من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

من و همسرم عاشقانه هم را دوست داریم.

صمیم-۲۹و اندی سن!- 12ساله ازدواج کرده-همسر و پسرکش رو میپرسته- عاشق تر از اونا کسی هست؟

وات ا نایس کلس!!

پیش  پی نوشت!!!!(اینا رو بعدا اضافه کردم!!)

بعضی ها تعجب کردن و گفتن اصلا این ریختی شعر گفتن به من نمیاد!!عرضم به حضورتون که من ید طولانی دارم در بعضی کارا(که البته تو یکی از کامنت ها هم به حلزون گفتم عمین امروز!!)

بینین!من از بچگی یه عادت خیلی مسخره داشتم و اونم  تبحر در بازی تغیر سریع احساسات بود با این سهیل قلمبه!!من و اون موقع هایی که مامان میرفت دنبال پروانه ساختمون(بد مصب همه کاراش مردونه بود!) و بابا هم سر کار بود و تو خونه تنها بودیم دو تایی میشستیم روبروی هم و یه ساعت قرمز هم میذاشتیم جلومون تا تایم !!رو بگبره برامون!!بازی اینجوری بود که اول چند تا جک خنده دار(لوس به معنی واقعی الان که فکر میکنم!!)برا هم تعریف میکردی مو به زور و الکی الکی خودمون رو میکشتیم از خنده!!بعد یهو میگفتیم استارت!! و بازی اصلی شروع می شد:هر کی تونه در کمترین زمان زودتر اشک خودش رو در بیاره و صداش هم درنیاد که بفهمه طرف که اون چی گفته با خودش  برنده بود!!جایزه هم پول توجیبی یه هفته بازنده بود که حسابی میچسبید!!!! این سهیل خپل هم همیشه بازنده بود.یه بار اومد پیشم و خودشو کشت تا بهش بگم من چی میگم با خودم که یهم اشکم میریزه و  اون حتی چشماش خیس هم نمیشه!؟ منم نامردی نکردم و بهش گفتم  تصور میکنم مامان و بابا و تو وسپهر و صبا رو دزیدن و کله همتون رو بریدن و به من میگن باید بذاری لای سادویچ و بخوریشون!! و بعد این برا گرم کردنمه سهیل جان!!اونوقت روضه هایی که سر خاک همتون میخونم بخش اصلی ماجراست.و تو باید انقدر تمرین کنی تا بتونی یاد سر بریده امام حسین بیفتی !!!!!!!و بابا رو تصور کنی که آخرین لحظه فقط میگفنه سهیل پسرم به من یه قطره اب بده و اون نامردا هم خاک میریختن تو دهن بابا!!! و تو همش گریه میکنی که نه !نه !! بابا !ترو خدا نمیر !! الان آب میارم برات!!(حالا فک  کنین که سهیل بیچاره فقط ۱۰ سالش بود!!) و یهو مامان رو بیارن جلوت و اون بغلت کنه و بگه عزیز دلم!!بعد تو کی میخواد همه گردوهایی که تو جامیوه ای قایم کردم رو پیدا کنه و بخوره و صداش رو هم در نیاره!! و .... داشتم میگفتم که دیدم این پسره خنگ زار زار شروع کرد به گریه کردن!!!! و دو سه شب بعد دیدم مامان خیلی نگرانه!!! نگو پسره خل تو خواب همش کابوس میدیده و یکی دو بار هم خودشو خیس کرده و مامان داشت فک میکرد مشکل سعهیل چیه و نمیدونست دختر مظلوم و آرومش این آتیشا رو سوزونده!!!یادمه هر وقت بابا تشنه اش می شد این سهیل مثل جت میپرید برا بابا اب میاورد!!!! خلاصه مه اولا من خودم خیچ وقت از این مدل فکرا نمیکردم بلکه همش فقط بابابزرگم رو میکشتم تو خیالم و صحنه گریه کردن بابام رو تجسم میکردم و فورا خنده ام میگرفت!!که بابای خرس گنده من برا باباش گریه کنهو چون من ر وقت میخندم از چشمام اشک میاد این پسره باور کرده بود که من گریه میکنم!!!!خلاصه که عزیزانم!!!من از بچگی مشکل شخصیتی داشتم و شوما متعجب نشین  چون ممکنه فردا یهو ببینین اینجا تبدیل شده به وبلاگ عزاداران امام!!!از ما گفتن بود!!!!

آقا این ترم یه کلاس دارم توپس!! آی بچه های با حالی هستن اینا.بر عکس دو ترم قبل که پدر اشکای منو در آوردن اون بچه های خدا نبخشیده اش!!! بس که یخ و تنبل و بی حال بودن!! به جاش اینا کلی چلچلی میکنن و میشه چهار تا حرف  ممنوعه هم زد براشون و زود نمیرن تو کف دست مدیر بذارن!! منظورم از ممنوع هم تا حدیه که رابطه معلم شاگردیمون حفظ شه ها!! خیلی اونورتر نمیرم.خدایا شکرت.

ضمنا یه شاگرد دارم که سوپر وایزر گفت پدرمون رو در آورده بس که بی خیاله و تو کلاس ماست کیسه میکنه!! منم از در اونوری وارد شدم و انقدر باهاش گفتم و خندیدم که پدر سوخته دیگه آروم نمیشه و گوش آأدم رو کر میکنه.میگم چقدر رفتاری که با هر کس دارم براشون جالبه؟ من اصلا به اون دختر نشون ندادم قبلا با سوپر وایزر در موردش حرف زدم و برداشت اول خودم رو ازش یه دختر شاد و فعال و با سواد جلوه دادم و خب  اونم متعجب  از اینکه من مثل بقیه فکر نمیکنم خیلی خوب تو نقش جدیدش رفت!!انقدر از پیش داوری های اینجوری بدم میاد!یعنی چی من هنوز سر کلاس نرفتم میان ذهنیت منو به یکی منفی میکننن؟ که گوشی دستم باشه و وارنینگ های لازم رو همون اول بهش بدم؟من که کار خودم رو میکنم و تلاشم اینه خاطره کلاسام برا بچه ها خاص باشه.حالا فک کنین چند سال پیش یه شاگردی داشتم که  تو کلاسشون فقط مونده بود با بچه ها برقصیم!! مدیر اونجا چند بار اومد پشت در ببینه چه خبره اینجا!!همه هم بزرگسال بودن ولی یه بازی هایی میکردیم و شعرایی میخوندیم که ترکونده بود دیگه!!همشون هم خوب یاد میگرفتن.من خیلی نمایش و مسخره بازی رو دوست دارم تو کلاسام.البته مسخره بازی  ظاهر کاره و تو این نمایش های کمیکی که داریم خوب موارد رو تو کله هاشون فرو میکنم تا هیچ وقت اون درس یادشون نره.خلاصه منو تصور کنین که تو اون کلاس فوق العاده شیطونی میکردم و با بچه ها هر و کر داشتم و صمیم رو هم در محل کار تجسم کنین که خیلی عصا قورت داده و سنگین رنگین کار میکنه!! بعد باز تصور کنین شدم راهنمای یه سری دانشجو و قراره ۴ سال کارشون دست من باشه و یهو یکی از اونا  صاف از دانشجویای همون کلاس کذایی از آب در میاد  و منم  به روی خودم نمیارم که چه غلطایی میکردیم تو اون کلاس!!!بیچاره دختره مونده بود اینو باور کنه یا اونو و هر وقت منو میدید با دوستاش پچ پچ میکرد و بلافاصله چشم های گرد شده به من خیره میشد!!!خب من که نمیتونم همیشه اینجوری باشم که!!هر فضایی مدل خاص خودش رو میطلبه از من!!البته تو بعضی کلاسام هم بوده که هاپوی آقای پتیول شدم و بچه ها خیلی حساب میبردن.تو همون کلاس های خنگول بازی هم  بچه ها هوای کار دستشون هست و خیلی حد رو نگه میدارن.

میدونین چی من براشون جالبه؟اینکه  مثل معلم های دیگه مغرور نیستم و پیف پیف نمیکنم و نمیخوام معلوماتم رو به رخشون بکشم.چون همهیشه ادونس دارم  با بچه ها و اونان وقتی میبینن  من راحتم زیاد کل کل نمیکنن و نمیپیچونن!! ضمن اینکه خودم اینجوری راحت تر خودم هستم و فیگر هم نمیگیرم براشون!!خلاصه که امیدوارم تا آخر ترم همین جوری بمونن و زرتشون در نیاد!!!

پ.ن.

من هنوز منتظرم از تجربه هاتون بنویسین!متاهل ها اولویت دارن!! مجرد ها هم بیان خوشحال میشیم!!

نظرات 26 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 16 مهر 1387 ساعت 12:48

رها(ستایش) یکشنبه 27 آبان 1386 ساعت 09:33

عزیزم ما کوچیک شما هم هستیم

ما هم دقیقا یه زمانی مثل موتور شیش سیلندر کار میکردم بل نسبت گاو

اما الان دیگه وقت نمیگنیم چون مثل شما عیالوار شدیم

در ضمن جونشم ندارم مادر بین خودمون بمون

قربون شوما!! ما زیگیل کف پای گربه دم کوچتونیم!!!
آره جون که واقعا نمونده!! من یه موقع هایی انقدر خل بودم که اندازه یه گالن ۲۰ لیتری انژی میسوزوندم!!الان دیگه آروم ترم خیر سرم مثلا!!!!

پرند نیلگون یکشنبه 27 آبان 1386 ساعت 08:06

بد شد پاکش کردی . خیلی باحال بود !
الهی دشمنت بمیره !
دوستت دارم

ترو خدا دیگه نگو.یاد چشمای گردت که میفتم لپام سرخ میشه!!!!
قربونت.
بازم شرمنده....

نیلوفر شنبه 26 آبان 1386 ساعت 19:27 http://ajoojmajooj20.blogsky.com

سلام صمیم جون...یه چیزی تو دلم مونده باید بگم...
میدونی مدتهاست دارم به خودم میگم : بالاخره یه روزی صمیم تو رو لینک میکنه!...یه روزی صمیم تو رو لینک میکنه!...روزی صمیم تو رو لینک میکنه!...صمیم تو رو لینک میکنه!...تو رو لینک میکنه!...لینک میکنه!...میکنه!
آخیش...بالاخره گفتم...خیالم راحت شد :)))

گیلاسی شنبه 26 آبان 1386 ساعت 15:12

عسیسیم من همیشه صاف و صوفم کلا ((= کم موی زائدیم !!! بعدشم که جدا خیلی فکر کردم ... شایر برای اینکه همش رو یه بار تو یهمین وبلاگ گفتم به ذهنم نمیرسید چیزی .. البته پیش خودت بمونه با جناب همسر هم قهر بودم و هنگ ... اون موقع به این فکر میکردم که چه غلطی کردم شوور کردم ((= مال چند ساعت بود البته ((=

من موندم الان اینو تایید کنم یا نه!! آخه توش مسائل ناموسی هم داشت گفتم بی آبرو نشیم دو تامن مادر یه وقت!!!!
پس تو وقتایی که پشم کنون داری کجا رو میکنی؟(فعل کندن می باشد!!) همین دو لاخ مو اینهمه داد و فریاد داشت ؟ بیچاره امیر!!!!

نازمنگولا شنبه 26 آبان 1386 ساعت 11:28 http://www.nazmangoola.blogfa.com/

شعرت خیلی قشنگه، موفق باشی:)

ممنونم !!
این اسمت منو مرده!!! از کجا آوردیش با مزه؟!!

سمیع شنبه 26 آبان 1386 ساعت 10:49 http://www.samie.blogsky.com

سلام
ضمن عرض تبریک به خاطره وبلاگ خوبتون
شما رو دعوت به وبلاگ خودم میکنم


دوستدار شما

ممنون.

رها(ستایش) شنبه 26 آبان 1386 ساعت 10:05 http://setayesh07.blogfa.com



نه عزیزم

من هم مثل شما تو یه اموزشگاه که نه البته تو ۴-۵ تا اموزشگاه زبان کار میکردم

دی ی ییییییییییییییییییییییییییییییییییی

استاد!! ما هم یه زمانی هم زمان موتورمون شیش تایی کار میکرد و همزمان دقیقا تو سه تا موسسه درس میدام !!!!! البته الان انقدر عاقل شدم که همه حقوقم رو بابات کرایه آژانس و تاکسی ندم و به خودمم برسم.مجردی بود و هزار مرض دیگه!!!
ما که شما رو با استادی قبول داشتیم از همون اول که عزیزم!!

هیما شنبه 26 آبان 1386 ساعت 09:39 http://hima77.blogfa.com

یه گل دادم به لاله یه گل دادم به لادن
دسته گل بزرگ و دادم خانوم معلم
خانم معلم خندید گلهای سرخ و بویید
گفت کوچولو زند باشی با لب پر خنده باشی

استاد صمیم کپولوف پیشاپیش( ۵ماه دیگه) روزت مبارک ای معلم شاگرد دوست!

ای بلا!! مگه سهمیه بندی کامنت شده که تو هول کردی!!!
اون شعرت هم منو یاد این مهد کودک های کودکان خاص!!!انداخت!!
قربونت.ممنونم خانومی.

لیمو جمعه 25 آبان 1386 ساعت 14:29 http://limolocholooo.blogfa.com

من همیشه میومد اینجا رو میخوندم کلی میخندیدم ولی عین این دزد ها میرفتم بدون یه کامنتی چیزی
ولی به خودم گفتم دختر خوبی باش تو که هر روز به این وبلاگ سر میزنی کلی با ماجرا های جالبش میخندی کامنتن باید بزرای
خلاصه صمیم خانم خیلی ماهی خیلی اتفاقات روزانه ات رو با حال مینویسی
برادر منم از این بلاها زیاد سر من میاورد مثلا مکیومد میگفت لیمو مامان اینا تو رو از پرورشگاه آوردن ولی بهت نگفتن یا میومد میگفت لیمو من یه مریضی دارم تا یه ماه دیگه میمیرم
بعد من با گریه می رفتم پیش مامانم
این خواهر برادر های بزرگتر انگار به خون این کوچیک ترا تشنه ان شما هم کم بلا نبودیا

خدا نکشتت دختر!! تو که دیگه....
راستی منم اون موقع ها از وبلاگ گیلاسی میخوندمت! خوبی راستی؟!!!!

خانومی جمعه 25 آبان 1386 ساعت 01:55 http://eshgh-bazi-asemoooon.blogsky.com

سلام هنوز چادرتو نبستی دور کمرت بیای اونورا ؟
انگاری دوست نداری بیای پیشم اصراری نیست ...
خوش باشی مزاحمت نمیشم(گریه)

بستم و اومدم.میدونی این چادر لعنتی روش شوید خشک میکردم!!!! گذاشته بودم باد بخوره یکیم بوش بره مادر!!!

کفشدوزک بدون کفش پنج‌شنبه 24 آبان 1386 ساعت 22:52 http://www.eham.blogfa.com


سلاااااااااااام صمیمممممممممم

وای که دارم میمیرم ازخندهههههههههههههه

خیلی نامردی ... دلم واسه سهیل سوختتتت

خندههههههههههههه
صمیم خیلی گناه داشتتتتتتتتتتتتتتتتت

الهی بمیرم... چطوری دلت اومد؟؟

خندهههههههههههههههه

سو‍ژه دادی دستماااااا... تا صبح نمیتونم بخوابم..یاد این شاهکارت می افتم
خنده م میگیرهههههههههههههه

خندهه

در مورد کلاساتم...چه حالی میکنن بروبکس کلاستااااا

هوووووووووممممممم
معلم زبان منم مثه توه..همه چیو با نمایشو ... نشون میده و الحق
که خوب تو مخ آدم میره....

فک کن معلمه مرده و ما هم 4 تا دختر
اول از فحشا شروع کرده....میگه فحشا بهتر تو ذهنتون میشینه

خندههههههه

خففففف عسیسممممممممممم
من رفتم
مواظب خودت باچچچچچچچ

بوسسسسسس

سلام عزیزم.
آخ من فدای هر چی فحشه!! میگم یکمش رو بیا بنویس برام فچ کنم این ترم به دردم بخوره.جدی میگم ها!فوقش تایید نمیکنم دیگه!!

امین پنج‌شنبه 24 آبان 1386 ساعت 22:01 http://www.ketabe-zendegim.blogsky.com

سلام
من خودمم هرجا یجوریم ، اما این سبک یه مشکل کوچولو داره و اون اینکه نمیدونم چرا اطرافیان ادم انقد خنگ هستن و این مسائل حالیشون نمیشه باید بهشون بگی اخه الاغ جان اگه ادم با تو و بقیه رفیقاش شوخی میکنه این دلیل نمیشه که اگه یروز سر ساختمان یا تو ارایشگاه یا هر قبرستون دیگه ای ادم رو دیدی شروع نکنی به چرت و پرت گفتن و ادم ندونه چجوری گند کاریتو جمع کنه ، البته به خیلی ها توضیح دادم اما کو شعوررررررررر
بازیتم نوشتیم ، هرچند به نظر خودم مال نشد ، تو قبول کن

ببین تو کلا با همه مشکل داری.مگه یادت نمیاد چقدر با من نمیساختی و من به زور درستت کردم پسرم؟!!! ها؟!! یادت نمیاد؟ خب منم یادم نمیاد البته!!
دارم میام بخونمت!
اومدم٬ خب این زنگت میزنم رو ما که نداریم!! ما میگیم زنگ رو میزنم بهت!!!!!!!!!!!
بعدشم تو خجالت نمیکشی باصندل( و نه سندل!!) میری دیدن مکه ای!؟!! من فک کنم اونرفتارهایی که باید درستشون کنی یه ۵۴۸۹۲۱۴۰۰۰۳۵۸۸ صفحه ای بشه اگه بنویسی!!!!

حدیث پنج‌شنبه 24 آبان 1386 ساعت 19:14 http://www.shekayatnameh.blogsky.com

سلام صمیم عزیز!

از شور وشوق وانرژی که توی نوشته هات بود خیلی لذت بردم.
خوشحالم که تو وهمسرت اینهمه عاشق همدیگه هستید. ولی یادت باشه عاشق بودن یک طرف قضیه ست و عاشق موندن طرف دیگه. هر دوتون تلاش کنید زندگی رو جوری بسازید که همیشه عاشق بمونید. اینو کسی بهت میگه که تجربه ای ۲۲ساله از یک زندگی مشترک داره وهمیشه دعا میکنه همه زن و شوهر های عاشق ٬ تا ابد عاشق بمونن.

در پناه خدا زندگی شادی رو براتون آرزومندم.

سلام خانوم حدیث
ممنون از درس بزرگی که دادین بهم.چشم.
امیدوارم شما هم همیشه از زندگی کنار سه تا بچه تون راضی باشین
ضمنا تولد گل پسر ۲۱ سالتون هم مبارک.

اناربانو پنج‌شنبه 24 آبان 1386 ساعت 14:52

عزیزم میخونم برمیگردم

راستی نقاشیت در چه حاله؟؟؟

صمیم یه سوال خیلی وقته میخوام بپرسم خدایی چه جوری این همه شیطونی میکنی و خودت خسته نمیشی؟؟

نقاشی که نگو! بد نیست ها! ولی تو پارچه کشیدن و سایه زدنش گیر کردم اساسی!!! لا مصی هر چی میکشم انگار سیرابی کشیدم نه پارچه بربسته!!!!
اوممممم!! خب من موقع خواب استراحت میکنم قربونت.البته اگه این شوهره اونجام کرم نریزه!!
راستی وب رژیمت در چه حاله؟ گوشتو بیار جلو!! یه کیلو زیاد شدم!!!ولی دارم درستش میکنم تا پررو نشه!!

خانومی پنج‌شنبه 24 آبان 1386 ساعت 14:52 http://www.khoneye-ma.blogfa.com

صمیمی کجا درس میدی بیایم بشیم شاگردت؟

اختیار دارین!!!
ببین هر جا یه عده دور آتیش جمع بودن داشتن هووووو هااااا میکردن و یه نفر هم رهبریشون میکرد بدون کلاس منه که تو خیابون برگزار شده!!!بعد از اخراج شدنم!!!

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 24 آبان 1386 ساعت 14:07

دوباره راستی
خیلی شعر گفتن بهت میاد.چون بعضیا تعجب کرده بودن میگم.
من از متنای قشنگی که تو وبلاگ اولیت خطاب به علی نوشته بودی متوجه شدم.
محشر بود.ار ته دل اومده بود که به دل مینشست.
مهسا

تانک یا واری ماچ!!!! ((((این عامیانه تنک یو وری ماچه به زبون صمیم گونه))))) از ترسم گفتم بذار توضیح بدم باز نپرسه اینا چیه نوشتی!!!! !!!!

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 24 آبان 1386 ساعت 14:05

راستی وات ا نایس کلس که نوشته بودی کلس یعنی چی من متوجه نشدم.
مهسا

مهسا؟!!شوخی میکنی! کلس = کلاس دیگه عزیزم!!

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 24 آبان 1386 ساعت 14:04

بازگشت ننه مهسا
صبح مطلبتو بدون پی نوشت خوندم.می خواستم کامنت بذارم که یکی از هواداران دسپختم صدام کرد برم غذا درست کنم.همون مامان خانم خودمون دیگه.(البته من در محضر تو صمیم جان، آلبالو خشکه ای بیش نیستم)
َعجب بابا.تو چرا اینقدر مث منی؟تا حالا فکر می کردم فقط خودم بدجنسم.
راستشو بخوای تا حالا اینو به هیچکی نگفتم چون فکر می کردم اگه کسی بشنوه فکر کنه من خیلی بدم.
من بچگیام خیلی تو مود بازیگری بودم و اگه می خواستم سر ثانیه اشکمو در می آوردم.یکی از کارام این بود که می رفتم جلوی آیینه و رمان های خارجی که از همون بچگی می خوندم رو دیالوگاشو جلوی آیینه از حفظ می گفتم و اونجایی که باید اشک خودمو در م آوردم با فکر مردن یه مامانی یه بابایی...خلاصه هر کی دم دست تر بود کارمو راه می انداختم
آخه بابای من موقعی که بچه بودم ۲ ـ۳ بار تصادف کرد.هر بارم به این خاطر که فداکاری کرد که به یه بچه نزنه یا موارد دیگه.
منم اون موقع ها که خبر تصادفشو می شنیدم زار زار گریه می کردم و خیلی هم می ترسیدم.فکر کنم این کارامم از همون تصادفا شروع شد.
یا وقتی شیطنت می کردم و دعوام می کردن بعد ها همینو یادم می اومد و به حال مظلومیت خودم که چرا منو دعوا کردن اشک می ریختم و خلاصه فیلم یه فروش یه میلیاردی می کرد دیگه.البته این کارای من هنوز هم ادامه داره ها.
همین یکی دو هفته پیش خیلی دلم گرفته بود ،از یه قضیه ای ناراحت بودم و با مامانم اینا هم بحثم شده بود.عصبی بودم. ولی هر کاری می کردم گریم نمی گرفت.خودم می دونستم که حتما باید گریه کنم تا آروم شم چون خیلی بی قرار بودم.ساعت ۱نصفه شب بود.منم یکی از همین صحنه ها جور کردم و در اتاقو بستم و با صدای بلند کلی گریه کردم.نمی دونم چرا یهو به فکرم رسید که از مظلومیت خودم فیلم گرفتم .همون در حال گریه کردن.
خلاصه آروم شدم وخوابیدم انگار نه انگار که عصبی بودم.موقعی که داشتم میخوابیدم از خودم خندم گرفته بود که چه جونوری هستم من.
فردا صبح دیشبشو یادم اومد و کلی به خودم خندیدم.
اما یه اتفاقی افتاد که خیلی جالب بود.فیلمی که دیشب از خودم گرفته بودم رو نگاه کردم.فیلم نگاه کردن همان و گریه کردن منم همان.ولی خدایی خیلی معصوم بودم تو فیلم.از اون حلقه ها هم بالای سرم بود و دو تا بال هم داشتم در میاوردم که وسطش فیلم تموم شد.
مشکلی نیست صمیم جان.من و تو خیلی هم سالمیم.به کوری چشم هر آنکه نتواند دید.

بازی هم چون همیشه رسم بر اینه که فقط بین وبلاگ نویس هاست من چیزی ننوشتم.اما خودمو نخود این آش کرده و فکر می کنم همینجا برات کامنت می ذارم.اوکی؟
از کلاس مکالکه هم نگو که دلم خونه.یه معلم از این پیف پیفی ها داریم که اصلا بهتره بحثشو نکنم چون به .... هم حسابش نمی کنم.
دوست دارم
ننه مهسا.
بوس بوس بوس بوس بوس بوس بوس.

اوه اوه تو که وضعت خرابتر از من بوده بابا!! اون فیلم گرفتن از خودت هم معرکه بود!!میگم ههویجوریه پس که از این فیلم های این مدلی تو جامعه رواج پیدا میکنه دخترم نه؟!!!
اتفاقا تو از مهمونای مخصوص من بودی و خوب کردی نوشتی.
خدا اون معلمتون رو هم مستقیم کنه!!(البته اگه مرد نباشه مطمئن تره این دعام!!)

X پنج‌شنبه 24 آبان 1386 ساعت 13:28 http://ً

یاد اون موقع که کلاس زبان می رفتم افتادم! بعضی وقتا خداییش جو کلاسا خیلی با صفا بود! کاش تو اینجا بودی! خیلی دوست داشتم معلمم می شدی یه بار! از این معلمایی که جو کلاسارو شاد و فضارو پر از انرژی می کنن ، خوشم میاد!

آره اگه من اونجا بودم که تا الان تو تهران یه سیرک بزرگ هم راه افتاده بود و مردم به عشق دلقکش!!!!!! میومدن اونجا قربونت بشم من!!

پرند نیلگون پنج‌شنبه 24 آبان 1386 ساعت 12:02

من این پست رو هنوز نخوندم . فقط اومدم فهلن یه چی بگم :
صمییییییییییم ! خدا نکشدت ! من داشتم جوابیه اون کامنت قبلیه رو می خوندم ( آفتابه ) ( نشونی ش آفتابه س ـ یادته که چی گفتی دیگه ؟) ییییییییییییییییییییییییییییییهییییییییییییییییییییییی هر یه کلمه که می خوندم چشام ۱۰۰ درجه گردتر می شد ! توی دلم می گفتم صمیم میم میم میم !!!!!!!!!!!!! اصلا باورم نمی شد ! بعدش فهمیدم اون یه برگ از دفتر خاطرات یه آفتا به س ( و احتمالا بیچاره ترین و مفلوک ترینشون بوده که دفتر خاطراتش افتاده دست صمیم ! لابد تبعیدی بوده ! )
خلاصه خیالم راحت شد ! خلاصه اعتراف می کنم توی ۲ خط اول داشتم از خجالت می مردم پیش خودم !

سلام
الهی بمیرم.الان که فک میکنم میبینم با چه رویی اونو گذاشتم اونجا.!!!
خودمم الان چشمام گرد ان هنوز!پاکش کردم تا آبروم بشتر نره!!شرمنده بازم.جو گیر شده یبودم.

خانومی هستم پنج‌شنبه 24 آبان 1386 ساعت 10:58 http://www.khanoomiii.blogsky.com

ننه من ۱۲۲ سالمه . به کسی نگی ها ! شناسنامه م رو کوچیک گرفتن ( ۱۰۰ سال ! ) تا شوووور گیرم بیاد !!!

what a nice teacher ! lucky your students

دیدی منم خارجکی بلتم ننه !

مرسی که وبم رو خوندی ...

صمیم جون نوشته هات واقعا بهم انرژی میده ... خیلی با انرژی و شادی ... بووووسسس

باییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

راستی من بی اجازه لینکت کردم ! اشکالی نداره ؟

اوه اوه!! عجب ترکوندی ها با خارجکی حرف زدنت!!
استاد جلسه ای چند میگیرین؟!(نیش!!)
اکشال نداره.منم منظورت رو گرفتم(چشمک!!)
ممنون.

خانم حلزون پنج‌شنبه 24 آبان 1386 ساعت 10:13 http://niyaz5959.blogsky.com

خیلی خوبه که آدم اول محیط رو بسنجه و با توجه به شرایط اونجا رفتار کنه .
و دیگه اینکه کار خوبی می کنی بر اساس تجربه خودت در مورد آدمها قضاوت میکنی نه حرف دیگران . بالاخره هر کس از دریچه چشم خودش آدمها رو میبینه .

آره بابا.مثلا شما میخواستی توصیف منو از زبون علی بشنوی عمرا اینقدر منو دوست نداشتی!!!!!!!!!!!!!!!!!

ساسا پنج‌شنبه 24 آبان 1386 ساعت 09:45 http://http:

سلام. خوش به حالت تو چی درس میدی دخمل

زبان اجنبی (همون کهع زبون جهنمی هاس !!)
الانجلیسیته!!!!!!!!!

رها(ستایش) پنج‌شنبه 24 آبان 1386 ساعت 09:32



این پستت رو که خوندم ننه یاد جونیهای خودم افتادم

الان یه دو سالی هست از امر شریف معلمی باز نشسته شدم

ای واییییییییییییییییییییییییییییی روزگار

آره؟
میگم تو که خدای نکرده تو آموزش پرورش پف فیلی ایران !!! که درس نمیدادی که؟!!

خانمه پنج‌شنبه 24 آبان 1386 ساعت 09:07 http://he-and-she.blogfa.com/

تقریبا به حالت مرگ افتادم از بس از آقاهه خواستم بنویسه .... خودم هم یه ریز دارم تو مغزم برا ی بازی تو و گیلاسی مطلب مینویسم اما به قول گیلاسی چیز قابل عرضی پیدا نکردم
راستی در مورد شعرت هم یه چیزی نوشتم ... البته کامل توضیح ندادم چون آقاهه دلش میگیره ...برات سر فرصت داستانم رو میل میزنم.

تو بنویس بذار خودش بیاد اینقدرم فک نکن برات خوب نیس عزیزم.!!!!
منتظرم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد