معمولا آدم های نرمال!! در شرایط لطیف و با احساسات رقیق شده !!یاد رفتگانشون میفتن و یه فاتح ای براش ون میخونن ولی خدا منو ببخشه که هر وقت میرم دستشویی بدون استثنا همون جا یاد مرحوم خاله جان می افتم و اول میگم خدا بیامرزتش و بعد خودم خنده ام میگیره و به و خودم میگم بذار تو هم بمیری!! اونوقت دیدن داره جاهایی که ملت یاد تو میفتن!!!
قضیه از این قراره که این خاله جان مرحوم ما هر وقت میخواست اوج توانایی های جوونی اش رو با خمودگی و سختی دوره پیری مقایسه کنه میگفت هیییییییییییییی یادش بخیر جوونی!!! کجا رفت که یادش واقعا بخیر و در این موقع یه پک به قلیون خوش عطر و خوش بوش میزد و دودش رو میداد بیرون و میگفت: نمیدونی خاله جان که چقدر جون و خوش بنیه بودم من!!! نگاه نکن الان چقدر لاغز و استخونیم.اون موقع ها خاله جان وقتایی که میرفتم دست به آب!!!!!( و در اینجا یه آه بلندی میکشید) نمیدونی این شاش من خاله جان با چه فیششششششششی میزد بیرون و همون جور لامصب شرررررررر شرررررر!!!! تا یکدقیقه میومد و بعدش یواش یواش کم میشد!!( قیافه منو تجسم کنین که با دهن باز و تظاهر به محو شدن در جذابیت این خاطره!! دارم نگاه میکنم) ولی الان خاله جان انقدر زپرتی و پت پتی همون دو قطره میاد بیرون که خاک بر سر انگار نه انگار داشتم میترکیدم از زور فشار مستانه!!!! هیییییییییییییییی جوونی کجایی!!!!!! هییییییییییییییییییی!!!!
خاله جان خدا بیامرزتت و شرمنده ات که همچون جایی هی یادت میفتم.ولی تو این وانفسای مرده که جای خودش داره! زنده فراموش کنی ما هم جای شکرش باقیه.
حالا که از خاله جان گفتم بذارین از بابا بزرگم هم بگم.یه آقای مبادی آداب و قاشق چنگالی و کرد بسیار اصیل و لفظ قلم حرف بزن!!! البته مهربون تا دلت بخواد.آقااین بابا بزرگ ما یه زن دوم داشت که با مامان بزرگم لامصب خیلی خوب بود.البته از اولی جدا شده بود بابا بزرگ و این خانومه رو گرفته بود ولی توی دور هم جمع شدن های خانوادگی همیشه این دو تا هوو بغل دل هم بودن و جالبه که بابا بزرگم کماکان عاشق این مامان بزرگ خوشگله بود..آقا یه بار ما یعنی من و صبا (خواهرم) رفته بودیم خونه بابا بزرگ و مامان بزرگ..اینجوری بود که من میرفتم خونه مامان بزرگ و اون جا کویت به معنای واقعی بود و هر هر خنده و شوخی با عمو و اون طرف صبای بیچاره میرفت خونه بابا بزرگ (با فاصله زیاد از هم بود ) وهر شب باید دقیق ده بار زمان خوردن داروهای بابابزرگ رو از رو بسته قرص و کپسول میخوند تا بابابزرگ باورش بشه این بچه سواد داره و دو سال دیگه قراره بشه دیپلم مملکت.یه روز که میخواستیم پست هامون رو عوض کنیم و دو سه هفته ای از تابستون رو جابجا شه جاهامون با هم!! من وانمود کردم که هیچی از نوشته های قرصا حالیم نیست و در اصل میخواستم مصاحبت وحشتناک خنده دار و مفرح بودن با عموم رو از دست ندم و تو دل بابا بزرگ شک انداختم که اصلا من سواد دارم یا نه!!! از اون طرف صباب بدبخت داشت خودش رو جر میداد که نوبتش تموم شده و میخواست زودتر به خونه مامن بزرگ و دست پخت عالی و شوخی های عمو برسه.مامان بزرگ منو برده بود خون هبابا بزرگ و همه دور هم با هوو خانم!! داشتیم بستنی میخوردیم و بابا بزرگ هم ذره ذره با نوک قاشق بستنی میذاشت تو دهنش و دو ساعت بعد قورتش میداد و قاشق بعدی رو میخورد.آقا ساعت 7 بود و من الکی برداشتم داروهای ساعت 11 شبش رو آوردم و گفتم بابا بزرگ جون بخورین الان وقتشه!!! اونم مگه بی سواد بود.نا سلامتی سال ها معلم بود.یه نگاه کرد و گفت روشچی نوشته؟ منم گفتم نوشته هر یک ساعت دوازده عدد!!!!!! و قیافه مظلومی هم به خودم گرفتم. بابا بزرگ انقدر برق گرفته باشدش گفت چی؟ دوباره بخون و منم هی بسته قرص رو به چشمام دور و نزدیک کردم و گفتم هر یک ساعت دوازده عدد با آب فراوان!!!!! شاید برا اینکه نمیرین نوشته بابا بزرگ!!!!! همون شد که تا سال ها بابا بزرگ هیچ قت اظهار تمایل نکرد من تنهایی خونه اشون بمونم وهمش میگفت نه عزیزم!!!! حوصله ات سر میره.حداقل با صبا جون بیا تا همبارزی داشته باشی.و صبای بیچاره وقتی فهمید اون شب و هفت شب بعدیش باید بمونه خونه بابا بزرگ (البته بدش نمیومد فقط از خوندن نوشت های قرصا و شربت ها نفرت داشت!!) آنچنان گریه ای کرد و گفت میخوام برم خونمون که فرداش بابا اومد و بردش خونه خودمون و من موندم و مامان بزرگ مهربون و هموی با مزه و خوبم .........صبا هنوز نمیدونه من چه بلاهایی سرش آوردم.
صمیم خانم، من صبا امینی هستم، متولد 57، مجرد و کارشناس محیط زیست شرکت مهندسین مشاور یکم، دانشجوی فوق لیسانس مدیریت محیط زیست علوم و تحقیقات! اتفاقی این وبلاگ رو از وبلاگ صبا و پرهام پیدا کردم، دستور غذاهاتون رو برای تمام خانمهایی که میشناسم ایمیل میکنم، نمی دونید چقدر استقبال بی نظیری می کنند که این صمیم کیه؟! خلاصه که فقط محض تشکر بود و دست مریزاد دوست گلم! پاینده باشید و همیشه همینطور عاشق و سرزنده.
سلام صبا جان
ممنونم عزیزم.چقدر خوب یتو که به دوستات هم اونا رو میل میکنی.
دستت طلا و مرسی که نظرت رو گذاشتی و دل بچه مردم ر. شاد کردی!!!
قربونت.
تو دست شیطونم بستی ها.
من این خاطراتتو که می خونم می بینم اصلا جوونی نکردم ننه.همش در حال "بچه ی خوبی بودن" به سر می بردم.
خالتم که خوندم اشک از چشام در اومد.برای همه ی خونه تعریف کردم .روده بر شدن اونا هم.خییییییییییییلی باحال بود.خدا رحمتش کنه.
ولی یه حقیقتی رم دریافتم و اونم اینه که فهمیدم تو به کی برده ژنتیکت.نیش گشاد
مهسا ی در به در
یعنی تو واقعا از بن اینهمه کمالات من!!! فقط به فشار شا....... فک کردی؟ خیلی بد شدی میراث در بدر جهانگرد الهی شوهر کن من راحت شم!!!!!!!!!!
کوففففففففففففت
ببند اون حفره سیاه زشت رو!!!! دهن که نیس!!!
اااااااا این خانم چه افتخاری میکرده هااااااااا اما خیلی جالب بود ممنون
والا من امروز صبح رفتم و همینو گفتم (دقیقا میگی آقا سویا سس هست خدمتتون؟ ) بعدش یکم گیج نگام کرد، گفت منظورتون سس سویای ماکارونی؟
میشه بگی سویا سس چه رنگیه؟ یا یه عکس بگذاری؟ این بی هنری هم بد دردسریه
الهییییییییییییییی
ببین تو همین مشهد ما هم هر سوپر مارکت خوشگلی هم نداشت که نداشت.بیست جا رفتم تا پیدا کردم.
اونی که من کرفتم شیشه کوچولو بود و رنگش دقیقا رنگ رب انار به سیاهی میزد و کمی شور و بیشتر تند بود.
حالا اگرم نیس ولش کم مثل من یکم رب انار با چند قطره سرکه بزن حالش رو ببر.....
سلام خدا بیامرزشون
راستی این کوکو سه رنگ چی شد برا ماه رمضان می چسبه
اوکی...اوکی
سلام!
انشالله همیشه خوش باشین و زندکیت همیشه قشنک و شیرین باشه.
سلام! من کباب فلفلی درست کردم عالی شد. مرسی!
سلام
وبلاگ جالبی دارین
به من سر بزنین خوشحال میشم....
در ضمن کباب فلفلیهای منم وا رفت.البته فک کنم به خاطر اینکه فلفلاش درشت بودن. اخه اینجا از اون فلفل ریزا که تو ایران هست پیدا نمیشه. فلفل ریز هست ولی خیلی خیلی تنده. خوراک هندیهاست
عسلی من پرسیدم گفتن اگه مقدار گوشت دور فلفل ها هم زیاد باشه که نتیجه چاقی فلفل ها هم میتونه باشه کبابت باز میشه.
در مورد میگو پفکی راستش فقط یادمه آرد داشت و ما ئالشعیر...بذار پیدا کنم برات مینویسم.
سلام صمیم. یه سوالی داشتم. میگوی پفکی یا همون بنیه میگو رو بلدی؟ من یه بار درست کردم ولی خمیرش از میگوها جدا شد.اگه بلدی لطفا بهم بگو چجوری خمیرشو درست کنم
هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم
خدا واقعا خاله جانتو بیامرزه اما عجب چیزی رو واسه سمبل قدرتش انتخاب کرد.................
خیلی زرنگی ...و بیچاره صبا
قانون حمایت از خانواده یا قانون حمایت از مرد خانواده را نوشتم. دوست داشتی نظرت را بگو.
سلام دوست خوبم
خدا خاله ات رو بیامرزه خیلی دمش گرم.
منم یه مادربزرگ شبه این بنده خدا داشتم خدا بیامرزش.
صمیم جدی تو نابغه ای!
از حرفای خاله جانت خیلی خندیدم . خدا بیامرزتشون ...
سلام خداییش خاله با حالی داشتی
عجب خاطره ی جالبی ؟؟؟؟؟؟؟
مردم از خنده
بای
نور به قبرش بباره
عجب خاله ای
خیلی باحال بود
فکر کن ایندگان وقتی میرن اشپزخونه یاد تو بیفتن
بازم جای شکرش باقیه
مگه نه؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام
میشه لطفا منو به پرشین گیگ دعوت کنی؟
اینکه میگی چی هس اصن؟
سلام و خسته نباشید ..
خیلی وقته منتظر طرز تهیهء کوکوی سه رنگ هستیم .. نمی خواین به قولتون عمل کنین صمیم خانم ؟
مخصوصا که حالا میتونین برامون عکس از مراحل پخت هم بگذارین ..
ممنون ..
چشمممممم
متظرم درست کنم تا عکسش رو هم بذارم براتون.
سویا سس چیه؟ از کجا باید بخرم؟ چی باید بگم؟ یه شیشه سویا سس بدید؟ آره؟ من حتی اصول اولیه آشپزی رو هم نمیدونم متاسفانه ولی خیلی علاقه دارم:(
از سوپر مارکت های معتبر!
دقیقا میگی آقا سویا سس هست خدمتتون؟
آیا خبر نداری که من اپیده ام؟
از شما نیز ذکر خیر نموده ام؟
دستور غذاهایی که میذاری خیلی باحالن البته هنوز نپختمشون ولی از عکساش معلومه. خیلی هم با حال و خنده دار می نویسی عزیزم
خیلی شیطونی
عشق من نمی خواهم عشقم را ازتوگدایی کنم امابدان تا اخرین نفس دوستت دارم تقدیم به تمام عاشقان دنیااز جمله خودم
:)) ... واییی خداااااااااا
ترکیدم از دست خاطره خاله تتتتتتتت :))))))))))))))))))
از این به بعد منم همیشه به یاد خاله ت میافتم :))
بیچاره صبا :)) ... عجب بچه ی شرری بودی تو :))
خدا نکشد دختر...............نتیجه می گیریم خاله ادم با مزه ای بوده...اما خدایی من یکی از جاهایی که نا شد نداره خدا را شکر کنم ..همون دست به ابه....واقعا فک کن اگه نبود...........
عجب خاله ی باحالی!خدا رحمتش کنه.اتفاقا من هر وقت کیسه و رو شور می بینم یاد مرحوم مادر بزرگم میفتم.اخه یادمه یه بار داشت گله میکگرد که این روشور اصلا چرک ادمو نمی گیره.بلکه خودش خورد میشه.الان دو ساله مادر بزرگ فوت کرده و من هر وقت میرم حموم... خدا رحمتشون کنه.
صمیم جان ایشااله که همیشه زنده باشی و پر از خاطره های رنگارنگ (خوشرنگ)
الههییییییییییی
باور می کنی آرشیو هر دو تا وبتو کامل کامل کامل خوندم...
با اکثر پستاش از ته ته دلم می خندیدم و پر از انرژی می شدم.......
با بعضی هاشم گریه می کردم.... و آروم می شدم....
خوش باشی......
علی آقا خوبند؟ با غذاهای خوشمزه؟
سلام
نه خدایی ساعتی چند تا؟
تو استعداد فراوانی در دکتری داشتیها . حیف شد (نیش)
راستی میخواستم بیام کلی اذیتت کنم که چرا طرز پخت غذا میزاری و اصلن تو املت بلدی و این حرفا که دیدم پستت رو عوض کردی . شانس اوردی
اومدیم مشهد . البته الان رفتیما(گفتم که بگی زیارت قبول)
خیلی غذاهات خوشگلههههههههههههههه
خوب کاری کردی تازه تعریف هم میکنی. این مامان بزرگت عجب آدم جالبی بوده. دست به آبش واسه خودش ماجرایی بوده حالا هوو به کنار
ممنونم از راهنمایت و اینکه بهم سرزدی.
با چه افتخاریم تعریف میکرده
صمیم واقعا حق داری که اونجا یاد این قضیه بیفتی
واقعا بهت حق میدم
(:
خدایش ستمی هستی تو