من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

صمیم مصمم!!!

دیشب سر درس و مشقم مثل بچه آدم نشسته بودم و  این علی هم  میخواست بره شلوار جینش  رو که داده بود جیب هاش رو گشاد تر کنند!!! از خیاط بگیره! میگم خوبه خونواده شیخ میخ نداری تو!!! اصلا روت شد به یارو بگی آوردم جیب  شلوارم رو برام  گنده تر کنین؟!! حالا فک کن دفعه اولی هم بود که من مصمم سر درسم نشسته بودم و اصلا هم خیال نداشتم عصرم رو تلف کنم.این فیش ها و برگه هام هم دور و برم بود و خلاصه خیلی جو برای   مطالعه من مهیا بود.دو سه بار اومد و گفت نمیای با من؟ تنهایی نمیچسبه !!!! محکم گفتم نه!! عزیزم.کار دارم.خوبه میدونی مسافرت آخر این هفته رو برا همین کنسل کردیم !!( البته برای رژیم هم بود ها!!) بذار به کارم برسم.یه تیکه لباس پوشید و باز اومد بالا سرم و گفت هنوز زنگ نزدم آژانس! میای دیگه.نه؟!! و بار نوچ من و تمرکزم روی درس جوابش بود. رفت شلوارش رو پاش کرد و باز بالای سر من نگاه ملتمسانه کرد!!!نهایتا دید من آدم نمیشم از در شیطانی وارد شد: صمیم میگم چیزه!! میخوای امشب بریم  همون رستوران خوشگله که  خیلی دوس داریش!!!! البته بعد از جیب گشاد کنی من!!! اینجا من یکم شل شد دست و پام و گفتم نمیشه !!! پس کی اینا رو بخونه!!؟ بعد خیلی آروم رفت بیرون و گفت برای خودت گفتم عزیزم! چون  خیلی وقته نرفتیم اونجا با هم.حالا این جایی که علی میگه رستوران بوفه داریه که لا مصب این شیشلیک هاش توی دهن آب میشه!!! سرآشپز خیلی متبحری داره و من عاشق ماهیچه های اونجا هم هستم.خلاصه این بار من بودم که به دست و پا افتاده بودم: میگی یعنی بیام؟!!!! نمیدونم  صمیم !!خودت میدونی!! من دارم میرم.کاری نداری با من؟ و اینچنین بود که کتاب به گوشه ای پرت شد و فیش ها ولو شدن رو زمین و من به سه سوت حاضر شدم  و جلوتر از علی دم در منتظر واستادم!!!!

 

 

*****************************

 

تو رستوران چند تا آقا با  یه شیخه  میز بغلی بودن که همچین این پشم الدین  گوشتا رو به دندون میکشید که آدم لذت میبرد از اینهمه اشتها!!!من خودم معتقدم شیشلیک و اینجور غذاها چنگال منگالی نیست و باید راحت با دست بخوری و انصافا اون اقاهه هم خیلی راحت میخورد و اصلا خودش رو معذب نمیکرد.خلاصه رفتم سر سالاد بار  و یه قاشق الویه و  دو قاشق سالاد ماکارونی کم سس و یه دونه زیتون سیاه برداشتم و دیدم ددم واییییییییی!!! سوپ هم آوردن.سو په رو که خوردم حس کردم سیر شدم!!(کلا شیش قاشق هم نبود!!!) و وقتی سالاد اینا رو هم تموم کردم به حد ترکیدن رسیده بودم.اونام مجموعا یه پیش دستی خیلی کوچولو میشد!!خلاصه به روح این دکتر رژیمی چند تا صلوات و تشکر نثار کردم و دیدم تازه داره گارسونه غذای اصلی رو میاره!!! یک ماهیچه آورده بود اندازه رون قصاب محله مون!!!!!!!!! با یه بشقاب پر پلو!!!! و ته دیگ زعفرونی !!(الهی بمیرم براتون!! گشنه اتون شد؟!!) ولی مگه من خلم که رژیم نازنینم رو خیلی!!! بشکنم.یه قاشق برنج و دو تیکه از شیشلیک های علی رو خوردم تا ناکام  فوت نکنم!!! و بقیه اش رو هم برای ناهار امروز علی  آوردم.نکته جالب یه خانم و آقا و دختر بچه   و یه نی نی شون بود. مامانه راحت نمیتونست غذا بخوره.ظاهرا نی نی شون بغلی بود.باباهه هم به دختر بچه رسیدگی میکرد .این وسط  این گارسونه اومد و بچه رو از بغل خانمه با اجازه اش گرفت و برد اون طرف.اینقدر این مرد با نی نی قشنگ بازی میکرد و تموم وجودش پر از محبت بود به بچه که بیست دقیقه بعد نی نی اصلا راضی نمیشد از بغلش بیاد پایین و بره بغل باباش.مامان باباهه هم خیلی راحت به غذاشون رسیدن و نی نی هم اونور کیفش کوک بود.کم کم توجه بقیه گارسون ها هم جلب شد و همه دور این بچه هه که بی نهایت بامزه بود جمع شدن و هر کسی یه ور لپ های آویزونش رو میکشید و اونمغش میکرد از خنده!! خلاصه دیدن این صحنه ها اونقدر منو به هیجان آورده بود که تا خود خونه از شادی رو پام بند نمیشدم!!!!نمدونم چی میشه که یه وقتایی به قولی هایپر میشم و غیر قابل کنترل.همون جا توی کوچه وسط خیابون واستاده بودم و از  زور خنده نمیتونستم نفس بکشم.اونم برای یه چیز الکی. علی یه وری نیگام کرد و گفت  چیه؟ خیلی خوشحالی انگار!!!!! نی نی بازی اون آقاهه سرخوشت کرد؟!! آرهههههههه ؟!!!!!میخوای همین امشب یکی سفارشی  برای گارسونه درست کنیم ؟ آقا اینو که گفت من رسما روی پله های راهرو نشستم و ولو شدم از خنده!! ساعت 12.30 شب اونم  با صدای قهقهه بلند!!!!

علی هم که دید حریف من نمیشه گردن رو گرفت وکشون کشون منو برد بالا!! مگه لامصب خنده ام وای میستاد؟!!! رسما مردم از دل درد!!! ای خدا چرا این مردا اینقدر یه وقتایی بی جنبه میشن تا یه حرفی میزنی؟!!!!!! شومام  خیالتون راحت!!! من برا شادی دل اون اقاهه زندگی  خودم رو به لقا الله نمیفرستم!!!!

 

نظرات 25 + ارسال نظر
هانی جمعه 17 خرداد 1387 ساعت 00:11

سلام... مشهد هستی شما؟ اتفاقی بلاگتو خوندم... رستوران شورورزی عالیه :)

رونالی سه‌شنبه 14 خرداد 1387 ساعت 03:17 http://ronali.blogfa.com

آآآآآآآآی نامرد.منو پاک کردی؟؟؟

خانوم مارپل سه‌شنبه 14 خرداد 1387 ساعت 01:58 http://www.missmarpel.blogfa.com

اوکی فهمیدم مشکل از چی بوده...

خانوم مارپل دوشنبه 13 خرداد 1387 ساعت 00:17 http://www.missmarpel.blogfa.com

نوش جونت حتما خیلی هم چسبید بهت!!
حالا اومدی خونه درساتو خوندی یا نه؟
میگما ماشالا عجب خونه تکونی کردی تو لینکات! اون درشتا موندن روی الک اون ریز میزا از توش رد شدن!!

سوراخ الک ما ظاهرا خیلی ریز وو بد قلق بوده!!!! مشکل از دونه ها نیست فدات شم.

گلبانو یکشنبه 12 خرداد 1387 ساعت 22:52 http://banoonevesht.persianblog.ir

خیلی با حال بود. آفرین به تو که پای رژیمت هستی.

قربونت.همین تشویق ها منو شارژ میکنه...

[ بدون نام ] یکشنبه 12 خرداد 1387 ساعت 18:48

هر کی از فیش جی ۵ استفاده کنه خره.
در ضمن کارد بخوره اون شیکمت (به نقل از خودت)
در ضمن بابا درسخون
ضمنا ایول شوووور تطمیع کن
به علاوه ایول شووور تنها نپلک با زنش بپلک
حرفای بی ناموسی دیگه چرا کپی می کنی تو وبلاگ آخه.
پی نوشت
دایناسورتون پیشاپیش مبارک.حالا هر وقت میخواست باشه.
مهسا

هر کی زن آقای مالکی ( رییس جی ۵ خونه!!!!) مشابه دیوونه خونه!!! نشه خره!!!! بخصوص اگه تو اسمش م....ه..س....ا .....داشته باشه!!!!!!
ضمنا ایول بابا کامنت گذار!!!!
ضومنا مگه من مردم که شوهره بخواد با کسی!!!!! بپلکه غیر خودم!!!! باز دست رو نقطه چین من گذاشتی تو!!!!
ضیمنا!!وقتی کهنه داینا (مخفف اسمشه قربونش بشم!!) رو دادم باهاشسدلمه درست کردی دور هم خوردیم!!!(اییییییییییییییییی) میفهمی تبریک اره یا نه!!!!
حال خودم بهم خورد!!!خدا بگم چیکارت کنه!!!

قزن قلفی یکشنبه 12 خرداد 1387 ساعت 18:23 http://afandook.blogsky.com

دیدی چه زود خوابت تعبیر شد ؟ نگفتم ! تو منو جدی نمیگیری ! حالا خدا که بهت حال داد حرف من مدام میاد گوشت ! :)))))))))))

اتفاقا شک کردم اون پیرزنه ت. لباس سفید مادر مدیر بود یا قزن قلفی زبون دراز!!!!!؟
شیطونه میگه......

ساره یکشنبه 12 خرداد 1387 ساعت 17:12 http://sareheh.persianblog.ir

من شیفته ی این عزم راسخت شدم صمیم جون آخه نه که مشابهش رو 22 ساله با خودم حمل می کنم اینه که همزاد پنداری از خود بیخودم کرده!................
آخی چه گارسون دوست داشتنی مهربونی... فکر کردم دیگه قحطی آدم مهربون اومده...

مرسی!!
چشم های اون مرد جوون پر از زندگی و عشق به بچه ها بود.خودم دیدم..

سپیده یکشنبه 12 خرداد 1387 ساعت 16:38

سلام صمیم.. من می خواستم در مورد پست پایینت توضیح بدم.. راستش تعبیر خوابتو نمی دونم.. اما اینکه چرا همه ی خوابات تو خونه ای اتفاق میفته که خاطرات 7 تا 17 سالگیت اونجا بوده.. دلیلش رو می دونم..
ببین خواب به ذهن ناخودآگاه آدم مربوط میشه.. ممکنه اصلن هیچ تعبیری نداشته باشه.. ممکن هم هست تعبیر داشته باشه و مثلن در آینده اتفاق بیفته، که این به دلیل حس ششم قوی هستش.. هرکی حس ششم قوی تری داشته باشه خواباش واقعی تره.. اما خیلی وقتا هم اتفاق میفته که با وجود حس ششم قوی بازم خواب هایی می بینیم که بی سر و ته هستش و اصلن با عقل جور درنمیاد. دلیلش هم اینه که مغز چیزایی رو که توی روز دریافت کرده با یه سری اتفاقات بی ربط دیگه کنار هم قرار میده و نتیجه اش یه همچین خوابی میشه. مثلن فکر کن تو خیابون از کنار یه آشنا رد میشی و به هر دلیلی باهاش سلام علیک نمی کنی و صرفن از کنارش می گذری. بعدشم به هیچ وجه فکرت درگیرش نمیشه. اما شب خوابشو می بینی.. یا ممکنه داری با کسی صحبت می کنی و ضمن صحبتاش یه لحظه به شخص خاصی اشاره می کنه. اما بازم تو فکرت مشغول اون شخص خاص نمیشه. و البته شب هم خواب همون آدم رو می بینی.. اینا به ذهن آدم بر می گرده که یه سری تصاویر بی ربط رو بدون هیچ منطقی به آدمای اطرافت ربط میده و یه سناریو میشه.. معلوم هم نیست این سناریو از کجا اومده.. حتا ممکنه تعبیر خاصی هم نداشته باشه...
و اما خونه ی 7 تا 17 سالگیت... تا حالا دقت کردی که توی خواب دچار فراموشی میشیم؟!.. منظورم فراموشی کامل نیست.. منظورم اینه که خودت و اطرافیانت رو می شناسی اما زمان و مکان رو گم می کنی.. یه مثال می زنم. خود من بارها کسی رو توی خوابم دیدم که تو واقعیت مرده اما توی خوابم زنده س و من هم به زنده بودنش شک نمی کنم. وقتی از خواب پامیشم تازه یادم میاد که اون آدم مرده.. صمیم خود تو تا حالا به چنین موردی برنخوردی؟ یا مثلن خواب دوران مدرسه یا دانشگاهتو ندیدی؟ منظورم قبلن نیست ها. حالا رو میگم که اون دوران رو پشت سر گذاشتی. هیچ خواب دوران دانشجوییتو نمی بینی؟.. یا چه می دونم خوابایی شبیه این که به گذشته پرت شده باشی. حتا خود آدم هم توی خواب تشخیص نمیده که این اتفاقات مال گذشته س و ممکنه اون موقعیت ها و آدم ها دیگه وجود نداشته باشن... خوب اینا همش به دلیل فراموشی حافظه ی کوتاه مدت هستش. و البته این حافظه ی کوتاه مدت همچینم کوتاه نیست. و ممکنه حافظه ای چند ساله باشه.. فرض کن مثلن تو بیست سال سابقه ی وبلاگ نویسی داشته باشی. یهو بزنی آرشیو 5 سال اخیرت رو حذف کنی. و این وسط یه خواننده ی جدید بیاد وبلاگتو بخونه. طبیعتن خواننده ی مورد نظر اطلاعاتش محدود به 15 سال وبلاگ نویسیت میشه. و از این 5 سال آخر که کات شده هیچ خبری نداره.. ذهن هم توی خواب این جوری میشه.. مدت ها طول میکشه تا اطلاعات جدید جای اطلاعات قبلی رو توی ذهن بگیره.. البته به دلیل پیچیدگی ذهن آدم بعضی اطلاعات به سرعت آپدیت میشه و بعضی ها هم، خیلی دیر.. مثلن آشنایی با افراد جدید از اون دسته ای هستش که زود به روز میشه.. اما کیفیت همون آدم ها ممکنه تا مدت ها آپدیت نشه. منظورم از کیفیت، تغییر و تحولی هستش که تو گذر زمان اتفاق میفته. مثلن زنده یا مرده بودن اون خانومه که توی خواب دیدی... چیز دیگه ای هم که هست اینه که ممکنه هر بار که خواب می بینیم حجم آرشیو پاک شده از ذهن مون تغییر کنه. توی یه خواب ممکنه یک سال پاک بشه و تو یه خواب دیگه ده سال... آخرین نکته ای هم که می خوام بگم اینه که "مکان" و مخصوصن "خونه" از مواردی هست که سال ها طول میکشه تا تغییراتش تو ذهن ناخودآگاهمون ثبت بشه... صمیم تو ده سال از عمرت رو تو یه خونه ی خاص سپری کردی. به همین دلیل ذهنت روی همون خونه فوکوس می کنه. حتا ممکنه اون خونه و خاطراتش رو زیاد دوست نداشته باشی، اما ذهنت درگیر همون خونه س و سال ها طول میکشه تا خونه ی جدید توی ذهنت جایگزین بشه. مخصوصن اگه از 17 سالگیت به این ور مرتب خونه عوض کرده باشی. خونه از مواردی هست که به دلیل این که مدت زیادی از عمرمون رو توش می گذرونیم تو ذهن ناخودآگاهمون نهادینه میشه و پاک شدنش از ذهن مون زمان زیادی می بره. تا وقتی هم که خونه ی قبلی از ضمیر ناخودآگاهمون پاک نشه، خونه ی جدید نمی تونه جاشو بگیره..
کلن می خوام بگم که خاصیت خواب اینه که حافظه مونو مختل می کنه.. حالا این اختلال رو بعضی آیتم ها تاثیر داره و تو بعضی آیتم ها بی تاثیره. مثلن ممکنه خواب ببینی با نامزد سهیل تو خونه ی 7 تا 17 سالگیت هستی.. تو تازه با نامزد سهیل آشنا شدی و ذهنت ورود این فرد جدید رو به سرعت قبول می کنه اما در مورد مکان، ذهنت روی خونه ی قبلی گیر کرده.. دیگه اینکه، تاثیرات این اختلال ممکنه تا چند لحظه بعد از بیداری هم خودشو نشون بده حتا.. دیدی بعضی وقتا از خواب پامیشیم نمی دونیم چه وقتی از روز هستش؟
ببخشید.. خیلی پر حرفی کردم.. امیدوارم منظورمو رسونده باشم..... خوش باشی

ممنونم سپیده جان.خیلی مفهوم و روون نوشتی.
اتفاقا همین طور هم هست.یه سری خواب جالبه دیگه در مورد یکی از دوستای قدیمی منه که تا ۱۸ سالگی با هم بودیم ( ۴ سال) و بعد از ایران رفت.میدونی من هنوز نتونستم تلفنش رو پیدا کنم ولی میدونم به دوستای مشترک که اتفاقی تماس گرفته حال من رو هم پرسیده و خیلی مشتاق دیدار دوباره بوده.حالا این به کنار.من تا حالا شاید ۱۰ بار بیشتر در فواصل زمانی مختلف مثلا سالی یه بار یا چند سال یه بار خواب شادی رو دیدم و اتفاقا هر بار اونقدر محکم بغلش کردم و بهش گفتم تمام این سال ها منتظرش بودم که برای خودم هم عجیب بوده و یا مثلا همون جا فهمیدم که دارم خواب میبینم!!!!
راست میگی!ذهن آدم پیچیدگیهای زیادی داره و من خیلی دوست داشتم روانشناسی خواب هام رو حداقل بدونم.
بازم ممنونم از لطفت عزیزم.

گلپر یکشنبه 12 خرداد 1387 ساعت 16:36 http://sokhan.persianblog.ir

چه اراده ای داری در نگه داشتن رژیم غذا و فرزند .

با مزه تعریف کرده بودی خانمی .

قربونت.

شاذه یکشنبه 12 خرداد 1387 ساعت 16:31 http://shazze.blogsky.com

خیلی نامردی! گارسونه آرزو به دل می مونه :دییییییییی

یعنی تو میگی من اجاقم هووجوووووور کور میمونه ؟!!!!!!!

برفی یکشنبه 12 خرداد 1387 ساعت 16:06 http://snowlady.blogfa.com/

سفارشی واسه گارسون:::::::::))))))))) چه باحاااااال ل ل ل ل

با حال تر از کارهای اون گارسون مهربون؟!!!

فاطی خاکی یکشنبه 12 خرداد 1387 ساعت 15:58 http://yeganemaabod.blogfa.com

ای ولا به این اراده....
اگه عادت کنی که کم بخوری چه مسافرت بری چه رستوران و مهمونی رعایت کردن به رژیم اصلا اذیتت نمیکنه...مطمئن باش...

سلام نوش جان چجوری قرار بود برای گارسون سفارش بدین نینی را

نیششششششششش!!!!

ستاره چین یکشنبه 12 خرداد 1387 ساعت 15:12 http://platinfish.blogfa.com

سلام
خیلی وقته اینجا رو میخونم اما چیزی که باعث این اولین کامنتم شد جریان اون خواب دیدنت هست که گفتی همیشه توی اون خونه خودت رو میبینی...درست مثل من! تا الان برا هر کسی هم تعریف میکردم نمیفهمید چی میگم! برا منم خیلی عجیبه...
راستش بارون توی خواب فقط وقتی خوبه که نم نم باشه و زلال....اگه تند باشه و زلال نباشه زیاد خوب نیست...اینکه اون خانوم لباس سفید به تنش بوده و در واقع فوت شده یعنی که این خواب الکی پلکی نیست...سعی کن از کسی که میدونه بپرسی...یه صدقه هم بزار کنار

ممنونم عزیزم.
اتفاقا من چند روز پیش دیدم لنگ دراز ( لینکش هم هست کنار صفحه ام) هم تقریبا همینجوره و اکثر خوابهاش جای خاصیه...
برای اون خانوم هم دعا کردم....

احسان یکشنبه 12 خرداد 1387 ساعت 14:39 http://hal-e-sadeh.blogspot.com

من همیشه تحت تاثیر این استقامت شما خانوم ها بر روی رژیم های غذاییتون هستم. مامان من هم رژیم می گیره بعد که یکی کیلو کم می کنه ذوق می کنه، جشن می گیره و 2 کیلو اضافه می کنه. مثل ما آقایوون ی خیال رژیم باشید حداقل موقع غذا دچار عذاب جدان نشین.

این بار به خودم نه کسی! قول دادم و تشویق های مشاورم هم خیلی کمکم میکنه.

شمسی خانوم یکشنبه 12 خرداد 1387 ساعت 14:17 http://golforoushi.wordpress.com

:)
صمیم جون حالا رون قصاب محله تون رو پرچم نمی کردی نمی شد؟ بیچاره آبروش رفت تو در و همسایه!
بعد هم این که خیر! گشنه مون نشد. همین الان جات خالی یه رون مرغ رو بلعیدم و دارم منفجر می شم. ولی اگه یه ساعت پیش می خوندمت احتمالن به لقالله می پیوستم.

تا اون باشه دیگه با شلوار بی پاچه!!!!!!! پشت پاچال وا نسته شمسی جون!!!
مرد هم بود مردای قدیم که نمیذاشتن از تو شلوار کردیشون یه لاخ پشم ساق پاشون دیده شه!!!
هییییییییییییی خواهر!!!!

قله نشین یکشنبه 12 خرداد 1387 ساعت 12:00

سلام سلام سلام
قله نشین برگزار میکند : " ختم قرآن ویژه شهادت دخت نبی (18خرداد ماه 1387) "
التماس دعا http://bluemountain.blogfa.com/

صبا یکشنبه 12 خرداد 1387 ساعت 11:42 http://www.hichkare.wordpress.com

نوش جان
:)

پازل زندگی یکشنبه 12 خرداد 1387 ساعت 11:15 http://puzzledemavie.blogfa.com

میشه لطفا ادرس رستوران رو بدی؟
ممنون.

رستوران شور ورزی
بلوار سازمان اب
تلفن : ۷۲۶۸۴۰۰ و ۷۲۶۵۳۰۰

پریسا یکشنبه 12 خرداد 1387 ساعت 11:11 http://ashiyaneyeheshgh.bloghfa.com

آخ گفتی منم هر زقت بگم من حوصله ام سر رفته یا ژرا ما اینجا تنهاییم همسری میگه میخوای یه کاری بکنیم که از تنهایی دربیایم؟ یا مثلا جلوی مغازه سیسمونی اگه من بگم ببین این لباس چه خوشگله میگه میخوای بخریمش؟ میگم بخریم چی کار کنیم؟ میگه تو بسپار به من کاریت نباشه

ترانه یکشنبه 12 خرداد 1387 ساعت 11:09

بخند عزیز تا دنیا بهت بخنده.

مدی یکشنبه 12 خرداد 1387 ساعت 11:01

صمیم مصمم چقد به اسمت می اد صمیم !!!!
می گم نکنه گنج پیدا کردن علی آقا که می خوان جیباشونو گشاد کنن !!!
وای تو چه جوری در مقابل شیشلیک و ماهیچه مقاومت کردی ؟؟؟؟ آفرین
نی نی سفارشی !!!!! جالب بود

خانمه یکشنبه 12 خرداد 1387 ساعت 10:21 http://he-and-she.blogfa.com/

ولی انگار بدت نیاد بزنی زندگیت رو درب و داغون کنیاااااا ...
یعنی ما داریم خاله میشیم ؟؟!!!

نهههههههههههههههههه!!!
خدا نکنه الان!!!!!

من یکشنبه 12 خرداد 1387 ساعت 09:34 http://you-and-me.blogfa.com

ماشاا.. چه سرعتی تو آپ کردن داری .
اومدم برای پست پائین کامنت بذارم بگم یه اسفند دود کنی و صدقه بدی دیدم یه پست دیگه گذاشتی .
حالا هم دیر نشده یه صدقه بدی بد نیست ( خرافاتی نیستما ولی به اینجور چیزا خیلی اعتقاد دارم )

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد