من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

شخم زدن بچه مردم!!!!

1-بچه که بودم همیشه دلم میخواست یه روزی  نونوا بشم.!!!!!!!!!!!!چیه مگه؟ فقط بهم خانوم دکتر میاد؟!!!!! انقدر غصه خوردم وقتی فهمیدم زنها نمیتونن نونوایی بزنن برا خودشون که حد نداره!!البته همیشه از نون خریدن بدم میومد ولی وقتی صف طولانی نون رو مجبور بودم تحمل کنم با حسرت به شاطر نونوا نگاه میکردم که با نگاه تحقیر آمیز به ملت نگاه میکرد و جلوشون نون مینداخت!!!!!تاازه  هر وقت عشقش میکشید!!!!!! و اصلا هم کاری نداشت به اینکه چند تا زن خوشگل رو راه بندازه و صدای مردا که  در میومد چند تا نون جلوشون مینداخت و باز به دخترای مردم خیره میشد!!!!! من اون موقع ها 10 سالم بود و انقدر حالیم بود که بفهمم چرا اینقدر صف زن ها رو  بعضی وقت ها دیر راه مینداخت!!!!! ولی از همون سن آرزو داشتم منم اون بشت واستم و از دید اون آدم به مشتری نگاه کنم!!!!!!!!نگاه یه بالادست و صاحب قدرت به زیر دستی که با هر عنوان ومقام فقط مجبور بود سرش رو جلوی اون خدا نشناس خم کنه و بگه چشم!!!!!!چیه؟خیلی این اوضاع  این ریختی براتون آشناست؟ یاد خودمون میفتین؟ نه منظورم اون آقا شاطر اون بالا دست ها نیست جون خودم!!!!!!! خدا هم منو شناخت که نونوام نکرد!!!!!!شکرت خدا!!!!

 

2- بزرگتر که شدم هوس کردم بشم جراح قلب!!!!ادروغ چرا؟!!!!ز ماسکی که به دنشون میزدن تو اتاق خوشم میامد! تازه  فکر اینکه قلب گرم رو تو دستاشون میگیرن هم برام خوشایند بود!!! اون موقع ها خیلی دنبال حیوونا وجک وجونورا بودم و به هر بهانه ای تشریحشون میکردم!!!!!!!یه بارم  یه کرم خاکی دراز رو  از رو پلاستیک شستم و گذاشتمش رو بخاری تا خشک شه که کلا خشک شد رفت پی  روح ننش بنده خدا!!!!!!!!!!!!!!!تازه به صبا هم بدن جزغاله اش رو نشون دادم که دختره فیفیلی تا دو روز نمیتونست غذا بخوره بس که ناز نازی بود!!!!

 

3-گنده تر که شدم  فکر کردم بهتره  بشم منشی دکتر!!! از بچگی عاشق دکتر بازی هم بودم آخه!!!!!!! نمیدونین بازم چقدر حال میداد ملت تو نوبن جلوت بشینن و هر وقت عشقت کشید بگی نفر بعدی !!!!!!تازه اون موقع هایی که سهیل کوچیک بود یه بار خودم دلش رو درست کردم براش!!!!! بچه خنگ دسشویی داشت و میترسید بره تو حیاط  و منم همش از جن و روح و ارواحی که تو باغچه خاک شدن براش میگفتم و طفلک سکته میکرد تنهایی بره حتی آب بخوره!!!!! منم بهش گفتم  هر وقت خیلی کارش فوری بود بره تو گاراز پشت ماشین بابا بشینه و کارش رو بکنه!!!!! الاهی بمیرم که فرداش چه کتکی از مامان خورد!!!!!!! هر چی هم میگفت صمیم یادم داده مامان میگفت اون اگه یادت داده بود چرا خودش تو سرماها میره تو حیاط و اینجا از این کارا نمیکنه؟!!!!!!! خبر نداشت من یه افتابه قراضه پیدا کردم و با آب ررون اثرات جنایتم رو پاک میکنم از تو صحنه جرم!!!!!!!!!! خب بچه بودم دیگه!!!!!!!!!!! الان که از این کارا نمیکنم که اینجوری ایش و ویش میکنین بابا!!!!!!

 

4-  من از همون بچگی خود شیریم کن و شیرین عسل باباییم بودم!!!!!!!!!مامان همیشه به صبا میگفت یاد بگیر!!!نصف تویه!!! ولی با زبونش همینجوری همه رو خر میکنه و کارش رو پیش میبره!!!!!راست هم میگفت مامان!!! من اصلا حوصله چک وچونه زدن بابت چیزی که میخواستم رو تو بچگی نداشتم و سعی میکردم کوتاهترین راه رو برا داشتنش  امتحان کنم!!!! مثال کاملا مربوط به این قضیه !!!!!!!!!!! اینه که من  برا همین تو تقلب کردن رو دست نداشتم تو مدرسه!!!!! خدا منو ببخشه بابت همه اون کارام!!!!!!!!!!!ضمنا چون نگاهم مثل بره مش ماشالله بود همیشه!! خیلی شک نمیکردن بهم!!! تازه فوق تخصص رد خرابکاری صاف کنی !!!!! هم داشتم مثلا به این سهیل شکمو یاد داده بودم هر وقت میره سر قابلمه غذا هر چقدر خواست بخوره ارش ولی حتما اینو نکته کنکوری رو یادش باشه که برنج ها رو دوباره تپه مانند با قاشق صاف کنه و بخصوص اثر آب روغن خورشت رو هم از روی برنج ها محو کنه!!!!!!!!! قیافه مامان دیدنی بود وقتی میرفت سر قابلمه و میدید  غذا نصف شده و اثری هم از قاشق چنگال کثیف و روغنی پیدا نمیکرد و با چشم های گرد به محتویات نصف شده قابلمه بدبخت  سی ثانیه خیره میشد!!!!!!!!!!!

 

5- هیچوقت یادم نمیره چطوری با چشمهای گرد و گشاد شده  به اصوات پچ پچ مانند  و  غیر شرعی!!!!!!! که از اتاق صاحب خونه ای که خونشون مهمون بودیم گوش میکردم و تو تاریکی وسط هال خونشون ساعت دو نصفه شب برا خودم نشسته بودم و به این فکر میکردم که اینا الان میدونن بچه مهمونشون عادت داره نصفه شب بلند شه و بره دسشویی اونم برا شستن دستاش!؟؟؟!!!!!!!!! وچون فک میکرده لزومی نداره اینو از قبل به اطلاع صاحب خونه برسونه!!! یه تقی محکم به در اتاقشون میزنه ووبعد سه دقیقه که خانمه میاد بیرون !!!! میگه ببخشین آب سرد دارین؟!!!! و خانمه بدبخت یه تانکر  آب سرد رو مغزش خالی شد با یاد آوری صداهای چهار دقیقه قبلش!!!!!!

 

 

-6  اولین کیکی که پختم هم خیلی خنده دار شد!!! از رو کتاب  طباخی بابابزرگم  که دستور کیک هم توش داشت مواد لازم رو درست  مطابق دستور ش درست کردم و کیک رو گذاشتم تو فر!!! داشتم ظرف های کثیفش رو میشستم که یهو دیدم یه ظرف اونور کابینت جا مونده!!!! دیدم خاک بر سرم!!! سفیده هاش رو که پف هم کرده بود یادم رفته بریزم تو کیک!!!!!! فوری از تو فر درش آوردم و با سفیده ها قاطیش کردم واملت!!!!!!!  که حاضر شد!!! همه با لبخندی به پهنای صورت و به زور خوردیم دور هم!!!!!!!!!!

 

 

 

7- اولین باری که همبرگر خوردم  رو هم هیچ وقت فراموش  نمیکنم .الهی بمیرم برا خودم!!! چقدر خجالت کشیدم  بعدش!!!چون جلوی چشمای ملت  با کارد وچنگال پلاستیکی که رو میز بود افتادم به جون همبرگر لاش و اونو چند تیکه کردم و گذاشتم کنار دستم!!!! بعد  هم نون همبرگر رو لقمه لقمه کردم و یه ذره از اون گوشتا میذاشتم لاش و با نونه جداگانه میخوردمش!!!!!!!!!!! باور کنبن اون موقع ها همبرگر و این چیزا مد نبود  و منم یه بار از مدرسه هوس کردم برم ببینم این مغازه شیکه چی داره و رفتم توش و گند خیطی بالا آوردم!!!!!!!!!!آخه تو خونه ما شیشلیک غذای محبوب مامان بود و چلو کباب غذای مورد علاقه بابا!! و از این قرتی بازی ها نبود اون موقع ها!!! تازه با دوستم هم رفته بودیم و اون هم به تبعیت من با نون اضافه میخورد خاک بر سرش کنن!!!!!!آخه اصلا به مغزم خطور نمیکرد که آدم تو همچون جایی با دست همبرگر بخوره!!!!!

 

پ.ن

خیلی حال میکنین من اینهمه گند تو زندگیم زدم و الان شماها هر و هر میخندیدن به من؟!!!!!!!!!!!!نه عزیزم!!!!! من کارها  و اکامپلیش منت های!!!!!!!!!! در خور توجه هم داشتم !!!! سر فرصت میگم!!

 

نظرات 30 + ارسال نظر
هرمزان چهارشنبه 16 فروردین 1391 ساعت 13:27 http://hojabr-e-yazdan.blogfa.com

سلام.
اصولا وقتی یه وبلاگو کامل میخونم براش نظر میذارمولی انصافا این دفعه کم آوردم.
تا اینجا خوندم و تازه فهمیدم بعضی از ماهها ۲صفحه هستن.
خیلی طولانی و البته جذاب مینویسی ولی خب فکر کنم ۲سالی طول بکشه همشو بخونم.
موفق باشی.

ملودی چهارشنبه 29 اردیبهشت 1389 ساعت 10:55

سلام عزیزم من بار اولمه که تصادفی وبلاگتو دیدم و چون خیلی به من شبیه هستی مطالبتو خوندم خیلی صادق و باحالی من هم یک شوهر جیگر ویک دختر خشکل دارم و زندگی رو خیلی دوست دارم ارزوی موفقیت برای تو و شوهرت دارم عزیزم

حص یکشنبه 9 دی 1386 ساعت 23:21

افغانیها هم نون را با نوشابه تیلیت می کنن. حالا همبر تازه اومده بود ساندویچ هم تو عمرت نخورده بودی؟ یک شباهتی بین همبر و ساندویچ دیده میشه‌ها!!!

من مثل الان شما عقل کل نبودم شازده !!!!!!!!!!!!!!
میدونی مشکل ماها چیه؟ همیشه نداشته هامون رو به رخ هم میکشیم و از کلاس گذاشتن های الکی ماشاالله هیچ وقت کم نمیاریم!!!اونوقت تا یکی یه چیزی میگه که عاری هم از گفتنش نداره همتون انگ بی کلاس بودن و افغونی بودن و بدبخت بودن و بی سواد بودن رو بهش میچسبونین .همین هاست که باعث میشه دورو و دروغگو بودن تو این ایران ویران!!!! از نون شب هم برا هممون واجب تر شده!
.
.
.
.
متاسفم!برای خودم.....

[ بدون نام ] یکشنبه 9 دی 1386 ساعت 15:57

مرسی بابت توضیحاتت لذیذ شکمم!(همون عزیز دلم به زبون مسقاتی است)
خیلی مرسی.
خوشم میاد من و تو هر جور و هر کاره ای هم که باشیم خوب خودمونو و رشتمونو تحویل می گیریم.
البته من خودم روی علاقه این رشته رو انتخاب کردم.چون واقعا دوست داشتم.بازم مرسی هوارصد تا.بوس.مشکات!!!!!
شناختی؟

ببین من واقعیت این رشته رو بهت گفتم حالا پپه گلابی هایی مثل تو اگه بیان این رشته رو بی ناموس!!!! کنن دیگه من بی گناهم!!!
ماچ روی لپ های خشک و چروکیده ات از بس که لاغرن!!!!!!!!!
مقسات جونمی دیگی!

قطره یکشنبه 9 دی 1386 ساعت 12:21 http://ghatreh82.blogfa.com

سلام.کامنت من نرسید؛یا تاییدش نکردید؟؟؟

سلام عزیزم
چرا الان رسید و داشتم جواب میدادم.
من همه رو تایید میکنم قربونت.غمت نباشه.

[ بدون نام ] یکشنبه 9 دی 1386 ساعت 11:18

خوب خودتو شخم زدی اینجا تو این پسته.
تو باید می رفتی مهندسی کشاورزی می خوندی نه زبان شیرین انگلیزی.بهت گفته بودم منم زبان می خونم؟
یه سوال ازت داشتم.من اول مترجمی قبول شدم توی یه دانشگاه غیر سراسری اما بعد دوباره کنکور دادم و ادبیات انگلیسی قبول شدم تو دانشگاه سراسری.نمی دونم از مترجمی خبر داری که چقدر فرقشه با ادبیات یا نه؟
من اول به خاطر اسم دهن پر کن دیلماج (آخ که من عاشق این کلمم) رفتم مترجمی.یه چیزایی گیلاس تو وبلاگش در مورد بدیهای مترجمی نوشته بود که راستشو بخوای یه خورده راحت شد وجدانم که حالا ادبیات انگلیسی می خونم.
به نظر تو من ضرر نکردم؟در مورد همه چی.هم سخت بودن یا آسونی این رشته و هم بازار کارش.
اگه برام توضیح بدی ممنون میشم.
مسقات.با کسره برای حرف میم.

آره و حتما تو الان میخوای کود کاهو بریزی پام!!!نه؟
ببین عزیزم من خودم ادبیات انگلیسی خوندم و توصیه اکیدم هم اینه که اگه میخواد کسی زبان بخونه رشته جامع و کاملی مثل ادبیات بخونه تا هم بتونه مترجمی کنه هم تدریس و هم از ادبیات عشق ببره و حال کنه.اکثر بچه های مترجمی شاید بتونن تدریس یا ترجمه کنن ولی بازم تو ادبیات و نگارش لنگ میزنن بخصوص تو مکالمه .ولی یه دانشجوی خوب ادبیات همه فن حریف میشه اینو فقط من نمیگم.دایره لغاتی که یه ادبیاتی باهاش سرو کار داره خلی وسیع تره.پس نوش جونت و حالشو ببر هم رشته ای عزیزم.

خانم حلزون (نیاز) یکشنبه 9 دی 1386 ساعت 09:31 http://niyaz5959.blogsky.com

وایییی دستشویی ماهم تو حیاط بودی طفلکی داداش منم افتاده بود گیریه خواهر بد ذات و مامان مجبور بود تا دم در دستشویی اسکرتش کنه .
تجربه اون تپه کردن قابلمه پلو رو هم دارم اساسی.

نازی!!!
اون تپه هات هم به خودم رفته بوده انگار!!!!
خوشم اومد ازت.

اقلیما شنبه 8 دی 1386 ساعت 21:29

سلام
خوبی؟
عیدت مبارک!!!
نازی، چه بجه باحالی بودی!!!
فعلا بای تا های

شیطونک شاکی شنبه 8 دی 1386 ساعت 18:22

1- اصولن همه ی بچه ها در کودکی آرزو های دست نایافتنی دارند(نیش)
2- ببخشید من این تیکه ی از رو پلاستیک شستم رو متوجه نشدم (تعجب)
3- نه تو رو خدا الانم از این کارا بکن
4- مارمولکی بودی واسه خودت صمیم (نیش)
5- اون موقع چند سالت بود ؟ که از این چیزا سر در می‌اوردی (تعجب)
6- من از همون اول کیک های خوب و خوش‌مزه می پختم ، دلت بسوزه(نیش)
7- یعنی به فکرت نرسید نگاه کنی ببینی بقیه چطوری می خورن ؟

پ.ن بهت نمی‌اد مادر (نیش)


یعنی روی کرمه پلاستیک انداختم و بعد زیر پلاستیک رو هم اب ریختم و با دست از رو پلاستیک ماساژس دادم تا خوب خاکاش بریزه!!!!!


عزیزم لامصب هیچ کس اون موقع همبرگر نمیخورد تا نیگا کنیم و یاد بگیریم!!!

سلام صمیم
عیدت مبارک
واای چه باحال چه ارزوهای خوشملی
منم جراحی رو دوست دارم اما از درساش بدم میاد ...
میشه یه سوال بپرسم ؟ چرا سپهر فوت کرد ؟ معذرت میخوام که فضولی میکنم
خدا بیامرزدش ...
پیشم بیا
بوس بوس

تصادف
تو سن ۲۱ سالگی
همش تو ۱۵ دقیقه اتفاق افتاد
ساعت ۱ نیمه شب
.
.
.
.
.ممنونم.

قطره شنبه 8 دی 1386 ساعت 12:22 http://ghatreh82.blogfa.com

سلام.خیییییلی وبلاگ جالبی دارید.فقط همینو بگم که از ظهرقراره ماکارونی درست کنم ولی تا الان که ساعت اینجا حدوده 5 هست ناهار نداریم.(مثلا روز تعطیله)
خوبه آقای همسر هم کنار بنده به خوندن آرشیو شما مشغول بودن و گذر زمان رو متوجه نشدن.....
دیگه باید برم آشپزخونه....
راستی اولین وبلاگی هستید که دلم نمیاد لینکشش ندم(البته با اجازه)
موفق باشید

سلام
ممنونم عزیزم
آخ جون من عاشق ماکارونی بیدم!!
قربونت.

سورنا شنبه 8 دی 1386 ساعت 03:09 http://ghatre.wordpress.com

من یادم میاد که وقتی بچه بودم چون دستشویی تو حیاط بود برای جیشیدن شبها دست به دامن حموم بودم و برای .... حتما باید یکی از پشت پنجره کشیک می داد. چون از سرما و تاریکی می ترسیدم.
ولی آفرین که شجاعانه از بچگیت می گی.

سورنا شنبه 8 دی 1386 ساعت 03:07 http://ghatre.wordpress.com

من یادم میاد که وقتی بچه بودم چون دستشویی تو حیاط بود برای جیشیدن شبها دست به دامن حموم بودم و برای .... حتما باید یکی از پشت پنجره کشیک می داد. چون از سرما و تاریکی می ترسیدم.
ولی آفرین که شجاعانه از بچگیت می گی.

نرگس شهلا شنبه 8 دی 1386 ساعت 00:42 http://www.nargeseshahla.blogfa.com

سلام.وبلاگ زیبا با مطالب جالبی دارین.منم یه وب جدید ساختم اگه دوست داشتی سر بزن,خیلی خوشحال میشم.با اجازت لینکت کردم.
[گل]

ممنون
خوب کردین.!!
دو تا گل.

شمیم شنبه 8 دی 1386 ساعت 00:30 http://shamim-26.blogsky.com

سلام صمیم دوست داشتنی من.نوشته های قشنگتو خیلی وقته می خونم ولی نظری نداده بودم تاحالا.گاهی از شاهکارات برای شوهرم تعریف میکنم ومی خندیم .ببخشید تو روخدا .اون تصویر خانم حلزون از تو منو کشته.اونم با چه صفتی صمیم سرخوش.در کل خیلی باحالی ودوستت دارم .چند هفته هست یه چیزایی می نویسم .لینکتو قرار داده بودم .اینارم نگفتم که منو لینک کنی بخدا.دوست داشتم وبلاگ قشنگتو معرفی کنم چون من حسود نیستم.

فدای تو عزیزم.
وبلاگ نوت هم مبارک

زهرا شنبه 8 دی 1386 ساعت 00:10 http://777rosesorkh.blogfa.com

وای صمیم کرمو چیکارش داشتی اخه ... بیچاره صبا بیچاره داداشی ...ولی عجب با استعداد بودیا! و هستی البته

شاذه جمعه 7 دی 1386 ساعت 22:09

:))))))))))
خیلی بامزه بود!!
ببین من خیلی بدم میاد از اینایی فقط می نویسن خیلی بامزه یا جالب بود، بعد بلد نیستن دوکلوم نظر درست حسابی بدن، بعد حالا من الان چی بگم آیا؟!!!

تو همون هیچی رو که گفتی کار بهتری کردی!!!!!

منا جمعه 7 دی 1386 ساعت 22:08 http://www.man-o-del.blogfa.com/

سلام گلم
ایا منو لینک مینمایی؟
(اینجوری گفتم که تک باشه)

آری !
میلینکانیمتان !!!!!!!!!

[ بدون نام ] جمعه 7 دی 1386 ساعت 20:52

ببخشید که انقدر افسردگی بودم صمیم جون عزیزم تو که علی جان رو داری شاید نفهمی تنهایی چه قدر سخته هر چند توام یه روز بالا خره دختر و هم سن و سال من بودی به هر حال حس کردم تو تنها کسی هستی که می تونم اینارو بت بگم من خودم عاشق این شعر هایده ام
همه آدم رو فقط واسه خوش گذرونی و علافی می خوان خیلی وضعیت بده من نمی دونم تو شهرای دیگه مثل مشهد چه جوره اما تهران واقعا افتضاح من برام موردای زیادی پیش میاد اما همشون همون اول میان میگن عشق و ازداواجو کلا بی خیال باش فقط دوستی اونم چه دوستیه نمودونی از آدم چه چیزا که نمی خوان و چه توقعاتی که ندارن منم که اصلا در شان خودم نمی بینم این چیزا رو
خلا صه که خیلی حالم بده صمیم جون
من تو خاطراتت خوندم دفعه اول تو رفتیو به علی دست دادی اما اینجا یه لبخند هم بزمی ۱۰۰۰ تا برداشت و توقع بر می دارتشون
آدم نمی دونه چی کار کنه فقط خدا به دل هر کی نگاه کنه آه ه ه ه ه

آخی عزیزم !
درک میکنم چی میگی.آره اینجا هم بهتر از اونجا نیست.کافیه یه خورده نرمش نشون بدی از در و دیوار میریزن رو سرت!!!
برات بهترین رو که لیاقتت رو هم داشته باشه آرزو میکنم.

سحر جمعه 7 دی 1386 ساعت 20:44

ای خدا قسم به عشقو به همین حال پریشون به وفای عاشقونو به صفای چشم گریوندیگه طاقتم تمومه دیگه فرصتی نمونده واسه ی عشقو عبادت ای خدا قسم به رازم که ازت نمونده پنهون به تموم اشک چشمام دیگه طاقتم تمومه دیگه فرصتی نمونده واسه ی عشقو عبادت دیگه نیست صبرو قرارم آآآآآآآآآآآخ چه روزو روزگاری مگه مارو دوس نداری ای خدا کجای کاری ای خدا ای خدا ای خداااااااااااااااااااااااااااااا همه چی واسم غریبس همه چی رنگ فریبه ای امید ناامیدا برسون هرچی نصیبه ای خدا ای خدا ایخداااااااااااااااااااااااا دیگه نیست صبرو قرارم آآآآآآخ چه روزو روزگارم مگه مارو دوس نداری ای خدا کجای کاری ای خداااااااااا روزگارمون خزون شد عشقمون فدای عشق دیگرون شد ما که هستیمو نمردیم پس چرا عشقو به دیگرون سپردیم ما که با زمونه ساختیم بدو خوبشو شناختیم ای خدا ما کی برنده باشیییییییییییییییییم ما که زندگی رو باختیم ای خداااااااااااااااااااااااا ای خدااااااااااااااااااا ای خدااااااااااااااااااا

عزیزم!
چه شعر با معنایی.
میفهمم.

سحر جمعه 7 دی 1386 ساعت 20:15

من تنها من خسته من بی عشق من بی همسر من ترم آخر من حالم خوب نیست من یه عالم پروژه دارم من هیشکی دوسم نداره من افسرده ام من شبام گریه من حسود شدم من حساس شدم من هرشب کابوس می بینم من تازه ۲۲ سالمه من دلم کوچولو من دلم دیوونه من بهش میگم نرو بیرون از خونه پشیمون میشی پریشون میشی من چشام بیروح من انگار خدا صدامو نمیشنوه من دارم از بی عشقی می میرم من الهی بمیرم واسه دلم من دلم پر از عشق من دلم داره پر پر میزنه اما هیشکی به فکرش نیست حتی خدا من مثل یه پر میبرتم باد حتی نمی مونم در یاد من من من من من من ..................................

محیا جمعه 7 دی 1386 ساعت 19:41 http://mahighermez72.blogfa.com/

چند وقته کامنت نذاشتم ؟ اساسی شرمنده م ! ولی می خوندم همیشه...

وای...خیلی قشنگ بود...مخصوصا قضیه همبرگر ! اشکال نداره ! منم یه بار بچه بودم ته دیگه رو گذاشتم لای نون خوردم :))‌بعدش یاد گرفتم اینجوریا نیس‌:)

دلم تنگ شده بود کلی :)

شاد باشید :)

سلان خانومی
ممنون عزیزم
چه بامزه بود اون ته دیگ!!

الی جمعه 7 دی 1386 ساعت 18:31 http://ٌٌٌwww.elham-neveshteha>blogfa.com

سلام عزیزم.میشه لطف کنی درشت تر بنویسی تا منم بتونم مطالبتو بخونم.ممنون میشم .به منم سری بزن

چشم.

باران جمعه 7 دی 1386 ساعت 16:39 http://gharibane-del.blogsky.com

سلام صمیمی خوبی؟
میگما فک کنم فقط میلینکونی و سر نمیزنی ننه نه:دی
صمیم من آدرسمو عوضیدم(عوض کردم)دوس داشتی بیا خوشحال میشم حسابی
منتظرما
راستی آدرسمو بعوض
بووووووس

سلام
اوکی!!
یادم بنداز بازم!!

خانومی جمعه 7 دی 1386 ساعت 14:20 http://www.khoneye-ma.blogfa.com

مااااااشالا صمیم جون!!!!!!!!!!!
ادامه هم داره تازه کارای قشنگ قشنگت؟!
به قول یاس خوب شد زود بزرگ شدی!!!!!!!!!!

آله !!خوف خوفم خاله جون!!

نوشی جمعه 7 دی 1386 ساعت 13:57

یعنی مردم از خندههههههههههههههههههههههههههه!!!!!!!!!
هیچی اون لیوان آبه نمیشه!!!
وایخیلی شاهکاری

مرسی.
تو هم نکته کنکوری توش پیدا کردی ها!!

بهرنگ جمعه 7 دی 1386 ساعت 12:48 http://zirebar000n.blogfa.com

سلام
نصفه شب آب گرم میخواستی چیکار؟
پیشم بیا فعلا

بخورم گلوم باز شه!! آواز بخونم!!!!!!!!!

یار دبستانی جمعه 7 دی 1386 ساعت 10:52

سلام صمیم خانوم
امیدوارم همیشه خدا شاد و خندون و سلامت باشین و در پناه لطفش
اولا به خاطر نوشته های خوبت ممنونم .
شاید به خاطر بی ریا و ساده و صمیمی نوشتنته که با خوندنش همون حس و حال دوران کودکی بهمون دست میده و گریز میزنیم به دورانی که از دروغ و سیاست و رنگ و ریا خبری نبود دنیای بزرگی که با بزرگ تر شدنمون کوچیکتر شد .دنیایی که خیلی راحت می تونستیم همه رو دوست داشته باشیم بی هیچ منت و چشمداشت و طمعی . با خنده دوستامون میخندیدیم و با گریه شون اشک میریختیم و چقدر راحت میخندیدم و چقدر اسون گریه میکردیم .
یه دنیا ممنون که گاهی با نوشته هات ما رو با خودت میبری به کودکیمون.
عالی بود هم از نظر محتویو هم از نظر نوشتاری .
تو نوشته قبلی هم بهتون تبریک گفتم گردنبندتون رو بازم تبریک میگم .
همیشه شاد باشید و عاشق .
یا حق

ممنون عزیزم
من که عاشق بیب شیله پیله ای اون دورانم هنوز.
ممنونم.ای بابا گردنبندی که از بقالی سر کوچه بخریم دیگه اینقدر تبریک نداره مادر!!! منو شرمنده میکنی با همه این محبت هات عزیزم.
فدای تو

شهناز جمعه 7 دی 1386 ساعت 01:31

سلام خیلی با حالی.امیدوارم زندگی همیشه به کام تو وهمسرت شیرین باشد.

یاس جمعه 7 دی 1386 ساعت 00:56 http://myrules.blogfa.com

صمیم داشتم میگفتم ایش و همچین قیافم یه طوری بود!که تذکر رو نوشتی.
خودم هر هر خندیدم جات خالی بود قیافه من و میدیدی:)
بچه بودی همه بیچاره بودنا،خوب شد زود بزرگ شدی مادر!!!!!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد