان حضورشون و نقششون رو توی زندگی بچه هاشن ببینن...
بووووووووووووس

منا پنج‌شنبه 15 اسفند 1387 ساعت 21:57 http://www.man-o-del.blogfa.com/

من که میدونم تو از گیلی خبر داری
خب بابا یه کلوم بگو خوبه یا نه!
اخه تو مگه قرار نیس مامان شی؟
خب اون نینی هم دوس نداره مامانش دلهره تو دل اینو اوون بندازه
گیلی کووووووشششش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
زود تند سریع جواب بده مامان صمیم نینی

عزیزم من ازش بی خبرم...فقط میدونم فعلا دوست نداه بنویسه من اس ام اس دادم ولی بدون پاسخ موند..ترجیح میدم مزاحم دوستم نباشم الان.و..هر وقت خودش صلاح دونست به من و بقیه حتما خبر میده ..فقط امیدوارم حال مامان بزرگ و خونوادش خوب باشه...

سمیه چهارشنبه 14 اسفند 1387 ساعت 17:42 http://http://roozhayeabiyeman.blogfa.com/

آفرین صمیم.خیلی خوبه.به خدا تو دیگه آخرشی.خیلی خوبی.از همه لحاظ کارات به دلم نشست.خوشحالم که اینقدر خوشبختی.مواظب نازنین پسرت باش.

زهرا چهارشنبه 14 اسفند 1387 ساعت 14:28 http://zahra-mahta.blogfa.com

سلام صمیم جون راستش من و شما در این مورد استقلال خیلی شبیه هم هستیم. چون منم دقیقا همینطور هستم خودم کار کردم خودم خیلی از وسایل زندگیمو خریدم و حتی کادوهای سر عقد رو هم خودم به مادرم دادم تا بهم میده و خیلی چیزهای دیگه
امیدوارم بهر حال همیشه سلامتی داشته باشی و نی نی هم به سلامت به دنیا بیاد تا لحظه های شیرین زندگیت دو چندان بشه .
مواظب خودت باش

آنا چهارشنبه 14 اسفند 1387 ساعت 14:01 http://annakhanoom.persianblog.ir

خدا رو شکر صمیم جون.و آفرین به دختر نمونه.واقعا پدر و مادرت باید قدر همچین دختری رو بدونن.تو ‏زمونه ای که همه این قدر پر توقعند

هلیا چهارشنبه 14 اسفند 1387 ساعت 12:30 http://bargriz.blogsky.com

احتمالا ما از رده خارج شدیم که کامنتامون جواب نداره .

هلیا جان
من زمان های متفاوت میتونم کامنت ها رو بخونم..مثلا ده تای دوم که میادممکنه سرم شلوغ باشه و برای اینکه بدونن خوندم و معطل نشن و نگن اوا چرا ما رو حذف کردی تایید کنم بی پاسخ...بعضی ها سوال میپرسن و بعضی وقت ها خب منم با کامنتی موافقم و چیزی نمینویسم براش...
عزیزم اینجا هیچ کس از رده خارج نیست..باور کن با دیدن دونه دونه کامنت ها قلبم تند تند میزنه و میخوام زودتر ببینم برام چی نوشتن...
ممنونم از صراحتت.

alma چهارشنبه 14 اسفند 1387 ساعت 12:09 http://almaa.blogsky.com

نوشته هات فوق العادست
مواظب نینیت باش. از طنز ته جمله هات خوشم می آد. در مورد استقلالتم باید بگم منم دقیقا همینطوریم اما راستش الان برعکس تو کاملا پشیمون شدم. الان دلم می خواد مثل خیلی از هم سن و سالام بودم

نوشا سه‌شنبه 13 اسفند 1387 ساعت 22:42 http://mannosha.blogfa.com

صمیییییییییییییییم جونم از داشتن و بودن من هم باش خوب؟

آخه درسته واست کامنت نمیذارم اما خیلی دوست دارم :X

ریحان سه‌شنبه 13 اسفند 1387 ساعت 21:20 http://www.bamesabzelahijan87.persianblog.com

هیچ کس دوست نداره به خانواده اش بی احترامی کنه . ولی دختر هر چقدر شوهر و خانواده اش خوب باشن از خوانواده خودش توقع بیشتری داره. با احترام بهشون هر چیزی که ناراحتت میکنه بگو. نریز تو خودت ُ یه روز میبینی داغون میشی. شکر خدا همسرخوبی داری. خوشبختی باید تو قلب آدم باشه واز چشم ها خودش رو نشون بده.

[ بدون نام ] سه‌شنبه 13 اسفند 1387 ساعت 19:26

یوووهووووو خوشحالم که حل شد صمیم جون.
مهسا

خانومی سه‌شنبه 13 اسفند 1387 ساعت 17:48 http://khanoomiiiii.blogfa.com

پست قبلتو که خوندم یاد خودم افتادم یادمه یه بار گفتی مامانت پرستاره مامان منم همینطور اونم پرستاره و ایضا در مورد رفتاراش با من همینطور همیشه انگار نه انکلراه من مادرشوهرم وقتی مهمونهای خودش دعوتن اینجا میاد و از اول تا آ تو اشپزخونست اما مادر من نه عین مهمون با مهمونا میاد با مهمونها میره انگار نه انگار که منم و یه بچه کوچیک و کلی مهمون

خانومی سه‌شنبه 13 اسفند 1387 ساعت 17:41 http://khanoomiiiii.blogfa.com

خوش بحالت که اینقدر خوبی کاش بتونم مثل تو باشم

بهناز سه‌شنبه 13 اسفند 1387 ساعت 16:27 http://bghahremani.blogfa.com

آفرین به تو خانم خانمها خوب توپ رو انداختی تو زمینشون.ایول ایول

نینا سه‌شنبه 13 اسفند 1387 ساعت 16:17

خیلی وقته وبتو میخونم . نوشته هات عالیه . منم مثل تو همیشه مستقل بودم .هیچوقت نخواستم بار زندگی و درسم رو دوش خانوادم باشه . از سال دوم دانشگاه تدریس زبان می کردم الانم که چند ساله درسم تموم شده و حقوقم خوبه. منم برای نامزدیم خودم از جانب پدرم و خواهرم کادو خریدم. خنده دارش اینه که نامزدمم همینطوره . پشیمون نیستم اما گاهی واقعا دلم می خواست از جانب پدرم حمایت میشدم. بعضی وقتا فکر میکنم این زیادی مستقل بودن ما خوبه بوده یا نه ؟ در هر حال برات خوشحالم. مواظب نی نیت خیلی باش.

ماریلا سه‌شنبه 13 اسفند 1387 ساعت 16:15

<پشتوانه ادامه این اخلاق در من حمایت همه جانبه و کمک همسرمه > وقتی تا وسط های حرف هات خوندم داشتم با خودم می گفتم همه اش برای اینه که تو علی رو داری ! می تونی بهش غر بزنی باهاش خرید بری و بهش اعتماد کنی ... اگه ندارین دوتایی ندارین و اگه دارین هم با هم دارین ... مراقب خودت و نی نی باش و روزی صدها هزار بار خدا رو به خاطر داشتن نعمت هایی مثل همسر و پسرت شکر کن ...

ممنونم بابت یادآوری همه نعمت های قشنگی که خدا به من داده....یکیش دوستای خوب و حرفای دلگرم کننده اشون هست...بازم ممنونتم.

آزی سه‌شنبه 13 اسفند 1387 ساعت 15:43 http://nariazi.blogspot.com/

سلام صمیم عزیزم
من امروز روز دومیه که دارم بلاگت رو میخونم و کلی دارم با حرفات کیف میکنم و از اینکه یه دختر که چی بگم (یه خانوم به تمام معنا) هستی ذوق کردم و خیلی از لحن نوشته هات خوشم اومده و راستش از اینکه یه رابطه ی فوق العاده خوبی با علی آقا داری لذت میبرم و دعا میکنم که من و همسرم هم بتونیم یه روزی بعد از ۵ سال مثه شما هنوز همدیگر رو دوست داشته باشیم...
بخاطر نی نی کوچولوی ناناز شیطونت هم کلی بهتون تبریک میگم و یادت باشه که منم از این به بعد همیشه همراهت لحظه شماری بدنیا اومدنشو دارم...
مراقب خودت و نی نی نانازت باش

ممنونم عزیزم. من هم مطمئنم تو و همسرت گوی سبقت رو تو عاشقی از خیلی ها میگیرین و جلو میزنین...انشالله
بووووس

خاتون سه‌شنبه 13 اسفند 1387 ساعت 14:19 http://xatoun.blogfa.com

بلایی دیگه :)
اومدم حال خودت و نی نی کوچولوی شش ماهتو بپرسم
خوبین جفتتون؟
امیدوارم همه چی به همین خوبی پیش بره و زایمان بی دردسری هم داشته باشین درست مثل همین دوران بارداریت

مراقب خودت و خودش باش. نی نی رو می گم نه علی جونت :)

لیتیوم سه‌شنبه 13 اسفند 1387 ساعت 13:32 http://rabbitlike.persianblog.ir

آفرین خانوم گل
خیالم راحت شد
این که نمی خوای دیگران بهت کمک کنن خوبه
اما نه همیشه
این که به دیگران اجازه نمی دی ناراحتیت رو بفهمن باعث میشه که هرجور دوست دارن و هر کار می خوان باهات انجام بدن
.............
مواظب نی نی جون باش
به خودت فشار نیار زیاد خانومی

ریحانه سه‌شنبه 13 اسفند 1387 ساعت 10:06

میگم صمیم شماره مامانت اینارو بده میخوام بهشون بگم دخترشون چه ورزشکار خوبیه!!!!۶ ماهه حامله است ولی میره کوهنوردی!!!!!!!!
به این میگن اعتماد به نفس...
مواظب خودت باش-کارهای سنگین نکن

البته همون تپه و چهار تا پله منظورته دیگه!!!!!!!؟
بابا کوهم کجا بود من به همین پله های خونمون میگم فتح قله اورست...۱۵ تا هم بیشتر نیستن ها!!!!!

Asal-us دوشنبه 12 اسفند 1387 ساعت 23:55

وایییییییییییییی
آفرین دختر گل

صمیم مرده بودم از خنده پای پی سی وقتی که گفتگوی تو و مامانت رو میخوندم!!!
خیلی بانمک نوشته بودی
از بابت خودتم خیلیییییییییی خوشحال شدم
راحت شدی

:*:*:*:*

لی لی دوشنبه 12 اسفند 1387 ساعت 17:49 http://www.lilihouzak.blogfa.com

میگم صمیم جون وقتی خواستی بری سرکار بچه اتو چیکار میکنی ؟؟؟ چون من هم در مورد بزرگ کردن بچه همین نظر رو دارم ولی نمیدونم چیکار کنم ؟؟

از الان دنبال پرستار میگردم....هر کار ی بکنم حتی مهد گذاشتن ولی خونه مامان خودم یا علی محاله بذارم....یعنی امیدوارم!!!!!

نسیم مامان بردیا دوشنبه 12 اسفند 1387 ساعت 17:16 http://bardiajeegar.blogfa.com

ایول ایول ...........مامان صمیمو ایول!!!!!!!!!!!

منم درمورد سیسمونی این نظر رو پیدا کردم.آخه من قبلا این نظر رو نداشتم و کلی لباس خریدم برا بردیا ولی الان خیلی از لباساش بدون اینکه حتی یه بار تنش کرده باشه کوچیک شده. خوب خیلی حیفه دیگه.خوبه که تو از الان اینو میدونی.بوس بوس برا صمیم و یو...

مریم دوشنبه 12 اسفند 1387 ساعت 16:28 http://shayegan1385.blogfa.com

سلام . اولین باره به وبت میام راستش اول اون یکی وبتو دیدم برات کامنت گذاشتم چرا نمیآپی نکنه پشیمون شدی الان که اومدم اینجا فهمیدم نه بابا نی نی داره میاد . مبارکه. راستی خوشبحالت که از اول رو پای خودت واستادی و خوشم اومد ای ول

هلیا دوشنبه 12 اسفند 1387 ساعت 15:59 http://bargriz.blogsky.com

چقد بد ضایع شدم... یکی بیاد منو ببره....

فک کنی اولین نفری بعد بیای ببینی .....اه

مهسا مامان ملودی دوشنبه 12 اسفند 1387 ساعت 13:45

آفرین خوشم اومد سخته ولی میشه در مورد سیسمونی هم کاملا باهات موافقم من که راضی نبودم مامان بابام بخوان بیفتن تو دردسر و سلیقشون هم کاملا با هم فرق میکرد از طرفی چون اینجا بودم دیگه دلیلی وجود نداشت که اونا بخرن واسه همین خودمون رفتیم فقط واسه تواد تا یک ماهگی واسش خرید کردیم چون بعدش میشه بنا به سایز بچه به روز خرید کنی و نیازی نیست اضافی خرید کنی چون نمیدونی تو چه فصلی بچه چه سایزی داره و چه لباسی مناسبش هست بهتره که به روز خرید کنی تا اینکه یه جا به اسم سیسمونی یه عالمه لباس انبار کنی.بهت تبریک میگم که همسرت اینقدر حمایت میکنه.شاد باشید

در مورد سیسمونی که گفتی اتفاقا نظر من هم دقیقا همینه..من و علی فقط حداکثر تا دو سه ماهگی قصد خرید داریم و بقیه اش رو به زمان خودش موکول میکنم و فقط هم وسایل ضروری رو میخوام بخرم..سر جهاز خریدن یاد گرفتم خونه ام رو بهتره انباری نکنم برای خودم..این دفعه اشتباه نمیکنم دیگه..
ممنونم از لطفت عزیزم و دختری گلت رو ببوس.

سمیه دوشنبه 12 اسفند 1387 ساعت 12:31 http://lahazateasheghaneh.blogfa.com

سلام صمیم جونم
منم مثله توام با اینکه یه موقعهایی دلم نمیخواد خیلی از کارها را انجام بدم یعنی برام سخته انجاو دادنش اما بخاطر دیگران میگم باشه البته من هنوز مامان نشدم اما خیلی خوشم اومد از کاری که کردی
دمت گرد واقعا بخاطر داشتن همسر به این خوبی که تورو اینچنین درک میکنه بهت تبریک میگم

ساناز دوشنبه 12 اسفند 1387 ساعت 11:10

آفرین صمیم باهوش
امیدوارم همیشه موفق و سلامت باشی در کنار همسرت و پسرت گلت

سارا دوشنبه 12 اسفند 1387 ساعت 09:56

سلام صمیمم
خوبی خانوم ؟ ذلم برات یه ذره شده .
آفرین حالا شدی یه دختر خوب . خیلی مراقب خودت باش .
دوستون دارم
مراقب خودت و نینی باش
سارا

بووووووووووووووووووووووووووووووس
دلم برات تنگ شده دختر....

نگاه مبهم دوشنبه 12 اسفند 1387 ساعت 09:51

سلام قهرمان.

خیلی خوشحال شدم برات. جدی معرکه بود.

امروز اون تاریخ تولد شده بود ۱۰۶ روز دیگه.

وای چرا من اینقد قلبم تند می زنه؟!

وای چرا من اینقد هیجان دارم؟!

واااااااااااااااای چقد من خوشحالم.

=)

من و گل آقا دوشنبه 12 اسفند 1387 ساعت 09:33

خیلی حال و هواتو قشنگ نوشتی

حنا دوشنبه 12 اسفند 1387 ساعت 07:10 http://www.doosjoon.blogfa.com

آفرین صمیم جون. دمت گرم. مراقب نی نی ناز باش. امیدوارم روزهای دو نفره خوبی با علی داشته باشی که دیگه چیزی به پایانش نمونده. موچ.

سانیا دوشنبه 12 اسفند 1387 ساعت 01:02 http://banuye.blogsky.com/

صمیم عزیز عزیز.بودن آدمایی مثل تو توی این دنیا نعمته.انقدر قشنگ بین همه چیز توازن برقرار می کنی که آدم جز تحسین نمی تونه کار دیگه ای بکنه.خدا نگه دار تو و خانوادت باشه.

بانوی ارغوانی یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 23:33 http://purpleidea.wordpress.com/

ای مامان صمیم دل نازک و مهربان:
بازگشت پیروزمندانه شما از آخرین نبرد تلفنی را صمیمانه تبریک می گوییم و عیدانه ای خوش تر از هر سال را با استمداد از روشهای به کار گرفته شده در همین نبرد آخر، برای شما آرزومندیم! باشد که به طرز منصفانه ای، تلافی تمام این سالهای استقلال و غدبازی و ... را در دو هفته سر خانواده گرامی در آورید ! البته ما که چشممان از شما آب نمی خورد! هر جور راحتید....!

.
.
.

راستی شما چرا ویار رستوران فلان و بهمان نمی گیری پیش بابا مامان عزیز؟! نکنه منتظری بهت بگن بیا مهمونای ما رو هم تو ببر رستوران؟

.
.
.

بابا یه تجدید نظر اساسی بکن! اینجوری دیگه زیادی داره بهشون خوش میگذره... بد نیست هر از چندگاهی آب توی دل ملت تکان بخورد.! نه؟! میگی نه؟! باشه! از ما گفتن بود هر جور راحتی . ولی باور کن این نگران فرزند حامله بودن، هر مادربزرگی را جالب و بامزه است! من نمیگم از نگرانی ببرشون توی ترس و لرز، می گم بذار یه کمی نگران بودن رو تجربه کنن...

موفق و شاد باشی!

موافقم....
مرررررررررررررسی.
کامنتت رو دوست داشتم خیلی.

مریم ناز یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 22:53 http://www.barge-payizi.blogfa.com

صمیم عزیز سلام.
اولین باره که به وبلاگت اومدم. قلم زیبایی داری عزیزم بهت تبریک میگم. خوشحال میشم بهم سر بزنی.
موفق و پیروز باشی.

مهسا یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 21:41

مثل اینکه من خیلی از قافله عقبم الان ماجرا رو خوندم فهمیدم چی شده ای ول خوب کردی بهترین راه همین بود در مورد استقلالت یه جورایی با هم تفاهم داریم مواظب خودتون باشین صمیم و نی نی صمیم

یارا یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 21:27 http://yara86.blogfa.com

وااای صمیم گینگیلی تو ۶ ماهت شد؟؟؟ چه زود می گذره ها!!! انگار همین اون هفته بود اومدی گفتی باردارم!!! یعنی دیگه الان از روبه رو و کنار view کاملن مشخصه که شما بار شیشه داری :دی ؟؟؟الههههههی

آخی... مامان بابات چه مظلومن.. دلم یه جوری شد براشون. من حس کردم واقعن حواسشون نبوده به شرایط تو و یهو الان تازه براشون شفاف سازی شده... چقدر کار خوبی کردی حرف دلتو رک بهشون زدی. دیگه عوضش تا آخر بارداری حواسشون جمعه بهت...

آنیتا یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 19:35

aafarin..aali boodi mesle hamishe...nabinam dige dele ghashanget ghose daashte baashe.

nini topoli chetore? baahaash harf mizani yaa na hanooz? say kon yavash yavash shoroo konid, ke vaghti be donyaa oomad dige hesaabi baahaash samimi shode baashi :-* ghorboonet besham man. movaazebe har 3 toon baash. miboosamet.

عزیزم من هر روز باهاش حرف میزنم وقربون صدقه اش میرم..
مرسی همه خوبیم.

[ بدون نام ] یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 17:40 http://muosavi

افرین

سوسن یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 17:37

Salam
mibakhshid ye chand ta soal dashtam:
1_mikhastam bebinam shoma ke tajrobaton to zanabo amozeshgaha ziyade che amozeshgahiyo moarefi mikunid?
2_amozeshgahi ke khodeton tadris mikunin khobe aya???
3-ketbaee ke ke tadris mikunin chiye??

آموزشگاه از نظر من اصلا معروفیش مهم نیست چون تا چندین ماه حتی یکسال بیشتر باید تو نوبت انتظار بمونی برای من نزدیکی به محدوده زندگی....مدیر لایق و با سواد توی همون رشته...معلم های جوون و با تجربه ....و سیستم آموزشی و کتاب های به روز مهمه ....کادر دفتری توی برخورد اولیه خیلی تو نظر شما تاثیر میتونه بذاره ولی ارتباط خیلی نزدیکی چون ندارین باهاشون خب میشه ازش فاکتور گرفت....
من آموزشگاهی که خودم هستم رو به هیچ کس توصیه نمیکنم نه اینکه بد باشه..خیلی هم خوبه ...بلکه از این جهت که توی هر آموزشگاهی به هر حال مدرسین کم تجربه پیدا میشن و یکبار که من دختر همکارم رو فرستادم اونجا گند زدن توی توصیه من!!! چون بدترین ترم برای شروع زبان ترم تابستون هست که شلوغی و بی در و پیکری تو یاکثر موسسات بیداد میکنه و اون هم صاف برده بود از ترم تابستو ثبت نام کرد...
من نمیدونم کدوم شهر هستین .ولی تو مشهد جهاد دانشگاهی ....حافظ ...زبانسرا ....و کیش ایر ...موسسات خوب و مطرحی هستن که البته موسسه منم توش هست...سیستم کیش فک کنم الان موو آپ باشه و بقیه روی نیو اینتر چنج کار میکنن...کتاب های کمکی و لسنینگ هم هست کنارش....

[ بدون نام ] یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 17:36 http://muosavi

هلیا(نور ودرخشندگی) یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 16:36 http://bargriz.blogsky.com

دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه ی برفی به اشکی نریخته می ماند
سکوت سر شار راز نگفته هاست
اعتراف به عشق های نهان
و در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت من و تو!

هلیا(نور ودرخشندگی) یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 16:28 http://bargriz.blogsky.com

آخیییی اولین نفرم.

صمیم خدارو شکر حل شد تموم شد وگرنه من جات کمر دردرو گرفته بودم.
خیلی خوشحالم که زندگیت انقد خوبه معمولا همه تو سن تو یا طلاقی هستن یا دعوا و کشتی کج و پای چش کبود هر شب خونه ی بابا.

عزیزم مواظب خودت باش. بوووووووس

پیتی یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 16:12 http://piti.blogsky.com

قربون اون شکل ماهت که خودت اصل مساله رو فهمیدی.. این اخلاقی رو که گفتی در من هم بوده و هست... و خیلی هم خوبه.. خوب آدم بعضی وقتا دوس داره خودشو لوس کنه دیگه نه؟ حق داری عزیزم.. و نحوه برخوردت با مساله هم عالی بود... درود بر تو!

Asal یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 15:46 http://aksblog.blogspot.com

خوشحالم صمیم جونم که از سر تو رفع شد، مهمون رفتناتون خوش بگذره:-*:-*:-*

توکا یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 15:32 http://www.tookata.blogspot.com

سلام عزیزم.
خوشحالم که مشکلت حل شد اسم شوهر من هم علی و در ضمن شمالی هم هست.
خوشبخت و شاد باشی

سبرینا یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 14:49

ایول ایول مامان صمیم و ایول. دیدی اصلا کاری نداشت و خیلی راحت این مسئله هم حل شد . خوب خدا رو شکر که مامان و بابام خیلی راحت قضیه رو پذیرفتند دیگه لازم نیست بشینی فکرکنی حالا پیش خودشون چی دارن میگن . بیخیال بقیه. درمورد سیسمونی منم باهات صد درصد موافقم ولی من نتونستم حریف مامانم بشم وهیچ جوره قبول نکرد. خدا میدونه قلبن راضی نبودم ولی نمیخواستم دلشون رو بشکنم چون اولین نوه شون بود میگفتند ما آرزو داریم خودمون براش خرید کنیم . منم دیگه کوتاه اومدم. در مورد بعد از زایمانم مطمئنم به تنهایی از پس نی نی برمیایی و با کمک علی آقا همه چی براحتی حل میشه . قربونت .

مونس یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 14:31 http://moones.blogsky.com

صمیم جان مرسی که بهم سر زدی. من معمولا جواب کامنت رو همونجا میدم اما احتمال دادم وقت نکنی بیای دوباره بخونی.

الهه یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 14:10 http://eli1985.blogfa.com

بهترین کار و کردی خانمی. اگه زودتر گفته بودی همون یه کوچولو حرصم نمی خوردی. خوب خدارو شکر.

مونس یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 13:51 http://moones.blogsky.com

صمیم جان خیلی قشنگ و شیک و با کلاس گفتی قضیه رو به مامانت اینا خیلی عالی بود اییییول. تو به همراهی احتیاج داری الان که اونم همسرت در کنارت هست خداروشکر

صبا و پرهام یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 13:33 http://anymoanyma.blogsky.com

آخییییییییییش

خدا رو شکر


بالاخره گفتی


نفسم آزاد شد

ممول یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 13:11 http://memolejigholo.persianblog.ir

آفرین صمیم آفرین . به تو میگن یه دختر و زن و مادر خوب و دوست داشتنی و نمونه ( بوس هوار تا )

رها(ستایش) یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 13:08

واقعا افرین به تو صمیم

ولی متاسفانه همسر من این تفاوت رو درک نمی کنه که من درسته سر سخت باشم برای بقیه ولی به شونه های تنومند ان احتیاج دارم برای ....

کاش یک روزی بیاد که همه مردها مثل علی اقای شما واقعا درک کنند

مثل همیشه: عشقتان مستدام

کلبه کوچک یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 12:50

خیلی ماه و مهربونی

لبـخند پنبــه ای یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 12:41 http://www.viv2.blogfa.com

صمیم عزیزم...خوشحالم که همه چی اوکی شد و الان به آرامشی که باید میرسیدی رسیدی ! :*
ولی چیز مهمی که توی این پستت بود از پاراگراف چهارم به بعد بود !
میدونی واقعا اینروزا آدما خیلی متوقع شدن !!!
شاید با خوندن این پستت بفهمن که هــــــــــــــــی ،این پدر مادری که 20 سال واست مایه گذاشتن و از همه چیشون زدن؛،دیگه وقتشه تو جبران کنی !!!
چرا اینقد ازشون انتظارای بیجا داری؟؟ تا کی باید نگرانت باشن آخه !!.......

نمیدونم ...ولی طرز فکرت رو خیلی دوس داشتم صمیم !
مخصوصا هدیه ی سر عقد و جهاز ... !!!
بهت تبریک میگم ،هم به خاطر روحیه ی خاصت،هم به خاطر داشتن شوهری که پشتتـه !
باور کن خیلی از مردها هستن که اگه زنی این کارُ بکنه،سرکوفت خانواده ش رو تا آخر عمر به زنه میزنن !!!

اوکی عزیزم....مواظب خودت و نی نی نازت باش !!!
سیب هم یادت نره !
خداپـچ مامانی مهربون :*

عسل اشیانه عشق یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 11:45

ای بابا بازم یادم رفت اسمم رو بنویسم!

[ بدون نام ] یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 11:45

عزیزم خوشحالم مشکلت حل شده. تو واقعا به مامانت گفتی که اگه بچه به دنیا بیاد میری خونه خودتون و اونم باید کی دو ساعت بیاد سر بزنه؟!!! من اگه اینارو به مامانم بگم منو به دار مجازات میاویزه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

فضیله یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 11:41

صمیم من چرا اینقدر از تو خوشم میاد؟؟؟
واقعن ایول داری
ایول

مریم گلی یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 11:26

ای ول ای ول چقدر خوب مشکلتو حل کردی بدون دلخری دعوا کردنو قهر کردن که کاری نداره بدون دلخری این مشکلو حل کردن هنر که تو داشتی در مورد مسئله جهازو اینجدر چیزا بستگی به طرف مقابلت داره منظورم علی آقاست بعضی از مردا چشمشون دنبال پول پدر زن که خوش بختانه شوشوت اینجوری نیست واسش اسفند دود کن ما یه نفر تو فامیل داریم که علاوه بر جهاز 7 سال بعد ازدواج دو باره از مادر زنش پول گرفته واسه یخچال می گفت بار اول جنس خوب نگرفتی فک کن صمیممممممممممممم 2 بار مردم چه رویی دارن تازه بازم هر جا می شینن زن و شوهر غر می زنن که بهمون کمک نمی کنن.

راما یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 11:11 http://missymemol.blogfa.com

چقدر خوب شد که اونطوری گفتی، اینطوری به خوبی و خوشی شد
راستی صمیم جان منم توی خیلی از موارد مثل تو هستم
یعنی با اینکه مجردم ولی همه مخارج رو خودم تامین میکنم
نمیدونم که اینطوری درسته یا نه
نمیدونم تا کی توانش رو داشته باشم
دوست دارم از تجربیاتت توی این زمینه استفاده کنم

الهام یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 10:50

سلام صمیم جان من خیلی وقته با تو نوشته هات اشنا شدم و همیشه وهرروز سعی می کردم یه سر بهت بزنم شاید بی ادبی بوده وتا حالا هیچ وقت نظری نذاشتم وبه قول بعضیا یواشکی اومدم ولی نوشته های تو و طرز زندگیت و همین طرز برخوردت با دیگران به من خیلی چیز ها یاد داده من همیشه در مقابل خانواده ام رودربایستی دارم ومسیر زندگیم طبق نظر بقیه پیش میره حتی مسافرت و گردش وهیچ وقت نمیتونم خودم به تنهایی تصمیم بگیرم شوهرم هم چون ملاحظه منو میکنه چیزی بهم نمیگه من از اخلاقت خیلی خوشم اومد که حرف دلتو به خانواده ات گفتی کاش منم میتونستم مث تو باشم بببخشید پر حرفی کردم مواظب خودت ونی نی باش

[ بدون نام ] یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 10:17

نمیدونم ازکجا شروع کنمو برات بگم ولی چون تا همین چند وقت پیش شرایط تورو داشتم با تمام وجود خوندمو درکشون کردم نی نی من اردیبهشت امد الانم چند ماهیه که مرخصیم تمومه و سرکارم.خیلی باور نکردنیه و خیلی شیرین موقعی که نی نی رو توبغلت میزارن نمیدونم یهو یی غیر منتظره همه چیز عوض میشه حس نگرانی برای نی نی و اینکه خوب مواظبش باشی تا همیشه با ادم میمونه. بگذریم درمورد خوانوادت بهترین کارو کردی چون من دقیقا همه چیزم برعکس توهست من از اول این کارو باخانوادم نکردمو الانم ملت اونوری طلب پدرشونو ازمادارن.شویم هم هوامو تو این چیزا اصلا نداره و فقط به حرف مامانشه تازه اونام کلی ایراد میگرن مثلا روسیسمونیش این نبود البته یه چیزایی که ادم شاخ درمیاره.مامان اینا و خانواده موقع حاملگی هوامو داشتن اگه نبودن شاید منو نی نیم نبودیم.درست 4 روز به امدن نینی با اون حال و روزم و اون وزن وحشتناکم مادر شوهر دستور فرمودند که خواهرشوهر کوچیکی (که 2سالی از من بزرگتره )با نامزدش که البته تازه عقد کرده بودنو تا اون روز هنوز هیچکس دعوتشون نکرده بود بیان خونه ما واسه شام حالا از اداره امدم این خبرو بهم دادن با اون حال تمیزکاریو شامو پذیرایی تا 12 و نیم ادامه داشت هرچی همه گفتن بریم مادرشوهر میگفت حالا صبح جمعه است اینا تعطیلان .تا 1/5 شب فکر کنم مقدمه زایمان من 15 روز جلوتر از همون شب بود

ویدا یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 10:04

سلام صمیم جان
کارت درست و به جا بود. به نظر من هم تا جایی که امکان داره باید ادم بتونه خانوادش رو ساپورت کنه چون به گردنش حق دارن ولی موقعی که احساس کرد تو انجام درخواستی چندان راحت نیست باید بهشون بگه تا آرامش پیدا کنه.
من اواخر اسفند عروسیمه و تو یه موقعیتی تقریبا شبیه تو هستم و دوست دارم از طرفی بتونم از نظر روحی و مالی خانوادمو ساپورت کنم و از طرفی هم جانب همسرم رو داشته باشم.
اما خیلی هم دوست دارم که این درک، متقابل باشه.
موفق و موید باشی
مهمونی خوش بگذره

شب تاب یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 09:56 http://www.shab-taab.blogfa.com

سلام صمیم جان مدتیه وبلاگتو میخونم و لذت میبرم از روحیه و نوشته هات.برات آرزوی سلامتی دارم بهمراه نی نی درونی گلت.راستش خیلی وجه تشابه دیدم توی رفتارهامون .اون حس استقلال نسبت به خانواده و دلت نمیاد زحمتی براشون داشته باشی با تفاوت عمده در اخلاق مامانامون.البته منم کم نکشیدم از خود مامانم که شاید تصور خودمم هست که جونش برام درمیره.الان با وجود یکسالگی دخترم ،تمایلی به پرستاری مامانم ندارم چون اون همه کاردیگه ای هم توی خونه من انجام میده و من اصلا دوست ندارم.ولی چاره چیه؟درد دلها زیاده عزیزم

لیلا یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 09:47

ای ول!! D:

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد