من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

آرام....

این متن رو تو وبلاگ سرزمین کانگوروها خوندم و اونقدر خوشم اومد که به خودم اجازه دادم بذارم تو این صفحه.بودنش منو آروم میکنه و رها از  خیلی چیزها......

 

اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است, لباسهام رو عوض کردم و بعد بهش گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟! اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی.اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟ اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, 30درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد. زنی که بیش از 10 سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون 10 سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم. بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه! این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم. خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه. اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم. وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت: به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره. مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم. هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم. پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره. جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود 10متر مسافت رو طی کردیم. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو! نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از اون مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که اثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود! برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟! روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم. این زن, زنی بود که 10 سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره. من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عظله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند. و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم. پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزئ شیرین زندگی اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم, درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم. انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم: من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم. اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم, تردید کنم. "دوی" در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟ من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم. زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم. من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت. من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم. دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟ و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم: از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای عشق راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه.....

نظرات 41 + ارسال نظر
هرمزان شنبه 19 فروردین 1391 ساعت 01:28 http://hojabr-e-yazdan.blogfa.com

عالی بود.دارم ازت یاد میگیرم صمیم.خدارو شکر میکنم که با این همه انرژی مثبت آشنا شدم.
حیف که از فردا نیستم که بخونمت.
ولی واسه خوندنت و یادگرفتن ازت لحظه شماری میکنم.

بارانی چهارشنبه 16 دی 1388 ساعت 01:55

باسلام.تبریک من رو به خاطر این همه زیبایی وحوصله در ثبت لحظات بپذیریدخواندم وانرزی گرفتم خیلی وقته دلم میخواد خاطرات معلمی ام را بنویسم وتنبلی کردم باامید به دا آغاز می کنم.برای رضای خدا بنویس واندرز بده جز آ پوچ است و پپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپوچچچچچچچچچچچچچچچ

نویدار سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1387 ساعت 22:34 http://aghaejaze.wordpress.com

مرسی که اینو اینجا گذاشتی. متاسفانه صاحبش برش داشته. تو نگرش دار.

مطمئنین این کامنت مال منه و احیانا اشتباهی نذاشتین اینجا؟

رمینا شنبه 31 فروردین 1387 ساعت 10:07 http://www.7960713007.blogfa.com

به امید اینکه همه زن و شوهرها همیشه عاشق هم بمونند.
آمین
رمینا

بهار یکشنبه 25 فروردین 1387 ساعت 18:52 http://nashenase-hamdel.blogsky.com/

خیلی قشنگ بود.
کاش عشق و محبتامون از یادمون نره

کلبه کوچک یکشنبه 25 فروردین 1387 ساعت 09:53

صمیم عزیز خیلی خوشحالم که برگشتی . مثل همیشه زیبا و ملایم . این متن آدم رو به خودش میاره .بازه مرسی که مینویسی

علی یکشنبه 25 فروردین 1387 ساعت 09:23

سلام من علی مهندس متالورژی هستم شدید عاشق یه دختر خانم گل و عالی شدم به نام بهار او ن هم عاشقه منه عاشق تر از شما ما دو تا
من و بهار همسنیم ۲۴ روز تفاوت سنی داریم به نظر شما ازدواج باهاش مشکلی داره ؟
من به هر حال میخوام فقط با اون زندگی کنم
با تشکر فراوان

نه!!! فقط یه ذره سالادش بیشتر باشه!!!
بنده خدا! مگه اومدی تی شرت بخری که اینجوری از من و درحالیکه جز دو خط چیز دیگه ای از شما نمیدونم سوال می پرسی؟!!!
از نظر سنی اگه درک و جهان بینی دو نفر مشابه باشه نه!بقیه اش رو نمیدونم .

سارا یکشنبه 25 فروردین 1387 ساعت 08:53 http://sarar.persianblog.ir

من خونده بودمش خیلی قشنگه. یه جوری غم انگیزه تلاش خانومه واسه حفظ زندگیه مشترکش اما میارزید
مرسی صمیم جونم

mamali_s2 شنبه 24 فروردین 1387 ساعت 22:35

سلام صمیم گل
خیلی قشنگ بود خیلی واقعا یه تلنگر به آدم میزنه
بازم مرسی / خیلی خوشگل بود خیلی خیلی خیلی
من که دوست داشتم

تارا شنبه 24 فروردین 1387 ساعت 19:46

سلام صمیم جون
هوشمندی اون زن زندگی مشترکشو نجات داد تسلیم نشد و برای حفظ زندگیش با تنها سلاحی که داشت مبارزه کرد.
عاشق باشی

شراره مامان بردیا شنبه 24 فروردین 1387 ساعت 16:28

ماااااااااااااااچ چ چ
موووووووووووووووووچ چ چ چ چ چ چ
سلی ی ی ی ی بر صمیم عزیز دل شروووووووووور
خووووووووووبی؟
سال نو مبارک با تاخیر.البته من قبل از ورود به سال نو سعی کرده بودم قبل از سفر طولانیم به همه تبریکاااااات بگم.خیلی خیلی خیلی دلم برات تنگ شده بود عسیس دلممممممممم.بوس بوس بوس.

رسیدن به خیر خانوم خانوما.
تبریک و خیلی ممنون.

شکیبا شنبه 24 فروردین 1387 ساعت 13:48 http://shakiba-a.blogfa.com

صمیم جان سلام

ممنون عزیزم شما لطف دارین. ولی باید اعتراف کنم که من همیشه از فاصله ای که ممکنه بین من و بچه هام ایجاد بشه وحشت دارم .
کلی ذوق کردم بهم گفتی جوونم. ۱۹ سال می شه که کار می کنم. البته این اصلا دلیل نمی شه که جوون نباشم.در مورد اون ماجرا هم نه، اصلا همسرم همچین فکری به ذهنش نرسید. چون علی آقا اونقدر از دیدن من خوشحال شده بود که کاملا مشخص بود رابطه کارمند و ارباب رجوع نیست.
صمیم جان من تقریباْ همه پست هاتو می خونم . ولی برای اینکه بتونم کامل بخونم مجبور می شم در چند مراجعه بخونمشون، آخرش یادم می ره کامنت بزارم.
این پست آخرت محشر بود. دو بار خوندمش .
می بوسمت.

لطف داری عزیزم.
ممنونم.

پریسا شنبه 24 فروردین 1387 ساعت 13:09

سلام خانمی
الحق که وبلاگ با حالی داری.خیلی کیفیدم.آرشیوتو هم خوندم.جوری داشتم قهقهه می زدم که شو شو جونم از اتاقش به صدای من اومد بیرون و خلاصه کلی دلمون باز شد تو این بلاد غربت.دستت درد نکنه. چه خوبه که اینقدر شادی. من وبلاگ ندارم ولی اگه بهم ایمیل بزنی خوشحال میشم.

الهام - بی نام شنبه 24 فروردین 1387 ساعت 12:40 http://eligoli.blogsky.com

خیلی وبلاگ خوبی داری . چندین پستتو خوندم و لینکت رو هم با اجازه اضافه کردم . همیشه عاشق و شاد باشی

جودی ابوت شنبه 24 فروردین 1387 ساعت 12:02 http://whenurnot.blogfa.com

واییییییییییییی عالی بود صمیم .
حیف که اشکام در نمیاد وگرنه همینجوری گوله گوله اشک مینداختم پایین .
خیلی ناز بود واقعا
نبودی غمبرک زده بودم ):
دیگه نری هاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

صبا و پرهام شنبه 24 فروردین 1387 ساعت 11:32 http://anymoanyma.blogsky.com

.
.
.
.
.
.
.
..
.
.
.
.
دقیقا عین داستان من و صمیمه این داستان !!!!

.
.
.
.
.
.
.
چند وقته من بهت سر می زنم و تو به من بی توجه شدی !!!!

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
داستانت فوق العاده بود


ممنون

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

X شنبه 24 فروردین 1387 ساعت 10:05 http://stillness

چرا کم پیدا شدی؟ آپ کن دیگه...

آنی جمعه 23 فروردین 1387 ساعت 23:44 http://gladgirl80.blogfa.com

سلام صمیم جان .من مدتهاست خواننده وبلاگتم اما فرصت آشنایی پیش نیومد . از آشناییت خوشحالم.با اجازه یک مطلب تو وبلاگ رژیمیت نوشته بودی راجع به کالری ها من تو وبلاگم با اسم خودت و وبلاگت گذاشتم .اگه اجازه نیست لطفا بگو برش دارم .مرسی.موفق باشی

بیتا جمعه 23 فروردین 1387 ساعت 16:53 http://sorkhikhanoom.blogfa.com

واقعا همنجوری که اسمش رو گذاشتی ادم وقتی میخونه اروم میشه. تو خیلی از ارتباط ها که بهم میخورن همین از یاد رفتن عشق و علاقه پایه همه مشکلاست. صمیم جان خوشحالم که دوباره داری مینویسی. جات خالی بود.

برفی جمعه 23 فروردین 1387 ساعت 08:49

رمانتیک...زیبا...پرمعنا...

هانیه جمعه 23 فروردین 1387 ساعت 04:35

خوشحالم از اینکه دوباره قلم بر دست گرفتی و نوشتن آغاز نمودی ... پست قبلی شدیدا بوی غیبت کبــــــــــــری میداد ... اما انگار به تصمیم کبـــــــــــــــری ختم شد و خلاصه به خیر گذشت !! :)

مدی پنج‌شنبه 22 فروردین 1387 ساعت 12:36 http://http://hmdvamd.persianblog.ir/

سلام صمیم
خوشحال شدم آپ کردی و من با در بسته نخوردم.
جالب بود ... بعضی چیزای ارزشمند گاهی تو مسیر عادی زندگی فراموش میشن یه تلنگر کافیه که یادمون بیاد. هر چند ..

راحله پنج‌شنبه 22 فروردین 1387 ساعت 09:17

خیلی زیبا بود. امیدوارم همیشه شاد باشید. ممنون.

آزاده پنج‌شنبه 22 فروردین 1387 ساعت 08:29 http://Azadeh-mahan.blogfa.com

سلام واقعا عالی بود کاش همه قبل از این که دیر بشه به این نتیجه برسن واز زندگی لذت ببرند
با اجازه شما وبتون رو به لینکهام اضافه کردم چون در بین صحبتهای روزمره شما من درس زندگی گرفتم و بنظرم عالی و جالب است

زهره زاهدی پنج‌شنبه 22 فروردین 1387 ساعت 08:00 http://www.farshemophili.blogfa.com

رنگها بی رنگ است
سایه ای مانده ز الوان قشنگ
همتی می یابد
با تو ای دوست
که رنگی بزنیم
بر بهاری که به دست آمده است
و سپاریم به دست طوفان
همه بد رنگی
http://farshemophili.blogfa.com/
سلام دوست عزیزم.وبلاگ کانون هموفیلی استان فارس افتتاح شد.با تبادل لینک موافقید؟

احسان پنج‌شنبه 22 فروردین 1387 ساعت 01:12 http://hal-e-sadeh.blogspot.com

صمیم جان خیلی داستان قشنگی بود.
در واقع باید بگم عالی بود. من که مجردم کلی درس ازش گرفتم. روی نکته ای دست گذاشته بود که خیلی ها به راحتی از روش می گذرند. باز هم ممنون بابت این داستان قشنگ.
صمیم جان یه درخواست دارم. در بین لینک های لینکدونی وبلاگت یه لینک داری که تحت عنوان سورنا و به آدرس ghatre.wordpress.com ثبت شده اگه لطف کنی و به اسم حال ساده یا احسان تغییرش بدی ممنون می شم.
من سورنام

فوزیه چهارشنبه 21 فروردین 1387 ساعت 19:23

سلام.بابا زودتر اپ کن دیگه.مردیم از بس اومدیم دیدیم خبری نیست.
خیلی احساسی و قشنگ بود.یادم باشه در اینده اگه شوهرم بلانسبت خواست از این غلط ها بکنه منم از این کلک ها بزنم....
خسته نباشی
خدا قوت

محیا چهارشنبه 21 فروردین 1387 ساعت 18:56

خیلییییییی قشنگ بود :) :) :)

sara چهارشنبه 21 فروردین 1387 ساعت 18:51 http://jayekhalvat.blobsky.com

salam samim joonam che khoob shod ke dobare minevisi,midooni samim man in dastano too ye ketab khoonadm,taze ke oomade boodam inja dastanaye kootah mikhoonadm esme ketabe short love storye man too metro ye shishe abghoore gereftam.
alanam dobare geye kardam.
mamannnnnnnnnnnn.

گلناز چهارشنبه 21 فروردین 1387 ساعت 15:39 http://golehamishehbahar.persianblog.ir

اره قبلن اینو خونده بودم.دوباره خوندنش هم قشنگ بود.مرسی

X چهارشنبه 21 فروردین 1387 ساعت 15:24 http://stillness.blogfa.com

بابا ای ول....خوشم اومد از مرد این داستان! اگه مردی بتونه به این راز بزرگ توی زندگیش پی ببره و بتونه به هوساش غلبه کنه و بفهمه که اون سالایی که زنش توی خونه ی اون گذرونده و اون جوونی ای که با اون طی کرده به همه ی دنیا می ارزه، پس خیلی مرد باشعوریه....




راستی مرسی از اینکه دوباره می نویسی ;-)

X چهارشنبه 21 فروردین 1387 ساعت 15:23

بابا ای ول....خوشم اومد از مرد این داستان! اگه مردی بتونه به این راز بزرگ توی زندگیش پی ببره و بتونه به هوساش غلبه کنه و بفهمه که اون سالایی که زنش توی خونه ی اون گذرونده و اون جوونی ای که با اون طی کرده به همه ی دنیا می ارزه، پس خیلی مرد باشعوریه....




راستی مرسی از اینکه دوباره می نویسی ;-)

محسن چهارشنبه 21 فروردین 1387 ساعت 15:14 http://http//www.federiko.blogfa.com

قلم خوبی دارید ......
فقط کمی به فرم توجه شود بهتر خواهد شد.
سلام.

من آزادم چهارشنبه 21 فروردین 1387 ساعت 13:58 http://www.man-azadam.blogfa.com

خیلی قشنگ بود
منم احساساتی و بی جنبه با خوندن آخرش اشکم که دم مشکم در اومد

مژگان چهارشنبه 21 فروردین 1387 ساعت 13:52

سلام
خیلی قشنگ بود، خیلی احساسی و خیلی زیبا
تبریک به سلیقة زیبات

پریا چهارشنبه 21 فروردین 1387 ساعت 13:33 http://sarzaminparya.blogfa.com

معرکه بوددددددددددددددددددددددددددددددددد.عالی بود صمیم ممنون که گذاشتیش اینجا تا ما هم بخونیمش.

[ بدون نام ] چهارشنبه 21 فروردین 1387 ساعت 13:08

خوشحالم که برگشتین
خیلی متن زیبایی بود خصوصا واسه من یکی خیلی لازم بود

MARKZ چهارشنبه 21 فروردین 1387 ساعت 12:01 http://www.thiefyourheart.blogfa.com

راستی من این داستان رو به صورت نصفه توی خبرنامه وبلاگمون نوشتم و بقیه اش رو گفتم بیان اینجا بخونن...
خواهش می کنم قابل نداشت!

MARKZ چهارشنبه 21 فروردین 1387 ساعت 11:44 http://thiefyourheart.blogfa.com/

مدت ها پیش این متن رو خوندم.الان بازم خوندم
من فکر میکنم ارزش خیلی چیزهایی که داریم رو بدونیم مهمتر ومفیدتر از دانستن ارزش نداشته هاست

[ بدون نام ] چهارشنبه 21 فروردین 1387 ساعت 11:41 http://naghshejahan87.blogsky.com/

خوشحال میشم به ما هم سر بزنین

سایه چهارشنبه 21 فروردین 1387 ساعت 11:21 http://raahetaze.persianblog.ir

چقدر خوبه که ادم تا دیر بشه قدرت عشقو زنده کنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد