من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

نشد.....

اومدم عصر دیروز یه پست شاد بذارم از ماجرای خواستگاری این داداش سهیل که کشت ما رو از خنده دو سه شب پیش.... ولی نشد.....

  دوستم زنگ زد پاشو شال و کلاه کن بریم مسجد!! مراسم داداش  دوست مشترکمونه...۲۵ ساله بود...یعنی الان نیست.........سومشه....تصادف جزیی....بدون حتی یه خراش.....رضایت فوری خودش......اومدن خونه...شب خوابیدن....صبح ندیدن....... لخته خون تو مغز....مرگ ارام در خواب.......و بغض خواهرش که  میگفت حتی نمیدونیم کی بوده و چطوری تصادف کرده ...نه کارتی...نه مدرکی...فقط گفته رانندهه تو ماشین زن و بچه داشت..نمیخواستم معطل چک آپ بیمارستان شه...من که حالم خوبه.....و فردا خوب خوب شد...فرداش خوب خوب شد.

چقدر نزدیکه این مرگ......چقدر سریع..... انگار پتوییه که دور آدم پیچیده میشه تا شب سردت نشه.....انگار باد خنک کولره وسط ظهر تابستون که روی پوستت نرم نرم میشینه ....و مادرش که با لبخند به همه دست میداد و خیلی شیک دو قطره اشک میریخت و من میدونستم یک ماه دیگه اون مادر چی قراره بکشه....چون دیده بودم...چون یه روزی ما هم توی این مسجدا مراسم داشتیم..چون یه روزی مامان من هم نمیذاشت کسی توی مسجد گریه کنه و غر میزد به جوونا که پاشین این بساط اشکتون رو جمع کنین و هنوز یادمه چطور غریبه ها با نگاه شماتت بار به مامان نگاه میکردن و حتما توی دلشون میگفتن چه ریلکس!!و باز هم ما بودیم که دیدیم چطور بعد از ۴ سال وقتی مامان کاملا اتفاقی مدارک شناسایی برادرم رو  توی کمد میبینه انقدر اروم و بیصدا همون جا میشینه و لباس های پسر سفر کرده اش رو روی صورتش میذاره و بی صدا گریه میکنه که قندش به شدت افت میکنه و اگه بابا اتفاقی دنبالش نمیگشت شاید..... 

و من باید میرفتم دیدن این دوستم....منی که میدونستم چی میکشه و چی خواهند کشید بعد ها....از حرف مفت اونایی که میگفتن عزیزم همه ما میریم..دیگه گریه نداره که..جای اون الان خوبه ...حرص میخوردم..توی یه فرصت مناسب رفتم پیشش نشستم ..دستاشو گرفتم و گفتم تو که هنوز یادته ؟ نه؟ و با چشم هایی که دیگه نای حتی نگاه کردن نداشت پرسید تو چکار کردی اون موقع صمیم؟ و من بودم که براش حرف میزدم...حرف هایی که خیلی ها تا اون روز از من نشنیده بودن ولی تجربه از سر گذروندن یه اتفاق تلخ و غمگین بود...بهش گفتم که الان وقتشه که گریه کنه...این بغض ها رو قورت نده  و نذاره بعد ها گلوش درد بیاد با یاد اوری  غصه های نداشته امروزش..بهش گفتم تو به نبودنش عادت نمیکنی..به ندیدنش عادت میکنی و  دلتنگش میشی که طبیعیه....بهش گفتم حواسش به مامانش باشه شب های سختی رو در پیش داره چون این گریه های فروخورده توی شک و بهت و ناباوری یه روزی بدجور از پا میندازتش....و گفتم و گفتم و آروم شد و آروم آروم گریه کرد و جلوی چشم های من دوباره خودم تصویر شد ...نشسته توی مسجد...با چادر سیاه روی سر......و نگاه مات به روبرو به عکسی که داشت به همه میخندید و سفره ای که توش پر از اب و گل سفید بود و عکس های کودکی...نوجوونی ..... و نوشکفتگی یه پسر کوچولو جلوم.....و حتی گوشم هم  دیگه صدای ضجه مردم رو نمیشنید و چشمم هم دیگه سایه هایی که جلومون وامیستادن و یه چیزی رو با بغض میگفتن ومیرفتن هم نمی دید....فقط مامان رو میدید که زانوهاش رو بغل کرده بود و هر چند دقیقه بدنش یه تکون سخت میخورد و نگاهش روی شیشه قاب عکس توی سفره گم شده بود...نه گریه ای ..نه اشکی و نه احساسی.... گاهی یه لبخندی میزد  از یاد آوری یه چیزایی توی ذهنش و دوباره چشم هاش توی بهت گم میشد

میدونی دیشب که رفتم اونجا حس کردم لازمه منم از اون اتفاق بنویسم برای خودم..هر چند به قیمت بغض کردن های شما باشه...میدونم بهای گزافیه.و بیرحمانه است برای شماها.....اما از دیشب یه بغض لعنتی این گلوی منو گرفته و حتی نمیتونم جلوی همسرم گریه کنم..مشکل من حضور اون هم نیست....من کلا با این گریه کردن مشکل دارم...نمیتونم ..جلوی بقیه خجالت میکشم...نمیاد لا مصب و بعد ذره ذره  منو خفه میکنه.....مثل الان..که تونستم دوستم رو کمی آروم تر کنم ولی خودم رو ......باد دیشب منو با خودش برد به خیلی جاهای دور....و صدای خنده هایی بچه شیطونی که عادت داشت من بغلش کنم و مثل بزغاله بزنم زیر بغلم و از تو دستم آب بخوره جلوی ظرفشویی و آب بازی کنه همون جا و من هی بگم هوی سپهر!! قلقلکم میاد وقتی از تو دستم آب میخوری!!!   زبونت رو ببر توی دهنت دیگه..انقدر دستم رو قلقلک نده و بعد تر ها پسر بچه ۱۰ ساله ای رو میدیدم که مینشوندمش جلوم و بهش پول میدادم تا بشه معلم قلابی جغرافیم و به کنفرانس من گوش کنه و فقط پفک های جلوش رو بخوره و گاهی سری با تایید فهمیدن!! کنفرانس من تکون بده و آخرش هم بگه بیست !! برو بشین.بچه هابراش دست بزنین خیلی اونفرانسش!!!!! خوب بود. و باز هم خاطره و تصاویر یه پسر نوجوون قد بلند با پوست گندمی تیره که مینشستم کنارش و دست های سفیدم رو میذاشتم کنار دستش و میگفتم ای بیچاره!!! نگاه  کن!! انگار تلویزون سیاه سفید دارم میبینم..تو چرا اینقدر سیاهی بچه !!!! و اونم بگه چیه مثل شبح سرگردان (سفیدی منو میگفت)!!!!! اه  اه  اه  .....و باز هم صدای خنده های چهار تا بچه شیطون توی ظهر تابستون  وقتی که تنشون رو به خنکی آب سرد حوض سپرده بودند و اون کوچولوهه از آب میترسید و بقیه روش آب میریختن و میگفتن بیا ...بیا توی اب...بیا دیگه بچه اینقدر نترس....واون با شلوارک نارنجی و لباس راه راهش فقط لب حوض مینشست و پاهاش رو توی اب تکون می داد....و بعد تر ها صدای غش غش خنده هاش وقتی برای من خواستگار میومد و هزار عیب روش میذاشت ن این دو تا داداش بلا  و منم با چشم های بیچاره فقط نگاشون میکرم و خودمم بیعار باهاشون بعدش میخندیدم .....و اصرارهاش به علی توی محضر  که پسر!!! هنوز وقت داری ها..خودت رو بدبخت نکن...من این جونور رو میشناسم...نهههههههههههه....نگو.......آخ که یه جوون دیگه هم فنا شد و خنده همه با شنیدن این حرفا از زبون پسر نازنینی که دیگه صدای خنده هاش و جاز زدن هاش گوش هیچ کس رو پر نمیکنه...... ولی دلشون رو چرا...... پر از دلتنگی ....پر از خاطره......پر از درد.....

نظرات 53 + ارسال نظر
مریم پنج‌شنبه 25 مهر 1387 ساعت 16:57

الهی من بمیرم واسه دلت......

خدا نکنه.

morteza poorjahangiri دوشنبه 22 مهر 1387 ساعت 15:33

salam
manam baradare 23 salamo az dast dadam!kesi ke hamisheh ba ma bood hatta roo ye takht mikhabidim ba inke 23 salemun bud!
hich kas hich kari nemitooneh bokoneh .....makhsusan in tasliat goftanashoon adamo divooooooone mikone!! kheili badam miomad migoftan khoda biamorzash!! too delma fosh mmidadam beheshooon!!kodoom khoda????kodoom amorzidan???? mabhoot az inke zendegi chist che mitavanad bashad......

متاسفم بابت برادرت ..راست میگی..هیچی آدم رو آروم نمیکنه اون موقع جز زمان......که آدم رو عمیق تر و صبورتر میکنه.....

(ه) یکشنبه 21 مهر 1387 ساعت 15:54 http://entezar-86.blogfa.com

با این پست دو قطره اشک نثار میز پی سی خود کردیم.
خیلی قشنگ نوشته بودی.

از خنده دیگه؟!!!

شلیل خانومی شنبه 13 مهر 1387 ساعت 01:42 http://avisa65.blogfa.com/

بغض......اشک.....

مهربانو جمعه 12 مهر 1387 ساعت 20:21

خیلی وقته نوشته هاتو میخونم از بلاگفا تا الان.فقط یک یا دوبار تونستم نظر بذارم.واینبارم چون تازه از مشهد اومدم.نوشتنتو دوس دارم.التماس دعا

ستی جمعه 12 مهر 1387 ساعت 03:29

منم بغض کردم؛چشمه ی اشکم خشک شده اما

shabnam جمعه 12 مهر 1387 ساعت 02:38

sedat moondeh nemire az too goosham
negat moondeh ke bordeh aghlo hoosham
khodet nisti wali eshghet ke moondeh
hamin eshghet dele maro soozoondeh

ساره پنج‌شنبه 11 مهر 1387 ساعت 23:58 http://sareheh.persianblog.ir

دلتنگی یه عزیز از دست رفته گاهی روزگار آدم رو رو به فنا می بره ... اما اینکه بالاخره راضی شدی مهر سکوتت رو بشکنی و از سپهر حرف بزنی، شاید نشونه ی خوبی باشه...
خدا رحمتش کنه پسرک عزیز خونه تون رو...

سارا پنج‌شنبه 11 مهر 1387 ساعت 21:46

صمیمم سلام
ممنونم که بهم جواب دادی . دلم برات یه ذره شده . زود بیا مهربونم .
سارا

محیا پنج‌شنبه 11 مهر 1387 ساعت 19:09 http://mahighermez72.blogfa.com

فقط خدا آدما رو تو این شرایط کمک می کنه و بهشون قدرت تحمل می ده...

قبلا هم گفتم فک کنم...شما کلی قوی و مهربونی...
آدما به ندیدن اونایی که رفتنم عادت نمی کنن!اما کاری جز تحمل نمی تونن بکنن..


خدا درد و که می ده،صبرشم می ده...خدا به دوستت صبر بده...

ملودی پنج‌شنبه 11 مهر 1387 ساعت 18:47 http://melody-writes.blogfa.com/

سلاام به صمیم جون گل و ناز و مهربونو خانومو همه چی تموم خودم.خوبی؟دلم برات خیلی خیلی تنگ شده.الهی روح برادرت شاد باشه خدا رحمتش کنه عزیزم.با این نوشته ت حسابی منو بهم ریختی قربونت برم.الهی هیچ خانواده ای این جور غم نبینه همیشه برای تو و بقیه شادی باشه.
خیلی وقته برات کامنت نذاشتم یعنی برای هیچ کس و کلی برای خودم گمو گور بودم.عروسی داداشت خییییلی مبارک باشه و آرزوی خوشبختب خیلی بسار زیاد میکنم براشون.تو خوبی؟علی آقا خوبن؟همیشه شاد و جینگیلی مستون و سلامت ببینمت قربونت برم .از طرف انجمن کارکنان شبانه روزی آشپزخونه بهت خسته نباشید میگم اونم اساسیییییی.دیییییییی.میبوسمت

گیلاسی پنج‌شنبه 11 مهر 1387 ساعت 16:52

میفهمم .

سلام صمیم جان

خدا رحمتش کنه عزیزم.خیلی دلم گرفت.خدا صبر بده بهتون.میدونم هرچه قدر بگذره باز غمش تازست.

سلام صمیم جان

خدا رحمتش کنه عزیزم.خیلی دلم گرفت.خدا صبر بده بهتون.میدونم هرچه قدر بگذره باز غمش تازست.

مهسا مامان ملودی پنج‌شنبه 11 مهر 1387 ساعت 11:44

آخی عزیزم خیلی ناراحت شدم امیدوارم این بلاها سر کسی نیاد واسه داداشت خیلی متاسفم !!!!!

خاتون پنج‌شنبه 11 مهر 1387 ساعت 07:26 http://khatoon-nameh.blogfa.com

آه که امروز دلم را چه شد...

مهرو پنج‌شنبه 11 مهر 1387 ساعت 00:41

ای ساربـــان آهسته ران کآرام جـــانم میـرود
آن دل که با خود داشتم با دلستـــــانم میــــــرود

محمـــل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان
کــز عشق آن سرو روان گویی روانم میـرود

در رفتن جــان از بدن گویند هـر نوعی سخن
من خودبه چشم خویشتن دیدم که جانم میـرود

باز آی و بر چشمم نشین ای دلفریب نازنیـــن
کاشوب و فــریاد از زمین بر آسمانم میــرود



شوشو چهارشنبه 10 مهر 1387 ساعت 21:48 http://habaibi.blogfa.com

وای صمیم جون!
باور کن منم دلم واسه عریرت چقدر تنگ شد...............
کاش هیچ وقت هیچ اتفاق بدی واسه هیچ عزیزیمون نمی افتاد.
خدا به همه صبر بده!

کوروموزوم نا معلوم چهارشنبه 10 مهر 1387 ساعت 20:26 http://xxxy.blogsky.com

با اینکه میدونی خوشم نمیاد کامنت بذارم برات...اما نمیدونم یهو دلم گرفت.خدا مهیارو فرجادو ازم نگیره.

[ بدون نام ] چهارشنبه 10 مهر 1387 ساعت 18:52

چی بگم خدا؟

صبر زیاد می خوام از خدا برای دلای داغدیدتون.
مهسا

فرشته کوچولو چهارشنبه 10 مهر 1387 ساعت 17:04 http://www.paniz123.blogfa.com

همدردی خوبه
کاری که خیلی وقتا با ماها نشده
آدما اینجور موقه هاست که دوستشو میشناسه

سارا چهارشنبه 10 مهر 1387 ساعت 13:09

فرشته مهربانم صمیمم سلام
چقدر سخت است لرزیدن از دردی که می دانی درمانی برایش نیست . چقدر تلخ است فرو دادن بغضی که مجالی برای شکستنش نیست . چه شیرین است مرور لحظه هایی که آرامش دوست داشتن را با بند بند وجودت حس کردی و چه دردناک است لحظه ای که چشم باز میکنی و محبوب خاطراتت را کنارت نمی بینی .
خدا یادشو رو اونقدر زنده نگه داره براتون که نبودنش رو تو بودن یادش گم کنی .
دوست دارم دوست مهربونم
سارا

مرسی عزیزم.

maryam چهارشنبه 10 مهر 1387 ساعت 09:01

صمیم جان
راست گفتی به نبودن کسی که دیگه باهات نیست عادت نمی کنی به ندیدنش عادت می کنی و وقتی که دلتنگش می شی حتی گریه هم آرومت نمی کنه. غم از دست دادنش تا ابد با تو هست فقط گاهی واقعا دلتنگش می شی.تو اینجور وقتا صبر سخت ترین کار دنیاست ولی غیر ممکن نیست.

ساناز مامان دانیال چهارشنبه 10 مهر 1387 ساعت 02:21

صمیم روحشون شاد میفهمم چی میگی ادم به ندیدنشون عادت میکنی ولی این دلتنگی از بین نمیره
من هم مجبورم به خاطر دانیال و خیلی ها یدیگه که منو قوی میدونن شبا تو تنهایی اشک بریزم من هم تو این چندئ ماهه خیلی عزیز از دست دادم خیلی ............. میفهمم

خانومی چهارشنبه 10 مهر 1387 ساعت 01:56 http://khoneye-ma.blogfa.com/

چی بگم !!!
با خوندن این چیزا همه خاطراتم زنده شد برام !!!!
می فهمم ... خوب درک می کنم .... نمی دونم تحمل مرگ برادر سخت تره یا پدر! اما می دونم تحمل مرگ هر آدمی سخته ....
خدا رحمتشون کنه ....
گریه کن صمیم .... نمی تونی جلو کسی تنها گریه کن .... حوصله داشتی برو حرم اونجا دلتو خالی کن .... نذار بمونه تو دلت بشی مثه من ! که هنوز که هنوزه بعد 3 سال بغضم تو گلوم گیر کرده !!!!
مواظب خودت باش
عیدتم مبارک

رعنا چهارشنبه 10 مهر 1387 ساعت 01:47

صمیم جان برادر عزیزه اما خدا رو شکر کن که بابا هستن
اگه کوه پدر و تکیه گاه یک پدر قوی و کامل رو از دست می دادی چی می گفتی؟
تازه روز عید فطرت خونمون جلسه است که مادر بزرگم بعد دو سال می خواد تمام ارث که از بابام میبره با سود بانکیش بگیره
از فردا می ترسم
خیلی سخته که ببینی دارایی باباتو ازت می گیرن و تو آیندت مبهمه و ترسناک
دعام کن
کم اوردم
بچه اولم اما اون ۲ تا رو هم دلداری نمی تونم بدم

یگانه چهارشنبه 10 مهر 1387 ساعت 00:02

سلام !
اول از همه عیدت مبارک !
دوم اینکه یادته گفتم یه عزیز ۲۳ ساله از دست دادیم !
دیشب شب هفتش بود !‌من این ژسر رو نمیشناختم فقط در حد یک همسایه که خونشون روبروی اتاق من بود میشناختم !
اما یک شب هم نیست که بدون گریه بخوابم !‌از صبح که ژا میشم به بنری که ازش تو حیاط زدن نگاه میکنم و گریه میکنم !‌
وقتی مامانش و خواهرشو برادراش میان جلو اتاقش تو حیاط میشینن و اونجوری گریه میکنن با تمام وجودم فریاد میزنم !‌
منی که نمیشناختمش دارم خورد میشم چه برسه به مادر و پدرش و امثال شما که عزیزتون رو از دست میدین !‌
خدا برادرت رو هم بیامرزه !
ببخشید خیلی حرف زدم !‌اما دارم از تو داغون میشم !‌داغون !‌

fateme سه‌شنبه 9 مهر 1387 ساعت 22:45

خدا صبرتون بده و روحش شاد.

X سه‌شنبه 9 مهر 1387 ساعت 19:27 http://stillness

...

هنگامه سه‌شنبه 9 مهر 1387 ساعت 19:25 http://rozanehayeman.nikblog.com

روحش شاد صمیم جان . خدا بیامرزدش . خدا به شما و خانوادتون صبر بده . خدا همسر و پدر و مادرت رو برات نگهداره .

سکوتی پر از بغض ...

مریم سه‌شنبه 9 مهر 1387 ساعت 15:32 http://www.maryam1979.blogfa.com

خیلی سخته مر گ جون.
وقتی من با خوندن ماجرای یک ادم ناشناس گریم می گیره. وای به اینکه عزیز خودم باشه.
خدا هر دوشون رو رحمت کنه.

سولماز سه‌شنبه 9 مهر 1387 ساعت 15:25

hı I dont know ıf u can fınd your frıend or no
But I found her for u
Shdı Rezaı
her emaıl ıs : succeed@ucla.edu
and her website is : http://www.angelfire.com/md2/discover/about_me.html
of course I dont read all of your blog but I congratulate you for your possitive sight to life.

سولماززززززززززززززززز
همه چیز از ذهنم رفت...یعنی تو واقعا شادی رو واسه من پیدا کردی...برم ببیتنم چیه و کجاست...برم...برم...
اوهههه خدایا اینم که آدرسش برام فیلتره...
میلش چی؟بببینم چکار میکنم.

ترانه سه‌شنبه 9 مهر 1387 ساعت 14:59

همه درد ها یه طرف..... دیدن اشک مادر آدم یه طرف.من هیچ وقت نتونستم با غصه و اشک ریختن مادرم کنار بیام. البته کم پیش میاد که راحت جلوی ما گریه کنه. ولی منو دیوونه می کنه. خدا به همه مادر ها صبر بده بابت غصه ی بچه هاشون... و خدا نصیب هیچ بچه ای نکنه که اشک ریختن مامان و باباشونو ببینه و هییییییییییییییچ کاری هم ازش برنیاد که برای دلداری اونا بکنه.

آنا سه‌شنبه 9 مهر 1387 ساعت 14:34 http://chi0begam.blogfa.com/

اشک ... بغض ... تاسف

رها(ستایش) سه‌شنبه 9 مهر 1387 ساعت 13:52

روحشون شاد و دلتون اروم

شراره مامان بردیا سه‌شنبه 9 مهر 1387 ساعت 13:42

روح سپهر شاد صمیم جونم....روح برادر دوستت هم شاد....:((...چی بگم :((
اومدم که عید رو پیشاپیش به تو دوست عزیزم تبریک بگم. امیدوارم تا ماه رمضون سال دیگه با سلامت و شادی کنار خانواده هامون و بقیه دوستامون باشیم.

شراره مامان بردیا سه‌شنبه 9 مهر 1387 ساعت 13:34

روحش سپهر شاد صمیم جونم....روح برادر دوستت هم شاد....:((...چی بگم :((
اومدم که عید رو پیشاپیش به تو دوست عزیزم تبریک بگم. امیدوارم تا ماه رمضون سال دیگه با سلامت و شادی کنار خانواده هامون و بقیه دوستامون باشیم.

مرسی شرور جون
عید تو هم مبارک و شادی همیشه تو دل تو و خونوادت.
قربونت.

شراره مامان بردیا سه‌شنبه 9 مهر 1387 ساعت 13:32

من فعلا سر پاراگراف دومم..... ولی اینطوریم :( :((

عسل خانوم سه‌شنبه 9 مهر 1387 ساعت 13:14 http://www.asal24.blogfa.com/

دلم رو خون کردی صمیم

قزن قلفی سه‌شنبه 9 مهر 1387 ساعت 12:12 http://afandook.blogsky.com

این مهم نیست که بغضی به گلوی ما بیاری مهم اینه که بغض فروخورده خودت التیام پیدا کنه . حالا بهتر شدی ؟ خیلیا وقتی اینجا مینویسن سبک میشن چون چشمی روبروشون نیست که اشک شون رو ببینه و نصیحتهای از سر بی حرفی بهشون بگه ...... به اون بنده خداهایی که از روی دلسوزی اون حرفا رو میزنن خرده نمیگرم چون بارها و بارها خودم در موقعیتشون قرار گرفتم و از خودم متنفر شدم که چرا هیچ حرفی ندارم که تسلای خاطر بده اون عزیز رو ...... و همیشه سکوت میکنم ......
حالا ایشالا تو هم با گفتن این حرفا بتونی سبک بشی . به قول خودت آدم عادت میکنه به ندیدنشون نه به نبودشون ......
بیشتر اینجا ازش بنویس .... اگر حوصله شنیدن تکراری رو هم نداری نظر خواهی رو ببند ولی بنویس بزار یه کم راه نفست باز بشه عزیزم ............

یارو سه‌شنبه 9 مهر 1387 ساعت 12:10

واییییییییییی نگو...صمیم نامرد !!!واقعا" بااین نوشته ات دلمو لرزوندی...به جون خودم راست می گم...

من آزادم سه‌شنبه 9 مهر 1387 ساعت 11:54 http://www.man-azadam.blogfa.com

خیلی دلم واسش سوخت...طفلکی

پیتی سه‌شنبه 9 مهر 1387 ساعت 11:34

:( ... دقیقا ۴ ماه از آخرین باری که چهره بابام رو دیدم می گذره.. تو اون لباس سفید با چشمهایی که آروم بسته بودتشون... دلم تنگ شده براش... :(

خدا پدرت رو رحمت کنه...

تارا سه‌شنبه 9 مهر 1387 ساعت 11:00

خداوند نور و رحمت نصیبش کنه عزیزم تصورش هم تن آدم رو می لرزونه خدا بیشتر از پیش بهت صبر بده خانومی
عاشق باشی

یه دوست سه‌شنبه 9 مهر 1387 ساعت 10:29

ما هم تجربه ای مشابه داشتیم
راست میگی هر چی میگی درسته
فراموش نمیشه . بغض لعنتی رو نه میشه فرو داد . نه میشکنه .
دلتنگی . کسی نمی فهمه ...
فقط امیدوارم تجربه های مشابه اینجوری رو کسی دیگه بعد این نداشته باشه که واقعا نگفتنیه چه دردیه .
فقط اینو یادت باشه که زندگی غصه رو بر نمی تابه.صبور باش
روحشون آروم و شاد

خانومک سه‌شنبه 9 مهر 1387 ساعت 10:08 http://www.marii.persianblog.ir/

سلام صمیم جان
دیدم این صحنه هارو.تک تک شون رو.هیچی نمیتونم بگم.همین خاطرت از وبلاگت تو یادم بود.یادته توی پستت خواسته بودی که بنویسیم چه خاطره ای داریم.منم یه خاطره تو ذهنم بود.شاید همین تلخ ترین خاطرت.پارو کردنه برفه رو مزارش.اینم دیدم.سخت تر از اونیه که بقیه فکر میکنن.مراقب خودت باش.خیلی مراقب خودت باش.

مریم گلی سه‌شنبه 9 مهر 1387 ساعت 10:04

خدا بیا مرزتش صمیم جان اگه فکر می کنی با نوشتن آروم می شی بازم بنویس . بوسسسسسس

سراب سه‌شنبه 9 مهر 1387 ساعت 09:54

خدا رحمتش کنه...

نگاه مبهم سه‌شنبه 9 مهر 1387 ساعت 09:49

سلام

صمیم عزیزم!

مهربون بانو.

از دلتنگی هات و بغض های فرو خورده ات، دلتنگ شدم و بغض کردم.

خیلی ها رو توی اطرافمون داریم که مث ماها یه عزیزی رو از دست می دن و جای اون براشون خالی می مونه.

...

سپهر به قول خودت پرواز کرد.

براش دعا می کنم و برای تو و . . . برای خودم.

نازبانو سه‌شنبه 9 مهر 1387 ساعت 09:44 http://behnazghol.blogfa.com

این دلتنگیها بر خلاف اسمش دل آدم رو فراخ می کنه. اگه صبر آدم زیاد نمی شد تحمل دردهای بزرگ خیلی سخت می شد. خدا غمها رو داده و در کنارش دل آدم رو بزرگ می کنه تا بتونه تحمل کنه وگرنه این دلشکستگیها فراموش شدنی نیستن.
روح هر دو جوون شاد!

فیروزه سه‌شنبه 9 مهر 1387 ساعت 09:34

روحشون شاد ...
همه تنم یخ کرد ... لرزیدم ...
خدا همه رفتگان رو بیامرزه ...

یاس سه‌شنبه 9 مهر 1387 ساعت 09:31

دلم خیلی به درد اومد.واقعا نمی دونم چی بگم.ولی می دونم که هیچی توی این شرایط دل آدمو آروم نمی کنه فقط باید از خدا بخواد که زودتر روزا بگذره شاید گذشت زمان غم آدمو سبک تر کنه فقط همین:(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد