من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

فراری......فراری......

یادتونه گفتم بابابزرگم یه دوستی داشت که پسر اون آقاهه بعدا شد معلم من و صبا!!؟و ما چه جوری بیچاره رو به غلط کردن خودش راضی میکردیم هر دفعه؟

یادتون نیس؟خب حالا میگم تا یادتون بیاد!!!

حسن آقا یه پسر مجرد 40 ساله بود که از معلم های تاپ و معروف  ریاضی و فیزیک  محسوب میشد و تنها هم زندگی میکرد چون برادر کوچیکش ازدواج کرد و اون ترجیح داد از برادرش جدا زندگی کنه.این حسن اقا قد بلند و لاغر بودو خیلی هم سیگار میکشید .ضمنا تو صبوری هم دست  حضرت ایوب رو از پشت بسته بود.اینو همه میگفتن دیگه!!!!سالی که قرار بود من برم اول دبیرستا ن و صبا هم برا کنکور داشت میخوند بابا فکر کرد بهتره شبهای تنهایی این حسن اقاهه با خونواه ما بگذره و برا همینم دو سه روز در هفته شام دعوتش میکرد خونمون و کلی با هم میگفتیم و میخندیدیم و اونم خیلی شاد بود . اون موقع ها فک کنم برا تقویت پایه ریاضی ما از بابا فقط جلسه ای دویست تومن میگرفت!!!تا بی منت  هم نباشه و ضمنا جبران محبت بابا باشه.خلاصه من نمیدونم چرا هر وقت  میخواست به من ریاضی و جبر یاد بده ساعت 11 شب میشد و منم خوابم میگرفت و همش سرم میافتاد رو کتاب!!! باور کنین هیچ وقت یادم نمیره اون شبی که وقتی داشت معادلات جبری رو برا بار شونزدهم برام توضیح میداد من همش فکر میکردم این اقاهه چرا اینقدر سوراخای دماغش گشاده و چطوری با این کله کچل سرما نمیخوره و با این خط خوشگل و استادیش پس چرا اینهمه شلوارش بو دمیده!!!!!!!!!!!!!!!!من از بچگیم به بو حساس بود دماغم و اون بنده خدا هم بالا رو عطر میزد و پاییین بوی طبیعی بدن میداد دیگه!!! خدا از سر تقصیراتمون نگذره وقتی با صبا تصمیم گرفتیم آدمش کنیم تا اینقدر  تند تند بهمون درس نده!!!!! من نشستم روبروش و خوب به حرکات پاهاش نگاه کردم و تو ذهنم سپردم که بالای پاش دقیقا کجاش قرار میگیره وقتی دو زانو میشینه!!!! بعد صبا نشست و تموم محاسباتمون رو با هم چک کردیم و مطمئن شدیم که بمب رو جای درست میتونیم قرار بدیم!!!!!!یه سوزن گنده از اونایی که پالون خر رو باهاش میدوزن  از تو اتاق بابا بزرگ برداشتیم و گذاشتیم زیر تشکچه ای که مامان برا استاد مینداخت و خیر سرمون بهش احترام خاص باید میگذاشتیم!!!! آقا سوزنه رو  جوری هم گذاشتیم که دقیقا تو رونش فرو شه و پدر جدش بیاد جلو چشمش !!!! علت اصلی این کار هم این بود که این آقاهه خیلی خودش رو میخواروند و من و صبا دق میکردیم از دست این خرت و خرت کردناش!!!!!همش هم دهنش بوی سیگار میداد!!!!! که اونهمه آدامسی هم که میچپوند تو حلقش هم افاقه نمیکرد.خلاصه آقا ما نشستیم جلوی میز روبروی استاد و اتفاقا اون دفعه هم خیلی با هم کار کردیم و فول شده بودیم.این اومد شانس ما یه کم اون ور تر نشست!!! من و صبا به هم نیگا کردیم  و با چشم گفتیم چکار کنیم حالا؟ خلاصه صبا هی رفت نزدیکش نشست و اونم هی خودشو دور تر کر د و اونورتر نشست! و دقیقا وقتی که صبا بلند شد بره آب بخوره و منم سرم تو کتاب بود و مساله حل میکردم  حسن آقاهه خودش رو یه ور انداخت تا پای دیگش استراحت کنه !!(ما اون موقع مبل نداشتیم) که ییکککککککک جیغ بنفش و گوش خراشی  از ته دلش کشید و سوخت سوخت!!! راه انداخت که من خودمم هول کردم چی شد مگه؟!!!! مامان و بابا خودشونو انداختن تو اتاق و به حسن آقای بیچاره  که نیمه بیهوش افتاده بود رو تشکچه استادیش و با دستش رونش رو فقط فشار میداد با چشمهای گشاد نگاه کردن!!!! صبا که خب از ماجرا کلا بی خبر بود چون رفته بود آب بخوره نامرد!!!! منم که طبق قرائن و شواهد سرم تو کتاب بود و قاعدتا نباید میدونستم چی شده!!!فقط مامان اینا مونده بودن اون لب های من چرا به قاعده از این گوش تا اون  بنا گوش باز ن  و دارم با کیف و لذت این صحنه غیر انسانی رو نگاه میکنم و میخندم!!!!! اصلا هول هم نکردم مثل اونا!!!!! الهی بمیرم براش! اینقدر تو صورتش درد بود که سوراخ های دماغ گشادش از شدت در هم پیچیده شدن پوستش دیگه گشاد به نظر نمیرسید!!!!!و خونی بود که از  کنار  سوزن داخل رونش میزد بیرون وواز پارچه شلوارش هم رد کرده بود!!!مامان فورا سوزن رو از تو پاش کشید بیرون و دستمال کاغدی کنار دستمون رو گذاشت روش و گفت فقط فشار بدین! اونم که دیگه نا نداشت از بس اون جیغ بنفشه توانش رو گرفته بود!!!! خلاصه فک کنین صبا هم تا اون موقع رسیده بود سر ماجرا و هی میزد تو صورتش که خاک بر سرم!!!استاد!!!! چی شد؟!! الهی بمیرم من!!!! و مامان هم تند تند عذر خواهی میکرد و میگفت به خدا نمیدونم این سوزنه اینجا  چکار میکرد!!!!اصلا ما همچین سایزی نداشتیم که!!!!!

چند دقیقه بعد حسن آقا بنده خدا کشون کشون و لنگان لنگان خودش رو به دم در رسوند و با آژانس از خونه ما فرار کرد و هر چی بابایی دفعه های بعد ازش خواهش کرد که بیاد شام دور هم باشیم و اصلا درس هم تعطیل دیگه نیومد که نیومد!!!!!!! فچ کنم فهمیده بود توطئه ای درکار بوده!چون به بابا گفته بود دخترات خیلی شیطونن!!! مواظبشون باش بلایی سر خودشون نیارن!!!! و صد البته که بابا معنی دقیق این جمله ها رو اصلا نفهمید!!!!

الان حدودا 15 سال از اون موقع میگذره و من همیشه افسوس میخورم چرا تدریس این استاد رو با اون کارمون قطع کردیم و من نبوغم در ریاضی !!!! اوقدر شکوفا نشد!!!!!

 یادم باشه یه دفعه دیگه از بلاهایی که سر معلم زبانمون  آوردیم با صبا بگم براتون.خدایی اونا دیگه نوبر بودن که ما رو تحمل میکردن!

پ.ن.

از مهسا جون که هی با خوندن وبلاگ قبلیم قول هایی که برا تعریف کردن این ماجراها داده بودم رو یادم میاره ممنونم.

از یار دبستانی عزیزم که جدا و عمیقا از خوندن کامنت های صمیمانه و صمیم خوشحال کنش!!!! خوشحال میشم هم ممنونم.

از همه دست اندر کارانی که منو به ادامه نوشتن  تشویق میکنن و بخصوص خونواده آقای رجبی!!!!!!!!!!!!!! کمال تشکر را دارم!و از کارشناس برنامه حاچ آقا استاد دوست!!!! هم ممنونم که منو در ویرایش این مطالب کمک کردند!!

نظرات 33 + ارسال نظر
ثمانه سه‌شنبه 11 دی 1386 ساعت 23:05

وای خدا خفه ات نکنه دختر که چقدر خندیدم !!! آخرش بود ! خیلی خوووووووووووووووووووب بود ! حالی بردیم !

نیکی سه‌شنبه 11 دی 1386 ساعت 15:51 http://Gerdaali.blogfa.com

صمیم عزیز،
با خوندن این متن یاد خودم افتادم که دوران بچگی در واقع همون سن و سالی که شما ازش خاطره این آقا رو نقل میکنی، تمام اتوبوسا و مینی بوسا قاطی بود، منم که میرفتم کلاس یه بار یه آقایی لباس زیر نپوشیده بود و خیلی بد چسبیده بود به من، منم که همیشه سنجاق قفلی میکردم تو کیفم که اگه کسی اذیت خواست بکنه و بچسبه به من کیفمو بذارم پشتمو وایسم تا هم حالش جا بیاد هم دیگه غلط کنه با کسی دیگه این کارو بکنه، خلاصه کیفو با یه سنجاقِ بزرگ گذاشتم پشتم و یارو بیچاره سنجاق رفت تو جایی که نباید میرفتو جیغ میزد سوختم سوختم. این بلایی که سر استادت آوردین منو یاد این خاطره انداخت و کلی خندیدم. بگذریم. ایشالله همیشه شاد باشی. دوست داشتی به وبلاگ منم سر بزن. خوشحال میشم.

الهام دوشنبه 10 دی 1386 ساعت 14:58

سپهر چرا فوت کرد؟

تصادف

شکیبا دوشنبه 10 دی 1386 ساعت 13:49 http://shakiba-a.blogfa.com

صمیم جان ممنون که اومدی.
عزیزم حتما در آینده در موردش می نویسم. از این تجربه ها زیاد دارم .
حق با شماست. دخترم استعداد خاصی در نوشتن و طراحی داره . ولی متاسفانه به خاطر پدرش مجبور شد رشته ریاضی و برای ادامه تحصیل انتخاب کنه و این رشته دیگه هیچ وقت آزادی براش باقی نزاشته که بتونه به بقیه استعدادهاش برسه.
می بوسمت.

سلام
میگم خیلی هم نگران استعدادش نباشین.مثل یه آتیشی میمونه که ممکنه زیر خاکستر باشه یه مدت ولی به محض مهیا شدن شرایط حتی سالها بعد دوباره خودشو نشون میده.من شاید ده سال دست به نوشتن نزدم خونواده هسرم که اصلا نمیدونستن من ذوق نوشتنی هم شاید داشته باشم خودم نخواستم بگم وحتی علی هم تا این اواخر نمیدونست ویه روز بعد از ظهر یهو اومد و اومد و جلوی چشمان حیرت زده علی صفحاتی بود که با نوشته های من پر می شد و از حق هم نگذریم بد نبود.(تو بخون خیلی هم از سر خودم بعد اینهمه سال زیاد بود!!!)
پدر مادر ها یه وقتایی تصمیماتی میگیرن که ممکنه به واقعت زندگی نزدیک تر باشه و برا اینده آدم خوب باشه پس خیلی خودتون رو سرزنش نکنین.
قربانت عزیزم.

شکیبا دوشنبه 10 دی 1386 ساعت 12:37 http://shakiba-a.blogfa.com

سلام
خانومی من به روزم . خوشحال می شم بهم سر بزنی.

دارم میام ببینم چه خبره !

پرند نیلگون دوشنبه 10 دی 1386 ساعت 11:39

این وسط حیرون موندم اون ( ۴ـ ) ی که آخر کامنتم نوشتم چی چی بوده ؟
دوبار تایپ شده ؟
منظور چهارمم رو فراموش کردم ؟
خلاصه خوبه جدی نگرفتیش !

منم خیلی روش فسفر سوزوندم ولی آخرش قیافم شکل میگو شد!!!!!!!!!!
خدا خیرت بده که اعتراف کردی!!

پرند نیلگون دوشنبه 10 دی 1386 ساعت 10:30

آخی ی ی ی ی
منم تو اون سن و سال دوست داشتم نونوا شدنو تجربه کنم . اما نه به اون دلیل که شما گفتی . آخه نونوایی که من می دیدمش خیلی مظلوم بود : سرش یه ورس خم می شد و گاهی هم لبخند تحویل کل صف یا اونایی که باهاش حرف می زدن میداد . من دوست داشتم جای اون باشم تا با انگشتام نون رو سولاخ سولاخ کنم و بذارم تو فر و ... خیلی به نظرم کیف میداد !
فکر می کردم به عنوان طرح کاد برم شاگرد نونوا بشم . حداقل چونه بگیرم و روی نون از اون مایه ها بمالونم !!!
بیچاره اون قابلمه هه ! چقدر مورد شک واقع شده از طرف مامانتون و چقدر توی دلش به شماها ...حش داده که اونو بی آبرو کردین !
حالا چرا دستاتو می شستی ؟ رد گم کنی بود دیگه ؟!
صمیییییییییییییییییییم ! این یکی دیگه خیلی غیر قابل تحمل بود ! اون چه کیکی بود که پختی ؟ حالا مجبور بودی سفیده ها رو بریزی توش ؟ من نمی دونم ......
وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای
از اون درخور توجه هات هم بگو تا یادت نرفته ! مطمئنا در اون موارد حداقل یک نفر رو خونه خراب کردی . نه آخه من می دونم دیگه . اصلا من که هیچی . این ملت پست خون و کامنت گذار هم همگی موافقن !
نه ، من فقط از اون حس قوی پشت حرفات حال می کنم . هر چی هم بنویسی اون حس مهمه .
وای صمیم ! بیچاره حسن آقا ! دلم براش سوخت . گناه داشت . کاش یه سایز کوچولو انتخاب می کردین که :
۱ـ هم به هدفتون برسین ،
۲ـ هم مچتون باز نشه و همچنان غیر قابل پیش بینی بمونید ،
۳ـ هم معلم تونو فراری ندین و اون چیز میزای ریاضیتون شکوفا بشه ،
۴ـ هم بابایی و مامانی به لبخندای بناگوش در رفته صمیم مشکوم نشن ،
۵ـ مهم تر این که بازم شانس این کارو داشته باشین و کلی کیف کنین !
معلم زبان یادت نره !
۴ـ

سلام
فدات شم یادم باشه دفعه بعدی یه سایز کوچیک تر سوزن انتخاب کنم تا همه موارد ذکر شده تو برآورده بشه!!!!
چرا به فکر خودم نرسیده بود؟!!!!!
اون سوراخ سوراخ کردن نونه رو خب اومدی!!
قربونت.

گلبول قرمز دوشنبه 10 دی 1386 ساعت 07:58 http://www.maghzeostokhan.blogfa.com

سلام دوست عزیزم
با مطلبی درمورد توانایی های بیماران تالاسمی به روز هستم.
حوشحال می شوم نظرتان را بدانم

[ بدون نام ] دوشنبه 10 دی 1386 ساعت 01:26

الو ؟

مرکز مشاوره رایگان به بیماران روانی!!!بفرمایید!!!!
ای خدا مرگم بده!!گیلاس تویی؟
چرا پوف میکنی تو گوشی پس!؟!!!!

تصادف یکشنبه 9 دی 1386 ساعت 23:13 http://www.tasadofat.blogfa.com

وای بر شما

چقدر کار های عجیب میکردین

حالا خوبه که هم خودت و هم صبا با پول باباهه یه چیزی شدین ولی من فکر میکنم که یارو اصلا درس نمیداده

اینجوری که خودتون نوشتین من حدس زدم که
ولش کن همون بهتر که نگم

شاد باشین صمیم

نه عزیزم ما با پول باباهه چیزی نشدیم خودمون خیلی درجه الاغ بودن خونمون بالا نبود!!!!
ممنونم.

باران یکشنبه 9 دی 1386 ساعت 23:05 http://gharibane-del.blogsky.com

سلااااام
بیچاره اون آقاهه!!!!
صمیم لینکمو عوض نکردیاااااا کچلت میکنمااا

منم شامپومو عوض میکنم تا نتونی یه تار مو از سرم کم کنی!!!!!

علامت سئوال یکشنبه 9 دی 1386 ساعت 20:01 http://ghatreh82.blogfa.com

سلام. من خودم هم شیطون بودم ( و اگه بازم آب ببینم هستم) ولی خیلی بی رحمید. کلی خندیدیم به اون بنده خدا. موفق باشید.

در آتیش سوزوندن انگار مردم کم نمیارن !!!
قربونت.
خوش باشی.

نوشی یکشنبه 9 دی 1386 ساعت 18:36

ووووووییییی
میگم این بالای وبت بزن که ورود بچه های محصل ممنوع.بد آموزی داره!!!!!

الهی بمیرم که چقدر هم چشم و گوششون آک و بسته است!!!!
میزنم خودمو با کش تمبون دار میزنم ها!!حالا بیا و بگو درسا در چه حاله!!

قاصدک یکشنبه 9 دی 1386 ساعت 18:09 http://www.shirazek.blogfa.com

سلام
خدایی خیلی شیطون بودید.کاش منم یک خورده این شیطونی رو داشتم که برای ادب کردن بعضی ها واقعا لازم دارم.
خیلی باحال بود

از نوع سوزنیش رو میگی!!!!
لیزریش الان مده قربونت!!

شاذه یکشنبه 9 دی 1386 ساعت 17:54

وای خدا... بیچاره استاد!!! یاد اشکها و لبخندها افتادم:)))

اون اشک و ما لبخند!!!اره؟
خیلی خوشگل بود یادت!

farnaz یکشنبه 9 دی 1386 ساعت 16:38 http://bahane83.persianblog.ir

باورم نمی شه اینقدر وروجک و شیطون بودی؟:)

یعنی اینقدر شخصیت کاذب!!!از خودم در کردم اینجا؟!!!
قربونت.

شیطونک شاکی یکشنبه 9 دی 1386 ساعت 16:32

حداقل عذاب وجدان داری برا این کارت (نیش)

نه که نداری

اگه داشتی نمی اومدی برا ما تعریف کنی(نیش)

ولی خدایش خیلی خبیث بودی صمیم

بهت نمی یاد (قلب)




بستنی زیاد بخور

موفق باشی

نچچچچچچچ!!هیچی ندارم الان!!!! نه شرف نه وجدان نه هیچی!! فقط عشق بستنی!!!
تو خوبی؟

[ بدون نام ] یکشنبه 9 دی 1386 ساعت 16:05

اصلا نمی خوام اینجا تبدیل بشه به تالار گفتمان و هی من یه چی بگم و تو جواب بدی و ...
ولی از این جملت اونقدر خندیدم که حیفم اومد نگم.
ببین تو اصولا برجسته نیستی و چیزی میزی هم نداری! من تصورم یه دختر لق لقویه از تو
اون ؛ببین؛ اولش اونقدر متفکرانه بود که با اون آخر فیلسوفانش مردم از خنده.
قربونت برم من که هر وقت میام اینجا شاد می شم.بوس گنده.مهسا.راستی عکس اون دختره بود که گفتم شبیه دایاناسورته رو تو نت پیدا نکردم.یادم رفت بگم بهت.

نیس تا الان تبدیل به نبرد گلادیاتورها نشده بود؟!!!!!(چشمک!!)
حتما رفتی تو فایل سلبریتیز رو نگاه کردی !!!! بس که تو در مورد من افکارت بلند پروازانه است!!!!!
راستی هنوزم در مورد لق لق بودنت مطمئنم!!! چون زیادی حرص میخوری عزیزم!!!!
بوس.

هیما یکشنبه 9 دی 1386 ساعت 15:41 http://hima77.blogfa.com

عب شری بودی تو دختر !!
آبکش شد مرد بیچاره

اونم از نوع خفنش!!!

آلما یکشنبه 9 دی 1386 ساعت 15:35 http://almakhanoom.blogfa.com

سلام صمیم جان خوبی
من همیشه وبلاگتو می خونم و کیف می کنم
الان همچین خندیدم که همکارام فکر کردن من دیوونه شدم واااااااااااای نمیدونی غش کردم از خنده عجب شیطون بلاهایی بودیدااااااا

آخی نازی!الهی همیشه بخندی عزیز دلم.
قربونت.

خانم حلزون (نیاز) یکشنبه 9 دی 1386 ساعت 14:12 http://niyaz5959.blogsky.com

اینم آدرسش ها:
www.today.smileycentral.com
www.pic4ever.com

ممنونم عزیزم
حتما میرم تو این شکلک ها .قربونت.

سارا یکشنبه 9 دی 1386 ساعت 13:37 http://attitmani.blogfa.com

سلام
خیلی با حالی یه کم هم از شیرین کاریهای نقاشیت هم بگو

اوه اوه!!! اون که اصلا نگو که همین یه ذره آبرومون هم میره مادر!!

X یکشنبه 9 دی 1386 ساعت 13:04 http://stillness.blogfa.com

عملتون خیلییییییییییییییییییییی ناجوانمردانه بوده! امیدوارم یه روز شاگردات از این بلاها سرت بیارن!نیشششششش!
خداییش دلم براش سوخت! اصلاً من الان میرم گریه می کنم براش! خب حالا نمیشد یه راه دیگه انتخاب کنین که خون وخونریزی نداشته باشه؟


اون آخر سریعاً اسم منو هم اضافه کن بعد بنویس با حضورم یه گرمی خاصی به وبلاگ می بخشم! نیش! نمی دونی بچه کنکوری روحیش حساسه احتیاج به محبت داره؟

آره خیییلیییییییییییییییی!!!!(شکلک بی وجدان!!!)
عزیزم تو غصه نخور!!! الان یکی از اون شاگردام همین علی اقامونه که داره خون به جیگرم میکنه دخترم!!! ای روزگاررررررررررررررر!!!
عزیزم من اسم تو رو با عنوان x لینک کردم.ندیدی هنوز!خیلی وقته عزیزم.

مطهره یکشنبه 9 دی 1386 ساعت 12:59

دستت درد نکنه حسابی خندیدیم

آقربون خنده هات.

محیا یکشنبه 9 دی 1386 ساعت 12:52

تصورش به شدت وحشتناک بود ... وای...گناه داشت بیچاره...فلک زده...بخ بخ... :))
خوبه که تونستین کنترل کنید خودتون رو بازم !

اوهوم!!!!
نه خیلی هم کنترل نکردیم.چون لو رفتیم!!!

بهار یکشنبه 9 دی 1386 ساعت 11:52 http://nashenase-hamdel.blogsky.com

بیچاره معلماتون چی می کشیدن از دستتون...

انشالله همیشه خندون باشی.

نمیدونم به خدا! ولی حتما چیزش خیلی سنگین بوده!!!
قربونت.

یاردبستانی یکشنبه 9 دی 1386 ساعت 11:42

سلام
وقت بخیر صمیم خانوم
باورتون نمیشه اگه بگم درست دقیقا 30 ثانیه قبل از خوندن وبلاگتون بود صحبت در مورد دوران دبستان بود که میرفتیم تو صف نفت و گازوئیل و نون و مرغ یخ زده و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه و با این همه همیشه معدل بالای 19 داشتیم.دورانی که ساعت ها تو صف نفت می ایستادیم و دو گالن نفتی رو که گرفته بودیم با فرغونی که از شدت سرما دستهای بچگیمون رو می سوزوند و سرمایی که چهرهامون رو سرخ میکرد و بهمون یاد میداد که باید زودتر بزرگ شیم..
و این طوری بود که بزرگ شدیم با مملو از خاطره هایی که یاد اور بمب و جنگ و مشقت و صبر بود . خدا رو شکر میکنیم که مشقت های اون دوران زودتر از اونی که باید و شاید درس زندگی بهمون یاد داد .
الانی که نوشته قشنگتون رو خوندم تعجب کردم برای این که دقیقا در مورد دورانی نوشتید که من به اون فکر میکردم.
مثل همیشه نوشته ای زیبا خوندم .که از خوندنش لذت بردم . ممنون به خاطر نوشته های خوبتون .
همیشه ایام موفق و موید و سربلند و پیروز باشید و در پناه لطف خدا

سلام عزیزم
چه جالب.تله پاتی بود انگار.
واقعا دورانی بود ها.برا همین بچه های اون موقع با پشتکار و جدیت بیشتر آشنان و با هر بادی نمیلرزن.
من هم ممنون از ابراز لطف شما و همه آرزوهای خوب دنیا برای شما.

رها(ستایش) یکشنبه 9 دی 1386 ساعت 11:35

الان خبر ندارید از ان استاد بیچاره؟!!!!

چه کشیده بود ان شب

چه کردید شماها

نه.البته بازم اومد و رفت.ولی نه برا تدریس.
فک کنم هنوز زنده باشه.آخی!!!

[ بدون نام ] یکشنبه 9 دی 1386 ساعت 11:10

:o
:O
:( )
:( )
تعجب نکن عزیز دلم.این دهن منه که از تعجب داره جرواجر می شه.
چقدر شماها ببخشید ها روم به دیفال گلاب به فیستون...وحشی بودینا
فکر هر چی رو کرده بودم الا تا این حد بدجنس بودن رو.
من تا حالا با یه همچین هیولای خونخواری دوست بودم و نمی دونستم؟
خوب دست خودتو رو کردی.
یادم باشه میام تو و بلاگت بیشتر مواظب خودم باشم.
البته فکر کنم پسرا باید بیشتر مواظب باشن چون ممکنه نازشون کنی.(یعنی بین ز و ش یه الف ناقابل بذاری)
یه جوری شدم.فک کنم از این به بعد تا زیرمو نگاه نکنم روش نشینم.(چی شد صمیم.جمله هه رو )
استغفرالله
ببین باعث می شی چه حرفایی از دهن آدم در آد.
ولی خدا خیرت بده صمیم.خیلی پکر بودم.وبلاگتو که خوندم یهویی حال و هوام عوض شد.خدا هر چی میخوای بهت بده عزیزم.
بوس
باز منو برجستوندی با اون تشکر رسمولانت.اینقدر منو برجسته نکن،مگه تو نمی دونی برجستگی های ماها نباید معلوم باشه؟سردار رادان می گیرتم ها.حالا هی بشین منو با اون جوالدوزت کنده کاری کن تا برجسته شم.
مسقا
این اسم جدیدمه.با فتحه روی میم.برای جلوگیری از شناسایی توسط اعمال نفوذی دشمن قسم خورده.

اون علائم آدم رو یاد چیزهای بد بد که مردم تو گوشی هاشون دارم میندازه!!!! خوب شد توضیح دادی مقسا جونم!!
ببین تو اصولا برجسته نیستی و چیزی میزی هم نداری! من تصورم یه دختر لق لقویه از تو!!!!!!پس رادان خان هم کاری به کارت نداره!
ضمنا ما کاری به زاد و ولد آقایون نداریم اینجا!!!! کل اگر طبیب .......
اون سوزنه رو خوب اومدی!
ماچ

شکیبا یکشنبه 9 دی 1386 ساعت 10:40 http://shakiba-a.blogfa.com

صمیم جان سلام
دلم خیلی به حال این حسن آقا سوخت. فکر کنم از همون موقع مد شد بگن خطرناکه حسن!!!
راستی عیدت هم مبارک خانومی.

سلام عزیزم
عید شما هم مبارک.
آره .منم همینطور.

.: دنیای لی لی:. یکشنبه 9 دی 1386 ساعت 10:12 http://liliana.blogsky.com/

dar belage rejimetoon comment gozashtam

ممنونم
برم بخونمش و بیام.

خانم حلزون (نیاز) یکشنبه 9 دی 1386 ساعت 10:10 http://niyaz5959.blogsky.com

بیچاره پسر مردم
اگه یه جای دیگش میرفت میخواستی چی کار کنی .
.
.
.
یعنی واقعاْ نمی خوای یه سر به من بزنی . ببینی چی کشیدم ازت.

سلام
هیچی! فوقش توبه میکردیم دیگه!!!
خیلی بامزه بود.بلایی ها!

مریم پاییزی یکشنبه 9 دی 1386 ساعت 09:46 http://man0o-del.blogfa.com

اول؟

اوهوم!
مدال!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد